مالك دينار مى گويد: هنگام حج ، (در مسير مكه ) بانويى را سوار بر چهارپايى لاغر ديدم كه به آرامى راه مى پيمود. حيوانى بسيار لاغر بود و معلوم نبود كه بتواند مسافر خود را در چنين بيابان و مسيرى طولانى به مقصد برساند. مردم او را از رفتن با اين چهار پاى نحيف باز مى داشتند ولى او به ادامه مسير اصرار داشت . تا اينكه وسط بيابان ، چهارپا از رفتن بازماند. آن بانو پياده شد و لحظه اى بعد سر به سوى آسمان برداشت و اينگونه با خداى خود نجوا كرد:
لا فى بيتى تركتنى و لا الى بيتك حملتنى ، فوعزتك و جلالك لو فعل بى هذا غيرك لما شكوته الا اليك .(73)
نه مرا به خانه ام گذاشتى و نه به خانه ات رساندى . به عزت و جلال تو سوگند اگر جز تو كسى با من اين گونه رفتار مى كرد، نزد تو شكايت مى آوردم .
من شگفت زده نجواى او را شاهد بودم كه لحظه اى بعد صداى پايى مرا به خود آورد. چشمم را به سويى كه صدا مى آمد، برگرداندم ، ديدم مردى سوار بر شتر با عجله به سوى ما مى آيد. تا چشم روى هم گذاشتم ، او خود را به ما رساند و از آن بانو خواست تا سوار شتر شود. وقتى سوار شد، در يك چشم بر هم زدن آن ها از مقابل ديدگانم ناپديد شدند.
وقتى به محل طواف رسيدم ، خود را آماده انجام مراسم كردم . ناگهان چشمم به همان بانو افتاد، در حال طواف بود. خود را به او رساندم و بى مقدمه او را قسم دادم كه بگوييد شما كيستيد؟ او نيز در جمله اى كوتاه گفت : من ((شهره )) دختر مسكه و نوه فضه ، خادمه حضرت فاطمه زهرا (س ) هستم .(74)
- پینوشت -
73- بحارالانوار، ج 43، ص 46، به نقل از ابن شهر آشوب در مناقب .
74- بحارالانوار، ج 43، ص 46، به نقل از ابن شهر آشوب در مناقب .
به سوى خانه دوست
- بازدید: 996