تميم دارى اولين كسى بود كه در مسجد رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)قصه گوئى كرد

(زمان خواندن: 20 - 39 دقیقه)

تميم دارى اولين كسى بود كه در مسجد رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)قصه گوئى كرد

 ديدگاههاى دو خليفه
تأليف: نجاح الطائى
مترجم: رئوف حق پرست

پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) با قصه گويان مبارزه نمود و فرمود: بعد از من قصه گويانى خواهند آمد كه خداوند نظر رحمت به آنان نمى فرمايد.(1077)
على (عليه السلام) به مردى قصه گو فرمود: آيا ناسخ را از منسوخ باز مى شناسى؟ گفت: خير، على (عليه السلام) فرمود: تو ابو اعرفونى (ظاهراً به انسان خودنما گفته مى شود) هستى.(1078)
و در زمان خلافت خود آنان را از مسجد طرد كرد.(1079) هارون بن معروف مى گويد، محمد بن سلمة حرانى از ابن اسحاق از نافع از ابن عمر نقل مى كند كه گفت: عمر وارد مسجد شد، و در مسجد حلقه هائى از مردم ديد، پرسيد اينها چه كسانى هستند؟ گفتند: اينها قصه گويان هستند.
گفت: قصه گويان يعنى چه؟ ما آنها را بر يك قصه گو جمع مى كنيم كه روزهاى شنبه ى هر هفته برايشان قصه بگويد، آنگاه تميم دارى را بر اين كار مأمور كرد. موسى بن مروان برقى مى گويد، محمد بن حرب خولائى از زبيرى از زهرى از سائب بن يزيد نقل مى كند كه: در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) و ابوبكر، قصه گوئى وجود نداشت، و اولين كسى كه قصه گوئى كرد تميم دارى بود، كه از عمر بن الخطاب اجازه گرفت تا ايستاده بر مردم قصه گوئى نمايد و عمر هم به او اجازه داد.
عمر از تميم مسيحى و كعب الاحبار درخواست كرد تا براى مسلمانان قصه هاى اهل كتاب را بيان كنند اما خداوند تعالى فرمود: (نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَيْنا إِلَيْكَ هذا الْقُرْآنَ وَ إِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِه لَمِنَ الْغافِلينَ)(1080)يعنى «ما بهترين حكايات را به وحى اين قرآن بر تو مى گوئيم هرچند پيش از اين وحى از آن آگاه نبودى».
(وَ كُلا نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْباءِ الرُّسُلِ ما نُثَبِّتُ بِه فُؤادَكَ وَ جاءَكَ فى هذِهِ الْحَقُّ وَ مَوْعِظَةٌ وَ ذِكْرى لِلْمُؤْمِنينَ).(1081)
يعنى «ما همه ى حكايات اخبار انبيا را بر تو بيان مى كنيم تا قلب تو را به آن قوى و استوار گردانيم و در اين ـ شرح حال رسولان ـ طريق حق و راه صواب بر تو روشن شود و اهل ايمان را پند و عبرت و تذكر باشد».
زهرى مى گويد: او (عمر) و ابن عباس در مجلس درس او نشستند.
ابوعاصم مرّة مى گويد: او (عمر) در مجلس تميم نشست در حاليكه مشغولِ قصه گوئى بود و از او شنيد كه مى گويد: «از لغزش عالم برحذر باشيد»، عمر خواست درباره ى اين لغزش سؤال كند، اما روا ندانست كلام او را قطع كند.
او (ابوعاصم) مى گويد: عمر و ابن عباس با يكديگر گفتگو مى كردند و تميم مشغول قصه گوئى بود، و قبل از آنكه از سخن گفتن فارغ شود، از جاى خود برخاستند.(1082)
ابن ابى رجاء مى گويد، ابراهيم بن سعد از ابن شهاب نقل مى كند كه گفت: درباره ى قصه گوئى از من سؤال كردند، گفتم: فقط در زمان عمر بوجود آمد، قبلا وجود نداشت، تميم از او خواست تا در روز جمعه يك مقام داشته باشد و به او اجازه داد و باز از او خواست تا مقام ديگرى به او بدهد، او نيز مقامى ديگر در روز شنبه به او داد. و چون عثمان به خلافت رسيد مقام ديگرى به او اضافه كرد، (ناگفته نماند كه مقام همان محل القاى سخنرانى در حال قيام است) و به اين ترتيب (در هر هفته) سه روز سخنرانى مى كرد.
محمد بن يحيى مى گويد، عبدالله بن موسى تميمى از ابن اسامة بن يزيد از شهاب نقل مى كند كه گفت: اولين شخصى كه در مسجد رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) قصه گفت، تميم دارى بود، از عمر اجازه خواست تا مردم را يك بار در هفته به ياد خدا اندازد، و عمر قبول نكرد، بار ديگر اجازه خواست، اين بار نيز قبول نكرد، تا آنكه اواخر حكومت عمر فرا رسيد، پس به تميم اجازه داد، از روز جمعه دو روز را موعظه كند و تميم اين كار را ادامه مى داد.(1083)
از سائب بن يزيد نقل شده است كه مى گفت: در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) و ابوبكر قصه گوئى وجود نداشت. اولين كسى كه قصه گوئى كرد تميم دارى بود كه از عمر اجازه خواست تا بر مردم به حال ايستاده قصه بگويد و عمر به او اجازه داد.(1084) و ظاهراً عمر به مرد ديگرى نيز اجازه داد تا در مكّه قصّه بگويد، از ثابت نباتى نقل شده است كه گفت: اولين كسى كه قصه گفت عبيد بن عميره در زمان عمر بن الخطاب بود.(1085)
ابن اثير ذكر كرده است كه عبيد بن عمير بن قتاده قصه گوى اهل مكّه بود. و با آن كه بخارى مى گويد او پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را ديده است اما مسلم مى گويد او در زمان پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) متولد گرديد.(1086)
ذهبى در «ميزان الاعتدال» درباره ى او مى گويد: او را كسى نمى شناسد و فقط ابن ابى ذئب از او ياد كرده است.(1087)
ابن حجر عسقلانى در دو كتاب خود، «الاصابه» و «لسان الميزان»، نامى از عبيد بن عمير نياورده است و ابن منظور در كتاب «مختصر تاريخ دمشق» نيز از او ذكرى نكرده است. بنابراين اگر به فرض و احتمال عبيد بن عمير قصه گوى اهل مكه باشد، به حتم و يقين تميم قصه گوى اهل مدينه بود.
از جمله ى مسيحيانى كه با فريبكارى وارد اسلام شدند و در حديث دروغ گفتند، ابن جريح رومى است كه در سال 150 هجرى از دنيا رفت، و بخارى او را توثيق نمى كرد، البته بخارى در اين مطلب بر حق بود.
ذهبى در كتاب «تذكرة الحفاظ» مى گويد: او نسبى رومى داشت و مسيحى الاصل بود و بعضى از علما درباره ى او مى گفتند: او وضع حديث مى كرد.(1088)
بخاطر زيادى تعداد راويان ساختگى و دروغ گو، حافظ دارقطنى گفته است كه: حديث صحيح در بين احاديث دروغين چون يك موى سفيد در پوستِ گاوِ سياه است.(1089)
سپس قصه گوئى در زمان امويان پيشرفت كرد و دروغ و افترا بر خدا و رسول او بيشتر گرديد.
عبدالله بن بريده مى گويد ابوبريده گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) صبح از خواب بيدار شد و بلال را صدا زد و فرمود: «اى بلال چه كردى كه در بهشت بر من سبقت گرفتى؟ داخل بهشت نشدم مگر آنكه صداى زيورآلات تو را در مقابل خود شنيدم، ديروز داخل بهشت شدم و همان صدا را در مقابل خود شنيدم. و بر قصر مربّع سر به فلك كشيده اى از طلا عبور كردم، پس گفتم: اين قصر از كيست؟ گفتند: براى مردى از عرب است، گفتم: من عرب هستم! اين قصر از كيست؟ گفتند: براى مردى از قريش است، گفتم: من از قريش هستم، اين قصر از كيست؟ گفتند: براى مردى از امت محمد (صلى الله عليه وآله وسلم)! گفتم: من خود، محمد هستم! اين قصر از كيست؟ گفتند: از آنِ عمر بن الخطاب است».
بلال عرض كرد: اى رسول خدا، هيچ گاه اذان نگفتم مگر آنكه دو ركعت نماز خواندم و هيچ گاه بىوضو نشدم مگر آنكه وضو گرفتم و به نظرم رسيد خداوند از من دو ركعت نماز مى خواهد. آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: بخاطر همين دو كار بود.(1090)
در اينجا راوى بلال و عمر را برتر از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) به تصوير كشيد.
و بدين ترتيب، قصه گويان، در دست دولت، تبديل به وسيله اى نيرومند شدند، تا اهداف خود را اثبات و دشمنان خود را دور و افكار خود را ترويج كنند و به درجه اى رسيدند كه معاويه در روزى كه براى جنگ با امام حسن (عليه السلام) به كوفه رفت، همين قصه گويان را به همراه خود برد.(1091)
پس از آن همين قصه گويان، فتنه بينِ شيعيان و سنيان را به سال 367 هجرى، ترويج كردند، و عضدالدوله آنان را از اين عمل باز داشت.(1092)
بدين ترتيب، احاديث و قصه ها در فضيلت دادن اصحاب بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)در همه جا منتشر گرديد و تميم و كعب، اساس و زيربناى قصه گوئى معارض با خدا و پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و اسلام را پايه ريزى كردند.
از عايشه نقل شده است كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) نشسته بود كه همهمه و سروصداى چند بچه بگوش رسيد. پس رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) برخاست كه ناگاه حبشه را ديد كه مى رقصيد و بچه ها اطراف او بودند، حضرت فرمود: اى عايشه، بيا نگاه كن، پس آمدم و چانه ى خود را بر شانه ى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) گذاشتم. و مشغول نگاه كردن به آن رقاصه از بين شانه و سر آن حضرت، شدم. حضرت فرمود: آيا سير نشدى؟ آيا سير نشدى؟
عايشه مى گويد: من براى آنكه منزلت خود را نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) بدانم به گفتنِ نه، نه مشغول شدم. كه ناگاه سروكله عمر پيدا شد، عايشه مى گويد: پس مردم از دور آن زن رقاصه پراكنده شدند. آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: من به شياطين جن و انس نگاه مى كنم كه از عمر فرار كرده اند.
عايشه مى گويد: پس از آن بازگشتم.(1093)
امثال اين احاديث بعد از زمان عمر و در راستاى ستايش از او و بدگوئى از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) ساخته شده بودند.
و به عايشه ى ام المؤمنين در زمان ابوبكر و عمر منصب فتوى دهنده و مرجع دينى داده شد، لذا با فتواهاى خود از دولت حمايت مى كرد.
و چون نسبت به عثمان نظر بدى داشت، اقدام به صادر كردن فتوائى به مهدورالدم بودن وى نمود، و چنين گفت: نعثل را بكشيد او كافر شده است.(1094)
و در عمل، آن مرد سياهى كه عثمان را ذبح كرد، مى گفت: من نعثل را كشتم.
قصه گويان و از جمله ى آنها عبيدالله بن عمر، بسيار شدند و معاويه بعد از نمازِ صبح، پاى سخن قصه گو مى نشست و عمر بن عبدالعزيز نيز چنين مى كرد. و قصه گوى عمر بن عبدالعزيز محمد بن قيس بود.(1095)
و تبيع بن عامر، پسر زنِ كعب الاحبار، قصه گو بود.(1096) و ابوهريره هم قصه گو بود، و مادر حسن بصرى براى زنها قصه گوئى مى كرد.(1097)
و از احاديثى كه بر دست قصه گويان و پيروان آنها به ناحق و ناروا شايع شد، اين احاديث هستند: «اگر پيامبرى بعد از من باشد به حتم عمر بن الخطاب است»(1098) و «اگر در ميان شما مبعوث نمى شدم حتماً عمر مبعوث مى شد».(1099)
و شاعرى، شعرى براى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) سرود، پس عمر وارد شد، پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)به شاعر اشاره كرد ساكت شود، و چون عمر خارج شد فرمود: ادامه بده و شاعر ادامه داد، پس عمر بازگشت و پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) براى بار ديگر اشاره به سكوت نمود، و چون عمر خارج شد، شاعر درباره ى او سؤال كرد، پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: او عمر بن الخطاب است، او مردى است كه باطل را دوست ندارد.(1100)
هدفِ راوى اين حديث آن است كه ـ العياذ بالله ـ رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) اهل باطل و دوستدار باطل است.
و در زمانى كه عمر بن الخطاب منصب قصه گوى مسجد را اختراع كرد خداوند تعالى اين وظيفه را منحصر به پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) كرده بود. زيرا در حديث آمده است كه: روزى امام حسن (عليه السلام) عبور مى كرد، در حاليكه يك نفر قصه گو بر در مسجد رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) مشغول قصه گوئى بود. امام حسن (عليه السلام) فرمود: تو كيستى؟
گفت: اى فرزند رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)، من قصه گو (پند دهنده) هستم.
حضرت فرمود: دروغ گفتى، محمد همان قصه گو (پند دهنده) است. خداوند عزوجل فرمود: (فَاقْصُصِ الْقَصَصَ)(1101) يعنى «تو قصه ها را بيان كن». گفت: پس من موعظه كننده و تذّكر دهنده هستم. حضرت فرمود: دروغ گفتى، محمد همان تذكر دهنده است. خداوند عزوجل فرمود: (فَذَكِّرْ إِنّما أَنْتَ مُذَكِّرُ)(1102) يعنى «پس تذّكر ده و صرفاً تو تذكر دهنده هستى». گفت: پس من كه هستم؟ فرمود: تو متكلّف از مردان هستى.(1103)
پس از آن مجالس قصه گويان در مساجد مسلمانان پراكنده شدند.(1104) و مادر امام ابوحنيفه، گفتار قصه گو را بر فتواى پسرش ترجيح مى داد،(1105) در حاليكه احمد بن حنبل قصه گويان را تكذيب مى كرد.(1106)
شعبى نيز آنان را تكذيب كرد.(1107) و از دروغهاى اين قصه گويان مى توان به قصه ى غرانيق و قصه ى داود و اوريا اشاره نمود.(1108)
اصحاب و از جمله ى آنها ابن مسعود نيز آنان را تكذيب كردند.(1109)
كعب الاحبار و مقام مرجعيت
يهوديان تلاش مى كردند اسلام را نابود كنند، زيرا عبدالله بن سلام از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) درخواست كرد بر شنبه (روز يهوديان) بماند و در نماز خود از توراة بخواند اما آن حضرت اجازه نداد.(1110) پس از آن احبار ديگرى به دروغ اسلام آوردند، كه در ضمن آنان كعب الاحبار بود.
كعب الاحبار تبديل به مرجعى عام براى دولت شد كه خليفه، در تمام شئون دولت، به او رجوع مى كرد.
سليمان بن يسار مى گويد: عمر بن الخطاب براى كعب نامه نوشت و از او خواست منزلگاهها را برايش انتخاب كند. پس كعب نوشت: «اى اميرمؤمنان، خبردار شديم تمام اشياء با هم اجتماع كردند، پس سخاوت گفت: يمن را مى خواهم و حسن خلق گفت: من همراه تو هستم و جفا گفت: حجاز را مى خواهم، بلافاصله فقر گفت: من نيز بهمراه تو هستم، جنگ گفت: شام را مى خواهم، پس شمشير گفت: من همراه تو هستم...».(1111)
و عمر از كعب راجع به على (عليه السلام) و خلافت سؤال كرد و گفت: درباره ى على چه مى گوئى؟ رأى خود را بگو و ياد كن پيش شما چه مطلبى درباره ى او وجود دارد؟(1112)
عمر درباره ى خليفه ى آينده از كعب سؤال كرد، و گفت: نزد شما امر خلافت به چه كسى خواهد رسيد؟(1113)
پيش گوئى يكى از علماى اهل كتاب مبنى بر آنكه عمر در آينده بر تمام شهرها مسلط مى شود، و موقعيت فرهنگى بالاى اهل كتاب قبل از اسلام در نظر بعضى از مردم، تأثير بزرگى در سؤال كردن عمر از اهل كتاب داشت.
در كتابهاى ابى احمد عسكرى آمده است كه: عمر همراه وليد بن مغيره، براى تجارت به شام مى رفت، و چون به بلقاء رسيد، مردى از علماى روم با او ملاقات كرد، و مشغول نگاه كردن به او شد و بسيار در عمر نگاه مى كرد، سپس گفت: اى جوان گمان مى كنم نامت عامر يا عمران يا چيزى شبيه به اين نام ها باشد.
(عمر) گفت: نام من عمر است، گفت: رانهاى خود را نشان بده، عمر چنين كرد و در يكى از آنها خالى وجود داشت كه به اندازه ى گودىِ كفِ دست بود، پس از او خواست تا سر خود را نشان دهد، پس او را طاس يافت و از او خواست تا به دست خود تكيه دهد، پس او را هم چپ دست و هم راست دست يافت. پس به او گفت: تو پادشاه عربها هستى، عمر از روى استهزاء خنديد. عالم گفت: آيا مى خندى؟ به حق مريم بتول تو پادشاه عربها و پادشاه روميان و پادشاه فارس هستى، و عمر در حالى او را ترك كرد كه كلام او را ناچيز مى شمرد. عمر بعدها درباره ى آن واقعه گفتگو مى كرد و مى گفت: آن مرد رومى سوار بر الاغ دنبالم مى آمد و پيوسته همراه من بود تا وليد كالاى خود را فروخت و با قيمت آن عطر و لباس خريد و به حجاز بازگشت، ولى مرد رومى همچنان دنبالم مى آمد و از من چيزى نمى خواست و هر روز دست مرا مى بوسيد... .(1114)
كعب امر مهمى را ابداع كرد كه موجب شد بسيارى از مردم پيرو او شوند، زيرا مى گفت: «هيچ چيزى وجود ندارد مگر آنكه در توراة نوشته شده است».(1115)
و چون مسلمانان از خواندن زبان عبرى ناتوان بودند، در دست كعب و امثال او اسير گرديدند كه هر آنچه را بدان تمايل داشت و مى پسنديد به اسم «قال الله تعالى فى الكتاب المقدس» يعنى خداوند تعالى در كتاب مقدس فرمود، نقل مى كرد.
و با همين نيرنگ، كعب مرجع مهمى براى گروهى از مسلمانان گرديد و آنها را به هر جا مى خواست پيش مى برد، البته اين مطلب درباره ى كسانى بود كه متوجه دروغهاى او نمى شدند، اما ديگران سخنان او را به كنارى انداختند، و كسانى كه در خط كعب كشيده شدند، در زمره ى يهودى زدگان قرار گرفتند و حديثى از كعب به نام پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)روايت كردند كه در آن چنين آمده بود: از طرف بنى اسرائيل حديث بگوئيد و هيچ حرجى بر شما نيست.(1116)
اخبار ديگر ذكر مى كنند كه، عبدالله بن عمروعاص، كه يكى از شاگردان كعب الاحبار بود، در جنگ يرموك به دو خورجين از علوم اهل كتاب دست يافت، و از همان علوم حديث مى گفت، و ابن حجر اضافه مى كند كه: «به همين جهت ائمه ى تابعينِ بسيارى، از اخذِ حديث او اجتناب مى كردند».(1117)
توراة تحريف شده، به قوم يهود خطاب كرده مى گويد: پروردگار، تو را انتخاب كرد تا براى او ملتى خاص و برتر و بالاتر از تمام ملتهاى روى زمين باشى.(1118)
و از ادله ى موجود نزد يهوديان كه مى گويد اين قوم بالاتر از بقيّه ى ملت هاست، اين حديث است كه مى گويد: «خداوند در طول شب با يعقوب كشتى گرفت و از دست او عاجز شد!؟» بلكه خداوند از رها شدن و فرار از يعقوب عاجز ماند، به همين جهت باريتعالى ناچار شد عواطف يعقوب را به حركت آورد و التماس كند تا وى را رها كند، لذا چنين گفت: «مرا رها كن فجر طلوع كرد».
يعقوب گفت: رهايت نمى كنم اگر مرا مبارك نكنى. پس پروردگار او را مبارك نمود و نام او را اسرائيل گذاشت. يعنى كسى كه با خدا كشتى مى گيرد و مبارزه مى كند! و همين احاديث رسواكننده و خنده آور، در زمان كعب و عبدالله بن سلام و تميم دارى مرجع مسلمانان شدند و كعب و تميم، چنين احاديثى را براى انحراف مسلمانان، در روز جمعه و بقيه ى روزهاى هفته آنهم در مسجدالنبى (صلى الله عليه وآله وسلم) مطرح مى كردند. و اين درحالى بود كه يهوديان به مردم جهان به ديده ى برده نگاه مى كردند، زيرا در كتاب تلمود آمده است كه: ما ملت برگزيده ى خدائيم، و احتياج به دو نوع حيوان داريم، يك نوع حيوان زبان بسته، همچون چهارپايان و احشام و پرندگان و نوع ديگر حيوان انسانى است، و اين نوع، تمامِ ملت هاى شرق و غرب عالم هستند.
كعب موفق شد عمر را در بسيارى از امور قانع كند، امورى مانند رفتن به شام و نرفتن به عراق و والى نمودن معاويه و والى نكردن على (عليه السلام) و اهتمام به صخره ى بيت المقدس و تميز كردن آن، در حالى كه آن صخره بالاتر از گوساله ى بنى اسرائيل نبود.
كعب از عمر خواست در صورت احتياج، لازم نيست به فرمانهاى خدا عمل كند، عمر هم قبول كرد.(1119)
در عام الرماده، در سال 18 هجرى، كعب به عمر گفت: بنى اسرائيل هرگاه گرفتار چنين قحطى مى شدند به خويشاوندان پيامبران متوسل مى شدند و باران مى طلبيدند.
در اينجا رواياتى آمده است كه عمر چنين گفت: اين عموى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) و برادر پدر او و سرور بنى هاشم، عباس است. انس مى گويد: عمر گفت: خدايا به پيامبرت متوسل مى شديم ما را سيراب مى كردى، اكنون متوسل به عموى پيامبرت مى شويم، پس ما را سيراب كن!(1120)
عمر از كعب الاحبار درباره ى شعر سؤال كرد كه آيا در توراة ذكرى از آن يافته است؟(1121)و از او پرسيد عدن چيست؟(1122)
بنابراين عمر بن الخطاب در مسائل متعددى به كعب مراجعه كرد، همانطورى كه به زودى واضح خواهد شد.
آوردن كعب به مسجد النبى (صلى الله عليه وآله وسلم) براى القاى درسها و سخنرانى هاى دينى خود، به احاديث او قداست دينى بخشيد. ابن كثير در تفسير خود مى گويد: در يك اقدام فريبكارانه ى خطرناك، ابوهريره و ديگران سعى كردند احاديث كعب را به پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) نسبت دهند.(1123)
و چون عمر اجازه مى داد كعب در مسجد نبوى شريف قصه گوئى و سخنرانى كند و خود نيز پاى درس او مى نشست، بسيارى از مسلمانان احاديث او را اخذ كردند!
زيرا در حديث آمده است كه كعب الاحبار گفت: مى يابيم كه در كتاب نوشته شده است، در غرب مدينه، گورستانى در كناره ى سيل وجود دارد كه هفتاد هزار نفر از آن محشور مى شوند، كه هيچ حسابى بر آنان نيست!
پس ابوسعيد مقبرى به فرزند خود وصيّت كرد كه: چون به هلاكت رسيدم مرا در مقبره ى بنى سلمه كه از كعب شنيدى، دفن كن.(1124)
بخارى در سنن خود حديث پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را در مورد حرمت بول كردن رو به قبله و پشت به آن را ذكر نمود، و بعد از آنكه ادله ى بسيارى در اثبات اين مطلب آورد، بلافاصله سخن عبدالله بن عمر را درباره ى بول كردنِ پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به جهت پشت به قبله را ذكر كرد! زيرا از عبدالله بن عمر شاگرد كعب نقل شده است كه: براى كارى بالاى خانه ى حفصه رفتم، پس ديدم رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)پشت به قبله و به طرف شام قضاى حاجت مى كرد.(1125)
علماى حديث در باب روايت اصحاب از تابعين يا روايت بزرگترها از كوچكترها، ذكر كرده اند كه: «ابوهريره و عبادله (مثل عبدالله بن عمر و عبدالله بن عمروعاص و...) و معاويه و انس و ديگران از كعب الاحبار يهودى روايت كرده اند، با آنكه از روى فريبكارى و نيرنگ اسلام آورد»(1126)
در حديثى ديگر عبدالله بن عمر مى گويد: روزى بالاى پشت بام خانه ى خودمان رفتم، پس رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) را ديدم كه بر روى دو خشت بطرف بيت المقدس نشسته است.(1127)
در حاليكه بخارى در همان صفحه حديثى نبوى ذكر كرده است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)فرمود: هرگاه كسى براى قضاى حاجت مى رود، رو به قبله و پشت به آن ننشيند.(1128)
و اين چنين بخارى سم را در عسل وارد كرد، زيرا ثابت نمود، پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) با شريعتى كه خود آورده مخالفت مى نمايد. البته اگر صحيح بخارى نوشته ى خود بخارى باشد، زيرا محمود ابوريّه ادعا مى كند بعد از مرگ بخارى بسيارى از احاديث بخارى گرفتار تحريف شده اند، زيرا بخارى قبل از آنكه كتاب خود را پاكنويس كند از دنيا رفت.(1129)
اما اگر خود، كتاب را نوشته باشد با او سخنى ديگر داريم، زيرا همين مطالب در متهم كردن او به دروغ و تجاوز بر ساحت مقدس پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) كافى بوده، و در هر دو صورت مطلب فوق ثابت مى كند هر آنچه در كتاب بخارى ذكر شده صحيح نيست.
كعب بهشت عدن را معرفى مى كند
عبدالرزاق و عبد بن حميد از قتاده نقل مى كنند: در جزئى از قرائت گفت: الَّذينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ درباره ى قول خداوند: فَاغْفِرْ للَّذينَ تابُوا (من الشرك) وَ إِتَّبَعُوا سَبيلَكَ... يعنى خداوندا از كسانى كه توبه كردند (يعنى از شرك) و راه تو را پيروى نمودند... و درباره ى قول خداوند: وَ اَدْخِلْهُمْ جَناتَ عَدْن يعنى آنها را داخل بهشتهاى عدن كن، قتاده گفت: عمر بن الخطاب گفت: اى كعب عدن چيست؟
گفت: كاخهائى از طلا كه پيامبران و صديقان و امامانِ عدل در آنها سكونت مى كنند.(1130)
حسن بصرى مى گويد: عمر به كعب گفت: عدن چيست؟
گفت: قصرى است در بهشت كه بجز پيامبر يا صديق يا شهيد و يا حاكم وارد آن نمى شود.(1131)
از حسن نقل شده است كه گفت: عمر بن الخطاب گفت: اى كعب درباره ى بهشت هاى عدن سخن بگو!
گفت: آرى اى اميرمؤمنان! قصرهائى در بهشت كه در آنها بجز پيامبر يا صديق يا شهيد يا حاكم عادل در آنها سكونت نمى كند، عمر گفت: اما نبوت، براى اهلش جارى شد، اما صديقان، من خود، خدا و رسول او را تصديق كردم، اما حكم به عدالت، من به خدا اميدوارم كه به چيزى حكم نكنم مگر آنكه در آن جز بعدالت رفتار نكنم.
اما شهادت، عمر را با شهادت چه كار؟(1132)
اينجا عمر بن الخطاب گفت: اى كعب، آيا سخن ابن ام عبد را درباره ى چيزهائى كه پائين ترين اهل بهشت دارند نشنيده اى، پس حالِ بالاترينِ آنان چگونه است؟ گفت: اى اميرمؤمنان: آنچه را كه هيچ چشمى نديده و هيچ گوشى نشنيده است، خداوند بالاى عرش و آب بود، پس براى خود، با دست خود، خانه اى آفريد و به آنچه مى خواست آراست و در آن هر ميوه و شرابى كه ميخواست قرار داد، سپس آنرا پوشاند، و از روزى كه آنرا آفريد، احدى از خلق آنرا نديد، نه جبرئيل و نه ملكى غير از او، سپس اين آيه را خواند (فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما اُخْفِىَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُن...)(1133) يعنى «هيچ كس نمى داند كه پاداش نيكو كاريش چه نعمت و لذتهاى بى نهايت كه روشنى بخش (دل و) ديده است در عالم غيب بر او ذخيره شده است». و دو بهشت پائين تر از آن آفريد و آنها را به آنچه مى خواست زينت داد و در آنها حرير و سندس و استبرق كه ذكر فرمود قرار داد و به هر كدام از خلق خود كه ميخواست نشان داد، پس هركس كتاب (نامه عمل او) در علّيّين باشد در آن خانه ساكن مى شود، چون مردى از اهل علّيّين در املاك خود سوار مى شود، هيچ خيمه اى از خيمه هاى بهشت باقى نمى ماند مگر آنكه پرتوى از روشنائى چهره ى او در آن داخل مى شود، تا جائى كه عطر او به مشامشان مى رسد و مى گويند: چقدر اين عطر دل انگيز است، و مى گويند: امروز مردى از علّيّين بر ما اشراف دارد.
عمر گفت: واى بر تو اى كعب، اين دلها به پرواز درآمدند، آنها را درياب. كعب گفت: جهنم زفيرى دارد كه هيچ فرشته و هيچ پيامبرى نيست مگر آنكه بخاطرش به زانو در مى آيد تا جائى كه ابراهيم خليل الله بگويد:
پروردگارا، مرا درياب مرا درياب و اگر اعمال صالحه ى هفتاد پيامبر را در كنار اعمال خود داشته باشى، به حتم گمان مى كنم از آن نجات نمى يابى.(1134)
مراجعات معاويه به كعب و حمايت از وى
ابن عساكر ذكر مى كند كه معاويه كعب را به قصد گفتن فرمان داد.(1135) و به همان شيوه ى عمر سؤالات زيادى از كعب مى پرسيد. ابن عباس نقل مى كند كه پيش معاويه بودم، او آيه ى هشتاد و ششم سوره ى كهف را به شكلى خاص خواند، پس من اعتراض كردم، معاويه از عبدالله بن عمروعاص سؤال كرد و او معاويه را تأييد كرد.
ابن عباس گفت: قرآن در خانه ى ما نازل شده است.
معاويه براى حلّ اين مشكل، شخصى را فرستاد تا از كعب الاحبار سؤال كند، و درباره ى كعب چنين گفت: آگاه باشيد كعب يكى از علماست.(1136)
بنابراين معاويه رأى ابن عباس را درباره ى قرآن، قبول نكرد و از كعب، درباره ى قرآن سؤال كرد.
عمر از كعب الاحبار درباره ى وجود شعر در توراة سوال كرد.
كعب گفت: جمعى از فرزندان اسماعيل در حالى كه بر سينه ى آنها كتابِ انجيل قرار دارد، لب به حكمت مى گشايند و مثل ها را مى گويند و اعتقاد دارم آنان از عربها هستند.(1137)
و مطلبى را كه حذيفه، درباره ى رو آوردن فتنه ها همزمان با مردن عمر گفته بود، كعب و عبدالله بن سلام به خود نسبت دادند و در زمان عثمان، اين مطلب را منتشر كردند كه: در زمان عمر چنين گفته شد:
(چون كعب روايت كرد خود به عمر چنين گفته است): واى به حال پادشاه زمين از پادشاه آسمان، عمر گفت: مگر آن كس كه نفسِ خود را محاسبه نمايد، كعب گفت: تو دروازه ى فتنه ها هستى.(1138)
و معاويه با عباى كعب تبرّك مى جست!(1139)
كعب مى گويد: خداوند بر صخره ى بيت المقدس در هوا بسر مى برد!
ابن عباس رضى الله عنه روايت مى كند كه: روزى در مجلس عمر بن الخطّاب حاضر شدم و كعب الاحبار نزد وى بود، ناگاه عمر گفت: اى كعب، آيا توراة را حفظ كرده اى؟ كعب گفت: بسيارى از توراة را حفظ كرده ام. پس مردى از كنار او در مجلس گفت: اى اميرمؤمنان از او بپرس، خداوند قبل از آنكه عرش خود را بيافريند كجا بود و آب را از چه خلق كرد؟ كه عرش خود را بر آن قرار داد. پس عمر گفت: اى كعب از اين علم، چيزى دارى؟
كعب گفت: آرى اى اميرمؤمنان، در اصل حكيم مى يابيم كه خداوند تبارك و تعالى قبل از خلقت عرش، قديم بود و در هوا بر روى صخره ى بيت المقدس بسر مى برد، و چون خواست عرش را بيافريند، تُفى انداخت كه درياهاى عميق و درياچه هاى پرآب از آن پديد آمدند و آن گاه عرش خود را از جزئى از اجزاى صخره اى كه زير خودش بود آفريد. و باقى مانده ى آنرا براى مسجد قدس خود باقى گذاشت.
ابن عباس رضى الله عنه مى گويد: على بن ابى طالب (عليه السلام) در مجلس حاضر بود، پس پروردگار خود را به عظمت ياد كرد و برخاست و لباس خود را تكاند، پس عمر، على (عليه السلام) را قسم داد كه بجاى خود بازگردد، و او چنين كرد (كلمه ى او چنين كرد در بعضى از نسخه ها وجود ندارد).
عمر گفت: اى غوّاص براى ما غوّاصى كن (يعنى گوهرى از درياهاى علم و معرفت خود به ما نشان بده)، ابوالحسن چه مى گويد؟ زيرا من تو را بجز كسى كه غم ها را برطرف مى كند نمى شناسم (يعنى تو هر غم و غصه را برطرف مى كنى). پس على (عليه السلام) رو به كعب نمود و فرمود: اصحاب تو اشتباه كردند و كتاب خدا را تحريف نمودند و (باب) افترا و دروغ را بر وى گشودند. واى بر تو اى كعب، آن صخره اى كه گمان برده اى، حاوى جلال او نمى شود و وسعتِ عظمت او را ندارد. و هوائى كه ذكر كردى، اطراف او را نمى تواند دربر گيرد، و اگر صخره و هوا به همراه او قديم باشند، بايد قديم بودن او را داشته باشند، و خداوند عزيزتر و جليل تر از آن است كه گفته شود، مكانى دارد كه به آن اشاره شود و خداوند چنان نيست كه ملحدان مى گويند و چنان نيست كه جاهلان مى انگارند. وليكن خداوند وجود داشت و مكان موجود نبود، به گونه اى كه اذهان بدان نرسند، و مى گويم: «بود» اين كلام، بودنش به وجود آمده است.
و اين چيزى است از آنچه از بيان و سخن گفتن ياد داد. خداوند تعالى ميفرمايد: (خَلَقَ الأنْسانَ، عَلَّمَهُ الْبَيانَ)(1140) يعنى «خداوند انسان را آفريد و سخن گفتن به وى آموخت». و اينكه مى گويم او بود، اين از همان چيزهائى است كه از بيان و سخن گفتن به من ياد داد تا به حجّت خداوند منّان سخن بگويم و خداوند پيوسته بر آنچه ميخواست قادر بود، و بر هر چيزى احاطه داشت، سپس آنچه را اراده كرد بدون فكرى كه حدوث كرده و به او رسيده باشد، ايجاد كرد، و بدون وارد شدن شبهه اى در آنچه اراده كرده است.
خداوند عزوجل نورى را خلق كرد از غير شيىء و آن را ابداع كرد، سپس از او ظلمتى آفريد، و قادر بود ظلمت را هم از غير شيىء بيافريند همانطورى كه نور را از غير شيىء آفريد، سپس از آن نور ياقوتى آفريد و آنرا به اندازه ى هفت آسمان و هفت زمين ضخامت داد، سپس آن ياقوت را باز داشت، كه بخاطرِ هيبت او ذوب گرديد و به آبى لرزان مبدّل شد و تا روز قيامت لرزان خواهد ماند، سپس عرش خود را از نور آن آفريد، و آنرا بر روى آب قرار داد، و براى عرش، ده هزار زبان است، و هر زبانى خداوند را به ده هزار لغت تسبيح مى گويد، و هيچ لغتى شبيه لغت ديگر نيست. و عرش روى آب بود و حجابهائى از مِه پائين عرش قرار داشت. و اين فرمايش خداوند تعالى است كه ميفرمايد: (وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَى الْماءِ لِيَبْلُوَكُمْ)(1141) يعنى «عرش او بر آب بود تا شما را امتحان كند».
واى بر تو اى كعب، اگر درياها بنا به گفته ى تو، آب دهان او باشد، عظيم تر از آن بود كه صخره ى بيت المقدس يا هوا، كه اشاره كردى در آن بسر مى برد، او را دربر گيرد.
پس عمر بن الخطاب خنديد و گفت: و مطلب همين، و علم چنين است. و اين علم همچون علم تو نيست اى كعب، زنده نباشم تا زمانى كه در آن زمان ابوالحسن را نبينم.(1142)
سؤال درباره ى آينده و درباره ى دجال
عمر از كعب الاحبار پرسيد كه: درباره ى چيزى از تو مى پرسم و مى خواهم چيزى را از من پنهان نكنى.
كعب گفت: بخدا سوگند، چيزى را كه مى دانم بر تو پنهان نمى كنم.
عمر گفت: بر امت محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) از چه چيزى بيشتر مى ترسى؟
گفت: رهبران گمراه كننده.
عمر گفت: راست گفتى، رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) اين راز را به من فرمود و مرا از آن آگاه كرد.(1143) و در عمل، كعب الاحبار به همان شيوه ى نابود كردن اسلام به وسيله ى رهبران گمراه كننده، كه بدان اعتقاد داشت پيش رفت، و عمر را براى حمايت از معاويه دعوت نمود، و عمر نيز قبول كرد.
و با اندك دقتى در واليان ابوبكر و عمر، در مى يابيم كه ولايت هاى بزرگ (و شهرهاى مهم) در دست رهبران گمراه كننده قرار داشت، در حالى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) آنان را از رهبران گمراه كننده ترسانده بود. و عملا معاويه و امويان و يارانشان همچون عمروعاص و ابن شعبه مشكلاتى براى مسلمانان بوجود آوردند كه تاكنون از آنها شكايت مى كنند و در زير سنگينى بار آنها دست و پا مى زنند.
سالم از پدرش نقل مى كند كه عمر از مردى يهودى سؤال كرد و به او گفت: صدق و راستى را در تو يافته ام، درباره ى دجّال صحبت كن.
گفت: او را فرزند مريم بر دروازه ى «لد» به قتل مى رساند، و گمان مى كنم آن يهودى كعب بود.
در اين روايت عمر به كعب مى گويد كه من صدق و راستى را در تو مى بينم، در حالى كه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: اهل كتاب را تصديق نكنيد.(1144)
و اگر به احاديث كعب مراجعه كنيم و در توراة دقت نمائيم، در مى يابيم كه احاديث كعب، احاديثى دروغين هستند كه آنها را كعب به اسم ذكر كتاب مقدس بوجود آورد. در حالى كه خوب مى دانيم خودِ توراة گرفتار تحريف شده، و همين امر را پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) ذكر فرموده است. بنابراين چگونه كعب مى تواند راستگو باشد، در حالى كه او همان دروغگوى معاند است و امام على (عليه السلام) و ابن عوف و معاويه و بخارى و ابن عساكر و ديگران او را تكذيب كرده اند.(1145)
كعب مردم را به كفر دعوت مى كند
ابن مردويه از عبدالرحمن بن ميمون نقل مى كند كه: روزى كعب نزد عمر بن الخطاب رفت، عمر گفت: مرا خبر ده، شفاعت محمّد در روز قيامت به كجا مى انجامد؟
كعب گفت: خداوند در قران به تو خبر داده است. خداوند مى فرمايد: (ما سَلَكَكُمْ فى سَقَر... حَتّى أَتانَا الْيَقينُ)(1146)
كعب گفت: پس خداوند در آن روز شفاعت مى كند تا به كسى مى رسند كه حتى يك نماز نخوانده و هيچ مسكينى را اطعام نكرده و به آخرت اصلا ايمان نياورده است، و چون شفاعت به اين گروه مى رسد، احدى باقى نمى ماند كه در او خيرى وجود داشته باشد.(1147)
در اينجا كعب بيان كرد كه كفّار و كسانى كه نماز نمى خوانند داخل بهشت مى شوند. و با اين بيان، به شيوه اى شيطانى به ايمان نياوردن و نماز نخواندن و زكوة ندادن دعوت كرد!
عبدالله مى گويد: ابى ثنا، أسود بن عامر گفت: حماد بن سلمه از ابى سنان از عبيد بن آدم و ابى مريم و ابى شعيب نقل كرد كه هنگامى كه عمر در جابيه بود فتح بيت المقدس را ذكر كرد، راوى مى گويد: ابوسلمه گفت: ابوسنان از عبيد بن آدم نقل كرد كه گفت: عمر بن الخطاب را شنيدم كه به كعب مى گفت: به نظرت كجا نماز بخوانيم؟
كعب گفت: اگر از من قبول كنى، پشت صخره نماز بخوان، زيرا تمام قدس روبروى تو خواهد بود.
عمر گفت: چون يهوديان نظر دادى، نه، اما همچون رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) نماز مى خوانم، پس رو به قبله نمود و نماز خواند، سپس پيش آمد و عباى خود را باز كرد و زباله ها را در عباى خود جارو زد و مردم نيز جارو زدند.(1148)
هدف كعب از دعوت كردن عمر به نماز خواندن پشتِ صخره، آن بود كه صخره را قبله ى مسلمانان و معبودى براى آنها قرار دهد همانطورى كه گوساله ى بنى اسرائيل معبودِ بنى اسرائيل گرديد.
و گفته مى شود كه (عمر) چون داخل بيت المقدس شد تلبيه گفت، (يعنى لبيك اللهم لبيك گفت) و در محراب داود (عليه السلام) نماز تحيّت مسجد خواند. و روز بعد نماز صبح را با مردم به جماعت خواند و در ركعت اول سوره ى صاد را خواند و در آن سجده كرد، و مسلمانان نيز به همراه او سجده كردند، و در ركعت دوم سوره ى بنى اسرائيل را خواند، سپس كنار صخره آمد و از كعب الاحبار درباره ى مكان آن صخره راهنمائى خواست، كعب الاحبار اشاره كرد تا مسجد را پشت صخره قرار دهد (بنحوى كه قبله ى مسجد، بجاى كعبه، صخره ى بيت المقدس باشد).
عمر گفت: همچون يهوديان نظر دادى، سپس مسجد را در جهت قبله ى بيت المقدس قرار داد، اين مسجد امروزه به مسجد عمرى شهرت دارد، سپس خاك صخره را با گوشه ى عبا و قباى خود برداشت، و مسلمانان به همراه او چنين كردند، و اهل اردن را در برداشتن بقيّه ى آن بكار گماشت.
روميان در آن زمان، صخره ى بيت المقدس را چون قبله ى يهوديان بود، به زباله دان تبديل كرده بودند، تا جائى كه يك زن، كهنه ى حيض خود از زباله دان خانه ى خود بر مى داشت و مى فرستاد تا روى صخره قرار دهند.
اين مكافات و مجازات كارى بود كه يهوديان در قمامه انجام دادند. قمامه همان محلى است كه يهوديان در آن مصلوب را به دار آويختند، و همواره يهوديان بر قبر او زباله ريختند، به همين جهت آن محل را قمامه (يعنى زباله دان يا زباله) ناميدند، و اين نام بر كليسائى كه مسيحيان در آن محل بنا نمودند، كشيده شد، و آن كليسا را قمامه، نام گذاشتند.(1149)
و با آنكه هيچ دليلى بر قداست صخره وجود ندارد ولى يهوديان همانطوريكه قبلا به گوساله سامرى توجه مى كردند، به آن صخره نيز توجه كردند، و بعد از تلاش بسيارِ مسلمانان براى پاك كردن آن صخره از كثافات و نجاسات، آن محل را جائى براى مسجد مسلمانان قرار دادند.
هشام بن محمد مى گويد: عبدالرحمن قشيرى به نقل از همسرِ ابن حباشه ى نميرى گفت: همراه عمر بن الخطاب در روزهائى كه به شام مى رفت خارج شديم و در جائى منزل كرديم كه به آن «قتل» مى گفتند.
آن زن مى گويد: شوهرم شريك، بيرون رفت تا آب بياورد، اما دلو او در چشمه افتاد و بخاطر ازدحام جمعيت نتوانست آنرا از آب بيرون آورد، پس به او گفتند: تا شب صبر كن. چون شب شد به درون چشمه رفت و تا مدتى طولانى همانجا ماند، و چون عمر ميخواست از آن منزل كوچ كند، نزد او رفتم و او را از مكان شوهرم خبر دادم. پس سه روز در آنجا درنگ كرد و روز چهارم به حركت افتاد. ولى ناگهان ديديم شريك مى آيد، مردم به او گفتند: كجا بودى؟
او نزد عمر آمد در حالى كه برگى در دست داشت، آن برگ به اندازه اى بود كه دست او را مى پوشاند و پا را مى پوشانيد و پنهان مى كرد، آنگاه چنين گفت: اى اميرمؤمنان، در چشمه راهى پيدا كردم، در آن حال مردى آمد و مرا به زمينى برد كه شبيه زمين شما نبود و به باغهائى كه شبيه باغهاى دنيا نبودند و چيزى از آن باغ برداشتم، آن مرد گفت: هنوز وقت آن نرسيده است، و من اين برگ را برداشتم، و آن برگ درخت انجير است.
در اينجا عمر، كعب الاحبار را صدا زد و گفت: آيا در كتابهاى خود يافته اى، مردى از امّت ما داخل بهشت مى شود و بعد، از آن خارج مى گردد؟
كعب گفت: آرى و اگر در ميان جمعيت باشد، او را به تو نشان مى دهم.
عمر گفت: او در ميان قوم است.
پس كعب، در جمعيت تأمل كرد و شريك را نشان داد و گفت: او همان است. و بنى نمير تا به حال شعار (يعنى لباس روئين) خود را سبز قرار مى دهند.(1150)
و در حادثه اى ديگر كعب به عمر گفت: وصيّت كن زيرا تا سه روز ديگر خواهى مرد. عمر با تعجب گفت: اللّه، آيا عُمَر را در توراة مى يابى؟ (يعنى آيا در توراة از عمر چيزى گفته شده است).
گفت: نه، لكن صفت و نشانه هايت را يافته ام.(1151)
اما در توضيح قضيه ى اول مى گوئيم، توافق بين آن مرد دروغگو و كعب الاحبار به خوبى آشكار است! لكن امر عجيب آنست كه چگونه عمر او را تصديق كرد؟
و در حادثه ى دوم: در سخن كعب دروغ به وضوح ديده مى شود، زيرا اين دروغ را كعب بعد از قتلِ عمر بوجود آورد تا به او و سخنانش بيشتر اطمينان كنند!
________________________________________
[1077]- كنزالعمال 10/171
[1078]- كنزالعمال 10/171، ربيع الابرار 3/588
[1079]- كنزالعمال 10/171
[1080]- سوره ى يوسف آيه ى 3
[1081]- سوره ى هود آيه ى 120
[1082]- تاريخ المدينة المنوره، ابن شبه 1/12 چاپ مكه
[1083]- تاريخ المدينه، ابن شبه 1/11
[1084]- كنزالعمال 10/280، حديث 29448، و احمد و طبرانى در كتاب الكبير روايت كرده اند.
[1085]- كنزالعمال 10/280 حديث 29448
[1086]- اُسدالغابة، ابن اثير 3/545
[1087]- ميزان الاعتدال، ذهبى 3/21
[1088]- اضواء على السنة المحمديّه، ابوريّه 194
[1089]- الاسلام الصحيح 215
[1090]- صحيح تِرمِذى 3/205 حديث 3956
[1091]- تاريخ بغداد 1/208، سير اعلام النبلاء 2/146
[1092]- البداية و النهاية 11/289، المنتظم 7/88
[1093]- صحيح ترمذى 3/206 حديث 3956
[1094]- تاريخ طبرى 3/477، كاملِ ابن اثير 3/206
[1095]- القصاص و المذكرين ص 32، التراتيب الاداريّه 2/348، الجرح و التعديل 8/63 ، التاريخ الكبير 1/212، تاريخ ابن معين ص 166
[1096]- تهذيب الكمال، مزى 4/314
[1097]- التراتيب الاداريّه 2/338
[1098]- سنن ترمذى 5/282 و طبرانى در المعجم الكبير حديث را نقل كرده است.
[1099]- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد 2/178
[1100]- همان مصدر
[1101]- اعراف آيه ى 176
[1102]- سوره ى غاشيه آيه ى 21
[1103]- تاريخ يعقوبى 2/228
[1104]- القصاص والمذكرين ص 16
[1105]- القصاص والمذكرين ص 90، تاريخ بغداد 3/366
[1106]- القصاص والمذكرين ص 83، طبقات الحنابله 1/253، تاريخ بغداد 3/366
[1107]- السنه قبل التدوين ص 211
[1108]- القصاص والمذكرين ص 85
[1109]- مجمع الزوائد 1/189
[1110]- سيره ى حلبى 1/230
[1111]- مختصر تاريخ ابن عساكر، ابن منظور 1/133
[1112]- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد 3/115، چاپ دار احياء الكتب العربيه
[1113]- مصدر سابق
[1114]- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد 12/183، 184
[1115]- اضواء على السنة المحمديه، ابوريّه 165
[1116]- تفسير ابن كثير 1/4
[1117]- فتح البارى 1/167
[1118]- سفر تثنيه، الاصحاح، 14
[1119]- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد 1/360، 3/115
[1120]- اضواء على السنة المحمديه، ابوريّة 160
[1121]- العمدة، ابن رستيق ص 8
[1122]- الدّر المنثور 4/57
[1123]- تفسير ابن كثير 3/104، 105
[1124]- وفاء الوفاء 2/81 چاپ، الاداب، تاريخ المدينة المنوره، ابن شبه 1/92
[1125]- صحيح بخارى 1/136، باب 11، باب لاتستقبل القبلة بغائط او بول
[1126]- اضواء على السنة المحمديه، محمود ابوريّه ص 215
[1127]- صحيح بخارى، 1/137، باب 111
[1128]- صحيح بخارى: باب لاتستقبل القبله بعائط اوبول 1/135
[1129]- اضواء على السنة المحمديه، محمود ابوريّه 316
[1130]- الدرالمنثور 5/347
[1131]- الدرالمنثور 4/57
[1132]- كنزالعمال 13/560، حديث 35760
[1133]- سوره ى سجده آيه ى 17
[1134]- الدر المنثور، سيوطى 6/257
[1135]- مختصر تاريخ ابن عساكر 21/187، كنزالعمال حديث 15029
[1136]- الطبقات الكبرى، ابن سعد 2/358 چاپ بيروت
[1137]- العمده، ابن الرشيق ص 25 چاپ مصر
[1138]- مختصر تاريخ دمشق، 19/347
[1139]- التراتيب الاداريّة 2/446
[1140]- الرحمن: 3 و 4
[1141]- هود: 7
[1142]- تنبيه الخواطر و نزهة النواظر، ورّام بن ابى فراس 2/5، 6
[1143]- مسند احمد 1/42، در مجمع الزوائد نيز آنرا روايت كرد و گفت: «حديث را احمد روايت كرد و رجال حديث موثق هستند».
[1144]- صحيح بخارى، 8/213 و 3/150
[1145]- صحيح بخارى 8/160، مقدمه ى ابن خلدون، تفسير سوره ى نحل، مختصر تاريخ دمشق، ابن عساكر 1/133
[1146]- سوره ى مدثر آيه ى 42 تا 47
[1147]- الدرالمنثور 6/286
[1148]- مسند احمد 1/34، و حديث را در الدّرالمنثور از احمد روايت كرده است 4/151
[1149]- البداية و النهاية 7/64
[1150]- معجم البلدان 4/387
[1151]- مختصر تاريخ دمشق، ابن عساكر 19/35

پیوندها:

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page