دور از مكّه

(زمان خواندن: 6 - 11 دقیقه)

آنگاه كه خدا براى گروهى زيان بخواهد، با پاى خود به گمراهى كشانيده مى شوند...
كارها براى آنان نابسامان مى شود...
سنجه هاى ارزيابى در دريافت هايشان درهم و پريشان مى شود...
درست را نادرست و نادرست را درست مى بينند...
خدا با قريشيان چنين كرد. مسلمانان يكى يكى و گروه گروه از مكه به يثرب كوچ كردند. زيرا پروردگار پاك با خرسندى به آنان اجازه ى كوچ كردن داده بود...
اما همه ى مسلمانان پنهانى و به دور از چشم قريشيان كوچ نكردند...
چه بسا برخى از آنان راه شمال شرقى را در پيش مى گرفتند و به سوى هجرتگاه هاى خود در يثرب، آن شهر سرفرازى و پيروزى رهسپار مى شدند- شهرى كه چشمه ها به سوى آن سرازير مى شود، كشتزارها پيرامونش را فراگرفته است و ياورى و آسايش و كالا و توشه در آنجا منتظر فرارسيدن مسلمانان مى باشد- و در اين كوچ كردن حتى يك مرد از ستون هاى شرك پا پيش نمى گذارد تا از رفتن مسلمانان جلوگيرى كند...
آيا آن گروه كوچك گمراه و كافر نبايد شادمان باشند كه دشمنانشان از نزد آنان به جايى دوردست كوچ مى كنند و از دين برگشتگى را همراه با خود مى برند تا قوم قريشيان كافر از افتادن در بلاى دعوت سحرآميزشان در امان بمانند. دعوتى كه همبستگى آنان را از هم پاشيده، يكپارچگى آنان را درهم شكسته، ميان مرد و همسر، پسر و مادر، برادر و برادر، پسر و پدر جدايى افكنده است. آيا نبايد از رفتن مسلمانان خشنود باشند تا دين نياكانشان همچنان در لجن زارخود غوطه وار بماند؟...
چه بسا قريشيان از بيرون رفتن برخى ديگر از مسلمانان آگاه مى شدند. گروهى از آنان با شتاب خود را به مسلمانان مى رسانيدند و با زور و فشار از كوچ كردن بازمى داشتند و با بيزارى به خانه هايشان برمى گردانيدند. زيرا ترس داشتند مسلمانان در پناهگاه نوين خود بازو نيرومند كنند، آنگاه در فرصتى مناسب و مجالى در خور، براى انتقام جويى و كين خواهى بر آنان يورش آورند. آيا آن گروه ناچيز گمراه و كافر بايد راه مسلمانان را آزاد مى گذاشتند تا با حمايت و پشتيبانى يثربيان نيرومند شوند. در حالى كه مى دانستند در اين كار بى گمان گزندى سخت و خطرى دشوار و بلايى بزرگ نهفته است؟...
بارى ديد قريشيان درباره ى مهاجران مختلف شد. هر روز با هر گروه به گونه اى ضد و نقيض برخورد كردند، گروهى را از هجرت بازمى داشتند و گروهى را آزاد مى گذاشتند...
موج هجرت در راه خدا همه ى مسلمانان را فراگرفت مگر آنانى را كه مشركان بازداشتند و از كوچ كردن برگردانيدند... ليكن آن بازداشتن كوتاه زمانى بيش نبود...
روزگارى بود نه چندان دراز كه كافران آن را دور مى پنداشتند اما دور نبود...
مردان و زنان حزب خدا در پى هم به سوى يثرب روانه شدند...
برخى پياده، كاروانى در پى كاروانى و دسته اى در پى دسته اى...
برخى سواره بر چارپايانى كه سم بر جاى سم يكديگر و پا در پس پاى هم مى نهادند...
همه ى آنان به سوى آن جايگاه موعود گردن مى كشيدند...
همه در آرزوى لبيك گفتن به دعوت خدا بودند...
زيرا در آن شهر، خداى پاك مهماندار بود و آن مسلمانان مهمان...
آيا مهمانى كه بر وليمه ى پادشاه جهان فرود آيد ستم مى بيند؟...
ابوبكر آرزو مى كرد به دوستان خود بپيوندد. آرزويى كه همه ى انديشه و احساسش را فراگرفته بود. گنجشكى را مى مانست كه باران آن را تر كرده، بادى سخت بر او وزيده، سرما او را از پاى درآورده است. اكنون توانسته است آن گرفتارى هاى گران بار را از خود بيفشاند، بال هايش را بگسترد و به سوى آشيانه اى گرم و آسوده و آرامش بخش به پرواز درآيد...
به آماده كردن بار و بنه ى خود پرداخت...
آهنگ كوچ كرد...
ليكن پيامبر به او فرمود:
«شتاب مكن... اميد است خدا دوستى با تو همسفر كند...» ابوبكر فرموده ى پيامبر را پذيرفت...
در آن هنگام هيچ شكى نبود كه هجرت، بر مؤمنان واجب شده است...
آنچه در دل زهرا از چند ماه پيش جاى گرفته بود گواهى مى داد كه فرارسيدن چنين روزى حدس و گمان و وهم و تصور نيست بلكه باورى است يقينى...
 زهرا و خانواده ى پيامبر براى هجرت آماده شدند...
زهرا با ميل و آمادگى منتظر فرمان پيامبر بود...
زهرا هر حركتى جاى خود را دارد... و هر گامى هنگام خود را...
جدا شدن از مكه بر فاطمه گران آمده بود، وى از داشتن چنين احساسى گناهى نداشت، زيرا دانسته بود كه پدرش در شب هجرت بر جايگاهى بلند ايستاد و از آنجا به خانه ى كعبه و شهرى كه او را درون خود پرورش داده بود نگريست، آنگاه با واژه هايى كه گويى اشك از آنها فرومى چكيد گفت:
«سوگند به خدا كه نزد من محبوب ترين سرزمين خدايى، و تو نزد خدا نيز محبوب ترين سرزمين خدايى... اگر مردمانت مرا بيرون نمى كردند هرگز از تو بيرون نمى رفتم...» ليكن دشوار ديگرى- در اين دم پايانى از ديدار زهرا با فرودگاه وحى- دل او را به خود مشغول مى ساخت به گونه اى كه احساس مى كرد آن را تا لبه پر مى كند و همانند ظرفى پر آب لبريز مى شود...
آن دشوار، جدايى از آرامگاه خديجه ى گرامى- آن جوهره ى وفادارى و زيور زنان- بود...
اين مادر كه هيچ زنى در ميان مادران همانند او نبود، در انديشه ى دختر خود نمرده بود...
هرگز از خاطر آشفته و انديشه ى پريشان فاطمه پنهان نشده بود...
خورشيد زندگى او از هستى دخترش غروب نكرده بود اگر چه پيكر او در خاك حجون جاى گرفته بود...
با اينكه اكنون هنگام كوچ كردن فرارسيده است اما براى آن بانوى گرانقدر هنگام كوچ كردنى نيست!...
شايد آن دختر غم زده، با جان و تن خود گرفتار اندوهى دردناك شده بود كه تا ژرفاى وجدانش نفوذ كرد و در همه ى سوراخ هاى پوست وى فرورفت تا آنجا كه با خون او در رگها آميخت، زيرا او با چشم مسافت پيماى خود مى ديد كه در چه جايى دوردست از خاك مادر محبوب، جدا خواهد افتاد...
شايد آن دختر به پيرامون خود و به آنچه در خانه بود مى نگريست.
خانه اى كه گواه دوران كودكى، دختر بچگى، پختگى و بلوغ او بود. فرداى آن را مى ديد كه متروكه و تهى از سرنشين مانده است. هيچ آواز گامى، يا تكان دادن جامه اى، يا طنين آوايى، و يا صداى نفسى در آن به گوش نمى رسد...
گويى نشانه ى ويرانه اى است در شنزارى بر گذرگاه بيابان. هراسى سهمناك در درون آن دختر پيچيده بود و در دل او مى افكند كه تا پايان زندگى از اين خانه جدا خواهد ماند...
شايد آن دختر- با چشم احساس- به بستر يا زيراندازى مى نگريست كه در سال هاى آغاز عمرش عادت داشت بر روى آن در آغوش خديجه پناه گيرد، و اكنون آن بستر و زيرانداز از مادر مهربان و دلسوزش تهى است و زنى ديگر بر روى آن نشسته يا دراز كشيده است. زنى كه بهره اى از ويژگى هاى آن بانوى بزرگوار را ندارد مگر عمرى كه از ميان سالگى در گذشته و دل پاكيى كه از خوى هاى برجسته به شمار مى آيد، اگر چه در آن بانو به سادگى كودكانه نزديك است...
سوده دختر زمعه همانند خديجه نبود...
او زيباروى نبود...
هوشيار نبود...
داراى شخصيتى نيرومند و استوار نبود كه بتواند جلب توجه كند و بر خردها چيرگى يابد و انديشه هاى نيرنگ آميز و فكرهاى پليد را از روى فراست درخشان و هوش سرشار خود آشكارا دريابد...
او از آنگونه زنانى نبود كه با زنان هم تراز خود برابر باشد بلكه نسبت به آنان در رده هايى پايين تر جاى مى گرفت...
پيامبر آن بانو را به پيشنهاد خود وى به زنى گرفت تا بر او محبتى كرده باشد، زيرا او از نخستين زنان مهاجر به حبشه بود. همسرش سكران پسر عمر و اندكى پس از بازگشت از هجرتگاه درگذشت...
پيامبر آن بانو را گرامى داشت و هراس بيوگى را از دل او برد پس از آنكه هراس غربت و دورى از وطن از دل او برده شد...
بارى آن بانو به عنوان همسر پيامبر و مادر مؤمنان به خانه ى پيامبر آمد... و ى در واقع به خواب نمى ديد كه به مزيتى بهتر از اين دسترسى پيدا كند. مزيتى كه او را ميان زنان جهان جايگاهى والا بخشيد...
او خود از اين نعمت خدا چنين ياد مى كند:
«... به خدا سوگند هيچ ميلى به ازدواج كردن ندارم وليكن دوست دارم خدا در روز رستاخيز مرا به عنوان همسر پيامبر برانگيزد...» اين بانوى پاك دل در خانه ى پيامبر با زهرا در نهايت دوستى و سازگارى زندگى مى كرد...
ليكن نرمى و مهربانى و توجهى كه آن دختر از اين بانو مى ديد او را از مهربانى و دلسوزى آن مادر محبوب خفته در خاك حجون بى نياز نمى كرد...
بلكه همواره مهربانى و دلسوزى مادر را به ياد او مى آورد...
بلكه هر بامداد و شامگاه سوز و گداز اندوهش را بر مادر برمى انگيخت و طومار فراموشيش را درمى نورديد...
با اين همه، كار سوده براى زهرا دشوار نبود...
بار گرانى بر دوش او نبود...
آن بانو- اگر چه از زيبايى بهره اى نداشت- خوش خوى و خوش گفتار بود...
از پاكى و بى گناهى كودكانه اى آفريده شده بود...
سرشت او به ماننده ى ابريشم نرم بود...
دلى پاك داشت به ماننده ى چشمه اى كه از تخته سنگ مى جوشيد...
براى او از دنياى نوينى كه پيامبر به او بخشيده بود، همين بس كه خانه اى باشد تا در آن پناه گيرد... و كوشش كند تا به همه ى سرنشينان خانه يارى دهد... و به جاى همه ى آفريدگان جهان همسرى داشته باشد كه زير سايه ى او آسايش گيرد...
اگر سرشت سوده- از بسيارى ساده لوحى و پاكى- به ماننده ى صفحه اى مى نمود با نوشته هايى آشكار در كتابى گشوده، پس بدگمانى و نگرانى زهرا از بانوى هوشمند دومى كه به زودى مى آمد تا بانوى نخست خانه شود، براى چيست؟...
فاطمه ديد كه خوله دختر حكيم يك روز نزد پيامبر آمد و به او گفت:
«... ... نمى خواهى ازدواج كنى؟...» پيامبر از او پرسيد:
«با چه كسى؟...» گفت:
«دوشيزه مى خواهى يا نادوشيزه؟...» «دوشيزه كيست؟...» «دختر ابوبكر...» «نادوشيزه كيست؟...» «سوده دختر زمعه...» پيامبر گفت:
«برو و درباره ى من با هر دوى آنان سخن بگو...» خوله چنين كرد...
سوده پذيرفت و با پيامبر ازدواج كرد و به خانه ى او آمد...
اما پيامبر آن ديگرى را- كه دختر كم سال دوستش ابوبكر بود- خواستگارى كرد و نگاه داشت تا به سن بلوغ برسد...
اينك روزها چه چيزى را در خود پنهان مى سازد؟...
آيا در اين هنگام بعيد مى نمايد نزديكترين اطرافيان پيامبر از يكديگر بپرسند: اگر روز و روزگارى آن دختر كم سال و خوش سيما، زير بال پيامبر شب كند، همان روش سوده ى سالخورده را در پيش خواهد گرفت؟...
يا جوانى و زيبايى، او را وادار مى كند تا در راهى ديگر رهسپار شود؟...
خدا مى داند!...
زيرا انسان انسان است... و عواطف بشر دريايى است با گستره اى بى پايان و كرانه هايى ناپيدا، چنانكه گوى كناره اى ندارد... كف آن درهم شكسته است و فضايش دور و دراز، گويى كه ژرفا ندارد!... در آن مرواريد است و مرجان، و سنگريزه ها و گياهان... و عواطف دختر حوا در اين درياى بى حد و مرز در جايگاهى ناشناخته جاى مى گيرد...
شادابى جوانى آيينى دارد...
شكوه زيبايى آيينى دارد...
برترى تبار آيينى دارد...
آيا اينجا كسى هست كه عايشه را بشناسد و اين ويژگى ها را براى او ناديده بگيرد، و نداند كه در كنار اين ويژگى ها از دريافتى آماده، هوشى روشن، گوشى تيز، زبانى گشاده و چشمى ريزبين نيز برخوردار است؟...
زهرا بى شك همانند ديگران اين ويژگى ها را در عايشه مى شناسد...
مى داند از زير پوست اين دختر كم سال- كه هنوز جامه ى عروسى بر تن نكرده است- به زودى ماده غولى سر برمى زند كه همه ى كرانه ها را بر ديگر زنان پيامبر مى بندد و به بيست سالگى نرسيده نيرومند و بلند پايگاه مى شود... آنگاه در توانمندى و شكوه به جايى مى رسد كه حادثه ها مى آفريند و تاريخ را به جنبش درمى آورد و هنوز به نيمه ى عمر طولانى خود نرسيده، خود را در آشوب برخورد عقايد و هنگامه ى نبرد مسلحانه درمى افكند...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page