نه دينارى به جاى گذاشت نه درهمى

(زمان خواندن: 12 - 24 دقیقه)

حديث عمر درباره ى فى ء بنى نضير در لفظ و معنا و آشكار و پنهان مويد اين گفتار است كه زمين فدك ملك ويژه ى پيامبر خدا بود...
در اين سخن هيچ يك از هواداران ابوبكر و عمر- خليفه ى اول و دوم- و هيچ يك از طرفداران فاطمه و هم رأيان خاندان گرامى پيامبر با هم اختلاف نورزيدند...
اختلاف تنها بر سر مالكيت زهرا در اين زمين بود...
يا در حقيقت اختلاف در بخشيدن فدك بود از سوى پيامبر به فاطمه...
ابوبكر را ديديم كه بخشيدن فدك را به فاطمه باور كرد اما او را از ميراث بى بهره ساخت...
فاطمه يك بار به ابوبكر گفت:
«اگر هم امروز بميرى چه كسى وارث تست؟..» گفت:
«فرزندانم و خانواده ام...» فاطمه از او پرسيد:
«پس براى چه تو وارث پيامبر خدا شدى اما فرزندان و خانواده اش نه؟...» ابوبكر درشگفت شد كه:
«چه كارى كردم!...» آنگاه پاسخ داد:
«آرى!... تو فدك را مى خواستى كه ملك ويژه ى پيامبر بود، من آن را از تو گرفتم و مى خواستم فرمانى را انجام دهم و بركشم كه خدا از آسمان فرو فرستاده بود!...» بار ديگر فاطمه در مسجد پيامبر به ابوبكر گفت:
«اى پسر ابوقحافه!...
«آيا در كتاب خدا آمده است كه تو از پدرت ارث ببرى و من از پدرم ارث نيابم؟...» فاطمه به ابوبكر و گروهى كه در آن مجلس گرد آمده بودند در سخنان خود چنين فرمود:
«... شما پنداشته ايد كه من از پدرم بهره و ارثى ندارم و ميان من و او پيوندى نيست...
«آيا خدا آيه اى ويژه ى شما فرو فرستاد و پدرم را از حكم آن آيه بيرون ساخت؟...
«شما مى گوييد: پيروان دو كيش از يكديگر ارث نمى برند...
«آيا من و پدرم از پيروان يك كيش نبوديم؟...
«آيا شما به مفهوم خاص و عام قرآن از پدر و پسر عمم آگاهتريد؟...» بارها ميان فاطمه و ابوبكر برخورد مى شد و آتش بحث و جدل زبانه مى كشد. همواره فاطمه سخن خود را با آيات كتاب خدا استوار و مستند مى سازد و ابوبكر نيز پيوسته ارث دادن پيامبر را رد مى كند... و ى به فاطمه پاسخ مى دهد:
«از پيامبر خدا شنيدم كه گفت:
«... اين روزيى است كه خدا مرا در زندگانيم از آن روزى داد و چون درگذرم ميان مسلمانان بخش خواهد شد...» گاهى نيز پاسخ ابوبكر اين بود:
«چون خداى گرامى و بلند مرتبه به پيامبرى روزيى دهد آن روزى پس از وى براى كسى است كه جانشين او مى شود...» حديث ارث ندادن پيامبر با چندين ساختار بر زبان ابوبكر آمده است كه همه ى آنها در معنى يكسان و در ساختمان ناهمگون است. شايد مشهورترين آنها كه به دست ما رسيده است دو روايت زير باشد:
روايت نخست:
«ما گروه پيامبران ارث نمى دهيم، آنچه مى گذاريم صدقه است...» روايت دوم:
«ما ارث نمى دهيم، آنچه مى گذاريم صدقه است...» اما بهره ى وارثان شرعى به دنبال روايت دوم در عبارتى روشن يادآورى شده است. آن عبارت گوياى اين است كه وارثان پيامبر از دارايى وى حقى ندارند. تنها مى توانند از مال خدا و پيامبر روزى بگيرند، نه چيزى ديگر...
آن عبارت گويد:
«... فرزندان محمد از اين مال- مال خدا- مى خورند و آنان را نمى رسد كه چيزى بيش از روزى خود از آن بخواهند...» شايد ابوبكر با اين سخن مى خواسته است بگويد: دارايى پيامبر پس از درگذشت وى از دارايى هاى عمومى مردم مى شود...
يا شايد مى خواسته است بگويد: فرزندان و خانواده ى پيامبر از مال خدا حق دارند، خواه پيامبر خدا چيزى پس از خود برجاى گذاشته باشد و خواه نگذاشته باشد. بى گمان با اين روش اگر خانواده ى پيامبر از ارث وى محروم شوند انگيزه اى براى نگرانى آنان برجاى نخواهند ماند...
به هر حال، فاطمه از دارايى هاى پيامبر بى بهره شد...
زمين فدك از او گرفته شد...
شيخ الاسلام- ابن تيميه- در كتاب منهاج السنه، ارزش فدك را ناچيز مى شمرد. ما را به اين نكته آگاه مى كند كه «ابوبكر و عمر از مال خدا به وارثان فدك چندين و چند برابر ارزش اين ارث را واگذار كردند...
«وى گويد:
«ابوبكر از خانواده ى پيامبر روستايى كوچك گرفت. از آنان شهر يا روستايى بزرگ نگرفت...» و ى افزود:
«على پس از ابوبكر و عمر خلافت يافت. فدك و جاهاى ديگر زير فرمان او درآمد، اما او نيز چيزى از ميراث پيامبر به فرزندان فاطمه، همسران پيامبر و فرزندان عباس نبخشيد...» بايد گفت اينجا جايگاه سنجش ميان اندك و بسيار يا كوچك و بزرگ نيست... و نه جايگاه دست گذاشتن بر اين نكته كه چرا امام على نيز از برگردانيدن ميراث پيامبر به فرزندان زهرا و ديگر وارثان پيامبر خوددارى كرد، اگرچه زهد على و دورى جستن وى از خواسته هاى اين جهانى و وادار كردن خانواده اش به زندگى تنگ و زاهدانه بهترين پاسخ به اين پرسش است...
بارى عمر پس از ابوبكر «صدقه ى» پيامبر را در مدينه به على و عباس واگذار كرد... و بايد دانست اين صدقه غير از صدقه ى واجب است كه همان زكات است... و سومين پايه از پايه هاى اسلام...
صدقه ى واجب در همه ى گونه هاى دارايى است. نه در يك دارايى. دليل بر اين گفتار سخن خداى بلند مرتبه است كه مى فرمايد:
(از دارايى هاى ايشان صدقه ى واجب بگير تا آنان را با آن زكات پاك گردانى و پاكيزه سازى...) (توبه، 103).
زيرا خدا در اين آيه، صدقه را تعميم بخشيده و گسترده گردانيده است... و نفرموده است: «از داراييشان» تا به آن جنبه ى خصوصى و فردى ندهد...
صدقه ى واجب از همه ى مالكاتى كه داراييشان از مال نقد، زر، شتر، گاو، گوسفند، دستاوردهاى كشاورزى و ميوه ها به نصاب برسد، گرفته مى شود.
خداى پاك صدقه ى واجب را- همچنان كه در آيه ى گرامى آمده است- ويژه ى هشت گروه از مردم گردانيده كه واجب است براى آنان به كار رود...
با اين همه، معناى واژه ى «صدقه» در زمينه ى لغوى خود گسترش يافته و گروه هايى ديگر را نيز در برگرفته است ليكن هر يك از آن گروه ها در چارچوب يكى از آن هشت گروه مى گنجد...
گويند: صدقه بخششى است كه با آن مزد آن جهانى خواسته مى شود نه سخاوت نمايى...
گويند: صدقه چيزى است كه در راه خدا بخشيده مى شود.
گويند: صدقه براى كفاره ى گناهان گرفته مى شود...
اگر براى همه ى اين معنى ها درى به سوى معناى صدقه ى واجب باشد، پس تنها مفهوم شرعى و واجب آن گوياى اين است كه صدقه حتما بايد پس از به نصاب رسيدن دارايى پرداخت شود وگرنه صدقه ى غير واجب هميشه، از همه چيز و به همه كس مى تواند پرداخت شود...
شايد به ياد داشته باشيم كه عمر پسر خطاب درباره ى زمين ارزنده اى كه به دستش رسيده بود از پيامبر نظرخواهى كرد. پيامبر- درود بر او- فرمود:
«اگر مى خواهى اصل آن را براى خود نگهدار و از درآمد آن صدقه بده...» عمر چنين كرد... و صدقه ى آن زمين به خويشاوندانش رسيد...
بى گمان نظر خواهى عمر از پيامبر از روى اختيار بود.. و صدقه دادن و بخشش كردن او نيز از روى اختيار...
«ابوطلحه» نيز با باغ خود چنين كرد و صدقه ى آن را به خويشاوندانش داد..
با اين همه، چيزى كه در آن شك نيست اين است كه بسيارى از مسلمانان، از خويشاوندان عمر و ابوطلحه- كه از صدقه ى آنان بهره مند شدند- فقيرتر بودند و از گروه تهيدستان به شمار مى آمدند...
گويند: مردى از پيامبر پرسيد:
«اى پيامبر خدا...
«كدام صدقه بهتر است؟...»!
پيامبر فرمود:
«آن است كه صدقه دهى آنگاه كه تندرست باشى و سخت كوش، آرزوى توانگرى داشته باشى و از تهيدستى بترسى. در صدقه دادن درنگ مورز تا آنگاه كه جان به لب رسد و بگويى فلان چيز براى فلان كس است و براى فلان كس فلان چيز...» از امام حسن روايت است كه مى فرمايد:
«شايسته ترين چيزى كه مرد صدقه مى دهد، صدقه اى است كه در آخرين روز اين جهان و نخستين روز آن جهان باشد...» مقصود از سخن پيامبر خدا و نوه ى گراميش بخشش يا وصيت يا داد و دهشى است كه براى به دست آوردن پاداش خدا انجام مى پذيرد و مقصود از آن- به هيچ حال- صدقه ى واجب يا زكات نيست...
ليكن خليفه ى عباسى- مامون- بخشش «فدك» را صدقه ناميد و آن را با همين نام در سند به ثبت رسانيد و نوشت:
«... به راستى كه پيامبر خدا به دخترش- فاطمه- فدك را بخشيد و آن را به او صدقه داد...» و در اينجا هيچ نيازى نيست به اين كه اشاره كنيم فاطمه- مادر نوادگان پيامبر- جزو هيچ يك از هشت گروه گيرنده ى صدقه ى واجب نبود...
بلكه تنها شايسته است اشاره كنيم به اين كه برخى واژه ها گاه گاه از معنى هاى اصطلاحى خود بيرون مى رود و به معنى هاى ديگرى نزديك به آنها و يا به معنى هاى مجازى آنها راه مى يابد...
به هر حال هيچ راه گريزى نيست كه بتوانيم حديث ارث نبخشيدن پيامبر را نپذيريم. اين حديث را مى پذيريم نه بدان روى كه با كسانى كه از پذيرفتنش سرباز زده اند، مخالفت كنيم، بلكه براى اين كه در راستى روايت ابوبكر گزندى نرسانيم، ابوبكرى كه هم پيامبر خدا- و هم خوى و رفتار وى- او را از جايگاهى والا برخوردار ساخت...
پس اگر كسى با اين حديث برخوردى پيدا كند براى شك ورزيدن در اصل آن نيست بلكه براى نگرش دقيق در پايه و بنيانى است كه اين حديث بر آن استوار شده و پاى گرفته است...
ابوبكر در چندين حديث- با معنايى يكسان و ساختارهايى گوناگون- گويد:
«از پيامبر خدا شنيدم كه فرمود:
«ما- گروه هاى پيامبران- ارث نمى دهيم، آنچه مى گذاريم صدقه است...» و بانو عايشه گفت:
«فاطمه پس از درگذشت پيامبر از ابوبكر درخواست كرد تا ارث او را از ماترك پدرش- كه خدا آن را به پدرش واگذار كرده بود- برايش جدا كند...» بديهى است كه ميراث تنها از ماترك است...
اكنون بايد ديد آيا پيامبر در هنگام درگذشت خود چيزى برجاى گذاشت تا به ارث برده شود؟...
بلكه بر جاى نگذاشت!...
پيامبر افزون بر پارسايى خود در سرتاسر زندگى، در روزهاى پايانى عمر، زندگانى بسيار سخت و تنگى داشت كه بر هيچ يك از عموم مسلمانان و ياران ويژه ى او پوشيده نبود. همه ى كوشش پيامبر اين بود كه خود را از نمودهاى زندگى اين جهانى آزاد سازد، از آلايشهاى مادى، پيش از آغاز سفر خود به سوى خدا شستشو دهد...
در حديثى آمده است:
عمر پسر خطاب نزد پيامبر آمد: پيامبر بر روى بوريايى زبر خوابيده بود كه بر پهلوى او نشان گذاشته بود. عمر به پيامبر گفت:
«اى پيامبر خدا!
«اى كاش بسترى بهتر از اين زير خود مى افكندى!...» پيامبر پاسخ داد:
«مرا با دنيا چه كار است!...
«مثل من و دنيا به ماننده ى سوارى است كه در روزى تابستانى روان شود، ساعتى از روز زير درختى سايه گيرد، سپس آن را رها كند و به راه خود رود...» از انس روايت است كه گويد:
«از پيامبر خدا شنيدم كه گفت:
«سوگند به آن كه جان محمد در دست اوست، هيچگاه يك پيمانه گندم يا خرما نزد خانوداه ى محمد از سر شب تا آغاز روز نبوده است...» انس از حديث پيامبر به سخن زير گريز مى زند كه:
«... پيامبر زرهى نزد مردى يهودى در مدينه گرو گذاشت و از او پاره اى خوار و بار گرفت... وى تا آنگاه كه درگذشت چيزى به دست نياورد تا با آن، زره را از گرو درآورد....» سخن انس بدين معنى نيست كه پيامبر در زندگى خود هرگز مالك چيزى نبود، بلكه نزد پيامبر خانه ها، بردگان، كنيزكان، ستوران، جامه ها و ابزارها بود. چيزهايى كه براى ايفاى نقش بزرگ رهبرى وى در جامعه ى اسلامى لازم مى آمد و جامعه اى كه براى رويش و شكوفايى آغاز به كار كرده بود...
مفهوم سخن انس اين است كه پيامبر از آن همه دارايى ها و ملكهاى گسترده اى كه در دست داشت چيزى كه بتوان آن را ارزشمند به شمار آورد، براى خود نگذاشت...
چه بسا محمد در سرتاسر زندگى خود بسيارى از چيزهايى را كه در دست داشت در راه خدا صدقه داد. با درآمد زمينهاى بنى نضير، خيبر و فدك كنيزكان و بردگان خود را آزاد ساخت. و كالا و ابزار بسيارى براى پيشرفت مسلمانان فراهم آورد تا به جايى كه هنگام درگذشت چيزى نزد وى بر جاى نماند كه كسى آن را به ارث برد...
گويند:
محمد در آغاز بيماريش كه رو به سختى نهاده بود هفت دينار نزد خود داشت. ترسيد خدا او را پيش خود فراخواند و آن هفت دينار همچنان در دست او بماند. به خانواده ى خود فرمان داد تا آن دينارها را صدقه دهند...
ليكن خانواده ى پيامبر به بيماردارى و پرستارى او پرداختند و با سخت شدن بيماريش فراموش كردند فرمان او را انجام دهند...
چون پيامبر- در روز يكشنبه، روز پيش از درگذشت خود- از اغما به درآمد از خانواده ى خود پرسيد با آن هفت دينار چه كردند...
عايشه پاسخ داد: آنها همچنان نزد اوست...
پيامبر از عايشه خواست آنها را بياورد. پيامبر آنها را در كف دست خود نهاد و گفت:
«سوگند به پروردگار، محمد گمان ندارد خداوند را ديدار كند در حالى كه اين دينارها نزد وى باشد!...» آنگاه همه ى آنها را به مسلمانان تهيدست صدقه داد... و بدين گونه- بنابر نزديكترين سخن به واقع- اين دينارها را كه ته مانده ى داراييش بود از زندگى خود بيرون كرد...
پيامبر چيزى بر جاى ننهاد كه به ارث برده شود...
از عمرو پسر حارث روايت است كه گفت:
«پيامبر نه دينارى بر جاى گذاشت نه درهمى، نه برده اى نه كنيزى مگر ستور سپيد رنگش كه بر آن سوار مى شد و نبرد افزارش و زمينى كه آن را صدقه گردانيد ...» اين عمرو برادر مادر مومنان «جويريه» است. برادر همسر پيامبر، و از نزديكترين مردمانى كه به علم يقين مى داند پيامبر خدا چه بر جاى گذاشت و چه بر جاى نگذاشت...
خواهر عمرو- جويريه- همان بانويى است كه عايشه درباره ى او گفت: «...بانويى بود زيبا و بانمك، هركس او را مى ديد در دلش جا مى گرفت... و ى نزد پيامبر خدا آمد و همسر او شد... به خدا سوگند من او را چون بر در اطالق خود ديدم از او بيزارى يافتم!...» عايشه از روى غيرت و رشك ورزى از او بيزار يافت!..
زيرا آن گاه كه خدا پيامبر خود را بر بنى مصطلق پيروز كرد، مسلمانان زنان آنان را به اسارت گرفتند و ميان پيروزمندان بخش كردند. جويريه دختر حارث پسر ابوضرار- مهتر و پيشواى قوم آنان- بهره ى ثابت پسر قيس شد...
جويريه با ثابت پيمان نوشت كه هرگاه سر بهاى خود را به او پرداخت كند، آزاد شود...
چون پيامبر به مدينه برگشت، جويريه نزد او رفت. پيامبر در آن هنگام در اطاق عايشه بود. جويريه اجازه ى ملاقات خواست...
در اطاق را زد...
چون عايشه در را باز كرد روبروى خود زنى ديد جوان، بسيار زيبا و شاداب. از ترس اين كه مبادا در دل پيامبر خدا جا كند از او بيزارى جست...
آن دختر در اطاق داخل شد. يكسره نگرانى بود و هراس. با آوازى دردمند و دلنشين و طنينى لرزان همراه با فروتنى و شكوه با پيامبر به سخن آمد:
«اى پيامبر خدا!...
«من دختر حارث پسر ابوضرارم كه مهتر قوم خويش است... به من رنجى رسيد كه از تو پنهان نيست... بهره ى ثابت پسر قيش شدم. با او پيمان نوشتم كه چون سر بهاى خود را به او بپردازم آزاد شوم. اينك آمده ام تا در كار خود از شما يارى گيرم...» دل پيامبر براى او به رحم آمد و دوست نداشت چنين بانويى پس از بلندمرتبگى، آزادگى و شكوهمندى، خوار و پست شمرده شود. به او فرمود:
«آيا دوست دارى كارى بهتر از اين براى تو انجام دهم؟...» جويريه با آه و اندوه پرسيد:
«آن چه كارى است اى پيامبر خدا؟....» پيامبر پاسخ داد:
«سر بهاى تو را بپردازم و با تو ازدواج كنم؟...» چهره ى آن بانوى زيبا درخشيد و از شادمانى گل انداخت. گفت:
«آرى...» در اين هنگام پدر جويريه به مدينه شتافته بود تا سر بهاى آن اسير زيبا را بپردازد. نزد پيامبر آمد و در كار دختر خود با او ديدار كرد...
پدر جويريه گفت:
«اى محمد!...
«دخترم را دستگير كرديد. اين سر بهاى اوست- نبايد دخترى همانند دختر من اسير باشد!...» پيامبر پاسخ داد:
«آيا روا نمى بينى كه او را در اين كار مخير سازم، و آيا با مخير ساختن او كار خوبى انجام نداده ام»...» حارث گفت:
«بله!...» چون حارث نزد دختر خود آمد و خواسته اش را براى او بازگو كرد، جويريه گفت:
«من خدا و پيامبرش را براى خود برگزيده ام...» پيامبر از او خواستگارى كرد...
آنگاه او را به زنى گرفت...
چون مسلمانان از اين خبر آگاهى يافتند، اسيران بنى مصطلق را آزاد كردند و گفتند:
«اينان برادران همسر و خويشاوندان پيامبر خدايند!...» جويريه در تاريخ اسلام به عنوان مادر مومنانى شناخته شد كه هيچ بانويى خجسته تر و پُربركت تر از او براى قومش نبود...
عايشه خود اقرار كرد كه پيامبر خدا درگذشت و ارثى برجاى ننهاد...
از عايشه درباره ى ارث پيامبر پرسيدند: گفت:
«از من درباره ى ارث پيامبر خدا مى پرسيد؟...» سپس پاسخ داد:
«ماترك رسول الله دينارا ولا...
پيامبر خدا نه دينارى بر جاى گذاشت، نه درهمى، نه برده اى و نه كنيزى...» عايشه در جايى ديگر عبارت زير را به حديث بالا افزوده است:
«... و نه به چيزى وصيت كرد...» روند سخن عايشه گوياى اين است كه حرف «ما» در آن حرف نفى است و آنچه را با نام دينار، درهم، برده و كنيز شناخته مى شود و در جمله ى فعليه پس از آن آمده است نفى مى كند. اثر منفى اين حرف در همه ى اسمهاى پس از خود عمل كرده، وجود آنها را در زمان گذشته نفى مى كند، زمانى گذشته كه اگرچه روشن سازى مرز آغازين آن دشوار است اما پايان آن لحظه ى درگذشت پيامبر است...
اين حرف، نفى قطعى مى كند و چون و چرا در آن راه نمى يابد. كاربردى همانند اين كاربرد قرآنى دارد:
(و ما جعلنا لبشر من قبلك الخلد افان مت فهم الخالدون:
اى محمد ما هيچ كس را پيش از تو پايندگى و جاودانگى نداديم، آيا اگر تو بميرى آنان جاودان خواهند ماند؟...) (انبيا، 34). و نيز بر ساختارى است كه در آيه ى گرامى زير آمده است:
(و إذا تتلى عليهم اياتنا بينات قال الذين لايرجون لقائنا ائت بقرآن غير هذا أو بدله قل ما يكون لى أن أبدله من تلقائ نفسى إن اتبع إلا ما يوحى إلى:
چون بر ايشان سخنان ما را خوانند آنان كه به ديدار ما اميد ندارند گويند: قرآن ديگرى جز اين براى ما بيار يا اين را تبديل كن! بگو مرا نمى رسد كه اين قرآن را از پيش خود بدل كنم، من پيروى نمى كنم جز آنچه كه به من پيغام مى رسد...) (يونس، 15).
گاهى جايز است بگوييم اين نفى مى تواند- از روى قياس- چيزهاى ديگرى را نيز كه با آن چيزهاى نفى شده هم ارزش و همسان است، در برگيرد...
زيرا قياس آيينى است كاربردى و قاعده اى است استوار كه مى توان با آن درباره ى چيزهايى همانند و هم ارزش و همسان حكم كرد...
گويند آنگاه كه آيه ى زير نازل شد:
(از تو از شراب و قمار مى پرسند بگو در آنها بزه بزرگ است و مردمان را در آنها سودهاست ولكن گناه آنها از سود آنها بزرگتر است...) (بقره، 219)
بسيارى از نوشيدن آن آشاميدنى مستى آور كه باده ناميده مى شود خوددارى كردند و به آشاميدن نبيد كه كه گونه اى ديگر از باده است روى آوردند. آنان بر اين باور بودند كه:
«اين نوشيدنى مستى آور كه باده ناميده نمى شود حلال است!...» در آغاز، كار بر ابواسود دئلى نيز پوشيده مانده بود و در اين باره پندارى همانند باور آنان يافته بود...
اما ديرى نگذشت كه سرشت وى او را از اين پندار خام برگردانيد و بدين باور رسيد كه اين هر دو گون نوشيدنى مستى آور يكى است...
 و ى گفت:
«باده را رها كن تا گمراهانش بياشامند. من نبيد را برادر باده مى دانم كه بر جاى آن مى نشيند و همانند آن مستى مى آورد...
«اگر چه نبيد باده نيست و باده نبيد نه، اما با باده برادر همشير است. مادرش با همان پستان به او غذا داده است!...» از آن پس خداى پاك در آيه ى زير باده را آشكارا حرام فرمود:
(اى كسانى كه ايمان آورديد همانا شراب و قمار و سنگ و چوبهاى بازى زشت است و ناپاك و از كارهاى شيطان است از آن دورى كنيد...) (مائده، 90).
آنگاه پيامبر خدا روشن ساخت كه باده از فشرده ى چيزهايى گوناگون گرفته مى شود مانند انگبين، انگور، مويز، خرما، گندم، ذرت و جو... باده ى همه ى اينها زير حكم آيه ى بالا درمى آيد و حرام است...
سپس به يارى قياس شايسته است هر آشاميدنى يا غيرآشاميدنى ديگرى كه خرد را مى زدايد، نيروهاى دريافت را به لرزه درمى آورد، خورنده اش را به تباهى مى كشاند، در چارچوب حرام درآورده شود...
ظاهر سخن عايشه گوياى اين است كه پيامبر خدا پس از خود چيزى از دارايى برجاى نگذاشت...
يا گوياى اين است كه اگر هم چيزى بر جاى گذاشت ارزش آن از يك درهم نيز كمتر بود...
سخن عايشه كه برخى از اندوخته ها و دارايى ها را در خود يادآورى مى كند بيانگر اين است كه پيامبر دارايى هايى كه ارزش مادى داشته باشد بر جاى نگذاشت نه اين كه هيچ چيزى از خود برجاى نگذاشت...
زيرا پيامبر- درود بر او باد- چيزهاى بسيارى از خود برجاى گذاشت، مانند انگشتر، جامه ها، كفشها، عصا، پاره اى از موى سر و ريش و برخى از ابزارهاى شخصى كه پس از او- نه به گونه ى ارث- بلكه براى تبرك و يادگارى دست به دست شد...
دانسته ايم كه ابوبكر در روزگار خلافتش با نگين انگشترى پيامبر مهر مى كرد...
بازمانده اى از آن چيزهاى پاك و ارزنده تا به امروز در مصر بر جاى است، مانند موهايى از سر و ريش او، و پاره اى از پارچه ى جامه اى كه بر تن مى پوشيد...
اين چيزها و همانند آنها كه پيامبر بر جاى نهاد دارايى- به معنى مادى آن- به شمار نمى آيد، بلكه گنجهايى است معنوى و والاجاه، ارزنده تر از آن كه با هر مال و منالى سنجيده شود...
اما دارايى در معناى مصطلح و در صورتهاى گوناگونش از سيم و زر، و زمين و روستا- كه بتوان با آن داد و ستد و بازرگانى كرد- در ماترك پيامبر نبود...
بهترين دليل ما بر گفتار بالا داستان آن هفت دينار است... و سخنى است كه عايشه درباره ى ميراث پيامبر آورد... و سخن على پسر حسين است كه در آن، گفته ى عايشه را با همان واژه ها براى ما بازگو كرده است... و نيز روايتهاى ديگرى است كه با همين مفهوم و معنا به دست ما رسيده است...
بلكه مادر مومنان- عايشه- در سخن خود نكته اى افزوده كه وصيت را نيز در برگرفته است. وى وصيت كردن پيامبر را در هنگام درگذشتش به چيزى و به كسى رد كرده گويد:
«... و نه به چيزى وصيت كرد...» كسى از عبدالله پسر اوفى پرسيد:
«آيا پيامبر وصيت كرد؟...» گفت:
«نه...» گفت:
«پس چگونه وصيت را به مردم سفارش كرد و بدان فرمان داد!...» گفت:
«پيامبر به كتاب خدا وصيت كرد!...» همچنين وى گفت:
«گروهى نزد عايشه گفتند على وصى پيامبر بود...
«بانو عايشه گفت:
«كى پيامبر به او وصيت كرد!... من سر پيامبر را روى سينه ى خود گذاشته بودم. فرمود تا طشتى بياورند. من همچنان او را در آغوش خود داشتم تا آنگاه كه درگذشت و من نفهميده بودم... پس او كى به على وصيت كرد!...
» در گفتگويى كه ميان پسر اوفى و دوستش آمده چيزى گوياى اين نكته بيان نشده است كه اين سخن عايشه درباره ى وصيت پيامبر به على در جايى غير از اين جا و زمينه اى غير از اين زمينه گفته شده است. چه روند سخن پسر اوفى ما را از موضوع و زمينه ى اصلى سخن بيرون مى برد. شنونده را به جايى مى كشاند كه مقصود سخن عايشه نيست. زيرا مقصود عايشه در سخن خود اين است كه هيچ ارثى مادى در هنگام مرگ نزد پيامبر موجود نبود و پيامبر نيز درباره ى هيچ ارثى به هيچ كسى وصيت نكرد...
سخن دوم عايشه كه در آن به امام على اشاره مى كند نيز همين حال را دارد...
بايد گفت اين سخن كه پيامبر- درود بر او- به قرآن وصيت كرد همان ابلاغى است كه پيامبر براى آن آمد. همان ابلاغى است كه همواره آن را به گوش مردم مى رسانيد، گاهى از لابه لاى آياتى كه بر او نازل مى شد و گاهى از لابه لاى احاديثى كه- نه با دلخواه خود- مى فرمود و گاهى نيز از لابه لاى رفتارش كه زبان عملى كتاب خدا بود... و صيت به قرآن دستاورد كوشش شبانه روزى پيامبر بود، زيرا اين وصيت همان رسالتى است كه پيامبر براى آن برگزيده شد تا براى جهانيان از روزى كه خدا او را پيامبرى داد تا روزى كه درگذشت و به ديدار پروردگار بزرگش شتافت- مژده دهنده و بيم رساننده باشد...
محمد بيست و سه سال عمر پيامبرى خود را در اين جهان سپرى كرد در حالى كه هيچ كس نبود كه بداند يا ادعا كند او يك ماه از سال، يا يك روز از ماه، يا يك ساعت از روز دست از تبليغ برداشته باشد...
پس سخن عبدالله پسر اوفى كه گفت: «پيامبر به كتاب خدا وصيت كرد» سخنى است از گونه ى توضيح واضحات، يا بازگويى سخنى آشكار كه همواره پيامبر آن را بازگو مى كرد و در اينجا نيازى به بازگويى آن و تكرار مكرر نبود...
اما آوردن سخن عايشه كه گفت: «او كى به على وصيت كرد!» در اينجا ربطى به وصيت پيامبر درباره ى ميراث وى ندارد زيرا اين سخن عايشه براى رد كردن وصيت « ولايى» پيامبر به على بوده است. وصيتى كه پيامبر آن را و يژه ى پسر عمش گردانيد. پيامبر آنگاه كه همه ى خاندان خود را گرد آورد تا به دين اسلام فراخواند و از آنان براى گسترش دادن دين خدا يارى گيرد، همه او را ريشخند كردند و دعوت هدايتگر او را نپذيرفتند مگر آن كودك خردسال- على- كه گفت:
«اى پيامبر خدا من ياور توام... من با كسى كه بجنگى مى جنگم...» پيامبر با سخنى به آن نوجوان وعده ى ولايت داد و فرمود:
«تو ولى و وصى منى...» و سالها بعد كه محمد مسلمانان را در «غدير خم» گرد آورد و براى آنان سخنرانى كرد، فرمود:
«كسى كه من ولى و دوست او باشم، على ولى و دوست اوست...» اما مقصود از «وصيت» در روند سخن بانو عايشه درباره ى ميراث پيامبر پس از درگذشت وى، تنها و تنها وصيت در ماتركى است كه قرآن پاك بدان اشاره كرده است:
(بر شما نوشته اند كه هرگاه مرگ يكى از شماها نزديك شد اگر «خيرى: دارايى» دارد وصيت كند براى پدر و مادر و خويشاوندان به اندازه و انصاف، و به سزا و دوستى براى پرهيزكنندگان) (بقره، 180).
«خير» در معناى لغوى و قطعى خود در اين آيه، همان دارايى و مال است...
برخى از مفسران گفته اند «خير» همان «خيل: اسبان» است. آنان اين واژه را از داستان سليمان در قرآن برداشت كرده اند كه فرمايد:
(ما به داوود، سليمان را بخشيديم كه نيك بنده اى است، مرا ستاينده و گراينده اى است نيكو. آنگاه كه پس از نيم روز (عصر) بر او اسبان تندرست و تيزرو عرضه كردند، سليمان گفت: من مهر «خيل: اسبان» و خوبى اين جهان را بر ياد خداوند خويش برگزيدم تا آنگاه كه آفتاب در پرده ى باختر فروشدى. سليمان گفت: اسبها را به من بازگردانيد. پس شروع كرد به بريدن پاها و گردنهاى اسبان...) (ص، 30- 33).
چه بسا مفسران در گفته ى خود به مضمون اين داستان استناد كرده اند كه يكى از روايتها بدان اشاره كرده است: سليمان از پدرش هزار اسب به ارث برد. پدر سليمان آنها را از عمالقه به دست آورده بود...
چون اسبان را بر سليمان عرضه كردند شيفته ى آنها شد و نماز را از ياد برد تا آنگاه كه آفتاب فرو نشست...
چه بسا مفسران در گفته خود به حديثى از پيامبر خدا استناد كرده اند كه فرمايد:
«خير تا روز رستاخيز در پيشانى خيل (اسبان) است...» زيرا اسب چارپاى جنگ است و آشتى...
ابزار يورش است در نبرد، و گريز در تعقيب... و سيله ى جلب غنيمت است...
ستور پيروزى است... و به هر حال اسب مال است و دارايى...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page