شناس نامه حضرت خيزران (عليها السلام)
نام: خيزران
لقب: طاهره، مطهره
كنيه: ام الحسن
مليت: از اهالى نوبه
نام همسر: حضرت امام رضا (عليه السلام)
تعداد فرزندان: يك پسر
محل دفن: مدينه
تو هم مثل نيل، وسيع و جارى بودهاى. زادگاه كوچكت، نوبه، در اطراف نيل، منطقه آرامى براى رشد تو بود. اهالى زادگاهت به آيين مسيحيت گرايش داشتند. تا آن كه دعوت اسلام جهان گير شد. اهل نوبه در جنگ با مسلمين شكست خوردند. عدهاى تسليم شدند و گروهى - از جمله خود تو - به اسارت درآمدند. در قافله اسيران به مكه وارد شدى. يادت هست؛ انگار همين ديروز بود - نه - نه، انگار همين الآن است كه در بازار برده فروشان در معرض فروش قرار گرفتهاى. مردى بلند قامت و نورانى، در مورد خريد تو با تاجر صحبت مىكند. تاجر كيسهاى زر مىگيرد و تو را تحويل آن مرد مىدهد. در بين راه، از اطرافيان مىشنوى كه موسى بن جعفر عليه السلام تو را خريده است. از اسلام و اهل بيت چيز زيادى نمىدانى. اما وقتى پا به خانه پدربزرگ مىگذارى، با زنى دانشمند برخورد مىكنى كه پدربزرگ علاقه عجيبى به او ابراز مىكند و مورد توجه همگان است. و او مثل برادرش، از علوم آسمان آگاه است. با آغوش باز تو را مىپذيرد و از همان آغاز، تو را تحت سرپرستى وآموزش خويش قرار مىدهد.
در خانه جوانى زندگى مىكند كه بيش از اندازه مورد احترام ديگران است. او را رضا صدا مىزنند. چيزى نمىگذارد كه بر اثر فشار و تنگناهاى حكومتى، امام كاظم عليه السلام، طبق سالهاى زندگىاش به زندان برده مىشود. خانه غمگين است. تا آن كه روزى يكى از دوستان پدربزرگ نزد عمه مىآيد و مىگويد:
چندى پيش، قبل از آنكه مسئله زندان هارون پيش بيايد، امام عليه السلام به من فرمود: امسال مرا زندانى مىكنند، امام بعد از من على عليه السلام خواهد بود. به پسرم مژده بده كه به زودى داراى پسرى امين و مطمئن خواهد شد و مادر آن پسر، كنيزى خواهد بود، از خاندان ماريه قبطيه... كه همسر رسول خدا و مادر ابراهيم، پسر رسول الله است. اگر توانستى سلام مرا به آن كنيز برسان!
و عمه، به جاى آن صحابى، سلام پدربزرگ را به تو مىرساند و تو را براى پدرم خواستگارى مىكند. و تو در همان فاصله كوتاه زندگى در جوار اهل بيت، آن چنان به عظمت و شايستگى پدر، ايمان آوردهاى، كه با نجابت و حياى خاص خود، سكوت مىكنى و با همين سكوت پر معنا، هيجان و شور را به خانه هديه مىدهى. پيوند تو با پدر سر مىگيرد. روزهاى همزيستى با پدر به سرعت باد، سپرى مىشوند. تا آن روز تو را سبيكه مىخواندند. اما روزى عمه را به خلوت خود مىخوانى و زنانه از حرفهاى ظريفى، پرده بر مىدارى. مىگويى كه احساس عجيبى دارى! هنوز مطلب اصلى را بر زبان نياوردهاى كه اشك شوق بر گونههاى عمه مىدرخشد. بى درنگ پدر را خبر مىكند و با شادمانى مژده مىدهد: رضا عليه السلام جان! بشارت باد بر تو كه خدا بهترين اهل زمين را به تو هديه داده است!
پدر مدتى در ملامت و سرزنش دشمان آرام و قرار نداشت؛ از اين كه چرا خدا فرزندى به او نمىدهد... و اين كه قطعا امامت از نسل او ساقط شده است... اين خبر، چنان اشتياقى در اهل بيت عليهم السلام بر پا مىكند كه حتى پدربزرگ را در زندان هارون به سجده شكر مىنشاند. همين چند هفته پيش، پدر در جمع ياران خود فرمود: دوستان! من صاحب فرزندى شدهام كه شبيه موسى بن عمران شكافنده درياهاست. و شبيه عيسى بن مريم كه مادر پاك و قديس داشت... مادر اين فرزند پاك و پاكيزه آفريده شده است...
و اكنون دهمين شب ماه رجب فرا رسيده است. سال 195 هجرى، مدينه بوى عجيبى مىدهد. راستى از گياهى به نام خيزران اطلاعى دارى؟! گياهى است با بركت كه با رشدى سريع، تكثير مىشود. پدر مدتى است تو را با نام خيزران صدا مىزند. دليلش را خودت بهتر از هر كسى مىدانى... زيرا تو مرا، يعنى جواد الائمه را در بطن خود پرورش مىدهى... لحظات تولد من فرا رسيده و عمه زودتر از قابلهها به فريادت مىرسد. اما داستان اين تولد فرق دارد. نيازى به قابلهها نيست. اين را وقتى مطمئن مىشوى كه پدر، عمه را صدا مىزند و به او مىفرمايد: امشب فرزندى مبارك از خيزران متولد مىشود و لازم است كه هنگام ولادتش تو حاضر باشى!. پدر چيزى از قابلهها نگفته است. حضور عمه يعنى، حضور ملكوت. شب عميق شده است. تو از درد به خود مىپيچى. اما بشارت ميلاد من، توانى بى اندازه به تو بخشيده است.
پدر، چراغى به دست عمه مىدهد و خود، بيرون از اتاق در انتظار مىنشيند. از درد، فرياد مىزنى. ناگهان چراغ، خاموش مىشود و نورى آسمانى اتاق را در بر مىگيرد و آرامشى عجيب در جانت رسوخ مىكند. ديگر دردى احساس نمىكنى. نگاه مىكنى. من به جهان شما پا نهادهام. حائلى نورانى بين من وتو به وجود آمده است. طشتى در رو به روى خود مىبينى و مرا، در حالى كه به آسمان نگاه مىكنم و شهادتين را به قدرت الهى، بر زبان مىآورم عمه مرا در آغوش مىگيرد. در همين لحظه، پدر وارد مىشود و مرا از دست عمه مىگيرد و مىبوسد. سپس آيين اسلام را، در موردم پياده مىكند. سه روز از تولدم گذشته و من در گهواره خوابيدهام. ناگهان چشمانم را مىگشايم و به اذن لايزال، به سمت راست و چپ خود نگاه مىكنم و كلماتى آسمانى را بر زبان مىآورم. همه اهل خانه در حيرت فرو رفتهاند؛ مگر تو و پدر. پدر؛ به اين خاطر كه خود نيز ميلادى چون تولد اعجازانگيز من داشته. و تو به اين علت كه چنان با حقايق ولايى آشنا شدهاى كه هيچ چيز برايت گنگ و حيرت آور نيست. عمه، به پدر، از رفتار و احوالات شگفت من حرف مىزند و پدر آرام و با طمأنينه لبخند مىزند و مىفرمايد: معجزانى كه بعدا از اين فرزند خواهى ديد، بيشتر از اين خواهد بود!
خستگى از جان پدر بر طرف مىشود و تو اين را خوب درك مىكنى. خوش حالى و سر از پا نمىشناسى... اما چند سال بيش نمىگذرد كه اشك و مويه جاى شادمانى امروزت را مىگيرد. حق دارى. پدر، سرزمين طوس را براى ادامه زندگى خويش برگزيده است. تو گريه مىكنى و وقتى علتش را مىپرسم، مىفرمايى: پدرت هنگام وداع همه ما را جمع كرد و فرمود: برايم عزادارى كنيد، زيرا من از اين سفر برنمى گردم! آرى، پدر برنمى گردد. و من مدت هاست اين مطلب تلخ را باور كردهام. اما تلختر از آن روزگارى است كه پيش روى من قرار گرفته... با همه جوانى ام، چه زود، سايه تو از سرم كم مىشود. اما مادر! به دامانت سوگند! ما اهل بيت عليهم السلام در زمين نسيان زده، غريب و تنهاييم. جز خدا كه آفرينش كائنات در يد قدرت اوست، كسى رسالت ما را درك نمىكند. براى همين، من نيز به تنهايى، خو مىكنم. هر چند آرامش جاودان، در لقاى خداست.
كجاوه دهم: همگام با امام جواد (عليه السلام)
- بازدید: 1470