دلش مسجدی میخواست. با گنبدی فیروزهای و منارهای نه خیلی بلند... دلش یك حوض كوچك لاجوردی میخواست. و شبستانی كه گوشه گوشهاش مهر و تسبیح و چادر نماز است.
دلش هوای محلهای قدیمی را كرده بود...
دلش مسجدی میخواست. با گنبدی فیروزهای و منارهای نه خیلی بلند و پیرمردی كه هر صبح و هر ظهر و هر شب بر بالای آن اللهاكبر بگوید.
دلش یك حوض كوچك لاجوردی میخواست. و شبستانی كه گوشهاش مهر و تسبیح و چادر نماز است.
دلش هوای محلهای قدیمی را كرده بود. با پیرزنهایی ساده و مهربان كه منتظر غروباند و بیتاب حی علیالصلاة.
اما محلهشان مسجد نداشت...
فرشتهها كه خیال نازك و آرزوی قشنگش را میدیدند، به او گفتند: «حالا كه مسجدی نیست، خودت مسجدی بساز».
او خندید و گفت: چه محال زیبایی، اما من كه چیزی ندارم. نه زمینی دارم و نه توانی و نه ساختن بلدم.
فرشتهها گفتند: این مسجد از جنسی دیگر است. مصالحش را تو فراهم كن، ما مسجدت را میسازیم.
او اما تنها آهی كشید.
و نمیدانست هر بار كه آهی میكشد، هر بار كه دعایی میكند، هر بار كه خدا را زمزمه میكند، هر بار كه قطره اشكی از گوشه چشمش میچكد، آجری بر آجری گذاشته میشود. آجرِ همان مسجدی كه او آرزویش را داشت.
و چنین شد كه آرامآرام با كلمه، با ذكر، با عشق و با دعا، با راز و نیاز، با تكههای دل و پارههای روح، مسجدی بنا شد. از نور و از شعور. مسجدی كه منارهاش دعایی بود و هر كاشی آبیاش، قطره اشكی.
او مسجدی ساخت سیال و باشكوه و ناپیدا، چونان عشق. و هر جا كه میرفت، مسجدش با او بود. پس خانه مسجدی شد و كوچه مسجدی شد و شهر مسجدی.
آدمها همه معمارند. معمار مسجد خویش، نقشه این بنا را خدا كشیده است.
مسجدت را بنا كن، پیش از آن كه آخرین اذان را بگویند.
فرستنده : زهرا منعمی زاده