شروع دوباره جنگ صفین بعد از اتمام ماه محرم‏

(زمان خواندن: 9 - 17 دقیقه)

 خلاصه کلام اینکه چون ماه محرّم سال سی و نه تمام شد حضرت امیرالمؤمنین(ع) در وقت غروب آفتاب جمعی از اصحاب خود را به نزد لشگر شام فرستادند که لشگریان صدای ایشان را می‏ شنیدند. مرثل بن حارث خثعمی‏ صدا بلند کرد و گفت ای اهل شام، امیرالمؤمنین(ع) می‏فرمایند که من با شما مدارا کردم تا شاید به راه حق رجوع کنید و به سوی من بازگشت کنید و به کتاب خدا عمل نمایید، اینک حجّت بر شما تمام شد زیرا شما را به کتاب خدا و سنّت رسول خدا دعوت نمودم و شما را قبول نکردید و دست از طغیان خود بر نداشتید. اهل شام دانستید که امیرالمؤمنین(ع) با ایشان جنگ خواهد کرد. پس به نزد معاویه جمع شدند و معاویه و عمروعاص بیرون آمدند و در تمام آب شب آتش‏ها افروختند و شمعها روشن کردند و متوجّه ترتیب سپاه و تجهیز لشگر شدند. پس معاویه در همان شب که شب چهارشنبه اول ماه صفر بود میمنه لشگر خود را به ذی الکلام حمیری داد و فرماندهی پیاده‏ها در سمت میمنه را به دیگری داد و سواران میسره لشگر خود را به حبیب بن مسلم داد و پیادگان میسره لشگر خود را به بشیربن ارطاة سپرد و سوراران قلب را به عبدالرّحمن جناح را به عبدالرّحمن بن سعد داد و فرماندهی پیادگان وسط را به همام بن قیضه داد و سرکردگی کمینگاه را به ابوالاعور داد و پیادگان کمین را به جابس بن سعد داد. پس حضرت نیز صف آرایی نمودند، میمنه لشگر را به برادر زاده‏های خود عبداللَّه بن جعفر ابن ابی طالب و مسلم بن عقیل ابن ابی طالب داد و سواران میسره را به محمد بن حنفیّه و محمد بن ابی بکر داد و پیادگان میسره را به هاشم بن عتبة بن ابی الوقّاص و برادر او عمرو بن عتبه دادند تو سرداری سواران وسط را به عبداللَّه بن عبّاس و شیث بن ربیعه دادند و فرماندهی پیاده گان وسط را به مالک بن حارث اشتر دادند. و سواران جناح را به سعد بن همدانی و عبداللَّه بن هزیل سپردند و پیاده گان جناح را به رقاعة بن شدّاد البجلی و عدیّ بن حاتم سپردند و سواران کمین را به عامر بن واصل الکتانی و قیضة بن حابر داد. سپس به هر قبیله از قبایل عرب مردی را امیر قرار داد که مردم از امر او بیرون نروند از جمله قبیله مضر، ربیعه، طیّ، خزج، هَمْدان، کنانه، اسد، بربوع و خشم و خزاعه که بطوری لشگر را ردیف نمودند که حتی باد را مجال وزیدن در صفوف لشگر آن حضرت نبود. بعد از نماز صبح روز چهارشنبه اول ماه صفر بود که حضرت بر استری سوار شدند و آماده نبرد بامعاویه و لشگریان اهل شام گردیدند. در کتاب سرور المومنین آمده است که حضرت امر فرمودند که اسب مرا بیاورید و آن اسب سیاهی بود که بسیار شیهه می‏کشید و به دو دست زمین را می‏کند و آرام نمی‏گرفت، پس اسب را آوردند و چون حضرت بر اسب سوار شد آرام گرفت واین آیه را قرائت فرمودند:
سبحان الذی سخر لنا هذا و ما کناله مقرنین و انا الی ربنا لمنقلبون.
پس آن دو لشگر شام و عراق روبروی هم قرار گرفتند و حضرت فرمودند
اللَّه اکبر لا اله الا اللَّه واللَّه اکبر
و این کلمات شعار آن بزرگوار در آن جنگ بود. شعار در جنگ یعنی در وقت دوست و دشمن از یکدیگر جدا می‏شدند و در زمانی که گردو غبار و ظلمت میدان جنگ را فرا می‏گیرند از همدیگر متمایز می‏شوند. آن دو لشگر مثل دو دریا به همدیگر نزدیک می‏شدند تا اینکه به یکدیگر رسیدند. در مرحله اوّل خزرج بن عبداللَّه با سواران از میمنه لشگر امیر(ع)مثل شعاع ساطع جدا شدند و بر لشگر معاویه حمله کردند و بر قلب لشگر زدند و دوازده نفر را کشتند و به جای خود برگشتند. مردی از اهل شام اراده کرد تا تلافی کند و انتقام کشته‏ها را بگیرد، اسم او عون بن عوف بن الحارث بود. او از لشگر معاویه جدا شد و بر میمنه لشگر امیر حمله کرد. او هنوز به لشگر حضرت نرسیده بود که علقمة بن قیس که از شیعیان بود از سپاه جدا شد و بر سر راه او آمد و نیزه خود را بر سینه او زد و با همان نیزه او را از زین ربود و بر زمین زد تا جان خود را به مالکان جهنم سپرد و صدای تکبیر از لشگر حضرت بلند شد و معاویه این صحنه را فال بد گرفت. این دو لشگر در برابر یکدیگر آمدند پس عمروعاص پسر خود عبداللَّه را طلبید و عَلَمی در دست داشت گفت ای فرزندم این پرچم را بگیر و پیش رو که اینک من با جمعی از عقب سر تو حمله می‏کنیم. عبداللَّه پسر عمروعاص گفت سبحان اللَّه واعجباه ای پدرم مرا به جنگ کسی می‏فرستی که به منزله جان پیغمبر است و به شمشیر و بازوی او اسلام قوّت گرفته و بر اسب رسول خدا سوار است و یک چشم به هم زدن معصیت خدا نکرده است. عمروعاص گفت ای پسر ساکت شو و فضل دشمن را بیان نکن و مرا اطاعت کن، به خدا قسم اگر مرا اطاعت نکنی گردن تو را می‏زنم، عبداللَّه گفت اگر رسول خدا امر به اطاعت پدر و مادر نکرده بود هر آینه کشته شدن از برای من گواراتر بود از گرفتن عَلَم. عجب غفلتی در تو می‏بینم پس عَلَم را گرفت و روانه میدان شد و از پشت سر، عمروعاص با جمعی حمله کردند و ساعتی جنگیدند و برگشتند. حضرت امیر(ع) رجز می‏خواندند که در این حال، عمرو بن حصین سکونی عقب سر حضرت برخاست و بی خبر ضربتی بر آن سرور زد. ولی سعید بن قیس همدانی بزرگ قبیله بنی همدان خود را به او رساند و به یک طعن نیزه کار او را ساخت. امیرالمؤمنین(ع) نظر در صفوف لشگر معاویه کردند صفی را محکم‏تر از صف عمروعاص ندیدند زیرا که پر بود از مبارزان شام که غرق در آهن و سلاح بودند پس حضرت رئیس ربیعه که نام او اخطب بن منذر بود و در شجاعت مشهور بود را طلبیدند و عَلَم سیاهی به دست او دادند و فرمودند ای اخطب با پسر عموهای خود بر این صفی که ابتر یعنی عمروعاص در آن است. حمله کن و آنچه از دستت بر می‏آید کوتاهی مکن. اخطب دست اطاعت بر چشم کشید و پرچم را از دست امام(ع) گرفت و با گروهی از ربیعه از لشگر امیر(ع) جدا شد و فریاد زد امروز مرگ و کشته شدن بهتر از گریختن است. وعده ما سرا پرده معاویه خواهد بود این مطلب را گفت و دست بر قبضه شمشیر زد و تازیانه بر مرکب زد و بر آن صف حمله کرد و شجاعان ربیعه از عقب سر او حمله کردند و آن صف محکم را در هم شکستند و بسیاری از مبارزان آن صف ر اکشتند. و آن قدر از لشگر شام را کشتند که آن عَلَم بخون اهل شام سرخ و خون آلود شد و به هر جائی که حمله می‏کردند متفرق می‏شدند، جنگیدند تا به سراپرده معاویه رسیدند، معاویه گفت این پرچم سیاه خون آلود از کیست؟ گفتند از بزرگ قبیله ربیعه اخطب بن منذر است. معاویه مضطرب شد و پنج هزار نفر از گردان قبایل حمیر را بر سر داد اخطب و ربیعه فرستاد. خبر به امیرالمؤمنین(ع) رسید آن سرور صد نفر از ابطال مذحج را به یاری اخطب فرستادند و حضرت با صدای بلند فرمودند ای اخطب عَلَم را جلوتر ببر پس اخطب عَلَم را پیش برد و شجاعان ربیعه و ابطال مذحج از عقب سر او حمله کردند و سیصد نفر از آنان را کشتند و به سراپرده معاویه رسیدند. اهل شام معاویه را رها کردند و گریختند مگر جمعی از خواص که بر دور معاویه بودند مردی از آنان گفت وای بر شما ای اهل کوفه دست از ما بردارید، این معاویه است و ما پسر عموهای شما هستیم و امروز شام بلند شد پس اخطب به خدمت حضرت برگشت در حالی که زخمی و مجروح بود، حضرت دست مبارک بر زخم او کشیدند فوراً هیچ اثری از آن زخم باقی نماند دراین هنگام احمر غلام عثمان به میدان آمد و مبارز طلب می‏کرد که غلامی از غلامان حضرت به میدان او آمد ولی به دست آن شقی به شهادت رسید و آن غلام قاتل اسبش را در میدان جولان می‏داد و مدح عثمان می‏کرد حضرت به غضب آمدند و فرمودند
و رب الکعبة قتلنی اللَّه ان لم اقتلک
خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم ای دشمن خدا و رسول. پس خود آن حضرت در برابر غلام شقی آمدند و او حضرت را نشناخت و شمشیر بر حضرت انداخت آن سرور شمشیر او را رد کردند و به جهت او شمشیر از غلاف نکشیدند و دست مبارک را دراز کردند و گریبان آن غلام را گرفتند و او را بلند کردند و به زمین زدند که ران و بازوهای آن ملعون شکست و فرزندان آن حضرت جناب امام حسین(ع) و محمد بن حنفیّه بر او حمله کردند و به یک مرتبه شمشیرهای خود را به او زدند که شمشیرهای ایشان برهم خورد و شمشیر محمد دو تکّه شد. پس خود آن حضرت در میدان مبارزه وارد شدند و مبارز طلبیدند و کسی جرأت به میدان آمدن را نداشت، معاویه غلامی داشت که نام او حُریث و بسیار شجاع بود و اگر سلاح معاویه را می‏پوشید شبیه معاویه می‏شد و معاویه او را برای امور مهم تربیت کرده بود، او خواست به میدان بیاید که معاویه گفت من تو را بسیار دوست می‏دارم و به تو نیازمندم پس از علی حذر کن و از غیر او باک نداشته باش. حریث از کنار معاویه دور شد ولی عمروعاص دست او را گرفت و گفت ای حریث علی بن ابی طالب مردی است مثل تو و چون تو غلام معاویه بودی نخواست که این دولت ازاو باشد و تو کشنده علی باشی و اگر تو از قریش بودی معاویه دوست می‏داشت که تو قاتل علی باشی. حریث وقتی تشویق شد و به میدان آمد که حضرت به لشگر برگشته بود و چون حضرت متوجه شد که حریث در میدان است عمّامه زردی بر سر مبارک پیچیدند که کسی او را نشناسد. امام حسن(ع) اراده میدان نمود که حضرت قبول نکردند و خود به میدان رفتند. حریث امام(ع) را نشناخت لذا گفت ای سوار فریب خوردی که به میدان آمدی و علی تو را به سوی مرگ و بلا فرستاد و حضرت جواب او را ندادند و حضرت شمشیر را به جانب او اشاره فرمودند که سر شمشیر بر پیشانی او خورد و نصف سر او در میدان افتاد و از اسب افتاد و به درک واصل شد و حضرت او را دو قطعه نمودند که معاویه بسیار ناراحت شد و به عمروعاص گفت تو حریث را فریب دادی و او را کشتی. چرا او را به چنگال شیر میدان انداختی؟ معاویه در سوگ این غلام شجاع اشعاریرا به این مضمون خواند: ای حریث آیا ندانستی و علم تو برطرف شد که علی برطرف کننده شجاعان است و آیا نشنیده‏ای که علی با شجاعی نجنگید مگر آنکه او را با چنگال خود بر هم درید؟ ای حریث من تو را نهی کردم و تو نافرمانی کردی و این سزای عدم قبولی نصیحت من است. در یکی از روزهای دیگر، عبداللَّه بن عمر ب الخطّاب به میدان آمد که سردار چهار هزار نفر از اهل شام بود که آنان را سبز پوشان می‏گفتند چون همه با لباس سبز پوشیده بودند. عبداللَّه قاصدی را به نزد امام حسن(ع) فرستاد که بیا به نزد من، امام حسن(ع) گمان کردند که اراده جنگ دارد لذا آمدند و در برابر عبداللَّه ایستادند عبداللَّه گفت یابن رسول اللَّه من به جنگ تو نیامده‏ام بلکه برای نصیحت آمدم. آن بزرگوار فرمود چه می‏خواهی بگویی؟ آن ملعون گفت: مردم شام و قریش و قبائل عرب از پدر تو برگشته‏اند و کمر عداوت و کینه او را محکم بستند به بهانه آنکه عثمان را کشته‏اند و در تو هیچ بهانه‏ای ندارند و اهل شام به تو تمایل دارند لذا لشگر پدر را رها کن و وارد لشگر ما شو و همه لشگریان و معاویه با تو بیعت می‏کنند و به امامت تو راضی می‏باشند. حضرت امام حسن(ع) فرمودند حاشا و کلاَّکه من به خدا و رسول و وصیّ او کافر شوم. دور شو ای شیطان تو گمراه شدی و دست از دین برداشتی و روبه سوی معاویه کردی. به خدا قسم که او و پدر او ابوسفیان مسلمان نشدند و از ترس، اظهار اسلام کردند و مکر نمودند ای ابله حیا نمی‏کنی که به دروغ بیرون می‏آیی که به جنگ می‏روم تا زنان اهل شام تو را ببینند که لحظه‏ای در میدان در مقابل ما ایستاده‏ای. به خدا قسم که من ترا امروز یا فردا کشته می‏بینم و زود باشد که خدا تو را هلاک کند. راوی می‏گوید به خدا قسم او بدست مردی از بنی همدان به نام هانی بن خطاب در همان روز و یا در شب آن روز کشته شد. عبداللَّه بعد از مأیوس شدن برگشت و به نزد معاویه آمد و گفت خواستم حسن بن علی را فریب دهم ولی او فریب مرا نخورد. نظیر این واقعه در روز عاشورا در صحرای کربلا اتفاق افتاد وقتی که شمر ملعون امان نامه آورد تا حضرت عباس را فریب دهد و وعده سرداری به او داد تا دست از امام حسین(ع) بردارد. امام سجّاد(ع) فرمودند خدا رحمت کند عموی من عباس را که جان خود را از روی اخلاص فدای پدر بزرگوارم نمود و حال آنکه روز تاسوعا شمر ملعون میان دو لشگر آمد و گفت کجائید فرزندان خواهر من، پس عباس و جعفر وعثمان بیرون آمدند. شمر گفت ای عباس مادر شما از قبیله ما است ما تو را و برداران مادری تو را امام دادیم حضرت عباس(ع) فوراً جواب داد که لعنت خدا بر تو و بر امان نامه تو، ای بی حیا مرا امان می‏دهی و فرزند رسول خدا را امان نمی‏دهی، به خدا قسم تا جان در تن و رمق در بدن هست، دست از یاری بردارم حسین(ع) بر نمی‏دارم و با شما کافران تا حدّ شهادت جهاد می‏کنم. پس شمر ملعون در آن روز پیغام ابن زیاد را به عمر بن سعد رسانید و نامه آن پلید را به آن شقی داد که مشتمل بر تهدید و وعید بود که ای پسر سعد شنیده‏ام که امام حسین(ع) در بیابان چاه می‏کند، باید کار را به او تنگ کنی و اگر حسین و اصحاب او به حکم من راضی وتسلیم شدند آنان را به نزد من بفرست و اگر قبول نکردند پس به آنان حمله کن و همه ایشان را بکش و چون حسین را کشتی اسب بر سینه و پشت او بتازان. و چون عمربن سعد نامه آن ملعون را خواند امر کرد که تمام سپاه سوار شوند و به سوی خیمه‏های حرم محترم حرکت کنند که این بعد ازظهر پنج شنبه محرّم بود. در این هنگام امام حسین(ع) در کنار خیمه خود شمشیر خود را اصلاح و تمیز می‏کردند که لحظه‏ای آن جناب را خواب ربوده بود و سر به زانوی خویش نهاده و در خواب بود که جناب زینب خاتون(س) صداها و صیحه لشگر دشمن را شنید لذا به نزد برادر آمد و گفت ای جان برادر مگر صدای دشمن و شیهه اسبان ایشان را نمی‏شنوی؟ آن حضرت از خواب بیدار شدند و فرمودند ای خواهر در این ساعت در عالم خواب دیدم که جدّم و پدر و بردارم و مادرم به من می‏گویند
یا حسین انک راح الینا عن قریب
ای حسین بزودی به نزد ما می‏آیی. زینب دستها را به صورت خود می‏زد و بی تاب شد حضرت فرمود خواهرم آرام باش تا دشمن ما را سرزنش نکند و خدا تو را رحمت کند. شیخ مفید می‏فرماید: که در آن وقت جناب عباس بن علی(ع)پیش آمد و عرض کرد
یا اخی ایتک القوم
برادر، لشگر رسید. حضرت فرمودند سوار شو و برو بپرس که چه می‏خواهند بگویند. حضرت عباس(ع) با بیست سوار پیش آمد و فرمود چه می‏خواهید و منظور شما از حرکت چیست؟ گفتند ما مأموریم که به شما عرض کنیم که تابع و تسلیم حکم امیر شوید یا آنکه با شما مقابله کنیم. حضرت فرمود صبر کنید تا به اطلاع برادرم حسین(ع) برسانم. حضرت در جواب عباس(ع) فرمود که با دشمن بگو مقاتله را به فردا موکول کنند که امشب شب جمعه است مشغول دعا و استغفار به درگاه خدا شویم که من تلاوت قرآن را دوست می دارم. پس عباس بن علی(ع) برگشت و به دشمن جواب داد که جگر گوشه رسول خدا امشب را مهلت می‏خواهد. ابن سعد مضایقه می‏نمود ناگاه عده‏ای از همان لشگر شقاوت فریاد زدند ای عمر سعد سبحان اللَّه اگر کافری امشب از شما مهلت می‏طلبید شماها او را مهلت می‏ دادید آخر این فرزند پیغمبر شما است یک شب را به او مهلت نمی‏ دهید؟ ابن سعد مجبور شد موافقت کند و لشگر در همان مکان فرود آمدند. در آن شب صدای طبل و نفیر از لشگر ضلالت بلند بود ولی از لشگر با سعادت حسین(ع) صدای تسبیح و راز و نیاز و تهلیل بلند بود. حضرت تا نصف شب با اصحاب خود بود و با آنان وداع می‏فرمود سپس تا سحر مشغول نماز و دعا و تلاوت قرآن بود که در آخر وقت سحر، خواب چشمان حضرت را ربود و در عالم خواب مشاهده فرمود که سگی چند بر او حمله نمودند که در میان آنها سگی بود که بیش از سگهای دیگر حمله می‏کرد و حضرت می‏فرماید: متوجه شدم که قاتل من در همین لشگر است پس جدّم رسول خدا را دیدم که با عده‏ای از افواج مقدسه به نزد من آمدند و جدّم فرمودند ای فرزند گرامی من، تویی شهید آل محمد(ص). و اینک اهل آسمانها و مقدسان ملأ اعلی به استقبال تو آمدند و در انتظار روح مقدّس تو هستند، تعجیل نما که امشب نزد ما افطار نمایی، ای فرزندم به آسمان نگاه کن که ملکی نازل شد تا خون تو را بعد از شهادت داخل آن شیشه سبز رنگ بریزد و به آسمان ببرد. پس از شنیدن این خواب صدای گریه از زنان بلند شد. و حضرت ایشان را تسلی داد و کسی که بیشتر می‏گریست زینب(س)بود که عرضه داشت ای برادر، جدّ پدر و برادر و مادرم از دنیا رفتند و تو تنها یادگار ایشانی و پناه ما مظلومانی حال بعد از تو چه کسی این بی کسان را به مدینه خواهد برد؟ پس آن مظلومه روی خود را لطمه زد و معجر از سر خود کشید و از شدت غم بیهوش شد. آن حضرت سر خواهر را به دامن گرفت و چون به هوش آمد فرمود ای خواهرم به قضای الهی راضی باش و بدان که تمام اهل زمین و آسمان می‏میرند همانطور که جدّم رسول خدا(ص) و پدرم علی(ع) و برادرم امام حسن(ع) شهید شدند که هر سه از من بهتر بودند و چون مرا شهید و کشته ببینید بر رخسار خود لطمه نزنید و گریبان چاک نکنید و معجر از سر مکشید
الا لعنة اللَّه علی القوم الظالمین.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page