ابن اعصم کوفی میگوید در موضع حکمین بین دو لشگر، مدت یک سال را توافق کردند. اهل شام گفتند ما به عمروعاص و اشعث راضی شدیم و جماعتی از اصحاب حضرت که از خوارج شدند گفتند ما به ابوموسی اشعری راضی میشویم و او را حَکَم خود قرار می دهیم. حضرت امیر(ع) قبول نفرمودند ولی اشعث و زیدبن حصین و عبداللَّه بن الکوّا گفتند ما به غیر از ابوموسی به دیگری راضی نمی شویم. حضرت فرمودند: وای بر شما او از من مفارقت کرد مردم را از یاری نمودن من برگرداند و از من فرار کرد تا آنکه او را امان دادم. لذا من عبداللَّه بن عباس را حَکَم قرار می دهم. قوم گفتند او نیز از تو است و در رأی مثل تو است. حضرت فرمودند مالک اشتر را حَکَم کنید، گفتند مالک اشتر کسی است که زمین را پر از آتش جنگ کرد و میان اشعث و مالک سخنان تندی اتفاق افتاد. پس قوم بدون رضایت حضرت کسی را به نزد ابوموسی اشعری فرستادند و او را طلبیدند وچون قاصد به ابوموسی خبر داد که مردم شام و عراق دست از جنگ برداشتند و تو را حکم قرار دادند، گفت انا للَّه و انا الیه راجعون. ابوموسی سوار بر اسب شد و به اردوی امیر(ع) آمد و مردم را جمع نمودند و نویسنده حضرت بنام عبداللَّه ابی رافع هم حاضر شد. امیرالمومنین فرمودند بنویس
بسم اللَّه الرحمن الرحیم هذا تقاضی علیه امیر المومنین و معاویة بن ابی سفیان.
معاویه اعتراض کرد که اگر ما تو را امیرالمؤمنین می دانستیم با تو جنگ نمی کردیم. حضرت امیر(ع) فرمودند اللَّه اکبر رسول خدا مرا به این واقعه در روز حُدیبیّه خبر داد آن روزی که مشرکان، پیامبر اسلام(ص) را از مکه برگرداندند و به صلح اتفاق کردند، پس رسول خدا مرا طلبید و فرمودند یا علی بنویس
بسم اللَّه الرحمن الرحیم هذا ما صلح علیه رسول اللَّه و ابوسفیان
پس پدر این معاویه که ابوسفیان بن حرب گفت ای محمد اگر ما تو را بعنوان رسول خدا قبول می داشتیم با تو جنگ نمی کردیم و لیکن اسم خود و پدر خود را بنویس. پس من آن را به امر رسول خدا(ع) نوشتم و آن حضرت فرمودند یا علی تو را هم نظیر این واقعه اتفاق خواهد افتاد و تو برای پسران ایشان بنویسی آنچه را که من برای پدرانشان نوشتم. و من هم اکنون برای معاویه می نویسم چنان که حضرت رسول(ص) برای ابوسفیان نوشتند. عمروعاص گفت:
سبحان اللَّه تشبهنا بالکفار و نحن مؤمنون الاخیار.
ما را به کافران قیاس میکنی و حال آنکه ما مومنانیم و حضرت امیر(ع) او را از جایش بلند کردند و فرمودند ای پسر نابغه و زناکار تو کسی هستی که والی مشرکان و دشمن مسلمانان بودی و در ضلالت بودی و در اسلام آوردن عقب تر از همه و تو کسی هستی که با رسول خدا(ص) جنگیدی و امت او را بعد از رحلت او در ضلالت افکندی و تو ابتر الْاَبتر و دشمن خدا و رسولی برخیز ای دشمن خدا و رسول که سزاوار نیست که مثل تو در این مجلس حاضر باشد. عمروعاص هیچ نگفت و برخاست و از مجلس بیرون رفت و در گوشه ای نشست و معاویه هم سر به زیر انداخته بود و اصلاً سخن نمی گفت. پس مالک اشتر برخاست وگفت یا امیرالمؤمنین این معاویه در نزد خدا خَلَف و بدلی ندارد ولی تو را در نزد خداوند خَلَف و بدلی است اگر به حکم حکمین راضی هستی توئی امام بحق و وصیّ مطلق و اگر راضی نیستی
فافرع الحدید بالحدید واستعن بااللَّه المجید
پس آهن را بر آهن بکوب و ما را اذن بده که تا از سرگیریم و از حق تعالی یاری می طلبیم. پس حضرت چون نفاق لشگر خود را دیدند فرمودند بنشین ای مالک خدا تو را رحمت کند که آنچه بر تو بود بجا آوردی. مردم از سخنان مالک اشتر تعجب کردند و دیگران که نشسته بودند هیچ نگفتند. حضرت کاتب خود عبداللَّه بن ابی رافع را فرمودند بنویس:
هذا ما تقاضی علیه علی بن ابی طالب و معاویة بن ابی سفیان. ابوالاعور گفت ابتدا نام معاویه می کنیم مالک خروشید و گفت هرگز این نخواهد شد ای جاهل نادان او را چه فضیلت است که به نام او ابتدا کنیم؟ معاویه گفت یا مالک مقدم دار هر که را می خواهی و مؤخّر دار هر که را خواهی پس کاتب نام امیرالمؤمنین را مقدم داشت و آن صحیفه را نوشت و در آن درج کرد که طرفی راضی شدند به حکم قرآن و حکم حکمین و عهد را از ایشان گرفتند که خلاف نکنند و به آنچه در قرآن هست عمل کنند. اهل عراق با مهرهای خود مُهر کردند و به اهل شام دادند و ایشان نوشته و مُهر کردند و به اهل عراق دادند مالک اشتر و عدیّ بن حاتم طائی و عمرو بن حمق و زجربن قیس جعفی و دیگران از بزرگان اصحاب امیر(ع) برخاستند و گفتند ای معاویه گمان مبر که ما شک در ضلالت و فساد تو داریم، ولی چون استعانت به برداشتن مصحفها و ما را به کتاب خدا دعوت کردید ما شما را اجابت کردیم اگر به حق حکم کنند فبها والاّ آماده جنگ باش که ما بر سر جنگ خواهیم رفت تا که از ما شما یکی هم نماند. پس ابن عباس با ابوموسی سخن بسیار گفت. از جمله ابوموسی گفت که مردم راضی نشدند مگر به تو و جمعیت ایشان نه برای این بود که تو را فضیلتی هست که دیگران را نیست بلکه مثل تو از مهاجر و انصار که از تو پیشی دارند بسیارند لیکن اهل عراق راضی نشدند مگر به اینکه حَکَم یمنی باشد نه اهل کوفه و نه اهل شام و بدان که با تو رفیق شده است کسی که مکارترین عرب است و در معاویه هیچ صفتی نیست که به آن مستحقّ خلافت باشد واو طلیق اسلام است و پدر او رئیس کفار در روز اُحُد و احزاب بوده است و او ادّعای خلافت میکند بی آنکه باکسی مشورت کرده باشد یا بیعتی با او کرده باشند. ابوموسی گفت خدا تو را رحمت کند به خدا قسم که مرا امامی به غیر از علی نیست و حق نزد من محبوبتر از معاویه و اهل شام است. پس معاویه اهل شام را به شام فرستاد و اهل عراق به عراق رفتند. ابوموسی در نزد حضرت آمد و عرض کرد یا امیرالمؤمنین من از حوادث ایمن نیستم قومی را بفرست که تا دومة الجندل بامن بیایند. پس حضرت امیر(ع) شریح بن هانی را با پانصد سوار با وی فرستاد و در بین راه شریح به ابوموسی گفت: ای ابوموسی تو را برای کار بزرگی فرستادند که شکستگی آن هرگز درست نمیشود و گناه او عفو نمیشود و کسی را به تو انداختند که او را دینی و آیینی نیست و حیله گرترین عرب است و دین خود را به دنیا فروخته، بپرهیز که تا تو را فریب ندهد. ابوموسی گفت سزاوار نیست که مرا بفرستد که باطل را از ایشان دفع کنم، قومی که مرا متهم کردند پس او را به دومة الجندل آوردند که حصاری است بین عراق و شام و هر یک از بزرگان شیعیان او را نصیحت کردند و برگشتند. امیرالمومنین(ع) قصد کوفه کردند. در کتاب فضائل ابن شاذان و روضة الفضائل از ابن عباس روایت شده که با امیرالمؤمنین(ع) از صفین برگشتیم، لشگر تشنه شدند و در آن زمین آب نبود پس به آن شهسوار عرصه لافتی و تا جدار سوره هل اَتی از تشنگی شکایت کردند. حضرت کمی گشتند تا در آن بیابان به سنگی عظیم رسیدند، ایستادند و فرمودند
السلام علیک ایتها الصخرة
آن سنگ بزرگ جواب داد:
السلام علیک یا وارث علم النبوة.
حضرت فرمودند این الماء آب کجاست؟ عرض کرد درتحت من ای وصیّ محمد(ص) پس حضرت مردم را خبر دادند به آنچه آن سنگ خبر داده بود. صد نفر آمدند تا آن سنگ را حرکت دهند نتوانستند. حضرت فرمودند کنار روید، لبان مبارک را حرکت داد و به یک چشم بهم زدن سنگ را از جا کندند و در زیر آن آب نمایان شد آبی که از عسل شیرینتر و از برف سردتر بود و مسلمانان از آن آب گوارا نوشیدند و اسبان را آب دادند و آب بسیاری هم برداشتند، پس حضرت به سنگ فرودند عودی الی موضعک بجای خود برگرد. ابن عباس میگوید: آن سنگ همانند توپی در میدان غلطید و بجای خود برگشت. حضرت آب برداشتند و خواستند به جهت قضاء حاجت بروند. بعضی از منافقین لشگر که نفاق ایاشن در روز صفین ظاهر شد گفتند پشت سر حضرت میرویم و او را در حال تخلّی میبینیم و آنچه از او خارج میشود را مشاهده میکنیم زیرا که مرتبه نبوت را از برای خود ادّعا میکند و به دروغ مردم را خبر میدهیم. حضرت به قنبر فرمودند برو به آن دو درخت بگو
ان وصی محمد(ص) تأمرکما ان تتلاصقا فقال قنبر یا امیرالمؤمنین ایبلغهما صوتی.
بگو وصیّ پیغمبر امر میکند که شما دو درخت بهم بچسبید، قنبر گفت آیا صدای من به آن دو درخت میرسد؟ حضرت فرمودند ای قنبر
الذی یبلغ بصر عینیک الی السماء یبلغهما صوتک.
آن کسی که بینایی چشم تو را به آسمان میرساند و حال آنکه میان تو و آسمان پانصد سال راه است، صدای تو را به آن دو درخت هم میرساند. پس قنبر رفت و به آنچه مأمور بود عمل کرد و آن دو درخت مانند دو دست باز شده به هم چسبیدند. بعضی از آن منافقین صحنه را که دیدند گفتند علی سحر رسول اللَّه(ع) را تازه کرد. نه پسر عمّ او پیغمبر بود و نه علی امام است بلکه هر دو ساحرند و جادوگر. حال ما بر دور این دو درخت میگردیم و از پشت این دو درخت عورت او را میبینیم و آنچه از او دفع میشود را خواهیم دید. خداوند صدای ایشان را به گوش مبارک حضرت رساند. حضرت با صدای بلند قنبر را صدا زدند و فرمودند که منافقین اراده مکر با من دارند و گمان میکنند که این درخت بین من و ایشان حایل میشوند. برگرد به آن دو درخت بگو که وصیّ پیغمبر امر کردند که به مکان خود برگردید به مجرد اینکه قنبر این امر را گفت آن درختان از هم جدا شدند مثل کسی که از فرد شجاعی بگریزد پس حضرت بدون حایل در میان صحرا رفتند و برای تخلّی نشستند در آن حال منافقین نگاه کردند ولی نابینا شدند به طوری که هیچ نمی دیدند پس روی خود را برگرداندند بینا شدند، دوباره به حضرت نگاه کردند باز کور شدند و هیچ نمیدیدند تا هشتاد مرتبه تکرار کردند تا اینکه حضرت برخاستند و به منزل خود مراجعت نمودند. پس منافقین خواستند بروند به آن مکانی که حضرت برای تخلّی تشریف بردند تا اینکه آنچه از حضرت خارج شد را ببینند ولی همین که اراده رفتن میکردند نتوانستند از جای خود برخیزند و زمین گیر شدند ولی چون خواستند بروند، زمین گیر شدند و نتوانستند حرکت کنند تا صد مرتبه این واقعه بر ایشان تکرار شد که در آن وقت جویریه منادی حضرت ندا داد که لشگر کوچ کنند. با وجود مشاهده این معجزه عظیم، عداوت ایشان نسبت به حضرت و کفر و عناد و طغیان آنان بیشتر شد و بایکدیگر گفتند که اگر اینها معجزه بود پس چرا از معاویه و یزید عاجز شد که ناگاه صدای زنجیر شنیدند و نگاه کردند دیدند ملائکه معاویه و یزید را بستند و حاضر نمودند. حضرت امیر(ع) آن منافقین را به اسم صدا زدند فرمودند: ببینید اینها معاویه و یزید و اعوان و انصار ایشانند. واگر میخواستم همه را میکشتم و لیکن ایشان را تا روز قیامت مهلت دادم واینکه از امیر خود میبینید نه عجز است و نه ذلت و لیکن از جانب خدا است تا آنکه مشاهده کنید که خودتان چه میکنید و امتحان و آزمایش میشوید ولی اگر شما بر من لعن میزنید پیش از این کافران به رسول خدا(ص) هم لعن میزدند و میگفتند
من طاف ملکوت السموات والجنان و لیلة و رجع کیف یحتاج ان یهرب و یدخل فی الغار.
یعنی کسی که در یک شب معراج در همه آسمانها و بهشت میرود و به مکه بر میگردد پس چگونه محتاج میشود که از مکه فرار میکند و به غاری پناهنده میشود و یازده روز از مکه تا مدینه راه میرود. لیکن این از امتحانات خداوند است تا مؤمن از منافق تمیز داده شوند و خداوند خلق را به آنچه کراهت دارند امتحان میکند. حضرت آمدند تا به کنار فرات رسیدند. صدا زدند ای رودخانه من کیستم؟ ناگاه فرات به اضطراب آمد و موجهای آن از هم جدا شد و مردم نگاه میکردند و صدایی از فرات شنیدند که میگفت
اشهد ان لا اله الا اللَّه و اشهد ان محمداً رسول اللَّه و ان امیرالمؤمنین حجة اللَّه علی خلقه.
پس حضرت آنچه تیر در ترکش داشت بیرون آوردند و بعد از آن چوب زردی از ترکش بیرون آورده و بر فرات زدند و فرمودند: انفجری پس فرات شکافته شد و به دوازده قسم تقسیم شد و هر قسمی مثل کوه ایستادند و مردم تماشا میکردند. پس حضرت سخنی فرمودند که کسی نفهمید، ناگهان در تمام ماهیان آمدند در حالی که سرها را بلند کرده بودند و تکبیر و تهلیل میگفتند صدا زدند:
السلام علیک یا حجة اللَّه فی ارضه خذلک قومک بصفین کما خذل هرون بن عمران قومه.
سلام بر تو ای حجت خدا در زمین، قوم تو را در صفّین وا گذاشتند چنانکه جمعی هارون بن عمران را واگذاشتند. حضرت فرمودند آیا شنیدهاید؟ عرض کردند بلی. فرمودند:
فهذه ایة لی علیکم و قد اشهد بکم علیه.
این آیتی است برای من بر شما که من شما را بر آن شاهد میگیرم. حضرت حرکت کردند به ضدود رسیدند، طایفه بنی سعد به خدمت آن سرور آمدند و التماس کردند که در منزل ایشان فرود آید و شب را در آنجا به روز آورد. حضرت قبول فرمودند وشب را با یاران در آنجا ماندند و فردای آن شب از نخیله گذشتند. عبدالرحمن بن جندب میگوید که چون خانههای کوفه نمایان شد ناگاه مرد پیری را دیدیم که در زیر سایه دیوار خانه خود نشسته بود و آثار بیماری از چهره او ظاهر بود. حضرت به جانب آن پیرمرد رفت و سلام کرد و ما نیز سلام کردیم. آن مرد جواب نیکو داد. حضرت فرمودد ظاهری بیمار داری و از آن کراهت داری، عرض کرد آری دوست ندارم. حضرت فرمودند: آیا از آن امید خیر و ثواب نداری؟ عرض کرد دارم. فرمودند بشارت باد به رحمت پروردگار و آمرزش گناهان، حال بگو کیستی ای بنده خدا؟ عرض کرد صالح بن سلیم بن منصور هستم. فرمودند سبحان اللَّه چه نیکو است اسم تو و پدرت و اسم قبیله تو و اسم آن کسی که به او منسوب هستی آیا در این جنگ با ما حاضر بودی؟ گفت نه، میخواستم حاضر شوم ولی تب مرا مانع شد حضرت فرمودند بر شما واجب نبود و معذور بودید. حال بگو مردم چه میگویند از آنچرا که بین ما و اهل شام واقع شد؟ عرض کرد اغنیا از آن شادند و آن گروه که ناصح و خیرخواه مسلمانند متأسفند. حضرت فرمودند راست گفتی، خداوند این مرض تو را کفاره گناهان تو قرار دهد. بدرستی که مرض را در نزد خداوند اجری نمیباشد ولی گناهان را بر طرف میسازد و اجر در گفتار و کردار است و خداوند به نیت و نیکی باطن، بندگان خود را داخل بهشت میکند. حضرت حرکت کردند چون قدری راه رفتند عبداللَّه بن ودیعه انصاری را ملاقات نمودند و به او فرمودند که مردم چه میگویند؟ عرض کرد بعضی به آن راضی هستند و بعضی انکار میکنند. حضرت فرمودند: منکرین چه میگویند؟ عرض کرد میگویند علی جمعیت عظیمی داشت آنها را متفرق کرد و حصار محکمی داشت خرابش کرد، کی بنا خواهد کرد آنچرا که ویران کرده است؟ و اگر در این هنگام که عاصیان عصیان نمودند قتال میکردند ظفر مییافتند یا تمام کشته میشدند که بهتر از این بود. حضرت فرمود آیا من خراب میکردم یا ایشان ومن متفرق کردم یا ایشان متفرق نمودند؟ و آنچه میگویند که بهتر این بود که جنگ کنیم یا پیروز شویم یا کشته شویم بلی ما را نیز همین رأی بود و ما به دنیا بی رغبتیم امانگاه کردم به حسن و حسین که در پیش روی من بودند و گفتیم اگر هلاک شوند نسل محمد(ص) در میان امت منقطع میشود به همین جهت اجابت مردم را قبول کردم و ترک مقاتله نمودم تا جان حسن و حسین حفظ شود. آری عبث نبود که در روز عاشورا در عرصهئ کربلا وقتی که صدای استغاثه خامس آل عبا بلند شد و بیمار کربلا نیزهای برداشت و از خیمه بیرون آمد و از شدت ضعف، بدن مبارکش میلرزید و نیزه را بر خاک میکشید و جناب سیدالشهداء نظر به آن بزرگوار نمود و فرمود: ای ام کلثوم او را برگردان که دنیا از نسل آل محمد(ص) خالی نماند. جناب زینب خواستند که آن جناب را برگردانند فرمود عمه جان مگر تو ناله پدرم را نشنیدی؟ بگذار بروم این نیمه جانم را به فدای پسر فاطمه کنم و جناب ام کلثوم جلو آمد و ایشان را به خیمه برگرداند و صبر نمودند. موافق روایت سیدبن طاوس حضرت در آن وقت جلوی خیمه آمد و به خواهر خود زینب فرمود:
ناولینی ولدی الصغیر حتی اودعه.
ای خواهر طفل صغیرم را بیاور تا او را وداع نمایم پس زینب آن طفل را آورد عرض کرد سه روز است آب نخورده شربت آبی از این گروه برایش طلب نما. حضرت طفل را گرفت و تا نزدیک پسر سعد آمد و آن طفل را خوب بلند کرد که عارفانِ محرمِ راز و واقفان اسرار میگویند که گویا مقصود حضرت از بلند کردن قنداقه علی اصغر این بود که ای خدا تو واقفی که غیر از این گوهر گرانبها در خزانه من چیزی نمانده است و من آن را نثار تو میکنم و فرمود ای قوم شما شیعیان و اهل بیت مرا کشتید و بیعت مرا شکستید شربت آبی به این طفل شیر خوار بدهید. وای بر شما این طفل شیرخوار را ببینید که چگونه از فرط تشنگی به خود میپیچد. ای قوم ستمکار آیا این از انصاف شمااست که از این آب هر ترک و دیلمی بیاشامند و اهل بیت پیغمبر شما از تشنگی بمیرند؟ همینطور که حضرت مشغول صحبت بود ناگاه حرملة بن کاهل اسدی تیری بر چلّه کمان گذاشت و به جانب آن امام مظلوم انداخت آن تیر بر گلوی مبارک آن طفل نشست و گلوی او را در هم شکافت و آن جناب چون متوجه این شقاوت شد تیر را از گلوی علی اصغر کشید و دست مبارک خود را به زیر گلوی آن طفل گرفت و چون پر از خون شد بسوی آسمان پاشید و فرمود این شهادت در محضر خدا و در برابر حق تعالی است لذا بر من سهل است آنچرا که دشمنان انجام می دهند. و به روایت ابو مخنف ابن لوط بن یحیی حضرت به پیشگاه خدا عرض کرد: خدایا فرزند من در نزد تو کمتر از بچه ناقه صالح نمی باشد، آنچه اگر مقدر شده است که ما بر ایشان نصرت نیابیم اینها را از برای آخرت ما قرار مده و چون عادت طفلان است که در وقت رفتن نظر بر روی پدر یا مادر میکنند علی اصغر یک نظر بسوی پدر کرد و از شدت درد دستها را از قنداقه برآورد و به گردن پدر حمایل کرد که تمام کائنات به جزع در آمدند. ابن ابی الجمهور ذکر میکند که سیدالشهداء بر لبهای کبود شده طفل نگاه می کردند گویا متحیر بودند که با او چه کند و بر حضرت مشکل بود که کشته آن طفل را هم در خیمه برند در این وقت منادی از آسمان ندا داد که او را واگذار که خداوند در بهشت شیر دهنده ای برای او قرار داده است. در مهیج از حمید بن مسلم منقول است که می گوید من در لشگر پسر زیاد بودم و به آن طفل نظر می کردم که بر روی دست پدرش بود و او حیران و خجالت زده از اهل حرم مانده بود که بر سر نعش آن طفل چه کند. ناگاه زنی نورانی را دیدم که گاهی می نشست و گاهی بر می خواست و می گفت
وا ولده وا قتیلاه وا مهجة قلباه
تا به نزد آن طفل آمد و خود را بر روی نعش او انداخت و دختران چندی را دیدم که از خیمه مضطرب بیرون میآمدند و آن شهید را در برگرفتند و در آن حال امام(ع) مشغول گفتگو با قوم بودند. چون متوجه آن صحنه شد فوراً به کنار آن زن رفت و او را موعظه و نصیحت کرد و با ملاطفت او را به خیمه برگرداند. من از کسانی که در اطرافم بودند پرسیدم این زن کیست؟ گفتند امّ کلثوم دختر امیرالمؤمنین است. گفتم آن سه دختر کیانند؟ یکی گفت سکینه و فاطمه و رقیّه هستند. صاحب احتجاج میگوید خود آن حضرت از اسب فرود آمدند و با غلاف شمشیر خود زمین را کندند و بدن آن طفل شیرخوار را به خونش رنگین کردند و دفن نمودند. شیعیان یکی از فضلا در وقت ذکر این مصیبت به مسمعین می گوید چرا از من نمی پرسید که سبب دفن علی اصغر چه بود که هیچ یک از آن هفتاد و دو نفر را دفن نکردند ولی بدن علی اصغر را دفن کردند؟ شاید نکته مهم آن این باشد که امام(ع) با علم امامت می دانستند که سه روز این بدنهای شهداء بر روی زمین گرم کربلا میماند و کسی متوجه دفن اجساد طیّبه آنان نمیشود ولی چون پدر نسبت به طفل کوچک مهربانتر است و بدن ضعیف علی اصغر شیرخوار تاب و تحمل آفتاب گرم صحرای کربلا را ندارد لهذا بدن آن طفل را دفن نمودندالا لعنة اللَّه علی القوم الظالمین.
در انتخاب حَکَمین بعد از اتمام جنگ صفین
- بازدید: 517