جناب مولوی نقل کرده اند از آقا سید رضا موسوی قندهاری که سیدی فاضل و متقی بود، فرمود: سلطان محمد، دایی ایشان شغلش خیاطی و تهی دست و پریشان حال بود.
روزی او را بشّاش و خندان یافتم، پرسیدم: چطور است امروز شما را شاد می بینم؟
فرمود: آرام باش که می خواهم از شادی بمیرم. دیشب از جهت برهنگی بچه هایم و نزدیکی ایام عید و پریشانی و فلاکت خودم گریه زیادی کردم و به مولا امیرالمؤمنین (علیه السلام) خطاب کردم: آقا! تو شاه مردانی و سخی روزگاری، گرفتاری های مرا می بینی، چون خوابیدم دیدم که از دروازه عیدگاه قندهار بیرون رفتم، باغی بزرگ دیدم که قلعه اش از طلا و نقره بود، دری داشت که چندین نفر نزد آن ایستاده بودند نزدیک آنها رفتم پرسیدم: این باغ کیست؟
گفتند: از حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) است. التماس کردم که بگذارند داخل شده و به حضور آن حضرت برسم.
گفتند: فعلاً رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تشریف دارند بعد اجازه دادند. به خود گفتم: اول خدمت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) می رسم و از ایشان سفارشی می گیرم. چون به خدمتش رسیدم از پریشانی خود شکایت کردم.
فرمود: پیش آقای خود اباالحسن (علیه السلام) برو، عرض کردم: حواله ای مرحمت فرمایید.
حضرت خطی به من دادند، دو نفر را هم همراهم فرستادند، چون خدمت حضرت اباالحسن (علیه السلام) رسیدم فرمود: سلطان محمد کجا بودی؟
گفتم: از پریشانی روزگار به شما پناه آورده ام و حواله از رسول خدا دارم، پس آن حضرت حواله را گرفت و خواند و به من نظر تندی فرمود و بازویم را به فشار گرفت و نزد دیوار باغ آورد. اشاره فرمود شکافته شد، دالانی تاریک و طولانی نمایان شد. و مرا همراه برد و سخت ترسناک شدم. اشاره دیگری کرد روشنایی ظاهر شد، پس دری نمایان شد و بوی گندی به مشامم رسید و به من فرمود: داخل شو و هر چه می خواهی بردار، (لاشه خورهای زیادی آن جا بود) از ترس مولا دست دراز کردم پای قورباغه مرده ای به دستم آمد، برداشتم. فرمود: برداشتی؟
عرض کردم: بلی.
فرمود: بیا، در برگشتن دالان روشن بود در وسط دالان دو دیگ پر آب روی اجاق خاموش مانده بود، فرمود: سلطان محمد! چیزی که به دست داری در آب بزن و بیرون آور، چون آن را که در آب زدم دیدم طلا شده است.
حضرت به من نگریست لکن خشمش اندک بود، فرمود: سلطان محمد! برای تو صلاح نیست محبت مرا می خواهی یا این طلا را؟ عرض کردم: محبت شما را، فرمود: پس آن را در خرابه انداز، به مجرد انداختن از خواب بیدار شدم، بوی خوشی به مشامم رسید تا صبح از خوشحالی گریه می کردم و شکر خدای را نمودم که محبت آقا را پذیرفتم.
آقا سید رضا فرمود: پس از این واقعه، اضطرار دنیوی سلطان محمد برطرف شد و وضع فرزندانش مرتب گردید.(1)
**************************************
1) داستان های شگفت، ص 163 - 162.
296- لاشه مردار و جیفه دنیا
- بازدید: 324