پس از آنکه غيبت کبرى شد ابراهيم يا على بن مهزيار بيست سال از خودش سلب آسايش کرد و همه ساله مکه مشرف مى شد از نخستين افرادى بود که به مکه مى آمد و از آخرين افرادى بود که از مکه خارج مى شد چون مى دانست که ولى عصر عجل الله تعالى فرجه الشريف هر ساله در مراسم حج مخصوصا در موقف عرفات حضور خواهد داشت تمام شوقش در اين بيست سال ديدار آن حضرت بود. کوشش بسيار نمود تضرع زياد کرد به درگاه خدا ناليد پس از بيست سال شبى در خواب به او گفتند امسال به حج برو که به مقصد خودت مى رسى. بيدار شد وسائل سفر را آماده کرد به کوفه آمد و از آنجا راهى مدينه و سپس مکه گرديد.
شبى قبل از تاريک شدن هوا در حال طواف جوان زيبائى را ديد که نور عبادت از پيشانيش آشکار است و دو حله سفيد پوشيده است به ابن مهزيار رسيد و با هم مصافحه کردند. از ابن مهزيار پرسيد اهل کجائى کفت اهواز - پرسيد از ابن خضيب چه خبر دارى؟ (ابن خضيب از مخلصان اهل بيت و مردى مجتهد، سحر خير و شب زنده دار بود) ابن مهزيار گفت فوت شده سه مرتبه فرمود رحمت خداوند بر او باد چه شبهائى که بر مى خاست و رو بدرگاه خدا مى آورد رحمت خدا بر او باد. آنگاه پرسيد از ابن مهزيار چه خبر دارى؟ گفت من هستم - فرمود توئى ابن مهزيار گفت آرى فرمود امانتى که از ابا محمد حسن العسکرى (عليه السلام) باقى مانده کو؟ انگشترى که به ارث به او رسيده بود به آن بزرگوار داد بوسيد و گريه کرد. آن وقت فرمود: رستگار شدى، به چه قصد آمدى؟ ابن مهزيار گفت: بيست سال است به اميد ديدار امام محجوب (در حجاب غيبت) مى آيم. فرمود امام که محجوب نيست، شما محجوب هستيد اعمال بد شما باعث شده که از او محجوب شويد. آن وقت فرمود به من اذن داده شده که ترا خدمت امام برسانم، امشب وقتى که ستارگان کاملا روشن شدند، نزد کوه صفا بيا تا ترا خدمت آن حضرت ببرم.
گويد آن جوان سر موعد آمد، همراه آن بزرگوار به راه افتاديم. مقدارى از پستى و بلنديها گذشتيم. فرمود وقت سحر و موقع نماز شب است. دو نفرى ايستاديم و نماز شب خوانديم، باز حرکت کرديم، طليعه فجر طالع گرديد، فرمود پياده شو نماز صبح را اول وقت بخوانيم. سپس حرکت کرديم به يک وادى رسيديم که نور از دور ساطع بود و بوى مشک و عطر به مشام مى رسيد. وسط وادى خيمه اى بر پا بود که از آن نور به آسمان بر مى خاست، اينجا که رسيديم فرمود پياده شود مرکبت را رها کن، اينجا وادى امن است. مقدارى که نزديک شديم، فرمود اينجا بايست تا برايت اذن دخول بگيرم، رفت و برگشت و گفت موفق بهر خيرى شدى. دامن خيمه را بالا زدند، نور چهره مبارکش چشمم را خيره کرد، نزديک شد مدهوش شوم، عرض ادب و ارادت کردم حضرت احوال شيعيان عراق را پرسيد. فرمود من در گوشه و کنار که آبادى و رفت و آمد مردم نباشد زندگى مى کنم. هميان زر را تقديم امام (عليه السلام) مى کند. مى فرمايد ما را احتياجى نيست، خودت بردار که به آن نياز پيدا مى کنى و همين طور هم شد.
بيست سال سفر مکه به شوق ديدار مهدى
- بازدید: 327