نكته اول : مقدس یا نا مقدس بودن انسان
آشتی با خدا از طریق آشتی با خود راستین، نگرشی است به عالم و آدم به صورتی كه هر چیزی در این نگرش معنای خاصی می دهد و چهره مقدس عالم و آدم رخ می نمایاند.
راستی انسان را چگونه ببینیم؟ مقدّس یا نامقدّس؟ آیا می توان انسان را به طرزی نگاه كرد كه در عین واقعی بودن، پنجره ای باشد برای نظر به مقدس ترین واقعیت هستی، یعنی خدا؟ و اگر انسان بتواند از طریق آشتی با خود پنجره نظر به حق گردد، آیا هیچ جنبه ای جز مقدس بودن برایش می ماند؟ آیا این انسان دیگر گوشت و استخوان است یا منظری بسیار متعالی؟ و آن هایی كه انسان را در این راستا موجود قدسی نمیبینند، مگر نه این است كه بسیاری از ابعاد متعالی او را نادیده گرفته اند؟ راستی اینها از انسان چه چیزی می بینند؟
ما آزاد نیستیم تا انسان را از سر خود مقدس بشماریم، ولی موظفیم جنبه های مقدس او را نادیده نینگاریم و از رمزهای وجود او روی برنتابیم و واقعیت معنوی او را انكار نكنیم، واقعیتی كه در خود راهی به سوی خدا را دارد، واقعیتی كه اگر با خدا در انس نباشد غم غربتش در این دنیا او را از پای درمی آورد، چرا كه خود را از جهان خدایی محروم داشته و به كویر نامقدس تن گرفتار شده.
نكته دوم : درك غم غربت
انسان به صورتی شگفت انگیز در طلب بازگشت به آن عالم مقدسی است كه خود را در آنجا آرام می بیند، ولی راه بازگشت را نمی شناسد، وقتی خود را به عنوان پنجره ای مقدس شناخت، این بازگشت را شروع می كند و در فرهنگ مؤمنین به عالم معنا قدم می گذارد و دیگر مسئولیتی خاص نسبت به بودن خود احساس می كند، كه این مسئولیت، غیر از آن چیزی است كه انسان متجدّد نسبت به بودن خود دارد. او دیگر غم غربت از عدم ارتباط با حق را می فهمد و آرزوی زندگی كردن در قرب خدا در جان او سر برمی آورد و معنا پیدا می كند و به نمونه هایی از انسانها دل می بندد كه فوق زمین و زمان، زندگی را طی كردند و می كنند، از روزمرّگیها آزاد است و در عالم معنوی خود رمز و رازهایی را اندوخته دارد. از دنیای تاریكِ ابهامات به آسمان شفاف معنویت نظر دارد، حتی چنین انسانی طبیعت را به مانند مادر و پرستاری می شناسد كه پروردگار انسانها برای پروریدنِ او آن را آفریده و لذا با طبیعت به صورتی شفاف برخورد می كند و از آن پیام پروردگارش را می شنود و جلوه روحانی او را می بیند. دیگر برای او طبیعت و فوق طبیعت به دوگانگی مطرح نیست، چرا كه وقتی متوجه شد خودش پنجره ارتباط با حق است، راه پنجره دیدن همه چیز را تمرین كرده است، و در این حال در همه چیز و در همه جا یك نحوه تقدس می یابد، وقتی حیات انسانی رشد كرد و از حیات بدنی بالاتر آمد همه چیز را در حیات می یابد.
نكته سوم : راه ورود به دنیای حكمت و خلوت
اول باید متوجه بود كه غیر از آن خودی هستیم كه در سطح طبیعی با خود برخورد می كنیم، در این حالت است که كوشش خود را به سوی مقصدی متعالی شروع خواهیم كرد، و پای در دنیای عظمت های وجود خود خواهیم گذارد، و دنیای حكمت و خلوت در مقابل ما گشوده خواهد شد و استعداد ارتباط با خود واقعی سر بر خواهد آورد، فقط كافی است متوجه باشیم غیر از آنی هستیم كه در سطح طبیعی با آن روبهرو هستیم.
انسان سرّ پروردگار است، و انسانی که بتواند با خود خلوت داشته باشد راه ارتباط با سرّی ترین اسرار الهی را پیدا کرده است، خداوند اسراری را که در عبارت نیاید در نزد ما گذارده است تا بنگریم و بیابیم.
ای نسخه عالم الهی، که تویی
ای آینه جمال شاهی، که تویی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
از خود بطلب هر آنچه خواهی، که تویی
نكته چهارم : آشتی با خدا، آشتی با همه چیز
یقیناً آن حیاتی حیات است كه مقدّس باشد، و حیاتی مقدّس است كه در جهانی مقدّس و با خدایی كه مبنای همه تقدّس هاست بتوان به سر برد، و لذا می خواهیم بگوییم: «آشتی با خدا، آشتی با همه چیزهاست، كه همه چیز به جهت بیخدایی ما، به ما پشت كرده بودند و ما نیز به آنها پشت كرده بودیم». و با چهره ظلمانی عالم روبهرو بودیم، و نه با چهره رحمانی و حیاتمندش، و در این حال در واقع با هیچ چیز آشنا نخواهیم بود، و هیچ چیز هم با ما آشنا نخواهد بود، و این تنهایی واقعاً مرگ است و مرگ آفرین.
نكته پنجم : بی تفاوتی چرا؟
خودشناسی گشودن جاده ای است روبهروی انسان تا او با طی آن همواره به لایههای عمیق و بی کرانه عالم دست یابد، و وارد عالمی از وحدت شود که هر چیز آن همه چیز است، انسان می تواند از این طریق به شور حیاتی كه مطلوب واقعی هر انسانی است، دست یابد. در این رهگذر انسان نسبت به خود بی تفاوت نخواهد بود تا نسبت به هر چه زمانه بر سر او آورد، تسلیم شود و امیدی به دست یابی به خود برین نداشته باشد.
قدم زدن در خود برتر، قدم زدن در واقعیتی است که در طول و عرض هستی حضور دارد. هر اندازه ما با خودِ واقعی خود آشنا شویم، در تمام عوالم هستی حاضر خواهیم بود.
نكته ششم : خود باش، تا زندگی باشی
راستی آیا قیام در خود و سیر از خود وهمی به خودِ حقیقی عاملی نیست که با اولین جرقه حیات از لابهلای خاكستر روزمرّگی روبهرو شویم؟ تا از آن جرقه مشعلی فراهم آید كه هم فرا راه خود را روشن كنیم و هم دیگران را دعوت به رفتن نماییم؟
از طریق آشتی با خود، راهِ دقیق نگاه کردن به عالم درون آشکار میشود، راهی به ماوراء عالم اشیاء. خودت، آری خودِ خودت، یك انگشت اشاره به عالم لایتناهی هستی، و می توانی تو ای انگشت اشاره به عالم درون! از طریق خودت راه زندگی صحیح را بیابی، آنوقت كه خود را یافتی، میبینی که خودت یك زندگی صحیح هستی، آنكه بیراهه می رود ناخود تو است، خود را ناخود نكن، خود باش تا زندگی باشی، و این هم آغاز راه است و هم پایان راه، تفاوت در چگونه بودن خود است، كه چقدر خود هستیم، و چقدر از ناخود آزاد شدهایم.
نكته هفتم : حیات است كه حیات را مینگرد
اگر قبول داری ایده آلهای «معنوی» حقیقی ترین واقعیات هستند، و خودت، آری خودت واقعی تر از تن و اندازه و وزن و مدرك و خانه ات هستی، پس وقتی به خودت دست یافته ای به واقعی ترین چیزی كه در دسترس تو می تواند باشد دست یافته ای و در این حال از وهم رسته و به حق پیوسته ای و در این شرایط دیگر پای ایمان به میان است و نه پای فكر و اندیشه، اینجا دیگر موضوع دانائی به خود نیست، بلكه دارایی خود است، خود ما نزد خود خواهد بود، یعنی ارتباط با واقعی ترین چیزی كه هر انسان دارد، اما نه ارتباط با مفهومی از خود، بلكه با نگاهی زنده به خود مینگریم، چون در ارزیابی خود، حیات است كه حیات را می نگرد. آری حیات است كه حیات را می نگرد و در آن صورت حق در منظر جان نمایان می گردد. (1)
پاورقی :
1 - برای شرح این نکته به کتاب «آنگاه که فعالیتهای فرهنگی پوچ میشود» رجوع فرمایید.
نكته هشتم : روبهرویی با خود ، نگاه با روشنایی خود
وقتی با خود واقعی روبهرو نیستیم هزاران سؤال ناگشوده داریم كه می خواهیم به كمك استدلال جواب دهیم، من كاری ندارم كه بالاخره جواب می گیرم یا نه. ولی وقتی باخودمان از طریق خودمان روبهرو شویم، یعنی وقتی با قدرت حیات، «حیات مجسم» را که همان خودمان باشد، خود را ببینیم دیگر همه آن سئوالات بی معنی خواهند شد.
وقتی در آن اطاق با دستمالیدن بر اعضاء فیل میخواستند آن را ببینند، هرکدام چیزی گفتند که هیچکدام درست نبود. ولی:
در کف هر یک اگر شمعی بدی
اختلاف از گفتشان بیرون شدی
نكته نهم : مراقبه؛ یعنی از دست ندادن خود
معنی زندگی به واقع مراقبه ای است جهت از دست ندادن خود، و برگرداندن نظر از ناخودها به سوی خود، و مرگ چیزی جز ادامه و استمرار همین خود، و آزاد شدن از سلطه طبیعت نیست. در مراقبه و در این استمرارِ خود واقعی، انسان خود را از تاریخ و طبیعت بزرگتر می یابد، و در این حال هرگز لقمه ای در دهان تاریخ و طبیعت نخواهد بود، بلكه سازنده خود و سازنده زندگی خود می باشد.
گفت: «هرکس چشم از حرام نگاه دارد ، و تن از شهوات، و باطن را آباد گرداند به مراقبت دائم، و ظاهر را آراسته دارد به متابعت شریعت، و عادت دهد تن را به خوردن حلال، فراست وی خطا نیفتد». (1)
پاورقی :
1 - کشفالمحجوب هجویری، سخنان ابوالفوارس شاه بنشجاع کرمانی
نكته دهم : شورش و زندگی
اگر انسان فهمید كه خدا گونه است، خدا گونه زیست كردن برای او مشكل نخواهد بود، و شوریدن بر هر نارسایی كه راه جان او را به فراخنای حیات برین می بندد برای او عین زندگی است. دعوت به قیامی كه آیه «اِنَّما اَعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ، اَنْ تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنی وَ فُرادی» (سوره سبأ، آیه 46) به آن دعوت می نماید، معنای زندگی می گردد، و نمی تواند به طور جمعی یا فردی به قیام قیّوم هستی، در سراسر زندگی قائم نباشد، چنین انسانی، انسان نشسته و فرو رفته و خاكستر شده نیست، انسان ایستاده و قیام كرده است، در همه جا و همه وقت و در مقابل همه موانع.
بخت جوان یار ماست، دادن جان کار ما است
قافله سالار ما، فخر جهان مصطفی است
نكته یازدهم : وقتی همه چیز گم میشود
وقتی انسان متوجه حیات بی مرز خود شد، چگونه مرگ سیاه می تواند او را در جای خود بنشاند و او را در زندگی حیوانی خلاصه كند؟
وقتی انسان متوجه حیات بی مرز خود شد، حلقه هایی از حیات خود را در همه هستی مشاهده می كند، و در واقع وقتی به خود دست یافت به حیاتِ كلّی دست یافته و در آن حال با همه چیز احساس آشنایی می كند، و عالم هستی همدم اوست و دیگر تنهائی و افسردگی، همه و همه بی معنی خواهد شد، و بر عكس، انسانی كه خود را گم كرد، همه چیز را گم می كند، دیگر هیچ چیز را نمی بیند، چون «حیات» است كه به واقع برای انسان چیز است و موجودیت دارد، خودش هم تا حیات دارد خود را واقعی می داند، پس وقتی حیات را در عالم گم كرد، همه چیز را گم كرده است و دیگر چیزی نمی یابد تا همدم او گردد، و لذا خداوند فرمود: «أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ، حَتَّی زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ» (سوره تکاثر، آیه 1و 2) شما از وحدت محض، كه حیات محض است روی به كثرات انداختید و لذا همه چیز را چون قبر، بی حیات دیدید. همه چیز در دنیای شما گورستان خواهد بود، نه حیات.
نكته دوازدهم : وقتی همه چیز با ما آشنا میشود
انسانی كه متوجه حیاتِ بی مرز خود شد، سپیده سحری را آشنای با خود می یابد، و از همه آشناتر، آشنایی با خالق هستی است، و آشناترین آشناها را خالق خود می بیند. برای او پهنه اقیانوس، محبت پدران به فرزند و محبت فرزندان به پدر، رویش درختان، كوه های سربه فلك كشیده، همه و همه آشناست، چون او با خودش آشناست، چون با اصل حیات، یعنی خدایی كه تجلی حیاتش سراسر عالم را پر كرده است، آشناست. او قبل از آن كه مشغول حروفی باشد كه از حنجره خارج شده، توجه اش به آن نَفْسی زنده است كه در متن همه آن حروف جاری است، در عالَم هم، در همه جا «نَفَس رحمانی» را می نگردد، كه به صورت همه چیز درآمده، و به صورت هیچ چیز هم نیست، بلكه حیات است، یعنی سراسر عالم خودِ گسترده اوست، جانِ جان اوست، و همه این دیدن ها و یافتن ها به جهت آشنایی با حیات است، یا بگو آشنایی با خود، خودی كه جز حیات چیزی نیست. خودی که جز حیات چیزی نیست، باور کن!
نكته سیزدهم : خودی بی انتها، همنوا با حق
وقتی انسان خود را یافت، یعنی از طریق حیات خود، و از طریق خود كه همان حیات است به خود نگریست، با كل هستی پیوند و خویشاوندی خواهد یافت، اصلاً اگر انسان به وسعت همه چیز نباشد مگر می تواند با همه چیز ارتباط داشته باشد؟ و لازمه ارتباطی این چنین، دست یابی به خود است، بهعنوان «حیات»، تا با عالم به عنوان «حیات» ارتباط برقرار کند. آری ارتباط حیات با حیات، در این حال آن من حقیر كه گرفتار اغراض فردی است چون آبی در دل دشت خود شناسی، بخار می شود و او میماند با خودی بی انتها، حیاتی از ریزش و تجلی حیات محض، یعنی «حی قیوم» و همنوا با حق و در توجه محض به او.
نكته چهاردهم : زندگی؛ دروغی بزرگ!
وقتی تو از خود گم شدی، همه چیز گم خواهد شد، فی الحال حیاتِ طبیعت و سنت جاری در آن هم گم می شود. و قانون بشری جای آن را می گیرد، و زندگی با اختلالات عالمِ سرگردانی همراه می گردد. منیّت و انانیت قوّت می گیرد، در این حال كثرات اند كه با لاشه بی جان و وَهْمی و تصنّعی شان، تشخّص می یابند، در آن حالِ گم گشتگی از خود، منیّت و امیال نفسانی، انسان را چون سیمهای خارداری به خودشان می بندند و سراسر زندگی می شود اضطراب و تزلزل، چه دروغ بزرگی است اگر این نفس کشیدن را زندگی بنامیم!
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی
نكته پانزدهم : محكوم بهترین بهترین ها
وقتی با خود حقیقی ات روبهرو شدی، از همه اضطرابهای بیرونی و علائق حقیر، خود را آزاد می یابی، در این حال از بیهودگی خلاصی می یابی، چون از خودِ بیهوده دست كشیده ای. و در این حالت خداست كه بر تو حكومت می كند، یعنی محكوم بهترینِ بهترینها خواهی بود. به جای محكوم بدترینِ بدترینها دیگر محكوم نفس امّاره و منِ مادون نخواهی بود.
خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد
که بسته گان کمند تو رستگارانند
نكته شانزدهم : همسفری با حیات
«آشتی با خدا» یعنی آشتی با همه چیز و پشت كردن به همه ناآشنائیها و دوگانگیها و ناهماهنگیها، و طلوع كردن با همه عالم و آدم و زندگی كردن با همه هستی آزاد از همه چیز و آزاد از منِ موهومِ محدود.
در آن حال با هستی می رویی، شكوفه می دهی و به ثمر می نشینی، و همچنان در حیاتی مستمر رشد میکنی، آزاد از اسمی خاص - چون من فقط هست - متحد با كل هستی - چون همه هستی حیات است - به سفر خویش ادامه می دهی -چون حیات مرگ ندارد - به سفر آشتی با خود و آشتی باحیات و حیات، و همچنان حیاتی بعد از حیات، سفری كه مرگ در آن معنی ندارد تا از ترس مرگ بمیریم و از حیات و شكوفایی محروم شویم.
نكته هفدهم : وقتی انسان بی معنی میشود
اگر این «من» كه تماماً حیات و معنا است بی معنا شد و از حقیقت خود چشم برداشت، در نظر بگیر چقدر اشیاء واقعی و حقایق معنوی برایش بی معنی خواهد شد، و چه بی معناهایی كه به دروغ معنی دار جلوه خواهد كرد، یك زندگی دروغ در دروغ به جهت اصالت دادن به بُعد دروغین خود، و غفلت از خود راستین. فكر می كنم در همین راستا با من هم نظر و هم منظر باشی كه فكری كه بشر مُدرن با آن به سر می برد قادر نیست برای اضطرابِ انسان معاصر و مسائل و مشكلات وی راه خلاص و علاجی عرضه كند چون نمیتواند انسان را از ساحت زمین به آسمان دعوت کند، چاره کار عوض کردن صندوقها نیست. به قول مولوی:
ذوق آزادی ندارد جانشان
هست صندوق صور میدانشان
گر ز صندوقی به صندوقی رود
او سمائی نیست، صندوقی بود
گر هزارانند یك تن بیش نیست
جز خیالات عدد اندیش نیست
نكته هجدهم : وقتی زندگی قلب داشت
آیا تو نیز احساس نمی كنی ما در یك جهان در هم شكسته زندگی می كنیم؟ البته اگر بتوان اسم آن را «زندگی» گذاشت، بلی جهانی درهم شكسته و خراب، مثل یك ساعت خراب، وقتی یك ساعت خراب را به گوش خود نزدیك می كنی هیچ صدایی نمی شنوی، زندگی انسان ها مثل همین ساعت شده است، اما در زندگی توحیدی، زندگی قلب دارد، در حال حاضر این قلب نمی زند، چون ما با زندگی قهر كرده ایم، و تا با او، یعنی با خدا آشتی نكنیم، زندگیِ زمینی مرده است و در آن هیچ شكوفه نشاط و امیدی نخواهد رویید.
قیمت همیان و کیسه از زر است
بی ز زر همیان و کیسه ابتر است
همچنان که قدر تن از جان بود
قدر جان در پرتو جانان بود
نكته نوزدهم : بشر چوب بی خدایی اش را می خورد
وقتی خدا رفت، و زندگی بی معنی و پوچ شد، دیگر با آسمانی خالی از امید، و زمینی دستخوشِ آشفتگیها و نابسامانیها روبهرو خواهیم بود، و حیات بشر بدون هیچ چشم اندازِ امید بخشی به بن بست می رسد، و در این حال غم بارترین زندگی سر برخواهد داشت، انسان در برابر دیدگان خود فقط «خلأ» می بیند، فقط «هیچ» می بیند، در این پوچ گرایی است كه سطحی ترین افراد به عنوان قهرمانان پذیرفته می شوند، كه بیگانه با هر منطقی، به تحریك عصبیّت ها و غرایز دست می زنند، و به همین صورت بشر همچنان چوب بی خدایی خود را می خورد چون از بزرگ شمردن اولیاء الهی محروم شد. این یك قاعده است که هر قدر افراد سطحی، مدّ نظر جامعه باشند، آن جامعه به همان اندازه چوب بی خدایی خود را می خورد، زیرا كه خداوند عمیق ترین و ژرفترین معنا است، و هرچه از عمیق ترین معنا دور شویم، نسبت به انسان های ژرف و ژرف بین و حقیقت شناس بیگانه می گردیم.
نكته بیستم : همه چیز بی معنی میشود
وقتی زندگی انسان بیهوده و بی معنایی شد، خود را یك شی ء در میان اشیاء احساس می كند، از برخی تأثیر می پذیرد - بدون هیچ مقاومتی - و به برخی دیگر همان تأثیر را منتقل می كند - بدون اینكه بداند چرا - و چون هدفی مشخص ندارد «اشیاء» برای او ابزار و وسیله رسیدن به هدف بشمار نمی آیند - چون هدفی در كار نیست - لذا با داشتن امکانات زندگی، تهی از «معنا» است، پوچ و بی هدف. در این شرایط كلمات از حال می روند و همراه آنها اشیاء و وظایف اشیاء ناپدید می گردند.
اگر انسان با اُسِّ اساسِ معنی، و معنای محض یعنی خدا روبهرو نباشد، هیچ چیز برای او متعالی نخواهد بود، حتی خودش و این بدترین رویارویی با خود است و با همه چیز
نكته بیست و یكم : مخلوقیت ما، خالقیت اوست
«آشتی با خدا از طریق آشتی با خود راستین» توجه به جوشش چشمه ای است كه در ماست و همه ما در هر روز جوشش این چشمه حیات را می توانیم در خود تجربه كنیم، خود راستینی كه نسیمی از حضور حیات محض خدا در ماست، و ما چیزی جز رابطه با آن حیات محض نیستیم، همان رابطه ایم كه خود را خود احساس می كنیم. دو واقعیت نیست كه یكی خدا باشد و یكی انسان، كه اگر اینطور بیندیشی نه خدا را شناختهای و نه انسان را، بلكه توجه به خود راستین خود، توجه به چشمه حیات است، همچنان که عین اتصال به حیات محض است، بدون هیچ جدایی و دوگانگی. وقتی ما خود را عین رابطه با چشمه اصلی حیات احساس کردیم، دیگر تماشاگر خلقت خداوند نیستیم، بلكه خود، خلقت اوییم، خلقت خدا، خود ما هستیم. و با توجه به مخلوقیت خود، خالقیت او نمایان میشود، پس كو جدایی و دوگانگی؟ ما خالقیت او هستیم و او با خلقت ما ناظر خالقیت خود است، پس كو جدایی و دوگانگی. مخلوقیت ما، خالقیت اوست، و نظر به مخلوقیت خود - به عنوان مخلوق - نظر به خالقیت اوست، خالقی كه عین حیات است. پس آشتی با خود توجه به چشمه حیاتی است كه در ماهیت انسان بزرگ تر از آن است كه به بدن محدود شود و سرنوشت بدن را كه پیری و فرسودگی است، سرنوشت خود بداند و از خلقت گسترده خود كه در دنیا و آخرت به بهشتها می تواند دست یابد، محروم گردد.
نكته بیست و دوم : بدن گرایی و نا امیدی
بدن گرایی، از دست دادن امیدهای بزرگ رهایی است، و آشتی با خدا از طریق خود راستین، در واقع آشتی با امیدهای بزرگی است كه انسان در زندگی خود می تواند به دست آورد.
میگویند: «زندگی قفسی است که چون خواستی بال بگشایی با دیواره های محکم آن برخورد خواهی کرد و با بال های شکسته به گوشه قفس پرت خواهی شد». آری! قصه بدن گرایی هر انسانی این چنین است. زیرا که:
بر گشاده روح بالا، بالها
تن زده اندر زمین چنگالها
اما وقتی با خود راستین خود راه سفر به سوی عالم بیمرز و بی زمان را آموختیم، همه عالم پروازگاه ما خواهد شد. این همه ناامیدی به جهت بدن گراییهای ما است.
آن جهان و راهش ار پیدا بدی
کم کسی یک لحظه در اینجا بدی
نكته بیست و سوم : خود را خدایی بیافرینیم
آشتی با خدا، یعنی خود را خدایی بیافرینیم و اسیر مرگ بدن ظلمانی خود نشویم. بودن واقعی كه همواره می تواند دنیای وسیع تری را خلق كند، در ازاء دست یابی به خود راستین مان است، زیرا نظر به صفات الهی انسان، نظر به حضور واقعی اوست، صفاتی که نمایش عظمت انسان است در گستره یك انسان واقعی و رسیدن به آنها.
آشتی با خدا؛ یعنی خود را خدایی بیافرینیم، و این یعنی آشتی با امیدهای بزرگی كه انسان می تواند در زندگی خود به دست آورد.