چه بر من رفته، ای اشکها؟!
امروز، دلم هوای مدینه را کرده است و بهانه ی «بقیع» را میگیرد. حسّی غریب، آتش به جانم افکنده و شعله شعله اندوه، از عمیقِ وجودم، زبانه میکشد. آه، ای قدم های کوچک احساس و ارادت! به یاریام بشتابید و این روحِ تشنه و پریشان را، به آن دیار برسانید؛ به شهر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم ؛ آن جا که از ذرّه ذرّهی خاکش، بوی آسمان ـ عطر قدم های اهل بیت علیهمالسلام ـ به مشام میرسد. مرا به زادگاه «اندوه» ببرید. میخواهم سر به روی شانه اش بگذارم و یک عمر غربت دیرینه ام را بگریم. هنوز از کوچه کوچه ی مدینه، بوی «غریبی» میوزد، و هنوز در نگاه بارانی اش، خاطره هایِ دلنشینی موج میزند.
... و امروز، مدینه، دوباره سیاهپوش است و زانوی غم در بغل دارد و بغضی غریب، گلویش را میفشارد. امروز بقیع ـ غمگین تر از همیشه ـ، میزبان فرشتگان عزادار است و کاینات، حسرتی جانگداز را ضجّه میزنند.
آه! ای شهر ماتم دیده! در ماتم کدام عزیز نشسته ای؟!
آیا این فرشتگان مقرّب، به پیشوازِ روح« وارثِ علم نبوی» آمداند؟
آه! مرا به خانه ی آن آفتاب ببرید؛ میخواهم غروب سرخش را، عاشقانه ناله سر دهم و بر مزارش خون گریه کنم!
سلام، ای شکافندهی بی بدیل دانشها! بعد از تو، چه کسی دست نوازش بر سَرِ «فقه و عرفان» خواهد کشید و سرگردانیِ «علم» را به مقصد خواهد رساند؟!
با من بگو! ـ اقیانوس بیکرانِ معرفت و فضیلتها ـ که خیال هیچ ناخدایی، توان پیمودنِ عظمتش را ندارد. بعد از تو چگونه عطش روحانیِ خود را فرو بنشاند؟!
اباجعفر! تو نگارنده ی توانایِ کتاب بزرگ دانشی؛ که در سطر سطرش، رازهای آفرینش نهفته است و پس از تو، آفتاب هستی بخش شیعه، این واژه های پر از راز را، به تفسیر خواهد نشست و تمام سؤال های مبهم عالم را به سر منزل جواب خواهد رسانید؛ پس از تو، «او» میزبانِ سفرهی گسترده ی دانشِ، بر تشنگان عرفان خواهد شد.
خدیجه پنجی