آخرین سال خدمت در بانک کشاورزی به پایان رسید. اما هنوز قسط های وام که هفت سال پیش برای خرید خانه گرفته بود، تمام نشده بود. با آن که افتخار سی سال خدمت و بازنشستگی را داشت، به محل کار قبلی میرفت و از همکاران گذشته اش یاد میکرد.
در یکی از همان روزها، پیغامی برایش آوردند. قاصد را به خانه دعوت کرد. او را بر بالای اتاق ریخته و پاشیده اش نشاند. در برابرش بر زمین نشست و در حالی که زانوی خود را بغل کرده بود، به او خوش آمد گفت. پسرش، هادی برایشان چای و میوه آورد. مهمان که به نظر میرسید برای بازگشت شتاب دارد، از شهریار خواست تا خودش را به رنج نیندازند و اصرار ورزید تا چند دقیقه را در کنار و خدمت استاد باشد. استاد شهریار نشست و منتظر ماند. مهمان از سوی آیت الله مرعشی نجفی (1) آمده بود تا او را به شهر قم دعوت کند. استاد از شنیدن پیغام مسرور شد و این دعوت را پذیرفت.
- با کمال میل، افتخار میکنم!
چند روز از آمد و رفت آن قاصد گذشت. او رفته بود و شهریار را در التهاب سفر به قم باقی گذاشته بود. عاقبت با کمک پسرش بار سفر بسته شد. بچه ها و چند نفر از نزدیکان او را بدرقه کردند و همراه با هادی به قم فرستادند.
در طول راه، شهریار غرق در دریای ژرف اندیشه هایش بود. از سرودن شعر «علی ای همای رحمت» چند روزی میگذشت. هنوز کلمه به کلمه و بیت به بیت شعر به دل و جان شهریار بسته بود. «شعر» در صدف تنهایی او پنهان مانده بود. گاه به گاه، در خلوت دلخواهی که می یافت، این صدف را میگشود و مروارید بی مثال آن را به تماشا مینشست.
میزبان با بی صبری منتظر کسی بود که فقط او را در خواب دیده بود. پیش از آن، حتی نام او را نشنیده بود. کمتر از یک هفته از وقوع آن حادثه شگفت انگیز میگذشت. در ابتدای شب، آیت الله مرعشی حال و هوای عجیبی یافته بود. اشک شوق هر آن بی بهانه از چشم هایش سرازیر میشد و روی گونه ها و محاسن سپیدش میریخت. احساس نیاز بر شعله های امیدش دامن میزد. شب باشکوهی در پیش بود. توسل پیدا کرد تا یکی از اولیای خدا را در عالم خواب ببیند. و چه زود به آنچه میخواست، رسید. در مسجد کوفه نشسته بود:
حضرت علی، علیه السلام، با جمعی از یارانش در آنجا حضور داشتند. امیرمؤمنان خطاب به حاضران فرمودند که شاعران اهل بیت، علیهمالسلام، را در آن مکان حاضر کنند. پس از گذشت مدتی کوتاه، چند تن از شاعران عرب را آوردند. حضرت علی، علیه السلام، فرمودند تا شاعران فارسی گوی را نیز دعوت کنند. آنگاه محتشم کاشانی و چند تن از شاعران فارسی زبان حاضر شدند.
امام فرمودند: «شهریار را بیاورید.»
شهریار آمد. حضرت علی، علیه السلام، رو به شهریار که با تواضع ایستاده بود، فرمودند: «شعرت را بخوان!»
شهریار شعر «علی ای همای رحمت» را تا انتها خواند.
آیت الله مرعشی چشم هایش را گشود. در اتاق ساده و مرتب خود، تنها خوابیده بود. دوباره چشم هایش را بست; ولی دیگر مسجد کوفه را ندید. تا آن روز، کمتر شعر خوانده بود. بیش از نام چند شاعر، نام بقیه را به خاطر نداشت. هنگام شروع درس، نام و نشان کامل شهریار را پرسید.
پاسخ شنید: «شاعری است که در تبریز زندگی میکند.»
از پاسخی که شنیده بود، حیرت زده شد; خواست تا بزودی او را ببیند.
عاقبت انتظاری شورانگیز به پایان رسید. شهریار آمد. آیت الله مرعشی، سرگشته و حیران در وادی نا آشنای شعر و ادب، کسی را دید که در خواب دیده بود. مهمان، عطر دل آویز کوچه باغ های کودکی را داشت و یادآور لطف بی پایان یار بود. پیام آشنایی با خود داشت که از نگاه و زبان خاموش و پر ابهامش میتراوید و روشنی بخش دل میشد. میزبان، محو تماشای همان کسی که چند شب پیش او را در حضور امیر مؤمنان، علیه السلام، دیده بود، زمان سرودن آن اثر را پرسید. او در حالی که منتظر شنیدن پاسخ بود، مطلع شعر را هم زمزمه کرد:
علی ای همای رحمت، تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی، همه سایه هما را! شهریار سر بلند کرد، شگفت زده پرسید: «حضرتعالی از کجا خبر دارید که من چنین شعری سروده ام؟!»
سپس در حالی که به هادی و بقیه نگاه میکرد، با اطمینان گفت: «آن شعر را به کسی نداده و از آن با کسی سخن نگفته ام. حتی یک نفر هم از آن اطلاع ندارد.»
همه مهمانها یکه خوردند. شهریار با یقین و اطمینان سخن میگفت و میزبان در چهره چروکیده او - که گویی با هر کلام خود درخت تنومند ایمان و باور را در عمق وجود آیت الله مرعشی آبیاری میکرد - نوری خدایی میدید.
عاقبت با التهابی وصف ناشدنی، زبان به بیان آنچه در خواب مشاهده کرده بود، گشود. آن کتاب زرین و جواهرنشان را با ذوق و سلیقه ای تمام ورق زده و در برابر دیدگان مهمان گرامی و بسیار عزیزش نهاد. شهریار تاب تماشای آن بهشت موعود را نداشت. طوفانی سهمگین بر دریای همیشه آرام قلبش فرود آمد. حالی دگرگون یافت و باران اشک بر کویر چشم هایش باریدن گرفت و های های گریست.
مدتی بعد، تسلی یافت و شرمسار و شکرگزار از آن توجه بسیار، با اطمینان بیشتر، گفته هایش را تکرار کرد. چشمها به او خیره مانده بود. نگاه نافذ و منتظر میزبان همچون شهاب بر آسمان سیاه و شبگون یاد و خاطره مهمان فرو می افتاد و او را به سخنگویی وامیداشت، او به یاد می آورد و میگفت.
پس از لحظه هایی درنگ، در حالی که گویی از حقیقتی آشکار صحبت میکند، زمان دقیق سرودن آن شعر را بیان کرد و با گفته های خود، آیت الله مرعشی را به وجد آورد. «شعر» هنگامی سروده شده بود که آیت الله مرعشی، خواب استاد شهریار را میدید...
شهریار و پسرش به تبریز بازگشتند و خاطره حضور خود را برای آیت الله مرعشی و مهمانانش باقی گذاشتند.
ماه ها بعد (2) طلبه هایی که از زیارت نجف بازگشته بودند، از آن سروده ارزشمند تعریف کردند. شعر «علی ای همای رحمت» را با خطی خوش و به طور کامل نوشته بودند. قاب زیبایی که در بالای ضریح حضرت علی، علیه السلام، قرار داده شده بود، گویای محبت ژرف و عشق بی پایان شهریار به پیشوای خود بود که در قالب چند بیت جلوه می یافت. هیچکس نمیدانست که آن قاب به وسیله چه کسی به آنجا برده شده و در چه زمانی بر بالای ضریح مطهر گذاشته شده است...
____________________________
1. از علمای برجسته حوزه علمیه قم
2. سال 1375 ق.
داستان «خواب عجیب»
- بازدید: 4589