شب دامن گسترانده بود. در هجوم تیرگی ها، فرزندان آدم راه گم کرده بودند. دختران بی گناهِ زنده به گور شده گواهی میدادند که زمین، اسیر جهل و زمان، گرفتار جمود است. جهان را سیاهی و بشر را تباهی فرا گرفته و سیطره بی پایان شب، عالم و آدم را دلگیر کرده بود. ناگهان از دل تاریکی ها، خورشیدی دمید که به پرتو خویش، ظلمت کده ها را از نور آکند.
می سرایم تو را ای آیینه که یادت، فانوس آویزان در دل و نام زیبایت، ستاره پرفروغ شب های تار زندگی است. تویی که زمین را به آسمان پیوند داده ای و جهان را سرشار از عشق و نور و رحمت کرده ای.
ای ماه آرام گرفته در مدینه! دیده بگشا که امروز، سر تا سر گیتی را درخشانی ات در برگرفته است، ولی هنوز ابولهب ها و ابوسفیان ها و اهالی کوی شرک، دست از ستیز با تو برنداشته اند و قصد دارند پرتو افشانی ات را خاموش سازند. بگو تا خندق، دهان بگشاید و در خویش فرو ببرد خوگرفتگان به تاریکی را.
محمدناصر عارفی