«زنِ طنّاز و فتنه گراز خود بساز لکّه ننگی برای او»
«رسوای عشق خود کُنَمَش تا به کام تو ورد زبانِ شهر شود ماجرای او»
دو ـ سه روزی گذشت و زن مانْد و حضور عرشی و حُجب و حیای او پر شد تمام روحِ زن از انعکاس آن هِیْ ناله، ناله، ناله و هِیْ هایْ هایِ او
پس در خودش شکست و شکست و شکست و گفت:هر که تو نشکنیش و نسازیش، وایِ او! ذرّات روحِ خاکیِ زن رنگ باخت وُ
کم کم طلای ناب شد از کیمیای او «زنِ محراب و اشک و آه! نوبت رسیده است به مرگ و عزای او»
«او آن پرنده ای است که بال پریدنش: روح است و مرگ: دانه و بام و هوای او»
شبحی شوم آمد وُ خود را دمید در «قَدَر» و در «قضا»ی او خرمای مرگ را به دهان بُرد و مستِ وصل مرگی غریب آمد و شد آشنای او.
اشارات :: شهریور 1384، شماره 76