... و ناگهان برقی ظالم در فضا پیچید و فریادی از عمق جگر برخاست که «فزت و رب الکعبه».
تو گویی حجمی عظیم از نامردمی به یکباره بر شانه های زمین آوار شد.
مسجد، لبریز هیاهو و فاجعه بر جراحت قلب مردی میگریست که روزهای توفانی شهر، با اشاره دستان آزاده اش به واحه ای از آرامش بدل میشد؛ مردی که خاطره های خاموشش، چراغ خاک خورده عدل را نخستین شعله ها بود.
آن روز که عاشقانه سلامش کردند و به یاری اش خواندند، میدانست که پایان این جاده تاریک و پوشیده از خنجر، رودخانه خونی ست که از فرق عدالت خواهش سرریز خواهد کرد.
پس بی هیچ بیمی به راه افتاد تا سرچشمه های آینه را نشان مردمی بدهد که جز سنگ، معامله ای نمیشتاختند.
پچ پچه های پشت روزنه ها را به تاریخ واگذاشت تا خورشید را از حلقه محاصره کوه های منافق بیرون کشد و حالا زیر شمشیر همان پچ پچه ها، به آسمانی میمانست که آفتابش را تکه تکه کرده باشند.
او میرفت، با خاطراتی خون آلود و این شهر بیهوده را به مردمان مردابی اش می سپرد که رود، ایستادن را تاب نمی آورد.
امشب، لحظه ها به تدریج از او خالی میشود. او میرود آرام آرام و جان فرزندان و یارانش نیز همین گونه آرام، ذره ذره چون شمعی در باد، تحلیل میرود.
ای بزرگ! این پس لرزه های کبود، زمین لرزه رفتنت را در گوش زمین نجوا میکنند.
زرد رویی ات، دل زینب را میشکافد و شانه های حسن را می لرزاند. تو میروی و حسین و ام کلثوم ات را با بغض هایی خونین تنها میگذاری، میروی و زمستانی طولانی، اجاق روشن عدالت را در خویش مچاله خواهی کرد. نخلستان ها گیسو پریشان و قد خمیده، مسیر عبورت را خون گریه میکنند.
پس از تو جهان، شبی مکرر است که در حسرت رؤیای خورشید، پیر میشود. آه، ای کوفه! شهر خواب های دراز خرگوشی! با کدام واژه ها رذالتت را به تصویر کشم؟
نامردمی هایت را چگونه بگویم که کلمات از فرط بغض، بر سر صفحاتم فرو نریزند؟
آه، ای کوفه، شهر فریب های مداوم، شهر دل های بیروزن! حقیرتر از آنی که با دست و دهانی شعله ور بخواهمت.
معصومه داوود آبادی
متن ادبی «شمعی در باد»
- بازدید: 3495