هر صبح، آفتاب نگاه ما از مطلع گنبد طلایی تو سر میزند و دستهایمان چون گلدسته های سرکشیده بر افلاک، رو به آسمان بالا میرود. سبوی گلی دلمان، پر از عطر زلال یاد تو میشود و هزاران کبوتر مهربانی بر صحن وجودمان پر میکشد و این همه لطف که هر روز بر سر و روی ما می بارد، به خاطر سلامی است که هنگام عبور از مقابل حرمت ما را به لحظه ای توقف وا میدارد؛ گویی اینجا دارالسلام است؛ سرای سلم و سلامت، بهشت روی زمین.
تو احوال ما را میپرسی
ما خوب میدانیم که این حضور روحانی کوتاه در مقابل حرمت که خیر و خوبی تمام روز ما را تضمین میکند، پاسخ کریمانه تو به ماست. مگر میشود دختر رسول اللّه صلی الله علیه و آله باشی و در سلام کردن پیش قدم نشوی؟! این پیشگامی تو در پرس و جوی احوال ماست که دل ما را به فروتنی و ارادت در برابر تو تسلیم میکند؛ وگرنه کجا ما را این معرفت است که دست از عادت های بی مایه و خواسته های ناچیز زندگیمان برداریم و در این شتاب هولناک دنیا که ما را با خود به قهقرای ظلمت می برد، برای لحظاتی تأمل کنیم و تو را ببینیم؟
شمع یگانه شهر ما...
برای دیدن تو، از جا برخاستن من کافی نیست. تا صدای تو نباشد، از جانب من اجابتی نخواهد بود. اگر عطر مستانه تو نباشد، کدام بهانه ما را از پیله های حقیر زندگیمان جدا خواهد کرد و به پروانگی و شیدایی خواهد کشاند؟
شمع یگانه شهر ما! هر روز، هزاران کوچک و ناچیز، به شوق سلام تو، پروانه میشوند و در هوای یاد تو پر میگشایند تا راه و رسم شیدایی را بیاموزند.
نزهت بادی