اشارات :: دی 1386، شماره 104
سعيده خليل نژاد
لب تشنه بود و سينهاش مىسوخت صحرا
پيوسته از هرم عطش مىسوخت صحرا
كمكم كويرستان سوت و كور مانده
از بارش ابر و طراوت دور مانده؛
ديد و شنيد آواى محزون اذان را
حس كرد بانگ كاروان حاجيان را:
اين بوى ناب عطر فردوس برين است؟
يا نه، نسيم نام خيرالمرسلين است؟
اينجا غدير است و على را مىشناسد
او از ازل قدر ولى را مىشناسد
آن روز خورشيد از توان ماه مىگفت
مثل هميشه جامع و كوتاه مىگفت
با چهرهاى لبريز لبخند و تبسم
دست على را برد بالا، گفت: مردم
بعد از من از امر ولايت سر نپيچيد
از يارى مرد عدالت سر نپيچيد
فرمود: مردم طبق فرمانهاى سرمد
اين است مرد اول دين محمد
من يك مسلمانم ولى را مىشناسم
مولا على مولا على را مىشناسم
مهر على را تا ابد در سينه دارم
در سينه از مهر على گنجينه دارم.
شعر «غديريه»
- بازدید: 5767