در اين نوشتار برآنيم تا شعار «الرضا من آل محمد» را بررسى كنيم؛ شعارى كه عباسيان با تكيه بر آن توانستند بسيارى از بنى هاشم و شيعيان آنان ـ به ويژه ايرانيان ـ را با خود همراه كرده و مدت ها چهره واقعى خود را در پشت آن پنهان سازند.اين بررسى، در چهار محور الرضا در لغت عرب، الرضا در عرف مسلمانان در دو قرن نخست هجرى، الرضا در دعوت عباسى و الرضا نزد دعوت شدگان تقديم مىگردد.
الرضا در لغت عرب
الرضا اسم از رَضِىَ يَرضى است. الرضا مصدر است و بهعنوان وصف و به معناى اسم مفعول مىآيد. گفته مىشود: رجل رِضىً اى مرضىٌّ عنه: مرد پسنديده شده؛ رَضِىَ الشىء، رَضِىَ بالشىء و رضى عنه، فالشىء مرضوٌّ و مرضىٌّ اى اختاره و قنع به، يعنى آنرا انتخاب كرد و به آن قانع شد، شىء موردپسند است.
در كاربرد الرضا، مفرد، مثنّى و جمع و نيز مذكر و مؤنث يكسان است؛ گفته مىشود: هو رِضىً، هم رضىً. و نيز: رضيت الشىء و ارتضيته، فهو مرضى؛ آن چيز راپسنديدم، پس آن پسنديده است. و رضيه لذلك الأمر فهو مرضوّ و مرضىّ:[1] او را براى آن كار پسنديد، پس او پسنديده است. در قرآن، در آيه 100 سوره توبه آمده است: «لقد رضىاللّه عن المؤمنين» خداوند از مؤمنين راضى شده است و نيز در سوره مجادله آيه 22: «و رضيت لكم الأسلام ديناً» اسلام را دين شما پسنديدم و در سوره مائده آيه 119: «رضى اللّه عنهم و رضوا عنه.»
الرضا در عرف مسلمانان صدر اسلام
كسى كه اين كلمه را در متون اسلامى جستجو مىكند، به اين نكته برمىخورد كه «الرضا» بيشتر در موارد اختلاف بهكار برده مىشده است؛ يعنى هرجا مسلمانان اختلاف مىكرده اند، براى حل مشكل و رفع اختلاف «الرضا» پيشنهاد مىشده است. از بررسى موارد كاربرد «الرضا» نتيجه گرفته مىشود كه «الرضا» يعنى «من اجتمعت عليه الامة: كسى كه امّت بر او گرد آيند.» پس مىتوان گفت كه «الرضا» مترادف «الجماعة» است؛ الرضا يعنى كسى كه گروه تصميم گيرنده، يا اهل حل و عقد (خبرگان) يا اكثريت انتخاب كنندگان، او را انتخاب كرده و پسنديده باشند. خلاصه، «الرضا» يعنى «منتخب» و «برگزيده.» اينك نمونه اى چند از موارد كاربرد اين كلمه را بررسى مىكنيم:
پس از كشته شدن عثمان و فرار امويان از مدينه، مصريان به اهل مدينه گفتند: «انتم اهل الشورى و انتم تعتقدون الامامة فانظروا رجلاً تنصبونه و نحن لكم تبع، فقال الجمهور: على بن ابىطالب، نحن به راضون: شما اهل شورا هستيد و امام را شما بر مىگزينيد. پس با مشورت، مردى را برگزينيد كه ما پيرو شما هستيم! پس عموم مردم گفتند: ما على بن ابىطالب را برگزيديم و به او راضى هستيم.»[2]
پس از مرگ عثمان، اصحاب پيغمبر نزد على(ع) رفتند و گفتند: اين مرد كشته شد و مردم ناگزير بايد رهبرى داشته باشند! على(ع) فرمود: «أَوَ تكون شورى؟» قالوا: «انت لنا رِضىً»[3] قال: «فالمسجد، إذاً يكون عن رضىً من الناس»[4] فرمود: آيا شورا تشكيل شده است؟ گفتند: تو برگزيده ما هستى. فرمود: پس (بايد بيعت) در مسجد و با رضايت (انتخاب) مردم باشد.
در همان واقعه، على(ع) در پاسخ خواستاران بيعت فرمود: «ان كان لابّد من ذلك، ففى المسجد، فأنّ بيعتى لا تكون خَفْياً و لا تكون الا عن رضى المسلمين و فى ملأٍ و جماعة:[5] اگر ناگزير بايد با من بيعت شود، بايد در مسجد باشد. بيعت من پنهانى نيست و جز با رضايت مسلمانان و در جمع مردم انجام نمىشود.»
پس از اصرار مردم بر بيعت با على(ع) و سپرى شدن مهلت، على(ع) بر منبر رفت و فرمود: «يا ايها الناس، عن ملأٍ و اذن، انّ هذا أمركم ليس لأحد فيه حق، الاّ من رضيتم و امّرتم، و قد افترقنا بالأمس على أمر، فان شئتم، قعدت لكم، و الا فلا احد على أحد:[6] اى مردم، همه حاضريد و اجازه مىدهيد، اين حكومت شما است و هيچكس را در آن حقى نيست جز كسى را كه شما برگزينيد و امارت دهيد. ما ديروز با توافق بر امرى از هم جدا شديم، اگر امروز باز بر رأى خود هستيد، حكومت شما را عهده دار شوم، و اگر نيستيد، هيچكس را بر ديگرى حقى نيست!»
در روزهاى محاصره بيت عثمان، وى از على(ع) خواست تا شورشيان را ـ كه قصد كشتن وى را داشتند ـ برگرداند. على(ع) پس از بررسى اوضاع به او نوشت: «الناس الى عدلك احوج منهم الى قتلك، و انى لأرى قوماً لا يرضون الا بالرضا: [7]مردم، به عدالت تو بيش از كشتنت نيازمندند، من گروهى را مىبينم كه جز به «الرضا» ـ كسى كه مورد قبول همه باشد ـ رضايت نمىدهند.»
در همان واقعه، على(ع) در پاسخ خواستاران بيعت فرمود: «ليس ذلك اليكم انّما هو لأهل الشورى و اهل بدر، فمن «رضى به» اهل الشورى و اهل بدر فهو الخليفة:[8] انتخاب خليفه، حقّ شما نيست. اين كار منحصر به اهل شورا و اصحاب بدر است، هركس را كه آنها برگزيدند خليفه است.»
در مراسم بيعت با على(ع)، «طلحه» ضمن سخنانى گفت: «... ان اللّه قد رضى لكم الشورى، فأذهب بها الهوى، قد تشاورنا «فرضينا» علياً فبايعوه:[9] اى مردم، خداوند شورا را براى شما پسنديده است و با آن خواسته دل را از بين برده است. ما مشورت كرديم و على را برگزيديم، با وى بيعت كنيد!»
در جنگ جمل، طلحه به على(ع) گفت: «فاعتزل هذا الأمر و نجعله شورى بين المسلمين، فأن «رضوا» بك، دخلتَ فيما دخله الناس. و ان «رضوا» غيرك كنت رجلاً من المسلمين:[10] از حكومت كناره بگير تا آنرا شورا قرار دهيم. اگر تو را برگزيدند، در كارى وارد شده اى كه همه مسلمانان وارد شده اند، و اگر ديگرى را انتخاب كردند، تو هم مردى از مسلمانان هستى!» كنايه از اينكه تو هم چون ديگران به انتخاب شورا راضى باش.
پس از آنكه معاويه به حكومت دست يافت، روزى بنى هاشم را گرد آورد و گفت: «ألا تحدّثونى عن ادعائكم الخلافة دون قريش، بم تكون لكم؟ «أبالرضا» بكم؟ أم بالأجتماع عليكم دون القرابة؟ أم بالقرابة دون الجماعة؟ أم بهما جميعاً؟ فإن كان هذا الأمر «بالرضا» والجماعة، دون القرابة، فلا أرى القرابة أثبتت حقاً و لا أسسّت ملكاً، و ان كان بالقرابة دون الجماعة و «الرضا» فما منع العباس عمّ النبّى و وارثه و ساقى الحجيج و ضامن الأيتام أن يطلبها ... ، و ان كانت الخلافة «بالرضا» والجماعة والقرابة جميعاً، فأن القرابة خصلة من خصال الأمامة، لا تكون الأمامة بها وحدها، و أنتم تدّعونها بها وحدها، ولكنّا نقول: أحق قريش بها من بسط الناس ايديهم اليه بالبيعة، و نقلوا اقدامهم اليه للرغبة ... : اى بنىهاشم، شما ادّعا داريد كه خلافت حق اختصاصى شما است و از آن ديگر قريشيان نيست. آيا درباره اين ادّعايتان با من سخن نمىگوييد؟ به چه دليل خلافت از آن شما است؟ آيا به دليل رضايت (انتخاب) مردم و گرد آمدن آنان بر شما است (و به خويشاوندى نيست) يا به خويشاوندى است و نه به اجتماع مردم؟ يا به هر دو است (هم به رضايت و اجتماع مردم است و هم به خويشاوندى)؟ اگر حق خلافت به رضايت و اجتماع مردم است و به خويشاوندى نيست، كه در اين صورت خويشاوندى نه حقّى را ثابت مىكند و نه حكومتى را بنيان مىگذارد! و اگر حق خلافت به خويشاوندى است و به گرد آمدن مردم و رضايت آنان نيست، پس چه چيزى عباس عموى پيامبر(ص)، و وارث او و ساقى حاجيان و سرپرست يتيمان و ... را از مطالبه آن بازداشت؟ و اگر خلافت هم به رضايت و گرد آمدن مردم است و هم به خويشاوندى، در اين صورت خويشاوندى يكى از شرايط امامت است و امامت تنها به خويشاوندى نيست. شما تنها به سبب خويشاوندى ادعاى خلافت داريد، ولى ما مىگوييم كه سزاوارترين قريش به خلافت كسى است كه مردم با او بيعت كنند و با شوق به سوى او روند ... .»
ابن عباس در پاسخ معاويه گفت: «ندّعى هذا الأمر بحقّ من لولا حقّه لم تقعد مقعدك هذا، و نقول: كان ترك الناس أن يرضوا بنا و يجتمعوا علينا، حقاً ضيّعوه و حظّاً حرموه ...:[11] ما خلافت را به حق كسى (پيامبر (ص) ) ادّعا مىكنيم كه اگر حق او نبود، اكنون تو بر اين جايگاه ننشسته بودى، و مىگوييم: اينكه مردم از انتخاب ما و گرد آمدن بر ما سرباز زدند، حقى بود كه پايمال كردند و بهره اى بود كه از آن محروم شدند ... .»
گفتنى است كه در اين متن، همه جا واژه «الرضا» مترادف واژه«الجماعة» آمده است.
آنگاه كه «عبداللّه بن زبير» از «محمد بن حنفيّه» و «عبداللّه بن عباس» خواست تا با او بيعت كنند، در پاسخ گفتند: «انا لا نبايع الا من اجتمعت عليه الامّة، فاذا اجتمعت عليك الأمّة بايعناك ...:[12] ما جز با كسى كه امّت بر او گرد آمده باشد، بيعت نمىكنيم. هرگاه امّت بر تو گرد آمدند، با تو بيعت خواهيم كرد ... .»
پس از مرگ «يزيد بن معاويه»، «سلم بن زياد» (والى خراسان) سپاه خراسان را به بيعت با «منتخب» و «الرضا» فرا خواند: «... و دعا الناس الى البيعة على الرضا حتى يستقيم امر الناس على خليفة فبايعوه.»[13]
پس از مرگ يزيد بن معاويه و فرار «عبيداللّه بن زياد» از عراق، مردم بصره خواستند براى خود اميرى برگزينند. سران آنها «قيس بن الهيثم السُّلَمى» و «نعمان بن سفيان راسبى» بودند. قيس به انتخاب نعمان رضايت داد و گفت: «قد رضيت بمن رضى به النعمان و سماه لكم.» و نعمان از قيس و مردم بر «الرضا» (منتخب) پيمان گرفت: «... و أخذ على قيس و على الناس العهود بالرضا.»[14]
در قيام مختار، شيعيان بر او گرد آمده و به او رضايت دادند: «... واتّفقوا على الرضا به.»[15]
در قيام توابين، «رفاعة بن شداد»، پس از «مسيب»، رشته كلام را به دست گرفت و گفت: «ولّوا أمركم رجلاً تفزعون اليه و تحفّون برايته و قد رأينا مثل الذى رأيت، فأن تكن انت ذلك الرجل، تكن عندنا مرضياً ... : فرماندهى تان را به مردى بسپاريد كه در سختى ها به او پناه برده و بر پرچمش گرد آييد! رأى ما چون رأى تو است. اگر تو آن مردى، نزد ما برگزيدهاى (پسنديده اى)... .»
هنگامى كه «مصعب بن زبير» با «عبدالملك بن مروان» به پيكار بود، «مهلب بن أبى صفره» و يارانش، از طرف «عبداللّه بن زبير» در خوزستان با خوارج مىجنگيدند. چون مصعب كشته شد، مهلب و يارانش با عبدالملك بيعت كردند. خوارج چون چنين ديدند فرياد برآوردند كهاى دشمنان خدا، ديروز در دنيا و آخرت از او بيزارى مىجستيد و او امروز كه امير شما را كشته، امامتان شده است!؟ كدام گمراه و كدام راه يافته است؟!.» سپاهيان مهلب پاسخ دادند: «يا اعداء اللّه، رضينا بذالك، اذ كان يلى امورنا و نرضى بهذا كما كنا رضينا بذاك:[16] اى دشمنان خدا! به مصعب راضى بوديم چون امير ما بود، و اكنون به عبدالملك رضايت داريم، چنانكه به مصعب رضايت داشتيم.»
در پيكار «هرثمة بن أعين» با «ابوالسرايا»، چون عرصه بر هرثمه تنگ شد، فرياد برآورد: «يا أهل الكوفة، علام تسفكون دماءَنا و دمائكم؟ ان كان قتالكم ايانا كراهيّة لأمامنا، فهذا المنصور بن المهدى، رضىً لنا و لكم، نبايعه ...:[17] اى كوفيان، چرا خون خود و خون ما را مىريزيد؟ اگر جنگتان با ما بدان جهت است كه امام ما را نمىپسنديد، اين، منصور پسر مهدى است و مورد پسند ما و شما است. با او بيعت مىكنيم ....»
در قيام ابوالسرايا پس از مرگ «ابن طباطباى علوى»، ابوالسرايا در سخنرانى خود گفت: «... و قد وصى ابوعبداللّه الى شبيهه ... فأن رضيتم فهو الرضا، والا فاختاروا لأنفسكم:[18] ابوعبداللّه (ابراهيم بن طباطبا) كسى مانند خود را به جانشينى برگزيده است ... اگر او را مىپسنديد، او منتخب ـ «الرضا» ـ است وگرنه، ديگرى را براى خود برگزينيد.»
در همين قيام، پس از سخن ابوالسرايا، «على بن عبداللّه علوى» كه ابن طباطبا او را به جانشينى خود انتخاب كرده بود، به «محمد بن زيد» علوى گفت: «قّلدناك الرياسة و انت الرضا عندنا:[19] تو را رياست داديم، تو نزد ما پسنديدهاى (منتخب مايى).»
در جريان نصب امام رضا به امامت، «ابن سنان» از امام كاظم(ع) پرسيد: «پس از شما چه كسى امام است؟ امام پاسخ داد: فرزندم على. ابن سنان گفت: «له الرضى والتسليم:[20] به او راضى و تسليم هستيم.»
مأمون روزهاى سه شنبه براى مناظره فقهى مىنشست. روزى نشسته بود كه مردى ـ دامن به كمر زده و كفش به دست گرفته ـ وارد شد، بر گوشه اى ايستاد و گفت: «السلام عليكم.» مأمون جواب سلامش را داد. مرد گفت: از اين جايگاهى كه در آن نشستهاى خبرم ده؟ آيا به اجتماع امّت است يا به قهر و غلبه؟ مأمون گفت: نه به اين است و نه به آن، بلكه كسى كه عهده دار حكومت مسلمانان بود، من و برادرم را جانشين خود كرد، «فلما صار الأمر الىّ، علمت أنى محتاج الى اجتماع كلمة المسلمين فى المشرق والمغرب على الرضا بى: چون حكومت به من رسيد، دانستم در انتخاب خودم به اجتماع رأى مسلمانان در شرق و غرب نيازمندم» و ديدم كه اگر حكومت را رها كنم مسلمانان با هم نزاع مىكنند؛ كار اسلام پريشان و كار مسلمانان آشفته مىگردد؛ جهاد باطل، حج متوقف و راهها ناامن مىشود، «فقمت حياطة للمسلمين الى ان يجمعوا على رجل يرضون به فأسلم اليه الأمر:[21] پس براى حفظ مسلمانان حكومت را به عهده گرفتم تا اينكه آنان بر كسى كه مورد قبول همه باشد گرد آيند و من حكومت را به او بسپارم. و هرگاه آنان بر كسى اتفاق كنند، حكومت را به او واگذار مىكنم.» پس آن مرد سلام كاملى كرد و رفت.
چنانكه ملاحظه مىشود در موارد بيستگانه مذكور كه از متون مختلف و از محدوده زمانى سال 36 تا220 هجرى گردآورى شده است، «الرضا» غالباً با كلمه «الجماعة» مترادف آمده است و حتى در مواردى هم كه تنها به كار رفته همان معنا را دارد. از بررسى موارد كاربرد واژه «الرضا» چنين برمىآيد كه مقصود از آن در عرف اهل آن زمان، «منتخب»، «برگزيده» و «كسى است كه همه يا اكثريت مردم يا اهل حل و عقد (خبرگان) او را انتخاب كرده و پسنديده باشند.
معناى «الرضا من آل محمد» در دعوت عباسيان
با توجه به آنچه در معناى الرضا گفته شد، «الرضا من آل محمد»، يعنى «منتخب» از «آل محمد(ص)» چون سال 100 هجرى سپرى شد و حكومت اموى به مرحله ثبات خود رسيد و با اصلاحات «عمر بن عبدالعزيز» فشار حكومت بر مخالفان كاهش يافت، بنىهاشم كه از پيش منتظر سپرى شدن سال 100 بودند، در سالهاى آغازين سده دوم هجرى، در سه گروه كاملاً جدا از هم ـ كه هر سه متكى بر يكى از سه پسر بزرگ حضرت على(ع) بودند ـ، دعوت خود را شروع كردند. اين سه گروه عبارت بودند از: عباسيان، فرزندان امام حسن(ع) و فرزندان امام حسين(ع).
عباسيان خود را ميراثدار «ابوهاشم» پسر «محمد بن حنفيّه» مىدانستند. پس از شهادت امام حسين(ع)، چون فرزندان امام حسين(ع) و امام حسن(ع) تحت نظر بودند، و از طرفى محمد بن حنفيه نه در واقعه كربلا شركت كرده بود و نه به بيعت ابن زبير تن داده بود، ميدان فعاليت براى او و فرزندش بيشتر باز بود. به نقلى ابوهاشم پسر محمد حنفيّه هنگام مرگ، محمد بن على، نوه عبداللّه عباس را جانشين خود كرد و بدينگونه سازمان دعوت او به عباسيان رسيد.[22]
فرزندان امام حسين(ع) به رهبرى ائمه شيعه: امام باقر(ع).
فرزندان امام حسن(ع) و در رأس آنها «عبداللّه بن الحسن» و بعدها پسرش «محمد»؛ معروف به «نفس زكيّه.»
در آغاز، عباسيان مردم را به نام خود دعوت مىكردند[23] و همزمان با آنها، دعوتگران علوى نيز در خراسان پراكنده بودند. از طرفى تنى چند از داعيان عباسى گرفتار و كشته شده بودند و ممكن بود كه اگر كار به همين منوال پيش برود، رهبرى دعوت هم افشا شود. از سوى ديگر، مردم ـ بهويژه مسلمانان غير عرب ـ به علويان علاقه بيشترى داشتند؛[24] بنابراين عباسيان دريافتند كه اگر مردم را به نام خود دعوت كنند و در كنار آنها، فرزندان على(ع) هم مردم را به خود بخوانند، كسى به ايشان دل نخواهد بست و همه يا دست كم بيشتر مردم به علويان خواهند پيوست و كار آنان به جايى نخواهد رسيد. از اينرو، پس از بررسى كامل و چند تجربه كوچك و خطرناك ولى پرفايده، با مهارت كامل و دقت كافى، شعار «الرضا من آل محمد» را مطرح كردند، مردم را به آن دعوت نمودند و از دعوت مستقيم به خود دست كشيدند. آنها با طرح اين شعار، هم چهره واقعى خود را از عامه مردم و حكومت پنهان داشتند و خود را آل محمد(ص) جلوه دادند، و هم بدين وسيله خود را به علويان پيوند زدند و از محبوبيت آنها بهره فراوان بردند؛ بهگونهاى كه بسيارى از شيعيان علوى كه ماهيت عباسيان را نشناخته بودند نيز به آنان پيوستند.
عموم دعوت شدگان ـ بهويژه خراسانيان ـ هم به خاطر دورى از حجاز و هم به خاطر فشار حكومت كه مانع هرگونه پرسشى در مورد بنىهاشم بود توانايى شناخت دستهبندىهاى سياسى بنىهاشم را نداشتند و گمان مىكردند كه «آل محمد» فقط يك گروه است. آنها بين عباسيان، بنى حسن(ع) و بنى حسين(ع) فرق نمىگذاشتند؛ از اينرو علاقهمندان آل محمد و ناراضيان حكومت، جملگى زير اين پرچم گرد آمدند.
امام عباسى، با اصرار به سران دعوت خود تأكيد مىكرد كه از او هيچ نامى نبرند و عامه مردم را به «الرضا من آل محمد» بخوانند[25] و در پاسخ كسانى كه مىخواهند «الرضا» را بشناسند، بگويند: «ما تقيّه مىكنيم.» البته آنها مجاز بودند كه نام امام عباسى را تنها به افراد مورد اعتمادشان بگويند!
«الرضا من آل محمد» در نزد سران دعوت و عباسيان، امام عباسى بود، ولى عامه افرادى كه به دعوت پيوسته بودند از اين امر آگاه نبودند، لذا هنگامى كه امام عبّاسى خواست «ابومحمد صادق» را براى دعوت به خراسان روانه كند، براى پرهيز از افشاى چهره واقعى خود به وى تأكيد كرد كه از برخورد با دعوتگران علوى بهويژه شخصى به نام «غالب» ـ كه به شدت دوستدار علويان بود ـ پرهيز كند، ولى غالب از آمدن ابومحمد آگاه شد و به نزد او رفت و بين آن دو درباب برترى عباسيان و علويان مناظرهاى سخت درگرفت. پس از اين واقعه، راز ابومحمد فاش گرديد و به دست والى خراسان كشته شد[26] (106 هجرى). ظاهرا پس از مرگ او و براى پيشگيرى از افشاى دعوت عباسى، شعار «الرضا من آلمحمد» مطرح شده است.[27]
الرضا من آلمحمد نزد دعوت شدگان
از بررسى گزارشهاى مورخان در باب دعوت و بيعت مردم خراسان با «الرضا» و عكسالعمل آنان پس از ظهور و به حركت رسيدن عباسيان، بر مىآيد كه بيشتر دعوت شدگان ـ اگرنه همه آنها ـ «الرضا من آلمحمد» را شخصى از فرزندان پيامبر(ص) مىدانستهاند. به گفته «فليپ حتى» «شيعيان مىپنداشتند كه خاندان هاشم منحصر به فرزندان على(ع) است.»[28] از اينرو، پيروزى عباسيان موجب سرخوردگى بسيارى از ايرانيان شد، حتى برخى زبان به اعتراض گشودند و جان خود را بر سر اين كار نهادند. قيامهايى چون قيام «شُرَيك بن شيخ» در بخارا و اعتراض برخى سران دعوت و نيز گرايش ايرانيان به قيامهاى ضد عباسى علويان نشان مىدهد كه در نظر آنان «الرضا من آلمحمد» كسى از فرزندان پيغمبر بوده است. اينك نمونهاى از شواهد تاريخى اين نظريه را از نظر مىگذارنيم:
1 ـ پس از ظهور دولت عباسى و آگاهى عباسيان از تمايل «ابوسلمه» به علويان، «سفاح» برادرش منصور را با سى تن به خراسان فرستاد تا هم از «ابومسلم» بيعت بگيرد و هم نظر او را درباره كار ابوسلمه جويا شود. يكى از نوادگان امام سجاد(ع) به نام «عبيداللّه بن الحسين بن على بن الحسين الأعرج» همراه اين هيأت بود. «سليمان بن كثير خزاعى» يكى از بزرگترين داعيان عباسى كه پيش از ابومسلم رهبر سازمان دعوت در خراسان بود، به عبيداللّه گفت: «انا غلطنا فى امركم و وضعنا البيعة فى غير موضعها، فهلّم نبايعكم و ندعوا الى نصرتكم:[29] ما در مورد كار شما اشتباه كرديم و بيعت را در جاى خودش ننهاديم، بياييد با شما بيعت كنيم و مردم را به يارى شما بخوانيم.» عبيداللّه گمان كرد كه اين پيشنهاد توطئهاى از طرف ابومسلم است و اگر به ابومسلم خبر ندهد او را خواهد كشت. از اينرو جريان را به ابومسلم خبر داد و ابومسلم، يار ديرين خويش را طبق فرمان امام عباسى كه «به هر كس شك كردى او را بكش»، گردن زد، او حتى بنابر برخى روايات، عبيداللّه را نيز مسموم كرد و از ميان برداشت![30]
اين واقعه كه در حدود چهار ماه پس از ظهور دولت عباسى روى داد نشان مىدهد بسيارى از خراسانيان (و حتى افرادى در رأس دعوت عباسى چون سليمان بن كثير خزاعى) گمان مىبردهاند كه حكومت به علويان خواهد رسيد.
2 ـ پس از پيروزى عباسيان و آشكار شدن چهره واقعى دعوت عباسى و شناخت مردم از اين دعوت، يكى از بزرگان بخارا به نام «شُرَيك بن شيخ مهرى» كه «مردى بود از عرب به بخارا باشيده، و مردى مبارز بود و مذهب شيعه داشتى و مردمان را دعوت كردى به خلافت فرزندان اميرالمؤمنين على(ع) و گفتى: ما از رنج مروانيان اكنون خلاصى يافتيم. ما را رنج آل عباس نمىبايد، فرزندان پيغامبر بايد كه خليفه پيغامبر بود. خلقى عظيم بر وى گرد آمدند. و امير بخارا «عبدالجبار بن شعيب» بود و با وى بيعت كرد و امير خوارزم «عبدالملك بن هرثمه» با وى بيعت كرد و امير بَرْزَم «مُخَلَّد بن حسين» با وى بيعت كرد و اتفاق كردند و پذيرفتند كه اين دعوت آشكار كنيم و هر كس كه پيش آيد با او حرب كنيم.»[31]
بنابر نقل منابع ديگر، بيش از سى هزار نفر دعوتش را پاسخ گفتند و چند ماه با «زياد بن صالح» فرستاده ابومسلم جنگيدند تا سرانجام شريك كشته شد و قيام سركوب گرديد.[32] از اين گفته «نرشخى» (م 348): «چون زياد از بخارا دل فارغ كرد، به جانب سمرقند رفت و آنجا او را حربها افتاد»[33] بر مىآيد كه مردم سمرقند نيز عليه عباسيان به پاخاسته بودند؛ چنانكه از وسعت قيام شريك و پيوستن گروه زيادى از مناطق مختلف (بخارا، خوارزم، برزم) به اين قيام بر مىآيد كه دستكم مردم اين نواحى معتقد بودهاند كه «الرضا من آلمحمد» شخصى از فرزندان پيامبر(ص) است. گرچه قيام شريك كه خواستار خلافت فرزندان پيامبر بود سركوب شد (133 هجرى)، ولى همچنان معتقدان به اين عقيده در خراسان بسيار بوده و حتى در ميان فرماندهان و حكمرانان خراسان نيز افرادى براين عقيده بودند. گواه اين مطلب آنكه چون در سال 140 هجرى، منصور، «عبدالجبار اَزدى» را حكومت خراسان داد، وى به تعقيب شيعيان بنىهاشم پرداخت و از آنان كشتارى عظيم كرد و در تعقيب آنان اصرار ورزيد؛ آنها را مثله كرد و شمارى از فرماندهان و حكمرانان خراسان از جمله «مُغَيرة بن سليمان» و «حُرَيش بن محمد ذُهْلى» ـ از فرماندهان و ـ «مجاشع بن حُريث انصارى» ـ حكمرانان بخارا ـ و ابوالمغيره، «خالد بن كثير» حكمران قُهستان را به جرم دعوت به فرزندان علىبن ابىطالب(ع) كشت.[34]
الرضا من آلمحمد پس از بنياد دولت عباسى
اين شعار كمى پس از سال 100 هجرى آغاز شد و دعوتگران علوى و عباسى مشتركا آن را تبليغ كردند. البته اين شعار، در قيام «زيد بن على» و فرزندش «يحيى بن زيد» در زمان امويان نيز مطرح شده بود.
اما عباسيان تا ظهور دولت و آشكار شدن چهره واقعىشان با تأكيد فراوان آنرا تبليغ مىكردند. قاعدتا بايد با پيروزى دولت عباسى اين شعار نيز پايان مىيافت، ولى نه تنها چنين نشد، بلكه بيش از پيش جا افتاد و گسترش يافت.
حدود سه ماه بعد از روىكار آمدن عباسيان در سال 133 هجرى در خراسان، «شريك بن شيخ» با طرح مجدد اين شعار روحى تازه در آن دميد. از آن پس علويان يكى پس از ديگرى به قيامهايى در گوشه و كنار قلمرو اسلامى به ويژه در حجاز، عراق و ايران دست زدند و بسيارى از آنان در قيامهاى خود به «الرضا من آلمحمد» دعوت كردند. قيامهاى پراكنده ادامه داشت تا آنكه پس از مرگ هارون، درگيرى امين و مأمون بر سر حكومت، موجب ضعف قدرت عباسى شد و قيامهاى علويان جان تازهاى گرفت. اين قيامها با وسعت زيادى كه داشت، خطر اصلى حكومت عباسى بهشمار مىآمد و مأمون كه دولت عباسى را در خطر انقراض مىديد به اجبار على بن موسى، امام هشتم شيعيان را با نام «الرضا» ولىعهد خود قرار داد[35]و بهاين وسيله علويان شورشى را خلع سلاح كرد. مأمون پس از آنكه ديگر شورشيان را هم سركوب و اوضاع را تثبيت كرد، على بن موسىالرضا را به شهادت رساند؛ ولى ديرى نپاييد كه دوباره شعله انقلاب برافروخته شد و در سال 207 هجرى (حدود چهار سال بعد از شهادت امام رضا) اين شعار دوباره مطرح گرديد.[36]
با نگاهى به منابع، مىتوان ادعا كرد كه در دوران كمتر خليفهاى از خلفاى عباسى كسى از علويان با دعوت به «الرضامن آل محمد» قيام نكرده است. بهعنوان نمونه قيامكنندگان ذيل در قيام خود به «الرضا من آل محمد» دعوت مىكردند:
«يحيى بن عبداللّه بن الحسن»[37] و «حسين بن على» (شهيد فخ، 169 ه)[38] «حسن هرش» (198)[39] «عبداللّه بن معاويه» (127 ه)[40] «ابوالسرايا» و «محمد بن ابراهيم طباطبا» (199)[41] «عبدالرحمن بن احمد» (از فرزندان عمر بن على(ع) به سال (207)[42] «محمد بن قاسم» (از فرزندان امام سجاد به سال 219 در زمان معتصم)[43] «يحيى بن عمر» (از فرزندان زيد بن على در سال 205 به دوران مستعين)[44] و «حسن بن زيد» و يارانش به سال 250 در رى.[45] اين قيامها و دعوتها پيوسته ادامه داشت تا آنجا كه برخى از علويان در مغرب (170 ه) و برخى در طبرستان و ديلم (250 ه) به حكومت رسيدند و از رنج تعقيب و گريز ساليان دراز دمى بياسودند.
خاتمه
از بيعت مردم با دعوتها و قيامهاى علوى چنين بر مىآيد كه مراد از «الرضا من آلمحمد» شخصى از خاندان پيامبر بوده است كه مردم يا بزرگان هاشمى و علوى و يا بزرگان بلاد و ... بر او اجتماع كنند و به او راضى شوند؛ هر كس انتخاب مىشد «الرضا» بود. بنابراين از «الرضا» شخص معين و مشخصى مراد نبوده است.
محمد اللّه اكبرى
__________________________________________
[1] . لوئيس معلوف، المنجد فى اللغة، (بيروت، دارالمشرق، 1973 م) ص 265؛ انيس ابراهيم، عبدالحليم منتصر، المعجم الوسيط، چاپ چهارم (تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1372 ش / 1412 ق) ص 351؛ حسين بن محمد اصفهانى راغب، معجم مفردات الفاظ القرآن، تحقيق نديم مرعشى، (بى جا، دارالكاتب العربى، افست قم، مؤسسه مطبوعاتى اسماعيليان) ص 202؛ محمد بن مكرم ابن منظور، لسانالعرب، (18 ج)، تحقيق و تعليق مكتب تحقيق التراث، چاپ دوم، (بيروت، داراحياء التراث العربى، 1413 ق / 1993 م) ج 5، ص 236
[2] محمد بن جرير طبرى، تاريخ الامم و الرسل و الملوك، (8 ج)، (قاهره، مطبعة الاستقامة، 1358 ق / 1939 م) ج 3، ص 455.
[3] رضىً در اينجا به معناى «مرضىّ» است
[4] طبرى، پيشين، ج 3، ص 452
[5] . همان، ص 450؛ عبدالحميد ابن ابىالحديد، شرح نهجالبلاغة، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، (20ج)، چاپ اوّل، (قاهره، دار احياء الكتبالعربية، 1378 ق / 1959 م) ج 11، ص 9.
[6] . طبرى، پيشين، ج 3، ص 456؛ ابوعلى رازى مسكويه، تجارب الامم، تصحيح ابو القاسم امامى، چاپ اوّل، (تهران، دار سروش للطباعة والنشر، 1366 ش / 1987 م) ج 1، ص 294.
[7] مسكويه، پيشين، ج 1، ص287
[8] عبدالله [8]بن مسلم ابن قتيبه، الأمامة والسياسة، تصحيح على شيرى، (2 ج)، چاپ اوّل، (قم، [8]منشورات الشريف الرضى، 1371 ش) ج 1، ص 65.
[9] . همان، ص 65.
[10] . همان، ص 95.
[11] عبداللّه بن مسلم ابن قتيبه، عيون الأخبار، (4 ج)، چاپ اوّل، (قاهره، دار الكتب المصرية، 1925، افست قم، منشورات الشريف الرضى، 1373 ش) ج 1، ص 605.ظطزظطز
[12] مجهول المؤلف، اخبار الدولةالعباسية، تصحيح عبدالعزيز الدورى و عبدالجبار المطلبى، (بيروت، دارالطليعة للطباعة والنشر، 1971 م) ص 99.
[13] . طبرى، پيشين، ج 4، ص 421 ؛ عزالدين ابن اثير، الكامل فىالتاريخ، (بيروت، دار صادر، 1385ق/1965م) ج 4، ص 155
[14] . احمد بن يحيى بن جابر بلاذرى، انساب الاشراف (6 قسم)، تحقيق عبدالعزيز الدورى، چاپ اوّل، (بيروت، دارالنشر، 1398 ق / 1978 م) ج 13، ص 298؛ ابن اثير، پيشين، ج 4، ص 136.
[15] . ابن اثير، پيشين، ج 4، ص 212.
[16] . مسكويه، پيشين، ج2، ص168؛ ابناثير، پيشين، ج4، ص335. متن از تجاربالأمم مسکويه نقل شده است .
[17] . ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيين، تحقيق سيد احمد صَقْر، چاپ اوّل، (قم، منشورات الشريف الرضى، 1414 ق / 1372 ش) ص 443
[18] همان ص 434
[19] همان، ص 435
[20] . محمد بن محمد بن نعمان مفيد، الأرشاد فى معرفة حججاللّه على العباد، (2 ج)، چاپ اوّل، تحقيق مؤسسة آلالبيت لأحياء التراث، (قم، المؤتمر العالمى لالفية الشيخ المفيد، 1413 ق) ج 2، ص 353.
[21 . جلالالدين سيوطى، تاريخ الخلفاء، تحقيق محمد محيىالدين عبدالحميد، چاپ اوّل، (قم، منشورات الشريف الرضى، 1411 ق / 1370 ش) ص 327.
[22] . سعد بن عبداللّه اشعرى، المقالات و الفرق، تصحيح جواد مشكور، چاپ اوّل، (تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، 1361 ش) ص 39 و 40؛ ابوحنفيه نعمان بن محمد تميمى مغربى قاضى نعمان، شرح الاخبار فى فضايل ائمة الاطهار، (3 ج)، تحقيق سيد محمد حسينى جلالى، چاپ اوّل، (قم، مؤسسةالنشر الاسلامى، 1414) ج 3، ص 316؛ على بن ابى الغنائم العمرى، المجدى فى انساب الطالبيين، تحقيق احمد مهدوى دامغانى، چاپ اوّل، (قم، مكتبة النجفى، 1409) ص 224؛ محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، (تهران، دارالكتب الاسلامية، بىتا) ج 42، ص 103 ـ 104
[23] . ابوحنيفه احمد بن داود دينورى، الاخبار الطوال، تحقيق عبدالمنعم عامر، چاپ اوّل، (قاهره، داراحياء الكتب العربية، 1960 م) ص 333 و 335؛ طبرى، پيشين، ج 5، ص 316.
24 . اخبارالدوله، پيشين، ص 198 ـ 199
[25] . همان، ص 194 و 200 و 204؛ بلاذرى، پيشين، ج 3، ص 82 و 114 ـ 115؛ طبرى، پيشين، ج 6، ص 27 و 45 و 46 و 49؛ سيوطى، پيشين، ص 257.
[26] . طبرى، پيشين، ج 5، ص 394.
[27] . دينورى، پيشين، ص 333 و 335؛ طبرى، پيشين، ج 5، ص 316؛ ابراهيمحسن حسن، تاريخ سياسى اسلام، 3ج، ترجمه ابوالقاسم پاينده، چاپ هفتم، (تهران، سازمان انتشارات جاويدان، 1371 ش)، ج 1، ص 437.
[28] . فيليپ خليل حتى، تاريخ عرب ، ترجمه ابوالقاسم پاينده، چاپ دوم، (تهران، انتشارات آگاه، 1363) ص357.
[29] . ابونصر سهل بن عبداللّه بخارى، سرالسلسلة العلوية، تحقيق سيد محمدصادق بحرالعلوم، چاپ اوّل، (نجف، المكتبةالحيدرية بالنجف، 1381 ق / 1962 م، افست قم، منشورا الشريفالرضى، 1371ش/1413ق) ص10؛ ابن قتيبه، پيشين، ج 2، ص 172؛ طبرى، پيشين، ج 6، ص 104، ابن اثير، پيشين، ج5، ص437.
[30] . اصفهانى، پيشين، ص 159
[31] . ابوبكر محمد بن جعفر نرشخى، تاريخ بخارا، ترجمه ابو نصر احمد بن محمد قباوى، تلخيص محمد بن ظفر بن عمر، تصحيح مدرس رضوى، چاپ دوم، (تهران، انتشارات توس،1363 ش) ص 86.
[32] . بلاذرى، پيشين، ج 3، ص 171؛ احمد بن ابى يعقوب يعقوبى معروف به ابن واضح، تاريخ يعقوبى، 2ج، چاپ اوّل، (قم، منشورات الشريف الرضى، 1414 ق / 1373 ش) ج 2، ص 354؛ طبرى، پيشين، ج 6، ص112؛ ابن اثير، پيشين، ج 5، ص 448؛ ابن قتيبه، پيشين، ج 2، ص 188.
[33] نرشخى، پيشين، ص 87.
[34] . يعقوبى، پيشين، ج 2، ص 371؛ طبرى، پيشين، ج 6، ص 146.
[35] اصفهانى، پيشين، ص 455 و 499؛ طبرى، پيشين، ج 7، ص 139؛ قاضى نعمان، پيشين، ج 3، ص 338.
[36] . طبرى، پيشين، ج 7، ص 168
[37] . محمد بن يعقوب كلينى، اصول كافى، تصحيح علىاكبر غفارى، ترجمه سيد جواد مصطفوى، 4 ج، (تهران، انتشارات علميه اسلاميه، بىتا) ج 2، ص 188. (زندگانى موسى بن جعفر(ع) ).
[38] . طبرى، پيشين، ج 6، ص 412؛ اصفهانى، پيشين، ص 366 ـ 385
[39] . طبرى، پيشين، ج 1، ص 116، ابن اثير، پيشين، ج 8، ص 301. (اين شخص علوى نبوده است).
[40] . اصفهانى، پيشين، ص 155.
[41] طبرى، پيشين، ج 7، ص 177؛ ابن اثير، پيشين، ج 8، ص 302؛ قاضى نعمان، پيشين، ج 3، ص 334؛ اصفهانى، پيشين، ص 428 ـ 435
[42] . طبرى، پيشين، ج 7، ص 168.
[43] . همان، ص 219؛ اصفهانى، پيشين، ص 464 ـ 473؛ قاضى نعمان، پيشين، ج 3، ص 345.
[44] . طبرى، پيشين، ج 7، ص 426؛ اصفهانى، پيشين، ص 506؛ محمد بن على بن طباطبا ابن طقطقى، الفخرى فى الآداب السلطانية والآداب الملكية، چاپ اوّل، (قم، منشورات الشريف الرضى، 1416 ق /1373ش) ص 240
[45] . طبرى، پيشين، ج 7، ص 433؛ على بن الحسين مسعودى، مروجالذهب و معادن الجوهر، ترجمه ابوالقاسم پاينده، چاپ چهارم، (تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، 1370 ش) ج 2، ص 558.