بارها با خود شرط کرده بودم که نگذارم بادهای رهگذرِ خواب شبانه، مرا با خود ببرند، شاید که آن شبگرد ناشناس کوچه های کوفه را بشناسم.
اما من پسر بچه ای بودم که تا بلوغ بیداری، به اندازه خمیازه های معصومیتم فاصله داشتم و هر شب، پیش از آنکه صدای پای ستاره ها را بشنوم، پنجره چشمانم را می بستم و شیرینی خواب نام گرم او را در زیر کام تلخ گرسنگی ام مزه مزه میکردم و وقتی چشم می گشودم، که آواز فاخته تنهای صبح، به جای نجوای شبانه او شنیده میشود و از او، جز رد خشک شده اشک هایش بر روی صورتم، چیزی باقی نمانده بود.
و من، سر در گریبان خویش فرو میبردم و به اندازه حسرت ندیدن دوباره او می گریستم و مادرم میگفت: مرد که گریه نمیکند!
و من با خود می اندیشیدم که صدای گریه های شبانه ای که در نخلستان ها شنیده میشود از آن کدام مرد است؟
اما هنوز مشغول بازی با یاد او بر روی ابرها بودم، که شبی از وحشت خواب بدی که دیده بودم، از جا پریدم و کوچه های کوفه را خالی از صدای پای او دیدم؛ گویی همه تاریکی شهر، در پیاله ای از شیر، که دست به دست می چرخید، خلاصه شده بود؛ دستانی که رو به آسمان بلند شده بودند برای شفای چشمان خون بار مرد ناشناس کوفه!
آن شب، طناب بادبادک آرزویم، در آسمان نا امیدی ام رها شد و من اگر چه قلندر شب های یتیمی ام را شناختم، اما مثل همه مردانی که دور خانه آفتاب، در تاریکی شب می گریستند، گریه کردم؛ بی آنکه مادرم بگوید: مرد که گریه نمیکند!
نزهت بادی