صفحه دفتر گسترده آفاق جهان را، گاهي
پيش چشمت، بگشاي
پنجه در پنجه ابليس فكن
تا كي و چند، اسارت در «خويش»؟
ميتواني كه گريبان برهاني از «نفْس»
ميتواني ز «خود» آزاد شوي
تو فروغ سحري
موج بيآرامي
جويباري، جاري
تو فروزندهتر از خورشيدي
حيف اگر وصله ناجور و كج جامه «هستي» باشي
درد و افسوس، اگر مشتري زشتي و پستي باشي
حيف اگر در «شب قدر»
«قدرِ» خود نشناسي.
* * *
گوش كن!
گوش كن، اي سرِ غفلت در پيش
اي اسير «خود» و زنداني «نفْس»
اينك، اين بانگ سروشي است كه اندر «شب قدر»
بيخ گوش من و تو ميخواند:
«اين تغافل از چيست؟»
در شب قدر، كه از چشمه نور
آيههايي جانسوز
تا سحرگاه، فرو ميبارد.
واي بر من، اگر از ريزش فيض
بهرههايي نبرم
ورنه، افسانه سرد است و سراب
اين همه شور و شَرَم.
* * *
گام «اخلاصْ» تو را ميبايد
تا به منزل برسي
كولهباري بردار
زادي از «صبر» و «يقين»
زرهي از «تقوا»
مشعلي از «ايمان»
راه، جز با قدم «صدق» نميگردد طي!
جواد محدثي
اشارات :: شهريور 1387، شماره 112