میخواستند شانه به شانه پدرت غربت آلوده ات کنند؛ راهی عراقت کردند با کوله بار غربتی پر از خاطرات سال های کودکی، پر از دلتنگی و پر از زخم های کهنه؛ اما دیدند در نجف، مثل پدرت آشناتر از همه ای، دیدند برایت غربت نیست، بلکه خانه دلت آنجاست، تمام وجودت آنجاست؛ تاب نیاوردند رهایی ات را در قفس های ذهن ساخته شان.
تاب نیاوردند این همه مهربانی و صمیمیت غربت را با تو.
تاب نیاوردند طراوات بهار را با تو، آسمان را با تو؛ چرا که عادت داشتند همیشه از پشت میله های تنگ نظر قفس، آسمان را به پرنده ها نشان بدهند و پرنده ها را پشت همان میله ها ببینند؛ اما نمیدانستند پرنده، پرنده است؛ حتی در قفس.
نمیدانستند پرنده در قفس هم شبیه پرنده ها فکر میکند، نفس میکشد و پرنده تر از همیشه تنهایی را غصه میخورد و به آزادی فکر میکند؛ آزادتر از تمام روزهای آزادی اش.
چه سخت میگذشت آن روزها بر سنگ هایی که نمیتوانستند کبوتری ات را ببینند و چه تلخ میگذشت بر آسمان که کم حوصله پروازهای دلگشایت بود! بارقه ای از امید و رهایی در چشم هایت شروع به برق زدن کرده بود. زمزمه ها به همهمه تبدیل شده بود و هوای ایران، بدجوری برایت دلتنگی میکرد. آرزو داشت تا دوباره از نفس هایت نفس تازه کند.
تو را نفس بکشد، در آغوش بفشاردت، زندگی کند؛ اما دیوار میکشیدند تا خبرها را باد به گوشتان نرساند، تحمل نداشتند، شادیات را نمیخواستند ببینند و درهم شکستنشان را.
میخواستند آفتاب را بکشند؛ اما مگر میشد؟!
طاقتشان را طاق کرده بودی و آفتاب داغ صبرت به ستوه شان آورده بود چون بوف کور. دریا را از آفتاب گرفتند، اما یادشان رفته بود که روز را هم بگیرند، یادشان رفته بود که با رفتن دریا، آفتاب، دریادل تر میشود.
هرچند شانه های آسمانی آفتاب، زیر داغت خم نشد، ولی بغض های دوریات را بر دستمال گریه های محرّمش، دیواری های جماران بو میکشیدند و میدانستند نفس هایش فریادت میزنند که «برگرد تنهایی امان از من بریده ست».
عباس محمدی
اشارات :: آبان 1384، شماره 78