تو گمان کن که کسی تو را با این چهره پوشیده در شولای شب نمیشناسد؛
اما من که خوب می شناسمت!
من بارها
جای کفش های گِل آلود تو را بر دالان تاریک خانه های بی چراغ کوفه دیده ام.
انگار یادت رفته است،
وقتی که بال شکسته آن مرغ مهاجر را می بستی،
پری از او بر شال کمرت نشست!
نگو که کار تو نبوده، ریختن آن همه ستاره در روسری خیس پر از گریه دخترکان یتیمی که بر نرده های بی کسی آویخته بود!
خودت بگو؛
چند پنجره را برای رهایی پروانه های زندانی گشودی؟
چند سنگ را از سر راه پرواز کبوتر بچه ها برداشتی؟
راه چند رود را به باغ متروک همسایه کشاندی؟
کیسه خالی چند مسافر را پر از سوغات و خاطره کردی؟
تو گمان کن که کسی نمیداند در این کوله بار ساده تو،
چه رؤیاهای ناپیدایی پیداست؟
اکنون که رؤیای نیمه شب مردمان کوفه
به تیغ خیانت، زخم برداشته،
چه کسی انتظار نیمه شب خانه های بی مرد را پاسخ دهد؟
چه کسی در تنور بیوه زنان، شعله مهربانی برافروزد؟
چه کسی همبازی تیله های شکسته چشمان کودکانی شود که به لبخند تو رنگ می یافت؟
بعد از تو دیگر
صدای پای هیچ عابری در کوچه باغ دل عاشقان نخواهد پیچید
و هیچ پرنده ای
بر سقف فرو ریخته مسجد کوفه
خانه نخواهد ساخت.
نزهت بادی
متن ادبی «بعد از تو کوفه چقدر بی رؤیاست!»
- بازدید: 4460