اشارات :: بهمن 1382، شماره 57
محمد کامرانی اقدام
عرفه بیتاب بود و بیتابتر از آن، مشتاقیِ محض حسین علیهالسلام بود.
عرفه، سرشار از اشک ریزان شورانگیز حسین بود و چشم انتظار نگاه نگران نرگسهای مدینه.
احساسها به اوج حرارت عشق رسیده بودند و حسین میآمد تا شکوهمندترین همایش شِکوه و شُکوه را با اشکهای خویش افتتاح کند. حسین میآمد تا تاریخِ رسوب کرده در لایههای زیرین فراموشی را از پس طولانیترین شبهای ظلمت و تباهی، به طلوعی دوباره برساند.
حسین میآمد و صحرای عرفات، غرق رایحه خوشِ نفسهای حسین میشد.
حسین میآمد و اشک، از عمق وجود واژهها جاری میشد.
حسین لبان شکوفه پوش خویش را گشود: سلام ...
سلام به آسمانی که هرگز از یاد ستارگان نمیرود. سلام به صحرایی که سفرهاش گسترده است و گستردگیاش غمفزا.
اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذی لَیْسَ لِقَضائِهِ دافِعٌ وَ لا لِعَطائِهِ مانِعٌ
حسین اینک از خیمه خود بیرون زده بود و در نهایت خشوع، دستها را غرق در آسمان میکرد، و چشمها را از دامنه کوه روانه کعبه میساخت.
لحظهها غرق در سوز و گداز حسین بودند و اشکها در ازدحام اذن دخول و زیارت ضریح منبر چشمهای حسین، عاشوراییترین عرفه را میآفریدند.
اشک از لبههای صخرهها سر میخورد و در التماسِ ترک خورده خاک، محو آغوش گرمِ آفتاب میشد. سر تا سر صحرا به گوش و هوش بود تا آخرین صدای حسین را در خلوتِ حضور درک کند: «اللّهُمَّ لَکَ الْحَمدُ کَما خَلَقْتَنی فَجَعَلْتَنی سَمیعا بَصیرا وَ لَکَ الْحَمْدُ کَما خَلَقْتَنی فَجَعَلْتَنی خَلْقا سَوِیّا رَحْمةً بی وَ قَدْ کُنْتَ عَنْ خَلْقی غَنیا»
پروانههای نیاز بر گرد لبهایش بال و پر میزدند و از شیرین شهد شورانگیزش برمیگرفتند و پر میگشودند. باران شروع شده بود و لحظههای رسوب کرده در دامنه کوه را میشست و میبرد، و حسین در پردهای تازهتر از اشک، نغمه لاهوتی نیاز را تا دور دستترین نگاه ستارههای دست نیافتنی میپراکند.
یا مَوْلایَ اَنْتَ الَّذی مَنَنْتَ، انتَ الَّذی انْعَمْتَ، أَنْتَ الَّذی أَحْسَنْتَ، أَنْتَ الَّذی احْمَلْتَ، انتَ الَّذی افْضَلْتَ، انتَ الَّذی اکْمَلْتَ، أَنْتَ الَّذی وَفَّقْتَ، أَنْتَ الَّذی اعْطَیْتَ، أَنْتَ الَّذی اوَیْتَ»
تویی که پناه دادی، ... و خورشید هنوز سر برهنه بر کرانه کبود آسمان مینگریست تا حسین را به یاد خیمههای نیم سوخته بیندازد.
عصری که حسین یک بار دیگر میبایست فرازی از دعای عرفه را، با لبانی تشنه در کنار رود زمزمه کند: «أَنْتَ الَّذی اوَیْتَ؛ تویی که پناه دادی».
لحظههای سنگین، تنها با اراده و همراهی اشکها گام برمیداشتند. آفتاب به آخرین فراز دعای عرفه ایستاده بود و با نغمه رود، از میان پلک سنگین لحظهها غبار ملال را شستوشو میداد. لبان حسین هنوز لبریز زمزمه و سوز بود و سرشار از گداز. «إِلهی انَّ رَجائی لا یَنْقَطِعُ عَنْکَ وَ اِنْ عَصَیْتُکَ کَما اَنَّ خَوْفی لأیزایِلُنی و اِنْ اَطَعتُکَ فَقَدْ دَفَعَتْنی اَلْعَوالِمُ اِلَیْکَ و قَدْ اَوْقَعنی عِلْمی بِکَرَمِکَ عَلَیْکْ».
عرفه رو به اتمام بود و «بشر» و «بشیر»، پسران غالب اسدی، خیمههای کربلا را در نگاه حسین علیهالسلام میدیدند که چشم انتظار بازگشت حسین از گودی قتلگاه است؛ گودالی که جز به خون حسین پر نخواهد شد، گودالی که آفتاب عاشورا از آن طلوع خواهد کرد، گودالی که لبریز از زمزمههای عرفات است و سرشار از «اَنتَ الذی اوَیْتَ».
متن ادبی «همایش شِکوه و شکوه»
- بازدید: 1824