اشارات :: دی 1382، شماره 56
بیست و پنجم ذیقعده روز دحوالارض
مریم سقلاطونی
... پس نوبت آفرینش زمین رسید...
وَ اِلَی الْاَرْضِ کَیْفَ سُطِحَتْ...
سفرهای گسترده از باران و درخت
پرنده و ماهی
سیارهای در همسایگی خورشید
سرگردان و خاموش
که بر کوهوار شانههایش
جنگلها و درهها
خیمه افراشتند؛ اَلَمْ نَجْعَلِ الْاَرْضَ مِهادا!
گاهواری جنبان از امواج
که آرامش توفانی هزار اقیانوس را
یک جا در آغوش فشرد
سیارهای خاموش
به صراحت هزار روشنی رونده در
پیشانیاش
و آگاهی هزار پنجره سبز
در چشمهایش
زنی؛ با طبق طبق سنگ و صخره
و سبد سبد جنگل و شکوفه
و دریا دریا کوزه بر دوش
... این آگاهی روشن
که رنج قدیمی میلیاردها سال
زندگی کوخ نشینی، در بقچه مهربانیاش
پیچیده در کولاک برفهای قطبی و در گرمای طاقت فرسای استوایی
این صبور نگران از توفانهای کشنده
این زن خانه به دوش
که تلاطم هزار دریا خستگی، در چشمهایش نهفته؛ از شمال تا جنوب
و خاطرات دورِ سالهای سال در بدری را
بیابان بیابان، از شرق تا غرب
زیر رگبار گلوله و آتش
دویده است
زمین؛ این کره نیمی سبز
نیمی آبی
نیمی خاکستری و شعلهپوش
این کره نیمی گرسنگی
نیمی تشنگی
زمین؛ این کره مچاله در زخمهای کشنده
همچنان ایستاده در مقابل خون و مرگ
زمین؛ این سیاره همواره سرگردان خوشبختی
این جریان جهنده در پوچی و عصیان
این آرامش فرو رفته در مرگ
این زخم مداوم
این برهنگی ناتمام
زمین؛ این کره ظلمتناک از معصیت
این گورستان همواره زشتیها و خوبیها
انباشته از دفینههای رنج و بدبختی
زیبایی فراموش شده در خاطرات مردابی اکنون
نیمی سیاه و چهره سوخته
نیمی خاکستری و چروکیده
نیمی در خواب فرو رفته و غافل
نیمی دریغ از اندکی شادی و خوشبختی
نیمی سرگرم بازارهای تجارت گناه
نیمی در خیال آرزوهای کوچک
نیمی زیر آوار ایمان و مهربانی
نیمی در آستانه فروپاشی
نیمی در رویای برجهای شیشهای شکننده
و آنگاه زمین را آفرید ... أَفلا ینظرون... ؟
با سر انگشتانی لطیفتر از رود و باران
در طبقاتی فشرده از:
سنگ و خاک
آب و آتش
رنگ و درنگ
نقش در نقش
وَ الْجِبال اَوْتادأ...
چونان میخی کوبنده
در انبوهی از شگفتیها
لبریز از بنفشه و پونه
سرشار از سیب و انگور
زیتون و پرنده
برف و تگرگ
در همسایگی مهربان ماه
دیوار به دیوار آسمان
ایستاده بر بلندای روشنی ایمان
با لذاتی از جنس اقیانوس
درخت، صبح،
فَذَکِّرْ اِنَّما اَنْتَ مُذَکِّر...
و شگفت از این آدمی؛
این فراموشی مُدام!
شگفت از این اندیشههای لگام گسیخته،
این دستهای ویرانگر
این قدمهای لگدمال
این زبان آشوبگر،
شگفت از این همه ناسپاسی!
...
پس نوبت آفرینش زمین شد
این خلقت هماهنگ، در پنج قاره پراکنده
این هماهنگی شگرف، در بیشمار جزیرههای پنهان و پیدا
زمین؛ این آغوش مهربان
این آرامگاه ابدی
این رستن گاه گیاه و پرنده و آدمی
و ذرات جور واجور
أَفَلا یَنْظُرُون...؟!
این شگفتانگیز مدوّر پیچاپیچ را
این فرو رفته و بالا آمده نامکشوف را
این زمین ایستاده را رو به آسمان؟!
آیا نمیبینید؟!
... و زمین را آغاز کرد
در «دحو الارض»
از نقطهای به بلندای هستی
از مرکزیت عالم
مرکزیت مهربانی
و زمین
از همان خانه روشن
امتداد گرفت
از نقطهای که ابراهیم
سنگ بنایش را خشت خشت
با جان و دل
بالا برد
نقطهای روشن
نقطهای خاموش
نقطهای سبز
نقطهای یخبندان
و نقطهای بالاتر از تمام مدارها
...
متن ادبی «و این مادر کهنسال...»
- بازدید: 3923