اشارات :: دی 1384، شماره 80
حمیده رضایی
خداحافظ کوفه! پیمان شکنی ات را فراموش نخواهم کرد. با جانی خسته و قلبی شکسته، بر دروازه های شهر، هنوز صدایم را میشنوید و گوش هایتان را میگیرید. فردا که خورشید را بر نیزه ها خواهید دید، پشت کدام در، پشت کدام پنجره بسته پنهان میشوید؟!
خداحافظ! چشمهای بیپناهم را با خود نخواهم برد تا عاقبت ننگین تان را بنگرم و دهان های گریخته تان را در پیوستگی دروغ و چشم های تاریکتان را در هم پیچیدگی نیرنگ ـ پشت شمشیرهای آخته تان هیچ سینه ای مردانه نمیتپد.
شما را چه شده است؟ کدام حادثه شوم را انتظار میکشید؟
میهمان نوازی تان را آنگاه که بر دروازه های شهر، آویخته ام میخواهید، فریاد خواهم زد. رنج پیمان شکنی تان، پشت تاریخ را خواهد شکست.
کدام گوشه ویرانِ جهان را انتخاب کرده اید تا با عذابِ از این پس، عمر خویش را سپری کنید؟
صدایم را نمیشنوید؟ فریادهایم را نمیشنوید؟ صدا بر جداره های دهانم خشک میشود. فردا شمائید و تاریخ که در معرض انگشتهای اتهام، نشانه میروید. خداحافظ، کوفه، شهر ناسپاسی! صدای گامهایم را خاموش کرده ای. آن سوی دروازه های نامردی این شهر، مردیست منتظر و امیدوار، خورشیدی که غروبش را با سکوت خویش انتظار میکشید. غمی در شریان هایم میدود... رنجی سرشار... .
کوفه! خشمِ فشرده تاریخ را تاب نخواهی آورد.
صدایم را پاسخی نیست؟ طنین توطئه را از پشت پرده های آویخته شهر میشنوم. پنجه های چیره باد است و دریچه های خفه حنجره تان.
سر بر کدام دیوار، نامردیتان را اشک بریزم؟ هنوز چاه، صدای ناله های مولایمان را موج میزند که سکوت میکنید تا فرزندش را به قتلگاه بکشانید.
متن ادبی «خداحافظ کوفه»
- بازدید: 3135