متن ادبی «... برکه‏ای پر از پر پروانه»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

اشارات :: دی 1384، شماره 80
ابراهیم قبله آرباطان
ظهر بود؛
گرم و تن‏سوز؛ خاک‏ها، از شلاق شعله‏های خورشید، زخمی.
ظهر بود که صدای صاعقه زمان، حادثه‏ای را رقم می‏زد.
صدا، پروانه‏ای می‏شد که روی هزاران شانه خسته و خاک‏گرفته می‏نشست.
برکه، خودش را تا مرز دریا شدن باور کرده بود.
برکه، روی پاهایش ایستاد و موج موج خنده بر چهره میهمان‏ها پاشید.
برکه، ایستاده بود و بهار را در آغوش می‏کشید.
برکه، تمام پروانه‏های تنش را در آسمان آبی صحرا رها کرده بود و در خودش نمی‏گنجید.
غدیر دیگر برکه نبود.
«غدیر ای باده‏گردان ولایت     رسولان الهی مبتلایت
ندا آمد ز محراب سماوات     به گوش گوشه‏گیران خرابات
رسولی کز غدیر خم ننوشد     ردای سبز بعثت را نپوشد»
غدیر دف می‏زد و بر طبل‏های شادی می‏کوبید.
ناگهان، دست‏های خورشید، در دست‏های وحی گره خورد.
آسمان خودش را روی پاهای خورشید انداخت.
تمام ستاره‏های آسمان، به شب‏نشینی چشمان خورشید آمدند.
دست‏های وحی، بالا می‏رفت و دست‏های خورشید را بالاتر می‏برد.
هزاران باور، می‏دیدند و تبریک می‏گفتند.
«اشهد انک امیر المؤمنین الحق الذی نطق بولایتک التنزیل و اخذ لک العهد علی الأمه».
غدیر فریاد می‏کشید و دهان‏های تعجب، خشک شده بود.
غدیر فریاد می‏کشید و صدای پای بهار، تا آسمان هفتم پیچیده بود.
غدیر فریاد می‏کشید و رسول، طنین صدایش را در برکه به نجوا نشانده بود.
«من کنت مولاه فهذا علی مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله».

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page