معجزاتى چند از حضرتش در زمان غيبت صغرى

(زمان خواندن: 22 - 43 دقیقه)

در جستجوى حق
دانشورى به نام ((ابوسعيد غانم )) در سرزمين كشمير مى زيست و نزد پادشاه كشمير قرب و منزلتى داشت. او يكى از چهل تن بود كه همگان اهل دانش و بينش بودند و تورات و انجيل را خوانده و از زبور داود بهره برده بودند.


پادشاه كشمير براى آنها احترامى بسزا قائل بود و مردم كشمير نيز چنين بودند.
روزى كه ايشان گرد يكديگر نشسته بودند، سخن از حضرت محمد صلى الله عليه و آله به ميان آمد.
چون نام آن حضرت را در كتابهاى خودشان ديده و خوانده بودند، خواستند بدانند كه حضرتش ظهور كرده يا نه. تصميمشان بر اين شد كه غانم را بفرستند تا از ظهور آن حضرت آگاه شود كه آيا محقق شده يا خير.
غانم، خاك كشمير را پست سر مى گذارد و به سوى كابل روانه مى گردد.
توشه راهى و اندوخته اى نيز با خود بر مى دارد. راهزنان وى را در راه دستگير مى كنند و آنچه كه همراه داشته، از او مى گيرند و مى برند.
ولى غانم دست از مقصد خود بر نمى دارد و خود را به كابل مى رساند. سپس از كابل به سوى بلخ روانه مى شود. در آنجا با امير بلخ كه مسلمان بوده روبرو مى شود و داستان خود را براى امير مى گويد.
امير، تنى از چند از فقيهان و دانشوران كشور را مى خواند و از ايشان مى خواهد كه اسلام را بر غانم عرضه دارند.
در ملاقاتى كه ميان غانم و دانشوران بلخ رخ مى دهد، غانم از ايشان مى پرسد:
محمد كيست، و آيا ظهور كرده است؟
جوابش چنين بود: او پيغمبر ما و فرزند عبدالله است و حضرتش ظهور كرده، ولى اكنون از دنيا رفته است.
غانم مى پرسد: خليفه اش كيست؟ مى گويند: ابوبكر.
غانم از نسب ابوبكر مى پرسد. مى گويند: از قريش است.
غانم مى گويد: اين محمدى كه شما مى گوييد، پيغمبر نيست. چون محمدى كه در كتابهاى ما از پيامبريش خبر داده اند، كسى است كه خليفه اش پسر عمويش است. و شوهر دختر اوست و پدر فرزندان او.
آنها به امير بلخ گزارش مى دهند كه اين مرد از شرك بيرون شده، ولى كافر گرديده، بفرما تا گردنش را بزنند.
غانم كه خود مسيحى بوده، از اين سخن نمى هراسد و به آنها مى گويد: من مشرك نيستم و دين دارم و از آن دست بر نمى دارم مگر آن كه براى من ثابت كنيد كه دين من باطل است و دين حق را به من نشان دهيد تا من بپذيرم.
امير بلخ كه مرد پخته اى بوده، دانشورى را به نام ((حسين بن اسكيب )) طلب مى كند و به او مى گويد: غانم را هدايت كن و دين حق را به وى بياموز.
ابن اسكيب مى گويد: فقيهانى كه در پيرامون تو هستند بفرما تا با وى مناظره كنند و حقيقت را برايش اثبات كنند.
امير مى گويد: سخن همان است كه گفتم؛ شما بايستى اين وظيفه را انجام دهيد.
در تنهايى با او سخن بگو و در سخن، نرمش به كار بر.
ابن اسكيب، اطاعت مى كند و غانم را به كنارى مى كشد و با وى به سخن مى پردازد.
غانم از او مى پرسد: محمد كيست؟
ابن اسكيب مى گويد: محمد، همان كسى است كه آنها به تو گفتند، ولى آنچه من مى گويم، اين است كه خليفه اى كه خودش تعيين كرده، پسر عمويش على بن ابى طالب است و همو شوى دختر محمد، به نام فاطمه، است و پدر فرزندان محمد، حسن و حسين است.
سرانجام، غانم به دست ابن اسكيب مسلمان مى شود و ايمان مى آورد و به يگانگى خدا و پيامبرى رسول خدا صلى الله عليه و آله شهادت مى دهد.
سپس نزد امير بلخ مى رود و او را از اسلام خود آگاه مى كند.
امير او را به ابن اسكيب مى سپارد كه احكام دين را به وى بياموزد.
او هم چنين مى كند و غانم را بر احكام اسلام آگاه مى كند.
وقتى غانم از ابن اسكيب مى پرسد: خليفه محمد كه از دنيا برود، خليفه اى ديگر به جايش مى نشيند. اكنون خليفه على كيست؟
ابن اسكيب مى گويد: حسن، و پس از حسن، حسين و سپس يكايك امامان را براى غانم نام مى برد تا به حضرت امام حسن عسكرى مى رسد. سپس به وى مى گويد: تو بايستى بروى و از خليفه حضرت عسكرى جستجو كنى.
غانم از بلخ بيرون مى شود و راه بغداد را پيش مى گيرد تا بدان شهر مى رسد.
چند روزى در بغداد مى ماند و نمى داند چگونه به مقصد برسد. ولى مقصد به سراغش مى آيد، چه وقت؟ وقتى كه در لب رود به وضو گرفتن مشغول بوده و با خود مى گفته : براى چه از بلخ بيرون شدم و به بغداد رسيدم و سرگردان گشتم؟ ناگهان مى شنود كه كسى وى را به نام مى خواند و مى گويد:
برخيز و به خدمت مولايت شرفياب شو.
غانم، تعجب مى كند و با خود مى گويد: اين مرد از كجا مرا شناخت و نام مرا از كجا مى داند و از كه شنيد و چگونه مرا پيدا كرد و اين پيام را به من رسانيد؟
فرصت را غنيمت شمرده، همراه پيام آور روانه شد. از كوى و گذرى چند گذشتند، تا به خانه اى رسيدند كه داراى باغچه اى بود و سعادت شرفيابى خليفه حضرت عسكرى عليه السّلام نصيبش گرديد و حضرتش را نشسته ديد. چشم آن حضرت كه بر غانم افتاد، به زبان هندى با وى سخن آغاز كرد و نام وى را برد. پس يكايك چهل دانشمند كشميرى را نام برد.
سپس فرمود: ((مى خواهى امسال با اهل قم به حج بروى؟)) غانم عرض كرد: آرى.
فرمود: ((امسال حج مكن و به خراسان برگرد و سال نو به حج برو و كيسه اى زر به وى عنايت فرمود و گفت : اين مبلغ را خرج خود قرار بده و در بغداد به خانه فلانى برو و از آنچه كه ديدى با وى سخن مگو)).
غانم، اطاعت كرد و به خراسان برگشت و سال نو به زيارت حج مشرف گرديد.
استجابت دعا
((محمد بن صالح )) نامه اى حضور آقا مى فرستد و براى استخلاص كسى از زندان، طلب دعا مى كند و اذن مى خواهد كه كنيزكش ‍ را باردار سازد.
در پاسخ نامه، چنين آمده بود: كنيزك را باردار ساز ولى آنچه خدا بخواهد مى كند و زندانى، نجات خواهد يافت.
به رسيدن پاسخ، زندانى يافت و كنيزكش باردار گرديد، ولى سر زا رفت.
آن وقت به مقصود از جمله ((آنچه خدا بخواهد مى كند)) پى برد.
((ابوغالب زرارى )) كه از بزرگان علما بوده، از كوفه به بغداد مى رود و به خدمت جناب ((شيخ ابوجعفر عمرى مى رسد و از سوء خلق زنش شكايت مى كند و به وسيله او از حضرت تقاضاى دعا مى كند. شيخ ابوجعفر، در نامه اى به خدمت آن حضرت، چنين مى نويسد: ابوغالب زرارى دچار مشكلى است كه سراپاى وجودش را فراگرفته و تقاضاى دعا دارد.
در جواب نامه، چنين آمده بود: ((خداوند ميان زرارى و همسرش را اصلاح كند)).
ابو غالب كه به كوفه بر مى گردد، زنش كه از او غضبناك شده و به خانه كسانش رفته، بزودى بر مى گردد و لبخندى بر لبان دارد و از شوهر عالى مقامش پوزش مى طلبد و از كرده هايش پشيمانى ابراز مى دارد و خوش سلوك و خوشرفتار مى شود؛ به طورى كه گاه ابوغالب بر او شدت مى كند، زن با خوشرويى، تحمل مى كند. گاه ابوغالب دست به كارى مى زند كه زنان تحملش را ندارند، ولى زن خشمگين نمى شود و دست از خوشزيستى بر نمى دارد و بدين روش ادامه مى دهد تا مرگ، ميان آن دو جدايى انداخت.
مردى نامه اى مى فرستد و تقاضاى دعا براى بار همسرش مى كند كه هنوز چارماهه نشده بود. در جواب نامه چنين آمد: ((بزودى، پسرى خواهى داشت )).
((قاسم بن علا)) كه از ماءموران عالى مقام آن حضرت بود، نامه اى خدمتشان مى فرستد و تقاضاى دعا براى داشتن فرزند مى كند.
در جواب نامه، چنين آمد: ((خداوندا به قاسم پسرى روزى فرما كه چشمش را روشن كند و حملى را كه در راه دارد، وارث او باشد)).
قاسم از حمل اطلاعى نداشت. جاريه اش را مى خواهد و مى پرسد: باردار هستى؟ مى گويد: آرى. ولى به وى خبر نداده بود.
((على بن بابويه ))، عالم بزرگ و فقيه عالى مقام عصر به وسيله جناب ((شيخ حسين بن روح نوبختى ))، تقاضاى دعا براى داشتن پسر مى كند.
جناب شيخ تقاضايش را عرضه مى دارد. و پس از گذشت سه روز به وى خبر مى دهد: ((خواسته ات انجام شد و پسرى پر بركت برايت خواهد آمد كه خودت و ديگران از او بهره بريد، و پس از آن، فرزندان ديگرى نيز به دنيا مى آيند)).
((خضر بن محمد))، بدهكارى خود را به بيت المال ارسال مى دارد و براى شفاى بيمارى خودش تقاضاى دعا مى كند و از پوشيدن جامه اى از كرك مى پرسد. قاصد خضر كه به خدمت جناب شيخ ابوجعفر مى رسد، پيش از آن كه امانت را رد كند و پيام را برساند، جناب شيخ، نامه اى از آن حضرت بيرون آورده به او مى دهد. نامه اى كوتاه و مختصر:
((بسم الله الرحمن الرحيم. دعا براى شفاى بيمارى خودت خواسته بودى، خدا به تو سلامتى بدهد و آفتها را از تو دور فرمايد و تبهاى پى در پى را از تو بزدايد و سلامت و تندرست گرداند)). خضر، شفا مى يابد و با سلامتى، زيست مى كند.
آگاهى از مرگ و حيات
((قاسم بن علا)) ماءمور عالى قدر حضرت، داراى چند پسر بود و تقاضاى دعا براى آنها كرد. جوابى نرسيد.
پسرانش، همگان مردند. سپس پسرى برايش متولد شد كه نامش را حسن گذارد. نامه اى تقديم داشت و براى او تقاضاى دعا كرد.
تقاضايش پذيرفته شد و حسن زنده ماند.
((شيخ ابوجعفر)) داراى نوزادى شد و براى شستشويش در روز هفتم يا هشتم به وسيله نامه اى، اذن خواست. جواب نامه نيامد. نوزاد روز هشتم بمرد.
سپس نامه اى برايش رسيد كه دو پسر برايت خواهند آمد و جاى او را خواهند گرفت؛
نخستين را احمد نام بده و دگرى را جعفر.
و چنانشد.
سالى كه قرمطيان، حجر اسود را آورده و مى خواستند سر جايش بگذارند، عالم بزرگ ((ابن قولويه )) به بغداد مى رود و عزم سفر حج دارد و مى خواهد ببيند چه كسى حجر را سر جايش خواهد گذارد. چون مى دانست گذارنده حجر، دست پاك و منزه حجت خداست و دستى دگر نمى تواند دخالت داشته باشد.
در بغداد سخت بيمار مى شود به طورى كه مرگ را در برابر خود مى بيند. نامه اى مى نويسد كه مشتمل بر پرسش از عمرش بوده و آيا بيمارى او كشنده اش است يا نه؟
نامه را مهر مى كند و به كسى كه عازم حج بوده مى دهد و مى گويد: اين را به كسى ده كه حجر اسود را به جايش مى گذارد.
پيك او به مكه مى رسد و ناظر گذاردن و نصب حجر مى شود. به گذارنده حجر نزديك مى شود تا نامه را برساند. حضرتش به او مى گويد: نامه را بده.
قاصد، نامه را مى دهد و بدون آن كه نامه را باز كند، حضرتش مى فرمايد: ((به او بگو: در اين بيمارى بر تو خطرى نخواهد بود و آنچه از آن چاره اى نيست سى سال دگر است )). ابن قولويه، پس از سى سال از دنيا مى رود.
((على بن زياد صيمرى )) نامه اى تقديم مى دارد و كفنى تقاضا مى كند.
در پاسخ نامه، چنين آمده بود: ((تو در سال دويست و هشتاد به كفن محتاج خواهى شد)).
على در همان سال مى ميرد و پيش از مرگش، كفنى برايش فرستاده مى شود.
((شلمغانى )) انتظار داشت كه پس از وفات شيخ ابوجعفر عمرى، جانشين شود و سومين نايب خاص حضرت گردد، ولى لياقت نداشت و بدين آرزو نرسيد و ((شيخ حسين بن روح نوبختى )) بدان منصب عالى نايل شد.
شلمغانى با جناب شيخ نوبختى به مبارزه برخاست و ادعا كرد كه من نايب سوم هستم و ماءمورم كه اين حقيقت را در باطن و در ظاهر بگويم و جناب شيخ دروغ مى گويد و نايب حضرت نيست و به او پيشنهاد مباهله كرد تا دانسته شود آن كه پس از مباهله مى ماند راستگوست و بر حق، و آن كه فانى مى شود دروغگوست و بر باطل؛ تا مردم دروغگو را از راستگو بشناسند.
جناب حسين، مى پذيرد و برايش مى نويسد: هر يك از ما دو تن، زودتر بميرد، او دروغگو خواهد بود و آن كه بماند، راستگوست.
طولى نمى كشد كه شلمغانى در سال 323 به دار آويخته مى شود و از بين مى رود و يارش ابن ابى عون نيز همراهش بوده است.
ولى جناب شيخ نوبختى همچنان سالم و پابرجا مى ماند و ساليان درازى به زندگانى خويش ادامه مى دهد.
طلا كردن سنگريزه
((ازدى )) به طواف كعبه اشتغال داشت و شش دور را انجام داده بود و مى خواست دور هفتم را انجام دهد. مى بيند در سمت راست كعبه، گروهى گرد جوانى خوشرو حلقه زده اند كه بوى عطر از وجودش مى وزد.
با آن كه جوان است، ولى داراى هيبتى است مخصوص و براى حاضران سخن مى گويد. ازدى به حضورش مشرف مى شود و سخنانش را مى شنود.
مى گويد: خوش سخن تر از او كسى نديدم و زيباتر از كلامش، كلامى نشنيدم پرسيدم : اين كيست؟
گفتند: فرزند رسول خداست كه سالى يك روز،براى دوستانش، ظاهر مى شود و سخن مى گويد.
ازدى به حضرتش عرض مى كند: مرا هدايت كنيد.
حضرت سنگريزه اى كف دستش مى نهد. ازدى دستش را مى بندد.
كسى از او مى پرسد: چه به تو داد؟ ازدى مى گويد: سنگريزه. ولى وقتى كه دستش را باز مى كند، مى بيند شمش طلاست.
سپس حضرت به وى مى فرمايد: ((حجت بر تو تمام شد و حق بر تو آشكار گرديد؟)).
ازدى مى گويد: آرى.
سپس از ازدى مى پرسد: ((مرا مى شناسى؟)). ازدى مى گويد: نه. حضرت مى فرمايد:
((من مهدى هستم كه زمين را از عدل و داد پر خواهم كرد، وقتى كه از ظلم و جور پر شده باشد. اين امانتى است نزد تو كه بجز براى برادرانت كه اهل حقند، به كسى نگو)).
شفاى بيماران
((محمد بن يوسف )) دچار بيمارى نواسير مى گردد. سراغ پزشكان مى رود و براى درمان، مال بسيارى خرج مى كند، ولى سودى نمى دهد. سرانجام، پزشكان، عجز و ناتوانى خود را از درمان درد او اظهار مى دارند.
محمد، نامه اى به حضور مقدس ولى عصر عليه السّلام تقديم مى دارد و تقاضاى دعا براى شفا مى كند. در پاسخ نامه اش، چنين آمده بود:
((خدا، جامه سلامتى را بر تو بپوشاند و در دنيا و آخرت تو را با ما قرار دهد)).
پس از رسيدن نامه، شفا مى يابد و آسايش پيدا مى كند و پزشكى را كه از ياران بوده و از دردش آگاه بوده، دعوت مى كند و محل شفا يافته را بدو نشان ميدهد.
پزشك مى گويد: ما براى اين درد، دارويى نمى شناختيم.
((حليسى )) مى گويد: در سامرا مريض شدم و بيمارى، سخت بود به طورى كه از زندگى نوميد گشتم و آماده مرگ گرديدم. بدون آن كه به حضرتش اطلاع دهم، دو شاخه بنفشه براى من فرستاد و امر فرمود كه بخور، من خوردم و شفا يافتم و حمد خدا را به جا آوردم. و در نقل ديگر: شيشه اى از شربت بنفشه فرستاده شده بود.
پسران ((عطوه )) به وجود مقدس حضرت مهدى عليه السّلام ايمان داشتند. ولى خود عطوه پدر آنها، با عقيده پسران مخالف بود؛ چون زيدى مذهب بود، و به پسرها مى گفت : من با شماها هم عقيده نمى شوم مگر آن كه امامتان مرا شفا دهد، و اين سخن را بارها مى گفت.
شبى، پسران گرد هم نشسته بودند كه شنيدند پدر با صداى بلند آنان را صدا مى زند. بزودى نزد پدر شدند. پدر گفت : بدويد به امامتان برسيد.
پسران دويدند ولى به كسى نرسيدند و چيزى را نديدند: نزد پدر برگشتند و پدر، داستان خود را براى آنها چنين گفت :
من در اين غرفه تنها بودم و كسى نزد من نبود، ناگاه ديدم كسى داخل شد و مرا به نام خواند. پرسيدم شما كه هستيد؟
گفت : ((من صاحب و دوست فرزندان توام، من آن كسم كه مى خواستى تو را شفا دهم )). سپس دستش را دراز كرد و نقطه زخم مرا فشارى داد و برفت.
من نگاه كردم. اثرى از زخم نديدم و بهبودى يافتم.
((عيسى جوهرى )) به حج مى رود و بيمار مى گردد و به خوردن ماهى و خرما اشتها پيدا مى كند، ولى نمى يابد. خبر پيدا مى كند كه حضرت صاحب الزمان عليه السّلام در ((صاريا)) تشريف دارند. بدان جا مى رود و شرفياب مى شود و نماز عشا را با حضرتش ‍ مى خواند. آن گاه، خادمى بدو مى گويد: داخل شو. عيسى، داخل مى شود و خوانى گسترده مى بيند، خادم بدو مى گويد: بر سر سفره بنشين. مولاى من امر فرموده كه هر چه در اين بيمارى ميل دارى بخور. عيسى مى بيند كه ماهى بريانى در سفره نهاده شده كه بخار از آن بر مى خيزد و در كنار آن خرما و شير قرار دارد.
با خود مى گويد: بيمارى با ماهى و خرما و شير نمى سازد. خطاب حضرتش را مى شنود كه مى فرمايد: ((در كار ما شك مكن آيا تو سودمندها و زياندارها را بهتر از ما مى شناسى؟!)).
عيسى از همه آنها مى خورد و از هر كدام كه بر مى دارد، جايش را خالى نمى بيند و آن غذا را بهترين و لذيذترين غذايى مى بيند كه در دنيا خورده است.
بسيار مى خورد تا از خوردن شرم مى كند. خطاب حضرتش را مى شنود: ((شرم مكن اينها از اطعمه بهشت هستند)).
عيسى به خوردن مشغول مى شود و آن قدر مى خورد تا مى گويد: مرا بس است.
سپس حضرت مى فرمايد: ((نزديك من بيا)).
عيسى با خود مى گويد: چگونه نزديك شوم كه دستم چركين و به غذا آلوده است.
مى شنود كه حضرت مى فرمايد: ((آنچه خوردى، چربى و چركى ندارد)).
عيسى، دستش را بو مى كند بويى بهتر از بوى مشك و كافور مى شنود. آن گاه نزديكمى شود. نورى ساطع مى شود كه چشمانش را خيره مى كند. طىّ الارض
مردى از بنى اسد، كه از مردم همدان بوده، به حج مى رود. هنگام بازگشت، كاروان در بيابانى منزل مى كنند تا شب را به روز آوردند.
مرد، در انتهاى كاروان به خواب رفته بود. وقتى كه بيدار مى شود، كاروان را رفته مى بيند و اثرى از آن به جاى نمانده است.
اكنون به سخن خود او گوش مى دهيم :
من از جا برخاستم و بدون آن كه بدانم به كجا مى روم، به راه افتادم. مقدارى كه طى طريق كردم، خانه اى را ديدم كه دربانى بر در آن ايستاده است.
به سوى دربان رفتم، تا مرا راهنمايى كند.
دربان، مرا با خوشرويى استقبال كرد و مرا به درون خانه نزد خداوند خانه برد. چشم صاحب خانه كه بر من افتاد، مورد لطفم قرار داد و فرمود:
((مى دانى من كه هستم؟)). گفتم : نه.
فرمود: ((من قائم آل محمد هستم. من آن كسى هستم كه در آخر الزمان ظهور خواهم كرد و جهان را پر از عدل و داد خواهم كرد؛ وقتى كه از ظلم و بيداد پر شده باشد)).
تا اين سخن را شنيدم، به رو بر زمين افتادم و چهره ام را به خاك ساييدم.
فرمود: ((اين كار را نكن سرت را بلند كن )) من اطاعت كردم. سپس فرمود :((تو فلانى هستى؟ و نام مرا بر زبان آورد. از شهرى هستى كه در دامن كوه قرار دارد و همدانش گويند؟)).
گفتم : آرى چنين است.
فرمود: ((مى خواهى نزد خانوده ات باز گردى؟)).
گفتم : آرى.
حضرتش به خادم اشاره اى فرمود.
خادم، دستم را گرفت و كيسه اى به من داد و چند قدم همراه من برداشت كه من تپه و ماهورها و درختانى و مناره مسجدى را ديدم.
پرسيد: اين شهر را مى شناسى؟
گفتم : نزديك ما شهرى است به نام اسد آباد و اين بدان شهر مى ماند.
گفت : اين همان اسد آباد است برو به خوشى و سعادت. و ديگر او را نديدم. وقتى كه داخل اسد آباد شدم، كيسه را باز كردم. ديدم محتوى چهل يا پنجاه دينار زر است.
پس به سوى همدانى رفتم و تا دينارها باقى بود روزگار خوشى داشتم.
همسفران او كه در حج بودند، پس خودشان ديدند، تعجب كردند.
فرزندان و خاندان او و بسيارى از كسان، از سفر اين مرد هدايت يافتند.
اخبار از غيب
((غيب ))، حقيقتى است واقعى و غيرقابل انكار. ناديدنيها را ديدن، مشاهده نمودن ديدنيهاى كه با چشم نمى توان ديد، علم غيب است.
رويدادهاى گذشته و حوادث آينده، غيب است، ولى چشم آنها را نمى بيند، فرسنگها دور را ديدن و از پشت ديوارها، و موانع آگاه بودن، علم غيب است، ولى چشم نمى تواند آن دو را ببيند.
((على بن حسين يمانى )) عازم بود كه از بغداد با كاروان يمنيان سفر كند. نامه اى به حضرت مى نويسد و اجازه مى خواهد. در پاسخ نامه چنين آمده بود:
((با يمنيها سفر مكن كه خير تو در آن نيست؛ در كوفه بمان )).
على، اطاعت مى كند. سپس مى شنود كه حنظله قاطع الطريق بر كاروان يمنيان تاخته و هر چه داشتند به يغما برده است.
دومين نامه را مى نويسد و اجازه مى خواهد با كشتى سفر كند، اجازه داده نمى شود. سپس خبر مى رسد كه كشتيها را دزدان دريايى هند غارت كرده و دارو ندارشان را برده اند.
على، ناشناس به سامره مى رود و با هيچ كس از آشنايى دم نمى زند. به مسجدى مى رود تا نمازى بخواند، پس از نماز، خادمى را مى بيند كه به سراغش آمده مى گويد: برخيز! على تعجب مى كند، مى پرسد: من كه هستم شايد تو دگرى را مى خواهى؟ خادم مى گويد: نه تو را مى خواهم و نامش و نام پدرش را مى برد. على مى پرسد:كجا برويم؟ خادم مى گويد: به منزل.
خادم، على را مى برد و در خانه حسين بن احمد فرود مى آورد و با حسين، سرى سخن مى گويد. على، سه روز در خانه حسين مى ماند و اجازه شرفيابى مى خواهد.
اجازه صادر مى شود. على، شب را به حضور مقدسش شرفياب مى شود و از اين سعادت بزرگ برخوردار مى گردد.
آيا على چه مقامى داشته كه مورد اين الطاف بوده است؟
((يزيد بن عبدالله )) در دم مردن، وصيت مى كند كه اسب و شمشير و كمربندش را خدمت آن حضرت ارسال دارند، و سپس ‍ مى ميرد.
وصى از ((كوتكين )) مى ترسد و مى داند كه او به اسب طمع دارد و اگر اسب را به او ندهد، آزارش خواهد داد. هر سه را پيش خود به هفتصد دينار قيمت مى كند و اسب را به مرد ستمكار مى دهد.
در اين وقت نامه اى برايش مى رسد كه در آن نوشته شده بود:
((هفتصد دينارى كه از ما نزد توست، براى ما بفرست كه قيمت اسب و شمشير و كمربند است )).
اين داستان مشتمل بر چندين غيب است.
مردى از مردم آوه، بدهى خود را به بيت المال به خدمت حضرت ارسال مى دارد، شمشيرى را كه مى بايست بفرستد، فراموش ‍ مى كند.
در رسيدش كه مى رسد نوشته شده بود:
((از شمشيرى كه فراموش كرده اى، خبرى ندادى )).
على بن زياد صيمرى از حضرتش كفنى طلب مى كند، توقيعى به دستش مى رسد كه تو در هشتاد سالگى احتياج به كفن پيدا مى كنى و در آن سال چند روز پيش از مرگش، كفنى از سوى آن حضرت برايش مى رسد.
فرمان بدين مضمون از سوى حضرتش، براى وكلا صادر مى شود:
((از كسى وجهى قبول نكنيد و اگر كسى آورد، تجاهل و بى اطلاعى كنيد)).
آنها نيز اطاعت كردند.
معلوم شد از طرف دولت، جاسوسانى گماشته شده است كه نمايندگان آن حضرت را به طور سرى تحت نظر بگيرند، تا اگر از كسى وجهى گرفتند، دستگير شود.
از سوى حضرتش، فرمانى صادر شد كه كسى به زيارت كربلا و كاظمين نرود!
زمانى نگذشت كه خليفه دستور داد كه هر كس كربلا را زيارت كند و يا به كاظمين برود، دستگير شود.
مردى خود را بدهكار به بيت المال مى داند به چه وسيله و چگونه آن را به حضرتش برساند. ناگاه، سروشى مى شنود كه مى گويد: ((آن را به حاجز بده )).
((موصلى )) مى گويد: جماعتى از قم و از كوهپايه ها اموالى به سامرا آوردند چون به سامرا رسيدند و از وفات حضرت عسكرى آگهى يافتند. در تحير شدند. در خانه ايستاده و مى انديشيدند.
در اين وقت جوانى از خانه بيرون شد و يكايك آنها را به نام خواند و گفت :
((شرفياب شويد)). من نيز، همراه ايشان، داخل خانه حضرت عسكرى عليه السّلام شدم.
فرزند آن حضرت را ديدم كه چهره اش مانند ماه مى درخشيد و جامه اى سبز رنگ بر تن داشت.سلام كرديم و پاسخ شنيديم
حضرتش از مقدار بيت المال خبر داد و فرستندگان آنها را با تعيين مقدار مبلغى كه هر كدام فرستاده بودند، نام برد. آن گاه از جامه هاى آنها و بارهاى آنها و شماره چارپايان آنها خبر داد، همگان از اين هدايت، سر به سجده شكر نهادند و خدا را شكرگزار شدند كه هدايت يافتند و زمين ادب بوسيدند و بيت المال را تقديم داشتند و مسائلى را كه مى خواستند، پرسيدند.
((شيخ ابو سعيد عثمان عمرى )) نخستين نايب خاص آن حضرت چنين حكايت مى كند:
مردى، همراه من شرفياب حضور آقا گرديد كه مى خواست مالى تقديم كند.
حضرتش نپذيرفت و فرمود: ((حق پسر عموهايت را بده كه چهارصد درهم است. و از اين مال خارج كن )). مرد در شگفت شد و به صورت حسابى كه همراه داشت نگريست.
خود را به عموزادگانش چهارصد درهم بدهكار ديد كه يادش رفته بود. آن را خارج كرد و بقيه را تقديم داشت كه قبول شد.
حضرتش، متاعى نزد ((عبدالله بن جنيد)) به شهر واسط فرستاد تا آن را بفروشد.
((ابن جنيد)) آن را بفروخت و بها را دريافت كرد.
سپس هنگامى كه نقدينه زر را كشيد، هيجده قيراط و يك دانگ آن را كم ديد.
همان قدر بر آنها افزود و به حضور مبارك فرستاد. حضرت بها را پذيرفتند و هيجده قيراط و يك دانگ آن را پس فرستادند.
هزار دينار از بيت المال نزد ((كاتب خوزستانى )) جمع شده بود. دويست دينارش را براى ((حاجزى )) وكيل حضرت فرستاد و رسيدش را دريافت كرد.
در رسيد آن حضرت، مرقوم رفته بود كه مجموع، هزار دينار بود ولى دويست دينار فرستادى و نوشته شده بود كه اگر خواستى باقى مانده را به وسيله ((اسدى )) بفرست.
كاتب خوزستانى مى انديشيد كه چرا ((حاجز)) به اسدى تبديل گشته است كه خبر رسيد ((حاجز)) از دنيا رفته است. مشكل كاتب حل شد و دانست كه حضرتش از مرگ ((حاجز)) پيش از وقوع، آگاه بوده و وكيلى ديگر به جاى او معرفى فرموده است.
مردى بلخى، پنج دينار به بيت المال بدهكار بود و براى ((حاجزى ))، وكيل آن حضرت، فرستاد و نامه اى نوشت و امضاى مستعار كرد. رسيد حضرت كه رسيد، به نام خودش بود و نسبش را نام برده بود و حضرت در حقش دعا كرده بود.
((حليسى )) براى زيارت وارد سامرا مى شود و به وكيل حضرت مى گويد: آمدن مرا خبر مده. ساعتى مى گذرد. وكيل، لبخند زنان مى آيد و مى گويد: حضرت، دو دينار براى من فرستاده و فرمودند آن را به ((حليسى )) بده و بگو: ((كسى كه در احتياج به خدا باشد، خدا در احتياج او خواهد بود)).
((حليسى )) مى گويد: از كسى مبلغى طلبكار بودم كه بمرد. در نامه اى حضور آقا عرض كردم و اجازه خواستم به شهر واسط بروم و حق خود را از ورثه مطالبه كنم.
اجازه صادر نشد. دگر باره اجازه خواستم، اجازه صادر نشد.
دو سال گذشت، نامه اى از حضرتش رسيد كه در آن مرقوم رفته بود:
((برو و حقت را بگير)). به واسط رفتم و حق خود را گرفتم
يكى از علماى شيعه، عزم سفر حج داشت و در نامه اى به وسيله جناب ((حسين نوبختى )) سومين نايب خاص حضرت، استجازه كرد. پاسخش چنين بود: ((امسال به حج نرو)). مرد عالم در نامه اى ديگر عرض مى كند: حج من نذر است و واجب، آيا انصراف از آن جايز است؟ پاسخ چنين بود: ((اكنون كه براى رفتن ناچار هستى، با آخرين كاروان برو)). و او اطاعت مى كند و زنده مى ماند؛ چون قرمطيان در آن سال به كاروان حجاج ريختند و حجاج را كشتند.
حضرتش، بدين راهنمايى غيبى، از او دفع بلا كرد.
((ابن رئيس )) ده دينار به ((حاجز)) مى دهد كه به بيت المال، خدمت حضرت برساند.
حاجز فراموش مى كند. نامه اى برايش مى رسد كه ((دينارهاى ابن رئيس را بفرست )).
((على اشعرى )) همسرى داشت كه مدتها از او دور بود. زن، نزد شوهر مى آيد و مى گويد: اگر مرا طلاق داده اى بگو. على مى گويد: طلاقت نداده ام و با وى همبستر مى شود. زن، پس از چندى به او خبر مى دهد كه باردار شده ام. على در صدق سخن او شك مى كند و در نامه اى خدمت حضرت،از راستگويى زن مى پرسد.
پاسخ مى رسد كه ((از زن و حملش سخن مگو)).
پس از چندى، زن به دروغ خود اعتراف مى كند.
((رخجى ))، نامه اى، خدمت حضرت مى فرستد كه مشتمل بر سؤ الاتى بوده و براى نوزادش نامى طلب مى كند. در پاسخ، يكايك پرسشها جواب داده شده، ولى از نام نوزاد نامى برده نشده بود. ديرى نمى پايد كه نوزاد مى ميرد.
((ابو محمد صروى )) مقدارى بيت المال همراه داشت و به سامره رسيد و نمى دانست چه كند. و در ايصال آن ترديد داشت و مى انديشيد و از آن به هيچ كس اطلاع نداد. بدون سابقه نامه اى برايش مى رسد بدين مضمون :
((در ما و وكيل ما شكى نيست؛ آنچه همراه دارى، به حاجز برسان )).
مرد بزّازى كه به حضرتش ايمان داشت و در شهر قم مى زيست، با مردى مرجى (از فرق اهل سنت )، منكر آن حضرت، شريك بود. پارچه اى نفيس و گرانبها به دستشان رسيد. مرد بزاز به شريكش گفت :
شايسته است كه اين پارچه را به خدمت مولا تقديم داريم.
شريكش گفت : مولاى تو را نمى شناسم؛ هر كارى كه بخواهى با اين پارچه انجام بده. مرد بزاز، پارچه را خدمت حضرت تقديم مى دارد.
وجود مقدسش، پارچه را از طول دو نيم كرد و نيمى را برداشت و نيم دگر را پس داد و فرمود: ((ما را به مال مرجى حاجتى نيست )).
((على بن بابويه )) دانشمند بزرگ، به جناب ((شيخ حسين بن روح نوبختى )) نامه اى مى نويسد و تقاضا مى كند كه از حضرت بخواهد كه خداوند فرزندانى فقيه نصيبش گرداند.پاسخ نامه چنين بود: ((از دختر عمويت براى تو فرزندى نخواهد آمد. ولى جاريه اى از سرزمين ديلم نصيبت مى شود و دو پسر فقيه برايت خواهد آورد)).
((سرور)) كه مردى عابد و مجتهد بود، چنين گفت : من در كودكى لال بودم. پدرم و عمويم مرا در سيزده سالگى، به خدمت جناب ((شيخ نوبختى )) بردند و تقاضا كردند كه از حضرت بخواهد زبانم باز شود. جناب شيخ به آنها چنين گفت :
شما امر شده ايد به زيارت كربلا برويد، ما هم اطاعت كرديم و به زيارت كربلا رفتيم. نخست، غسل زيارت را انجام داديم و سپس به حرم حسينى عليه السّلام مشرف شديم.
در اين هنگام، عمويم مرا صدا زد و من به زبان فصيح جواب دادم و گفتم : لبيك.
عمويم پرسيد: سخن مى گويى؟ گفتم : آرى.
والى شهر به نام ((عمروبن عوف )) به قتل ((ابراهيم نيشابورى )) تصميم مى گيرد! ابراهيم، مضطرب و پريشان و خائف مى گردد و به قصد فرار نخست به خدمت حضرت عسكرى عليه السّلام، شرفياب مى شود. در كنار حضرتش، پسرى را مى بيند كه چهره اش ‍ مانند ماه شب چهارده مى درخشد. نورانيت كودك چنان بوده كه در ابراهيم اثر گذاشته و او غم خود را فراموش مى كند. سپس ‍ كودك نورانى بدو چنين خطاب مى كند:
((ابراهيم ! نمى خواهد فرار كنى؛ خدا، شر او را از تو بر خواهد داشت )).
بر تحير ((ابراهيم )) افزوده مى گردد. از حضرت عسكرى مى پرسد:
يا سيدى ! يابن رسول الله صلى الله عليه و آله اين پسر كيست كه از ضمير من خبر داد؟ حضرت فرمود:
((او، پسر من است و خليفه من، پس از من است )).
((ابراهيم )) كه از خدمت حضرت عسكرى مرخص مى شود، عمويش را مى بيند و عمو به وى خبر مى دهد: خليفه، ((معتمد عباسى )) دستور قتل ((عمروبن عوف )) را به وسيله برادرش، صادر كرده است.
((حسين قزوينى )) مى گويد، يكى از برادران ما وفات كرد و وصيتى نكرده بود، و اندوخته اى را در نقطه اى دفن كرده بود كه ورثه، جاى آن را نيم دانستند.
نامه اى حضور حضرت عرضه شد و راهنمايى خواسته شد. جواب، چنين بود:
((دفينه، در فلان اتاق، در فلان تاقچه مدفون است و مبلغش اين مقدار است )).
ورثه، كاويدند و آن جا را كندند و گنج را به دست آوردند.
((ابو محمد دعلجى )) دو پسر داشت كه يكى به فسق و فجور شهرت داشت. شخصى پولى به ابو محمد كه به نيابت حضرت صاحب الزمان حج كند.
ابومحمد، قسمتى از آن را، به پسر فاسقش داد و خودش نيز، براى انجام فرايض به حج رفت، در موقف، جوانى نورانى را در كنار خود ديد. جوان بدو گفت :
((اى شيخ ! حيا نمى كنى پول حجى را كه به تو مى دهند كه به نيابت كسى كه مى شناسى انجام دهى. مقدارى از آن را به فاسقى شارب الخمر مى دهى؟! به همين زودى چشمت از دستت خواهد رفت !!)).
چهل روز نمى گذرد كه ابو محمد چشمانش را از دست مى دهد و نابينا مى شود.
((ابن ابى غانم قزوينى ))، منكر فرزند داشتن حضرت عسكرى عليه السّلام بود و با شيعيان مشاجره مى كرد. بنابراين شد كه به وسيله نامه اى مرموز، حقيقت را روشن سازند.
چون از جواب آن، نتيجه، روشن مى شود.
نامه را روى كاغذ سفيد با قلم خشك بدون مركب نوشتند و فرستادند.
جواب نامه رسيدند، از يكايك مطالب نامه نامبرده شده و پرسشها، دانه دانه پاسخ داده شده بود.
براى ((احمد دينورى )) بدون سابقه، نامه اى از حضرت رسيد كه در آن آمده بود:
((هزار دينارى كه از بيت المال بابت بهاى اسب و شمشير نزد توست، به ((ابوالحسين اسدى )) بپرداز)). ((احمد))، شكر خدا را به جا آورد كه حجت خدا را شناختم؛ چون از آن هزار دينار، هيچ كس آگاه نبود.
((احمد بن اسحاق )) به وسيله نامه اى به وساطت ((حسين بن روح ))، براى سفر حج، اجازه مى خواهد. اجازه صادر مى شود و سپس جامه اى نيز برايش فرستاده مى شود.
احمد مى گويد: اين خبر مرگ من است.
احمد در بازگشت از سفر حج، در حلوان (سر پل ذهاب ) از دنيا مى رود.
((قاسم بن علاء)) كه از مردم آذربايجان بود و حضرت صاحب الاءمر عليه السّلام را زيارت كرده بود و وكيل آن حضرت شده بود.اين مرد بزرگ 117 سال عمر كرد و چنانكه ((صفوانى )) گويد، هشتاد سال از اين عمر درازش را با چشم و بينايى گذرانده بود و بقيه را در بى چشمى و نابينايى به سر برد، ولى پيش از مرگش بينا شد و ديدگانش روشن گرديد. اين مرد بزرگ، سعادت زيارت حضرت هادى و حضرت عسكرى عليه السّلام را داشت و خدمت هر دو امام، شرفياب شده بود و تا پايان عمرش، وكيل حضرت صاحب الاءمر عليه السّلام بود.
((قاسم )) در شهر ((ران )) در خاك آذربايجان سكونت داشت. و صفوانى مى گويد: من مهمان او بودم و بر سر سفره اش نشسته بودم و به غذا خوردن اشتغال داشتيم.
براى ((قاسم )) پى در پى توقيعات حضرت صاحب الاءمر عليه السّلام به وسيله ((شيخ ابو جعفر عمرى )) و سپس به وسيله ((جناب حسين بن روح نوبختى )) مى رسيد، ولى در حدود دو ماه بود كه توقيعات حضرت از او قطع شده بود و ((قاسم )) نگران و ناراحت بود، مشغول خوردن غذا بوديم كه دربان آمد و مژده داد كه پيك عراق رسيد. قاسم، شادمان گرديد و رو به قبله كرد و سجده شكر به جا آورد.
پيك را نزد ((قاسم )) آوردند. مردى بود كوتاه قد و ميان سال. پيك بودن از چهره اش نمايان بود. جبه اى مصرى بر تن داشت و در پا، كفش محاملى پوشيده بود و توبره اى بر شانه آويخته بود.
پير 117 ساله آذربايجان از جا برخاست و او را در بغل گرفت و با وى معانقه كرد و توبره را از گردنش باز كرد. سپس فرمود: تشتى آوردند و آبى. دست و روى پيك را شست و در كنار خودش نشانيد و به غذا خوردن مشغول شديم.
غذا كه تمام شد دستها را شستيم، پيك، نامه اى را بيرون آوردن و به دست پير روشندل آذربايجان داد. جناب قاسم، نامه را گرفت و بوسيد و به منشى خود داد كه ((ابن ابى سلمه نام داشت تا بخواند ولى يكى از مهمانها به نام ((ابوعبدالله )) نامه را از او بستد و خودش باز كرد و به خواندن مشغول شد و بناگاه تغيير حالت داد و صدايش گرفت كه پير آذربايجان احساس كرد كه نامه محتوى خبر بدى است. از ((ابو عبدالله )) پرسيد: خير است؟ گفت : آرى خير است. پرسيد: درباره من خبرى داده شد؟ ((ابوعبدالله )) خبرى كه از آن كراهت داشته باشى، نه. پرسيد: چست؟ ((ابوعبدالله )) گفت : خبر داده اند كه شما چهل روز پس از وصول اين نامه، مى ميريد. قاسم گفت : با سلامت دين خواهم مرد؟ ((ابوعبدالله )) گفت : آرى. قاسم بخنديد و شاد شد و گفت : پس از عمرى دراز، جز اين، آرزويى نداشتم. آن گاه پيك از توبره اش هفت پارچه بيرون آورد و به قاسم تقديم داشت : سه عدد لنگ و بردى گلى رنگ و عمامه اى و دو پيراهن و دستمالى. پير آذربايجان، آنها را بگرفت و به پيراهنى كه حضرت هادى عليه السّلام به وى خلعت داده بودند، ضميمه كرد و هداياى مقدس را در كنار هم گذارد.
پير آذربايجان، دوستى داشت به نام ((عبدالرحمان خيبرى )) كه مردى ناصبى بود و روابطى صميمانه ميان او و قاسم برقرار بود و بنا بود نزد او بيايد و ميان پسر قاسم و پدر زنش را اصلاح كند. ((قاسم )) به دو تن از مهمانانش به نام ((ابوحامد)) و ((ابوعلى )) رو كرده گفت : ((خيبرى )) كه آمد، اين نامه را برايش بخوانيد؛ اميد است كه هدايت شود، من هدايت او را دوست مى دارم. آن دو گفتند: اين كار را مكن، هنوز گروهى از شيعيان اين مطالب را قبول نمى كنند، چه برسد به اين مرد ناصبى.
((قاسم )) گفت : من مى دانم كه اين نامه از اسرار است و من سرى را فاش مى كنم كه نبايستى كرد. ولى خيبرى را دوست مى دارم و اميدوارم كه خدا او را هدايت كند. بايستى او را از اين نامه آگاه سازم.
هنگامى كه دوست ناصبى او وارد شد، پير بزرگوار آذربايجان، نامه را به وى داد و گفت : بخوان و در فكر خود باش. عبدالرحمان به خواندن نامه مشغول شد. هنگامى كه به خبر مرگ قاسم رسيد، نامه را بينداخت و پير آذربايجان را با كنيه خطاب كرده گفت : ((ابا محمد)) از خدا بترس، تو مردى هستى خردمند و داناى در دين. خدا مى گويد:
((و ما تدرى نفس ماذا تكسب غدا و ماتدرى نفس باءى ارض تموت و مى گويد: (عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا)) قاسم بخنديد و گفت : آيه را به آخر برسان كه مى گويد: (الا من ارتضى من رسول ) و مولاى من، كسى است كه خدايش او را پسنديده و مورد عنايت خاصش قرار داده و علم غيب را بدو ارزانى داشته است. و من مى دانستم تو اين سخن را مى گويى. اين كار آسانى است. تو امروز را تاريخ بگذار اگر من بيشتر از چهل روز زنده ماندم، بدان كه من عمرى در باطل به سر برده ام و اگر چنين بود و من مردم، تو فكر خودت را بكن. مرد خيبرى، تاريخ آن روز را يادداشت كرد و برفت.
هفت روز از وصول نامه حضرت گذشته بود كه قاسم را تب عارض گرديد و شدت يافت. كسانى در خدمتش بودند، بر حالش ‍ مى گريستند. ناگهان، قاسم در بستر بنشست و دو دستش در پشت سر بر زمين نهاد و بر آنها تكيه كرد و به نيايش پرداخت و مى گفت :
يا محمد، يا على، يا حسين، يا حسين،اى سروران من ! شما شفيع من نزد خداى عزوجل باشيد. اين نيايش را بار دوم انجام داد. در سومين بار كه به نام حضرت موسى بن جعفر رسيد، ناگهان پلكهاى بسته چشمانش باز شد و اشكى زرد رنگ از آنها ريزش كرد و پس ‍ از چهل سال نابينايى، بينا گرديد و نگاهى به پسرش ((حسن )) كرد و گفت : نزديك من شو و حاضران را شناخت و نام برد و به يكايك آنها اشاره كرد.
خبر بينا شدن شخصيتى مانند ((قاسم )) در شهر پخش گرديد و مردم به ديدارش مى آمدند، تا او را پس از نابينايى چهل سال، بينا بينند. قاضى كه در شهر بود، به خدمتش رسيد و بينايى او را مشاهده كرد.
قاسم، كيفى را خواست و كاغذى را از آن بيرون آورد و وصيتنامه خود را با دست خود نوشت.
سپيده دم روز چهلم، پير بزرگ آذربايجان، ((جناب ابومحمد قاسم بن علاء)) از دنيا رفت. دوست خيبرى او كه از مرگش آگاه شد، با سر و پاى برهنه جنازه او را تشييع كرد و فرياد مى زد: وا سيداه ! كه در نظر دگران شگفت انگيز بود و از او مى پرسيدند: چرا با خود چنين مى كنى؟! مى گفت : خاموش باشيد، من چيزى را مى دانم كه شما نمى دانيد و دست از باطل كشيد و حق را اختيار كرد و شيعه گرديد و بسيارى از مزارع خود را وقف حضرت كرد.
بدن پير آذربايجان را غسل دادند و در پيراهن حضرت هادى كفن كردند و جامه هايى را كه از سوى حضرت حجت برايش رسيده بود، بر او پوشانيدند و دفن كردند.
قاسم، متصدى مزارعى بود كه پدرش وقف حضرت صاحب الاءمر كرده بود.
((قاسم بن علاء)) برايش چند پسر آمد. نامه اى حضور آقا عرض كرد و تقاضاى دعا براى ماندن پسران كرد. جوابى نيامد.
پسران، همگى مردند. سپس پسرى برايش آمد كه او را ((حسن )) ناميد و در نامه اى تقاضاى دعا براى ماندن او كرد.
پاسخ نامه اش چنين بود: ((اين پسر براى تو مى ماند)) و چنان شد.
((ابو على بغدادى )) مى گويد: در بخارا بودم. كسى به من ده دانه شمش زر داد و گفت : وقتى كه به بغداد رسيدى، به ((حسين بن روح )) تسليم كن تا خدمت حضرت تقديم دارد.
من به سفر پرداختم و از رودآمو كه مى گذشتم، شمشى از آنها گم شد و من نفهميدم. به بغداد كه رسيدم، شمشها را شمردم و يكى را گمشده ديدم. شمشى خريدم و آن را كشيدم و به آنها افزودم و به خدمت جناب ((حسين )) رسيدم و عرضه داشتم.
حسين، چنين گفت : شمشى كه خودت خريده اى بردار و بدان اشاره كرد. سپس گفت : شمشى كه گم كرده بودى به ما رسيد و آن اين است و به من نشان داد.
من نگاه كردم، ديدم درست همان شمشى است كه هنگام گذشتن از آمويه گم شد.
((سعدى اشعرى )) مى گويد: مردى، هداياى گوناگونى از كسانى در انبانى نهاده بود كه هر كدام در كيسه اى قرار داشتند و آن را به خدمت آن حضرت برد. هنگامى كه شرفياب شد و انبان را گشود و كيسه ها را در آورد، حضرتش، فرستنده هر كيسه اى را نام برد و از آنچه در آن كيسه بود، خبر داد و پيش از آن كه بپرسد، مسائلى را كه منظورش بود، پاسخ داد.
بانويى، امانتى گرانبها به ((ابن ابى روح )) مى سپارد كه برود و به خدمت آن حضرت تقديم دارد و مسائلى چند بر او عرضه مى دارد كه هنگام شرفيابى، آنها را بپرسد.
((ابن ابى روح )) به سامره مى رسد و پيش از آن كه از ورود خود به نماينده آن حضرت اطلاع دهد، نامه اى به دستش مى رسد كه در آن نوشته شده بود:
((ابن ابى روح ! عاتكه دخت ديرانى، كيسه اى نزد تو امانت گذارده كه به ما برسانى.
تو امانتدار خوبى بودى، كيسه را باز نكردى و گمان مى كنى كه در آن هزار درهم است.
اشتباه است، در كيسه هزار درهم، به ضميمه پنجاه دينار و سه دانه مرواريد، موجود است. به نظرش، مرواريدها ده دينار مى ارزند، ولى بيشتر ارزش دارند. مرواريدها را بده به بانو فلانه خادمه ما كه آنها را به او بخشيديم و بقيه مال را به ((حاجز)) بده. و كرايه مراجعت تا منزل را، از ((حاجز)) بگير.
ده دينارى كه در عروسى ((عاتكه ))، مادر او قرض كرده و ((عاتكه )) اظهار مى دارد كه نمى داند صاحب آن كيست، چنين نيست، عاتكه مى داند كه طلبكار، زنى است به نام ((كلثم )) دخت ((احمد)) كه ناصبى است. ولى ((عاتكه )) نمى خواهد به او بپردازد و خوش دارد ميان برادران ما تقسيم كند و اجازه مى خواهد. ((عاتكه )) مجاز است كه ميان برادران بينوايش، تقسيم كند.
((ابن ابى روح ))! مبادا به امامت جعفر برگردى و دوستش بدارى !
به خانه ات كه رسيدى، دشمنت مرده است و مال و اهلش نصيب تو مى گردد)).
((ابن ابى روح )) اطاعت مى كند. مرواريدها را به بانو فلانه و بيت المال را به حاجز مى رساند. هنگامى كه به شهر خود باز مى گردد، دشمن خود را مرده مى بيند و از مال و اهلش نصيب مى برد.
بيت المال
((ابراهيم بن مهزيار)) از دانشمندان بزرگ بود و در شهر اهواز سكونت داشت و از طرف حضرت عسكرى عليه السّلام به وكالت برگزيده شده بود، و شيعيان، بيت المالى را كه بدهكار بودند به او مى پرداختند. از اين رو، مقدار كثيرى از بيت المال نزد جناب ((ابراهيم )) جمع شده بود. در اين هنگام، خبر وفات حضرت عسكرى رسيد. جناب ((ابراهيم )) بيت المال را برداشت كه به خليفه آن حضرت برساند، و به كشتى نشست.
ناگهان، تب و لرزى شديد بر وى عارض شد و دانست كه مرگش فرا رسيده.به پسرش محمد كه به مشايعت پدر آمده بود، گفت :
مرا برگردانيد؛ چون اين مرگ است كه به سراغ من آمده است. ((ابراهيم )) را برگردانيدند. و در اهواز از دنيا رفت (و قبرش مزار گرديد).
جناب ((ابراهيم )) پسرش ((محمد)) را به تقوا و پرهيزگارى وصيت كرد و گفت : بايستى بيت المال را به خداوند آن برسانى.
((محمد))، بيت المال را برداشت و روانه خاك عراق گرديد. در آن جا كه رسيد، خانه اى در كنار شط اجاره كرد و از آنچه همراه داشت به كسى چيزى نگفت، و منتظر شد كه آيتى از حقيقت و نشانه اى از امامت دريافت كند، تا ايمان پيدا كرده و بيت المال را به صاحبش برساند.
طولى نكشيد كه قاصدى آمد و نامه اى به دستش داد. نامه از حضرت صاحب الاءمر بود و محتوى اخبارى بود از قبيل مقدار بيت المال و جاى آن و خصوصيات و ويژگيهاى مال هر كسى كه پرداخته بود، و محمد از آنها خبر نداشت. پس از خواندن نامه، ((محمد))، بيت المال را به فرستاده آن حضرت، تحويل داد.
پس از چند روز، نامه اى از حضرت برايش رسيد كه ما تو را به جاى پدرت، وكيل خودمان قرار داديم.
گروهى از شرفاى شهر مدينه كه از دودمان ابوطالب بودند و از مذهب حق پيروى مى كردند مورد عنايت حضرت عسكرى عليه السّلام قرار داشتند و در طول سال، در روزهاى معينى، از سوى آن حضرت بدانها كمك مى شد.
پس از وفات حضرت عسكرى، تنى چند از ايشان منكر فرزند داشتن حضرت عسكرى گرديدند، مقررى آنها از بيت المال قطع گرديد.
ولى به ديگران كه از ايمان كامل برخوردار بود و امام دوازدهم را قبول داشتند، كمك مانند زمان حضرت عسكرى ادامه يافت و بيت المال به آنها مى رسيد.
مردى كه به بيت المال بدهكار بود، بدهى خود را به حضور حضرت صاحب الاءمر ارسال داشت پذيرفته نشد و به او گفته شد نخست حق پسر عموهايت را كه چهارصد درهم است از آن بيرون كن. مرد داراى كلاته اى بود كه پسران عمويش با او شريك بودند و حق آنها را نپرداخته بود. به حساب رسيدگى كرد. طلب آنها را چهارصد درهم ديد. حق آنها را پرداخت و بقيه را ارسال داشت. مورد قبول قرار گرفت.
مردى كه بدهكار به بيت المال بود، در وكالت ((حاجزبن يزيد))، وكيل آن حضرت، شك مى كند و از بدهى خود اطلاعى به او نمى دهد.
بدون سابقه، نامه اى از آن حضرت به دستش مى رسد بدين مضمون :
((به وكالت حاجزبن يزيد شك مبر؛ آنچه نزد توست، به او بپرداز)).
480 درهم از بيت المال نزد ((محمد بن شاذان نيشابورى )) جمع مى شود.
ابن شاذان، بيست درهم از خودش روى آن مى گذارد و پانصد درهم مى گردد و براى آن حضرت ارسال دارد. رسيدى كه دريافت مى كند، چنين بوده است :
((پانصد درهم رسيد كه بيست درهمش از آن خودت بود)).
((ابن هارون همدانى )) پانصد دينار به بيت المال بدهكار بود و نقدى نداشت. با خود چنين انديشيد كه دكانهايى كه به پانصد و سى دينار خريده است بابت بدهكارى خود قرار دهد. نامه اى از آن حضرت، براى ((محمد بن جعفر)) بدين مضمون مى رسد:
((برو دكانها را از ابن هارون، در برابر پانصد دينار طلب ما تحويل بگير)). محمد بن جعفر نزد ابن هارون مى شود و فرمان را بدو ابلاغ مى كند. بزودى، ابن هارون دكانها را به وى تحويل مى دهد.
مردى خود را بدهكار بيت المال مى بيند، ولى راه ايصال آن را نمى داند. سروشى به گوشش مى رسد: ((آن را به ((حاجز)) بده.
((ابو محمد صرومى )) بيت المالى را همراه دارد و به سامرا وارد مى شود، ولى نمى داند به چه كسى بدهد. در ابتدا، نامه اى برايش مى رسد كه درباره ما و نماينده ما شك مكن، آنچه آورده اى به ((حاجز)) برسان.
مقدارى از بيت المال نزد ((محمد بن شاذان )) جمع مى شود و خدمت آن حضرت ارسال مى دارد، ولى دهندگانش را نام نمى برد.
رسيدى را كه دريافت مى كند، نامهاى يكايك دهندگان، در آن نوشته شده بود.
مردى مقدارى از بيت المال همراه داشت و مى خواست برساند و دوست مى داشت كه كرامتى نيز مشاهده كند. نامه اى بدين مضمون برايش مى رسد:
((اگر حق طلب باشى، بدان خواهى رسيد و اگر جوينده باشى، يابنده خواهى بود.
مولاى تو مى فرمايد: آنچه همراه دارى بفرست )). مرد، شش دينار از بيت المالى كه نزدش بوده بدون آن كه كه وزن كند، بر مى دارد و بقيه را مى فرستد. رسيدش كه مى رسد، چنين بود:
((شش دينارى را كه برداشتى بفرست. وزن آن شش دينار و پنج دانگ و يك دانه و نيم است )). مرد، شش دينار را وزن مى كند و خبر را صحيح مى بيند.
((ابن ابى سوره )) شب عرفه به زيارت كربلا مشرف مى گردد. سپس از راه بيابان روانه كوفه مى شود. در بيابان با مردى بزرگوار برخورد مى كند و با وى همسفر مى گردد.
آن مرد بزرگ از حالش جويا مى شود، ابن ابى سوره از فشار زندگى شكايت مى كند و مى گويد: مال و منالى ندارم، مرد بزرگ مى گويد:
((وقتى به كوفه رسيدى برو به سراغ ((ابوطاهر رازى ))، در خانه اش را كه كوبيدى، خودش دم در مى آيد و دستش به خون قربانى آغشته است. به او بگو:
دينارهايى را كه در كنار پايه تخت قرار دارد به اين مرد بده )).
پس از گفتن اين سخن، غيب مى شود و ابن ابى سوره ديگر حضرتش را نمى بيند و نمى داند به كدام سو و به كجا رفت.
ابن ابى سوره به كوفه مى رسد و به سوى خانه ابوطاهر محمد بن سليمان مى رود و در خانه را كه مى كوبد، خودش دم در مى آيد و در را باز مى كند، در حالى كه دستش به خون قربانى آلوده شده بود. ابن ابى سوره، پيام آن حضرت را مى رساند. ابوطاهر مى گويد: سمعا و طاعة.
بزودى مى رود و كيسه زر را مى آورد و تسليم مى كند. ابن ابى سوره آن را مى گيرد و مى رود و فشار زندگى از او برطرف مى شود.
مرد استرآبادى، سى دينار در پارچه اى نهاده بود و يك دينار شامى نيز همراه داشت كه بايستى به خداوند بيت المال برساند. رفت و بر در خانه آن حضرت نشست.
غلامى از درون بيرون شد و گفت : آنچه آورده اى بده. مرد گفت : چه بدهم؟ غلام به درون خانه شد و بيرون آمد و گفت: سى دينار در پارچه اى سبز همراه دارى و يك دينار شامى نيز آورده اى و مرد استر آبادى امانت خود را تحويل داد.
احمد دينورى، عازم سفر حج مى شود. ارادتمندان حضرت، همراه او مقدارى بيت المال فرستاده بودند. احمد كه به سامره مى رسد، نامه اى به او مى دهند مشتمل بر رسيد و دريافت بيت المال بدين تفصيل :
((مجموع آنچه در كيسه هاى متعدد قرار دارد، شانزده هزار دينار است )) و از نام فرستنده هر كيسه و مقدار موجود در هر يك خبر داده شده بود، و جامه هايى را كه آورده بود ناميده شده بود. سپس امر فرموده بودند به هر كس كه جناب شيخ عمرى گفت، آنها را بپردازد. اضافه بر اينها، در نامه، خبر از چيزهايى بود كه جز خدا، كسى از آن خبر نداشت.
----------------------------------------------
نويسنده : آية الله سيد رضا صدر
باهتمام : سيد باقر خسرو شاهى
منبع : www.m-mahdi.com

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page