شرفيابى در غيبت صغرى

(زمان خواندن: 13 - 25 دقیقه)

شرفيابى مردمى از قم
تنى چند از مردم شهر قم و كوهستان، مطابق روشى كه داشتند، حامل وجوه و اماناتى براى حضرت عسكرى بودند. به شهر سامره رسيدند و از وفات آن حضرت آگاه شدند. ايشان پرسيدند كه وارث حضرت عسكرى كيست؟ گفته شد: برادر آن حضرت، جعفر.


از حال جعفر كه جويا شدند، گفتند: در قايقى سوار است و در دجله به گردش مشغول و نوازندگان، برايش مى نوازند و به مى لب تر مى كند.
فميها گفتند: اين كارها، كار امام نيست، بايستى بر گرديم و امانتها را به صاحبانش پس دهيم. ((ابو العباس حميرى )) گفت : تاءمل كنيد تا اين مرد از گردش بر گردد و از حالش به طور كامل جستجو كنيم، سپس تصميم بگيريم. اين سخن قبول شد.
هنگامى كه جعفر برگشت، نزد او رفتند و سلام دادند و او را ((سيدنا)) خطاب كردند و گفتند: ما مردمى از شهر قم و كوهستان هستيم و با ما شيعيان، دگران نيز مى باشند.
همراه ما امانتهايى است كه مى بايست خدمت مولايمان حضرت عسكرى عليه السّلام تقديم كنيم. جعفر پرسيد: مالها كجاست؟
گفتند: همراه ماست. گفت. بياوريد و به من تحويل دهيد.
گفتند: بدين آسانى نمى شود، اين امانتها قصه اى دارد جالب. جعفر پرسيد: آن قصه چيست؟ گفتند: اين امانتها از عموم شيعيان جمع مى شود كه هر كسى سهمى در آن دارد، يك دينارى يا دو دينارى، يا بيشتر و هر كدام در كيسه اى سر به مهر، نهاده شده است. وقتى كه خدمت حضرت عسكرى عليه السّلام شرفياب مى شديم، پيش از آن كه مالها را خدمتش تقديم كنيم، آن حضرت نخست از مجموع امانتها و مالها خبر مى داد و مى فرمود: چقدر است. سپس، محتواى هر يك از كيسه ها و دهندگان آنها را و نقش هر مهرى از مهرهايى كه بر كيسه اى زده شد، مى فرمود. شما هم اگر وارث آن مقام هستيد، بايستى چنين كنيد تا آنها را به شما تحويل دهيم.
جعفر گفت : به برادرم دروغ مى بنديد و كارى نسبت مى دهيد كه او نمى كرده؛ اين علم غيب است و علم غيب را جز خدا، كسى نمى داند.
قميان كه اين سخن را شنيدند، با تحير نگاهى به يكدگر كردند و سكونت بر همگان چيره گرديد.جعفر گفت : هر چه زودتر امانتها را بياوريد و به من تحويل دهيد. گفتند: ما وكيل و نماينده دهندگان مالها هستيم و نمى توانيم آنها را به شما بدهيم، مگر آن كه علامتى از امانت در شما ببينيم؛ مانند علامتهايى كه از مولاى خود حضرت حسين بن على عسكرى عليه السّلام مى ديديم. اگر تو امام هستى، برهانى بياور و گرنه امانتها را باز گردانده و به صاحبانش پس مى دهيم كه خودشان هر چه خواستند انجام دهند.
جعفر كه از گرفتن مال و منال نوميد شد، از مسافران حاملان امانتها نزد خليفه كه در سامره بود، شكايت كرد.
خليفه به شكايت او رسيدگى كرد و حاملان امانتها را احضار كرد و گفت : بايستى مالها را به جعفر بدهيد.
آنها گفتند: يا اميرالمؤ منين ! ما وكيل و نماينده صاحبان اين اموال هستيم و آنها از طرف صاحبانشان در دست ما وديعه است. آنان به ما چنين گفتند: مال را به كسى بدهيم كه علائم امامت را در او مشاهده كنيم؛ چنانچه حضرت عسكرى عليه السّلام داراى آن علامتها بود و امانتها را خدمتش تقديم مى كرديم.
خليفه پرسيد: آن علامتها چه بوده؟
گفتند: نخست، حضرتش از مجموع اموال خبر مى داد. سپس، يكايك كيسه ها را نام مى برد و محتواى هر كيسه و فرستنده آن را مى فرمود و اين روش هميشگى آن حضرت بود. اكنون، حضرتش وفات يافته. اگر جعفر حقيقتا جانشين آن حضرت است، بايستى همان روش را داشته باشد و علامتهايى كه از آن حضرت ديده ايم و شنيده ايم، از او ببينيم و بشنويم، و گرنه مالها را بر مى گردانيم و به صاحبانش رد مى كنيم.
جعفر گفت : يا اميرالمؤ منين ! اينان مردمى دروغگو هستند؛ بر برادرم دروغ مى بندند؛ اين علم غيب است.
خليفه گفت : اينان رسول هستند و وظيفه رسول، انجام دادن رسالتش است و بس؛ كارى ديگر نمى توانند انجام دهند.
جعفر، پس از شنيدن سخن خليفه، سر به زير افكند و نتوانست سخنى بگويد.
هنگامى كه مسافران از نزد خليفه برخاستند كه بروند، تقاضا كردند: كسى را محافظ ما قرار دهيد كه همراه ما بيايد تا ما از شهر خارج شويم. خليفه نيز چنان كرد.
هنگامى كه از شهر خارج شدند، ناگاه جوانى خوشرو را ديدند كه مى ماند خادم كسى باشد و آنها را ندا مى كند و نام هر يك از آنها و نام پدرش را مى برد.
مسافران بدو رو كردند و گفتند: چه مى گويى؟
گفت : مولايتان شما را احضار كرده است. پرسيدند: تو مولاى ما هستى؟
گفت : معاذ الله ! من، بنده مولاى شما هستم؛ بياييد نزد حضرتش برويد.
مسافران، همراه جوان به راه افتادند و داخل شهر شدند و به خانه حضرت عسكرى عليه السّلام كه رسيدند، شرفياب خدمت پسر حضرت عسكرى و خليفه و جانشين او شدند.
حضرتش را كه در سن كودكى بود بر تختى چوبى نشسته ديدند و چهره نورانى اش مانند ماه مى درخشيد و جامعه هايى سبز رنگ بر تن داشت.
سلام كردند و جواب شنيدند. سپس آن حضرت لب به سخن گشود و از مجموع امانتها خبر داد و فرمود: اين مقدار دينار است و نام يكايك فرستندگان آنها و مقدارى كه هر يك فرستاده بود، بفرمود. امانتداران، شادان شده و امانتها را به حضرتش تحويل دادند. سپس، حضرت از حالات خود مسافران و جامه هاى آنها و شماره چارپايانى كه آنان را در اين سفر حمل كرده بودند، خبر داد.
مسافران، سجده شكر به جا آوردند كه به مقصد رسيدند. سپس آنچه مساءله مى خواستند و يادداشت كرده بودند، پرسيدند و جواب شنيدند.
سپس حضرت فرمود: ((از اين پس، امانتها را به سامره نياوريد. من در بغداد، وكيلى خواهم داشت، به او بدهيد و توقيعات به وسيله او به دستتان خواهد رسيد)).
آن گاه، حضرتش حنوطى و كفنى به ابوالعباس حميرى عنايت كرد و فرمود: ((خداوند پاداش تو را عظيم گرداند)).
مسافران، براى بازگشت به راه افتادند. به كوههاى همدان كه رسيدند، ابوالعباس از دنيا رفت.
از اين پس، امانتها به وكيل مخصوص آن حضرت، كه در بغداد سكونت داشت، داده مى شد و توقيعات حضرتش به وسيله او به دست شيعه مى رسيد.
تجلى حق
جعفر خواست ميراث برادرش حضرت عسكرى عليه السّلام را بخورد. در اين هنگام، حضرت مهدى عليه السّلام ظاهر شد و فرمود:
جعفر! چرا مى خواهى در حق من و اموال من تصرف كنى؟!
جعفر متحير شده و بهتش زد. سپس حضرتش غايب گرديد و جعفر هر چه جستجو كرد، حضرتش را نيافت.
و نيز وقتى كه مادر داغديده حضرت عسكرى عليه السّلام پس از وفات فرزند عالى قدرش از دنيا رفت، وصيت كرده بود كه در خانه حضرت عسكرى دفن شود.
هنگامى كه خواستند وصيت آن مخدره را اجرا كنند، جعفر جلو آمد و گفت :
اين خانه، خانه من است، نبايد اين خانم در آن دفن شود.
در اين وقت، حضرت مهدى عليه السّلام ظاهر شد و فرمود:
((جعفر! خانه توست يا خانه من؟)). آن گاه حضرتش غايب گرديد و ديگر جعفر، حضرتش را نديد.
اين دومين بار و سومين بار بود كه حق براى جعفر تجلى كرد. نخستين بار، هنگام نماز بر جنازه حضرت عسكرى عليه السّلام بود كه جعفر مى خواست نماز بخواند و حق تجلى كرد و حضرت مهدى عليه السّلام ظاهر شد و جعفر را پس زد و خودش نماز خواند.
از اين كار، چنين پيداست كه تجلى حق اختصاص به نيكان ندارد و براى تمام حجت براى دگران نيز، تجلى رخ مى دهد.
كوشش احمقانه
جعفر، بيست هزار دينار براى خليفه رشوه برد و گفت :
يا اميرالمؤ منين ! مقام برادرم حسن را به من بده ! خليفه گفت :
اين منصب، دست ما نيست و دست خداى عزوجل است. ما بسيار كوشيديم كه از مقام و منزلت برادرت بكاهيم و منصب او را از او بگيريم، ولى نتوانستيم و خداى عزوجل نخواست و هر وز رفعت شاءن و عظمت او بيفزود. برادرت مجموعه اى از پاكى و ظهور صلاح و دانش و عبادت بود. اگر تو نزد شيعيان برادرت خصائل و فضائل او را داشته باشى، احتياجى به ما ندارى و از تعيين و تاءييد ما بى نيازى، و اگر چنين نباشى و از فضائل برادرت تهيدست باشى، ما نخواهيم توانست تو را بدان مقام برسانيم و مقام و منزلت او را به تو بدهيم.
نويسنده گويد:
شگفتى اين جاست كه معرفت خليفه عباسى سنى، در منصب امامت، از معرفت جعفر پسر امام و برادر امام، بيشتر بوده است و شهادت خليفه نسبت به فضائل و مناقب حضرت عسكرى عليه السّلام شهادت دشمن است.
چيزى كه بر خليفه نهان بوده و يا نخواسته بگويد، آن است كه بجز فضائل و صفاتى كه خليفه براى امام ياد كرده، رازى است كه در وجود مبارك امام نهفته است كه حضرتش را شايسته اين منصب الهى مى كند.
نقل است كه شيعيان به خدمت جناب محمد پسر بزرگ حضرت جواد و برادر بزرگ حضرت هادى عليه السّلام رسيدند احترام بسيار از او كردند و آن جناب احساس كرد كه اين احترام، احترام امامزادگى نيست، بلكه احترامى است كه اينها خيال مى كنند او در آينده امام خواهد بود. اين مرد با فضيلت به آنها تصريح كرد كه نه، آن كسى كه گمان مى كنيد پس از پدرم امام است، من نيستم؛ او برادرم على است.
چقدر تفاوت است ميان اين پسر امام با آن كه از برادرش بزرگتر بود و جعفر آن پسر امام، با آن كه از برادرش كوچكتر بوده است.
شرفيابى طريف ابونصر
((ابونصر طريف )) سعادت شرفيابى حضور حضرت حجت را پيدا مى كند و داراى چون صندل قرمز بوده است. حضرت مى فرمايد: صندل قرمز براى من بياور.
ابونصر، اطاعت مى كند و صندل را مى آورد و خدمت آن حضرت تقديم مى دارد.
سپس حضرت از او مى پرسند: ((آيا مرا مى شناسى؟)).
ابونصر مى گويد: تو سيد و مولاى من هستى و فرزند سرور و مولاى من.
حضرتش مى فرمايد: ((از اين نظر نپرسيدم )).
ابونصر مى گويد: خدا مرا فداى تو كند خودت بگو.
حضرتش مى فرمايد:
((من خاتم اوصيايم و خداوند به وسيله من، بلا را از خاندان من و شيعيان من، دفع مى كند)).
شرفيابى غانم ابوسعيد هندى
پادشاه كشمير داراى مجلسى بود مركب از چهل تن از دانشوران و دانشمندان كه از دانش و بينش آنها در حل و عقد امور كشور، استفاده مى كرد.
اين دانشمندان، تورات و انجيل را ديده و خوانده بودند و بخوبى از مذهل يهود و نصارى اطلاع داشتند. روزى در اين مجلس در ميان ايشان، ذكرى از محمد صلى الله عليه و آله به ميان آمد كه بايستى مبعوث شود و خاتم النبيين خواهد بود. چون نامش را در كتابهاى آسمانى خوانده بودند. راءى بر اين شد كه نماينده اى به خراسان بفرستند تا از ظهور محمد كسب اطلاع كند و تفحص كند كه آيا خاتم پيغمبران ظهور كرده يا نه.
براى اين كار، يكى از خودشان را به نام غانم، كه زباندان بود، برگزيدند تا اين سفر را انجام دهد و از ظهور اين پيغمبر اطلاعى بياورد.
غانم از كشمير حركت كرد و به سوى شهر كابل رهسپار گرديد. هنوز به كابل نرسيده بود كه در ميان راه، راهزنان بر او تاختند و آنچه همراه داشت از وى گرفتند و او را لخت كردند و غانم خود را با جان كندن به شهر كابل رسانيد.
د آن زمان، امير كابل مردى بود به نام ((ابن ابى شور)) كه پخته و خردمند بود.
غانم نزد او رفت و هدف از سفر خود را براى او بيان داشت.
امير هم فقها و علماى شهر را گرد آورد و غانم را به آنها معرفى كرد و هدف وى را از اين سفر بيان داشت.
آنها هم مجلسى تشكيل دادند و غانم را بدان مجلس دعوت كردند.
مناظره ميان دانشمند هندى و دانشمندان كابل برقرار گرديد.
غانم از آنها پرسيد: محمد كيست و آيا ظهور كرده است؟
جواب دادند: آرى ظهور كرده و او پيامبر ماست؛ محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله.
پرسيد: آيا زنده است و در كجاست؟
جواب دادند: از دنيا رفته است.
پرسيد: خليفه و جانشين او كيست؟
گفتند: ابوبكر.
نسب ابوبكر را بگوييد. گفتند: از قريش است.
غانم گفت : پس آن كسى كه ما نامش را در كتابهايمان ديديم كه پيغمبر است، اين محمد نيست، زيرا محمدى كه نامش را خوانده ايم، خليفه اش پسر عمو و داماد و پدر فرزندان اوست.
كابليان از اين سخن بر آشفتند و رو به امير كابل كرده گفتند:
اين مرد، مشرك بود و اكنون كافر شده، بفرما گردنش را بزنند!
غانم از اين سخن نهراسيد و گفت :
من جز با دليل و برهان از دين خود دست بر نمى دارم؛ تهديد، دين آور نيست.
امير كابل كه مردى پخته و آزموده بود به سخن كابليان اعتنايى نكرد، بلكه سخن آنها در خود او هم اثر گذارد و قدرى بينديشيد و سپس راهى به نظرشى آمد و آن اين بود كه اسلام شناسان، منحصر به اينان نيست؛ دانشورانى ديگر هستند كه از حقيقت اسلام آگهى دارند. بايستى از آنها نيز استفاده شود. از اين رو، قاصدى را نزد دانشمند فرزانه و عالى قدر به نام ((حسين بن اسكيب فرستاد و از او تقاضاى حضور كرد. وقتى ابن اسكيب حاضر شد، امير، غانم را بدو معرفى كرد و گفت : با او مناظره كن.
ابن اسكيب گفت : اين همه علما و دانشوران گرداگرد تو هستند؛ به آنها بگو با وى به مناظره پردازند.
امير گفت : شخص تو بايستى با او مناظره كند؛ بتنهايى با او گفتگو كن و در سخن، نرمش به كار بر.
ابن اسكيب چنان مى كند و بتنهايى با غانم به مناظره و گفتگو مى پردازد.
غانم از او مى پرسد: محمد كيست و آيا ظهور كرده است؟
ابن اسكيب مى گويد: او همان كسى است كه آنها گفته اند؛ ظهور كرده و اكنون از دنيا رفته است. او پيغمبر ماست و ترديدى در آن نيست.
خطاى كابليان در تعيين خليفه اوست. خليفه محمد، پسر عموى او على است كه شوى دختر او فاطمه و پدر فرزندان او حسن و حسين است.
غانم از اين سخن خشنود مى شود و چون آن را درست و مطابق با آنچه در كتابهاى خود خوانده بود مى يابد، پس اسلام مى آورد و دو شهادت را بر زبان جارى مى كند؛ شهادت :
به وحدانيت خدا و شهادت به رسالت و پيامبرى رسول خدا صلى الله عليه و آله.
سپس نزد امير كابل مى رود و از اسلام خود بدو خبر مى دهد.
ابن اسكيب، چندى غانم را نزد خود نگاه مى دارد و احكام اسلام را بدو مى آموزد و فقيهش مى سازد.
روزى، غانم از ابن اسكيب مى پرسد:
ما در كتابهاى خودمان ديده ايم كه هر خليفه اى از خلفاى محمد صلى الله عليه و آله كه از دنيا مى رود، خليفه اى ديگر به جايش ‍ مى نشيند، خليفه بعد از على كيست؟
ابن اسكيب مى گويد: خليفه بعد از على، حسن است و بعد از حسن، حسين است.
سپس يكايك امامان را نام مى برد تا به حضرت عسكرى مى رسد. آن گاه مى گويد: اكنون حضرت عسكرى از دنيا رفته است، و لب فرو مى بندد.
و چون راهنمايى و هدايت خود را ناقص مى بيند، غانم را مخاطب قرار داده مى گويد: تو اكنون بايستى بروى و از خليفه حضرت عسكرى عليه السلام تحقيق و جستجو كنى و بدانى كيست. گويا اجازه نداشته كه حضرت مهدى را معرفى كند. از اين رو، خود غانم را تشويق مى كند تا شرفياب شود و از اين فيض عظيم، برخوردار گردد.
غانم عزم سفر مى كند و از كابل خارج شده، رهسپار بغداد مى گردد.
به بغداد كه مى رسد و در آن شهر منزل مى كند، روزى مشغول وضو گرفتن بود، با خود مى انديشد كه من براى چه بدين شهر آمده ام و اكنون چرا اين جا هستم؟
در همين فكر بود كه مردى را مى بيند به سراغش آمده و مى گويد:
مولايت تو را احضار كرده است.
غانم، شاد شده و از جا بر مى خيزد و با قاصد به راه مى افتد. كوچه ها و محله هاى بغداد را طى مى كند تا به جايگاه مولاى خود مى رسد و شرفياب مى شود، در حالى كه حضرتش را نشسته مى بيند.
نظر مبارك كه بر وى مى افتد، حضرتش به رسم هند به وى سلام مى دهد و با زبان هندى با وى سخن مى گويد و نامش را مى آورد. سپس نامهاى يكايك چهل تن همكاران او را بر زبان مى آورد. غانم، شادان و مسرور مى گردد؛ چون خود را به مقصد رسيده و گمگشده اش را يافته مى بيند. چند روز از اين سعادت بهره مند بوده، دانسته نشد.
وقتى حضرتش به وى مى فرمايد: ((امسال مى خواهى با اهل قم براى حج به مكه بروى؟)).
عرض مى كند: آرى.
مى فرمايد: ((امسال به مكه نرو. برو به خراسان و سال آينده به حج برو)) و كيسه اى زر به وى لطف مى كند. و مى فرمايد: ((اين را خرج سفر خود قرار بده و در بغداد به منزل كسى مرو و از آنچه كه ديدى، با كسى چيزى نگو (گويا در آن سال كشتار حجاج به دست قرامطه بوده است ))).
غانم به خراسان مى رود و سال ديگر رهسپار حج مى گردد. پس از بازگشت به خراسان رفته در آن جا وفات مى كند.
دانشمندى از كابل
وى مردى كاوشگر بوده و از دانشمندان به شمار مى رفته. انجيل را خوانده و بدان هدايت شده بود. سپس به اسلام راه يافته بود و مسلمان گرديده بود و در جستجوى زيارت حضرت مهدى از كابل به عراق سفر كرده، سپس به حجاز رفته و در مدينه اقامت گزيده به كاوش مى پردازد.
روزى پير بنى هاشم به نام ((يحياى عريضى ))او را مى بيند و بدو مى گويد: آن كه در جستجويش هستى در صريا (مزرعه اى است در بيرون مدينه ) منزل دارد.
دانشمند كابلى به صريا مى رود و به خانه اى مى رسد كه داراى دهليزى بوده و آب پاشى شده بود. دانشور كابل خود را بر سكوى در خانه مى اندازد كه غلامى سياه از درون خانه بيرون مى شود و با خشم بدو مى گويد: از اين جا برو.
دانشمند كابلى مى گويد: من از اين جا نخواهم رفت.
غلام به درون خانه مى شود و سپس بيرون مى آيد و مى گويد: داخل شو.
دانشمند كابل، داخل ميوشد و به سعادت شرفيابى نائل مى گردد و حضرتش را در ميان خانه، نشسته مى بيند و سلام عرض مى كند و جواب مى شنود. حضرت، نام او را مى برد آن هم نامى كه جز همسرش كه در كابل مى زيسته، كسى آن را نمى دانسته.
آن گاه حضرت از اسرار نهانى او خبر مى دهد. كابلى عرض مى كند:
خرجى من پايان يافته؛ بفرماييد به من خرجى بدهند.
حضرت مى فرمايند: ((دروغ مى گويى و در برابر دروغى كه گفتى، آنچه كه تودارى از دستت خواهد رفت )) و سپس عطيه اى به او عنايت مى كند.
كابلى، مرخص مى شود و خرجى اى كه از خود داشته گم مى كند. ولى عطيه حضرت، برايش مى ماند.
سال ديگر به صريا مى رود و به همان خانه وارد مى شود، كسى را در آن نمى بيند.
شرفيابى حسن بن وجناء
پنجاه و چهارمين سفر حج من بود. بعد از نماز عشا در زير ناودان سر به سجده گذارده بودم و به درگاه الهى تضرع و زارى مى نمودم كه ناگاه احساس كردم كه دستى به پشتم گذارده شد و مرا تكان داد و گفت : اى حسن بن وجناء برخيز.
من برخاستم. ديدم كنيزى است زرد رنگ، لاغر اندام، چهل ساله يا بيشتر.
كنيز، جلو افتاد و من در پى او روانه شدم. او چيزى به من نگفت و من از او چيزى نپرسيدم و با او سخنى نگفتم. كنيز به رفتن ادامه داد تا مرا به خانه خديجه رسانيد.
به درون خانه شدم و در آن اتاقى ديدم كه درى ميان خانه داشت و داراى نردبان چوبين بود، از چوب ساج. كنيز از نردبان بالا رفت كه ندايى به گوشم رسيد كه مى فرمود: ((حسن ! بيا بالا!)).
من بالا رفتم و در آستانه در ايستادم و در آن جا حضرت صاحب الاءمر را زيارت كردم.
به من فرمود: ((گمان دارى كه من با تو نبودم و از تو دور بودم؟ در همه سفرهايى كه حج كردى، من با تو بودم )). سپس آن حضرت به شمردن اوقات من و آنچه بر من گذشته بود، پرداخت.
من تعجب كردم و از شدت تحير غش كرده به رو افتادم.
پس دستى را احساس كردم كه بر من نهاده شده و من به هوش آمدم و به من فرمود:
((حسن ! در خانه جعفر بن محمد بمان و در انديشه نان و آب مباش و براى جامه و ستر عورت مينديش )) و كتابچه اى به من لطف كرد كه در آن دعاى فرج و صلوات بر حضرتش بود و فرمود: ((اين دعا را بخوان و بر من چنين صلوات بفرست و اين دفتر را بجز از حق پويان دوستان من، به كسى مده. خداى جل و جلاله تو را موفق بدارد)).
عرض كردم :اى مولاى من ! آيا حضرتت را باز هم زيارت خواهم كرد؟
فرمود: ((اگر خدا بخواهد)).
من از حج برگشتم و در خانه جعفر بن محمد منزل گزيدم و معتكف شدم و از آن خانه بيرون نمى آمدم مگر براى سه كار: براى تجديد وضو، براى خوابيدن، براى افطار كه در وقت افطار به منزل خودم مى رفتم و در آن جا آب آشاميدنى و گرده اى نان و هر غذايى كه در روز دلم آرزو مى كرد، حاضر مى ديدم و از آن غذا مى خوردم و براى من بس بود. در زمستان لباسهاى زمستانى برايم فراهم بود و در تابستان لباسهاى تابستانى.
هنگامى كه از آن جا بيرون مى شدم، كوزه آب را خالى مى كردم و ته مانده آب را مى پاشيدم. مردم براى من غذا مى آوردند و من بدان نيازى نداشتم ولى آن را مى پذيرفتم و شبها صدقه مى دادم تا كسى از راز من آگاه نشود.
شرفيابى مردى از قبيله ازد
ششمين دور از طواف كعبه را انجام داده بودم و مى خواستم دور هفتم را آغاز كنم كه تنى چند از افراد را ديدم كه در طرف راست كعبه گرد جوانى نورانى خوش سيما و خوشبو و داراى هيبت، حلقه زده اند و با شيرين سخنى و خوش بيانى سخن مى گفت. خواستم نزديكش بروم، مردم مرا مانعشدند. از كسى پرسيدم :
اين جوان كيست؟ گفت : اين پسر پيغمبر است كه از ديده ها پنهان است، سالى يك روز براى دوستانش ظاهر مى شود و سخن مى گويد.
شرفياب خدمتش گرديدم و عرض كردم :اى سرور آمده ام كه هدايتم كنى.
حضرت، سنگريزه اى در دست من نهاد كه ديگران آن را ديدند. يكى از ايشان پرسيد: چه چيز به تو داد؟ گفتم : سنگريزه و دستم را باز كردم، ديدم شمش زر است.
من برخاستم كه بروم. حضرتش به من فرمود:
((حجت براى تو تمام شد و حق نزد تو آشكار گرديد و بينا شدى؟ آيا مرا مى شناسى؟)) گفتم : نه. فرمود: ((من مهدى هستم، امام قائم زمان هستم، آن كسى هستم كه زمين را از عدل و داد پر خواهم ساخت، چنانچه از ظلم و بيداد پر شده است.
زمين، هيچگاه از حجت حق خالى نخواهد بود و مردم در فترت حجتهاى خدا نمى باشند)).
شرفيابى همدانى
اين مرد از همدان به سوى مكه، براى انجام دادن مناسك حج، روانه مى شود و اين عبادت بزرگ را انجام مى دهد. در بازگشتن، پياده و سواره راه را طى مى كند و خستگى بر او چيره مى شود و مى خواهد استراحت كرده و آسايش يابد. با خود مى گويد:
چند دقيقه اى بخوابم، هنگامى كه اواخر كاروان برسد بيدار مى شوم و به سفر ادامه مى دهم.
در بيابان سر بر زمين مى گذارد و به خواب مى رود. ولى خوابش طولانى مى شود و كاروان از او مى گذرد و كاروانيان فراموشش ‍ مى كنند و او همچنان در خواب بسر ميبرد، تا حرارت آفتاب بيدارش مى كند و كاروان را رفته مى بيند، راه را نمى شناسد. با خود مى گويد: توكل بر خدا كن و راهى را پيش گير.
همين كار را مى كند و جهتى را انتخاب كرده بدان سو رهسپار مى شود. طولى نمى كشد كه به دشتى سرسبز و خرم مى رسد كه گويى بارانى تازه بر آن باريده و از خاكش بوى خوش مى تراود. چند گامى كه قدم برمى دارد، به خانه اى مى رسد كه دو نفر را بر در خانه ايستاده مى بيند. بدانها سلام مى دهد.
آن دو، سلامش را با خوشى پاسخ مى دهند و مى گويند: بنشين، خداوند براى تو خير خواسته است. آنگاه يكى از آن دو به درون خانه رفته و به زودى بيرون مى آيد و مى گويد: داخل خانه شو و به درون آى. مرد همدانى به درون خانه مى رود و سيدى جوان و بزرگوار را در آنجا مى بيند كه بالاى سرش شمشيرى آويخته است و چهره اى نورانى دارد. مرد همدانى، سلام مى كند و با مهربانى جواب مى شنود. سپس، حضرتش با زبانى كه او بفهمد، از او مى پرسد: ((آيا مى دانى من كه هستم )). مرد همدانى مى گويد: نه. مى فرمايد: ((من قائم آل محمد هستم، من آن كسى هستم كه در آخرالزمان خروج مى كنم و زمين را از عدل و داد پر مى كنم، چنانچه از ظلم و بيداد، پر شده است. تو فلان هستى، از شهرى هستى بنام همدان كه در كوهستان است )). عرض مى كند: آرى چنين است.
حضرتش مى فرمايد: ((مى خواهى به زن و فرزندانت برسى؟)).
عرض مى كند: آرى و از اين سعادت كه نصيبم شده بدانها بشارت خواهم داد. حضرتش كيسه اى زر به او عنايت مى كند و اشارتى به خادم كرده، خادم به قصد حضرت پى مى برد. با مرد همدانى از خانه بيرون مى آيند و به سويى رهسپار مى شوند. چند گامى كه بر مى دارند، خانه هايى و درختانى و مناره هايى مى بينند. خادم از او مى پرسد: اينجا را مى شناسى؟ مى گويد: نزديك ما شهرى است به نام اسد آباد و اين شهر شبيه اسد آباد است.
خادم مى گويد: آرى اينجا اسد آباد است. برو كه به خانه ات خواهى رسيد.
و ديگر خادم را نمى بيند. او داخل اسد آباد مى گردد و كيسه زر را باز كرده و مى بيند محتوى چهل يا پنجاه دينار زر است. سپس به سوى همدان روانه مى شود و به زن و فرزندانش مى رسد. همگان شيعه مى شوند و دودمانش در همدان در زمره شيعيان قرار مى گيرند و دينارهاى زر را نگاه مى دارند و تا دينارهاى زر در ميان زادورودش باقى بوده، دودمانش به خوشى، روزگار مى گذرانند.
نكته قابل ذكر، آن است كه كاروانى كه با آن به حج رفته بود، به فاصله اى دراز پس از رسيدن او، به همدان مى رسد و كاروانيان از اين سعادت او آگاه مى شوند.
شرفيابى ابوسوره
((ابوسوره )) در شهر حيره، سيدى جوان و نورانى را در حال نماز مى بيند. درنگى مى كند كه از نمازش فارغ شود. پس از نماز، حضرتش به او مى فرمايد: ((ابوسوره ! كجا مى خواهى بروى )). ابوسوره مى گويد: مى خواهم به كوفه بروم. حضرتش مى پرسد: ((با چه كسى مى خواهى بروى؟)). مى گويد: با مردم. مى فرمايد: ((با مردم نرو، با هم برويم )).
ابوسوره، اطاعت مى كند: شبانگاه به راه مى افتند. پس از چند گامى كه برمى دارند، ابوسوره، مسجد سهله را مى بيند. حضرت مى فرمايد: ((آنجا هم خانه ات است، اگر مى خواهى به خانه ات برو)). سپس مى فرمايد: ((در كوفه برو به سراغ ((ابن زرارى على بن يحيى )) و به او بگو: مالى كه نزدش است به تو بدهد)).
ابوسوره عرض مى كند: او به من نمى دهد تا نشانى به او ندهم. حضرت مى فرمايد: ((نشانى آن اين است : مبلغ مال اين قدر دينار است و اين قدر درهم، در چه جايى نهاده شده و چه پارچه اى آن را پوشانيده است )).
ابوسوره مى پرسد: شما كه هستيد؟ مى فرمايد: ((من محمد بن الحسن هستم )).
مى گويد: اگر ابن زرارى به من نداد چه كنم؟ مى فرمايد: ((من پشت سرت هستم )).
ابوسوره در كوفه به سراغ ابن زرارى مى رود و پيام را به او مى رساند.
ابن زرارى به زودى مى رود و مال را مى آورد و به ابوسوره مى پردازد.
ابوسوره به او مى گويد: حضرت فرمودند: ((من پشت سرت هستم )).
ابن زراره مى گويد: احتياجى نيست چون از اين راز كسى جز خداى تعالى آگاه نبود.
شرفيابى زهرى
اين مرد، عاشق شرفيابى حضور مقدسش بود و در اين راه سفر كرده و مال بسيارى صرف كرده بود. سرانجام به خدمت جناب ((عثمان بن سعيد عمرى )) مى رسد و خدمتگذارش مى شود پس از چندى، تقاضاى زيارت حضرت مهدى را مى كند. جناب عثمان به او مى گويد: راهى براى زيارت حضرتش نيست، زهرى، اصرار و التماس مى كند و تقاضايش را تكرار مى كند. جناب عمرى مى گويد: فردا صبح زود نزد من بيا. زهرى اطاعت مى كند و جناب عمرى را مى بيند. كه در خدمت سيد جوانى قرار دارد كه نورانيت چهره اش از همه كس بيشتر است و عطرى خوش از وجود مقدسش پراكنده مى شود و جامه تاجران بر تن دارد و مانند تجار، چيزى در آستين نهاده است. جناب عمرى به او اشاره اى مى كند كه اين وجود مقدس، مطلوب توست. زهرى به حضرتش نزديك مى شود و مسائلى را كه مى خواسته مى پرسد و جواب مى شنود.
همان كه حضرتش خواست به خانه اى كهنه داخل شود، عمرى به او مى گويد: هر چه مى خواهى بپرس كه ديگر حضرتش را نمى بينى. زهرى اطاعت مى كند.
----------------------------------------------
نويسنده : آية الله سيد رضا صدر
باهتمام : سيد باقر خسرو شاهى
منبع : www.m-mahdi.com

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page