بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مالك اشتر سردار رشيد لشكر اميرالمؤمنين عليه السلام به سختى مشغول نبرده بود، جنگ به لحظات حساسى رسيده بود و علائم فتح و پيروزى در سپاه حضرت على عليه السلام نمايان گشته بود، با اصرار اين فريب خوردگان ، اميرالمؤ منين شخصى به نام يزيد بن هانى را به طرف مالك فرستاد و فرمود: به مالك بگو: نزد من بيا.
مالك در گرماگرم جنگ بود و متوجه حساسيت امر و آنچه در پشت صحنه مى گذشت نشد به فرستاده حضرت گفت : به حضور بگو، الان وقت احضار من و بيرون آوردن من از موقعيت (حساس ) نيست ، اميدوارم خداوند فتح و پيروزى را (به زودى ) نصيب من گرداند، عجله نفرما!
يزيد بن هانى برگشت و پيغام مالك را رساند. اندكى نگذشته بود كه از لشكر شام ناله ها برخواست و صداها درهم پيچيد و آثار پيروزى در لشكر عراق و آثار شكست در لشكر شام ظاهر شد.
اما آن قوم نادان به حضرت على عليه السلام گفتند: تو (عمدا) به مالك دستور ادامه جنگ داده اى ! حضرت فرمود: شما آيا فرستاده مرا نديديد؟ آيا من در مقابل شما آشكار صحبت نكردم و شما شنيديد؟
گفتند: بفرست تا مالك برگردد وگرنه بخدا سوگند كه ترا بركنار خواهيم كرد!!
حضرت به فرستاده خود فرمود: واى بر تو اى يزيد برو به مالك بگو بيا نزد من كه فتنه محقق شد، وقتى فرستاده حضرت پيغام را به مالك داد، مالك گفت : آيا بخاطر اين قرآنها (ى بر نيزه ) فتنه واقع شد؟ گفت : آرى . مالك گفت : به خدا سوگند كه فكر مى كردم فتنه واقع شود، اين كار، حيله عمرو عاص است .
سپس به فرستاده حضرت گفت :
آيا نمى بينى (علائم شكست اهل شام را، نمى بينى آنچه خداوند (از پيروزى ) نصيب ما كرده است ؟ سزاوار است كه اين (موقعيت ) را رها كرده از دست بدهيم ؟
فرستاده حضرت گفت : آيا دوست دارى تو در اينجا بر اين گروه پيروز شوى اما اميرالمؤمنين در جاى خود گرفتار شده او را به دشمن تسليم كنند؟
مالك گفت : سبحان الله ، نه بخدا قسم ، اين را دوست ندارم .
فرستاده حضرت گفت : آنها به حضرت گفته اند يا بفرست اشتر را كه برگردد يا حتما تو را با شمشيرهاى خود مى كشيم همچنانكه عثمان را كشتيم و يا تو را تسليم دشمن مى كنيم !
مالك كه شرائط پشت جبهه را به شدت نگران كننده يافت ، با يك دنيا خشم برگشت و صدا زد: اى گروه سست عنصر و پست ، آيا اينها در اين زمان كه شما پيروز شديد و آنها نااميد شدند، قرآنها را بر سر نيزه كرده شما را به قرآن دعوت مى كنند؟
مرا به مقدار دوشيدن شتر مهلت دهيد كه من پيروزى را احساس مى كنم .
آن گروه نادان و كوردل گفتند: نمى شود.
مالك گفت : مرا به مقدار دوانيدن يك اسب مهلت دهيد كه اميد دارم پيروز شوم .
گفتند: اگر اينگونه باشد ما هم در گناه تو شريك خواهيم بود.
و سرانجام آن شد كه كار به حكميت كشيد و در تاريخ مضبوط است . (1)
-----------------------------------------------
1- واقعه صفين ، ص 489.
-------------------------------------
سيد محمد نجفى يزدى