129 - مرگى كه بيست سال به تأخير افتاد 178) رجال كشى، ص309؛ معجم رجالالحديث، آيتاللَّه خوئى، ج9، ص36-35.
علامه كَشّى رجال شناس از شعيب عرقوفى (يكى از اصحاب امامموسى بن جعفر عليه السلام) نقل نموده كه گفت: روزى در مكّه معظّمه به هنگام تشرُّف خدمت امام، ابتداءاً بدون اين كه سؤالى كرده باشم فرمود: اىشعيب! فردا مردى از اهل مغرب با تو ديدار مىكند و درباره من از توپرس و جو مىنمايد، پس به او بگو: واللَّه او همان امامى باشد كه ابوعبداللَّه(امام صادق عليه السلام) به ما خبر داد و معرفى فرمود.
پس اگر از حلال و حرام پرسش نمود از قول من به وى پاسخ ده.
عرض كردم: فدايت شوم! نشانه او چه باشد؟
فرمود: مردى است بلند قامت به نام يعقوب، و چون به سراغ تو آيد باكى بر تو نيست كه از هرچه سؤال كرد به او پاسخ دهى، چه او يگانهدار و دسته خود باشد، و چنانچه دوست داشت به نزد من آيد، او را به اينجا آور.
شعيب گويد: واللَّه من در حال طواف بودم كه مردى بلند قامت و فربه تر از ديگر مردان به سراغ من آمد و گفت: مىخواهم از تو درباره صاحبت (يعنى امامِ مورد عقيدهات) سؤال كنم.
گفتم: از كدام صاحِبَم.
گفت: از فلان فرزند فلان.
گفتم: نامِ تو چيست؟
گفت: يعقوب.
گفتم: از كجائى؟
گفت: از اهل مغرب.
گفتم: مرا از كجا شناختى؟
گفت: كسى در عالَمِ خواب به نزد من آمد و به من گفت: شعيب راديدار كن و از هرچه بدان نيازمندى پرسش كن. پس من از تو جويا شدم و مرا به تو رهنمون كردند.
به او گفتم: همين جا بنشين تا من از طواف فارغ شوم و به نزد تو آيَم ان شاء اللَّه، و چون از طواف فارغ گرديدم به نزد او رفتم و به گفتگو و پُرس و سؤال پرداختيم، پس وى را مردى عاقل و فاضل يافتم.
سپس از من خواست كه او را به حضور امام موسى بن جعفر عليه السلام ببرم، من هم دستش را گرفتم و با استجازه از امام به خدمتش وارد شديم وهمين كه امام او را ديد، فرمود: اى يعقوب! ديروز وارد شدى و در فلان محل شرّى ميان تو و برادرت به وقوع پيوست كه به دشنام دادن به يك ديگر انجاميد، در حالى كه اين روش، نه روشِ دينِ من است، نه روشِ دينِ پدرانم، و ما هيچ كس را به چنين رفتارى امر نمىكنيم، پس تقواىخداى يكتا و بدون شريك را پيشه كن، كه بزودى مرگ بين شما (دوبرادر) را جدائى مىافكند، همانا كه برادرت در همين سفر، پيش از آن كهبه اهلش بپيوندد خواهد مرد، و تو هم به خاطر روشى كه از خود نشاندادى پشيمان خواهى شد، و اين به خاطر قطعِ رَحِم و فاصله گيرىِ شماها از يك دگر بود كه خداوند عُمرِ هردو را كوتاه كرد.
آن مرد گفت: فدايت شوم! اَجَلِ من در چه زمانى خواهد رسيد؟
فرمود: امّا اَجَلِ تو هم فرارسيد، لكن چون در فلان محل نسبت بهعمّه خود صله رَحِم نمودى، خداوند بيست سال به عُمرَت افزود و مرگت به تأخير افتاد.
شعيب گفت: در ايّام حجّ آن مرد را ملاقات كردم، پس طبق پيشگوئى امام به من خبرداد برادرش قبل از آن كه به خانوادهاش بپيوندد در راه فوت شد و همانجا به خاك سپرده گرديد.(178)
------------------------------------------
129 - مرگى كه بيست سال به تأخير افتاد
- بازدید: 5168