ناكثين و قاسطين و مارقين
على در دوران خلافتش سه دسته را از خود طرد كرد و با آنان به پيكار برخاست: اصحاب جمل كه خود آنان را ناكثين ناميد و اصحاب صفين كه آنها را قاسطين خواند و اصحاب نهروان يعنى خوارج كه خود آنها را مارقين مى خواند(1).
فلما نهضت بالامر نكثت طائفة و مرقت اخرى و قسط آخرون(2).
(پس چون به امر خلافت قيام كردم، طائفه اى نقض بيعت كردند، جمعيتى از دين بيرون رفتند، جمعيتى از اول سركشى و طغيان كردند).
ناكثين از لحاظ روحيه پول پرستان بودند، صاحبان مطامع و طرفدار تبعيض. سخنان او درباره عدل و مساوات بيشتر متوجه اين جمعيت است.
اما روح قاسطين روح سياست و تقلب و نفاق بود. آنها مى كوشيدند تا زمام حكومت را در دست گيرند و بنيان حكومت و زمامدارى على را درهم فرو ريزند. عده اى پيشنهاد كردند با آنها كنار آيد و تا حدودى مطامعشان را تأمين كند. او نمى پذيرفت زيرا كه او اهل اين حرفها نبود. او آمده بود كه با ظلم مبارزه كند نه آنكه ظلم را امضا كند. و از طرفى معاويه و تيپ او با اساس حكومت على مخالف بودند. آنها مى خواستند كه خود مسند خلافت اسلامى را اشغال كنند، و در حقيقت جنگ على با آنها جنگ با نفاق و دوروئى بود.
دسته سوم كه مارقين هستند روحشان روح عصبيتهاى ناروا و خشكه مقدسيها و جهالتهاى خطرناك بود.
على نسبت به همه اينها دافعه اى نيرومند و حالتى آشتى ناپذير داشت.
يكى از مظاهر جامعيت و انسان كامل بودن على اينست كه در مقام اثبات و عمل با فرقه هاى گوناگون و انحرافات مختلف روبرو شده است و با همه مبارزه كرده است. گاهى او را در صحنه مبارزه با پول پرستها و دنياپرستان متجمل مى بينيم، گاهى هم در صحنه مبارزه با سياست پيشه هاى ده رو و صد رو، گاهى با مقدس نماهاى جاهل و منحرف.
بحث خود را معطوف مى داريم به دسته اخير يعنى خوارج. اينها، ولو اينكه منقرض شده اند اما تاريخچه اى آموزنده و عبرت انگيز دارند. افكارشان در ميان ساير مسلمين ريشه دوانيده و در نتيجه در تمام طول اين چهارده قرن با اينكه اشخاص و افرادشان و حتى نامشان از ميان رفته است ولى روحشان در كالبد مقدس نماها همواره وجود داشته و دارد و مزاحمى سخت براى پيشرفت اسلام و مسلمين به شمار مى رود.
پيدايش خوارج
خوارج يعنى شورشيان. اين واژه از خروج(3) به معناى سركشى و طغيان گرفته شده است. پيدايش آنان در جريان حكميت است. در جنگ صفين در آخرين روزى كه جنگ داشت به نفع على خاتمه مى يافت، معاويه با مشورت عمرو عاص دست به يك نيرنگ ماهرانه اى زد. او ديد تمام فعاليتها و رنجهايش بى نتيجه ماند و با شكست يك قدم بيشتر فاصله ندارد. فكر كرد كه جز با اشتباهكارى راه به نجات نمى يابد. دستور داد قرآنها را بر سر نيزه ها بلند كنند كه مردم! ما اهل قبله و قرآنيم، بيائيد آن را در بين خويش حكم قرار دهيم. اين سخن تازه اى نبود كه آنها ابتكار كرده باشند. همان حرفى است كه قبلا على گفته بود و تسليم نشدند و اكنون هم تسليم نشده اند. بهانه اى است تا راه نجات يابند و از شكست قطعى خود را برهانند.
على فرياد برآورد بزنيد آنها را، اينها صفحه و كاغذ قرآن را بهانه كرده مى خواهند در پناه لفظ و كتابت قرآن خودشان را حفظ كنند و بعد به همان روش ضد قرآنى خود ادامه دهند. كاغذ و جلد قرآن در مقابل حقيقت آن، ارزش و احترامى ندارد. حقيقت و جلوه راستين قرآن منم. اينها كاغذ و خط را دستاويز كرده اند تا حقيقت و معنى را نابود سازند.
عده اى از نادانها و مقدس نماهاى بى تشخيص كه جمعيت كثيرى را تشكيل مى دادند با يكديگر اشاره كردند كه على چه مى گويد؟ فرياد برآوردند كه با قرآن بجنگيم؟! جنگ ما به خاطر احياء قرآن است آنها هم كه خود تسليم قرآنند پس ديگر جنگ چرا؟ على گفت من نيز مى گويم به خاطر قرآن بجنگيد، اما اينها با قرآن سر و كار ندارند، لفظ و كتابت قرآن را وسيله حفظ جان خود قرار داده اند.
در فقه اسلامى، در كتاب الجهاد، مسئله اى است تحت عنوان ( تترس كفار به مسلمين). مسئله اينست كه اگر دشمنان اسلام در حالى كه با مسلمين در حال جنگ اند عده اى از اسراى مسلمان را در مقدم جبهه سپر خويش قرار دهند و خود در پشت اين جبهه مشغول فعاليت و پيشروى باشند به طورى كه سپاه اسلام اگر بخواهد از خود دفاع كند و يا به آنها حمله كند و جلو پيشروى آنها را بگيرد چاره اى نيست جز اينكه برادران مسلمان خود را كه سپر واقع شده اند نيز به حكم ضرورت از ميان بردارد، يعنى دسترسى به دشمن ستيزه گر و مهاجم امكان پذير نيست جز با كشتن مسلمانان، در اينجا قتل مسلم به خاطر مصالح عاليه اسلام و به خاطر حفظ جان بقيه مسلمين در قانون اسلام تجويز شده است.
آنها نيز در حقيقت سرباز اسلامند و در راه خدا شهيد شده اند منتها بايد خونبهاى آنان را به بازماندگانشان از بودجه اسلامى بپردازند(4) و اين تنها از خصائص فقه اسلامى نيست بلكه در قوانين نظامى و جنگى جهان يك قانون مسلم است كه اگر دشمن خواست از نيروهاى داخلى استفاده كند آن نيرو را نابود مى كنند تا به دشمن دست يابند و وى را به عقب برانند.
در صورتى كه مسلمان و موجود زنده اى را اسلام مى گويد بزن تا پيروزى اسلام بدست آيد، كاغذ و جلد كه ديگر جاى سخن نبايد قرار گيرد. كاغذ و كتابت احترامش به خاطر معنى و محتوا است. امروز جنگ به خاطر محتواى قرآن است. اينها كاغذ را وسيله قرار دادند تا معنى و محتواى قرآن را از بين ببرند.
اما نادانى و بى خبرى همچون پرده اى سياه جلو چشم عقلشان را گرفت و از حقيقت بازشان داشت. گفتند ما علاوه بر اينكه با قرآن نمى جنگيم، جنگ با قرآن خود منكرى است و بايد براى نهى از آن بكوشيم و با كسانى كه با قرآن مى جنگند بجنگيم. تا پيروزى نهائى ساعتى بيش نمانده بود. مالك اشتر كه افسرى رشيد و فداكار و از جان گذشته بود، همچنان مى رفت تا خيمه فرماندهى معاويه را سرنگون كند و راه اسلام را از خارها پاك نمايد. در همين وقت اين گروه به على فشار آوردند كه ما از پشت حمله مى كنيم. هر چه على اصرار مى كرد آنها بر انكارشان مى افزودند و بيشتر لجاجت مى كردند.
على براى مالك پيغام فرستاد جنگ را متوقف كن و خود از صحنه برگرد.
او به پيام على جواب داد كه اگر چند لحظه اى را اجازتم دهى جنگ به پايان رسيده و دشمن نيز نابود گشته است.
شمشيرها را كشيدند كه يا قطعه قطعه ات مى كنيم يا بگو برگردد.
باز به دنبالش فرستاد كه اگر مى خواهى على را زنده ببينى جنگ را متوقف كن و خود برگرد. او برگشت و دشمن شادمان كه نيرنگش خوب كارگر افتاد.
جنگ متوقف شد تا قرآن را حاكم قرار دهند، مجلس حكميت تشكيل شود وحكمهاى دو طرف بر آنچه در قرآن و سنت، اتفاقى طرفين است حكومت كنند و خصومتها را پايان دهند و يا اختلافى را بر اختلافات بيفزايند و آنچنان را آنچنانتر كنند.
على گفت آنها حكم خود را تعيين كنند تا ما نيز حكم خويش را تعيين كنيم. آنها بدون كوچكترين اختلافى با اتفاق نظر عمر و عاص عصاره نيرنگها را انتخاب كردند. على عبدالله بن عباس سياستمدار و يا مالك اشتر مرد فداكار و روشن بين با ايمان را پيشنهاد كرد و يا مردى از آن قبيل را اما آن احمقها به دنبال همجنس خويش مى گشتند و مردى چون ابوموسى را كه مردى بى تدبير بود و با على عليه السلام ميانه خوبى نداشت انتخاب كردند. هر چه على و دوستان او خواستند اين مردم را روشن كنند كه ابوموسى مرد اين كار نيست و شايستگى اين مقام را ندارد، گفتند غير او را ما موافقت نكنيم. گفت حالا كه اينچنين است هر چه مى خواهيد بكنيد. بالاخره او را به عنوان حكم از طرف على و اصحابش به مجلس حكميت فرستادند.
پس از ماهها مشورت، عمر و عاص به ابوموسى گفت بهتر اينست كه به خاطر مصالح مسلمين نه على باشد و نه معاويه، سومى را انتخاب كنيم و آن جز عبدالله بن عمر، داماد تو، ديگرى نيست. ابوموسى گفت راست گفتى، اكنون تكليف چيست؟! گفت تو على را از خلافت خلع مى كنى، من هم معاويه را، بعد مسلمين مى روند يك فرد شايسته اى را كه حتما عبدالله بن عمر است انتخاب مى كنند و ريشه فتنه ها كنده مى شود.
بر اين مطلب توافق كردند و اعلام كردند كه مردم جمع شوند براى استماع نتائج حكميت.
مردم اجتماع كردند. ابوموسى رو كرد به عمر و عاص كه بفرمائيد منبر و نظريه خويش را اعلام داريد. عمر و عاص گفت من؟! تو مرد ريش سفيد محترم از صحابه پيغمبر، حاشا كه من چنين جسارتى را بكنم و پيش از تو سخنى بگويم. ابوموسى از جا حركت كرد و بر منبر قرار گرفت. اكنون دلها مى طپد، چشمها خيره گشته و نفسها در سينه ها بند آمده است. همگان در انتظار كه نتيجه چيست؟ او به سخن درآمد كه ما پس از مشورت صلاح امت را در آن ديديم كه نه على باشد و نه معاويه، ديگر مسلمين خود مى دانند هر كه را خواسته انتخاب كنند و انگشترش را از انگشت دست راست بيرون آورد و گفت من على را از خلافت خلع كردم همچنانكه اين انگشتر را از انگشت بيرون آوردم. اين را گفت و از منبر به زير آمد.
عمر و عاص حركت كرد و بر منبر نشست و گفت سخنان ابوموسى را شنيديد كه على را از خلافت خلع كرد و من نيز او را از خلافت خلع مى كنم همچنانكه ابوموسى كرد و انگشترش را از دست راست بيرون آورد و سپس انگشترش را به دست چپ كرد و گفت معاويه را به خلافت نصب مى كنم همچنانكه انگشترم را در انگشت كردم. اين را گفت و از منبر فرود آمد.
مجلس آشوب شد. مردم به ابوموسى حمله بردند و بعضى با تازيانه بر وى شوريدند. او به مكه فرار كرد و عمر و عاص نيز به شام رفت.
خوارج كه به وجود آورنده اين جريان بودند رسوائى حكميت را با چشم ديدند و به اشتباه خود پى بردند. اما نمى فهميدند اشتباه در كجا بوده است؟ نمى گفتند خطاى ما در اين بود كه تسليم نيرنگ معاويه و عمر و عاص شديم و جنگ را متوقف كرديم و هم نمى گفتند كه پس از قرار حكميت، در انتخاب (داور) خطا كرديم كه ابوموسى را حريف عمر و عاص قرار داديم، بلكه مى گفتند اينكه دو نفر انسان را در دين خدا حكم و داور قرار داديم خلاف شرع و كفر بود، حاكم منحصرا خدا است و نه انسانها.
آمدند پيش على كه نفهميديم و تن به حكميت داديم، هم تو كافر گشتى و هم ما، ما توبه كرديم تو هم توبه كن. مصيبت تجديد و مضاعف شد.
على گفت توبه به هر حال خوب است استغفر الله من كل ذنب ما همواره از هر گناهى استغفار مى كنيم. گفتند اين كافى نيست بلكه بايد اعتراف كنى كه (حكميت) گناه بوده و از اين گناه توبه كنى. گفت آخر من مسئله تحكيم را به وجود نياوردم، خودتان به وجود آورديد و نتيجه اش را نيز ديديد، و از طرفى ديگر چيزى كه در اسلام مشروع است چگونه آنرا گناه قلمداد كنم و گناهى كه مرتكب نشده ام، به آن اعتراف كنم.
از اينجا به عنوان يك فرقه مذهبى دست به فعاليت زدند. در ابتدا يك فرقه ياغى و سركش بودند و به همين جهت (خوارج) ناميده شدند ولى كم كم براى خود اصول و عقائدى تنظيم كردند و حزبى كه در ابتدا فقط رنگ سياست داشت، تدريجا به صورت يك فقره مذهبى درآمد و رنگ مذهب به خود گرفت.
خوارج بعدها به عنوان طرفداران يك مذهب، دست به فعاليتهاى تبليغى حادى زدند. كم كم به فكر افتادند كه به خيال خود ريشه مفاسد دنياى اسلام را كشف كنند. به اين نتيجه رسيدند كه عثمان و على و معاويه همه برخطا و گناهكارند و ما بايد با مفاسدى كه به وجود آمده مبارزه كنيم، امر به معروف و نهى از منكر نمائيم. لهذا مذهب خوارج تحت عنوان وظيفه امر به معروف و نهى از منكر به وجود آمد.
وظيفه امر به معروف و نهى از منكر قبل از هر چيز دو شرط اساسى دارد: يكى بصيرت در دين و ديگرى بصيرت در عمل.
بصيرت در دين - همچنانكه در روايت آمده است - اگر نباشد زيان اين كار از سودش بيشتر است. و اما بصيرت در عمل لازمه دو شرطى است كه در فقه از آنها به (احتمال تأثير) و (عدم ترتب مفسده) تعبير شده است و مال آن به دخالت دادن منطق است در اين دو تكليف(5).
خوارج نه بصيرت دينى داشتند و نه بصيرت عملى. مردمى نادان و فاقد بصيرت بودند بلكه اساسا منكر بصيرت در عمل بودند، زيرا اين تكليف را امرى تعبدى مى دانستند و مدعى بودند بايد با چشم بسته انجام داد.
اصول عقائد خوارج
ريشه اصلى خارجيگرى را چند چيز تشكيل مى داد:
1 - تكفير على و عثمان و معاويه و اصحاب جمل و اصحاب تحكيم – كسانى كه به حكميت رضا دهند - عموما، مگر آنان كه به حكميت رأى داده و سپس توبه كرده اند.
2 - تكفير كسانى كه قائل به كفر على و عثمان و ديگران كه يادآور شديم نباشند.
3 - ايمان تنها عقيده قلبى نيست، بلكه عمل به اوامر و ترك نواهى جزء ايمان است. ايمان امر مركبى است از اعتقاد و عمل.
4 - وجوب بلا شرط شورش بر والى و امام ستمگر. مى گفتند امر به معروف و نهى از منكر مشروط به چيزى نيست و در همه جا بدون استثنا بايد اين دستور الهى انجام گيرد(6).
اينها به واسطه اين عقائد، صبح كردند در حالى كه تمام مردم روى زمين را كافر و همه را مهدور الدم و مخلد در آتش مى دانستند.
عقيده خوارج در باب خلافت
تنها فكر خوارج كه از نظر متجددين امروز درخشان تلقى مى شود، تئورى آنان در باب خلافت بود. انديشه اى دموكرات مابانه داشتند. مى گفتند خلافت بايد با انتخاب آزاد انجام گيرد و شايسته ترين افراد كسى است كه از لحاظ ايمان و تقوا صلاحيت داشته باشد خواه از قريش باشد يا غير قريش، از قبائل برجسته و نامى باشد يا از قبائل گمنام و عقب افتاده، عرب باشد و يا غير عرب.
آنگاه پس از انتخاب و اتمام بيعت اگر خلاف مصالح جامعه اسلامى گام برداشت از خلافت عزل مى شود و اگر ابا كرد بايد با او پيكار كرد تا كشته شود(7).
اينها در باب خلافت در مقابل شيعه قرار گرفته اند كه مى گويد خلافت امرى است الهى و خليفه بايد تنها از جانب خدا تعيين گردد و هم در مقابل اهل سنت قرار دارند كه مى گويند خلافت تنها از آن قريش است و به جمله انما الائمة من قريش تمسك مى جويند.
ظاهرا نظريه آنان در باب خلافت، چيزى نيست كه در اولين مرحله پيدايش خويش به آن رسيده باشند بلكه آنچنان كه شعار معروفشان - لا حكم الا لله - حكايت مى كند و از نهج البلاغه(8) نيز استفاده مى شود در ابتدا قائل بوده اند كه مردم و اجتماع، احتياجى به امام و حكومت ندارند و مردم خود بايد به كتاب خدا عمل كنند.
اما بعد، از اين عقيده رجوع كردند و خود با عبدالله بن وهب راسبى بيعت كردند(9).
عقيده خوارج درباره خلفا
خلافت ابوبكر و عمر را صحيح مى دانستند به اين خيال كه آن دو نفر از روى انتخاب صحيحى به خلافت رسيده اند و از مسير مصالح نيز تغيير نكرده و خلافى را مرتكب نشده اند. انتخاب عثمان و على را نيز صحيح مى دانستند منتهى مى گفتند عثمان از اواخر سال ششم خلافتش تغيير مسير داده و مصالح مسلمين را ناديده گرفته است و لذا از خلافت معزول بوده و چون ادامه داده است كافر گشته و واجب القتل بوده است، و على چون مسئله تحكيم را پذيرفته و سپس توبه نكرده است او نيز كافر گشته و واجب القتل بوده است و لذا از خلافت عثمان از سال هفتم و از خلافت على بعد از تحكيم تبرى مى جستند(10).
از ساير خلفا نيز بيزارى مى جستند و هميشه با آنان در پيكار بودند.
انقراض خوارج
اين جمعيت در اواخر دهه چهارم قرن اول هجرى در اثر يك اشتباهكارى خطرناك به وجود آمدند و بيش از يك قرن و نيم نپائيدند. در اثر تهورها و بى باكيهاى جنون آميز مورد تعقيب خلفا قرار گرفتند و خود و مذهبشان را به نابودى و اضمحلال كشاندند و در اوائل تأسيس دولت عباسى يكسره منقرض گشتند. منطق خشك و بى روح آ نها و خشكى و خشونت رفتار آنها، مباينت روش آنها با زندگى، و بالاخره تهور آنها كه (تقيه) را حتى به مفهوم صحيح و منطقى آن كنار گذاشته بودند آنها را نابود ساخت. مكتب خوارج مكتبى نبود كه بتواند واقعا باقى بماند، ولى اين مكتب اثر خود را باقى گذاشت. افكار و عقائد خارجيگرى در ساير فرق اسلامى نفوذ كرد و هم اكنون (نهروانى) هاى فراوان وجود دارند و مانند عصر و عهد على خطرناكترين دشمن داخلى اسلام همينها هستند، همچنانكه معاويه ها و عمر و عاص ها نيز همواره وجود داشته و وجود دارند و از وجود (نهروانى) ها كه دشمن آنها شمرده مى شوند به موقع استفاده مى كنند.
شعار يا روح؟
بحث از خارجيگرى و خوارج به عنوان يك بحث مذهبى، بحثى بدون مورد و فاقد اثر است، زيرا امروز چنين مذهبى در جهان وجود ندارد. اما در عين حال بحث درباره خوارج و ماهيت كارشان براى ما و اجتماع ما آموزنده است، زيرا مذهب خوارج هر چند منقرض شده است اما روحا نمرده است. روح( خارجيگرى) در پيكر بسيارى از ما حلول كرده است.
لازم است مقدمه اى ذكر كنم:
بعضى از مذاهب ممكن است از نظر شعار بميرند ولى از نظر روح زنده باشند، كما اينكه بر عكس نيز ممكن است مسلكى از نظر شعار، زنده ولى از نظر روح به كلى مرده باشد و لهذا ممكن است فرد يا افرادى از لحاظ شعار تابع و پيرو يك مذهب شمرده شوند و از نظر روح پيرو آن مذهب نباشند و به عكس ممكن است بعضى روحا پيرو مذهبى باشند و حال آنكه شعارهاى آن مذهب را نپذيرفته اند.
مثلا چنانكه همه مى دانيم، از بدو امر بعد از رحلت نبى اكرم مسلمين به دو فرقه تقسيم شدند: سنى و شيعه. سنيها در يك شعار و چهارچوب عقيده هستند و شيعه در شعار و چهارچوب عقيده اى ديگر.
شيعه مى گويد خليفه بلا فصل پيغمبر على است، و آن حضرت على را براى خلافت و جانشينى خويش به امر الهى تعيين كرده است و اين مقام حق خاص اوست پس از پيغمبر، و اهل سنت مى گويند اسلام در قانونگزارى خود، در موضوع خلافت و امامت پيش بينى خاصى نكرده است بلكه امر انتخاب زعيم را به خود مردم واگذار كرده است. حداكثر اينست كه از ميان قريش انتخاب شود.
شيعه بسيارى از صحابه پيغمبر را كه از شخصيتها و اكابر و معاريف به شمار مى روند مورد انتقاد قرار مى دهد و اهل سنت، درست در نقطه مقابل شيعه از اين جهت قرار گرفته اند، به هر كس كه نام (صحابى) دارد با خوشبينى افراطى عجيبى مى نگرند. مى گويند صحابه پيغمبر همه عادل و درستكار بوده اند. بناى تشيع بر انتقاد و بررسى و اعتراض و مو را از ماست كشيدن است و بناى تسنن بر حمل به صحت و توجيه و (انشاء الله گر به بوده است).
در اين عصر و زمان كه ما هستيم كافى است كه هر كس بگويد: على خليفه بلا فصل پيغمبر است، ما او را شيعه بدانيم و چيز ديگرى از او توقع نداشته باشيم. او داراى هر روح و هر نوع طرز تفكرى كه هست باشد.
ولى اگر به صدر اسلام برگرديم به يك روحيه خاصى برمى خوريم كه آن روحيه، روحيه تشيع است و تنها آن روحيه ها بودند كه مى توانستند وصيت پيغمبر را در مورد على، صد درصد بپذيرند و دچار ترديد و تزلزل نشوند. نقطه مقابل آن روحيه و آن طرز تفكر يك روحيه و طرز تفكر ديگرى بوده است كه وصيتهاى پيغمبر اكرم را با همه ايمان كامل به آن حضرت با نوعى توجيه و تفسير و تأويل ناديده مى گرفتند.
و در حقيقت اين انشعاب اسلامى از اينجا به وجود آمد كه يك دسته كه البته اكثريت بودند فقط ظاهر را مى نگريستند و ديدشان آنقدر تيز بين نبود و عمق نداشت كه باطن و حقيقت هر واقعه اى را نيز ببينند. ظاهر را مى ديدند و در همه جا حمل به صحت مى كردند. مى گفتند عده اى از بزرگان صحابه و پيرمردها و سابقه دارهاى اسلام راهى را رفته اند و نمى توان گفت اشتباه كرده اند. اما دسته ديگر كه اقليت بودند در همان هنگام مى گفتند شخصيتها تا آن وقت پيش ما احترام دارند كه به حقيقت احترام بگذارند. اما آنجا كه مى بينيم اصول اسلامى به دست همين سابقه دارها پايمال مى شود، ديگر احترامى ندارند. ما طرفدار اصوليم نه طرفدار شخصيتها. تشيع با اين روح به وجود آمده است.
ما وقتى در تاريخ اسلام به سراغ سلمان فارسى و ابوذر غفارى و مقداد كندى و عمار ياسر و امثال آنان مى رويم و مى خواهيم ببينيم چه چيز آنها را وادار كرد كه دور على را بگيرند و اكثريت را رها كنند؟، مى بينيم آنها مردمى بودند اصولى و اصول شناس، هم ديندار و هم دين شناس. مى گفتند ما نبايد درك و فكر خويش را به دست ديگران بسپريم و وقتى آنها اشتباه كردند ما نيز اشتباه كنيم. و در حقيقت روح آنان روحى بود كه اصول و حقايق بر آن حكومت مى كرد نه اشخاص و شخصيتها!
مردى از صحابه اميرالمؤمنين در جريان جنگ جمل سخت در ترديد قرار گرفته بود. او دو طرف را مى نگريست. از يك طرف على را مى ديد و شخصيتهاى بزرگ اسلامى را كه در ركاب على شمشير مى زدند و از طرفى نيز همسر نبى اكرم عايشه را مى ديد كه قرآن درباره زوجات آن حضرت مى فرمايد: و ازواجه امهاتهم(11) (همسران او مادران امتند )، و در ركاب عايشه، طلحه را مى ديد از پيشتازان در اسلام، مرد خوش سابقه و تيرانداز ماهر ميدان جنگهاى اسلامى و مردى كه به اسلام خدمتهاى ارزنده اى كرده است، و باز زبير را مى ديد، خوش سابقه تر از طلحه، آنكه حتى در روز سقيفه از جمله متحصنين در خانه على بود.
اين مرد در حيرتى عجيب افتاده بود كه يعنى چه؟! آخر على و طلحه و زبير از پيشتازان اسلام و فداكاران سختترين دژهاى اسلامند، اكنون رو در رو قرار گرفته اند؟ كداميك به حق نزديكترند؟ در اين گيرودار چه بايد كرد؟
! توجه داشته باشيد! نبايد آن مرد را در اين حيرت زياد ملامت كرد. شايد اگر ما هم در شرائطى كه او قرار داشت قرار مى گرفتيم شخصيت و سابقه زبير و طلحه چشم ما را خيره مى كرد.
ما الان كه على و عمار و اويس قرنى و ديگران را با عايشه و زبير و طلحه روبرو مى بينيم، مردد نمى شويم چون خيال مى كنيم دسته دوم مردمى جنايت سيما بودند يعنى آثار جنايت و خيانت از چهره شان هويدا بود و با نگاه به قيافه ها و چهره هاى آنان حدس زده مى شد كه اهل آتشند. اما اگر در آن زمان مى زيستيم و سوابق آنان را از نزديك مى ديديم شايد از ترديد مصون نمى مانديم.
امروز كه دسته اول را بر حق و دسته دوم را بر باطل مى دانيم از آن نظر است كه در اثر گذشت تاريخ و روشن شدن حقايق، ماهيت على و عمار را از يك طرف و زبير و طلحه و عايشه را از طرف ديگر شناخته ايم و در آن ميان توانسته ايم خوب قضاوت كنيم. و يا لااقل اگر اهل تحقيق و مطالعه در تاريخ نيستيم از اول كودكى به ما اين چنين تلقين شده است. اما در آن روز هيچكدام از اين دو عامل وجود نداشت.
به هر حال اين مرد محضر اميرالمؤمنين شرفياب شد و گفت: ايمكن ان يجتمع زبير و طلحه و عائشة على باطل؟ آيا ممكن است طلحه و زبير و عايشه بر باطل اجتماع كنند؟ شخصيتهائى مانند آنان از بزرگان صحابه رسول الله چگونه اشتباه مى كنند و راه باطل را مى پيمايند آيا اين ممكن است؟
على در جواب سخنى دارد كه دكتر طه حسين دانشمند و نويسنده مصر مى گويد سخنى محكمتر و بالاتر از اين نمى شود. بعد از آنكه وحى خاموش گشت و نداى آسمانى منقطع شد سخنى به اين بزرگى شنيده نشده است(12).
فرمود:
انك لملبوس عليك، ان الحق و الباطل لا يعرفان باقدار الرجال، اعرف الحق تعرف اهله، و اعرف الباطل تعرف اهله:
(سرت كلاه رفته و حقيقت بر تو اشتباه شده. حق و باطل را با ميزان قدر و شخصيت افراد نمى شود شناخت. اين صحيح نيست كه تو اول شخصيتهائى را مقياس قرار دهى و بعد حق و باطل را با اين مقياسها بسنجى: فلان چيز حق است چون فلان و فلان با آن موافقند و فلان چيز باطل است چون فلان و فلان با آن مخالف. نه، اشخاص نبايد مقياس حق و باطل قرار گيرند. اين حق و باطل است كه بايد مقياس اشخاص و شخصيت آنان باشند).
يعنى بايد حقشناس و باطل شناس باشى نه اشخاص و شخصيت شناس، افراد را - خواه شخصيتهاى بزرگ و خواه شخصيتهاى كوچك - با حق مقايسه كنى. اگر با آن منطبق شدند شخصيتشان را بپذيرى و الا نه. اين حرف نيست كه آيا طلحه و زبير و عايشه ممكن است بر باطل باشند؟
در اينجا على معيار حقيقت را خود حقيقت قرار داده است و روح تشيع نيز جز اين چيزى نيست. و در حقيقت فرقه شيعه مولود يك بينش مخصوص و اهميت دادن به اصول اسلامى است نه به افراد و اشخاص. قهرا شيعيان اوليه مردمى منتقد و بت شكن بار آمدند.
على بعد از پيغمبر جوانى سى و سه ساله است با يك اقليتى كمتر از عدد انگشتان. در مقابلش پيرمردهاى شصت ساله با اكثريتى انبوه و بسيار.
منطق اكثريت اين بود كه راه بزرگان و مشايخ اينست و بزرگان اشتباه نمى كنند و ما راه آنان را مى رويم. منطق آن اقليت اين بود كه آنچه اشتباه نمى كند حقيقت است بزرگان بايد خود را بر حقيقت تطبيق دهند.
از اينجا معلوم مى شود چقدر فراوانند افرادى كه شعارشان شعار تشيع است و اما روحشان روح تشيع نيست.
مسير تشيع همانند روح آن، تشخيص حقيقت و تعقيب آن است و از بزرگترين اثرات آن جذب و دفع است اما نه هر جذبى و هر دفعى – گفتيم گاهى جذب، جذب باطل و جنايت و جانى است و دفع، دفع حقيقت و فضائل انسانى - بلكه دفع و جذبى از سنخ جاذبه و دافعه على، زيرا شيعه يعنى كپيه اى از سيرتهاى على، شيعه نيز بايد مانند على دو نيروئى باشد.
اين مقدمه براى اين بود كه بدانيم ممكن است مذهبى مرده باشد ولى روح آن مذهب در ميان مردم ديگرى كه به حسب ظاهر پيرو آن مذهب نيستند بلكه خود را مخالف آن مذهب مى دانند زنده باشد.
مذهب خوارج امروز مرده است. يعنى ديگر امروز در روى زمين گروه قابل توجهى به نام خوارج كه عده اى تحت همين نام از آن پيروى كنند وجود ندارد، ولى آيا روح مذهب خارجى هم مرده است؟ آيا اين روح در پيروان مذاهب ديگر حلول نكرده است؟ آيا مثلا خداى نكرده در ميان ما، مخصوصا در ميان طبقه به اصطلاح مقدس ماب ما اين روح حلول نكرده است؟
اينها مطلبى است كه جداگانه بايد بررسى شود. ما اگر روح مذهب خارجى را درست بشناسيم شايد بتوانيم به اين پرسش پاسخ دهيم. ارزش بحث درباره خوارج از همين نظر است. ما بايد بدانيم على چرا آنها را (دفع) كرد، يعنى چرا جاذبه على آنها را نكشيد و برعكس، دافعه او آنها را دفع كرد؟
مسلما چنانكه بعدا خواهيم ديد تمام عناصر روحى كه در شخصيت خوارج و تشكيل روحيه آنها مؤثر بود از عناصرى نبود كه تحت نفوذ و حكومت دافعه على قرار گيرد. بسيارى از برجستگيها و امتيازات روشن هم در روحيه آنها وجود داشت كه اگر همراه يك سلسله نقاط تاريك نمى بود آنها را تحت نفوذ و تأثير جاذبه على قرار مى داد، ولى جنبه هاى تاريك روحشان آنقدر زياد نبود كه آنها را در صف دشمنان على قرار داد.
بخش دوم: نيروي دافعه علي (عليه السلام)
- بازدید: 8883
دیدگاهها
از سایت خوبتون تشکر دارم خیلی مطلب سنگینی بود واقعا نیاز به تامل و تعقل و تفکر زیادی داشت واقعاً سرم درد گرفت واز طرفی دیگر خیلی با اهمیت بود و منو به خودش جلب میکرد
طرح همچین موضوعات اعتقادی و بحث آنها به زبان ساده میتونه بصیرت آحاد جامعه ما را بالا ببرد
از خداوند منان آرزو دارم به افراد بی تقید کشورمان تعهد به انجام واجبات بدهد و به عاملان واجبات و ترک محرمات آنگاه بصیرت در شناخت دین و تفسیر درست از اسلام که همان وجود عقل در همه ابعاد آن است عطا بفرماید
باید بتونیم از اوج مصیبت عاشورا به باطن بزرگتر آن مصیبت برسیم
ولا یحمل هذه علم الا اهل بصر والصبر
والسلام
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا