ام ابيها (سلام الله عليها)

(زمان خواندن: 8 - 16 دقیقه)

گويى تقدير چنين بوده است كه حضور دو روزه من در دنيا با غم و اندوه عجين شود، هر چه بود گذشت و هر چه ميبود ميگذشت.
و من ميدانستم كه تقدير چگونه رقم خورده است و ميدانستم كه غم، نان خورشت هميشه من است و اندوه، همسايه ديوار به ديوار دل من.
اما آمدم، آمدم تا دفتر زنان بيسرمشق نماند، آمدم تا قرآن مثال بيابد، تفسير پيدا كند، نمونه دهد، آمدم تا خلقت بيغايت نماند، بيمقصود نشود، بيهدف تلقى نگردد.
من اگر نبودم، من و پدرم اگر نبوديم، من و شويم اگر نبوديم، من و شما نور چشمان و فرزندانم اگر نبوديم، اگر ما نبوديم، جهان آفريده نميشد، خلقت شكل نميگرفت، آفرينش تكوين نمييافت، اين را خداوند جَلَّ وَعَلا تصريح فرموده است.
گريه نكنيد عزيزان من! شما از اين پس جاى گريستن بسيار داريد. بر هر كدام از شما مصيبتها ميرود كه جگر كوه را كباب ميكند و دل سنگ را آب.
حسين جان! اين هنوز ابتداى مصيبت است، رود مصيبت از بستر حيات تو عبور ميكند.
مظلوميت جامهاى است كه پس از پدر قاعده تن تو ميشود. تو مظلوم مضاعف تاريخ ميشوى كه مظلوميتت نيز در پرده استتار ميماند.
حسين جان! زود است براى گريستن تو! تو ديگر گريه نكن! تو خود دردانه اشك آفرينشى!
عالم براى تو گريه ميكند، ماهيان دريا و مرغان آسمان در غم تو ميگريند. پيامبران همه پيش از تو در مصيبت تو گريستهاند و شهادت دادهاند كه روزى همانند روز تو نيست.
بيا، از روى پاى من برخيز و سر بر سينهام بگذار اما گريه نكن.
گريه تو دل فرشتگان خدا را ميسوزاند و جگر رسول خدا را آتش ميزند.
اكنون كه زمان اندوه من نيست، زمان شادكامى من است، لحظه رهايى من است.
گاه اندوه من آنزمان بود كه بر زمين نازل شدم، آغاز دوره غمبار من آنگاه بود كه نه چون آدم (عليه السلام) به اجبار و از سر گناه بلكه چون پدرم محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به اختيار و از سر لطف و رحمت پروردگار، از بهشت هبوط كردم.
مهبطم اگر چه مهبط وحى بود و منزلم اگر چه منزل جبرئيل و قرارگاهم اگرچه قرارگاه عزيزترين بنده خدا و خاتم پيامبران او.
اگر چه آن دستها كه به استقبالم آمده بود، دستهاى برترين زنان عالم امكان بود، اگر چه اولين جامههايى كه در زمين بر تن كردم، جامههاى بهشتى بود.
اگر چه به اولين آبى كه تن سپردم، زلال بيهمانند كوثر بود، اگر چه... اما... اما محنت و مظلوميت نيز، از بدو تولد با من زاده شد، با من رشد كرد و در من تبلور يافت.
من هنوز اولين روزهاى همنشينى با گهواره را تجربه ميكردم كه آمد و رفت تازه مسلمانان زجر كشيده اما صبور و مقاوم به خانهمان آغاز شد. رفت و آمدى مومنانه اما هراسناك عاشقانه اما بيمزده، خالص و صميمى و شورانگيز اما ترسان و گريزان و مراقب.
خدنگ اولين خبرهايى كه از وراى گهواره ميگذشت و بر گوش جگر من مينشست، شكنجه و آزار و اذيت مؤمنان نخستين بود.
يك روز خبر سميه ميآمد، آن پيرزن زجر ديدهاى كه عمرى در عطش باران توحيد زيسته بود و با چشيدن اولين قطرات آن از ابر دستهاى پيامبر، همه چيز خويش را فدا كرد و جان خود را سپر ايمان خالص خود ساخت. آن پيرزن مؤمنى كه سختترين شكنجهها را بر تن رنجور و نحيف خويش هموار ساخت تا نداى حق پيامبر بيلبيك نماند.
روز ديگر خبر ياسر ميآمد؛ "ياسر را مشركان در بيابان سوزان و تفتيده حجاز خوابانده‌اند و سنگهاى سخت و گران بر اندام او نهادهاند تا او دست از توحيد بردارد و در مقابل بتها سر بسايد."
يك روز خبر بلال ميآمد، روز ديگر عمار، روز ديگر... و من به وضوح ميديدم كه شكنجهها و آسيبها و لطمهها نه فقط بر نو مسلمانان ايثارگر كه بر پدرم رسول خدا وارد ميشود و او چه ميتواند بكند جز اين كه هر روز بر اين مؤمنان محبوس بگذرد و آنان را به صبر و استوارى بيشتر دعوت كند. صَبْراً يا آلِ ياسِر، صَبْراً يا بِلال...
و... بغضها و اشكها و گريههاى خويش را به خانه بياورد.
در تب و تاب شكنجه پيروان مؤمن و معدود بسوزد اما توان هيچ ممانعت و دفاعى نداشته باشد.
خدا بيامرزد ابوطالب را و غريق رحمت كند حمزه را كه اگر اين دو حامى با صلابت و قدرتمند نبودند، آنكه در بيابان سوزان، سنگ بر شكمش مينشست پيامبر بود و آن بدن كه آماج عمودها و نيزهها قرار ميگرفت، بدن مبارك پيامبر بود، همچنانكه با وجود اين دو حامى موحد و استوار نيز آنكه شكنبه شتر بر سرش فرود ميآمد پيامبر بود و آنكه پايش به سنگ جهالت دشمنان ميآزرد، پيامبر بود ـ سلام خدا بر او ـ.
من هنوز شيرخواره بودم كه عرصه را بر پدرم و پيروان او تنگتر كردند، زمينى را كه به بركت او و به يمن خلقت او پديد آمده بود، نتوانستند بر او ببينند، او را، ما و مؤمنان او را به درهاى كوچاندند كه خشكى و سختى و سوزندگياش شهره طبيعت بود و زبانزد تاريخ شد.
من اوّلين قدمهاى راه افتادنم را بر روى ريگهاى سوزان شعب ابيطالب گذاشتم.
و من بوضوح ميديدم كه سختتر از آن تاولها كه بر پاهاى كودكانه من مينشست، زخمهايى بود كه سينه فراخ پدرم رسول خدا را شرحه شرحه ميكرد و قلب عالمگير او را ميسوزاند.
يكى ميآمد و لبهاى چون كوير، تفته و ترك خوردهاش را به زحمت در مقابل پدرم ميگشود و ميگفت: آب.
و پدرم بيآنكه هيچ كلامى بگويد چشمهاى محجوبش را به زير ميانداخت و اندكى فاصله ميان دندانهاى مباركش را بيشتر ميكرد تا آن صحابى مؤمن، سنگ را در دهان او ببيند و ببيند كه رسول خدا هم براى مقابله با آتش جگر سوز عطش، سنگ ميمكد.
و آن ديگرى مچاله از فشار گرسنگى، كشان كشان خود را به پيامبر ميرساند و سلام و اسلام خود را تجديد ميكرد تا رسول خدا بداند كه يارانش، محكم و استوار ايستاده‌اند و هيچ حادثهاى نميتواند آنان را به زمين ضعف بنشاند يا به پرتگاه كفر بكشاند و وقتى پدرم او را در آغوش تحسين ميفشرد، او تازه درمييافت كه رسول خدا هم در مقابل فشار گرسنگى، سنگ بر شكم خويش بسته است.
همين خرمايى كه مُشتياش انسانى را سير نميكند، آن زمان يك دانهاش در دهان چهل انسان ميگشت تا چهل مرد را در مرز ميان زندگى و مرگ ايستاده نگاه دارد.
من شير آميخته به اندوه مادرم خديجه را در كوران و تلاطم اين دردهاى درهم پيچيده نوشيدم. سفره چشم اهل دره روزها و روزها منتظر ميماند تا مگر محموله خوراكى از ميان چنگالهاى محاصره كنندگان شعب عبور كند و از لابلاى سنگ و كلوخهاى دامنه، به سلامت بگذرد و چند روز قناعتآميز را پر كند.
دوران شعب پيش از آنكه طاقت زندانيان به سرآيد تمام شد، اما آنچه تمام نشد، آسيبها و آزارهايى بود كه برجسم و جان پيامبر فرود ميآمد.
اين بارهاى طاقت فرسا تا آن زمان كه مادرم خديجه حيات داشت بسيار هموارتر مينمود.
وقتى پيامبر پا از درگاه خانه به درون ميگذاشت، ملاطفتها، مهربانيها، همدرديها و دلداريهاى خديجه آنچنان او را سبكبال ميكرد كه پدرم حتى تا وقت وفات هم او را به ياد ميآورد و گهگاه در فراق او ميگريست.
يادم نميرود، يكبار عايشه از سر حسادت، نام مادرم را به تحقير برد و پدرم آنچنان بر او نهيب زد كه عايشه، هيچگاه ديگر جرأت نكرد در حضور رسول الله، از خديجه بياحترام ياد كند.
خبر رحلت مادر، براى من بسيار دردناك بود بخصوص كه زخم شعب ابيطالب هنوز التيام نيافته بود و اندوه تنهايى پدرم كاستى نپذيرفته بود.
من وقتى به يكباره جاى مادرم را در خانه، خالى يافتم سرآسيمه و آشفته موى به دامن پدر آويختم كه:
ــ مادرم كجاست؟!
پدرم غمآلوده و مضطرب به من مينگريست و هيچ نميگفت، شايد هيچ لحنى كه بتواند آن خبر جانسوز را در آن بريزد نمييافت.
جبرئيل از پس اين استيصال فرود آمد و به پدرم از جانب خدا پيام داد كه "سلام مرا به فاطمه ام برسان و بگو كه مادر تو را در قصرى از قصرهاى بهشت جاى داديم كه از طلا و ياقوت سرخ فراهم آمده است و او را با مريم دختر عمران و اسيه همخانه ساختيم."
و من به يمن اين پيام خداوند، آرامش يافتم، خداوند، جل و علا را تقديس و تنزيه كردم و گفتم كه سلامها و سلامتيها همه از اوست و تحيتها همه به او باز ميگردد.
كلام خدا اگر چه تسلاى دل من شد اما فقدان خديجه در كوران حوادث، چيزى نبود كه براى پيامبر و من تحمل كردنى و تاب آوردنى باشد.
دلدارى خديجه نبود اما تيرهاى تهمت و افترا و آسيب و ابتلاى پيامبر همچنان به شدت و قوت خود باقى بود. يك روز ديوانهاش ميخواندند، يك روز ساحرش لقب ميدادند. يك روز دروغگو و لافزن و عقب ماندهاش ميناميدند و هر روز به وسيلهاى دل مبارك او را ميآزردند.
البته اصل و ريشه پيامبر استوارتر و شاخه و برگش در آسمان گستردهتر از آن بود كه عصيانها و كفرانها و تهمتها و اذيتها بتواند خدشه و خللى در دعوت او پديد بياورد يا ملول و خستهاش كند و از پايش درآورد.
او تا بدانجا در دعوت به هدايت ثبات ميورزيد و از دل و جان مايه ميگذاشت كه گاهى خدا به او فرمان توقف ميداد و او را به مواظبت از جسم و جانش ملزم مينمود.
آنچه دل پيامبر را ميآزرد، نه آزار دشمنان كه جهالتشان بود، پيامبر نه از آنان، كه بر آنان غمگين ميشد كه چرا تا بدان پايه بر جهالت خويش، پاى ميفشرند، و پا از احصار كفر و شرك بيرون نميگذارند، چرا در فضاى حياتبخش توحيد تنفس نميكنند، چرا حلاوت و شيرينى عبوديت را نميچشند.
و در اين غمخوارى، مشاركتى كه ابوطالب موحد و خديجه مهربان با او ميكردند از دست و دل هيچ ايثارگرى جز همين دو بر نميآمد.
وقتى ابوطالب و خديجه رفتند، وقتى ابوطالب و خديجه، هر دو در يكسال با پيامبر وداع كردند، پيامبر بسيار بيش از آنچه تصور ميكرد، تنها شد.
و من اگر ميخواستم فقط دختر او باشم، بارى از دوش تنهايى او بر نميداشتم. پدرم با آنهمه مصيبت و سختى، نياز به مادر داشت، مادرى كه پروانهوار گرد شمع وجود او بگردد و با بالهاى محبت و ايثار، اشكهايش را بسترد.
و من تلاش كردم كه براى پدرم ـ محبوبترين خلق جهان ـ مادرى كنم و موفق شدم. پدرم مرا به مادرى قبول كرد و به لقب "اُمّ اَبيها" مفتخرم ساخت.
و اين شايد يكى از شيرينترين لقبهايى بود كه خدا و پيامبرش به من داده بودند.
اين لقب البته آسان به دست نيامد. پشت اين لقب، خون دلها خفته بود و تيمارها نهفته.
هيچ كس نميتواند عمق جراحت دل مرا بفهمد آنزمانى كه من پدرم را پريشان حال و آشفته موى بر درگاه خانه مييافتم يا آزرده پاى و آلوده لباس در آغوشش ميفشردم، يا مجروح و زخم خورده، تيمارش ميداشتم.
هر سنگ نه بر پاى او كه بر چشم من فرود ميآمد و هر زخم نه بر اندام او كه بر جگر من مينشست. با اين تفاوت عميق كه دل او، دل پيامبر بود، عظيم و استوار و نلرزيدنى و دل من دل فاطمه بود، نازك و لطيف و شكستنى.
شرايط آنقدر سخت و سختتر شد كه خداوند پيامبرش را دستور هجرت داد.
مردمى كه به خورشيد با نفرت مينگرند، شايسته شباند. مردمى كه به سوى آفتاب كلوخ پرتاب ميكنند، لايق ظلمت اند.
خورشيد، طلوع كردنى است. ابرهاى سياه حتى اگر در آغاز مشرق كمين كنند، خورشيد، متين و بزرگوار از كنارشان خواهد گذشت و روشنياش را به ارمغان جهانيان خواهد برد.
پيامبر شبانه ميبايست از مكه هجرت ميكرد، در آن زمان كه چهل كافر قداره بند دور تا دور خانه او را در محاصره داشتند و چهل شمشير خون آشام لحظه ميشمردند تا خون او را به تساوى ميان خويش، تقسيم كنند.
پيامبر، ايثارگرى ميطلبيد تا در جاى خويش بخواباند و كفار را ناكام بگذارد. آن ايثارمنش هيچكس جز پدر شما، عليبن ابيطالب نميتوانست باشد، وقتى پيامبر به او اشارت فرمود و از او نظر خواست. او نپرسيد: من چه ميشوم؟ عرضه داشت:
ــ شما به سلامت ميمانيد؟
پيامبر فرمود: آرى، پسر عموى گراميام.
و وقتى دل ما، از هول و اضطراب، قرار نداشت، على شيرينترين خواب عمرش را آنشب به رختخواب پيامبر، هديه كرد و شأن نزول آيتى ديگر از قرآن را بر افتخارات خويش افزود. ملائكه حيرت كردند و خدا مباهات ورزيد:
"وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ.(1)
و ميان مردم كسى هست كه جانش را با رضاى خدا، تاخت ميزند و خدا دوستدار (اينگونه) بندگان است."
پيامبر بر دوش سلمان از ميان كفار چشم و دل كور عبور كرد و آنان نفهميدند.
پرسيدند: چيست بر دوش تو؟
سلمان راستگو گفت: پيامبر.
آنان خنديدند و نفهميدند و به بستر پيامبر هجوم بردند.
آنچه ميخواستند در رختخواب بود اما نميدانستند. آنان جان پيامبر را ميخواستند و على جان پيامبر بود. على آينه تمام نماى پيامبر بود، "انفسنا و انفسكم" در آن مباهله تاريخساز، شان على بود اما آنها كه دركشان بدين پايه نميرسيد و فقط جسم پيامبر را ميشناختند، خود را ناكام يافتند و خشمگين و زخم خورده بازگشتند، صداى سايش دندانهاى كينه جويشان در گوش شب طنين ميافكند اما دستشان از جهان كوتاه بود كه جهان در غار ثور، رحل اقامتى سه روزه افكنده بود.
دل مسلمانان از خلاصى پيامبر قرار و آرام يافت اما جسم و جان و خانمانشان نه. كفار و مشركينى كه پيامبر را دور از دسترس مييافتند زهر خود را به جان مؤمنان و بستگان او ميريختند.
پيامبر اما به مدينه وارد نشد. در قباء استقرار يافت و هر چه مؤمنين مدينه پاى فشردند، يك كلام فرمود: من به مدينه وارد نميشوم مگر به همراه دو عزيزم على و فاطمه.
و از آنجا به على بن ابيطالب پيام داد كه به همراهى فاطمهها به مدينه بيا، من همچنان چشمِ انتظار و استقبال، گشوده شما ميدارم.
على بن ابيطالب بلافاصله از ما، سه فاطمه، من، فاطمه بنت اسد و فاطمه دختر زبير بن عبدالمطلب و تنى چند از زنان و ضعيفان كاروانى ساخت و پس از اعلامى عمومى به سوى مدينه حركت كرد.
شبها را در منازل بين راه به نماز و تهجد و عبادت مي پرداختيم و روزها را راه ميرفتيم. كفار و مشركين كه از كف دادن پيامبر برايشان سنگين و گران تمام شده بود، بدشان نميآمد كه از ميانه راه بازمان گردانند و به گروگانمان بگيرند.
هنوز تا مدينه بسيار مانده بود كه اسود غلام ابوسفيان راه را بر ما گرفت و گفت:
ــ من فرستاده ابوسفيانم و مأمورم كه راه را بر شما ببندم تا او خود، سر رسد.
بدنهاى زنان كاروان چون بيد ميلرزيد و نگرانى و اضطراب بر دلهايشان چنگ ميانداخت، اما دل من به على و خداى على محكم بود.
على مرتضى به صلابت كوه ايستاد و فرياد كشيد:
ــ ما بايد به مدينه برويم، در راهِ رفتن به مدينه، من هر مانعى را از سر راه برخواهم داشت، حتى اگر اين مانع، اسود، غلام ابوسفيان باشد، جان خود را بردار و راه خود را پيشگير.
اسود تمكين نكرد، على مرتضى دوباره هشدار داد، مؤثر نيفتاد، سه باره او را بر جان خويش ترساند، سخت سرى كرد.
حضرت، شمشير از نيام بركشيد و ـ در پى جنگ سختى ـ جسد او را بر جاى گذاشت و كاروان را دوباره حركت داد.
هنوز راه چندانى نپيموده بوديم كه ابوسفيان، بر سر راه سبز شد. جسد اسود را در ميان راه ديده بود و چون مارى زخم خورده به خود ميپيچيد، نعره زد:
ــ اى على! كه غلام مرا كشتهاى! به چه اجازهاى زنان خويشاوند مرا به مدينه ميبرى؟
على مرتضى، خونسرد، متين و اسوار پاسخ فرمود:
ــ با اجازه آنكس كه اجازه من به دست اوست. تو هم از سرنوشت غلامت عبرت بگير و جانت را بردار و بگريز.
ابوسفيان شمشير كشيد و على مرتضى آنقدر با او شمشير زد كه او حياتش را در مخاطره ديد، مغموم و شكست خورده جانش را برداشت و گريخت.
مردى به مردانگى على آفريده نشده است و شمشيرى به كارسازى شمشير او.(2) خدا فقط ميداند كه در خلقت او چه كرده است.
وقتى بر پيامبر وارد شديم، بوى جبرئيل فضا را آكنده بود، آغوش پيامبر، هنوز بوى جبرئيل ميداد، بوى عرش، بوى وحى.
پدرم، على را كه در آغوش فشرد، فرمود:
ــ پيش پاى شما جبرئيل اينجا بود.
و به من خبر داد از عبادات شما در ميان راه و از مناجاتتان با خداى تعالى و از سختيها و جنگ و گريزهايتان تا بدينجا... و اين آيات در شأن شما نزول يافت:
"آنان كه ياد خدا ميكنند، ايستاده و نشسته و بر پهلو و در آفرينش آسمان و زمين انديشه ميكنند (و ميگويند) خدايا! تو اينها را به عبث نيافريدهاى، تو پاك و منزهى، ما را از عذاب جهنم، نگاه دار.
خدايا! آن را كه تو به جهنم فرود برى، خوار و ذليل كردهاى و ستمگران را هيچ ياورى نخواهد بود.
خدايا! ما شنيديم كه منادى ايمان ندا درميداد كه ايمان بياوريد به پروردگارتان و ايمان آورديم، خدايا ببخش گناههاى ما را و بپوشان بديهايمان را و در معيّت خوبانمان بميران.
خداوندا! و آنچه را كه بر پيامبرت وعده كردهاى بر ما ارزانيدار و در روز جزا خوارمان مكن كه تو در وعده و پيمان خويش تخلف نميكنى.
پس خداوند استجابت كرد دعايشان را.
من عمل هيچيك از زن و مرد اهل عمل شما را تباه نميكنم...
پس آنانكه هجرت كردند و از ديارشان رانده شدند و در راه من اذيت و آزار ديدند و تن به مقاتله سپردند بديهايشان را پاك ميكنيم و در بهشتهايى واردشان ميسازيم كه از زير آن، نهرها روان است: پاداشى از سوى خدا، كه درنزد خداست بهترين و ارزنده ترين پاداشها".(3)
اين آيات به يكباره خستگى راه از تنهايمان سترد و خود بهترين پاداش شد براى آن سختيها كه در راه خدا كشيده بوديم.
در ابتداى مدينه روزها و شبهاى آرامترى داشتيم، انصار، مؤمن و مهربان بودند و مهاجرين صبور و استوار.
آرامش نسبى مدينه، فرصتى بود تا پدرتان مرا از پدرم رسول الله خواستگارى كند. در مقابل آن سختيها و مصائب كه اين دو پسر عم، پشت سر گذاشته بودند، آرامش مدينه مجالى مينمود براى وصلت ما.
هماكنون پدرتان على مرتضى خواهد آمد، برخيزيد عزيزان من! بيش از اين بيتابى نكنيد. على خود از شنيدن خبر، چنان بيتاب شده است كه ميان راه چند بار ردايش در پايش پچيده است و او را به زمين افكنده است. نه فقط دل على كه پاى على نيز با اين خبر لرزيده است، بيتاب ترش نكنيد، برخيزيد عزيزان من! بغضهايتان را فرو بخوريد، اشكهايتان را بستريد و على را تسلى دهيد... سَلامُ الله عَلَيْه...
-----------------------------
1-سوره بقره، آيه 207.
2-لا سَيْفَ اِلاّ ذَوالفَقار وَ لافَتى اِلاّ عَلى.
3-آيه 190 تا 195 سوره آل عمران ـ نمونه بينات در شأن نزول آيات ص 172 و 173 كتاب كشف الغمه فى معرفه الائمه، ص 539.
--------------------------
سيد مهدي شجاعي

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page