فصل چهارم: در بیان خلقت و شمائل حضرت رسول خدا (ص) و مختصرى از اخلاق كريمه و اوصاف شريفه آن حضرت

(زمان خواندن: 16 - 32 دقیقه)

همانا ذكر اخلاق و اوصاف شريفه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم را نگارش دادن بـدان مـانـد كـه كـس آب دريـا را به پيمانه بپيمايد يا خواهد جرم آفتاب را از روزن خـانـه بـه كـوشـك خويش درآورد، لكن براى زينت كتاب واجب مى كند كه به مختصرى كه فراخور اين كتاب است اشاره كنيم.
بـدان كـه حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم در ديده ها با عظمت مى نمود و در سـيـنه ها مهابت او بود، رويش از نور مى درخشيد مانند ماه شب چهارده، از ميانه بالا اندكى بـلنـدتـر بـود و بـسـيار بلند نبود و سر مباركش بزرگ بود و مويش نه بسيار پيچيده بـود و نـه بـسـيـار افـتـاده و مـوى سـرش اكثر اوقات از نرمه گوش نمى گذشت و اگر بـلنـدتـر(1) مـى شد ميانش را مى شكافت (2) و بر دو طرف سر مـى افـكـنـد و رويش سفيد و نورانى بود و گشاده پيشانى بود و ابرويش باريك بود و مـقـوّس و كشيده بود و رگى در ميان پيشانيش بود كه هنگام غضب پرمى شد و برمى آمد و بينى آن جناب باريك و كشيده بود و ميانش اندكى برآمدگى داشت و نورى از آن مى تافت و مـحـاسـن شـريفش انبوه بود و دندانهايش سفيد و برّاق و نازك و گشاده بود گردنش در صـفـا و نـور و اسـتـقـامـت مـانـنـد گـردن صـورتـهـائى بـود كـه از نـقـره مـى سـازنـد و صيقل مى زنند.
اعـضـاى بـدنـش همه معتدل و سينه و شكمش برابر يكديگر بود. ميان دو كتفش پهن بود و سـر اسـتخوانهاى بندهاى بدنش قوى و درشت بود و اينها از علامات شجاعت و قوّت است و در مـيـان عـرب مـمـدوح است. بدنش سفيد و نورانى بود و از ميان سينه تا نافش خط سياه باريكى از مو بود مانند نقره كه صيقل زده باشند و در ميانش ‍ از زيادتى صفا خطّ سياهى نـمـايـد و پستانها و اطراف سينه و شكم آن حضرت از مو عارى بود و ذراع و دوشهايش مو داشـت انگشتانش كشيده و بلند بود. ساعدها و ساقش صاف و كشيده بود. كف پاهايش هموار نـبـود بـلكـه مـيانش از زمين دور بود و پشت پاهايش بسيار صاف و نرم بود به حدّى كه اگر قطره آبى بر آنها ريخته مى شد بند نمى شد و چون راه مى رفت قدمها را به روش مـتكبّران بر زمين نمى كشيد و با تاءنى و وقار راه مى رفت و چون به جانب خود ملتفت مى شـد كـه بـا كـسـى سـخـن گـويد به روش ارباب دولت به گوشه چشم نظر نمى كرد بـلكـه بـا تـمـام بـدن مـى گـشـت و سـخـن مـى گـفـت و در اكـثـر احوال ديده اش به زير بود و نظرش به سوى زمين زياده بود و هركه را مى ديد مبادرت بـه سـلام مـى نـمـود و انـدوهـش پيوسته بود و فكرتش دائم و هرگز از فكرى و شغلى خـالى نـبـود و بـدون احـتـيـاج سـخن نمى فرمود و كلمات جامعه مى گفت كه لفظش اندك و مـعـنيش بسيار بود و از افاده مقصود قاصر نبود و ظاهر كننده حق بود و خُويَش نرم بود و درشـتى و غلظت در خُلق كريمش نبود و كسى را حقير نمى شمرد و اندك نعمتى را عظيم مى دانست و هيچ نعمتى را مذمّت نمى فرمود امّا خوردنى و آشاميدنى را مدح هم نمى فرمود و از بـراى فوت امور دنيا به غضب نمى آمد و از براى خدا چنان به خشم درمى آمد كه كسى او را نمى شناخت و چون اشاره مى فرمود به دست اشاره مى نمود نه به چشم و ابرو و چون شـاد مـى شـد ديـده بـر هـم مـى گـذاشـت و بـسيار اظهار فرح نمى كرد و اكثر خنديدن آن حـضـرت تـبـسـم بـود و كـم بـود كـه صـداى خـنـده آن حضرت ظاهر شود و گاه دندانهاى نـورانيش مانند دانه هاى تگرگ ظاهر مى شد در خنديدن و هركس را به قدر علم و فضيلت در دين زيادتى مى داد و در خور احتياج متوجّه ايشان مى شد و آنچه به كار ايشان مى آمد و موجب صلاح امّت بود براى ايشان بيان مى فرمود ومكرر مى فرمود كه حاضران آنچه از من مى شنوند به غائبان برسانند و مى فرمود كه برسانيد به من حاجت كسى را كه حاجت خـود را بـه مـن نـتـوانـد رسـانيد و كسى را بر لغزش و خطاى سخن مؤ اخذه نمى فرمود و صـحـابه داخل مى شدند به مجلس آن حضرت طلب كنندگان علم، و متفرّق نمى شدند مگر آنـكـه از حلاوت علم و حكمت چشيده بودند و از شرّ مردم در حَذَر بود امّا از ايشان كناره نمى كـرد و خـوشـروئى و خوشخوئى را از ايشان دريغ نمى داشت و جستجوى اصحاب خود مى نـمـود و احـوال ايـشـان مـى گـرفـت و هـرگـز غـافـل از احـوال مـردم نـمـى شـد مـبـادا كـه غـافـل شـونـد و بـه سـوى بـاطـل مـيـل كـنـنـد و نـيـكـان خـلق را نـزديـك خـود جـاى مـى داد و افـضل خلق نزد او كسى بود كه خيرخواهى او براى مسلمانان بيشتر باشد و بزرگترين مردم نزد او كسى بود كه مواسات و معاونت و احسان و يارى مردم بيشتر كند.
آداب مجلس پيامبر
و آداب مجلس آن حضرت چنين بود كه در مجلسى نمى نشست و برنمى خاست مگر با ياد خدا و در مـجـلس جـاى مـخـصـوص بـراى خـود قـرار نـمـى داد و نـهى مى فرمود از اين، و چون داخل مجلس مى شد، در آخر مجلس كه خالى بود مى نشست و مردم را به اين، امر مى فرمود و بـه هـر يـك از اهـل مجلس خود بهره اى از اكرام و التفات مى رسانيد و چنان معاشرت مى فرمود كه هر كس را گمان آن بود كه گرامى ترين خلق است نزد او و با هركه مى نشست تـا او اراده بـرخـاسـتـن نـمى كرد برنمى خاست و هركه از او حاجتى مى طلبيد اگر مقدور بـود روا مـى كـرد والاّ به سخن نيكى و وعده جميلى او را راضى مى كرد و خُلق عميمش همه خلق را فرا گرفته بود و همه كس نزد او در حقّ مساوى بود.
مجلس شريفش، مجلس بردبارى و حيا و راستى و امانت بود و صداها در آن بلند نمى شد و بَدِ كسى در آن گفته نمى شد و بدى از آن مجلس مذكور نمى شد و اگر از كسى خطائى صـادر مـى شـد نـقـل مـى كردند و همه با يكديگر در مقام عدالت و انصاف و احسان بودند ويـكـديـگـر را به تقوى و پرهيزكارى وصيّت مى كردند و بايكديگر در مقام تواضع و شكستگى بودند. پيران را توقير مى كردند و بر خردسالان رحم مى كردند و غريبان را رعـايـت مى كردند و سيرت آن حضرت با اهل مجلس چنان بود كه پيوسته گشاده رو و نرم خـو بـود و كسى از همنشينى او متضرّر نمى شد و صدا بلند نمى كرد و فحش نمى گفت و عـيـب مـردم نمى كرد و بسيار مدح مردم نمى كرد و اگر چيزى واقع مى شد كه مرضىّ طبع مـسـتـقـيمش نبود تغافل مى فرمود و كسى از او نااميد نبود و مجادله نمى كرد و بسيار سخن نـمـى گـفـت و قـطـع نـمـى فـرمـود سـخـن احـدى را مـگـر آنـكـه بـاطـل گـويـد. و چـيـزى كه فايده نداشت متعرّض آن نمى شد و كسى را مذمّت نمى كرد و احدى را سرزنش نمى فرمود و عيبها و لغزشهاى مردم را تفحص نمى نمود و بر سوء ادب غريبان و اعرابيان صبر مى فرمود حتّى اينكه صحابه ايشان را به مجلس مى آوردند كه ايشان سؤ ال كنند و خود مستفيد شوند.(3)
در خبر است كه جوانى نزد پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: تواند شد كه مـرا رخـصت فرمايى تا زنا كنم، اصحاب بانگ بر وى زدند، پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلّم فـرمـود: نـزديـك مـن آى، آن جـوان پـيش شد، فرمود: هيچ دوست مى دارى كه كس بـامـادر تو زنا كند يا با دختر و خواهر تو و همچنان با عمّات و خالات و خويشان خود اين كار روا دارى؟ عرض كرد: رضا ندهم. فرمود: همه بندگان خداى چنين باشند. آنگاه دست مبارك بر سينه او فرود آورد و گفت:
(اَللّهُمَّ اغْفِرْ ذَنْبَهُ وَ طَهِّرْ قَلْبَهُ وَحصِّنْ فَرْجَهُ)(4)
ديـگـر از آن پـس بـه جـانـب هـيـچ زن بـيـگـانـه ديـده نـشـد و از (سـيـره ابـن هـشـام) نـقـل شـده كه گفته در زمان حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم لشكر اسلام به جـبـل طـىّ آمـدنـد و فـتـح كردند و اُسَرائى از آنجا به مدينه آوردند كه در ميانه آنها دختر حـاتـم طـائى بـود. چـون پـيغمبر خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم آنها را ديد دختر حاتم خـدمـتـش عـرض كـرد: يـا رسول اللّه، هَلَكَ الْوالد وَ غابَ الْوافِد؛ يعنى پدرم حاتم مرده و برادرم عدىّ بن حاتم به شام فرار كرده بر ما منّت گذار و ببخش ما را خدا بر تو منّت گـذارد. و رُوز اوّل و دوم حـضـرت جـوابـى بـه او نـفـرمود، روز سوّم كه ايشان را ملاقات فـرمـود امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـه آن زن اشـاره فـرمـود كـه دوبـاره عـرض حـال كـن، آن زن سـخـن گـذشـتـه را اعـاده كـرد، رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلّم فـرمـود: مـتـرصـّد هـسـتـم قـافـله با امانتى پيدا شود ترا به ولايتت بفرستم و از او عفو فرمود.(5) اينگونه بود سيرت آن حضرت با كفّار.
بخشنامه پيامبر براى سپاهيان
ارباب سِيَر در سيرت آن حضرت نوشته اند كه چون لشكرى را ماءمور مى نمود قائدان سـپـاه را بـا لشـكـريان طلب فرموده بدينگونه وصيّت و موعظه مى فرمود ايشان را مى فرمود: برويد به نام خداى تعالى و استقامت جوئيد به خداى و جهاد كنيد براى خداى بر ملّت رسول خداى.
هـان اى مـردم! مـكـر نـكـنـيـد واز غـنـايـم سـرقـت روا مـداريـد و كـفـّار را بـعـد از قـتـل چـشـم و گـوش و ديـگـر اعـضـا قـطـع نـفـرمـائيـد و پـيـران و اطـفـال و زنـان را نـكـشـيـد و رهـبـانـان را كـه در غـارهـا و بـيـغـوله هـا جـاى دارنـد بـه قـتـل نرسانيد و درختان را از بيخ نزنيد جز آنكه مضطر باشيد و نخلستان را مسوزانيد و بـه آب غرق كنيدو درختان ميوه دار را بر نياوريد و حرث و زرع را مسوزانيد باشد كه هم بـدان مـحـتـاج شـويـد و جـانوران حلال گوشت را نابود نكنيد جز اينكه از بهر قوت لازم افتد و هرگز آب مشركان را با زهر آلوده مسازيد و حيلت مياريد.(6)
و هرگز آن حضرت با دشمن جز اين معاملت نكرد و شبيخون بر دشمن نزد و از هر جهادى، جهاد با نفس را بزرگتر مى دانست؛ چنانكه روايت شده كه وقتى لشكر آن حضرت از جهاد با كفّار آمده بودند، حضرت فرمود: مرحبا جماعتى كه به جا آوردند جهاد كوچكتر را و بر ايـشـان اسـت جهاد بزرگتر. عرض كردند: جهاد بزرگتر كدام است؟ فرمود: جهاد با نفس امّاره. (7) و در روايت معتبره منقول است كه از آن حضرت پرسيدند كه چرا موى محاسن شما زود سفيد شده؟
فـرمـود كـه مـرا پـيـر كـرد سـوره هـود و واقـعـه و مـُرسـَلات و عَمَّ يَتَسآئلونَ كه در آنها احوال قيامت و عذاب امّتهاى گذشته مذكور است.(8)
و روايـت شـده كـه چـون حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از دنيا رفت نگذاشت درهـم و دينارى و نه غلام و كنيزى و نه گوسفند و شترى به غير از شتر سوارى خود. و چون به رحمت الهى واصل شد زرهش در گرو بود نزد يهودى از يهودان مدينه براى بيست صاع جو كه براى نفقه عيال خود از او به قرض گرفته بود.(9)
و حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـّلام فـرمـود: كـه مـلكـى بـه نـزد رسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: پروردگارت ترا سلام مى رساند و مـى فـرمـايد كه اگر مى خواهى صحراى مكّه را همه از بهر تو طلا مى كنم. پس حضرت سر به سوى آسمان بلند كرد و گفت: پروردگارا! مى خواهم يك روز سير باشم و ترا حـمـد كـنـم و يـك روز گـرسـنـه بـاشـم و از تـو سـؤ ال كـنـم و فـرمـود كـه آن حـضـرت سـه روز از نـان گـنـدم سـيـر نـشد تا به رحمت الهى واصل شد.(10)
و از حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام مـنـقـول اسـت كـه فـرمـود: بـا رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـوديم در كندن خندق، ناگاه حضرت فاطمه عـليـهـاالسـّلام آمـد و پـاره نـانـى بـراى آن حـضرت آورد و حضرت فرمود: كه اين چيست؟ فـاطـمـه عـليـهـاالسّلام عرض كرد: قرص نانى براى حسن و حسين (عليهماالسلام) پخته بـودم و ايـن پـاره را بـراى شـمـا آوردم. حـضـرت فـرمـود كـه: سـه روز اسـت كـه طـعام داخـل جـوف پـدر تـو نـشـده اسـت و اين اوّل طعامى است كه مى خورم.(11) و ابن عـبّاس گفته كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بر روى خاك مى نشست و بر روى خاك طعام تناول مى نمود و گوسفند را به دست خود مى بست و اگر غلامى آن حضرت را بـراى نـان جـوى مـى طـلبـيـد بـه خـانه خود، اجابت او مى فرمود.(12) و از حـضـرت صـادق عـليـه السـّلام روايـت شـده كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم هر روز سيصد و شصت مرتبه به عدد رگهاى بدن مى گفت:
(اَلْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعالَمينَ كَثيرا عَلى كُلِّ حالٍ.)(13)
و از مـجـلسـى بـرنـمـى خـاسـت هـر چـنـد كم مى نشست تا بيست و پنج مرتبه استغفار نمى كرد.(14)
و روزى هـفـتـاد مـرتـبـه (اَسـْتـَغـْفـِرُ اللّه) و هـفـتاد مرتبه (اَتُوبُ اِلَى اللّهِ) مى گفت.(15)
و روايـت شده كه شب جمعه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد قُبا اراده افـطـار نـمـود و فـرمـود: كـه آيـا آشاميدنى هست كه به آن افطار نمايم، اوس بن خولى انصارى كاسه شيرى آورد كه عسل در آن ريخته بود، چون حضرت بر دهان گذاشت و طعم آن را يـافـت از دهان برداشت و فرمود كه اين دو آشاميدنى است كه از يكى بديگرى اكتفا مـى تـوان نـمـود مـن نـمـى خـورم هـر دو را و حـرام نـمـى كـنـم بر مردم خوردن آن را وليكن فـروتـنـى مـى كـنـم بـراى خدا و هركه فروتنى كند براى حق تعالى خدا او را بلند مى گرداند و هركه تكبر كند خدا او را پست مى گرداند و هركه در معيشت خود ميانه رو باشد خـدا او را روزى مـى دهـد و هـركـه اسـراف كـند خدا او را محروم مى گرداند و هركه مرگ را بسيار ياد كند خدا او را دوست مى دارد.(16)
و بـه سـنـد صـحـيـح از حـضـرت صـادق عـليـه السـّلام مـنـقـول اسـت كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در اوّل بـعثت مدّتى آن قدر روزه پياپى گرفت كه گفتند ديگر ترك نخواهد كرد پس مدتى تـرك روزه كـرد كـه گـفـتند نخواهد گرفت، مدّتى يك در ميان روزه مى گرفت به طريق حضرت داود عليه السّلام، پس آن را ترك كرد و در هر ماه ايام البيض آن را روزه مى داشت، پـس آن را تـرك فـرمـود و سـنـّتـش بـر آن قـرار گـرفـت كـه در هـر مـاه پـنـجـشـنـبـه اوّل مـاه و پـنجشنبه آخر ماه و چهارشنبه اوّل از دهه ميان ماه را روزه مى داشت و بر اين طريق بـود تا به جوار رحمت ايزدى پيوست (17). و ماه شعبان را تمام روزه مى داشت.(18)
ابن شهر آشوب رحمه اللّه گفته است كه بعضى از آداب شريفه و اخلاق كريمه حضرت رسالت پناه صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه از اخبار متفرّقه ظاهر مى شود آن است كه آن حضرت از همه كس حكيم تر و داناتر و بردبارتر و شجاعتر و عادلتر و مهربانتر بود و هـرگـز دسـتـش بـه دسـت زنـى نـرسـيـد كـه بـر او حلال نباشد و سخى ترين مردم بود هرگز دينار و درهمى نزد او نماند و اگر از عطايش چـيـزى زيـاد مـى آمد و شب مى رسيد قرار نمى گرفت تا آن را به مصرفش مى رسانيد و زيـاده از قـوت سـال خود هرگز نگاه نمى داشت و باقى را در راه خدا مى داد و پست ترين طـعـامـها را نگاه مى داشت مانند جو و خرما و هرچه مى طلبيدند عطا مى فرمود و بر زمين مى نـشست و بر زمين طعام مى خورد و بر زمين مى خوابيد و نَعلَيْن و جامه خود را پينه مى كرد و دَرِ خـانـه را خـود مـى گـشـود و گوسفند را خود مى دوشيد و پاى شتر را خود مى بست و چون خادم از گردانيدن آسيا مانده مى شد مَدَد او مى كرد و آب وضو را به دست خود حاضر مـى كرد در شب و پيوسته سرش در زير بود و در حضور مردم تكيه نمى نمود و خدمتهاى اهل خود را مى كرد و بعد از طعام انگشتان خود را مى ليسيد و هرگز آروغ نزد و آزاد و بنده كـه آن حـضـرت را بـه ضـيـافـت مـى طـلبـيـدنـد اجـابـت مـى نمود اگرچه از براى پاچه گـوسـفـنـدى بـود. و هديه را قبول مى نمود اگرچه يك جرعه شير بود و تصدّق را نمى خـورد و نـظـر بر روى مردم بسيار نمى كرد و هرگز از براى دنيا به خشم نمى آمد و از بـراى خـدا غـضـب مى كرد و از گرسنگى گاهى سنگ بر شكم مى بست و هرچه حاضر مى كـردنـد تـنـاول مى نمود و هيچ چيز را رد نمى فرمود و بُرد يمنى مى پوشيد و جُبّه پشم مـى پوشيد و جامه هاى سطبر از پنبه و كتان مى پوشيد و اكثر جامه هاى آن حضرت سفيد بـود و عـمـامه به سر مى بست و ابتداى پوشيدن جامه را از جانب راست مى فرمود و جامه فـاخـرى داشـت كـه مـخـصوص روز جمعه بود و چون جامه نو مى پوشيد جامه كهنه را به مـسـكـينى مى بخشيد و عبائى داشت كه به هر جائى كه مى رفت دو ته مى كرد و به زير خود مى افكند و انگشتر نقره در انگشت كوچك دست راست مى كرد و خربزه را دوست مى داشت و از بوهاى بد كراهت داشت و وقت هر وضو ساختن مسواك مى كرد و گاه بنده خود را و گاه ديگرى را در عقب خود رديف مى كرد و بر هر چه ميسّر مى شد سوار مى شد گاه اسب و گاه استر و گاه دراز گوش.
و فرموده كه آن حضرت با فقراء و مساكين مى نشست و با ايشان طعام مى خورد و صاحبان عـلم و صلاح و اخلاق حسنه را گرامى مى داشت و شريف هر قوم را تأ ليف قلب مى فرمود و خـويـشـان خـود را احسان مى كرد بى آنكه ايشان را بر ديگران اختياركند مگر به چيزى چـنـد كـه خـدا بـه آن امـر كـرده اسـت و ادب هر كس را رعايت مى كرد و هر كه عذر مى طلبيد قـبـول عـذر او مـى نـمـود و تـبـسـم بـسـيـار مـى كـرد در غـيـر وقـت نـزول قـرآن و مـوعـظه و هرگز صداى خنده اش بلند نمى شد. و در خورش و پوشش بر بـنـدگـان خـود زيـادتى نمى كرد و هرگز كسى را دشنام نداد و هرگز زنان و خدمتكاران خـود را نـفـريـن نـكـرد و دشـنام نداد و هر آزاد و غلام و كنيز كه براى حاجتى مى آمد برمى خـاسـت و بـا او مـى رفـت. و درشـتـخـو نبود و در خصومت صدا بلند نمى كرد و بد را به نـيـكـى جـزا مى داد و به هر كه مى رسيد ابتدا به سلام مى كرد و ابتدا به مصافحه مى نـمـود و در هـر مـجـلسـى كه مى نشست ياد خدا مى كرد و اكثر نشستن آن حضرت رو به قبله بـود و هركه نزد او مى آمد او را گرامى مى داشت و گاهى رداى مبارك خود را براى او پهن مى كرد و او را ايثار مى نمود به بالش خود. و رضا و غضب، او را از گفتن حقّ مانع نمى شـد و خـيـار را گـاه با رُطَب و گاه با نمك تناول مى فرمود. و از ميوه هاى تر خربزه و انگور را دوستتر مى داشت و اكثر خوراك آن حضرت آب و خرما يا شير و خرما بود. گوشت و ثـريـد و كـدو را بسيار دوست مى داشت و شكار نمى كرد. امّا گوشت شكار را مى خورد و پـنـيـر و روغـن مـى خـورد و از گـوسـفـند دست و كتف را و از شوربا كدو را و از نانخورش سركه را و از خرما عَجْوَه را و از سبزيها كاسنى و باذروج كه ريحان كوهى است دوست مى داشت و سبزى نرم را.(19)
شيخ طبرسى گفته است كه تواضع و فروتنى آن حضرت به مرتبه اى بود كه در جنگ خـيبر و بنى قُريظه و بنى النَّضير بر دراز گوشى سوار شده بود كه لجامش و جلش از ليـف خـرمـا بود(20) و بر اطفال و زنان سلام مى كرد. روزى شخصى با آن حـضـرت سـخـن مـى گـفـت و مى لرزيد، فرمود كه چرا از من مى ترسى، من پادشاه نيستم.(21)

همانا ذكر اخلاق و اوصاف شريفه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم را نگارش دادن بـدان مـانـد كـه كـس آب دريـا را به پيمانه بپيمايد يا خواهد جرم آفتاب را از روزن خـانـه بـه كـوشـك خويش درآورد، لكن براى زينت كتاب واجب مى كند كه به مختصرى كه فراخور اين كتاب است اشاره كنيم.
بـدان كـه حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم در ديده ها با عظمت مى نمود و در سـيـنه ها مهابت او بود، رويش از نور مى درخشيد مانند ماه شب چهارده، از ميانه بالا اندكى بـلنـدتـر بـود و بـسـيار بلند نبود و سر مباركش بزرگ بود و مويش نه بسيار پيچيده بـود و نـه بـسـيـار افـتـاده و مـوى سـرش اكثر اوقات از نرمه گوش نمى گذشت و اگر بـلنـدتـر(1) مـى شد ميانش را مى شكافت (2) و بر دو طرف سر مـى افـكـنـد و رويش سفيد و نورانى بود و گشاده پيشانى بود و ابرويش باريك بود و مـقـوّس و كشيده بود و رگى در ميان پيشانيش بود كه هنگام غضب پرمى شد و برمى آمد و بينى آن جناب باريك و كشيده بود و ميانش اندكى برآمدگى داشت و نورى از آن مى تافت و مـحـاسـن شـريفش انبوه بود و دندانهايش سفيد و برّاق و نازك و گشاده بود گردنش در صـفـا و نـور و اسـتـقـامـت مـانـنـد گـردن صـورتـهـائى بـود كـه از نـقـره مـى سـازنـد و صيقل مى زنند.
اعـضـاى بـدنـش همه معتدل و سينه و شكمش برابر يكديگر بود. ميان دو كتفش پهن بود و سـر اسـتخوانهاى بندهاى بدنش قوى و درشت بود و اينها از علامات شجاعت و قوّت است و در مـيـان عـرب مـمـدوح است. بدنش سفيد و نورانى بود و از ميان سينه تا نافش خط سياه باريكى از مو بود مانند نقره كه صيقل زده باشند و در ميانش ‍ از زيادتى صفا خطّ سياهى نـمـايـد و پستانها و اطراف سينه و شكم آن حضرت از مو عارى بود و ذراع و دوشهايش مو داشـت انگشتانش كشيده و بلند بود. ساعدها و ساقش صاف و كشيده بود. كف پاهايش هموار نـبـود بـلكـه مـيانش از زمين دور بود و پشت پاهايش بسيار صاف و نرم بود به حدّى كه اگر قطره آبى بر آنها ريخته مى شد بند نمى شد و چون راه مى رفت قدمها را به روش مـتكبّران بر زمين نمى كشيد و با تاءنى و وقار راه مى رفت و چون به جانب خود ملتفت مى شـد كـه بـا كـسـى سـخـن گـويد به روش ارباب دولت به گوشه چشم نظر نمى كرد بـلكـه بـا تـمـام بـدن مـى گـشـت و سـخـن مـى گـفـت و در اكـثـر احوال ديده اش به زير بود و نظرش به سوى زمين زياده بود و هركه را مى ديد مبادرت بـه سـلام مـى نـمـود و انـدوهـش پيوسته بود و فكرتش دائم و هرگز از فكرى و شغلى خـالى نـبـود و بـدون احـتـيـاج سـخن نمى فرمود و كلمات جامعه مى گفت كه لفظش اندك و مـعـنيش بسيار بود و از افاده مقصود قاصر نبود و ظاهر كننده حق بود و خُويَش نرم بود و درشـتى و غلظت در خُلق كريمش نبود و كسى را حقير نمى شمرد و اندك نعمتى را عظيم مى دانست و هيچ نعمتى را مذمّت نمى فرمود امّا خوردنى و آشاميدنى را مدح هم نمى فرمود و از بـراى فوت امور دنيا به غضب نمى آمد و از براى خدا چنان به خشم درمى آمد كه كسى او را نمى شناخت و چون اشاره مى فرمود به دست اشاره مى نمود نه به چشم و ابرو و چون شـاد مـى شـد ديـده بـر هـم مـى گـذاشـت و بـسيار اظهار فرح نمى كرد و اكثر خنديدن آن حـضـرت تـبـسـم بـود و كـم بـود كـه صـداى خـنـده آن حضرت ظاهر شود و گاه دندانهاى نـورانيش مانند دانه هاى تگرگ ظاهر مى شد در خنديدن و هركس را به قدر علم و فضيلت در دين زيادتى مى داد و در خور احتياج متوجّه ايشان مى شد و آنچه به كار ايشان مى آمد و موجب صلاح امّت بود براى ايشان بيان مى فرمود ومكرر مى فرمود كه حاضران آنچه از من مى شنوند به غائبان برسانند و مى فرمود كه برسانيد به من حاجت كسى را كه حاجت خـود را بـه مـن نـتـوانـد رسـانيد و كسى را بر لغزش و خطاى سخن مؤ اخذه نمى فرمود و صـحـابه داخل مى شدند به مجلس آن حضرت طلب كنندگان علم، و متفرّق نمى شدند مگر آنـكـه از حلاوت علم و حكمت چشيده بودند و از شرّ مردم در حَذَر بود امّا از ايشان كناره نمى كـرد و خـوشـروئى و خوشخوئى را از ايشان دريغ نمى داشت و جستجوى اصحاب خود مى نـمـود و احـوال ايـشـان مـى گـرفـت و هـرگـز غـافـل از احـوال مـردم نـمـى شـد مـبـادا كـه غـافـل شـونـد و بـه سـوى بـاطـل مـيـل كـنـنـد و نـيـكـان خـلق را نـزديـك خـود جـاى مـى داد و افـضل خلق نزد او كسى بود كه خيرخواهى او براى مسلمانان بيشتر باشد و بزرگترين مردم نزد او كسى بود كه مواسات و معاونت و احسان و يارى مردم بيشتر كند.
آداب مجلس پيامبر
و آداب مجلس آن حضرت چنين بود كه در مجلسى نمى نشست و برنمى خاست مگر با ياد خدا و در مـجـلس جـاى مـخـصـوص بـراى خـود قـرار نـمـى داد و نـهى مى فرمود از اين، و چون داخل مجلس مى شد، در آخر مجلس كه خالى بود مى نشست و مردم را به اين، امر مى فرمود و بـه هـر يـك از اهـل مجلس خود بهره اى از اكرام و التفات مى رسانيد و چنان معاشرت مى فرمود كه هر كس را گمان آن بود كه گرامى ترين خلق است نزد او و با هركه مى نشست تـا او اراده بـرخـاسـتـن نـمى كرد برنمى خاست و هركه از او حاجتى مى طلبيد اگر مقدور بـود روا مـى كـرد والاّ به سخن نيكى و وعده جميلى او را راضى مى كرد و خُلق عميمش همه خلق را فرا گرفته بود و همه كس نزد او در حقّ مساوى بود.
مجلس شريفش، مجلس بردبارى و حيا و راستى و امانت بود و صداها در آن بلند نمى شد و بَدِ كسى در آن گفته نمى شد و بدى از آن مجلس مذكور نمى شد و اگر از كسى خطائى صـادر مـى شـد نـقـل مـى كردند و همه با يكديگر در مقام عدالت و انصاف و احسان بودند ويـكـديـگـر را به تقوى و پرهيزكارى وصيّت مى كردند و بايكديگر در مقام تواضع و شكستگى بودند. پيران را توقير مى كردند و بر خردسالان رحم مى كردند و غريبان را رعـايـت مى كردند و سيرت آن حضرت با اهل مجلس چنان بود كه پيوسته گشاده رو و نرم خـو بـود و كسى از همنشينى او متضرّر نمى شد و صدا بلند نمى كرد و فحش نمى گفت و عـيـب مـردم نمى كرد و بسيار مدح مردم نمى كرد و اگر چيزى واقع مى شد كه مرضىّ طبع مـسـتـقـيمش نبود تغافل مى فرمود و كسى از او نااميد نبود و مجادله نمى كرد و بسيار سخن نـمـى گـفـت و قـطـع نـمـى فـرمـود سـخـن احـدى را مـگـر آنـكـه بـاطـل گـويـد. و چـيـزى كه فايده نداشت متعرّض آن نمى شد و كسى را مذمّت نمى كرد و احدى را سرزنش نمى فرمود و عيبها و لغزشهاى مردم را تفحص نمى نمود و بر سوء ادب غريبان و اعرابيان صبر مى فرمود حتّى اينكه صحابه ايشان را به مجلس مى آوردند كه ايشان سؤ ال كنند و خود مستفيد شوند.(3)
در خبر است كه جوانى نزد پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: تواند شد كه مـرا رخـصت فرمايى تا زنا كنم، اصحاب بانگ بر وى زدند، پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلّم فـرمـود: نـزديـك مـن آى، آن جـوان پـيش شد، فرمود: هيچ دوست مى دارى كه كس بـامـادر تو زنا كند يا با دختر و خواهر تو و همچنان با عمّات و خالات و خويشان خود اين كار روا دارى؟ عرض كرد: رضا ندهم. فرمود: همه بندگان خداى چنين باشند. آنگاه دست مبارك بر سينه او فرود آورد و گفت:
(اَللّهُمَّ اغْفِرْ ذَنْبَهُ وَ طَهِّرْ قَلْبَهُ وَحصِّنْ فَرْجَهُ)(4)
ديـگـر از آن پـس بـه جـانـب هـيـچ زن بـيـگـانـه ديـده نـشـد و از (سـيـره ابـن هـشـام) نـقـل شـده كه گفته در زمان حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم لشكر اسلام به جـبـل طـىّ آمـدنـد و فـتـح كردند و اُسَرائى از آنجا به مدينه آوردند كه در ميانه آنها دختر حـاتـم طـائى بـود. چـون پـيغمبر خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم آنها را ديد دختر حاتم خـدمـتـش عـرض كـرد: يـا رسول اللّه، هَلَكَ الْوالد وَ غابَ الْوافِد؛ يعنى پدرم حاتم مرده و برادرم عدىّ بن حاتم به شام فرار كرده بر ما منّت گذار و ببخش ما را خدا بر تو منّت گـذارد. و رُوز اوّل و دوم حـضـرت جـوابـى بـه او نـفـرمود، روز سوّم كه ايشان را ملاقات فـرمـود امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـه آن زن اشـاره فـرمـود كـه دوبـاره عـرض حـال كـن، آن زن سـخـن گـذشـتـه را اعـاده كـرد، رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلّم فـرمـود: مـتـرصـّد هـسـتـم قـافـله با امانتى پيدا شود ترا به ولايتت بفرستم و از او عفو فرمود.(5) اينگونه بود سيرت آن حضرت با كفّار.
بخشنامه پيامبر براى سپاهيان
ارباب سِيَر در سيرت آن حضرت نوشته اند كه چون لشكرى را ماءمور مى نمود قائدان سـپـاه را بـا لشـكـريان طلب فرموده بدينگونه وصيّت و موعظه مى فرمود ايشان را مى فرمود: برويد به نام خداى تعالى و استقامت جوئيد به خداى و جهاد كنيد براى خداى بر ملّت رسول خداى.
هـان اى مـردم! مـكـر نـكـنـيـد واز غـنـايـم سـرقـت روا مـداريـد و كـفـّار را بـعـد از قـتـل چـشـم و گـوش و ديـگـر اعـضـا قـطـع نـفـرمـائيـد و پـيـران و اطـفـال و زنـان را نـكـشـيـد و رهـبـانـان را كـه در غـارهـا و بـيـغـوله هـا جـاى دارنـد بـه قـتـل نرسانيد و درختان را از بيخ نزنيد جز آنكه مضطر باشيد و نخلستان را مسوزانيد و بـه آب غرق كنيدو درختان ميوه دار را بر نياوريد و حرث و زرع را مسوزانيد باشد كه هم بـدان مـحـتـاج شـويـد و جـانوران حلال گوشت را نابود نكنيد جز اينكه از بهر قوت لازم افتد و هرگز آب مشركان را با زهر آلوده مسازيد و حيلت مياريد.(6)
و هرگز آن حضرت با دشمن جز اين معاملت نكرد و شبيخون بر دشمن نزد و از هر جهادى، جهاد با نفس را بزرگتر مى دانست؛ چنانكه روايت شده كه وقتى لشكر آن حضرت از جهاد با كفّار آمده بودند، حضرت فرمود: مرحبا جماعتى كه به جا آوردند جهاد كوچكتر را و بر ايـشـان اسـت جهاد بزرگتر. عرض كردند: جهاد بزرگتر كدام است؟ فرمود: جهاد با نفس امّاره. (7) و در روايت معتبره منقول است كه از آن حضرت پرسيدند كه چرا موى محاسن شما زود سفيد شده؟
فـرمـود كـه مـرا پـيـر كـرد سـوره هـود و واقـعـه و مـُرسـَلات و عَمَّ يَتَسآئلونَ كه در آنها احوال قيامت و عذاب امّتهاى گذشته مذكور است.(8)
و روايـت شـده كـه چـون حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از دنيا رفت نگذاشت درهـم و دينارى و نه غلام و كنيزى و نه گوسفند و شترى به غير از شتر سوارى خود. و چون به رحمت الهى واصل شد زرهش در گرو بود نزد يهودى از يهودان مدينه براى بيست صاع جو كه براى نفقه عيال خود از او به قرض گرفته بود.(9)
و حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـّلام فـرمـود: كـه مـلكـى بـه نـزد رسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: پروردگارت ترا سلام مى رساند و مـى فـرمـايد كه اگر مى خواهى صحراى مكّه را همه از بهر تو طلا مى كنم. پس حضرت سر به سوى آسمان بلند كرد و گفت: پروردگارا! مى خواهم يك روز سير باشم و ترا حـمـد كـنـم و يـك روز گـرسـنـه بـاشـم و از تـو سـؤ ال كـنـم و فـرمـود كـه آن حـضـرت سـه روز از نـان گـنـدم سـيـر نـشد تا به رحمت الهى واصل شد.(10)
و از حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام مـنـقـول اسـت كـه فـرمـود: بـا رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـوديم در كندن خندق، ناگاه حضرت فاطمه عـليـهـاالسـّلام آمـد و پـاره نـانـى بـراى آن حـضرت آورد و حضرت فرمود: كه اين چيست؟ فـاطـمـه عـليـهـاالسّلام عرض كرد: قرص نانى براى حسن و حسين (عليهماالسلام) پخته بـودم و ايـن پـاره را بـراى شـمـا آوردم. حـضـرت فـرمـود كـه: سـه روز اسـت كـه طـعام داخـل جـوف پـدر تـو نـشـده اسـت و اين اوّل طعامى است كه مى خورم.(11) و ابن عـبّاس گفته كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بر روى خاك مى نشست و بر روى خاك طعام تناول مى نمود و گوسفند را به دست خود مى بست و اگر غلامى آن حضرت را بـراى نـان جـوى مـى طـلبـيـد بـه خـانه خود، اجابت او مى فرمود.(12) و از حـضـرت صـادق عـليـه السـّلام روايـت شـده كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم هر روز سيصد و شصت مرتبه به عدد رگهاى بدن مى گفت:
(اَلْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعالَمينَ كَثيرا عَلى كُلِّ حالٍ.)(13)
و از مـجـلسـى بـرنـمـى خـاسـت هـر چـنـد كم مى نشست تا بيست و پنج مرتبه استغفار نمى كرد.(14)
و روزى هـفـتـاد مـرتـبـه (اَسـْتـَغـْفـِرُ اللّه) و هـفـتاد مرتبه (اَتُوبُ اِلَى اللّهِ) مى گفت.(15)
و روايـت شده كه شب جمعه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد قُبا اراده افـطـار نـمـود و فـرمـود: كـه آيـا آشاميدنى هست كه به آن افطار نمايم، اوس بن خولى انصارى كاسه شيرى آورد كه عسل در آن ريخته بود، چون حضرت بر دهان گذاشت و طعم آن را يـافـت از دهان برداشت و فرمود كه اين دو آشاميدنى است كه از يكى بديگرى اكتفا مـى تـوان نـمـود مـن نـمـى خـورم هـر دو را و حـرام نـمـى كـنـم بر مردم خوردن آن را وليكن فـروتـنـى مـى كـنـم بـراى خدا و هركه فروتنى كند براى حق تعالى خدا او را بلند مى گرداند و هركه تكبر كند خدا او را پست مى گرداند و هركه در معيشت خود ميانه رو باشد خـدا او را روزى مـى دهـد و هـركـه اسـراف كـند خدا او را محروم مى گرداند و هركه مرگ را بسيار ياد كند خدا او را دوست مى دارد.(16)
و بـه سـنـد صـحـيـح از حـضـرت صـادق عـليـه السـّلام مـنـقـول اسـت كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در اوّل بـعثت مدّتى آن قدر روزه پياپى گرفت كه گفتند ديگر ترك نخواهد كرد پس مدتى تـرك روزه كـرد كـه گـفـتند نخواهد گرفت، مدّتى يك در ميان روزه مى گرفت به طريق حضرت داود عليه السّلام، پس آن را ترك كرد و در هر ماه ايام البيض آن را روزه مى داشت، پـس آن را تـرك فـرمـود و سـنـّتـش بـر آن قـرار گـرفـت كـه در هـر مـاه پـنـجـشـنـبـه اوّل مـاه و پـنجشنبه آخر ماه و چهارشنبه اوّل از دهه ميان ماه را روزه مى داشت و بر اين طريق بـود تا به جوار رحمت ايزدى پيوست (17). و ماه شعبان را تمام روزه مى داشت.(18)
ابن شهر آشوب رحمه اللّه گفته است كه بعضى از آداب شريفه و اخلاق كريمه حضرت رسالت پناه صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه از اخبار متفرّقه ظاهر مى شود آن است كه آن حضرت از همه كس حكيم تر و داناتر و بردبارتر و شجاعتر و عادلتر و مهربانتر بود و هـرگـز دسـتـش بـه دسـت زنـى نـرسـيـد كـه بـر او حلال نباشد و سخى ترين مردم بود هرگز دينار و درهمى نزد او نماند و اگر از عطايش چـيـزى زيـاد مـى آمد و شب مى رسيد قرار نمى گرفت تا آن را به مصرفش مى رسانيد و زيـاده از قـوت سـال خود هرگز نگاه نمى داشت و باقى را در راه خدا مى داد و پست ترين طـعـامـها را نگاه مى داشت مانند جو و خرما و هرچه مى طلبيدند عطا مى فرمود و بر زمين مى نـشست و بر زمين طعام مى خورد و بر زمين مى خوابيد و نَعلَيْن و جامه خود را پينه مى كرد و دَرِ خـانـه را خـود مـى گـشـود و گوسفند را خود مى دوشيد و پاى شتر را خود مى بست و چون خادم از گردانيدن آسيا مانده مى شد مَدَد او مى كرد و آب وضو را به دست خود حاضر مـى كرد در شب و پيوسته سرش در زير بود و در حضور مردم تكيه نمى نمود و خدمتهاى اهل خود را مى كرد و بعد از طعام انگشتان خود را مى ليسيد و هرگز آروغ نزد و آزاد و بنده كـه آن حـضـرت را بـه ضـيـافـت مـى طـلبـيـدنـد اجـابـت مـى نمود اگرچه از براى پاچه گـوسـفـنـدى بـود. و هديه را قبول مى نمود اگرچه يك جرعه شير بود و تصدّق را نمى خـورد و نـظـر بر روى مردم بسيار نمى كرد و هرگز از براى دنيا به خشم نمى آمد و از بـراى خـدا غـضـب مى كرد و از گرسنگى گاهى سنگ بر شكم مى بست و هرچه حاضر مى كـردنـد تـنـاول مى نمود و هيچ چيز را رد نمى فرمود و بُرد يمنى مى پوشيد و جُبّه پشم مـى پوشيد و جامه هاى سطبر از پنبه و كتان مى پوشيد و اكثر جامه هاى آن حضرت سفيد بـود و عـمـامه به سر مى بست و ابتداى پوشيدن جامه را از جانب راست مى فرمود و جامه فـاخـرى داشـت كـه مـخـصوص روز جمعه بود و چون جامه نو مى پوشيد جامه كهنه را به مـسـكـينى مى بخشيد و عبائى داشت كه به هر جائى كه مى رفت دو ته مى كرد و به زير خود مى افكند و انگشتر نقره در انگشت كوچك دست راست مى كرد و خربزه را دوست مى داشت و از بوهاى بد كراهت داشت و وقت هر وضو ساختن مسواك مى كرد و گاه بنده خود را و گاه ديگرى را در عقب خود رديف مى كرد و بر هر چه ميسّر مى شد سوار مى شد گاه اسب و گاه استر و گاه دراز گوش.
و فرموده كه آن حضرت با فقراء و مساكين مى نشست و با ايشان طعام مى خورد و صاحبان عـلم و صلاح و اخلاق حسنه را گرامى مى داشت و شريف هر قوم را تأ ليف قلب مى فرمود و خـويـشـان خـود را احسان مى كرد بى آنكه ايشان را بر ديگران اختياركند مگر به چيزى چـنـد كـه خـدا بـه آن امـر كـرده اسـت و ادب هر كس را رعايت مى كرد و هر كه عذر مى طلبيد قـبـول عـذر او مـى نـمـود و تـبـسـم بـسـيـار مـى كـرد در غـيـر وقـت نـزول قـرآن و مـوعـظه و هرگز صداى خنده اش بلند نمى شد. و در خورش و پوشش بر بـنـدگـان خـود زيـادتى نمى كرد و هرگز كسى را دشنام نداد و هرگز زنان و خدمتكاران خـود را نـفـريـن نـكـرد و دشـنام نداد و هر آزاد و غلام و كنيز كه براى حاجتى مى آمد برمى خـاسـت و بـا او مـى رفـت. و درشـتـخـو نبود و در خصومت صدا بلند نمى كرد و بد را به نـيـكـى جـزا مى داد و به هر كه مى رسيد ابتدا به سلام مى كرد و ابتدا به مصافحه مى نـمـود و در هـر مـجـلسـى كه مى نشست ياد خدا مى كرد و اكثر نشستن آن حضرت رو به قبله بـود و هركه نزد او مى آمد او را گرامى مى داشت و گاهى رداى مبارك خود را براى او پهن مى كرد و او را ايثار مى نمود به بالش خود. و رضا و غضب، او را از گفتن حقّ مانع نمى شـد و خـيـار را گـاه با رُطَب و گاه با نمك تناول مى فرمود. و از ميوه هاى تر خربزه و انگور را دوستتر مى داشت و اكثر خوراك آن حضرت آب و خرما يا شير و خرما بود. گوشت و ثـريـد و كـدو را بسيار دوست مى داشت و شكار نمى كرد. امّا گوشت شكار را مى خورد و پـنـيـر و روغـن مـى خـورد و از گـوسـفـند دست و كتف را و از شوربا كدو را و از نانخورش سركه را و از خرما عَجْوَه را و از سبزيها كاسنى و باذروج كه ريحان كوهى است دوست مى داشت و سبزى نرم را.(19)
شيخ طبرسى گفته است كه تواضع و فروتنى آن حضرت به مرتبه اى بود كه در جنگ خـيبر و بنى قُريظه و بنى النَّضير بر دراز گوشى سوار شده بود كه لجامش و جلش از ليـف خـرمـا بود(20) و بر اطفال و زنان سلام مى كرد. روزى شخصى با آن حـضـرت سـخـن مـى گـفـت و مى لرزيد، فرمود كه چرا از من مى ترسى، من پادشاه نيستم.(21)

ادامه مطلب

و از انـس بـن مـالك روايـت اسـت كـه گـفـت: مـن ده سـال خـدمـت كـردم رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را، پس اُفّ به من نگفت هرگز و نفرمود كارى را كه كرده بودم چرا كردى و كارى را كه نكرده بودم چرا نكردى (22) و گفت كه از براى آن حضرت شرتبى بود كه افطار مى كرد بر آن و شربتى بود براى سحرش و بـسـا بـود كـه بـراى افـطـار و سـحـر آن حضرت يك شربت بيش نبود وَ بَسا بود آن شـربـت شـيـرى بـود و بـسـا بـود كه شربت آن حضرت نانى بود كه در آب آميخته شده بـود، پـس شـبـى شـربـت آن جـنـاب را مـهـيـّا كـردم آن بزرگوار دير كرد گمان كردم كه بعضى از صحابه آن حضرت را دعوت كرده، پس من شربت آن حضرت را خوردم، پس يك سـاعـت بـعـد از عـشـا آن حـضـرت تـشـريف آورد، از بعض همراهان آن جناب پرسيدم كه آيا پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در جائى افطار كرده يا كسى آن جناب را دعوت كرده؟ گفت: نه!
پس آن شب را به روز آوردم از كثرت غم به مرتبه اى كه غير از خدا نداند از جهت آنكه آن حـضـرت آن شـربـت را طـلب كند و نيابد و گرسنه به روز آورد و همانطور شد آن جناب داخـل صـبـح شـد در حـالتـى كـه روزه گـرفـتـه بـود و تـا بـه حال از من از امر آن شربت سؤ ال نكرد و يادى از آن ننمود.(23)
مـطـرزى در (مـُغـرب) گفته كه انس بن مالك را برادرى بود از مادر كه او را اَبو عُمَيْر مـى گـفتند، روزى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم او را مشاهده كرد به حالت حـزن و غـم، پرسيد او را چه شده كه محزون است؟گفتند: (ماتَ نُغيرهُ)؛ جوجه گنجشكى داشـتـه اسـت كـه مـرده. حـضـرت بـه عـنـوان مـزاح بـه او فـرمـود: يـا اَبـا عُمير، ما فَعَلَ النُّغير؟(24)
و روايـت شـده كـه آن بـزرگـوار در سـَفـَرى بود امر فرمود براى طعام گوسفندى ذبح نمايند، شخصى عرض كرد كه ذبح آن به عهده من و ديگرى گفت كه پوست كندن آن با من و شـخـص ديـگـر گـفـت كـه پـخـتن آن با من. آن حضرت فرمود كه جمع كردن هيزمش با من بـاشـد. گـفـتـند: يا رسول اللّه! ما هستيم و هيزم جمع مى كنيم محتاج به زحمت شما نيست، فـرمـود: اين را مى دانم ليكن خوش ندارم كه خود را بر شما امتيازى دهم، پس به درستى كـه حـق تـعـالى كـراهـت دارد از بـنـده اش كـه بـبـيـنـد او را از رفـقـايـش خـود را امتياز داده.(25)
و روايـت شـده كـه خـدمـتكاران مدينه بعد از نماز صبح مى آوردند ظرفهاى آب خود را خدمت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم كـه آن حـضـرت دسـت مـبـارك خود را در آن داخـل كـنـد تـا تـبـرّك شـود و بـسـا بـود كـه صـبـحـهـاى سرد بود و حضرت دست در آنها داخـل مى فرمود و كراهتى اظهار نمى فرمود و نيز مى آوردند خدمت آن جناب كودك صغير را تـا دعـا كـنـد از بـراى او به بركت، يا نام گذارد او را، پس آن جناب كودك را در دامن مى گـرفـت بـه جـهـت دلخـوشـى اهـل او و بـسـا بـود كـه آن كـودك بول مى كرد بر جامه آن حضرت، پس بعضى كسانى كه حاضر بودند صيحه مى زدند بـر طـفـل. حـضـرت مـى فـرمـود: قـطـع مـكـنـيـد بـول او را، پـس مـى گـذاشـت او را تـا بـول كـنـد! پـس حـضـرت فـارغ مـى شـد از دعـاى او يـا نـام گـذاشـتـن او، پـس اهـل طـفـل مـسـرور مـى شـدند و چنان مى فهميدند كه آن حضرت متاذّى نشده است پس چون مى رفتند حضرت جامه خود را مى شست.(26)
و در خـبـر اسـت كـه وقـتـى امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـا يـكـى از اهـل ذمّه همسفر شد آن مرد ذمّى پرسيد از آن حضرت كه اراده كجا دارى اى بنده خدا؟ فرمود: اراده كوفه دارم. پس چون راه ذمّى از راه كوفه جدا شد حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام راه كـوفـه را گـذاشـت و در جـادّه او پـا گـذاشت، آن مرد ذمّى عرض كرد: آيا نگفتى كه من قـصد كوفه دارم؟ فرمود: چرا، عرض كرد: پس اين راه كوفه نيست كه با من مى آئى راه كـوفـه هـمان است كه آن را واگذاشتى، فرمود: دانستم آن را؛ گفت: پس چرا با من آمدى و حال آنكه دانستى اين راه تو نيست؟ حضرت فرمود: اين به جهت آن است كه از تمامى خوش رفـتـارى بـا رفـيـق آن اسـت كـه او را مقدارى مشايعت كنند در وقت جدا شدن از او، همچنين امر فـرمـوده مـا را پـيـغمبر ما، آن مرد ذمّى گفت: پيغمبر شما به اين امر كرده شما را؟ فرمود: بـلى. آن مـرد ذمـّى گـفـت: پـس بـه جـهـت ايـن افـعـال كـريـمـه و خـصال حميده است كه متابعت كرده او را هركه متابعت كرده و من ترا شاهد مى گيرم بر دين تـو، پـس برگشت آن شخص ذمّى با اميرالمؤ منين عليه السّلام پس چون شناخت آن حضرت را اسلام آورد.(27)
وَلَنِعْمَ ما قالَ البوصيرى:
شعر:
مُحَمَّدٌ سَيّدُ الْكَوْنَيْنِ وَالثَّقَلَيْنِ

وَالْفَريقَيْنِ مِن عُرْبٍ وَمِنْ عَجَمٍ

فاقَ النَّبِيّنَ في خَلْقٍ و في خُلُقٍ

وَلَمْ يُدانُوهُ في عِلْمٍ وَلا كَرَمٍ

وَكُلُّهُمْ مِنْ رَسُولِ اللّهِ مُلتَمِسٌ

غَرْفا مِنَ الْبَحْرِ اَوْرَشْفا مِنَ الّدِيَمِ

فَهُوَ الَّذى تَمَّ مَعْناهُ و صُورَتُهُ

ثُمّ اصْطَفاهُ حَبيبا بارِئُ النَّسَمِ

فَمَبْلَغُ الْعِلْمِ فيهِ اءَنَّهُ بَشَرٌ

وَ انَّهُ خَيْرُ خَلْقِ اللّهِ كُلِّهِمِ

از انس منقول است كه گفت من نُه سال خدمت آن حضرت كردم يك بار به من نگفت كه چرا چنين كردى و هرگز كارى را بر من عيب نكرد و هرگز بوى خوشى خوشتر از بوى آن حضرت نشنيدم و با كسى كه مى نشست زانويش بر زانوى او پيشى نمى گرفت.(28) روزى اعـرابـى آمد و رداى مباركش را به عنف كشيد به حدى كه در گردن مباركش جاى كنار ردا ماند، پس گفت از مال خدا به من بده، پس آن حضرت از روى لطف به سوى او التفات فرمود و خنديد و فرمود كه به او عطائى دادند (29)، پس حق تعالى فرستاد كه (ِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظيم).(30)
و از ابن عباس منقول است كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه من تأ ديـب كرده خدايم و على تأ ديب كرده من است؛ حق تعالى مرا امر فرمود به سخاوت و نيكى و نـهـى كـرد مـرا از بـخـل و جـفـا و هـيـچ صـفـت نـزد حـق تـعـالى بـدتـر از بـخـل و بـدى خـُلق نـيـسـت.(31) و شـجـاعـت آن حـضرت به مرتبه اى بود كه حـضرت اسداللّه الغالب عليه السّلام مى گفت كه هرگاه جنگ گرم مى شد ما پناه به آن حـضـرت مى برديم و هيچ كس به دشمن نزديكتر از آن حضرت نبود.(32) و ابن عـبـاس نـقـل كـرده چـون سـؤ الى از آن حـضـرت مـى كـردنـد مـكـرّر مـى فـرمـود تـا بـر سائل مشتبه نشود.(33)
آداب سفره و غذاخوردن
و روايـت شـده كـه آن حـضـرت سـيـر و پـيـاز و تـره و بـقل بدبو تناول نمى نمود و هرگز طعامى را مذمّت نمى فرمود و اگر خوشش مى آمد مى خورد والاّ ترك مى كرد و در مجلس از همه مردمان پيشتر دست به طعام مى برد و از همه كس ديـرتـر دسـت مـى كـشيد و از جلو خود تناول مى فرمود مگر خرما كه دست به تمامت آن مى گـردانـيد و كاسه را مى ليسيد و انگشتان خود را يك يك مى ليسيد و بعد از طعام دست مى شست و دست بر رو مى كشيد و تا ممكن بود تنها چيزى نمى خورد.(34)
و در آب آشـامـيـدن اوّل (بـسـم اللّه) مى گفت و اندكى مى آشاميد و از لب بر مى داشت و (الحـمـدللّه) مـى گـفـت تـا سه مرتبه و گاهى به يك نفس مى آشاميد و گاهى در ظرف چوب و گاه در ظرف پوست و گاه در خَزَف تناول مى نمود و چون اينها نبود دستها را پر از آب مـى كرد و مى آشاميد و گاه از دهان مَشگ مى آشاميد و سر و ريش خود را به سِدْر مى شـسـت و روغـن مـاليـدن را دوسـت مـى داشت و ژوليده مو بودن را كراهت مى داشت و چون به خـانـه داخل مى شد سه نوبت رخصت مى طلبيد. و نمى گذاشت كس در برابر او بايستد و هـرگـز بـا دو انـگـشـت طـعـام نـمـى خـورد و بـلكـه بـا سـه انـگـشـت و بـالاتـر مـيل مى فرمود و هيچ عطرى با عرق آن حضرت برابر نبود و هرگز بوى بد بر مشام آن حضرت نمى رسيد و آب دهان مبارك به هر چه مى افكند بركت مى يافت و به هر مريضى مـى مـاليـد شـفا مى يافت و به هر لغت سخن مى گفت و قادر بر نوشتن و خواندن بود با اينكه هرگز ننوشت و هر دابّه كه آن حضرت سوار مى شد پير نمى گشت و بر هر سنگ و درخـت كـه مـى گـذشـت او را سـلام مـى دادنـد و مـگـس و پـشـه وامثال آن بر آن حضرت نمى نشست و مرغ از فراز سر آن حضرت پرواز نمى كرد و هنگام عـبـور جـاى قـدم مـباركش بر زمين نرم رسم نمى شد و گاه بر سنگ سخت مى رفت و نشان پـايـش رسـم مـى گـشـت و با آن همه تواضع، مهابتى از آن حضرت در دلها بود كه بر روى مباركش نظر نمى توانستند كرد.(35)
شوخى هاى پيامبر
و مـى فـرمـود: چـند صفت را فرو نگذارم: نشستن بر خاك و با غلامان طعام خوردن و سوار بـر درازگـوش و دوشـيـدن بـز بـه دسـت خـود و پـوشـيـدن پـشـم و سـلام كـردن بـر اطفال.(36)
و وارد شـده كـه آن حـضـرت مـزاح مـى كـرد امـّا حـرف بـاطـل نمى گفت و نقل كرده اند كه روزى آن حضرت دست كسى را گرفت و فرمود كه مى خـرد ايـن بـنـده را يـعـنـى بـنـده خـدا را.(37) و روزى زنـى احـوال شـوهـر خود را نقل مى كرد، حضرت فرمود: كه آن است كه در چشمش سفيدى هست؟ آن زن گفت: نه. چون به شوهرش نقل كرد گفت: حضرت مزاح كرده و راست فرموده سفيدى چـشـم هـمـه كـس بيش از سياهى است. و پيره زالى از انصار به آن حضرت عرض كرد كه اسـتـدعـا كـن بـراى مـن از خـدا بـهـشـت را، فـرمـود كـه زنـان پـيـر داخـل بـهشت نمى شوند پس آن زن گريست، حضرت خنديد و فرمود كه جوان و باكره مى شـونـد و داخـل بـهـشـت مـى شـونـد. و حـكـايـت مـزاح آن حـضـرت بـا پـيـره زنـى ديـگـر و بلال و عباس و ديگران معروف است. و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه زنى به خدمت آن حضرت آمد و از مردى شكايت كرد كه مرا بوسيد، حضرت او را طلبيد و فرمود چرا چنين كـرده اى؟ گـفت: اگر بد كرده ام او هم از من قصاص نمايد يعنى تلافى اين بد را نسبت به من بكند، آن جناب تبسّم نمود و فرمود: ديگر چنين كارى مكن، گفت: نخواهم كرد.
مـؤ لف مـى گـويـد: هـر عـاقـلى كـه بـه نـظـر انـصـاف تـدبـر و تاءمل كند در آنچه ذكر كرديم از اخلاق حسنه و اطوار حميده آن حضرت به علم اليقين خواهد دانـسـت حـقـيـّت و پـيـغمبرى آن حضرت را و آنكه اين اخلاق شريفه نيست جز به امر اعجاز؛ زيـرا كـه آن حضرت در ميان گروهى نشو و نما كرد كه از جميع اخلاق حسنه عرى و برى بـودنـد و مـدار ايـشـان بـر عـصبيت و عناد و نزاع و تغاير و تحاسد و فساد بود و در حجّ مانند حيوانات عريان مى شدند و بر دور كعبه دست بر هم مى زدند و صفير مى كشيدند و بر مى جستند چنانكه حق تعالى حكايت كرده حال آنها را فرموده:
(وَ ما كانَ صَلاتُهُم عِنَدَ الْبَيْتِ اِلاّمُكآءً وَتَصْدِيَةً.)(38)
و كـسانى كه عبادت ايشان چنين بوده از آن معلوم مى شود كه ساير اطوار ايشان چه خواهد بود. والحال كه زياده از هزار و سيصد سال است كه از بعثت آن حضرت گذشته و شريعت مـقـدسـه ايشان را طوعاء و كرها به اصلاح آورده است، كسى كه در صحراى مكّه ايشان را مـشـاهـده كـند مى داند كه در چه مرتبه از انسانيّت و در چه مرحله از آدميّت مى باشند. و آن حـضـرت در مـيـان چـنـيـن گـروهـى از اعـراب بـه هـم مى رسيد با جميع آداب حسنه و اخلاق مـسـتـحـسـنـه و اطـوار حميده. از علم و حِلم و كرم و سخاوت و عفت و شجاعت و مروّت و ساير صفات كماليّه كه علماى فريقَيْن در اين باب كتابها نوشته اند و عُشْرى از اَعْشار آن را احصا نكرده و به عجز خوداعتراف نموده اند. واللّه العالم
---------------------------------
1ـ سبب سر نتراشيدن آن حضرت آن بود كه سر تراشيدن در آن زمان بدنما بـود و نـبـىّ و امـام كـارى نمى نمايند كه در نظرها قبيح نمايد و چون اسلام شايع شد و قـُبـحش برطرف گرديد ائمه ـ سلام اللّه عليهم ـ مى تراشيدند. (شيخ عباس قمى رحمه اللّه).
2ـ بالجمله؛ شمايل پيغمبر صلى اللّه عليه و آله به حُسن و صباحت و غايت اعـتـدال و تـنـاسـب سـمـره آفـاق و شـهـره روى زمـيـن اسـت؛ چـنـانـچـه از ابـن عـبـّاس مـنـقـول اسـت كه هيچ وقت با آفتاب برابر نشد مگر آنكه نور آفتاب مغلوب شد و هر وقت نـزديـك چـراغ مـى نـشـسـت نور چراغ رخت مى بست و حديث امّ معبد معروف است و اشعار جناب خديجه در مدح آن حضرت مشهور. از آن جمله گفته:
جاءَ الْحَبيبُ الّذي اَهْواهُ مِنْ سَفَرٍ

والشَّمْسُ قَدْ اَثَرَتْ في وَجْهِهِاَثَرا

عَجِبْتُ لِلشَمْس مِنْ تَقليل وَجَنَتِهِ

وَالشَّمْسُ لا يَنْبَغي اَنْ تُدْرِكَ الْقَمَرا

و هم به آن مكرّمه نسبت داده شده و برخى از عايشه دانند:
لَواحى زلَيْخا لَوْرَاَيْنَ جَبينَهُ

لاََّثَرْنَبِالقَطْعِ القُلُوبِ عَلَى الاَْيدي

وَلَوْ سَمِعُوا في مِصْرَ اَوْصافَ وَجْهِهِ

لَم ا بَذَلَوا في سَوْمِ يُوسُفَ مِن نَقَدٍ

(شيخ عباس قمى رحمه اللّه)
3ـ ر. ك: (بحار الانوار) 16/152 ـ 153
4ـ (نـاسـخ التـواريـخ) جـزء پنجم، جلد دوم، ص 109، معجزه 71، چاپ مطبوعات دينى، قم.
5ـ (السيرة النبويّة) ابن هشام 4/579، چاپ المكتبة العلميّه، بيروت.
6ـ (الكـافـى) 5/27 ـ 31، بـاب (وصـيـة الرسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم و اميرالمؤ منين عليه السّلام فى السّرايا).
7ـ (معانى الاخبار) شيخ صدوق ص 160.
8ـ (تفسير نورالثقلين) 2/334.
9ـ (قرب الاسناد) حميرى ص 91، حديث 304.
10ـ (بحار الانوار) 16/220، حديث 12.
11ـ (بحار الانوار) 16/225، حديث 28.
12ـ (بحار الانوار) 16/222، حديث 19.
13ـ (المحجة البيضاء) فيض كاشانى 2/276.
14ـ (الكافى) 2/504، باب (الاستغفار)، حديث 4.
15ـ همان ماءخذ، حديث 5.
16ـ (الكافى) 2/122، باب (التواضع)، حديث 3.
17ـ (قرب الاسناد) حميرى ص 90، حديث 299.
18ـ (اقبال الا عمال) ابن طاووس، ص 194، چاپ اعلمى، بيروت.
19ـ (مناقب) ابن شهر آشوب 1/190 ـ 192، تحقيق: دكتر بقاعى، بيروت.
20ـ (مكارم الاخلاق) طبرسى ص 15 ـ 16، چاپ اعلمى، بيروت.
21ـ (الشـّفـاء بتعريف حقوق المصطفى) قاضى عياض 1/117، چاپ دارالا رقم، بيروت.
22ـ (الشـمـائل المـحـمـديـّة) تـرمـذى، مـلحق به (سُنَن ترمذى) 5/567، تحقيق: صدقى محمد جميل العطّار.
23ـ (بحار الانوار) 16/247.
24ـ (مناقب) ابن شهر آشوب 1/192.
25ـ (بحار الانوار) 76/273.
26ـ (مكارم الاخلاق) طبرسى ص 25، چاپ اعلمى، بيروت.
27ـ (الكافى) 2/670، باب (حسن الصحابة و حق الصاحب فى السفر).
28ـ (الشمائل المحمديّة) ترمذى، ملحق به (سُنَن ترمذى) 5/567.
29ـ (الشفاء)قاضى عياض 1/96.
30ـ سوره قلم (68)، آيه 4.
31ـ (بحارالانوار) 16/231
32ـ (نهج البلاغه) ترجمه شهيدى، ص 407، كلام (غريب) 9.
33ـ (بحار الانوار) 16/234.
34ـ ر.ك: (بحار الانوار) 16/241 ـ 246
35ـ ر.ك (بحار الانوار) 16/246 ـ 254؛ (مكارم الاخلاق) طبرسى؛ (سنن النبى) علامه طباطبايى.
36ـ (الخصال) شيخ صدوق 1/271، باب الخمسة.
37ـ 4ـ5ـ6 (مناقب) ابن شهر آشوب 1/192
38ـ سـوره انـفال (8)، آيه 35؛ (نمازشان نزد خانه (خدا)، چيزى جز (سوت كشيدن) و (كف زدن) نبود.)
-----------------------------
مرحوم شیخ عباس قمی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page