فصل ششم: در وقـايع ايّام و سنين عمر شريف حضرت رسالت پناه (ص)

(زمان خواندن: 117 - 234 دقیقه)

مـورّخـيـن گـفـتـه انـد كـه شـش هـزار و صـد و شـصـت و سـه سـال 6163 بـعـد از هُبوط آدم عليه السّلام ولادت با سعادت حضرت خاتم النبيين صلى اللّه عـليـه و آله و سلّم واقع شد و در 6169 وفات حضرت آمنه ـ رضى اللّه عنها ـ واقع شـد. هـمـانـا چون حضرت محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم شش ساله شد آمنه به نزديك عـبـدالمـطـلب آمـد و گـفت: خالان من (1) از بنى عدى بن النّجارند و در مدينه سـكـونـت دارنـد اگر اجازت رود بدان اراضى شوم و ايشان را پرسشى كنم و محمّد صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم را نـيـز بـا خـود خـواهـم بـرد تـا خـويـشـان مـن او را ديـدار كـنند. عـبـدالمـطـّلب آمـنه را رخصت داد و او پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را برداشته به اتفاق اُمّ اَيْمَن كه حاضنه (دايه) آن حضرت بود روانه مدينه گشت. و در دارالنّابغه كه مـدفـن عـبـداللّه پدر پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در آنجا است يك ماه سكون اختيار فـرمـود و خـويـشـان خـود را ديـدار كـرد و از آنـجـا بـه سـوى مكّه كوچ داد هنگام مراجعت در مـنـزل (اَبـوا) كـه مـيـانـه مـكـّه و مـديـنـه اسـت مـزاج آن مـخدّره از صحّت بگشت و هم در آن مـنزل درگذشت. جسد مباركش را در آنجا به خاك سپردند و اينكه در اين اعصار قبر آمنه را در مـكـه نـشـان دهـنـد گـويـنـد بـراى آن اسـت كـه از (اَبـْوا) بـه مـكـّه نـقـل كـردنـد و چـون آمـنـه ـ رضـى اللّه عـنـهـا ـ وداع جـهـان گـفـت اُمّ اَيـْمـَن رسـول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم را برداشته به مكّه آورد عبدالمطّلب آن حضرت را در بـرگـرفـته رقّت نمود و از آن پس ‍ خود به كفالت آن حضرت بپرداخت. و هرگز بى او خوان طعام ننهادى و دست به خوردنى نبردى. گويند از بهر عبدالمطّلب فراشى بـود كـه هـر روز در ظـل كـعبه مى گستردند و هيچ كس از قبيله وى بر آن وِسادَه پاى نمى نـهـاد و هـمـيـن كـه عـبدالمطّلب بيرون مى شد بر آن فراش مى نشست و قبيله بيرون از آن وِسادَه جاى بر زمين مى كردند امّا حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم و چون درمى آمد بر آن فراش مى رفت و عبدالمطّلب او را در آغوش مى كشيد و مى بوسيد و مى گفت:
(مارَاَيْتُ قُبْلَةً اَطْيَبَ مِنْهُ وَلا جَسَدا اَلْيَنَ مِنْهُ)
و در 6171 كـه هـشـت سال از سنّ مبارك پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم گذشته بود عبدالمطّلب وفات فرمود.(2)
نـقـل است كه چون اجل آن بزرگوار نزديك شد ابوطالب را طلبيد و او را در باب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم سفارش بسيار كرد و فرمود: او را حفظ كن و او را به لسان و مال و دست نصرت كن زود باشد كه او سيّد قوم شود، پس دست ابوطالب را گرفت و از وى عـهـد بـسـتاد آنگاه فرمود: مرگ بر من آسان گشت، پس ‍ محمّد صلى اللّه عليه و آله و سـلّم را بـر سـيـنـه خـود گـذاشت و بگريست و دختران خود را فرمود كه بر من بگرئيد و مـرثـيه گوييد كه قبل از مرگ بشنوم، پس شش تن دختران او هر يك قصيده اى در مرثيه پـدر بـگـفتند و بخواندند. عبدالمطّلب اين جمله شنيد و از جهان بگذشت و اين هنگام صد و بـيـسـت سـاله بـود و روايـات در مـدح عـبـدالمـطـّلب بـسـيـار اسـت و وارد شـده كـه او اوّل كـسـى بـود كـه قـائل شـد بـه بـدا و مـبعوث خواهد شد در قيامت با حُسن پادشاهان و سيماى پيغمبران.(3)
پنج سنّت عبدالمطّلب
و نـيـز روايـت شـده كـه عبدالمطّلب در جاهليت پنج سنّت مقرر فرمود حق تعالى آنها را در اسلام جارى گردانيد:
اوّل آنكه زنان پدران را بر فرزندان حرام كرد و حق تعالى در قرآن فرستاد:
(وَلا تَنْكِحُوا مانَكَحَ آبآؤُكُمْ مِنَ النِّسآءِ.)(4)؛
دوم آنكه گنجى يافت و خُمس آن را در راه خدا داد و خدا فرستاد:
(وَاعْلَموا اَنَّما غَنِمْتُمِ مِنْ شَىً فَاءَنَّ للّهِ خُمُسَهُ.)(5)؛
سوّم آنكه چون چاه زمزم را حفر نمود آن را سقايه حاجّ نمود و خدا فرستاد:
(اَجَعَلْتُمْ سِقايَةَ الحآجِّ)(6)؛
چـهـارم آنـكـه در ديـه كـشتن آدمى صد شتر مقرّر كرد و خدا اين حكم را فرستاد، پنجم آنكه طواف نزد قريش عددى نداشت پس عبدالمطّلب هفت شوط مقرّر كرد و خدا چنين مقرّر فرمود.
عـبـدالمطلب به اَزْلا م قمار نمى كرد و بت را عبادت نمى كرد و حيوانى كه به نام بت مى كـشتند نمى خورد و مى گفت من بر دين پدرم ابراهيم باقيم.(7) و بيايد در بـاب احـوال امـام رضـا عـليـه السـّلام اشـعـارى از عبدالمطّلب كه حضرت امام رضا عليه السـّلام فـرموده. و در سنه 6175 كه دوازده سال و دو ماه و دو روز از سن شريف حضرت رسـول خـدا صـلى اللّه عليه و آله و سلّم گذشته بود، ابوطالب از بهر تجارت، سفر شـام را تـصـمـيـم عـزم داد و روايـت شـده كـه چـون ابـوطـالب اراده سـفـر شـام كـرد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم به مهار ناقه او چسبيد و گفت: اى عمّ! مرا به كه مـى سـپـارى نـه پـدرى دارم و نـه مـادرى؛ پس ابوطالب گريست و آن حضرت را با خود بـرد و هـرگـاه در راه هـوا گـرم مـى شـد ابـرى پـيدا مى شد و بر بالاى سر آن حضرت سـايـه مـى افـكـنـد تـا آنـكـه در اثـنـاى راه بـه صـومـعـه راهـبـى رسـيـدنـد كـه او را (بحيرا)(8) مى گفتند. چون ديد كه ابر با ايشان حركت مى كند از صومعه خـود به زير آمد و طعامى براى ايشان مهيا كرده ايشان را به سوى طعام خود دعوت نمود، پـس ابـوطـالب و سـايـر رفـقـا رفـتـنـد بـه صـومـعـه راهـب و حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم را نـزد متاع خود گذاشتند؛ چون (بحيرا) ديد كه ابـر بـر بـالاى قـافـله گـاه ايـسـتـاده اسـت پـرسـيـد: آيـا كـسـى هـسـت از اهـل قـافـله كـه بـه ايـنـجـا نـيـامده است؟ گفتند: نه، مگر يك طفلى كه او را نزد متاع خود گـذاشـتـه ايم. بحيرا گفت: سزاوار نيست كه كسى كه از طعام من تخلّف نمايد او را نيز بـطلبيد؛ چون به نزد آن حضرت فرستادند و آن حضرت به صومعه روان شد ابر نيز هـمـراه آن حـضـرت حـركـت كـرد، پـس بـحـيـرا گـفـت كـه ايـن طـفـل كـيـسـت؟ گفتند: پسر ابوطالب است. بحيرا با ابوطالب گفت: اين پسر تو است؟ ابـوطالب فرمود: اين پسر برادر من است. پرسيد كه پدرش ‍ چه شد؟ فرمود: هنوز به دنـيـا نـيـامـده بـود كـه پـدرش وفـات نـمـود. بـحـيـرا گـفـت كـه ايـن طـفـل را به بلاد خود برگردان كه اگر يهود او را بشناسند چنانكه من شناختم هرآينه او را بـكشند و بدان كه شاءن او بزرگ است و او پيغمبر اين امّت است كه به شمشير خروج خواهد فرمود.(9)
فـقـيـر گـويـد: كه در اينجا اختلاف است كه آيا ابوطالب با آن حضرت به شام رفت يا به سبب كلام بحيرا از همانجا با حضرت مراجعت كرد يا حضرت را برگردانيد و خود به شام رفت از براى هر يك قائلى است واللّه العالم.
و در سـنـه 6188 كـه بـيست و پنج سال از سنّ شريف حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلّم گـذشـتـه بـود خـديـجـه ـ رضى اللّه عنها ـ را تزويج فرمود و آن مخدّره دختر خـويـلد بـن اسـد بـن عـبـدالعـزّى بـن قـصـىّ بـن كـلاب بـوده و نـخست زوجه عتيق بن عائذ المـخزومى بود و فرزندى از او آورد كه (جاريه) نام داشت و از پس عتيق زوجه ابوهالة ابـن مـنذر الا سدى گشت و از او هند بن ابى هالة را آورد و چون ابوهالة وفات كرد خديجه از مـال خـويـش و شـوهـران ثـروتى عظيم به دست آورد و آن را سرمايه ساخته به شرط مـضـاربـه تـجـارت كـرد تـا از صـنـاديـد تـوانـگـران شـد چـنـدانـكـه نـقـل شـده كـه كـارداران او هـشـتـاد هزار شتر از بهر بازرگانى مى داشتند و روز تا روز مـال او افـزون مـى شد و نام او بلند مى گشت و بر بام خانه او قبّه اى از حرير سبز با طـنـابـهـاى ابـريـشـم راسـت كـرده بـودنـد بـا تـمـثـالى چـنـد. و قـصـّه تـزويـج او بـا رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مفصّل است و ذكرش خارج از اين مختصر است وليكن ما در اينجا به يك روايت اكتفا مى كنيم:
شـيـخ كـليـنـى و غـيـر او روايـت كـرده انـد كـه چـون حـضـرت رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم خواست كه خديجه بنت خويلد ـ رضى اللّه عنها ـ را بـه عـقـد خـود درآورد ابـوطـالب بـا آل خـود و جمعى از قريش رفتند به نزد ورقة بن نوفل عموى خديجه پس ابتدا كرد ابوطالب به سخن و خطبه اى ادا كرد كه مضمونش اين است:
حـمـد و سپاس خداوندى را سزاست كه پروردگار خانه كعبه است و گردانيده است ما را از زرع ابراهيم عليه السّلام و از ذريّه اسماعيل عليه السّلام و جاى داده است ما را در حرم امن و امـان و گـردانـيـده است ما را بر ساير مردم حكم كنندگان و مخصوص  گردانيده است ما را بـه خـانـه خـود كـه مـردم از اطـراف جـهان قصد آن مى نمايند و حرمى كه ميوه هرجا را به سـوى او مـى آوردنـد و بـركت داده است بر ما در اين شهرى كه در آن ساكنيم؛ پس بدانيد كـه پـسـر بـرادرم مـحمّد بن عبداللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم را به هيچ يك از قريش نـمـى سـنـجـنـد مـگـر آنكه او زيادتى مى كند و هيچ مردى را با او قياس نكنند مگر آنكه او عـظـيـمـتـر اسـت و او را در مـيـان خـلق عـديـل و نـظـيـر نـيـسـت و اگـر در مـال او كـمـى هـسـت پس مال اعطائى است از حق تعالى كه جارى كرده بر بندگان به قدر حـاجـت ايـشـان و مـانـنـد سـايـه اى اسـت كـه به زودى بگردد. او را به خديجه رغبت است و خديجه را نيز با او رغبت است، آمده ايم كه او را از تو خواستگارى كنيم به رضا و خواهش او و هـر مـَهـْر كـه خـواهـيـد از مـال خـود مـى دهـيـم آنـچـه در حال خواهيد و آنچه مؤ جّل گردانيد و به پروردگار خانه كعبه سوگند مى خورم كه او را شـاءنـى رفـيـع و مـنـزلتـى مـنـيـع و بـهـره اى شـامـل و ديـنـى شـايـع و راءيـى كامل است پس ابوطالب ساكت شد.
و ورقة عم خديجه كه از جمله قسّيسان و علماى عظيم الشاءن بود به سخن درآمد و چون از جواب ابوطالب قاصر بود تواترى در نفس و اضطرابى در سخن او ظاهر شد و نتوانست كه نيك جواب بگويد.
چـون خـديـجه آن حال را مشاهده نمود از غايت شوق به آن حضرت پرده حيا اندكى گشود و به زبان فصيح فرمود:
اى عـمّ مـن! هـر چـنـد تـو از من اَوْلى هستى به سخن گفتن در اين مقام امّا اختيار مرا بيش از من نـدارى. تـزويـج كـردم بـه تـو اى مـحـمـّد نـفـس خـود را و مـَهـْر مـن در مـال من است. بفرما عمّ خود را كه ناقه اى براى وليمه زفاف بكشد و هر وقت خواهى به نزد زن خود درآى؛ پس ابوطالب فرمود كه اى گروه گواه باشيد كه خديجه خود را به محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم تزويج كرد و مَهْر را خود ضامن شد.
پـس يكى از قريش گفت چه عجب است كه مَهْر را زنان براى مردان ضامن شوند! ابوطالب در غـضب شده برخاست و چون آن جناب به خشم مى آمد جميع قريش از او مى ترسيدند و از سـطـوت او حـذر مـى نـمـودنـد؛ پـس گـفـت كـه اگـر شـوهـران ديـگـر مـثل فرزند برادر من باشند زنان به گرانترين قيمتها و بلندترين مهرها ايشان را طلب خواهند كرد و اگر مانند شما باشند مهر گران از ايشان خواهند طلبيد.
پـس ابـوطـالب شـتـر نـحر كرد و زفاف آن دُرّ صدف انبياء و صدف گوهر خير النّساء مـنعقد گرديد. و چون خديجه ـرضى اللّه عنها ـ به حباله حضرت محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم درآمد، عبداللّه بن غنم كه يكى از قريش است اين اشعار را در تهنيت انشاد كرد:
شعر:
هَنيئا مرئيا يا خَديجَةُ قَدْ جَرَتْ

لَكِ الطَّيْرُ فيما كانَ مِنكِ باَسْعَدٍ

تَزَوَّجْتِ مِنْ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ كُلِها

وَ مَنْ ذَا الَّذى فِي النّاسع مِثْلَ مُحمّدٍ

بِهِ بَشَّرَ الْبِرّانِ عيسَى بْنُ مَرْيَمٍ

وَمُوسَى بْنُ عِمْرانَ فَياقُرْبَ مَوْعِدٍ

اَقَرَّتْ بِهِ الْكُتّابُ قِدْما بِاَنَّهُ

رَسُولٌ مِنَ الْبَطْحآءِ هادٍ وَ مُهْتَدٍ(10)

و در سـال 6193 كـه سـى سـال از ولادت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم گـذشـته بود ولادت با سعادت اميرالمؤ منين عليه السّلام واقع شد چنانكه بيايد در باب سوّم ان شاء اللّه تعالى.
و در 6198 كـه سـى و پـنج سال از عمر آن حضرت گذشته باشد قريش كعبه را خراب كـردنـد و از سـر بـنـا كـردنـد و بـر طـول و عـرض خـانـه افـزودنـد و ديـوارهـا را بلند برآوردند به نحوى كه در جاى خود نگارش يافته.
و در 6203 روز بـيـسـت و هـفـتـم شهر رجب كه با روز نوروز مطابق بود حضرت محمّد بن عـبـداللّه بـه سـن چهل سالگى مبعوث به رسالت شد و به روايت امام حسن عسكرى عليه السـّلام چـون چـهـل سـال از سـنّ آن حـضـرت گـذشـت حـق تـعـالى دل او را بهترين دلها و خاشعتر و مطيعتر و بزرگتر از همه دلها يافت پس ديده آن حضرت را نور ديگر داد و امر فرمود كه درهاى آسمان را گشودند و فوج فوج از ملائكه به زمين مى آمدند و آن حضرت نظر مى كرد و ايشان را مى ديد و رحمت خود را از ساق عرش تا سر آن حـضـرت مـتـصل گردانيد. پس جبرئيل فرود آمد و اطراف آسمان و زمين را فرو گرفت و بازوى آن حضرت را حركت داد و گفت: يا محمّد بخوان. فرمود: چه چيز بخوانم؟ گفت:
(اِقْرَء بِاسْمِ رَبَّكَ الَّذي خَلَقَ، خَلَقَ الاِنْسانَ مِنْ عَلَق...)(11)
پـس وحـيـهـاى خـدا را بـه او رسـانـيـد.(12) و به روايت ديگر پس بار ديگر جـبـرئيـل بـا هـفـتـاد هـزار مـلك و مـيـكـائيـل بـا هـفـتـاد هـزار مـَلَك نـازل شـدنـد و كـرسـى عـزّت و كـرامـت بـراى آن حضرت آوردند و تاج نبوت بر سر آن سـلطـان سـرير رسالت گذاشتند و لواى حمد را به دستش دادند و گفتند بر اين كرسى بالا رو و خداوند خود را حمد كن و به روايت ديگر آن كرسى از ياقوت سرخ بود و پايه اى از آن از زبرجد بود و پايه اى از مرواريد.(13)
پـس چـون مـلائكـه بـالا رفـتـنـد و آن حـضـرت از كـوه حـِراء بـه زيـر آمـد، انـوار جـلال او را فـرو گرفته بود كه هيچ كس را ياراى آن نبود كه به آن حضرت نظر كند و بـر هـر درخـت و گـيـاه و سـنـگ كـه مـى گـذشت آن حضرت را سجده مى كردند و به زبان فصيح مى گفتند: (اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نَبِىَّ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللّهِ).
و چـون داخـل خـانـه خـديـجه شد از شعاع خورشيد جمالش خانه منور شد. خديجه گفت: يا مـحـمـّد صلى اللّه عليه و آله و سلم اين چه نور است كه در تو مشاهده مى كنم؟ فرمود كه اين نور پيغمبرى است، بگو: (لا اِل هَ ا لا اللّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ).
خـديـجـه گفت كه سالها است من پيغمبرى ترا مى دانم، پس شهادت گفت و به آن حضرت ايـمـان آورد؛ پـس حضرت فرمود: اى خديجه، من سرمائى در خود مى يابم جامه اى بر من بپوشان. چون خوابيد از جانب حق تعالى ندا به او رسيد:
(يا اَيُّهَا الْمُدَّثّرُ قُمْ فَاَنْذِرْ وَرَبَّكَ فَكَبِّرْ)(14)
اى جـامـه بـر خـود پـيچيده برخيز پس بترسان مردم را از عذاب خدا، و پروردگار خود را پـس تـكـبـيـر بـگـو و به بزرگى ياد كن؛ پس حضرت برخاست و انگشت در گوش خود گذاشت پس گفت:
اَللّهُ اَكْبَرُ اَللّهُ اَكْبَرُ.
پس صداى آن حضرت به هر موجودى رسيد و همه با او موافقت كردند.(15)
و در 6207 اظـهـار فـرمـود رسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم دعوت خود را از پس ‍ آنـكـه مدت سه سال حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم مردمان را پنهانى دعوت مـى فـرمـود و گـروهـى روش آن حـضـرت را گـرفـتـنـد و ايـمـان آوردنـد جـبـرئيـل ايـن آيـه مـبـاركـه آورد: (فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ اَعْرِضْ عَنِ الْمُشرِكينَ اِنّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئينَ).(16)
امر كرد آن حضرت را كه آشكارا دعوت كند؛ پس آن حضرت به كوه صفا بالا رفت و مردم را انذار كرد و شرح دعوت آن حضرت مردم را به دين مبين و خواندن قرآن مجيد برايشان و اذيـّت و آزارهائى كه به آن حضرت رسيد خارج از اين مختصر است. و ما در نوع پنجم از معجزات آن حضرت اشاره كرديم به آنچه مناسب اينجا است، به آنجا رجوع شود.
و از آن سـوى كفّار قريش در رنج و شكنجه مسلمانان سخت كوشيدند و بدان كس كه قدرت بر زحمت او نداشتند به زبان زيان مى كردند و هركه را قوم و عشيرتى نبود به عذاب و عـقـاب مـى كـشـيـدنـد و در رمـضاء مكّه به گرسنگى و تشنگى بازمى داشتند و زره در تن ايـشـان مـى كردند و به توقف در آفتاب حكم مى دادند چندان كه از پيغمبر خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم تبرى جويند.
فـقـير گويد كه در ذكر اصحاب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در ذكر عمّار اشاره خواهد شد به صدمات و اذيتهاى كفار قريش بر مسلمانان.
و در سال 6028 هجرت اصحاب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به حبشه واقع شد. چـون مـسـلمـانـان از شـكـنـجه كفار قريش سخت به ستوه شدند و با ظلم كفار قريش صبر نـتوانستند، از حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم دستورى طلبيدند تا به شهر ديـگـر شـونـد. حـضـرت ايشان را اجازت داد كه به ارض حبشه هجرت كنند؛ چه آنكه مردم حـبـشـه از اهل كتاب اند و نجاشى پادشاه حبشه به كسى ظلم نمى كند. و اين هجرت نخستين اسـت كـه بـعـضـى از اصـحـاب بـه سـوى حـبـشـه كـوچ دادند و هجرت بزرگ آن بود كه رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـه سـوى مدينه كوچ داد و از كسانى كه به حـبـشه هجرت كردند عُثمان بن عفّان و زوجه اش ‍ حضرت رقيّه و ابوحُذَيْفة بن عُتْبَة بن ربـيعة با زوجه اش سهلة. و در حبشه محمّد بن ابوحذيفه را حق تعالى به او داد و ديگر زُبـَيـر بـن العـوّام و مـُصْعَب ابن عُمَيْر بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدّار و عبدالرّحمن بن عـوف و ابـوسـلمة و زوجه اش امّ سلمة و عثمان بن مظعون و عامر بن ربيعه و جعفر بن ابى طالب t با زوجه اش اَسماء بنت عُمَيْس و عمرو بن سعيد بن العاص و برادرش خالد و اين هـر دو تـن با زن بودند و ديگر عبداللّه بن جَحْش با زوجه اش امّ حبيبه دختر ابوسفيان و ابوموسى اشعرى و ابو عبيده جراح و اشخاصى ديگر كه جميعا زياده از هشتاد مرد باشند در مـاه رجـب از مـكـّه بـيـرون شدند كشتى در آب راندند و به اراضى حبشه درآمدند و در آن مـمـلكـت از كـين و كيد قريش و عذاب آن جماعت آسوده شدند و در جوار نجاشى ايمن زيستند و بـه عـبـادت حـق تـعـالى پـرداختند و حضرت ابوطالب در تحريص ‍ نجاشى به نصرت پيغمبر فرموده:
شعر:
تَعَلَّمْ مَليكَ الْحَبْشِ اَنَّ مُحَمّدا

نَبِىُّ كموُسى وَالْمَسيحِ بْنِ مَرْيَمٍ

اَتى بِهُدى مِثْلَ الَّذى اَتَيابِهِ

فكُلُّ بِاَمْرِ اللّهِ يَهْدى وَ يَعْصِمُ

وَ اِنَّكُمْ تَتلُونَهُ فى كِتابِكُمْ

بِصِدْقِ حَديثٍ لاحَديثِ الْـمُرجِّم (17)

وَاِنَّكَ ما يَاْتيكَ مِنّا عِصابَةٌ

بِفَضْلِكَ اِلاّ عاوَدُوا بالَتّكَرُّمِ

فَلا تَجْعَلُوا للّهِ نِدًّا وَ اَسْلِمُوا

فَاِنَّ طَريقَ الْحَقِّ لَيْسَ بِمُظْلَمٍ (18)

و در سال 6209 كه پنج سال از بعثت گذشته باشد ولادت با سعادت حضرت فاطمه ـ صلوات اللّه عليها ـ واقع شد به نحوى كه در باب دوم بيايد ان شاء اللّه تعالى.
و در سال 6210 حضرت رسول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـه شـعـب درآمـد. و مجمل آن چنان است كه چون مشركين نگريستند كه مسلمانان را پناه جائى مانند حبشه به دست شـد هـركـس از مـسـلمـين بدان مملكت سفر كردى ايمن گشتى و هم آن مردمان كه در مكّه سكونت دارنـد در پـنـاه ابـوطالب اند و در اسلام حمزه نيز ايشان را تقويتى شد، انجمنى بزرگ كـردنـد و تـمـامـى قريش بر قتل پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم همدست شدند؛ چون ابوطالب بر اين انديشه آگهى يافت آل هاشم و عبدالمطّلب را فراهم كرد و ايشان را با زن و فرزند به درهّاى كه شِعْب ابوطالبش ‍ گويند جاى داد و اولاد عبدالمطّلب مسلمان و غـيـر مسلمانشان از بهر حفظ قبيله و فرمانبردارى ابوطالب در نصرت پيغمبر صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم خـوددارى نـكردند جز ابولهب كه سر برتافت و با دشمنان ساخت. و ابـوطـالب بـه اتـفـاق خـويـشـان خـود بـه حـفـظ و حـراسـت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم پرداخت و از دو سوى آن درّه را ديده بان بازداشت و فرزند خود على عليه السّلام را بسيار شب به جاى پيغمبر خفتن فرمود. و حمزه همه شب بـا شـمـشـيـر برگرد پيغمبر مى گشت؛ چون كفّار قريش اين بديدند و دانستند كه بدان حـضـرت دست نيابند چهل تن از بزرگان ايشان در دارالنّدوة مجتمع شدند و پيمان نهادند كـه بـا فـرزندان عبدالمطّلب و اولاد هاشم، ديگر به رفق و مدارا نباشند و زن بديشان نـدهـنـد و زن از ايشان نگيرند و بديشان چيزى نفروشند و چيزى از ايشان نخرند و با آن جـمـاعـت كـار بـه صـلح نـكـنـنـد مـگـر وقـتـى كـه پـيـغـمـبر را به دست ايشان دهند تا به قـتل آورند و اين عهد را استوار كردند و بر صحيفه نگار نموده و مهر بر آن نهادند و به امّ الجـلاس ـ خـاله ابـوجـهـل ـ سـپـردنـد تـا نيكو بدارد و از اين معاهده بنى هاشم در شِعْب محصور ماندند و هيچ كس از اهل مكّه با ايشان نيروى فروختن و خريدن نداشت جز اوقات حج كـه مقاتلت حرام بود و قبائل عرب در مكّه حاضر مى شدند ايشان نيز از شعب بيرون شده چـيـزهـاى خـوردنى از عرب مى خريدند و به شعب برده مى داشتند و اين را قريش نيز روا نـمـى دانستند و چون آگاه مى شدند كه يكى از بنى هاشم چيزى مى خواهد بخرد بهاى آن را گـران مـى كـردند و خود مى خريدند و اگر آگاه مى شدند كه كسى از قريش به سبب قرابت يكى از بنى عبدالمطّلب از اشياء خوردنى چيزى به شِعْب فرستاده او را زحمت مى كـردنـد و اگـر از مـردم شـعـب كـسـى بـيرون مى شد و بر او دست مى يافتند او را عذاب و شكنجه مى كردند. و از كسانى كه گاهى براى آنها خوردنى مى فرستاد ابوالعاص بن ربـيـع ـ دامـاد پـيـغـمـبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم ـ و هشام بن عمرو و حكيم بن حَزام بن خُوَيْلد ـ برادرزاده خديجه ـ بود.
و نـقـل شـده كـه ابـوالعـاص شـتـران از گـنـدم و خـرمـا حمل داده به شعب مى برد و رها مى كرد و از اينجا است كه حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده كه ابوالعاص حق دامادى ما بگذاشت.
بـالجـمـله، سـه سـال كـار بـديـنـگـونـه مـى رفـت و گـاه بـود كـه فـريـاد اطـفـال بـنـى عـبـدالمـطـّلب از شدت گرسنگى و جوع بلند بود تا بعضى مشركين از آن پيمان پشيمان شدند.
و پـنـج نفر از ايشان كه هِشام بن عمرو و زُهَيْر بْن اُمَيّة بن مُغيرة و مُطْعِم بْن عَدِىّ و اَبُو البَخْتَرى و زَمْعَة بن الا سود بن المطلب بن اَسَد مى باشند با هم پيمان نهادند كه نقض ‍ عهد كنند و آن صحيفه را بدرند. صبحگاه ديگر كه صناديد قريش در كعبه فراهم شدند و آن پـنـج نـفـر آمدند و از اين مقوله سخن در پيش آوردند كه ناگاه ابوطالب با جمعى از مـردم خـود از شـعـب بـيـرون آمـده بـه كـعـبـه انـدرآمـد و در مـجـمـع قـريـش ‍ بـنـشـسـت. ابوجهل را گمان آنكه ابوطالب از زحمت و رنجى كه در شعب برده صبرش ‍ تمام گشته و اكنون آمده كه محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم را تسليم كند. ابوطالب آغاز سخن كرد و فـرمود: اى مردمان سخنى گويم كه جز بر خير شما نيست، برادرزاده ام محمد صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم مـرا خبر داده كه خداى (اَرَضه) را بدان صحيفه برگماشت تا رُقُوم جـور و ظـلم و قطيعت را بخورد و نام خدا را به جا گذاشت اكنون آن صحيفه را حاضر كنيد اگر او راست گفته است، شما را با او چه جاى سخن است از كيد و كينه او دست برداريد و اگـر دروغ گـويـد، هـم اكـنـون او را تـسـليـم كـنـم تـا بـه قـتـل رسـانـيـد. مـردمـان گـفـتـند نيكو سخنى است پس برفتند و آن صحيفه را از اُمّ جلاس ‍ بگرفتند و بياوردند چون گشودند تمام را (اَرَضه) خورده بودجز لفظ بِسْمِكَ اللّهُمَّ كه در جاهليت بر سر نامه ها مى نگاشته اند. مردمان چون اين بديدند شرمسار شدند.
پـس مـُطـْعـِم بـن عـَدِىّ صحيفه را بدريد و گفت: ما بيزاريم از اين صحيفه قاطعه ظالمه. آنـگـاه ابوطالب به شعب مراجعت فرمود. روز ديگر آن پنج نفر به اتفاق جمعى ديگر از قريش به شعب رفتند و بنى عبدالمطّلب را به مكّه آوردند و در خانه هاى خود جاى دادند و مـدّت سـه سـال بـود كـه در شـعـب جـاى داشـتـنـد. لكـن مـشـركـيـن بـعـد از آنـكـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از شـعـب بـيـرون شـد هـم بر عقيدت نخست چندانكه تـوانـسـتـنـد از خـصـمـى آن حـضـرت خـويـشـتـن دارى نـكـردند و در اذيّت و آزار آن حضرت بكوشيدند به نحوى كه ذكرش را مقام گنجايش ندارد.
و در سـال 6213 وفـات ابـوطـالب و خـديجه رضى اللّه عنهما واقع شد. امّا ابوطالب، پـس وفـاتـش ‍ در بـيـسـت و شـشـم رجـب آخـر سـال دهـم بـعـثـت اتـفـاق افـتـاد. حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در مـصـيـبـت او بـگـريـسـت و چـون جـنـازه اش را حمل مى كردند آن حضرت از پيش روى جنازه او مى رفت و مى فرمود:
اى عـمّ، صـله رحم كردى و در كار من هيچ فرونگذاشتى خدا تو را جزاى خير دهد. و جلالت شـاءن ابـوطـالب و نـصـرتـش از رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و ديـگـر فـضـائل او از آن گـذشـتـه اسـت كـه در ايـن مـخـتـصـر بـگـنـجـد و مـا در فـصـل خـويـشـان حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم به مختصرى از آن اشاره خواهيم نمود.
و بـعـد از سـه روز و به روايتى سى وپنج روز، وفات حضرت خديجه رضى اللّه عنها واقـع شـد و رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم او را بـه دسـت خـويش در (حَجُون)(19) مـكـّه دفـن كـرد و بـعـد از وفـات ابـوطالب و خديجه رضى اللّه عنهما چـنـدان غـمـنـاك بـود كـه از خـانـه كـمـتـر بـيـرون شـد و از ايـن روى آن سال را عامُالْحزْن نام نهاد. اميرالمؤ منين عليه السّلام در مرثيه آن دو بزرگوار فرموده:
شعر:
اَعَيْنَىَّ جُود ا بارَكَ اللّهُ فيكُما

عَلى هالِكَيْنِ ما تَرى لَهُما مِثْلاً

عَلى سَيِّدِ الْبَطْحآءِ وَ ابْنِ رَئيسها

وَ سَيّدَةِ النِّسوانِ اَوَّلَ مَنْ صَلّى

مُصابُهُما دْجى لِىَ الْجَوَّ وَالْـهَوا

فَبِتُّ اُقاسى مِنْهُما الْـهَمَّ وَالثَّكْلى

لَقَدْ نَصَرا فِي اللّهِ دينَ مُحَمَّدٍ

عَلى مَنْ بَغى فِي الدّينِ قَد رَعَيا اِلاّ

و هم آن حضرت در مرثيه ابوطالب فرموده:
شعر:
اَبا طالِبٍ عِصْمَةُ الْمُسْتَجيرِ

وَغَيْثَ الَْمحُول وَ نُورَ الظُّلَمِ

لَقَدْ هَدَّ فَقْدُكَ اَهْلَ الْحِفاظِ

فَصَلّى عَلَيْكَ وَلِىُّ النِّعَمِ

وَلَقّاكَ رَبُّكَ رِضْوانَهُ

فَقَدْ كُنْتَ لِلطُّهْرِ مِنْ خَيْرِعَمِّ

و بـعـد از وفـات ابـوطـالب مـشـركـين عرب بر خصمى آن حضرت بيفزودند و زحمت او را پـيـشـنـهـاد خاطر كردند چنانكه يكى از سُفهاى قوم به اغواى آن جماعت، روزى مشتى خاك بر سر مباركش ريخت و آن حضرت جز صبر چاره ندانست.
و در سـال 6214 از جـهت دعوت مردم، به طائف شد و ما قصه سفر آن حضرت را به طائف به نحو اختصار در صمن معجزات در استيلاء آن حضرت بر شياطين و جنّيان ذكر كرديم.
و در سال 6214 حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم سَوْدَه بنت زَمْعَة را تزويج فرمود. و اين اوّل زنى بود كه آن حضرت بعد از خديجه تزويج فرمود.
حـضـرت رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم تـا خـديـجـه زنده بود هيچ زن ديگر نـگـرفـت و هـم در آن سـال عايشه را خطبه كرد و آن هنگام او شش ساله بود و زفاف او در سال اوّل هجرت افتاد و هم در آن سال ابتداى اسلام انصار شد.
و در سال 6215 معراج پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم اتفاق افتاد.
معراج پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم
بـدان كـه از آيـات كـريـمـه و احـاديـث مـتواتره ثابت گرديده است كه حق تعالى حضرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم را در يك شب از مكّه معظمه تا مسجد اَقْصى و از آنجا بـه آسـمـانـهـا تـا سـِدْرَة الْمـُنـْتَهى و عرش اعلا سير داد. و عجائب خلق سموات را به آن حـضـرت نـمود. و رازهاى نهانى و معارف نامتناهى به آن حضرت القا فرمود و آن حضرت در بـيـت المـعـمـور و تـحـت عرش به عبادت حق تعالى قيام نمود. و با انبياء عليهماالسّلام ملاقات كرد و داخل بهشت شد و منازل اهل بهشت را مشاهده نمود.
و احاديث متواتره خاصّه و عامّه دلالت دارد كه عروج آن حضرت به بدن بود نه به روح، در بـيـدارى بـود نـه در خـواب، و در ميان قدماى علماى شيعه در اين خلافى نبوده چنانچه عـلامـه مـجـلسى فرموده: و شكّى كه بعضى در باب جسمانى بودن معراج كرده اند يا از عـدم تـتـبـع اخبار و آثار رسول خدا و ائمّه هُدى عليهماالسّلام است يا به سَبَب عَدم اعتماد بـر اخـبار حجّتهاى خدا و وثوق بر شبهات غير متديّنين از حكماست و اگر نه چون تواند بـود كـه شـخـص مـعـتـقـد چـنـديـن هـزار حـديـث از طـُرق مـخـتـلفـه در اصـل مـعـراج و كيفيّات و خصوصيّات آن بشنود كه همه ظاهر و صريحند در معراج جسمانى بـه مـحـض اسـتـبـعـاد وَهـْم يـا شـُبـهـات واهـيـه حـكـمـا، هـمـه را انـكـار و تاءويل نمايد.(20)
و اگـر (عـَرَجـْتَ بـِهِ) در بـعـض نـُسـَخ (عـَرَجْتَ بِروُحِهِ) ذكر شده منافات ندارد. و اين مـثـل (جـِئْتـُكَ بـروُحـى) اسـت بـه بـيـانـى كـه مـقـام ذكـرش نـيـسـت و تفصيل آن را شيخ ما علامه نورى در (تحيّة الزّائر) ذكر فرموده.(21)
و بـدان كـه اتفافى است كه معراج پيش از هجرت واقع شد و آيا در شب هفدهم ماه رمضان، يـا بـيـسـت و يـكـم مـاه مـزبـور، شـش مـاه پـيـش از هـجـرت واقـع شـده. يـا در مـاه ربـيـع الاوّل دو سـال بـعـد از بعثت؟ اختلاف است و در مكان عروج نيز خلاف است كه خانه امّ هانى بوده يا شِعْب ابى طالب يا مسجدالحرام؟ و حق تعالى فرمود:
(سـُبـْحـانَ الّذى اَسـْرى بـِعـَبـْدِهِ لَيـْلاً مـِنَ الْمـَسـْجـِدِ الْحـَرامِ اِلَى الْمـَسـْجـِدِالاَْقـصـى...).(22)
يـعـنـى مـنـزّه اسـت آن خـداونـدى كـه سير داد بنده خود را در شبى از مسجدالحرام به سوى مـسجداقصى آن مسجدى كه بركت داده ايم دور آن را براى آنكه نمايانيم او را آيات عظمت و جلال خود، به درستى كه خداوند شنوا و داناست.
بـعـضـى گـفته اند كه مراد از مسجدالحرام، مكّه معظّمه است؛ زيرا كه تمام مكّه محلّ نماز و محترم است. و مشهور آن است كه مسجد اقصى مسجديست كه در بيت المقدّس است. و از احاديث بسيار ظاهر مى شود كه مراد، بيت المعمور است كه در آسمان چهارم است و دورترين مسجدها است. و نيز اختلاف است كه معراج آن حضرت يك مرتبه بوده يا دو مرتبه يا زيادتر؟ از احـاديـث معتبره ظاهر مى شود كه چندين مرتبه واقع شد و اختلافى كه در احاديث معراج هست مى تواند محمول بر اين باشد. علما از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه حق تعالى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم را صد و بيست مرتبه به آسمان برد و در هـر مـرتبه آن حضرت را در باب ولايت و امامت اميرالمؤ منين عليه السّلام و ساير ائمّه طاهرين عليهماالسّلام زياده از ساير فرايض تاءكيد و توصيه فرمود.(23)
قال الْبُوصيرى:
شعر:
سَرَيْتَ مِنْ حَرَمٍ لَيْلاً اِلى حَرَمٍ

كَما سَرىَ الْبَدْرُ في داجٍ مِنَ الظُّلَمِ

فَظِلْتَ تَرْقى اِلى اَنْ نِلْتَ مَنْزلَةً

مِنْ (قابَ قَوْسَيْنِ) لَمْ تُدْرَكْ وَلَمْ تُرم

وَقَدّمَتْكَ جَميعُ الاَْنْبِياءِ بِها

وَالرُّسُلُ تَقْديمَ مَخْدوُمٍ عَلى خَدَمٍ

وَ اَنْتَ تَحْتَرِقُ السَّبْعَ الطِّباقَ بِهِمْ

فى مَوْكَبٍ كُنْتَ فيهِ صاحِبَ الْعَلَم

حَتّى اِذا لَمْ تَدَعْ شَاءْوا لِمُسْتَبِقٍ

مِنَ الدُّنُوِّ وَلا مَرْقىً لِمُسْتَنِمٍ

و در سـال 6216 بـيـعـت مـردم مـديـنـه در عـقـبـه بـار دوم واقـع شـد و مـردم مـديـنـه بـا رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم عقد بيعت و شرط متابعت استوار كردند كه جنابش ‍ را در مدينه مانند تن و جان خويش حفظ و حراست نمايند و آنچه بر خويشتن نپسندند از بهر او پـسـنـده ندارند. چون اين معاهده مضبوط شد مردم مدينه به وطن خويش باز شدند و كفار قـريـش از پـيمان ايشان با پيغمبر آگاه گشتند اين معنى بر كين و كيد ايشان بيفزود كار به شورى افكندند، چهل نفر از دانايان مجرّب گزيده در دارالنّدوه جمع شدند شيطان به صـورت پـيـرى از قـبـيـله نـَجـْد داخـل ايـشـان شـد و بـعـد از تـبـادل افـكـار و اظهار راءيها، راءى همگى بر آن قرار گرفت كه از هر قبيله مردى دلاور انـتـخاب كرده و به دست هر يك شمشيرى برنده دهند تا به اتّفاق بر آن جناب تازند و خـونـش بـريزند تا خون آن حضرت در ميان قبائل پهن و پراكنده شود و عشيره پيغمبر را قـوّت مـقـاومـت بـا جـمـيـع قـبـائل نـبـاشـد لاجـرم كـار بـر دِيـَت افـتـد؛ پـس جـمـله دل بر اين نهادند و به إ عداد اين مهم پرداختند. پس آن اشخاصى كه ساخته اين كار شده بـودنـد در شـب اوّل ماه ربيع الا وّل در اطراف خانه آن حضرت آمدند و كمين نهادند از بهر آنـكـه چـون پـيـغـمـبـر بـه رخـتـخواب رود بر سرش ريخته و خونش بريزند. حق تعالى پـيـغـمـبـرش را از ايـن قـصـه آگـهـى داد و آيـه شـريـفـه (وَ اِذْ يـَمـْكـُرُ بـِكَ الَّذيـنـَ كَفَروُا)(24) نازل شد و ماءمور گشت كه اميرالمؤ منين عليه السّلام را به جاى خـود بـخـوابـانـد و از مـديـنـه بـيـرون شود. پس اميرالمؤ منين عليه السّلام را فرمود كه مشركين قريش امشب قصد من دارند و حق تعالى مرا ماءمور به هجرت كرده است و امر فرموده كـه بـروم بـه غـار (ثـور) و ترا امر كنم كه در جاى من بخوابى تا آنكه ندانند كه من رفته ام، تو چه مى گوئى و چه مى كنى؟ اميرالمؤ منين عليه السّلام عرض كرد: يا نبى اللّه، آيا تو به سلامت خواهى ماند از خوابيدن من در جاى تو؟ فرمود: بلى، اميرالمؤ منين عـليـه السـّلام خـنـدان شـد و سـجـده شـكـر بـه جـاى آورد و ايـن اوّل سـجـده شـكـر بـود كـه در اين امّت واقع شد؛ پس سر از سجده برداشت و عرض كرد: بـرو بـه هـر سـو كه خدا ترا ماءمور گردانيده است، جانم فداى تو باد و هر چه خواهى مـرا امـر فرما كه به جان قبول مى كنم و در هر باب از حق تعالى توفيق مى طلبم؛ پس حـضـرت او را در بـرگـرفـت و بـسـيـار گـريـسـت و او را بـه خـدا سـپـرد و جبرئيل دست آن حضرت را گرفت و از خانه بيرون آورد و حضرت خواند:
(وَجـَعـَلْنـا مـِنْ بـَيـْنِ اَيـْديـهـِمْ سـَدّا وَ مـِنْ خـَلْفـِهـْمِ سـَدّا فـَاَغـْشـَيـْنـاهـُمْ فـَهـُم لايُبْصِروُنَ)(25)
و كف خاكى بر روهاى ايشان پاشيد و فرمود شاهَتِ الْوُجُوهُ و به غار ثور تشريف برد.
و به روايتى به خانه امّ هانى تشريف برد و در تاريكى صبح متوجه غار ثور شد از آن طـرف امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام در جاى آن حضرت خوابيد و رداى آن حضرت را بر خود پـوشـيـد. كـفـّار قـريش خواستند آن شب در خانه آن حضرت بريزند ابولهب كه يك تن از ايـشـان بـود مـانـع شـد گـفـت: نـمـى گـذارم كـه شـب داخـل خـانـه شـويـد؛ زيـرا كه در اين خانه اطفال و زنان هستند امشب او را حراست مى نمائيم صـبـح بـر او مـى ريـزيـم. هـمـيـن كـه صـبـح خـواسـتـنـد قـصـد خـود را بـه عـمـل آورنـد امـيرالمؤ منين عليه السّلام مقابل ايشان برخاست و بانگ برايشان زد. آن جماعت گـفـتـنـد: يـا عـلى، مـحمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم كجا است؟ فرمود: شما او را به من نـسـپـرده بـوديـد، خـواستيد او را بيرون كنيد، او خود بيرون رفت، پس دست از على عليه السّلام برداشته به جستجوى پيغمبر شدند.
حق تعالى اين آيه در شاءن اميرالمؤ منين عليه السّلام فرو فرستاد:
(وَ مَنِ النّاسِ مَنْ يَشْري نَفْسَهُ ابْتِغآءَ مَرضاتِ اللّهِ)(26)
پـس حـضـرت پـيـغـمـبـر صلى اللّه عليه و آله و سلّم سه روز در غار ثور بود و در روز چـهـارم روانـه مـديـنـه شـد و در دوازدهـم مـاه ربـيـع الا وّل سـال سـيـزدهـم بـعثت وارد مدينه طيبه شد و اين هجرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به مدينه مبدء تاريخ مسلمانان شد.
و در سـال اوّل هـجـرى بـعـد از پـنـج مـاه يـا هـشـت مـاه، حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم عقد برادرى مابين مهاجر و انصار بست و اميرالمؤ منين عليه السّلام را برادر خود قرار داد و در ماه شوّال آن زفاف با عايشه فرمود.

مـورّخـيـن گـفـتـه انـد كـه شـش هـزار و صـد و شـصـت و سـه سـال 6163 بـعـد از هُبوط آدم عليه السّلام ولادت با سعادت حضرت خاتم النبيين صلى اللّه عـليـه و آله و سلّم واقع شد و در 6169 وفات حضرت آمنه ـ رضى اللّه عنها ـ واقع شـد. هـمـانـا چون حضرت محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم شش ساله شد آمنه به نزديك عـبـدالمـطـلب آمـد و گـفت: خالان من (1) از بنى عدى بن النّجارند و در مدينه سـكـونـت دارنـد اگر اجازت رود بدان اراضى شوم و ايشان را پرسشى كنم و محمّد صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم را نـيـز بـا خـود خـواهـم بـرد تـا خـويـشـان مـن او را ديـدار كـنند. عـبـدالمـطـّلب آمـنه را رخصت داد و او پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را برداشته به اتفاق اُمّ اَيْمَن كه حاضنه (دايه) آن حضرت بود روانه مدينه گشت. و در دارالنّابغه كه مـدفـن عـبـداللّه پدر پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در آنجا است يك ماه سكون اختيار فـرمـود و خـويـشـان خـود را ديـدار كـرد و از آنـجـا بـه سـوى مكّه كوچ داد هنگام مراجعت در مـنـزل (اَبـوا) كـه مـيـانـه مـكـّه و مـديـنـه اسـت مـزاج آن مـخدّره از صحّت بگشت و هم در آن مـنزل درگذشت. جسد مباركش را در آنجا به خاك سپردند و اينكه در اين اعصار قبر آمنه را در مـكـه نـشـان دهـنـد گـويـنـد بـراى آن اسـت كـه از (اَبـْوا) بـه مـكـّه نـقـل كـردنـد و چـون آمـنـه ـ رضـى اللّه عـنـهـا ـ وداع جـهـان گـفـت اُمّ اَيـْمـَن رسـول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم را برداشته به مكّه آورد عبدالمطّلب آن حضرت را در بـرگـرفـته رقّت نمود و از آن پس ‍ خود به كفالت آن حضرت بپرداخت. و هرگز بى او خوان طعام ننهادى و دست به خوردنى نبردى. گويند از بهر عبدالمطّلب فراشى بـود كـه هـر روز در ظـل كـعبه مى گستردند و هيچ كس از قبيله وى بر آن وِسادَه پاى نمى نـهـاد و هـمـيـن كـه عـبدالمطّلب بيرون مى شد بر آن فراش مى نشست و قبيله بيرون از آن وِسادَه جاى بر زمين مى كردند امّا حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم و چون درمى آمد بر آن فراش مى رفت و عبدالمطّلب او را در آغوش مى كشيد و مى بوسيد و مى گفت:
(مارَاَيْتُ قُبْلَةً اَطْيَبَ مِنْهُ وَلا جَسَدا اَلْيَنَ مِنْهُ)
و در 6171 كـه هـشـت سال از سنّ مبارك پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم گذشته بود عبدالمطّلب وفات فرمود.(2)
نـقـل است كه چون اجل آن بزرگوار نزديك شد ابوطالب را طلبيد و او را در باب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم سفارش بسيار كرد و فرمود: او را حفظ كن و او را به لسان و مال و دست نصرت كن زود باشد كه او سيّد قوم شود، پس دست ابوطالب را گرفت و از وى عـهـد بـسـتاد آنگاه فرمود: مرگ بر من آسان گشت، پس ‍ محمّد صلى اللّه عليه و آله و سـلّم را بـر سـيـنـه خـود گـذاشت و بگريست و دختران خود را فرمود كه بر من بگرئيد و مـرثـيه گوييد كه قبل از مرگ بشنوم، پس شش تن دختران او هر يك قصيده اى در مرثيه پـدر بـگـفتند و بخواندند. عبدالمطّلب اين جمله شنيد و از جهان بگذشت و اين هنگام صد و بـيـسـت سـاله بـود و روايـات در مـدح عـبـدالمـطـّلب بـسـيـار اسـت و وارد شـده كـه او اوّل كـسـى بـود كـه قـائل شـد بـه بـدا و مـبعوث خواهد شد در قيامت با حُسن پادشاهان و سيماى پيغمبران.(3)
پنج سنّت عبدالمطّلب
و نـيـز روايـت شـده كـه عبدالمطّلب در جاهليت پنج سنّت مقرر فرمود حق تعالى آنها را در اسلام جارى گردانيد:
اوّل آنكه زنان پدران را بر فرزندان حرام كرد و حق تعالى در قرآن فرستاد:
(وَلا تَنْكِحُوا مانَكَحَ آبآؤُكُمْ مِنَ النِّسآءِ.)(4)؛
دوم آنكه گنجى يافت و خُمس آن را در راه خدا داد و خدا فرستاد:
(وَاعْلَموا اَنَّما غَنِمْتُمِ مِنْ شَىً فَاءَنَّ للّهِ خُمُسَهُ.)(5)؛
سوّم آنكه چون چاه زمزم را حفر نمود آن را سقايه حاجّ نمود و خدا فرستاد:
(اَجَعَلْتُمْ سِقايَةَ الحآجِّ)(6)؛
چـهـارم آنـكـه در ديـه كـشتن آدمى صد شتر مقرّر كرد و خدا اين حكم را فرستاد، پنجم آنكه طواف نزد قريش عددى نداشت پس عبدالمطّلب هفت شوط مقرّر كرد و خدا چنين مقرّر فرمود.
عـبـدالمطلب به اَزْلا م قمار نمى كرد و بت را عبادت نمى كرد و حيوانى كه به نام بت مى كـشتند نمى خورد و مى گفت من بر دين پدرم ابراهيم باقيم.(7) و بيايد در بـاب احـوال امـام رضـا عـليـه السـّلام اشـعـارى از عبدالمطّلب كه حضرت امام رضا عليه السـّلام فـرموده. و در سنه 6175 كه دوازده سال و دو ماه و دو روز از سن شريف حضرت رسـول خـدا صـلى اللّه عليه و آله و سلّم گذشته بود، ابوطالب از بهر تجارت، سفر شـام را تـصـمـيـم عـزم داد و روايـت شـده كـه چـون ابـوطـالب اراده سـفـر شـام كـرد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم به مهار ناقه او چسبيد و گفت: اى عمّ! مرا به كه مـى سـپـارى نـه پـدرى دارم و نـه مـادرى؛ پس ابوطالب گريست و آن حضرت را با خود بـرد و هـرگـاه در راه هـوا گـرم مـى شـد ابـرى پـيدا مى شد و بر بالاى سر آن حضرت سـايـه مـى افـكـنـد تـا آنـكـه در اثـنـاى راه بـه صـومـعـه راهـبـى رسـيـدنـد كـه او را (بحيرا)(8) مى گفتند. چون ديد كه ابر با ايشان حركت مى كند از صومعه خـود به زير آمد و طعامى براى ايشان مهيا كرده ايشان را به سوى طعام خود دعوت نمود، پـس ابـوطـالب و سـايـر رفـقـا رفـتـنـد بـه صـومـعـه راهـب و حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم را نـزد متاع خود گذاشتند؛ چون (بحيرا) ديد كه ابـر بـر بـالاى قـافـله گـاه ايـسـتـاده اسـت پـرسـيـد: آيـا كـسـى هـسـت از اهـل قـافـله كـه بـه ايـنـجـا نـيـامده است؟ گفتند: نه، مگر يك طفلى كه او را نزد متاع خود گـذاشـتـه ايم. بحيرا گفت: سزاوار نيست كه كسى كه از طعام من تخلّف نمايد او را نيز بـطلبيد؛ چون به نزد آن حضرت فرستادند و آن حضرت به صومعه روان شد ابر نيز هـمـراه آن حـضـرت حـركـت كـرد، پـس بـحـيـرا گـفـت كـه ايـن طـفـل كـيـسـت؟ گفتند: پسر ابوطالب است. بحيرا با ابوطالب گفت: اين پسر تو است؟ ابـوطالب فرمود: اين پسر برادر من است. پرسيد كه پدرش ‍ چه شد؟ فرمود: هنوز به دنـيـا نـيـامـده بـود كـه پـدرش وفـات نـمـود. بـحـيـرا گـفـت كـه ايـن طـفـل را به بلاد خود برگردان كه اگر يهود او را بشناسند چنانكه من شناختم هرآينه او را بـكشند و بدان كه شاءن او بزرگ است و او پيغمبر اين امّت است كه به شمشير خروج خواهد فرمود.(9)
فـقـيـر گـويـد: كه در اينجا اختلاف است كه آيا ابوطالب با آن حضرت به شام رفت يا به سبب كلام بحيرا از همانجا با حضرت مراجعت كرد يا حضرت را برگردانيد و خود به شام رفت از براى هر يك قائلى است واللّه العالم.
و در سـنـه 6188 كـه بـيست و پنج سال از سنّ شريف حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلّم گـذشـتـه بـود خـديـجـه ـ رضى اللّه عنها ـ را تزويج فرمود و آن مخدّره دختر خـويـلد بـن اسـد بـن عـبـدالعـزّى بـن قـصـىّ بـن كـلاب بـوده و نـخست زوجه عتيق بن عائذ المـخزومى بود و فرزندى از او آورد كه (جاريه) نام داشت و از پس عتيق زوجه ابوهالة ابـن مـنذر الا سدى گشت و از او هند بن ابى هالة را آورد و چون ابوهالة وفات كرد خديجه از مـال خـويـش و شـوهـران ثـروتى عظيم به دست آورد و آن را سرمايه ساخته به شرط مـضـاربـه تـجـارت كـرد تـا از صـنـاديـد تـوانـگـران شـد چـنـدانـكـه نـقـل شـده كـه كـارداران او هـشـتـاد هزار شتر از بهر بازرگانى مى داشتند و روز تا روز مـال او افـزون مـى شد و نام او بلند مى گشت و بر بام خانه او قبّه اى از حرير سبز با طـنـابـهـاى ابـريـشـم راسـت كـرده بـودنـد بـا تـمـثـالى چـنـد. و قـصـّه تـزويـج او بـا رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مفصّل است و ذكرش خارج از اين مختصر است وليكن ما در اينجا به يك روايت اكتفا مى كنيم:
شـيـخ كـليـنـى و غـيـر او روايـت كـرده انـد كـه چـون حـضـرت رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم خواست كه خديجه بنت خويلد ـ رضى اللّه عنها ـ را بـه عـقـد خـود درآورد ابـوطـالب بـا آل خـود و جمعى از قريش رفتند به نزد ورقة بن نوفل عموى خديجه پس ابتدا كرد ابوطالب به سخن و خطبه اى ادا كرد كه مضمونش اين است:
حـمـد و سپاس خداوندى را سزاست كه پروردگار خانه كعبه است و گردانيده است ما را از زرع ابراهيم عليه السّلام و از ذريّه اسماعيل عليه السّلام و جاى داده است ما را در حرم امن و امـان و گـردانـيـده است ما را بر ساير مردم حكم كنندگان و مخصوص  گردانيده است ما را بـه خـانـه خـود كـه مـردم از اطـراف جـهان قصد آن مى نمايند و حرمى كه ميوه هرجا را به سـوى او مـى آوردنـد و بـركت داده است بر ما در اين شهرى كه در آن ساكنيم؛ پس بدانيد كـه پـسـر بـرادرم مـحمّد بن عبداللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم را به هيچ يك از قريش نـمـى سـنـجـنـد مـگـر آنكه او زيادتى مى كند و هيچ مردى را با او قياس نكنند مگر آنكه او عـظـيـمـتـر اسـت و او را در مـيـان خـلق عـديـل و نـظـيـر نـيـسـت و اگـر در مـال او كـمـى هـسـت پس مال اعطائى است از حق تعالى كه جارى كرده بر بندگان به قدر حـاجـت ايـشـان و مـانـنـد سـايـه اى اسـت كـه به زودى بگردد. او را به خديجه رغبت است و خديجه را نيز با او رغبت است، آمده ايم كه او را از تو خواستگارى كنيم به رضا و خواهش او و هـر مـَهـْر كـه خـواهـيـد از مـال خـود مـى دهـيـم آنـچـه در حال خواهيد و آنچه مؤ جّل گردانيد و به پروردگار خانه كعبه سوگند مى خورم كه او را شـاءنـى رفـيـع و مـنـزلتـى مـنـيـع و بـهـره اى شـامـل و ديـنـى شـايـع و راءيـى كامل است پس ابوطالب ساكت شد.
و ورقة عم خديجه كه از جمله قسّيسان و علماى عظيم الشاءن بود به سخن درآمد و چون از جواب ابوطالب قاصر بود تواترى در نفس و اضطرابى در سخن او ظاهر شد و نتوانست كه نيك جواب بگويد.
چـون خـديـجه آن حال را مشاهده نمود از غايت شوق به آن حضرت پرده حيا اندكى گشود و به زبان فصيح فرمود:
اى عـمّ مـن! هـر چـنـد تـو از من اَوْلى هستى به سخن گفتن در اين مقام امّا اختيار مرا بيش از من نـدارى. تـزويـج كـردم بـه تـو اى مـحـمـّد نـفـس خـود را و مـَهـْر مـن در مـال من است. بفرما عمّ خود را كه ناقه اى براى وليمه زفاف بكشد و هر وقت خواهى به نزد زن خود درآى؛ پس ابوطالب فرمود كه اى گروه گواه باشيد كه خديجه خود را به محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم تزويج كرد و مَهْر را خود ضامن شد.
پـس يكى از قريش گفت چه عجب است كه مَهْر را زنان براى مردان ضامن شوند! ابوطالب در غـضب شده برخاست و چون آن جناب به خشم مى آمد جميع قريش از او مى ترسيدند و از سـطـوت او حـذر مـى نـمـودنـد؛ پـس گـفـت كـه اگـر شـوهـران ديـگـر مـثل فرزند برادر من باشند زنان به گرانترين قيمتها و بلندترين مهرها ايشان را طلب خواهند كرد و اگر مانند شما باشند مهر گران از ايشان خواهند طلبيد.
پـس ابـوطـالب شـتـر نـحر كرد و زفاف آن دُرّ صدف انبياء و صدف گوهر خير النّساء مـنعقد گرديد. و چون خديجه ـرضى اللّه عنها ـ به حباله حضرت محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم درآمد، عبداللّه بن غنم كه يكى از قريش است اين اشعار را در تهنيت انشاد كرد:
شعر:
هَنيئا مرئيا يا خَديجَةُ قَدْ جَرَتْ

لَكِ الطَّيْرُ فيما كانَ مِنكِ باَسْعَدٍ

تَزَوَّجْتِ مِنْ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ كُلِها

وَ مَنْ ذَا الَّذى فِي النّاسع مِثْلَ مُحمّدٍ

بِهِ بَشَّرَ الْبِرّانِ عيسَى بْنُ مَرْيَمٍ

وَمُوسَى بْنُ عِمْرانَ فَياقُرْبَ مَوْعِدٍ

اَقَرَّتْ بِهِ الْكُتّابُ قِدْما بِاَنَّهُ

رَسُولٌ مِنَ الْبَطْحآءِ هادٍ وَ مُهْتَدٍ(10)

و در سـال 6193 كـه سـى سـال از ولادت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم گـذشـته بود ولادت با سعادت اميرالمؤ منين عليه السّلام واقع شد چنانكه بيايد در باب سوّم ان شاء اللّه تعالى.
و در 6198 كـه سـى و پـنج سال از عمر آن حضرت گذشته باشد قريش كعبه را خراب كـردنـد و از سـر بـنـا كـردنـد و بـر طـول و عـرض خـانـه افـزودنـد و ديـوارهـا را بلند برآوردند به نحوى كه در جاى خود نگارش يافته.
و در 6203 روز بـيـسـت و هـفـتـم شهر رجب كه با روز نوروز مطابق بود حضرت محمّد بن عـبـداللّه بـه سـن چهل سالگى مبعوث به رسالت شد و به روايت امام حسن عسكرى عليه السـّلام چـون چـهـل سـال از سـنّ آن حـضـرت گـذشـت حـق تـعـالى دل او را بهترين دلها و خاشعتر و مطيعتر و بزرگتر از همه دلها يافت پس ديده آن حضرت را نور ديگر داد و امر فرمود كه درهاى آسمان را گشودند و فوج فوج از ملائكه به زمين مى آمدند و آن حضرت نظر مى كرد و ايشان را مى ديد و رحمت خود را از ساق عرش تا سر آن حـضـرت مـتـصل گردانيد. پس جبرئيل فرود آمد و اطراف آسمان و زمين را فرو گرفت و بازوى آن حضرت را حركت داد و گفت: يا محمّد بخوان. فرمود: چه چيز بخوانم؟ گفت:
(اِقْرَء بِاسْمِ رَبَّكَ الَّذي خَلَقَ، خَلَقَ الاِنْسانَ مِنْ عَلَق...)(11)
پـس وحـيـهـاى خـدا را بـه او رسـانـيـد.(12) و به روايت ديگر پس بار ديگر جـبـرئيـل بـا هـفـتـاد هـزار مـلك و مـيـكـائيـل بـا هـفـتـاد هـزار مـَلَك نـازل شـدنـد و كـرسـى عـزّت و كـرامـت بـراى آن حضرت آوردند و تاج نبوت بر سر آن سـلطـان سـرير رسالت گذاشتند و لواى حمد را به دستش دادند و گفتند بر اين كرسى بالا رو و خداوند خود را حمد كن و به روايت ديگر آن كرسى از ياقوت سرخ بود و پايه اى از آن از زبرجد بود و پايه اى از مرواريد.(13)
پـس چـون مـلائكـه بـالا رفـتـنـد و آن حـضـرت از كـوه حـِراء بـه زيـر آمـد، انـوار جـلال او را فـرو گرفته بود كه هيچ كس را ياراى آن نبود كه به آن حضرت نظر كند و بـر هـر درخـت و گـيـاه و سـنـگ كـه مـى گـذشت آن حضرت را سجده مى كردند و به زبان فصيح مى گفتند: (اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نَبِىَّ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللّهِ).
و چـون داخـل خـانـه خـديـجه شد از شعاع خورشيد جمالش خانه منور شد. خديجه گفت: يا مـحـمـّد صلى اللّه عليه و آله و سلم اين چه نور است كه در تو مشاهده مى كنم؟ فرمود كه اين نور پيغمبرى است، بگو: (لا اِل هَ ا لا اللّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ).
خـديـجـه گفت كه سالها است من پيغمبرى ترا مى دانم، پس شهادت گفت و به آن حضرت ايـمـان آورد؛ پـس حضرت فرمود: اى خديجه، من سرمائى در خود مى يابم جامه اى بر من بپوشان. چون خوابيد از جانب حق تعالى ندا به او رسيد:
(يا اَيُّهَا الْمُدَّثّرُ قُمْ فَاَنْذِرْ وَرَبَّكَ فَكَبِّرْ)(14)
اى جـامـه بـر خـود پـيچيده برخيز پس بترسان مردم را از عذاب خدا، و پروردگار خود را پـس تـكـبـيـر بـگـو و به بزرگى ياد كن؛ پس حضرت برخاست و انگشت در گوش خود گذاشت پس گفت:
اَللّهُ اَكْبَرُ اَللّهُ اَكْبَرُ.
پس صداى آن حضرت به هر موجودى رسيد و همه با او موافقت كردند.(15)
و در 6207 اظـهـار فـرمـود رسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم دعوت خود را از پس ‍ آنـكـه مدت سه سال حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم مردمان را پنهانى دعوت مـى فـرمـود و گـروهـى روش آن حـضـرت را گـرفـتـنـد و ايـمـان آوردنـد جـبـرئيـل ايـن آيـه مـبـاركـه آورد: (فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ اَعْرِضْ عَنِ الْمُشرِكينَ اِنّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئينَ).(16)
امر كرد آن حضرت را كه آشكارا دعوت كند؛ پس آن حضرت به كوه صفا بالا رفت و مردم را انذار كرد و شرح دعوت آن حضرت مردم را به دين مبين و خواندن قرآن مجيد برايشان و اذيـّت و آزارهائى كه به آن حضرت رسيد خارج از اين مختصر است. و ما در نوع پنجم از معجزات آن حضرت اشاره كرديم به آنچه مناسب اينجا است، به آنجا رجوع شود.
و از آن سـوى كفّار قريش در رنج و شكنجه مسلمانان سخت كوشيدند و بدان كس كه قدرت بر زحمت او نداشتند به زبان زيان مى كردند و هركه را قوم و عشيرتى نبود به عذاب و عـقـاب مـى كـشـيـدنـد و در رمـضاء مكّه به گرسنگى و تشنگى بازمى داشتند و زره در تن ايـشـان مـى كردند و به توقف در آفتاب حكم مى دادند چندان كه از پيغمبر خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم تبرى جويند.
فـقـير گويد كه در ذكر اصحاب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در ذكر عمّار اشاره خواهد شد به صدمات و اذيتهاى كفار قريش بر مسلمانان.
و در سال 6028 هجرت اصحاب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به حبشه واقع شد. چـون مـسـلمـانـان از شـكـنـجه كفار قريش سخت به ستوه شدند و با ظلم كفار قريش صبر نـتوانستند، از حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم دستورى طلبيدند تا به شهر ديـگـر شـونـد. حـضـرت ايشان را اجازت داد كه به ارض حبشه هجرت كنند؛ چه آنكه مردم حـبـشـه از اهل كتاب اند و نجاشى پادشاه حبشه به كسى ظلم نمى كند. و اين هجرت نخستين اسـت كـه بـعـضـى از اصـحـاب بـه سـوى حـبـشـه كـوچ دادند و هجرت بزرگ آن بود كه رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـه سـوى مدينه كوچ داد و از كسانى كه به حـبـشه هجرت كردند عُثمان بن عفّان و زوجه اش ‍ حضرت رقيّه و ابوحُذَيْفة بن عُتْبَة بن ربـيعة با زوجه اش سهلة. و در حبشه محمّد بن ابوحذيفه را حق تعالى به او داد و ديگر زُبـَيـر بـن العـوّام و مـُصْعَب ابن عُمَيْر بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدّار و عبدالرّحمن بن عـوف و ابـوسـلمة و زوجه اش امّ سلمة و عثمان بن مظعون و عامر بن ربيعه و جعفر بن ابى طالب t با زوجه اش اَسماء بنت عُمَيْس و عمرو بن سعيد بن العاص و برادرش خالد و اين هـر دو تـن با زن بودند و ديگر عبداللّه بن جَحْش با زوجه اش امّ حبيبه دختر ابوسفيان و ابوموسى اشعرى و ابو عبيده جراح و اشخاصى ديگر كه جميعا زياده از هشتاد مرد باشند در مـاه رجـب از مـكـّه بـيـرون شدند كشتى در آب راندند و به اراضى حبشه درآمدند و در آن مـمـلكـت از كـين و كيد قريش و عذاب آن جماعت آسوده شدند و در جوار نجاشى ايمن زيستند و بـه عـبـادت حـق تـعـالى پـرداختند و حضرت ابوطالب در تحريص ‍ نجاشى به نصرت پيغمبر فرموده:
شعر:
تَعَلَّمْ مَليكَ الْحَبْشِ اَنَّ مُحَمّدا

نَبِىُّ كموُسى وَالْمَسيحِ بْنِ مَرْيَمٍ

اَتى بِهُدى مِثْلَ الَّذى اَتَيابِهِ

فكُلُّ بِاَمْرِ اللّهِ يَهْدى وَ يَعْصِمُ

وَ اِنَّكُمْ تَتلُونَهُ فى كِتابِكُمْ

بِصِدْقِ حَديثٍ لاحَديثِ الْـمُرجِّم (17)

وَاِنَّكَ ما يَاْتيكَ مِنّا عِصابَةٌ

بِفَضْلِكَ اِلاّ عاوَدُوا بالَتّكَرُّمِ

فَلا تَجْعَلُوا للّهِ نِدًّا وَ اَسْلِمُوا

فَاِنَّ طَريقَ الْحَقِّ لَيْسَ بِمُظْلَمٍ (18)

و در سال 6209 كه پنج سال از بعثت گذشته باشد ولادت با سعادت حضرت فاطمه ـ صلوات اللّه عليها ـ واقع شد به نحوى كه در باب دوم بيايد ان شاء اللّه تعالى.
و در سال 6210 حضرت رسول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـه شـعـب درآمـد. و مجمل آن چنان است كه چون مشركين نگريستند كه مسلمانان را پناه جائى مانند حبشه به دست شـد هـركـس از مـسـلمـين بدان مملكت سفر كردى ايمن گشتى و هم آن مردمان كه در مكّه سكونت دارنـد در پـنـاه ابـوطالب اند و در اسلام حمزه نيز ايشان را تقويتى شد، انجمنى بزرگ كـردنـد و تـمـامـى قريش بر قتل پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم همدست شدند؛ چون ابوطالب بر اين انديشه آگهى يافت آل هاشم و عبدالمطّلب را فراهم كرد و ايشان را با زن و فرزند به درهّاى كه شِعْب ابوطالبش ‍ گويند جاى داد و اولاد عبدالمطّلب مسلمان و غـيـر مسلمانشان از بهر حفظ قبيله و فرمانبردارى ابوطالب در نصرت پيغمبر صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم خـوددارى نـكردند جز ابولهب كه سر برتافت و با دشمنان ساخت. و ابـوطـالب بـه اتـفـاق خـويـشـان خـود بـه حـفـظ و حـراسـت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم پرداخت و از دو سوى آن درّه را ديده بان بازداشت و فرزند خود على عليه السّلام را بسيار شب به جاى پيغمبر خفتن فرمود. و حمزه همه شب بـا شـمـشـيـر برگرد پيغمبر مى گشت؛ چون كفّار قريش اين بديدند و دانستند كه بدان حـضـرت دست نيابند چهل تن از بزرگان ايشان در دارالنّدوة مجتمع شدند و پيمان نهادند كـه بـا فـرزندان عبدالمطّلب و اولاد هاشم، ديگر به رفق و مدارا نباشند و زن بديشان نـدهـنـد و زن از ايشان نگيرند و بديشان چيزى نفروشند و چيزى از ايشان نخرند و با آن جـمـاعـت كـار بـه صـلح نـكـنـنـد مـگـر وقـتـى كـه پـيـغـمـبر را به دست ايشان دهند تا به قـتل آورند و اين عهد را استوار كردند و بر صحيفه نگار نموده و مهر بر آن نهادند و به امّ الجـلاس ـ خـاله ابـوجـهـل ـ سـپـردنـد تـا نيكو بدارد و از اين معاهده بنى هاشم در شِعْب محصور ماندند و هيچ كس از اهل مكّه با ايشان نيروى فروختن و خريدن نداشت جز اوقات حج كـه مقاتلت حرام بود و قبائل عرب در مكّه حاضر مى شدند ايشان نيز از شعب بيرون شده چـيـزهـاى خـوردنى از عرب مى خريدند و به شعب برده مى داشتند و اين را قريش نيز روا نـمـى دانستند و چون آگاه مى شدند كه يكى از بنى هاشم چيزى مى خواهد بخرد بهاى آن را گـران مـى كـردند و خود مى خريدند و اگر آگاه مى شدند كه كسى از قريش به سبب قرابت يكى از بنى عبدالمطّلب از اشياء خوردنى چيزى به شِعْب فرستاده او را زحمت مى كـردنـد و اگـر از مـردم شـعـب كـسـى بـيرون مى شد و بر او دست مى يافتند او را عذاب و شكنجه مى كردند. و از كسانى كه گاهى براى آنها خوردنى مى فرستاد ابوالعاص بن ربـيـع ـ دامـاد پـيـغـمـبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم ـ و هشام بن عمرو و حكيم بن حَزام بن خُوَيْلد ـ برادرزاده خديجه ـ بود.
و نـقـل شـده كـه ابـوالعـاص شـتـران از گـنـدم و خـرمـا حمل داده به شعب مى برد و رها مى كرد و از اينجا است كه حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده كه ابوالعاص حق دامادى ما بگذاشت.
بـالجـمـله، سـه سـال كـار بـديـنـگـونـه مـى رفـت و گـاه بـود كـه فـريـاد اطـفـال بـنـى عـبـدالمـطـّلب از شدت گرسنگى و جوع بلند بود تا بعضى مشركين از آن پيمان پشيمان شدند.
و پـنـج نفر از ايشان كه هِشام بن عمرو و زُهَيْر بْن اُمَيّة بن مُغيرة و مُطْعِم بْن عَدِىّ و اَبُو البَخْتَرى و زَمْعَة بن الا سود بن المطلب بن اَسَد مى باشند با هم پيمان نهادند كه نقض ‍ عهد كنند و آن صحيفه را بدرند. صبحگاه ديگر كه صناديد قريش در كعبه فراهم شدند و آن پـنـج نـفـر آمدند و از اين مقوله سخن در پيش آوردند كه ناگاه ابوطالب با جمعى از مـردم خـود از شـعـب بـيـرون آمـده بـه كـعـبـه انـدرآمـد و در مـجـمـع قـريـش ‍ بـنـشـسـت. ابوجهل را گمان آنكه ابوطالب از زحمت و رنجى كه در شعب برده صبرش ‍ تمام گشته و اكنون آمده كه محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم را تسليم كند. ابوطالب آغاز سخن كرد و فـرمود: اى مردمان سخنى گويم كه جز بر خير شما نيست، برادرزاده ام محمد صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم مـرا خبر داده كه خداى (اَرَضه) را بدان صحيفه برگماشت تا رُقُوم جـور و ظـلم و قطيعت را بخورد و نام خدا را به جا گذاشت اكنون آن صحيفه را حاضر كنيد اگر او راست گفته است، شما را با او چه جاى سخن است از كيد و كينه او دست برداريد و اگـر دروغ گـويـد، هـم اكـنـون او را تـسـليـم كـنـم تـا بـه قـتـل رسـانـيـد. مـردمـان گـفـتـند نيكو سخنى است پس برفتند و آن صحيفه را از اُمّ جلاس ‍ بگرفتند و بياوردند چون گشودند تمام را (اَرَضه) خورده بودجز لفظ بِسْمِكَ اللّهُمَّ كه در جاهليت بر سر نامه ها مى نگاشته اند. مردمان چون اين بديدند شرمسار شدند.
پـس مـُطـْعـِم بـن عـَدِىّ صحيفه را بدريد و گفت: ما بيزاريم از اين صحيفه قاطعه ظالمه. آنـگـاه ابوطالب به شعب مراجعت فرمود. روز ديگر آن پنج نفر به اتفاق جمعى ديگر از قريش به شعب رفتند و بنى عبدالمطّلب را به مكّه آوردند و در خانه هاى خود جاى دادند و مـدّت سـه سـال بـود كـه در شـعـب جـاى داشـتـنـد. لكـن مـشـركـيـن بـعـد از آنـكـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از شـعـب بـيـرون شـد هـم بر عقيدت نخست چندانكه تـوانـسـتـنـد از خـصـمـى آن حـضـرت خـويـشـتـن دارى نـكـردند و در اذيّت و آزار آن حضرت بكوشيدند به نحوى كه ذكرش را مقام گنجايش ندارد.
و در سـال 6213 وفـات ابـوطـالب و خـديجه رضى اللّه عنهما واقع شد. امّا ابوطالب، پـس وفـاتـش ‍ در بـيـسـت و شـشـم رجـب آخـر سـال دهـم بـعـثـت اتـفـاق افـتـاد. حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در مـصـيـبـت او بـگـريـسـت و چـون جـنـازه اش را حمل مى كردند آن حضرت از پيش روى جنازه او مى رفت و مى فرمود:
اى عـمّ، صـله رحم كردى و در كار من هيچ فرونگذاشتى خدا تو را جزاى خير دهد. و جلالت شـاءن ابـوطـالب و نـصـرتـش از رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و ديـگـر فـضـائل او از آن گـذشـتـه اسـت كـه در ايـن مـخـتـصـر بـگـنـجـد و مـا در فـصـل خـويـشـان حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم به مختصرى از آن اشاره خواهيم نمود.
و بـعـد از سـه روز و به روايتى سى وپنج روز، وفات حضرت خديجه رضى اللّه عنها واقـع شـد و رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم او را بـه دسـت خـويش در (حَجُون)(19) مـكـّه دفـن كـرد و بـعـد از وفـات ابـوطالب و خديجه رضى اللّه عنهما چـنـدان غـمـنـاك بـود كـه از خـانـه كـمـتـر بـيـرون شـد و از ايـن روى آن سال را عامُالْحزْن نام نهاد. اميرالمؤ منين عليه السّلام در مرثيه آن دو بزرگوار فرموده:
شعر:
اَعَيْنَىَّ جُود ا بارَكَ اللّهُ فيكُما

عَلى هالِكَيْنِ ما تَرى لَهُما مِثْلاً

عَلى سَيِّدِ الْبَطْحآءِ وَ ابْنِ رَئيسها

وَ سَيّدَةِ النِّسوانِ اَوَّلَ مَنْ صَلّى

مُصابُهُما دْجى لِىَ الْجَوَّ وَالْـهَوا

فَبِتُّ اُقاسى مِنْهُما الْـهَمَّ وَالثَّكْلى

لَقَدْ نَصَرا فِي اللّهِ دينَ مُحَمَّدٍ

عَلى مَنْ بَغى فِي الدّينِ قَد رَعَيا اِلاّ

و هم آن حضرت در مرثيه ابوطالب فرموده:
شعر:
اَبا طالِبٍ عِصْمَةُ الْمُسْتَجيرِ

وَغَيْثَ الَْمحُول وَ نُورَ الظُّلَمِ

لَقَدْ هَدَّ فَقْدُكَ اَهْلَ الْحِفاظِ

فَصَلّى عَلَيْكَ وَلِىُّ النِّعَمِ

وَلَقّاكَ رَبُّكَ رِضْوانَهُ

فَقَدْ كُنْتَ لِلطُّهْرِ مِنْ خَيْرِعَمِّ

و بـعـد از وفـات ابـوطـالب مـشـركـين عرب بر خصمى آن حضرت بيفزودند و زحمت او را پـيـشـنـهـاد خاطر كردند چنانكه يكى از سُفهاى قوم به اغواى آن جماعت، روزى مشتى خاك بر سر مباركش ريخت و آن حضرت جز صبر چاره ندانست.
و در سـال 6214 از جـهت دعوت مردم، به طائف شد و ما قصه سفر آن حضرت را به طائف به نحو اختصار در صمن معجزات در استيلاء آن حضرت بر شياطين و جنّيان ذكر كرديم.
و در سال 6214 حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم سَوْدَه بنت زَمْعَة را تزويج فرمود. و اين اوّل زنى بود كه آن حضرت بعد از خديجه تزويج فرمود.
حـضـرت رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم تـا خـديـجـه زنده بود هيچ زن ديگر نـگـرفـت و هـم در آن سـال عايشه را خطبه كرد و آن هنگام او شش ساله بود و زفاف او در سال اوّل هجرت افتاد و هم در آن سال ابتداى اسلام انصار شد.
و در سال 6215 معراج پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم اتفاق افتاد.
معراج پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم
بـدان كـه از آيـات كـريـمـه و احـاديـث مـتواتره ثابت گرديده است كه حق تعالى حضرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم را در يك شب از مكّه معظمه تا مسجد اَقْصى و از آنجا بـه آسـمـانـهـا تـا سـِدْرَة الْمـُنـْتَهى و عرش اعلا سير داد. و عجائب خلق سموات را به آن حـضـرت نـمود. و رازهاى نهانى و معارف نامتناهى به آن حضرت القا فرمود و آن حضرت در بـيـت المـعـمـور و تـحـت عرش به عبادت حق تعالى قيام نمود. و با انبياء عليهماالسّلام ملاقات كرد و داخل بهشت شد و منازل اهل بهشت را مشاهده نمود.
و احاديث متواتره خاصّه و عامّه دلالت دارد كه عروج آن حضرت به بدن بود نه به روح، در بـيـدارى بـود نـه در خـواب، و در ميان قدماى علماى شيعه در اين خلافى نبوده چنانچه عـلامـه مـجـلسى فرموده: و شكّى كه بعضى در باب جسمانى بودن معراج كرده اند يا از عـدم تـتـبـع اخبار و آثار رسول خدا و ائمّه هُدى عليهماالسّلام است يا به سَبَب عَدم اعتماد بـر اخـبار حجّتهاى خدا و وثوق بر شبهات غير متديّنين از حكماست و اگر نه چون تواند بـود كـه شـخـص مـعـتـقـد چـنـديـن هـزار حـديـث از طـُرق مـخـتـلفـه در اصـل مـعـراج و كيفيّات و خصوصيّات آن بشنود كه همه ظاهر و صريحند در معراج جسمانى بـه مـحـض اسـتـبـعـاد وَهـْم يـا شـُبـهـات واهـيـه حـكـمـا، هـمـه را انـكـار و تاءويل نمايد.(20)
و اگـر (عـَرَجـْتَ بـِهِ) در بـعـض نـُسـَخ (عـَرَجْتَ بِروُحِهِ) ذكر شده منافات ندارد. و اين مـثـل (جـِئْتـُكَ بـروُحـى) اسـت بـه بـيـانـى كـه مـقـام ذكـرش نـيـسـت و تفصيل آن را شيخ ما علامه نورى در (تحيّة الزّائر) ذكر فرموده.(21)
و بـدان كـه اتفافى است كه معراج پيش از هجرت واقع شد و آيا در شب هفدهم ماه رمضان، يـا بـيـسـت و يـكـم مـاه مـزبـور، شـش مـاه پـيـش از هـجـرت واقـع شـده. يـا در مـاه ربـيـع الاوّل دو سـال بـعـد از بعثت؟ اختلاف است و در مكان عروج نيز خلاف است كه خانه امّ هانى بوده يا شِعْب ابى طالب يا مسجدالحرام؟ و حق تعالى فرمود:
(سـُبـْحـانَ الّذى اَسـْرى بـِعـَبـْدِهِ لَيـْلاً مـِنَ الْمـَسـْجـِدِ الْحـَرامِ اِلَى الْمـَسـْجـِدِالاَْقـصـى...).(22)
يـعـنـى مـنـزّه اسـت آن خـداونـدى كـه سير داد بنده خود را در شبى از مسجدالحرام به سوى مـسجداقصى آن مسجدى كه بركت داده ايم دور آن را براى آنكه نمايانيم او را آيات عظمت و جلال خود، به درستى كه خداوند شنوا و داناست.
بـعـضـى گـفته اند كه مراد از مسجدالحرام، مكّه معظّمه است؛ زيرا كه تمام مكّه محلّ نماز و محترم است. و مشهور آن است كه مسجد اقصى مسجديست كه در بيت المقدّس است. و از احاديث بسيار ظاهر مى شود كه مراد، بيت المعمور است كه در آسمان چهارم است و دورترين مسجدها است. و نيز اختلاف است كه معراج آن حضرت يك مرتبه بوده يا دو مرتبه يا زيادتر؟ از احـاديـث معتبره ظاهر مى شود كه چندين مرتبه واقع شد و اختلافى كه در احاديث معراج هست مى تواند محمول بر اين باشد. علما از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه حق تعالى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم را صد و بيست مرتبه به آسمان برد و در هـر مـرتبه آن حضرت را در باب ولايت و امامت اميرالمؤ منين عليه السّلام و ساير ائمّه طاهرين عليهماالسّلام زياده از ساير فرايض تاءكيد و توصيه فرمود.(23)
قال الْبُوصيرى:
شعر:
سَرَيْتَ مِنْ حَرَمٍ لَيْلاً اِلى حَرَمٍ

كَما سَرىَ الْبَدْرُ في داجٍ مِنَ الظُّلَمِ

فَظِلْتَ تَرْقى اِلى اَنْ نِلْتَ مَنْزلَةً

مِنْ (قابَ قَوْسَيْنِ) لَمْ تُدْرَكْ وَلَمْ تُرم

وَقَدّمَتْكَ جَميعُ الاَْنْبِياءِ بِها

وَالرُّسُلُ تَقْديمَ مَخْدوُمٍ عَلى خَدَمٍ

وَ اَنْتَ تَحْتَرِقُ السَّبْعَ الطِّباقَ بِهِمْ

فى مَوْكَبٍ كُنْتَ فيهِ صاحِبَ الْعَلَم

حَتّى اِذا لَمْ تَدَعْ شَاءْوا لِمُسْتَبِقٍ

مِنَ الدُّنُوِّ وَلا مَرْقىً لِمُسْتَنِمٍ

و در سـال 6216 بـيـعـت مـردم مـديـنـه در عـقـبـه بـار دوم واقـع شـد و مـردم مـديـنـه بـا رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم عقد بيعت و شرط متابعت استوار كردند كه جنابش ‍ را در مدينه مانند تن و جان خويش حفظ و حراست نمايند و آنچه بر خويشتن نپسندند از بهر او پـسـنـده ندارند. چون اين معاهده مضبوط شد مردم مدينه به وطن خويش باز شدند و كفار قـريـش از پـيمان ايشان با پيغمبر آگاه گشتند اين معنى بر كين و كيد ايشان بيفزود كار به شورى افكندند، چهل نفر از دانايان مجرّب گزيده در دارالنّدوه جمع شدند شيطان به صـورت پـيـرى از قـبـيـله نـَجـْد داخـل ايـشـان شـد و بـعـد از تـبـادل افـكـار و اظهار راءيها، راءى همگى بر آن قرار گرفت كه از هر قبيله مردى دلاور انـتـخاب كرده و به دست هر يك شمشيرى برنده دهند تا به اتّفاق بر آن جناب تازند و خـونـش بـريزند تا خون آن حضرت در ميان قبائل پهن و پراكنده شود و عشيره پيغمبر را قـوّت مـقـاومـت بـا جـمـيـع قـبـائل نـبـاشـد لاجـرم كـار بـر دِيـَت افـتـد؛ پـس جـمـله دل بر اين نهادند و به إ عداد اين مهم پرداختند. پس آن اشخاصى كه ساخته اين كار شده بـودنـد در شـب اوّل ماه ربيع الا وّل در اطراف خانه آن حضرت آمدند و كمين نهادند از بهر آنـكـه چـون پـيـغـمـبـر بـه رخـتـخواب رود بر سرش ريخته و خونش بريزند. حق تعالى پـيـغـمـبـرش را از ايـن قـصـه آگـهـى داد و آيـه شـريـفـه (وَ اِذْ يـَمـْكـُرُ بـِكَ الَّذيـنـَ كَفَروُا)(24) نازل شد و ماءمور گشت كه اميرالمؤ منين عليه السّلام را به جاى خـود بـخـوابـانـد و از مـديـنـه بـيـرون شود. پس اميرالمؤ منين عليه السّلام را فرمود كه مشركين قريش امشب قصد من دارند و حق تعالى مرا ماءمور به هجرت كرده است و امر فرموده كـه بـروم بـه غـار (ثـور) و ترا امر كنم كه در جاى من بخوابى تا آنكه ندانند كه من رفته ام، تو چه مى گوئى و چه مى كنى؟ اميرالمؤ منين عليه السّلام عرض كرد: يا نبى اللّه، آيا تو به سلامت خواهى ماند از خوابيدن من در جاى تو؟ فرمود: بلى، اميرالمؤ منين عـليـه السـّلام خـنـدان شـد و سـجـده شـكـر بـه جـاى آورد و ايـن اوّل سـجـده شـكـر بـود كـه در اين امّت واقع شد؛ پس سر از سجده برداشت و عرض كرد: بـرو بـه هـر سـو كه خدا ترا ماءمور گردانيده است، جانم فداى تو باد و هر چه خواهى مـرا امـر فرما كه به جان قبول مى كنم و در هر باب از حق تعالى توفيق مى طلبم؛ پس حـضـرت او را در بـرگـرفـت و بـسـيـار گـريـسـت و او را بـه خـدا سـپـرد و جبرئيل دست آن حضرت را گرفت و از خانه بيرون آورد و حضرت خواند:
(وَجـَعـَلْنـا مـِنْ بـَيـْنِ اَيـْديـهـِمْ سـَدّا وَ مـِنْ خـَلْفـِهـْمِ سـَدّا فـَاَغـْشـَيـْنـاهـُمْ فـَهـُم لايُبْصِروُنَ)(25)
و كف خاكى بر روهاى ايشان پاشيد و فرمود شاهَتِ الْوُجُوهُ و به غار ثور تشريف برد.
و به روايتى به خانه امّ هانى تشريف برد و در تاريكى صبح متوجه غار ثور شد از آن طـرف امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام در جاى آن حضرت خوابيد و رداى آن حضرت را بر خود پـوشـيـد. كـفـّار قـريش خواستند آن شب در خانه آن حضرت بريزند ابولهب كه يك تن از ايـشـان بـود مـانـع شـد گـفـت: نـمـى گـذارم كـه شـب داخـل خـانـه شـويـد؛ زيـرا كه در اين خانه اطفال و زنان هستند امشب او را حراست مى نمائيم صـبـح بـر او مـى ريـزيـم. هـمـيـن كـه صـبـح خـواسـتـنـد قـصـد خـود را بـه عـمـل آورنـد امـيرالمؤ منين عليه السّلام مقابل ايشان برخاست و بانگ برايشان زد. آن جماعت گـفـتـنـد: يـا عـلى، مـحمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم كجا است؟ فرمود: شما او را به من نـسـپـرده بـوديـد، خـواستيد او را بيرون كنيد، او خود بيرون رفت، پس دست از على عليه السّلام برداشته به جستجوى پيغمبر شدند.
حق تعالى اين آيه در شاءن اميرالمؤ منين عليه السّلام فرو فرستاد:
(وَ مَنِ النّاسِ مَنْ يَشْري نَفْسَهُ ابْتِغآءَ مَرضاتِ اللّهِ)(26)
پـس حـضـرت پـيـغـمـبـر صلى اللّه عليه و آله و سلّم سه روز در غار ثور بود و در روز چـهـارم روانـه مـديـنـه شـد و در دوازدهـم مـاه ربـيـع الا وّل سـال سـيـزدهـم بـعثت وارد مدينه طيبه شد و اين هجرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به مدينه مبدء تاريخ مسلمانان شد.
و در سـال اوّل هـجـرى بـعـد از پـنـج مـاه يـا هـشـت مـاه، حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم عقد برادرى مابين مهاجر و انصار بست و اميرالمؤ منين عليه السّلام را برادر خود قرار داد و در ماه شوّال آن زفاف با عايشه فرمود.

وقايع سال دوم هجرى

وقايع سال دوم هجرى
در سـال دوم هـجـرى قـبـله مـسـلمـانـان از جـانـب بـيـت المـقدس به سوى كعبه گشت و در اين سـال تـزويـج حـضـرت فـاطـمـه صـَلَواتُ اللّهِ عـَلَيْها با اميرالمؤ منين عليه السّلام شد بـعـضـى از مـحـقـّقـيـن گـفـتـه انـد كـه سـوره (هـَلْ اَتـى) در شـاءن اهـل بـيـت عـليـهـمـاالسـّلام نازل شده و حق تعالى بسيارى از نعمتهاى بهشت را در آن سوره مذكور داشته و ذكر حورالعين نفرموده! (لَعَلَّ ذلِكَ اِجْلالاً لِفاطِمَةَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيْها) و در آخـر شـعـبـان سـنـه دو، روزه مـاه رمـضـان فـرض ‍ شـد. و نـيـز در ايـن سال حكم قتال با مشركين نازل شد.
و پـس از هـفـتـاد روز از سـنـه دو گـذشـتـه، غـزوه (اَبـْواء) واقـع شـد و (اَبـْواء)(27) نـام دهـى اسـت بـزرگ در مـيـان مـكـّه و مـديـنـه و آن از اعـمـال (فـُرْع) است از مدينه و در آنجا است قبر حضرت آمنه والده حضرت پيغمبر صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و هـم دهـى ديـگر در آنجا است كه آن را (وَدّان)(28) گويند و از اينجا است كه اين غزوه را، غزوه وَدّان نيز گويند.
و در ايـن غـزوه كـار بـه صـلح رفـت و حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بدون محاربه مراجعت فرمود و حامل لواء در اين غزوه حضرت حمزه بود. پس از اين (سَرِيّه حمزه) پيش آمد.
فرق غَزْوَه و سَرِيّه
بايد دانست كه چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم لشكرى را به حرب مى گـمـاشـت و خود آن حضرت با آن لشكر بود آن را (غزوه) گويند و اگر آن حضرت با ايـشان نبود آن را بعث و (سَرِيّه) گويند و سَريّه (29) طايفه اى از جيش را گـويـنـد كه فرستاده شود براى دشمن، اَقَلّش نُه نفر است و نهايتش چهارصد و بعضى گـفـتـه انـد كـه (سَرِيّه) از صد است تا پانصد و زيادتر را (منس) گويند واگر از هـشـتـصـد زيـادتـر شـد (جـيـش) گـويـنـد و اگـر از چـهـارهـزار زيـادتـر شـد (حـَجـْفـَلْ)(30) گـويند و در عدد غزوات آن حضرت اختلاف است از نوزده تا بيست و هفت گفته اند لكن قتال در نُه غزوه واقع شده.
در شـهـر ربـيـع الا خر غزوه بُواط پيش آمد و آن چنان بود كه آن حضرت با دويست نفر از اصـحـاب بـه قـصـد كاروان قريش از مدينه تا ارض بُواط طىّ مسافت فرمود و با دشمن دُچـار نـشـده مـراجـعـت فـرمـود و بـواطـ (31) كـوهـى اسـت از جـبـال جـهـيـنـه در نـاحـيه رَضْوى و رَضْوى (32) كوهى است مابين مكّه و مدينه نزديك به يَنْبَع كه كيسانيه مى گويند محمّد بن حنفيّه در آنجا مقيم است، زنده مى باشد تا خروج كند.
پس از غزوه بُواط، غزوه ذوالعُشَيْره پيش آمد و عُشَيره (33) نام موضعى است از بـراى بـنـى (مـُدْلِجْ) بـه (يـَنـْبـُع) در مـيـان مـكـّه و مـديـنـه و آن چـنـان اسـت كـه رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم شنيد كه ابوسفيان با جماعتى از قريش به جهت تـجـارت مـسـافـر شـام انـد پـس سـر هـم بـا جـمـاعـتـى از اصـحـاب از دنبال او به ارض ذوالعُشيره آمد ابوسفيان را ملاقات نفرمود لكن بزرگان بنى مُدْلِجْ كه در نـواحـى ذوالعـُشـَيـره بـودند به خدمت آن حضرت رسيدند و كار بر مصالحه و مهادنه نهادند.
در شـَهـْر جـُمـادى الا خرة غزوه بَدْر الاُؤ لى روى نمود از اين جهت كه خبر به پيغمبر صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم كـه كـُرْزِ بـْن جـابـر الفـِهْرى از مكّه به اتفاق جمعى از قريش ‍ بيرون شده به سه منزلى مدينه آمدند و شتران آن حضرت و چهار پايان ديگر مردم را از مراتع مدينه برانده و به مكّه بردند. رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم رايت جنگ را بـه عـلى عـليـه السـّلام سـپـرد و بـا جـمـعـى از مـهـاجـر بـر نـشـسـتـه بـه منزل سَفَوان (34) كه از نواحى بدر است بر سر چاهى فرود شد و سه روز آنـجـا بـيـاسـود و از هر جانب فحص حال مشركين فرمود و خبر ايشان نيافت لاجَرَم باز به مدينه شد و اين وقت سَلْخ جُمادى الا خرة بود.
و هـم در سـَنـَه دو، غزوه بدر كبرى پيش آمد و ملخّصش آن است كه كفار قريش مانند عُتبَه و شَيْبَه و وليد بن عُتبه و ابوجهل و اَبُوالْبَخْتَرى و نَوْفَلِ بنِ خُوَيْلِدْ و ساير صناديد مـكـّه بـا جـمـاعـت بـسيار از مردمان جنگى كه مجموع ايشان به نُهصد و پنجاه تن به شمار رفـتـه انـد اعـداد جـنگ با پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم كرده از مكّه بيرون شدند و ادوات طرب و زنان مُغَنّيه براى لهو و لعب با خود برداشتند و صد اسب و هفتصد شتر با ايشان بود.
و كـار بـر آن نـهـادنـد كـه هـر روز يـك تـن از بـزرگـان قـريـش عـلف و آذوقه لشكر را كـفـيـل بـاشـد و ده شـتـر نـَحـْر كـنـد و از آن طـرف حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم با سيصد و سيزده تن از اصحاب خود از مدينه حركت كردند تا به اراضى بدر درآمدند و بدر اسم چاهى است در آنجا كه كشته هاى مشركين را در آنجا افكندند و چون پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در اراضى بدر قرار گرفت جـاى به جاى دست مبارك بر زمين اشاره نمود و مى فرمود: ه ذ ا مَصْرَعُ فُلانٍ و كشتنگاه هر يك از صناديد قريش را مى نمود و هيچ يك جز آن نبود كه فرمود.
در ايـن وقـت لشـكـر دشـمـن پـديدار گشت كه از پيش روى بر سر تلّى برآمدند و نظاره لشـكـر پـيغمبر همى كردند. مسلمانان در نظر ايشان سخت حقير و كم نمودند چنانكه ايشان نيز در چشم مسلمانان اندك نمودند.
ق الَ اللّهُ تـَعـالى: (وَ اِذْ يـُريـكـُمـُوهـُمْ اِذِالْتـَقـَيْتُمْ في اَعْيُنِكُمْ قَليلاً وَ يُقَلِّلُكُمْ فى اَعْيُنِهِمْ لِيَقْضِىَ اللّهُ اَمْرا كانَ مَفْعُولا.)(35)
قـريش پس از نظاره پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در پشت آن تلّ فرود شدند و از آب دور بـودند و چون فرود آمدند عمير بن وهب را با گروهى فرستادند كه لشكر اسلام را احـتـيـاط كـند بلكه شمارِ ايشان را باز داند. پس عمير اسب بر جهاند و از هر سوى به گـرد مـسـلمانان برآمد و بر گرد بيابان شد و نيك نظر كرد كه مبادا مسلمانان كمين نهاده بـاشـنـد بـاز شـده و گفت در حدود سيصد تن مى باشند و كمينى ندارند لكن ديدم شتران يثرب حمل مرگ كرده اند و زهر مهلك در بار دارند.
اَمـا تـَرَوْنـَهـُمْ خـُرْسـاً لا يَتَكَلَّمُونَ يَتَلَمَّظُونَ تَلَمُّظَ الاَفاعي مالَهُمْ مَلْجَاءٌ اِلاّ سُيُوفُهُمْ وَ ما اَري هُمْ يُوَلّوُنَ حَتّى يُقْتَلُوا وَ لايُقْتَلُونَ حَتّى يَقْتُلُوا بِعَدَدِهِمْ؛
يـعـنـى آيـا نـمـى بـينيد كه خاموشند و چون افعى زبان در دهان همى گردانند پناه ايشان شـمـشـيـر ايـشـان اسـت، هـرگز پشت به جنگ نكنند تا كشته شوند و كشته نشوند تا به شـمـار خـويـش دشـمـن بـكشند؛ پشت و روى اين كار را نيك بنگريد كه جنگ با ايشان كارى سهل نتواند بود.(36)
حـكيم بن حزام چون اين بشنيد از عتبه درخواست كرد كه مردم را از جنگ بازنشاند عتبه گفت اگر توانى ابن حنظليّه يعنى ابوجهل را بگو هيچ توانى مردم را بازگردانى و با محمّد صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و مـردم او كـه ابـنـاءِ عـمّ تـواَنـد رزم نـدهـى؟ حـكـيـم نـزد ابـوجهل آمد و پيغام عتبه بگذاشت ابوجهل گفت: اِنْتَفَخَ سُحْرُه؛ يعنى پر باد شده شُش او. كـنـايـه از آنـكـه ترس و بددلى عارض او شده و هم عتبه بر پسر خود ابوحذيفه كه مسلمانى گرفته و با محمّد است مى ترسد.
حـكـيـم سـخـنـان ابـوجـهـل را بـراى عـتـبـه گـفـت كـه نـاگـاه ابـوجـهـل از دنبال رسيد عتبه روى با او كرد و گفت: يا مُصَفِّر الاِسْت (37) تـعـيـيـر مـى كـنـى مـرا، معلوم خواهد شد كه كيست آن كس كه شُش او پر باد گشته. از آن طـرف پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از بـهـر آنـكـه مـسـلمـانـان را دل بـه جـاى آيـد و كـمـتـر بـيـم جـنـگ كـنـنـد بـه مـفـاد (وَ اِنْ جـَنـَحـُوا لِلسِّلْم فـَاجـْنـَحـْ لَها)(38) هر چند دانسته بود كه قريش كار به صلح نكنند از بهر آنكه جاى سـخـن نـمـانـد پـيام براى قريش فرستاد كه ما را در خاطر نيست كه در حرب شما مبادرت كنيم؛ چه شما عشيرت و خويشان منيد، شما نيز چندان با من به معادات نرويد مرا با عرب بـگذاريد اگر غالب شدم هم از براى شما فخرى باشد و اگر عرب مرا كفايت كرد شما به آرزوى خود برسيد بى آنكه رنجى بكشيد.
قـريـش چـون اين كلمات شنودند از ميانه عتبه زبان برگشود و گفت: اى جماعت قريش هر كـه سـخـن بـه لجاج كند و سر از پيام محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم بتابد رستگار نشود؛ اى قريش گفتار مرا بپذيريد و جانب محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم را كه مهتر و بـهـتـر شـمـا است رعايت كنيد. ابوجهل بيم كرد كه مبادا مردم به فرمان عتبه باز شوند گـفـت: هـان، اى عـتـبه! اين چه آشوب است كه افكنده اى همانا از بيم عبدالمطّلب از بهر مراجعت حيلتى كرده اى؟ عتبه برآشفت و گفت: مرا به ترس  نسبت دهى و خائف خوانى. از شتر به زير آمد ابوجهل را از اسب بكشيد و گفت: بيا تا ما با هم نبرد كنيم و بر مردمان مـكـشـوف سـازيم كه جَبان (39) كيست و شجاع كدام است؟ اَكابر قريش پيش شدند و ايشان را از هم دور كردند در اين وقت آتش حرب زبانه زدن گرفت و از دو سوى، مردان كارزار به جوش و جنبش  درآمدند.
اوّل كـس عـُتـْبـه بـود كـه آهـنـگ مـيـدان كرد از خشم آنكه ابوجهلش به جُبْن نسبت داد پس بيتوانى زره بپوشيد و چون سرى بزرگ داشت در همه لشكر (خُودى) نبود كه بر سر او راسـت آيـد لاجـرم عِمامه به سر بست و برادرش شيبه و پسرش وليد را نيز فرمان داد كه با من به ميدان آييد و رزم دهيد. پس هر سه تن اسب برجهاندند و در ميان دو لشكر، كرّ و فـرّى نـمـوده مـبـارز طـلبيدند سه نفر از طايفه انصار به جنگ ايشان آمدند. عتبه گفت: شـمـا چـه كـسـانـيد و از كدام قبيله ايد؟ گفتند: ما از جمله انصاريم. عتبه گفت: شما كفو ما نيستيد ما را با شما جنگ نباشد و آواز برداشت كه اى محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم از بـنـى اعـمـام مـا كـس بـيـرون فـرسـت تـا بـا مـا رزم دهـد و از اقـران و اكـفـاء مـا بـاشـد رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم نـيـز نمى خواست كه نخستين انصار به مقاتله شـونـد؛ پـس على عليه السّلام و حمزة بن عبدالمطّلب و عبيدة بن الحارث بن المطّلب بن عبد مناف را رخصت رزم داد و اين هر سه تن چون شير آشفته به ميدان شتافتند. و حمزه گفت:
اَنـَا حـَمـْزَةُ بـنُ عـبـدالمـطـّلب اَسـَدُ اللّهِ وَاَسـَدُ رَسـُولِهِ. عـتـبـه گفت: كُفْوٌ كَريمٌ وَ اَنَا اَسَدُ الحُلَفاء.
و از ايـن سـخـن، عـتـبـه خود را سيّد حُلفاى مطيّبين شمرده و ما در ذكر آباء پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم اشاره به حِلْف مطيّبين نموديم.
بـالجـمـله: امـيـرالمـؤ مـنـيـن عليه السّلام با وليد دچار گشت و حمزه با شيبه و عُبيده با عُتْبه.
پس اميرالمؤ منين عليه السّلام اين رجز خواند:
شعر:
انَا ابنُ ذىِ الْحَوْضَيْنِ عبدالمطّلب

وَهاشِمُ الْـمُطعِم فىِ الْعامِ السَّغَب

اُوْفي بِميثاقى وَاَحْمى عَنْ حَسَبٍ
پـس شـمـشـيـرى بـر دوش وليد زد كه از زير بغلش بيرون آمد و چندان ذراعش، سطبر و بزرگ بود كه چون بلند مى كرد صورتش را مى پوشانيد.
گـويـند آن دست مقطوع را سخت بر سر اميرالمؤ منين عليه السّلام بكوفت و به جانب عتبه پدرش گريخت. حضرت از دنبالش شتافت و زخمى ديگر بر رانش بزد كه در زمان جان داد.
امـا حـمـزه و شـيـبه با هم درآويختند و چندان شمشير بر هم زدند و به گرد هم دويدند كه تـيـغـهـا از كـار شـد و سـپـرهـا درهم شكست، پس تيغ به يك سوى افكندند و يكديگر را بـچـسـبيدند. مسلمانان از دور چون آن بديدند ندا در دادند كه يا على نظاره كن كه اين سگ چسان بر عمّت غلبه كرده، على عليه السّلام به سوى او شد و از پس حمزه درآمد و چون حـمـزه بـه قـامـت از شيبه بلندتر بود فرمود: اى عمّ! سر خويش به زير كن، حمزه سر فـرو كـرد پـس عـلى عليه السّلام تيغ براند و يك نيمه سر شيبه را بيفكند و او را هلاك كرد.
امـّا عبيده چون با عتبه نزديك شد و اين هر دو سخت دلاور و شجاع بودند پس ‍ بيتوانى با هـم حـمله بردند و عبيده تيغى بر فرق عتبه فرو كرد تا نيمه سر بدريد و همچنان عتبه در زير تيغ شمشيرى بر پاى عبيده افكند چنانكه ساقش را قطع كرد از آن سوى اميرالمؤ مـنـين عليه السّلام چون از كار شيبه پرداخت آهنگ عتبه نمود هنوز رمقى در عتبه بود كه جان او را نـيـز بگرفت؛ پس حضرت در قتل اين هر سه تن، شركت كرد و از اينجا است كه در مصاف معاويه او را خطاب كرده مى فرمايد:
عـِنـدى السَّيـْفُ الَّذى اَعـْضـَضْتُهُ(40) اَخاكَ و خالَكَ وَجَدَّكَ يَوْمَ بَدرٍ)يعنى: شمشيرى كه بر جد و دايى و برادرت در يك رزمگاه زدم، نزد من است (41)
پـس آن حـضـرت بـه اتـفـاق حـمـزه، عـبـيـده را بـرداشـتـه بـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم آورده پيغمبر سرش در كنار گرفت و چنان بگريست كـه آب چـشم مباركش بر روى عبيده دويد و مغز از ساق عبيده مى رفت و هنگام مراجعت از بدر در ارض (رَوْحـآء) يـا (صـَفـْراء) وفـات يـافـت و در آنـجـا مـدفـون گـشـت و او ده سـال از آن حـضرت افزون بود و حق تعالى اين آيه در حق آن شش تن كه هر دو تن با هم مخاصمت كردند فرو فرستاد:
(هذانِ خَصْمانِ اخْتَصَمُوا في رَبِّهِمُ فَالَّذينَ كَفَروُا قُطِّعَتْ لَهُمْ ثِيابٌ مِنَ النّارِ يُصَبُّ مِنْ فَوْقِ رُؤُسِهِم الْحَميمُ.)(42)
بـالجـمـله: بـعـد از كـشـتـه شـدن ايـن سـه نـفـر رُعـْبـى در دل كـفـّار افـتاد، ابوجهل قريش را تحريص بر جنگ همى كرد. شيطان به صورت سراقة بن مالك شده قريش را گفت:
اِنّي جارٌ لَكُمْ اِدْفَعُوا اِلَىَّ ر ايتَكُمْ.
پـس رايـت مـيـسـره را بـه دسـت گـرفـتـه و از پـيـش روى صـف مـى دويـد و كـفـّار را قـويـدل مـى كـرد بـر جـنـگ. از آن طـرف پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم اصحاب را فرمود:
غُضّوُا اَبْصارَكُمْ وَ عضّوُا عَلَى النَّواجِدِ.
و بر قلّت اصحاب خويش نگريست دست به دعا برداشت و از حق تعالى طلب نصرت كرد، حق تعالى ملائكه را به مدد ايشان فرستاد.
قال اللّه تعالى: (وَلَقَد نَصَرَكُمُ اللّهُ بِبَدْرٍ وَاَنْتُم اَذِلَّةٌ... يُمْدِدْ كُمْ رَبُّكُمْ بِخَمْسَةِ آلا فٍ مِنَ المَلائكَةِ مُسَوِّمينَ)(43)
پـس جـنـگـى عـظـيـم در پـيـوسـت شـيـظـان چـون چـشـمـش بـر جـبـرئيـل و صـفـوف فـرشـتـگـان افتاد عَلَم را بينداخته آهنگ فرار كرد، مُنَبَّه پسر حَجّاج گريبان او را گرفت و گفت: اى سراقه كجا مى گريزى؟ اين چه ناساخته كاريست كه در اين هنگام مى كنى و لشكر ما را در هم مى شكنى، ابليس دستى بر سينه او زد و گفت: دور شود از من كه چيزى مى بينم كه تو نمى بينى.
(قـالَ تـَعالى: فَلَمّا تَرائَتِ الْفِئَتانِ نَكَصَ عَى عَقِبَيْهِ وَ قالَ اِنّي بَرى ءُ مِنْكُمْ اِنّي اَرى ما لا تَرَوْنَ)(44)
و حـضـرت اسداللّه الغالب على بن ابى طالب عليه السّلام چون شير آشفته به هر سو حـمـله مـى بـرد و مـرد و مـركـب بـه خـاك مـى افـكـنـد تـا آنـكـه سـى وشـش تـن از اَبـْطـال رجـال رااز حـيـات بـى بـهـره فـرمـود و از آن حـضـرت نقل است كه فرمود عجب دارم از قريش ‍ كه چون مقاتلت مرا با وليد بن عتبه مشاهده كردند و ديـدنـد كـه بـه يـك ضرب من هر دو چشم حنظلة بن ابى سفيان بيرون افتاد چگونه بر حرب من اقدام مى نمايند؟!(45)
بـالجمله؛ هفتاد نفر از صناديد قريش به قتل رسيدند كه از جمله آنها بود عتبه و شيبه و وليـد بـن عـتـبـه و حـنـظـلة بـن ابـى سـفـيـان و طـُعـَيـمـَة بـْن عـَدِىّ و عـاص بـن سـعـيـد و نوفَل بن خُوَيْلد و ابوجهل. و چون سر ابوجهل را براى پيغمبر بردند سجده شكر به جـاى آورد، پـس كـفـار هـزيـمـت كـردنـد و مـسـلمـانـان از دنـبـال ايـشان بشتافتند و هفتاد نفر اسير كردند و اين واقعه در هفدهم ماه رمضان بود. و از جـمـله اسـيران، نضربن حارث و عُقْبَة بن ابى مُعَيْط بود كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلّم فـرمان قتل ايشان را داد و اين هر دو دشمن قوى پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلّم بـودنـد و عـُقـبـه هـمـان اسـت كـه بـه رضـاى اُمـيَّةِ بـْنِ خـَلَف كـه او نـيـز كشته شد خيو(46) بر روى مبارك آن حضرت افكنده بود.
در خـبـر اسـت كـه چـون نـضـر بـن حـارث بـه دسـت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـه قتل رسيد خواهرش در مرثيه او قصيده گفت كه از جمله اين سه بيت است:
شعر:
اَمُحَمَّدٌ (47) وَلاَ نْتَ نَجْلُ نَجيبَةٍ

في قَوْمِها وَالْفَحْلُ فَحْلُ مُعْرقٌ(48)

ما كانَ ضَرَّكَ لَو مَنَنْتَ وَرُبَّما

مَنَّ الْفَتى وَ هُوَ الْمُغيظ الْـمُحْنَقُ

اَلنَّضْرُ اَقْرَبُ مَنْ اَسَرْتَ قِرابَةً

وَاَحَقُّهُمْ اِنْ كانَ عِتْقٌ يُعْتَقُ

چـون مـرثيه او به سمع مبارك حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد فرمود: لَوْ كُنْتُ سَمِعْتُ شِعْرَها لَما قَتَلْتُهُ.(49)
و در سنه دو نيمه شوال كه بيست ماه از هجرت گذشته بود غزوه بَنى قَيْنُقاع پيش  آمد و قـَيْنُقاع (50) طايفه اى از يهودان مدينه مى باشند. بدان كه كفار بعد از هـجـرت پـيـغـمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم با آن حضرت سه قسم بودند. قسمى آنان بـودنـد كـه حـضـرت بـا آنـها قرار گذاشته بود كه جنگ نكنند با آن حضرت و يارى هم نكنند دشمنان آن حضرت را و ايشان جهودان بنى قُرَيْظه و بنى النَّضير و بنى قَيْنُقاع بودند.
و قـسـم دوم آنـان بـودنـد كـه بـا آن حـضرت حرب مى كردند و دشمنى آن حضرت بپا مى داشتند و ايشان كفار قريش بودند.
قسم سوّم آنان بودند كه كارى با آن حضرت نداشتند و منتظر بودند كه ببينند چه خواهد شـد عـاقـبـت امـر آن حـضـرت مـانند طوائف عرب لكن بعضى از ايشان در باطن دوست داشتند ظهور امر آن حضرت را مانند قبيله خُزاعه و بعضى بعكس بودند مانند بنى بكر و بعضى بـودنـد كـه بـا آن حـضـرت بودند به ظاهر و با دشمنش بودند در باطن مانند منافقان و طوائف ثلاثه يهود غَدْر كردند؛ اوّل كسى كه نقض عهد كرد از ايشان، بنى قينقاع بودند.
و سببش آن شد كه در بازار بنى قينقاع زنى از مسلمانان بر درِ دكان زرگرى نشسته پس از آن زرگر يا مرد ديگرى از يهود براى تسخير جامه پشت او را چاك زد و گره بست، آن زن بى خبر بود چون برخاست سرينش پيدا شد يهوديان بخنديدند آن زن صيحه كشيد، مـردى از مـسـلمـا چون اين بديد آن جهود را به كيفر اين كار زشت بكشت. يهودان از هر سو مـجـتـمـع شـده آن مـرد مـسـلمـان را بـه قـتـل رسـانـيـدنـد و ايـن قـصـه در حـال بـه پـيـغمبر خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد، آن حضرت بزرگان يهود را طـلب كرد و فرمود: چرا پيمان بشكستيد و نقض عهد كرديد از خداى بترسيد و بيم كنيد از آنـچـه قـريـش را افـتـاد كـه بـا شما نيز تواند رسيد و مرا به رسالت باور داريد؛ چه دانسته ايد كه سخن من بر صدق است. ايشان گفتند: اى محمّد! ما را بيم مده و از جنگ قريش و غـلبـه بـر ايـشان فريفته مشو همانا با قومى رزم دادى كه قانون حرب ندانستند اگر كـار با ما افتد طريق محاربت خواهى دانست، اين بگفتند و برخاستند و دامن برافشاندند و بيرون شدند. اين هنگام جبرئيل اين آيه شريفه آورد:
(وَاِمّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيانَةً فَانْبِذْ اِلَيْهِمْ عَلى سَوآءٍ.)(51)
پـس حـضـرت اَبـوُلُبـابـه را در مـدينه خليفتى بداد و رايت جنگ به حمزهt سپرد و لشكر ساخت و آهنگ ايشان كرد. جماعت يهود چون قوّت مقابله و مقاتله نداشتند به حصارهاى خويش پـنـاه جـسـتـنـد پانزده روز در تنگناى محاصره بودند تا كار بر ايشان تنگ شد و رعب و تـرس در دلشـان جاى كرد ناچار رضا دادند كه از حصار بيرون شده حكم خداى را گردن نـهـنـد. پـس ابـواب حصارها گشوده بيرون آمدند پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم امر فـرمـود مـُنـْذِر بـْنِ قـُدامـَة سلمى را، تا دست آن جماعت را از پشت ببندد و در خاطر داشت كه ايـشـان را مـقـتـول سازد و ايشان هفتصد تن مرد جنگى بودند. عبداللّه بن اُبَىّ ـ كه در ميان مـسـلمـانـان مردى منافق بود ـ از حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم درخواست كرد كـه در حـق ايـشـان احـسـان فـرمـايد و در اين باب اصرار كرد؛ پس حضرت از ريختن خون ايـشـان بـگـذشـت ولكـن بـه امـر آن حـضـرت جـلاى وطـن كـردنـد و امـوال و اثـقـال و قـلاع و ضـيـاع ايـشان به جاى ماند و به اَذْرِعات (52) شام پيوستند.
و نيز در سنه دو در ماه شوّال، غزوه قَرقَرةُ الْكُدْر (53) پيش آمد و آن آبى است از بـنـى سـُلَيـْم در سـه مـنـزلى مـديـنـه. و سـبـب ايـن غـزوه آن شـد كـه رسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را مسموع افتاد كه جماعتى از بنى سُلَيْم و بنى غـَطـْفـان در قَرقَره الكُدْر انجمن كرده اند كه به خون قريش در مدينه شبيخون آرند، پس حـضـرت رايت جنگ را به اميرالمؤ منين عليه السّلام داد و با دويست نفر از اصحاب دو روزه بـه آنـجا تشريف برد وقتى رسيد كه آن جماعت رفته بودند از آن جماعت كسى ديدار نشد تـا حـضـرت مـراجـعـت فـرمـود و بـعـضـى ايـن غـزوه را در سال سوم ذكر كرده اند.
و نـيـز در سـنـه دو در عـُشْر آخر ذى القعده يا در ذى الحجه غزوه سَويق پيش آمد و سبب آن شد كه ابوسفيان بعد از واقعه بدر نذر كرد كه خود را به زن نچسباند و روغن به خود نـمـالد تـا ايـن كـين از محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم و اصحاب او باز جويد؛ پس با دويست تن از مكّه كوچ كرده تا عُرَيض كه در ناحيه مدينه واقع است رسيد و در آنجا يك تن از انصار را كه مَعْبَد(54) بن عمرو نام داشت با برزيگر او بگرفت و بكشت و يـك دو خـانـه بـا چـنـد نـخـله خـرمـا بـسـوخـت و دل بـر آن نـهـاد كـه بـه نـذر خـود عـمـل كـرده پـس بـه شـتاب برگشت. چون اين خبر به محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسـيـد ابـولُبـابـه را بـه خـليـفـتـى گـذاشـت و بـا دويـسـت نـفـر از مـهـاجـر و انصار از دنـبال ابوسفيان شتافت. چون ابوسفيان را معلوم گشت كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلّم بـا لشـكر به استعجال مى آيد، هراسناك شد امر كه لشكريان انبانهاى سويق را كـه بـه جـهـت زاد راه داشـتـنـد بـريـخـتـنـد تـا از بـهـر فرار سبكبار شوند و مسلمانان از دنـبـال رسـيـدنـد و آن انـبـانـهـا را بـرگـرفتند و از اين جهت اين غزوه را (ذات السّويق) خـوانـدنـد؛ پس حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم تا اراضى قَرْقَرةُ الْكُدْر بر اثـر ايشان رفت و ايشان را نيافت پس به مدينه مراجعت فرمود. و مدّت اين غزوه پنج روز بود و بعضى اين غزوه را در سال سوّم دانسته اند.
و در سـنـه دو، بـه قـولى ولادت حـضـرت امـام حـَسـَن عـليـه السـّلام واقع شد و بسيارى سال سوم گفته اند. و كيفيّت ولادت شريفش بيايد در باب چهارم.
وقايع سال سوم هجرت
در سـال سـوم غـزوه غـَطـْفـان (55) پـيـش آمـد و ايـن غـزوه را غـزوه ذى اَمَر (56) و غزوه اَنْمار نيز ناميده اند و آن موضعى است از نواحى نجد و سبب اين غـزوه آن بود كه رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم را مسموع افتاد كه گروهى از بـنـى ثـَعـْلَبـَة و مـُحـارِبْ در (ذى اَمـَر) جـمع شده اند كه اطراف مدينه را تاختنى كنند و غنيمتى به دست آرند و پسر حارث كه نام او (دُعْثُور) است و خطيب او را (غَوْرَث) گفته سـيـّد آن سـلسـله است؛ پس پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم با چهارصد و پنجاه نفر بـه شـتـاب بـه (ذى امـَر) رفـت، دُعـْثـور بـا مـردمـان خـويـش بـه قـُلَل جِبال گريختند و كسى از ايشان ديده نشد جز مردى از بنى ثَعْلَبَه كه مسلمانان او را گرفتند خدمت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم بردند حضرت بر او اسلام عرضه كـرد اسلام آورد، پس باران سختى آمد چنانكه از تن و جامه لشكريان آب همى رفت مردمان از هر سو پراكنده شدند و به اصلاح كالاى خويش پرداختند و پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم نيز جامه برآورد و بيفشرد و بر شاخه هاى درختى افكند و خود نيز در سايه آن درخت بيارميد، در اين وقت دُعْثُور طمع در آن حضرت كرده با شمشير به بالين آن حضرت آمـده و گـفـت: اى مـُحـمـّد مـَنْ يَمْنَعُك مِنّى الْيَوْم؛ يعنى كيست كه ترا از شرّ من امروز كفايت كـنـد؟ حـضـرت فـرمـود: خـداونـد عـَزّ و جـَلّ، در ايـن وقـت جـبـرئيـل بـر سـيـنـه اش زد كـه تـيـغ از دسـتـش افـتاد، و بر پشت افتاد. حضرت آن تيغ بـرگـرفـت و بـر سر او ايستاد و فرمود: مَنْ يَمْنَعُكَ مِنّي؛ كيست كه ترا حفظ كند از من؟ گفت: هيچ كس! دانستم كه تو پيغمرى. پس شهادَتَيْن گفت. حضرت شمشيرش را به او ردّ كـرد پـس بـه نـزد قـوم خـود رفت و ايشان را به اسلام دعوت كرد. حق تعالى اين آيه مباركه را در اينجا فرستاد:
(يـا اَيُّهاِ الَّذينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللّهِ عَلَيْكُمْ اِذْ هَمَّ قَوُمٌ اَنْ يَبْسُطُوا اِلَيْكُمْ اَيْدِيَهُمْ فَكَفَّ اَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ.)(57)
پـس پـيـغـمـبر خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم به مدينه مراجعت فرمود و مدّت اين سفر بيست و يك روز بود.
و در سـَنـه سـه، بـنـابـر قـولى كـعـب بـن اشـرف جـهـود در 14 ربـيـع الاوّل مقتول گشت و او چندانكه توانستى از آزار مسلمانان دست باز نداشتى و پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را هجا گفتى.
و نـيـز در سـنـه سـه، غزوه بَحْران (58) پيش آمد و آن موضعى است در ناحيه فـُرع و فـُرع (بـه ضـمّ) قـريـه اى اسـت از نواحى رَبَذه و سبب اين غزوه آن شد كه خدمت حـضـرت پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عليه و آله و سلّم، عرض كردند كه جماعت بنى سُلَيْم در (بـَحـْران) انـجـمنى كرده اند و كيدى انديشيده اند. حضرت با سيصد تن به آهنگ ايشان حركت كرد بنى سُليم در اراضى خود پراكنده شدند حضرت بى آنكه دشمنى ديدار كند مراجعت فرمود.
و هـم در سـنـه سـه، ولادت امـام حـسين عليه السّلام واقع شد. و نيز در اين سنه، حضرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم حـَفـْصـَه را در شـعـبان و زينب بنت خُزَيْمَة را در ماه رمضان تزويج فرمود.
و نـيـز در مـاه شوال سنه سه، غزوه اُحُد روى داد و آن جَبَلى است مشهور نزديك به مدينه به مسافت يك فرسخ. همانا قريش بعد از واقعه بدر سخت آشفته بودند و سينه شان از كـيـن و كـيـد مسلمانان مملو بود و پيوسته در اِعداد كار بودند و تجهيز جيش مى نمودند تا پنج هزار كس فراهم شد كه سه هزار شتر و دويست اسب در ميان ايشان بود پس به قصد جـنـگ بـا پـيـغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به جانب مدينه كوچ دادند و جمعى از زنان خود را همراه برداشتند كه در ميان لشكر سوگوارى كنند و بر كشتگان خويش بگريند و مرثيه گويند تا كين ها بجوشد و دلها بخروشد.
از آن طـرف پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم چون خبردار شد اِعداد جنگ فرموده با لشكر خود به اُحُد تشريف بُرد و مكانى را براى حرب اختيار فرمود و صف آرائى لشكر فـرمـود و لشـكـر را چـنـان بـداشـت كـه كـوه اُحـُد در قـفـا و جـَبـَل عينين از طرف چپ و مدينه در پيش روى مى نمود و چون در كوه عَيْنَيْن شكافى بود كـه اگـر دشـمـن خواستى كمين بازگشادى عبداللّه بن جُبَيْر را با پنجاه تن كماندار در آنـجـا گـذاشـت كـه اَعـداء را از مرور آن شكاف مانع باشند و فرمود: اگر ما غلبه كنيم و غـنـيـمـت جـوئيـم قـسـمـت شما بگذاريم شما در فتح و شكست ما از جاى خود نجنبيد. و چون از تسويه صفوف فارغ شد خطبه خواند و فرمود:
اَيُّهـَا النـّاسُ! اوُصيكُمْ بِما اَوْصاني بِهِ اللّهُ فى كِتابِهِ مِنَ الْعَمَلِ بِطاعَتِهِ وَالتَّناهى عَنْ مُحارِمِهِ (و ساقَ الْخُطبَة الشّريفَةَ اِلى قَوْلِهِ) قَد بَيَّنَ لَكُمْ الْحَلالَ وَالحَرامَ غَيْر اَنَّ بَيْنَهُما شُبَها مِنَ الاَْمْرِ لَمْ يَعْلَمْها كَثيرٌ مِنَ النّاسِ اِلاّ مَنْ عُصِمَ فَمَنْ تَرَكَها حَفِظَ عِرْضَهُ وَ دينَهُ وَ مـَنْ وَقَعَ فيها كان كالرّاعى اِلى جَنْبِ الْحِمى اَوْشَكَ اَنْ يَقَعَ فيهِ وَلَيْسَ مَلِكٌ اِلاّ وَلَهُ حِمىً اَلا وَ اَنَّ حـِمـَى اللّهِ مـَحـارمـُهُ وَاَلْمـُؤ مِنُ مِنَ المُؤ مِنينَ كَالراءسِ مِنَ اْلْجَسَدِ اِذا اشْتَكى تَداعى عَلَيْهِ سايِرُ جَسَدِهِ وَالسَّلامُ عَلَيْكُم.
از آن سوى مشركين نيز صفها برآراستند، خالد بن وليد با پانصد تن ميمنه را گرفت و عـِكْرِمَة بن ابى جهل با پانصد نفر بر ميسره بايستاد و صَفوان بن اُميّه به اتفاق عمرو بـن العـاص سـالار سواران گشت و عبداللّه بن ربيعه قائد تير اندازان شد و ايشان صد تـن كـمـانـدار بـودنـد و شـتـرى را كـه بـر آن بـت هـُبـَلْ حـمـل داده بـودند از پيش روى بداشتند و زنان را از پشت لشكريان واداشتند و رايت جنگ را به طلحة بن ابى طلحه سپردند. حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيد كه حـامـل لِواء كـفـار كـيست؟ گفتند از قبيله بنى عبدالدار، حضرت فرمود: نَحْنُ اَحَقُّ بِالْوَفآءِ مـِنـْهـُمْ. پس ‍ مُصْعَب بن عُمَيْر را كه از بنى عبدالدار بود طلبيد و رايت نصرت را به او سپرد.
مـُصـْعـَب عـَلَم بـگـرفـت و از پـيش روى آن حضرت همى بود؛ پس طلحة بن ابى طلحه كه (كـبـش كـتـيـبـه)(59) و (صـاحـب عـلم مـشـركين) بود اسب بر جهاند و مبارز طـلبـيـد، هـيـچ كـس جـرئت مـيـدان او نـداشت، اميرالمؤ منين عليه السّلام چون شير غرّنده با شمشير برنده به سوى او تاختن كرد و رجز خواند. طلحه گفت: اى قَصْم! دانستم كه جز تـو كـس بـه ميدان من نيايد؛ پس بر آن حضرت حمله كرد و شمشيرى بر آن حضرت فرود آورد، حضرت با سپر، آن زخم را دفع داد آنگاه چنان تيغى بر فرقش زد كه مغزش برفت و بر زمين افتاد و عورتش مكشوف شد، از على زنهار جست على عليه السّلام بازگشت.
رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم از قتل او شاد گشت و تكبيرى بلند گفت، مسلمانان بـانـگ تـكبير بلند كردند. از پس طلحه برادرش مُصعب عَلَم بگرفت، اميرالمؤ منين عليه السّلام نيز او را بكشت؛ پس يك يك از بنى عبدالدار عَلَم گرفتند و كشته شدند تا آنكه از بنى عبدالدار ديگر كس نبود كه علمدار شود، غلامى از آن قبيله كه (صواب) نام داشت آن علم را برافراشت اميرالمؤ منين عليه السّلام او را نيز ملحق به ايشان نمود.
در خـبـر اسـت كـه ايـن غـلام حـبـشى بود و در بزرگى جثه مانند گنبدى بود و در اين وقت دهانش كف كرده بود و ديده هايش سرخ شده بود و مى گفت: به خدا سوگند كه نمى كشم به عوض آقايان خود غير محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم را، مسلمانان از او ترسيدند و جـراءت مـيدان او نكردند. اميرالمؤ منين عليه السّلام ضربتى بر او زد كه او را از كمر دو نـيـم كـرد و بـالايش جدا شد و نيم پائين ايستاده بود. مسلمانان بر او نظر مى كردند و از روى تعجّب مى خنديدند. پس مسلمانان حمله بردند و كفار را در هم شكستند و هزيمت دادند و هـر كـس از مـشـركـيـن بـه طـرفـى گـريـخـت و شـتـرى كـه هـُبـَلْ را حـمـل مـى كـرد در افـتـاد و هـُبـَلْ نـگـونـسـار شـد. پـس مسلمانان دست به غارت برآوردند كـمـانـداران كـه شـكاف كوه را داشتند ديدند كه مسلمانان به نَهْب و غارت مشغولند قوّت طـامـعـه ايشان را حركت داد از بهر غنيمت از جاى خود حركت كردند هر چند عبداللّه بن جُبَيْر مـمانعت كرد، متابعت نكردند براى غارتگرى عزيمت لشكرگاه دشمنان كردند. عبداللّه با كـمـتـر از ده كـس بـاقـى مـانـد خـالد بـن وليـد بـه اتـفـاق عـِكـْرِمـَة بـْن اَبـى جهل با دويست تن از لشكريان كه كمين نهاده بودند بر عبداللّه تاختن كرده و او را با آن چند تن كه به جاى بودند به قتل رسانيدند و از آنجا از قفاى مسلمانان بيرون شده تيغ بـر ايـشـان نهادند و عَلَم مشركان بر پاى شد و هزيمت شدگان چون علم خود را بر پاى ديـدنـد روى بـه مـصـاف نـهـادنـد و شـيـطـان بـه صـورت جـُعـَيْل بْن سِراقَه درآمد و ندا در داد كه اَلا اِنَّ مُحمَّدا قَدْ قُتِلَ؛ يعنى آگاه باشيد كه محمَّد كـشـته گشت. مسلمانان از اين خبر وحشت آميز به خويشتن شدند و از دهشت تيغ بر يكديگر نـهـادنـد بـه نـحـوى كـه (يـمـان) پـدر حـُذيـفـه را بـه قتل رسانيدند و رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را گذاشته رو به هزيمت نهادند و اميرالمؤ منين عليه السّلام پيش روى پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رزم مى داد و از هر طرف كه دشمن به قصد آن حضرت مى آمد، اميرالمؤ منين عليه السّلام او را دفع مى داد تـا آنـكـه نـود جـراحـت بـه سر و صورت و سينه و شكم و دست و پاى اميرالمؤ منين عليه السـّلام رسـيـد. و شـنـيـدنـد مـنـادى از آسـمـان نـدا كـرد لا فـَتـى اِلاّ عـَلىٌ وَ لا سـَيـْفَ اِلاّ ذُوالْفـِقـار.(60) و جـبـرئيـل بـه پـيـغـمـبـر عـرض كـرد: يـا رسـول اللّه! ايـن مـواسـات و جوانمردى است كه على عليه السّلام آشكار مى كند. حضرت فـرمـود: اِنَّهُ مـِنـّي وَاَنـَا مـِنـْهُ؛ عـلى از مـن اسـت و مـن از عـلى ام. جبرئيل گفت: اَنَا مِنْكُما.(61)
بـالجـمـله، نـقل است كه عبداللّه بن قَمِئَة كه يك تن از مشركان بود به آهنگ پيغمبر تيغ كشيده قصد آن حضرت نمود، چون مُصعَب بن عُمَير عَلَمدار لشكر پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم بود نخست قصد مصعب كرد دست راستش را قطع كرد علم را به دست چپ گرفت و دسـت چـپـش را نـيـز قـطـع كرد پس زخمى ديگر بر او زد تا شهيد شد و عَلَم بيفتاد لكن مَلَكى به صورت مُصْعب شده و عَلَم را برافراخت. ابن قَمِئَة پس از شهادت مصعب سنگى چـنـد بـه دسـت كرده به سوى پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم پرانيد ناگاه سنگى بـر پيشانى مبارك آن حضرت آمد و در هم شكست و حلقه هاى خون بر پيشانيش فرو ريخت و خـون بـر صـورتـش جـارى شـد حـضرت آن خون را پاك مى كرد كه مبادا بر زمين رود و عذاب از آسمان فرو شود، و مى فرمود:
كَيْفَ يُفْلِحُ قَوْمٌ شَجُّوا نَبِيَّهُمْ وَهُوَ يَدْعُوهُم اِلَى اللّهِ تَعالى.
و عـتـبـة بـن ابـى وقـّاص سـنـگـى بر لب و دندان آن حضرت زد و بعضى شمشير بر آن حضرت فرود آوردند لكن چون زره بر تن مباركش بود كارگر نشد.
و نـقـل شـده كـه در اين گيرودار هفتاد ضرب شمشير بر آن حضرت فرود آوردند و خدايش حافظ بود، با اين همه زحمت كه بدان مظهر رحمت رسيد نفرين بر آن قوم نكرد بلكه گفت: اَللّهُمَّ اغفِرْ لِقَوْمي فَاِنَّهُمْ لا يَعْلَمُونَ.(62)
شهادت حضرت حمزه رضى اللّه عنه
و هم در اين حرب (وحشى) ـ كه عَبْد جُبَيْرِ بِنِ مُطْعِمْ بود ـ به كين حمزة بن عبدالمطّلب كـمـربـست در كمين آن جناب نشست در وقتى كه آن جناب مانند شير آشفته حمله مى برد و با كـفـّار رزم مـى نـمـود حـَربـه خـود را به سوى آن حضرت پرتاب داد چنانكه بر عانه آن جناب آمده و از ديگر سوى سر به در كرد؛ و به قولى بر خاصره آن حضرت رسيد و از مثانه بيرون آمد، پس آن زخم آن حضرت را از پاى درآورد و بر زمين افتاد و شهيد گرديد.
پـس (وحـشـى) بـه بالين حمزه آمد و جگرگاه آن جناب را بشكافت و جگرش را برآورده بـه نـزد هـنـد ـ زوجـه ابـوسـفـيـان ـ آورد، او بستد؛ چه خواست لختى از آن بخورد در دهان گـذاشـت حـق تـعالى در دهانش سخت كرد تا اجزاء بدن آن حضرت با كافر آميخته نشود و لاجرم از دهان بيفكند از اين جهت به (هند جگرخواره) مشهور شد؛ پس هر حلى و زيورى كه داشـت بـه (وحـشـى) عـطـا كـرد آنـگـاه هـند به مَصْرَع حمزه آمد و گوشهاى آن حضرت و بعضى ديگر از اعضاى آن حضرت را بريده تا با خود به مكّه بَرَد، زنان قريش به هند تـاءسـّى كـرده بـه حربگاه آمدند و ساير شهيدان را مُثْله كردند، بينى بريدند و شكم دريـدنـد و اجـزاء قطع شده را به ريسمان كشيدند و دست برنجن ساختند و ابوسفيان بر مَصْرَع حمزه آمد و پيكان نيزه خود را بر دهان حمزه مى زد و مى گفت: بچش اى عاق.
حُلَيْس بْنِ عَلقمه چون اين بديد بانگ كرد كه اى بنى كنانه بنگريد اين مرد كه دعوى بـزرگـى قريش دارد با پسر عمّ كشته خود چه مى كند، ابوسفيان شرمگين شد گفت: اين لغزشى بود از من ظاهر شد اين را پنهان دار.
بالجمله، در اين غزوه از اصحاب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم هفتاد تن شهيد گشت بـه شـمـار اسـيران قريش كه در بَدْر اسير شدند و مسلمانان آنها را نكشتند و به رضاى خـود فـديـه گـرفـتـنـد و رهـا كـردنـد كـه در عـوض بـه عـدد ايـشـان سال ديگر شهيد شوند.
شايعه شهادت پيامبر در اُحُد
بـالجـمـله، چـون خبر شهادت رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم در مدينه پراكنده شـد چـهـارده تـن از زنـان اهل بيت و نزديكان ايشان از مدينه بيرون شده تا جنگگاه بيرون آمـدند. نخست حضرت زهرا عليهاالسّلام پدر بزرگوار خود را با آن جراحات دريافت و آن حـضـرت را در بركشيد و سخت بگريست، پيغمبر نيز آب در چشم بگردانيد آنگاه اميرالمؤ مـنـيـن عـليـه السّلام با سپر خويش آب همى آورد (63) و فاطمه عليهاالسّلام از سـر و روى پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم خون همى شست و چون خون باز نمى ايـسـتاد قطعه اى از حصير به دست كرده بسوخت و با خاكستر آن جراحت پيغمبر را ببست و از آن پـس رسـول خـداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم با استخوان پوسيده زخمهاى خود را دود همى داد تا نشان به جاى نماند.
عـلى بـن ابـراهـيـم قـمـى روايـت كـرده اسـت كـه چـون جـنـگ سـاكـن شـد حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم فـرمـود كـه كـيـسـت مـا را از احوال حمزه خبر دهد؟ حارث بن صِمَّه (64) گفت: من موضع او را مى دانم. چون بـه نـزديـك او رسـيـد و حـال او را مـشـاهـده نـمـود نخواست كه آن خبر را او برساند. پس حـضـرت فـرمـود: يا على، عمويت را طلب كن. حضرت امير عليه السّلام آمد و نزديك حمزه ايـسـتـاد و نـخـواسـت كه آن خبر وحشت اثر را به سيّد بشر برساند؛ پس حضرت پيغمبر صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم خـود بـه جـسـتـجـوى حـمـزه آمـد چـون حـمـزه را بـر آن حـال مـشـاهـده كـرد گـريـست و فرمود: به خدا سوگند كه هرگز در مكانى نايستاده ام كه بيشتر مرا به خشم آورد از اين مقام اگر خدا مرا تمكين دهد بر قريش هفتاد نفر ايشان را به عـوض  حـمـزه چـنـيـن تـمـثـيـل كـنـم و اعـضـاى ايـشـان را بـبـُرَم؛ پـس جبرئيل نازل شد و اين آيه را آورد:
(لَئن عـاقـَبـْتـُمْ فـَعـاقـِبـُوا بـِمـِثـْلِ مـا عـُوقـِبـْتـُمْ بـِهِ وَلِئِنْ صـَبـَرتـُمْ لَهـُوَ خـيـرٌ لِلصّابِرينَ.)(65)
يـعـنـى اگـر عـقـاب كنيد پس عقاب كنيد به مثل آنچه عقاب كرده شده ايد و اگر صبر كنيد البتّه بهتر است براى صبر كنندگان.
پس حضرت گفت كه صبر خواهم كرد و انتقام نخواهم كشيد، پس حضرت ردائى كه از بُرد يـمـنـى بـر دوش مـبـاركش بود بر روى حمزه انداخت و آن رداء به قامت حمزه نارسا بود و اگـر بر سرش مى كشيدند پاهايش پيدا مى شد و اگر پاهايش را مى پوشانيدند سرش پيدا مى شد؛ پس بر سرش كشيد و پاهايش را از علف و گياه پوشانيد و فرمود كه اگر نـه آن بـود كـه زنـان عـبـدالمـطّلب اندوهناك مى شدند هر آينه او را چنين مى گذاشتم كه درندگان صحرا و مرغان هوا گوشت او را بخورند تا روز قيامت از شكم آنها محشور شود؛ زيـرا كـه داهـيه هر چند عظيمتر است ثوابش بيشتر است.(66) پس حضرت امر فـرمود كه كشتگان را جمع كردند و نماز كرد برايشان و دفن كرد ايشان را و هفتاد تكبير بر حمزه گفت در نماز و بعضى گفته اند كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود جـسـد حـمـزه را بـا خـواهرزاده اش عبداللّه بن جَحْش (67) در يك قبر نهادند. و عـبـداللّه بـن عمرو بن حرام پدر جابر را با عَمْروبْن الْجَمُوح به يك قبر نهادند و از اين گـونـه، هـر كـس بـا كـسـى ماءلوف بود هر دو تن و سه تن را در يك لحد مى سپردند و آنـانكه قرائت قرآن بيشتر كرده بودند به لحد نزديكتر مى نهادند و شهيدان را با همان جامه هاى خون آلود به خاك مى سپردند و آن حضرت مى فرمود:
(زَمِّلُوهـُمْ فـي ثِيابِهمِ وَ دِمآئِهِمُ فَاِنَّهُ لَيْسَ مِنْ كَلِمٍ كُلِمَ فِي اللّهِ اِلاّ وَهُوَ يَاْتِي اللّهَ يَوْمَ الْقيامة وَالْلَّوْنُ لَوْنُ الدَّمِ وَالرّيحُ ريحُ الْمِسْكِ.)(68)
لكـن در حـديـثـى وارد شـده كـه حـضـرت حـمـزه را كـفـن كـرد براى آنكه او را برهنه كرده بـودنـد (69) و روايـت شـده كـه قـبـر عـبـداللّه و عـمـرو چـون در مـعـبـر سـيـل بـود وقـتى سيلاب بيامد و قبر ايشان را ببرد، عبداللّه را ديدند كه دست بر جراحت خـويـش دارد چـون دست او را باز داشتند خون از جاى جراحت برفت لاجرم دست او را به جاى خـود گـذاشـتـنـد. جـابـر گـفـت كـه بـعـد از بـيـسـت و شـش سـال پـدرم را در قـبـر بـدون تـغـيـيـر جـسـد يـافـتـم گـويـا در خـواب بـود و عـلف حَرْمَل (اسپند) كه بر روى ساقهايش ريخته بودند تازه بود.
بـالجـمله؛ چون پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم از كار شهدا پرداخت راه مدينه پيش ‍ داشـت بـه هـر قبيله اى كه مى رسيد مرد و زن بيرون شده بر سلامتى آن حضرت شكر مى كردند و كشتگان خود را از خاطر مى ستردند.
پـس (كـُبـَيـْشـة) مـادر سَعْد بن مُعاذ به نزد آن جناب شتافت و در اين وقت پسرش سعد عـنـان اسـب پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم داشـت پـس عـرض كـرد: يـا رسول اللّه! اينك مادر من است كه به ملازمت مى رسد. پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فـرمـود: مـرحـبـا بـِهـا، چـون كـُبـَيـْشة برسيد رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم تـعـزيـت فـرزنـدش عـمـرو بـن مـعـاذ را بـاز داد. عـرض كـرد: يـا رسول اللّه! چون ترا به سلامت يافتم هيچ مصيبت و اَلَمى بر من حملى و ثقلى نيفكند، پس حـضـرت دعـا كـرد كـه حـزن بـازماندگانشان برود و حق تعالى مصيبتشان را عوض و اجر مـرحـمـت فـرمايد و به سعد فرمود كه جراحت يافتگان قوم خود را بگوى كه از مرافقت من باز ايستند و به منازل خود شده به مداواى خويش پردازند. پس سعد جراحت زدگان را كه سـى تـن بودند امر كرد بروند و خود سعد چون حضرت را به خانه رسانيد مراجعت كرد. ايـن هـنـگـام كـمتر خانه اى در مدينه بود كه از آن بانگ ناله و سوگوارى بلند نشود جز خـانـه حـمـزه عـليـه السـّلام پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم اشك در چشمانش بگشت و فـرمـود: ولكـِنَّ حـَمـْزَةَ لا بـَواكي لَهُ الْيَوْم؛ يعنى شهداى اُحُد گريه كننده دارند لكن حمزه گريه كننده امروز ندارد. سَعْد بن مُعاذ و اُسَيْدِ بن حُضَيْر كه اين را شنيدند زنان انصار را گفتند: ديگر بر كشتگان خود نگرييد نخست برويد نزد حضرت فاطمه عليهاالسّلام و او را هـمـراهـى كـنيد در گريستن بر حمزه، آنگاه بر كشتگان خود گريه كنيد. زنان چنان كـردنـد چـون صـداى گـريه و شيون ايشان را پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم شنيد فـرمـود: بـرگـرديد، خدا شما را رحمت كند همانا مواسات كرديد.(70) و از آن روز مـقـرر شـد كـه هـر مـصـيـبـتـى بـر اهـل مـديـنـه واقـع شـود، اول بر حمزه نوحه كنند آنگاه براى خود.
و فـضـايـل حـمـزه بـسـيـار اسـت و شـعـراء بـسـيـار او را مـرثـيـه گـفـته اند و من در كتاب (كـحـل البـصـر فـى سـيـرة سـيـّد البشر) به آن اشاره كرده ام و در (مفاتيح الجنان) فـضـل زيـارت آن جـنـاب را بـا الفاظ زياتش و زيارت شهداء اُحُد ذكر كردم اين كتاب را مـجـال بـيـشـتـر از ايـن نـيـسـت و در ذكـر خـويـشـان حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم نيز مختصرى از فضيلت او ذكر مى شود. ان شاء اللّه تعالى.(71)
و اين واقعه در نيمه شوال سنه سه واقع شد و بعضى گفته اند كه روز پنجشنبه پنجم شوال قريش به اُحُد رسيدند و جنگ در روز شنبه واقع شد. واللّه العالم.
غـزوه حـمـراء الاسـد: و آن مـوضـعـى اسـت كـه از آنـجـاتـا مـديـنـه هـشـت مـيـل راه اسـت و مـلخـص ‍ خـبـرش آن اسـت كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم به ملاحظه اينكه مبادا قريش ساز مراجعت كنند و به سوى مدينه تاختن آرند حكم فرمود تا بلال ندا در داد كه حكم خداوند قادر و قاهر است كه بـايـد آنـانـكـه در اُحُد حاضر بودند و جراحت يافتند به طلب دشمنان بيرون شوند؛ پس اصـحـاب كار معالجه و مداوا گذاشتند و بر روى زخمها سلاح جنگ پوشيدند و عَلَم را به دست اميرالمؤ منين عليه السّلام داد.
بـا آنـكـه در خـبـر اسـت كـه چون حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام از جنگ اُحد مراجعت نمود هـشـتـاد جـراحـت بـه بـدن مـبـاركـش رسـيـده بـود كـه فـتـيـله داخل آنها مى شد بر روى نطعى خوابيده بود پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم چون او را بـديـد بـگريست. پس تا حمرآء الا سد از پى كفّار بتاخت و در آنجا چند روز ماند آنگاه مـراجـعـت فـرمـود و در مـراجعت معاوية بن مغيره اموى و اَبُو عَزَّة جُمَحى را گرفته به مدينه آوردنـد، حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـر قـتـل ابـوعـزّه فـرمـان داد؛ زيـرا كـه چـون در بدر اسير شد پيمان نهاد كه ديگر به جنگ مـسـلمـانـان بـيـرون نـشـود اين مرتبه نيز آغاز ضراعت و زارى نهاد كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم او را رها كند حضرت فرمود: لا يُلْدَغُ الْمُومِنُ مِنْ جُحْرٍ مَرَتَيْنِ؛مؤ من از يك سـوراخ دوبـار گـزيـده نـمـى شـود پـس او را بـه قتل رسانيدند.(72)

وقايع سال چهارم هجرى

وقايع سال چهارم هجرى
در ايـن سـال در مـاه صـفـر، عـامـر بـن مـالك بن جعفر كه مُكَنّى به ابو برآء و ملقّب به (مـُلاعـِبُ الاَسـِنَّه) اسـت و در قـبـيـله بنى عامر بن صَعْصَعه صاحب حكم و فرمان بود از اراضـى نـَجـْد بـه مـديـنـه سـفـر كـرد خـدمـت حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد، حضرت اسلام بر او عرضه كرد، عرض كرد: مرا از بيعت و متابعت تو هراس ‍ و هربى نيست لكن قوم من گروهى بزرگند، روا باشد كه جـمـاعـتى از مسلمانان را با من به نجد بفرستى تا مردمان را به بيعت و متابعت تو دعوت نـمـايـنـد. فرمود: من از مردم نجد ايمن نيستم و مى ترسم بر ايشان آسيبى رسانند. عرض كـرد: در جـوار و اَمان من باشند كسى را با ايشان تعرضى نيست؛ پس حضرت هفتاد نفر و بـه قـولى چـهـل نـفـر از اَخـيـار اصـحاب انتخاب فرمود كه از جمله مُنْذِر بْن عمرو و حِرام (73) بن مِلْحان و برادرش سُلَيْم و حارث بن صِمَّه و عامر بن فُهَيْره و نافع بـن بـُدَيْل بن ورقاء الخزائى و عمرو بن اُمَيّه ضَمْرى (74) و غير ايشان كه هـمـگـى از وجـوه صـحـابـه و قـُرّاء و عُبّاد بودند روزها هيزم مى كشيدند و مى فروختند و بـهـاى آن را از بهر اصحاب صُفَّه طعام مى خريدند و شبها را به نماز و تلاوت قرآن و عـبـادت بـه پـا مـى داشـتـنـد و هـم از بـراى حـجـرات طـاهـرات هـيـزم نقل مى دادند.
پـس پـيـغـمـبـر صلى اللّه عليه و آله و سلّم مُنْذِر بن عَمْرو را در آن سَرِيّه امارت داد و به بـزرگـان نـجـد و قـبـيـله بـنى عامر مكتوب فرمود كه تعليم فرستادگان را در شرايع پذيرفتار باشيد. ايشان همه جا طىّ مسافت كردند تا به بِئْر مَعُونه (75) و آن، چاه آبى است ميان ارض بنى عامر و حرّه بنى سُليم در عاليه نجد؛ پس آن اراضى را لشكرگاه كردند و شتران خود را به عمرو بن اُميّه و مردى از انصار و به قولى حارث بـن صـِمَّه سـپردند تا بچرانند؛ آنگاه مكتوب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را به حـرام بـن مـلحان دادند تا به نزديك عامر بن الطفيل بن مالك عامرى كه برادرزاده عامر بن مـالك بـود بـبـرد و (حـِرام) آن مـكـتـوب مـبـارك را به ميان قبيله برده به عامر دهد، عامر قـبول نكرد و به قولى گرفت و بيفكند. (حرام) چون اين بديد فرياد برداشت كه اى مردمان، آيا مرا امان مى دهيد كه پيغام پيغمبر را بگذارم، هنوز سخن تمام نكرده كه يك تن از قـفـايـش درآمـده نـيـزه بـدو زد كـه از جانب ديگر سر به در كرد. (حِرام) گفت: فُزْتُ بـِرَبِّ الْكـَعـْبـَةِ! ايـن وقـت عـامـر بـن الطـفـيـل قـبـيـله سـُلَيـم و عـُصـَيَّة و رِعْل و ذَكْوان را جمع كرده بعد از آنكه قبيله بنى عامر به واسطه زينهارى ابوبرآء به او هـمـراهـى نـكـردنـد پس ‍ آن جماعت را برداشته در بئر مَعونه بر سر مسلمانان تاختند و تـمـامـى را بـه قـتـل رسـانيدند جز كعب بن زيد كه در آن حربگاه با جراحت بسيار افتاده بود، كفّار او را مقتول پنداشتند و به جاى گذاشتند. پس او جان به در بُرد و در جنگ خندق شهيد شد. و عمرو بن اميّه را گرفتند. عامر به ملاحظه آنكه عمرو از قبيله مُضَرْ است او را نكشت و گفت بر مادر من واجب شده است كه بنده اى آزاد كند پس موى پيشانى عمرو را بريد و در اِزاى نذر مادر، آزاد ساخت.
عـمـرو راه مـديـنـه پـيش گرفت همين كه به اراضى قَرْقَره رسيد به دو مرد از قبيله بنى عامر برخورد و ايشان در زينهار رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم بودند و عمرو از اين آگهى نداشت چون آن دو تن به خواب رفتند به عوض خون اصحاب خود، آن دو تن عامرى را بكشت چون به مدينه آمد و آن خبر به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم گفت، حـضـرت فـرمـود: ايـشـان در امـان مـن بـودنـد اداى ديـت ايـشـان بـايـد كـرد. و رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از شـهـادت شـهـداء بـئر مـَعـُونـه سـخـت مـلول گـشـت گـويـنـد يـك مـاه يـا چـهـل روز بـر قـبـائل رعـل و ذَكـوان و عـُصـَيَّة نـفـرين مى كرد(76) و اضافه مى فرمود بر ايشان قـبـيـله بـنـى لحـيـان عـَضْل و قاره را؛ زيرا كه سفيان بن خالد هُذَلى لِحْيانى جماعتى از عـضـل و قـاره را بـه حـيـله روانـه كرد تا به مدينه آمدند و اظهار اسلام كردند و ده تن از بزرگان اصحاب را مانند عاصم بن ثابت و مَرثَد بْن اَبى مَرْثَد و خُبَيْب بن عَدِىّ و هفت تـن ديـگـر را هـمراه بردند كه در ميان قبيله تعليم شرايع كنند. چون به اراضى رَجيع ـ كه آبى است از بنى هُذَيْل ـ رسيدند دور ايشان را احاطه كردند هفت تن ايشان را بكشتند و سه نفر ديگر را امان دادند و با ايشان نيز غدر كردند، آخِرُ الاَمر ايشان نيز كشته شدند و اين سَرِيّه را (سَرِيّه رَجيع) گويند.
بالجمله؛ حسّان بن ثابت و كَعْب بن مالك در شكستن پيمان ابوبرآء شعرها انشاء كردند. ابـوبـرآء چـنـدان مـلول و حـزيـن شـد كـه در آن حـُزن و انـدوه بـمـرد و عـامـر بـن الطُّفـَيـْل به نفرين حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم در خانه زنى سَلوليّه غُدّه اى چون غدّه شتران برآورد و هلاك شد.
و نـيـز در سـنـه چـهـار، غـزوه بـنى النَّضير پيش آمد. همانا معلوم باشد كه جهودان بنى النَّضـيـر هـزار تـن بـودنـد و جـهـود بـنـى قـُريـْظـه هـفـتصد تن و چون بنى النّضير هم سـوگـنـدان عـبـداللّه بـن اُبـَىِّ مـنـافـق بـودنـد قـوتـى بـه كمال داشتند و بر بنى قُرَيظه فزونى مى جستند چنانكه پيمان نهادند و سجلّ كردند كه چون از قبيله قريظه يك تن از بنى النضير بكشد خونخواهان ديت يك مرد تمام بگيرند و قـاتـل را نـيـز بـكـشـنـد و اگـر از بـنـى النـضـيـر يـك تـن از بـنـى قـريظه بكشد روى قاتل را قير اندود كنند و واژگونه بر حِمارش ‍ نشانند و نيم ديت از وى ستانند.
و ايـن جمله در مدينه نشيمن داشتند و در امان رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم بودند بـه شـرط آنـكـه دشمنان را بر رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم نشورانند و با اعداى دين همداستان نشوند.
نـاگـاه چـنـان افـتـاد كـه مـردى از قـبـيـله قـريـظـه يك تن از بنى النّضير بكشت، وارث مـقتول خواست تا بر حسب پيمان و سجلّ هم قاتل را بكشد و هم ديت بستاند در اين وقت چون اسـلام قوت يافته بود و جهودان ضعيف بودند بنى قريظه پيمان بشكستند و گفتند اين حـكـومـت بـا تورات راست نيايد اگر خواهيد قصاص كنيد وگرنه ديت ستانيد، عاقبت سخن بـدانـجـا خـتـم شـد كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان ايشان حاكم باشد. چون اين داورى به نزد حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند حضرت ايـن پيمان را كه با تورات راست نبود برانداخت و چنانكه بنى قريظه مى گفتند حكم آن حـضـرت نـفـاذ يـافـت. لاجـرم بـنـى النـّضـيـر بـرنـجـيـدنـد و در دل گـرفـتـند كه چون وقت به دست كنند كيدى كنند تا اينكه قصّه عمرو بن اميه و كشتن او دو نفر عامرى را كه در امان حضرت بودند پيش ‍ آمد. حضرت براى آنكه ديه آن دو نفر را از بـنـى النـضـيـر قـرض كـنـد يـا استعانتى از ايشان جويد به جانب حِصن ايشان رفت، جـهـودان عـرض كـردنـد: آنـچـه فرمان دهى چنان كنيم لكن استدعا داريم آنكه به حصار ما درآمده امروز ميهمان ما باشيد، پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به درون حصار شدن را روا نـدانست لكن فرود شده پشت مبارك بر حصار ايشان داده بنشست. جهودان گفتند هرگز مـحـمـد صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـدين آسانى به دست نشود يك تن بر بام شود و سنگى بر سر او بغلطاند و ما را از زحمت او برهاند.
در حـال، جـبـرئيـل انـديـشـه ايـشـان را مـكـشـوف داشـت. رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم از جاى خود حركت فرموده راه مدينه پيش گرفت. چـون بـه مـديـنه درآمد مُحَمَّد بْن مَسْلَمَه را فرمود كه به نزديك بنى النضير مى شوى و ايشان را مى گوئى كه با من غَدْر كرديد و عهد خويش تباه ساختيد لاجرم از ديار من به در شويد، اگر از پس ده روز يك تن از شما ديده شود عرضه هلاك گردد. جهودان مهيّاى كوچ شـدنـد عـبـداللّه بـن اُبَىّ ايشان را پيغام داد كه شما هم سوگندان من مى باشيد هرگز از خـانـه هاى خود بيرون مشويد و حصار خود را از بهر دفاع محكم كنيد، من با دو هزار تن از قـوم خـود در يـارى شما حاضرم، اگر رزم دهيد مقاتلت كنيم و اگر بيرون شويد موافقت نمائيم.
قالَ اللّهُ تعالى: (اَلَمْ تَرَ اِلَى الَّذينَ نافَقُوا يَقُولُونَ لاِخوانِهِم...)(77)
يـهـودان در حـصانت حصون خويش پرداختند و پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را پيام فرستادند كه هرچه خواهى مى كن كه ما از خانه خويش بيرون نشويم. چون اين پيغام به حـضـرت رسـيـد تـكـبـيرگفت و اصحاب نيز تكبير گفتند پس رايت جنگ را به اميرالمؤ منين عـليـه السـّلام داد و از پـيـش بـفـرسـتـاد و خـود آن جـنـاب از دنـبـال شـتاب گرفت و نماز ديگر در بنى النضير گذاشت و ايشان را محاصره فرمود و عبداللّه بن اُبَىّ از اعانت ايشان دست بازداشت.
(كـَمـَثـَلِ الشَّيْطانِ اِذْ قالَ لِلاِنْسانِ اكْفُرْ فَلَمّا كَفَرَ قالَ اِنّى بَرىٌّ مِنْكَ اِنّى اَخافُ اللّهَ رَبَّ العالَمينَ.)(78)
جهودان پانزده شبانه روز در تنگناى حصار خويشتن دارى همى كردند. حضرت امر فرمود درختان خرماى ايشان را از بيخ بزنند جز يك نوع از خرما كه عَجْوة نام داشت. گويند حكمت ايـن حـكـم آن بـود كـه جـهـودان از وقـوف در آن اراضـى يـك بـاره دل بـرگـيـرنـد. چـون كـار بـر جـهـودان صـعـب افـتـاد نـاچـار دل بـر جـلاى وطـن نـهـادنـد پـيـغـام فـرسـتـادنـد كـه مـا را امـان ده كـه امـوال و اَثـقـال خـود را حـمـل داده كـوچ كـنـيـم. حـضـرت فرمود: زياده از آنچه شتران شما حـمـل تـوانـد كـرد بـا شـمـا نـگـذارم. ايشان رضا ندادند، پس از چند روزى ناچار راضى شـدنـد. حـضـرت فـرمـود: چـون نـخـسـت سـر برتافتيد هرچه داريد بگذاريد و بگذريد. جهودان هراسان شدند و دانستند كه اين نوبت به سلامت جان نيز دست نيابند سخن بر اين نـهـادنـد و از غم آنكه خانه هاى ايشان بهره مسلمانان خواهد گشت به دست خويش خانه هاى خود را همى خراب كردند.
قـالَ اللّهُ تـعـالى:(يـُخـْرِبـُونَ بـُيـُوتـَهُمْ بِاَيْديهِمْ وَاَيْدى الْمؤْمِنينَ فَاعْتَبِروُا يا اوُلىِ الاَبْصار).(79)
رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم محمّد بن مَسْلَمَه را فرمان داد تا ايشان را كوچ دهد و هـر سـه تـن را يـك شـتـر و يـك مـَشك بداد و به قولى ششصد شتر كه ايشان را بود، رخـصـت يـافـتـنـد كـه هـرچـه تـوانـسـتـنـد بـرگـرفـتـنـد و حمل دادند و ديگر اسباب و اسلحه خود را جا گذاشتند، دف زنان و سرود گويان از بازار مـديـنـه عـبور كردند. كنايت از آنكه ما را از اين بيرون شدن اندوهى و باكى نباشد. آنگاه جـمـاعـتـى بـه شـام و گـروهـى بـه اَذْرِعـات و بـرخـى بـه خـيـبـر شـدنـد و امـوال ايـشـان بـهـره رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم شد كه هرچه خواهد بكند و به هركه خواهد عطا فرمايد؛ پس ‍ حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم انصار را مـخـتـار فرمود كه اگر خواهيد اين مال را بر مهاجران قسمت كنم و حكم كنم كه از خانه هاى شما بيرون شوند و خود كار خويش را كفيل باشند و اگر نه شما را از اين غنيمت قسمت دهم و كـار شـمـا بـا مـهـاجـريـن بـرقرار باشد؛ چه از آن وقت كه آن حضرت به مدينه هجرت فـرمـود و امـر فـرمـود كـه هركس از انصار يك تن از مهاجران را به خانه خود جاى داده با مـال خـود شـريك كند و معاش او را كفيل باشد، سَعْد بن مُعاذ و سعد بن عُباده عرض كردند كه اين مال را جمله بر مساكين مهاجرين قسمت فرماى كه ما بدان رضا داريم و همچنان ايشان را در خـانـه هـاى خـود بـداريـم و بـا اموال خود شريك و سهيم دانيم و تمامت انصار متابعت ايشان نمودند حضرت در حق ايشان دعا فرمود: قالَ: اَللّهُمَّ ارْحَمِ الاَنْصارَ وَاَبْنآءَ الاَنْصارِ وَاءبناء اَبْنآءِ الاَنْصار.
و هـم ايـن آيـه كـريـمـه در حـق ايـشـان نـازل شـد: (وَالَّذيـنَ تـَبـَوَّؤُ الدّارَ وَالايمانَ...)(80)
رسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم آن مال را بر مهاجرين قسمت كرده و از انصار، جز سـهـل بـن حـنـيـف و اَبـُوُدجـانـَه، كـس را بـهـره نـداد؛ زيـرا كـه ايـشـان را از امـوال بـه غـايـت تـهـى دسـت يـافـت. آنگاه مرابع و مزارع و آبار و اَنهار آن جماعت را به امـيـرالمـؤ مـنين عليه السّلام بخشيد و آن حضرت از بهر اولاد فاطمه عليهاالسّلام موقوف داشت.(81)
وقايع سال پنجم هجرى
و در سال پنجم هجرى، حضرت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم زينب بنت جَحْش را بـه حـبـاله نـكـاح درآورد و هـنـگـام زفـاف او، آيـه حـجـاب نازل گشت.
و نـيز در سنه پنجم، غزوه مُرَيْسيع واقع شد و مُرَيْسيع (82) نام چاهى است كه بنى المُصْطلِق بر سر آن چاه نزول مى كردند. و آن آبى است از بنى خزاعه ميان مكّه و مـديـنـه از نـاحـيـه قـديـد و ايـن غـزوه را غـزوه بـنـى المـصـطلق نيز گويند و مُصْطَلِق (83) لقب جُذَيْمَة بن سعد است و ايشان بَطْنى از خزاعه مى باشند و سيّد قبيله و قـائد ايـشـان حـارث بـن ابـى ضـِرار بـود. و سـبـب اين غزوه آن بود كه حارث بن ابى ضـرار جـمـاعـتـى را بـا خود بر حرب رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم همداستان كـرد چون اين خبر به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد تجهيز لشكر كرده روز دوشـنـبـه دوم شعبان از مدينه حركت فرمود و از زوجات، ام سلمه و عايشه ملازم آن حضرت بودند. در عرض راه به وادى خوفناكى درآمد و لشكريان فرود آمدند؛ چون پاسى از شب گـذشـت جـبـرئيـل عـليـه السـّلام نـازل شـد و عـرض كـرد: يـا رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم! جماعتى از كفّار جنّ در اين وادى انجمن شده اند و در خـاطـر دارنـد اگـر تـوانـنـد لشـكـريـان را گـزنـدى رسـانـنـد، پـس حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام را طلبيد و به جنگ ايـشـان فـرسـتـاد و امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام بر ايشان ظفر يافت. و ما اين قصّه را در معجزات حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم ذكر كرديم (ديگر تكرار نكينم).
بالجمله؛ پس از آن رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم به اراضى مُرَيْسيع وارد شد و بـا حـارث و قـوم او جـهـاد كردند. صفوان ـ كه صاحب لواى مشركين بود ـ به دست قتاده كـشـتـه گـشـت و رايـت كـفـار سـرنـگون شد و مردى كه مالك نام داشت با پسرش به دست امـيـرالمؤ منين عليه السّلام به قتل رسيد. لشكر حارث فرار كردند مسلمانان از عقب ايشان بتاختند و ده تن از ايشان را به خاك انداختند و از مسلمانان يك تن شهيد شد.
بـالجـمـله؛ از پـس سـه روز كـه كـار بـه حـرب و ضـرب مى رفت و جمعى از كفار كشته گـرديـدنـد و جـمعى فرار نمودند بقيه اسير و دستگير گشتند از جمله دويست تن از زنان ايـشان گرفتار گشت و دو هزار شتر و پنج هزار گوسفند غنيمت لشكريان گشت و از جمله زنـان، بـَرَّة دخـتر حارث بن ابى ضِرار بود كه در سهم ثابت بن قيس بن شماس ‍ واقع شـد، (ثـابـت) او را مـكـاتـب سـاخـت كـه بـهـاى خـود را تـحـصـيـل كـرده بـه او بـپـردازد و آنـگـاه آزاد بـاشـد. (بـَرَّة) از رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم خـواسـت كـه در اداء كـتـابت او اعانتى فرمايد. فـرمـود: چـنـيـن كـنم و از آن بهتر در حق تو دريغ ندارم. گفت آن بهتر كدام است؟ فرمود: وجه كتابت ترا بدهم آنگاه ترا تزويج كنم. عرض كرد: هيچ دولت با اين برابر نبود. پـس حـضـرت نـجـم كـتابت وى بداد و او را از ثابت بن قيس  بگرفت و نام او را جوَيْريَّة گـذاشـت و در سـلك زوجـات خـويـش مـنسلك ساخت. مسلمانان چون دانستند كه جُوَيْريَّة خاصّ رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم گـشـت، گـفتند روا نباشد كه خويشان ضجيع پـيـغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در قيد اسر و رقيّت باشند؛ پس هر زن كه از بنى المصطلق اسير داشتند آزاد ساختند. عايشه گفت: هرگز نشنيدم زنى را در حقّ خويشاوندان خود آن فضل و بركت كه جويريه را بود.
بـالجـمـله؛ رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم پس از حرب، چهار روز ديگر در آن اراضـى اقـامـت داشـت آنـگاه طريق مراجعت پيش گرفت و در مراجعت از اين غزوه، قصّه جَهْجاه (جـَهـْجـاه بـن مـَسـْعـُود) بـن سعيد غفارى و سنان جُهَنى روى داد و عبداللّه اُبىِّ منافق گفت: (لَئِنْ رَجـَعـْنـا اِلَى الْمـَديـنـَةِ لَيـُخـْرجـَنَّ الاَعَزُّ مِنْهَا الاَذَلَّ)(84) اگر به مدينه بـرگـشـتـيم آن كس كه عزيزتر باشد ذليلتر را بيرون كند. كنايت از آنكه عزيز منم و رسـول خـداى صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ـ نـَعـُوذُ بـِاللّهـِـ ذليـل اسـت. زيـد بـن ارقـم كـه هـنـوز به حدّ بلوغ نرسيده بود كلمات او را شنيده براى حـضـرت پـيـغـمـبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم نقل كرد. عبداللّه به نزد آن حضرت آمد و قـَسـَم خـورد كه من نگفته ام و زيد دروغ گفته است. زيد آزرده خاطر بود كه سوره: (اِذا جـآءَكَ الْمـُنـافـِقُونَ) نازل شد و صدق زيد و نفاق ابن اُبىّ معلوم گشت و هم در مراجعت از اين غزوه، واقع شد قصّه اِفْك عايشه.
جنگ احزاب
و در شـوّال سـنـه پنج، غزوه خندق پيش آمد و آن را غزوه احزاب نيز گويند؛ از بهر آنكه قـريـش از همه عَرَب استمداد نموده از هر قبيله حزبى فراهم كردند. و انگيزش اين غزوه از آن بـود كـه چـون رسـول خـداى صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم جهودان بنى النضير را از مدينه بيرون كرد عداوت ايشان با آن حضرت زياد شد، پس بيست تن از بزرگان ايشان مـانـند حُيَىّ بن اءَخْطَب و سَلاّم (به تشديد لام) بن اءبى الحُقَيْق (كزبير) و كِنانة بن الرّبيع وهَوْذة (به فتح هاء) بن قيس و ابوعامر راهب منافق به مكّه شدند و با ابوسفيان و پنجاه نفر از صناديد قريش در خانه مكّه معاهده كردند تا زنده باشند از حرب محمد صلى اللّه عـليـه و آله و سلّم دست بازندارند و سينه هاى خود را به ديوار خانه چسبانده و به سـوگـنـد ايـن مـعـاهـده را مـحـكـم كـردنـد، پـس از آن قـريـش و يـهـودان از قـبـايـل و هـم سـوگندان خود استمداد كردند. ابوسفيان جمع آورى لشكر كرد پس با چهار هـزار مـرد از مـكـّه بـيـرون شـد و در لشـكر ايشان هزار شتر و سيصد اسب بود و چون به مـَرُّالظَّهـران رسـيـد دو هزار مرد از قبائل اَسْلَم و اَشْجَع و كِنانَة و فِزارَه و غَطفان بديشان پـيـوسـت و پـيـوسـتـه مدد براى او مى رسيد تا وقتى كه به مدينه رسيد ده هزار تن مرد لشكرى براى او جمع شده بود.
پيشنهاد سلمان در جنگ خندق
امـّا از آن سـوى، چـون اين خبر به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد با اصحاب در ايـن بـاب مـشـورت فـرمـود، سـلمـان رضـى اللّه عـنـه عـرض كرد كه در ممالك ما چون لشـكـرى انـبـوه بـر سر بلدى تاختن كند از بهر حصانت گرد آن شهر را خندقى كنند تا روى جـنـگ از يـك سـوى بـاشـد، حضرت سخن او را پسنديد اصحاب را امر به حَفْر خندق فرمود. هر ده كس را چهل ذَرْع و به روايتى ده ذرع بهره رسيد و پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم نيز با ايشان در حفر خندق مدد مى فرمود تا مدت يك ماه كار خندق را به پايان رسانيدند و طُرق آن را بر هشت باب نهادند و پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمان داد تـا در هـر باب يك تن از مهاجر و يك تن از انصار با چند كس از لشكر حارس و حافظ بـاشـنـد و حـصـار مـديـنـه را نـيـز اسـتـوار فـرمـوده زنـان و كـودكـان را بـا اموال و اثقال جاى دادند سه روز پيش از آمدن قريش اين كارها به نظام شد.
امـّا از آن سـوى ابوسفيان حُيَىّبن اَخطب را طلبيد و گفت: اگر توانى جهود بنى قريظه را از مـحـمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم بگردانى نيكوكارى است. حُيَىّ ابن اخطب به در حـصـار كـعـب بـن اسد كه قائد قبيله بنى قريظه بود آمد در بكوفت. كعب دانست كه حُيَىّ اسـت و از بـهـر چـه آمـده پـاسـخ نـداد. دوباره سندان بكوفت و فرياد كرد كه اى كعب در بـگـشـاى كـه عـزّت ابـدى آورده ام اشـراف قـريـش و قـبـائل عـرب هـمـدسـت و همداستان شده اينك ده هزار مرد جنگى در مى رسند. كعب گفت: ما در جـوار مـحمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم جز نيكوئى مشاهده نكرده ايم بى موجبى معاهده او را نشكنيم.
بـالجـمـله؛ حـُيـَىّ بـن اءَخـطـب بـه حـيـله و شـيـطـنـت داخـل در حـصـار شـده و دل كـَعـْب را نـرم كرد و سوگند ياد كرد كه اگر قريش از محمّد صلى اللّه عليه و آله و سـلّم بـازگـردنـد مـن بـه حـصـار تـو درآيـم تـا آنـچه از براى تو است مرا باشد آنگاه عـهـدنـامـه پـيـغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را گرفت و پاره كرد و بيرون شده به ابـوسـفـيـان پيوست و او را بدين نقض عهد مژده داد. چون نقض عهد قريظه در چنين وقت كه لشكر قريش مى رسيد خَطْبى عظيم بود مسلمانان را كسرى در قلوب افتاد، پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم ايشان را دل همى داد و از جانب خداى وعده نصرت نهاد.
در ايـن هـنگام لشكر كفّار فوج فوج از قفاى يكديگر رسيدند بعضى از مسلمين كه دلهاى ضـعـيـف داشـتـند چون اين لشكر انبوه بديدند چنان ترسيدند كه چشمها در چشمخانه ها جا به جاى شد و دلها از فزع به گلوگاه رسيد.
كـَمـا قـالَ اللّهُ تـعـالى: (اِذْ جـآؤُكـُمْ مـِنْ فـَوْقـِكـُمْ وَ مـِنْ اَسـْفـَلَ مـِنـْكـُمْ وَاِذْ زاغـَتـِ الاَبْصارُ.)(85)
بالجمله؛ لشكر كفّار از ديدن خندق شگفت ماندند؛ چه هرگز خندق ندانسته بودند. پس از آن سـوى خـنـدق بـيـسـت و چـهـار روز يـا بـيـست و هفت روز مسلمانان را حصار دادند. اصحاب پـيـغـمـبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در تنگناى محاصره گرفتار رنج و تَعَب بودند بعضى از منافقين مسلمانان را بيم داد و ايشان را بياموخت كه حفظ خانه هاى خود را بهانه كرده رو به سوى مدينه كنند.
قـالَ اللّهُ تـَعـالى: (وَيـَسـْتـَاْذِنُ فـَريـقٌ مِنْهُمُ النَّبِىَ يَقُولُونَ اِنَّ بُيُوتَنا عَوْرَةٌ وَ ماهِىَ بِعَوْرَةٍ اِنْ يُريدوُنَ اِلاّ فِرارا.)(86)
بـالجـمله؛ در ايّام محاصره حربى واقع نشد جز آنكه تير و سنگ به هم مى انداختند. پس يـك روز عمرو بن عَبْدَودّ و نَوْفَلْ بن عبداللّه بن الْمُغَيْرَه و ضِرار بْن الْخَطّاب و هُبَيْرَة بـن اَبـى وَهـب و عـِكـْرِمـَة بن اَبى جَهْل و مِرْداس فِهْرى كه همه از شُجْعان و فُرْسان قريش بـودنـد تـا كـنـار خـنـدق تـاخـتـن كـردنـد و مـضيقى پيدا كرده از آن تنگناى جستن كردند و ابـوسـفـيان و خالد بن الوليد با جماعتى از مبارزان قريش در كنار خندق صف زدند، عمرو بـانـگ داد كـه شـمـا هـم درآئيـد. گـفتند شما ساخته باشيد اگر حاجت افتد ما نيز به شما پيوسته شويم.
پس عمرو چون ديو ديوانه اسب بر جهاند و لختى گرد ميدان براند و ندائى ضخم در داد و مـبـارز طـلبـيـد چـون عـمـرو را (فـارس يـَلْيـَل) مـى ناميدند و او را با (هزار سوار) بـرابـر مـى نـهـادنـد واصحاب، وصف شجاعت او را شنيده بودند لا جَرَم كَاَنَّ عَلى رُؤُسِهِمُ الطَّيـْرُ سـرهـا بـه زيـر افكندند. ابن الخطّاب به جهت عذر اصحاب سخنى چند از شجاعت عـمـرو تـذكـره كـرد كـه خـاطـر اصـحـاب شـكـسـتـه تـر شـد و مـنـافـقـان چيره تر شدند. رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم چون شنيد كه عمرو مبارز مى طلبد فرمود: هيچ دوستى باشد كه شر اين دشمن بگرداند؟ على مرتضى صلوات اللّه عليه عرض كرد: من به ميدان او شوم و با او مبارزت كنم. حضرت خاموش شد. ديگر باره عمرو ندا در داد كه كـيست از شما كه به نزد من آيد و نبرد آزمايد و گفت اَيُّها النّاس شما را گمان آن است كه كـشـتـگان شما به بهشت روند و كشتگان ما به جهنّم، آيا دوست نمى دارد كسى از شما كه سفر بهشت كند يا دشمن خود را به جهنّم فرستد؟ پس اسب خود را به جولان درآورد و گفت:
شعر:
وَلَقَدْ بَحِحْتُ مِنَ النِّداءيِجَم‍

‍عِكُمْ هَلْ مِنْ مبارز؟(87)

يـعـنـى بـانـگ مـن درشـت و خـشـن شـد از بـس طـلب مـبـارز كـردم. حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم فـرمود: كيست كه اين سگ را دفع كند؟ كسى جواب نـداد، امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـرخاست و گفت: من مى روم او را دفع كنم. حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: يا على، اين عمرو بن عَبْدَودّ است! على عليه السّلام عرض كرد: من على بن ابى طالبم!
و چه نيكو گفته مرحوم ملك الشعرا در اين مقام:
شعر:
پيمبر سرودش كه عمرو است اين

كه دست يلى آخته زآستين

على گفت اى شاه اينك منم

كه يك بيشه شير است در جوشنم

پـس پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم زره خـود را كـه (ذات الفـضـول) نـام داشت بر اميرالمؤ منين عليه السّلام پوشانيد و عمامه سحاب خود را بر سـر او بـسـت و دعـا در حـق او كرد و او را به ميدان فرستاد. اميرالمؤ منين عليه السّلام به سرعت آهنگ عمرو كرد و در جواب اشعار او فرمود:
شعر:
لاتَعْجَلَنَّ فَقَدْ اَتا

كُ مُجيبُ صَوتِكَ غَيْرَ عاجزٍ

ذُونِيَّةٍ وَبَصيرَةٍ

وَالصِدْقُ مُنْجى كُلَّ فائزٍ

اِنّى لاََرْجُو اَنْ اُقيمَ

عَلَيْكَ نائِحَةَ الْجَنائِزِ

مِنْ ضَرْبَةٍ نَجْلاء يَبْقى

صَوْتُها بَعْدَ الْـهَزائِز(88)

ايـن وقـت پـيـغـمـبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: (بَرَزَ الا يمانُ كُلُّهُ اِلَى الشِّركِ كـُلِهِ) (89) پـس امـيـرالمؤ منين عليه السّلام عمرو را دعوت فرمود به يكى از سـه امـره يـا اسلام آورد، يا دست از جنگ پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم بدارد، يا از اسب پياده شود.عمرو امر سوم را اختيار كرد امّا در نهان از جنگ با اميرالمؤ منين عليه السّلام تـرسـنـاك بـود. لاجـَرَم گـفت: يا على به سلامت باز شو هنوز ترا ميدان و نبرد با مردان نـرسـيـده، (هـنـوزت دهان شير بويد همى) و من اينك هشتاد ساله مَردم، ديگر آنكه من با پـدرت دوست بودم و دوست ندارم كه ترا بكشم و نمى دانم پسر عمّت به چه ايمنى ترا بـه جـنگ من فرستاد و حال آنكه من قدرت دارم ترا به نيزه ام برُبايم و در ميان آسمان و زمين مُعلّق بدارم كه نه مرده باشى و نه زنده.
اميرالمؤ منين عليه السّلام فرمود: اين سخنان بگذار، همانا من دوست مى دارم كه ترا در راه خدا بكشم. پس عمرو پياده شد و اسب خود راپى كرد و با شمشير كشيده بر سر اميرالمؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام تـاخـت و بـا يـكديگر سخت بكوشيدند كه زمين از گرد تاريك شد و لشـكريان از دو جانب ايشان را نمى ديدند. آخِر الاَمر عمرو فرصتى كرد و شمشير خود را بـر امـيـرالمـؤ مـنـيـن عليه السّلام فرود آورد، اميرالمؤ منين عليه السّلام سپر در سر كشيد شـمشير عمرو سپر را دو نيمه كرد و سر آن جناب را جراحتى رسانيد، حضرت اميرالمؤ منين عـليـه السـّلام چون شير زخم خورده شمشيرى بر پاى او زد و پاى او را قطع كرد، عمرو به زمين افتاد، حضرت بر سينه اش نشست، عمرو گفت: يا على! قَدْ جَلَسْتَ مِنّي مَجْلِساً عَظيما، يعنى اى على! در جاى بزرگى نشستى. آنگاه گفت: چون مرا كشتى جامه از تن من باز مكن، فرمود اين كار بر من خيلى آسان است.
كشته شدن عمرو بن عبدودّ به دست على عليه السّلام
و ابـن ابـى الحديد و غير او گفته اند كه چون اميرالمؤ منين عليه السّلام از عمرو ضربت خـورد چـون شـيـر خـشـمـناك بر عمرو شتافت و با شمشير سر پليدش را از تن بينداخت و بـانـگ تـكـبـير برآورد مسلمانان از صداى تكبير على عليه السّلام دانستند كه عمرو كشته گـشـت. پـس رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه ضربت على در روز خندق بهتر است از عبادت جن و انس تا روز قيامت.(90)
شيخ اُزْرى قصّه قتل عمرو را در قصيده (هائيّه) ايراد فرموده مناسب مى دانم در اينجا ذكر نمايم؛ قالَ رحمه اللّه:
شعر:
ظَهَرَتْ مِنْهُ فِي الْوَرى سَطَواتٌ

ما اَتَى الْقَوْمُ كُلُّهُمْ ما اَت يه ا

يَوْمَ غَصَّتْ بِجَيْشِ عَمْرو بْنِ وَدٍّ

لَـهَواتِ الْفَلا وَضاقَ فَضاها

وَتَخَطّى اِلىَ الْمَدينَةِ فَرْدا

لايَهابُ الْعِدى وَلا يَخْشاها

فَدَعاهُمْ وَ هُمْ اُلوُفٌ وَل كِنْ

يَنْظُرُونَ الَّذي يَشِبُّ لَظاها

اَيْنَ اَنتُمْ مِنْ قَسْوَرٍ عامِري

تَتَّقِى الاُسْدَ بَاْسَهُ في شَراها

اَيْنَ مَنْ نَفْسُهُ تَتُوقُ اِلَى الْجَنّاتِ

اَوْ يُورِدُ الْجَحيمَ عِداها

فَابْتَدَى الْـمُصْطَفى يُحَدِّثُ

عَمّايُوجَرُ الصّابِرُونَ فى اُخْري ها

قائلاً اِنَّ لِلْجَليلِ جِنانا

لَيْسَ غَيْرَ الْمُهاجِرينَ يَراها

مَنْ لِعَمْرٍو وَقَدْ ضَمِنْتُ عَلَى اللّهِ

لَهُ مِنْ جِنانِهِ اَعْلاها

فَالْتَوَوْا عَنْ جَوابِهِ كَسَوامٍ(91)

لا تَراها مُجيبَةً مَنْ دَعاها

فَاِذاهُمْ بِفارِسٍ قُرَشِي

تَرْجُفُ الاَرْضَ خيفَةً اَنْ يَطاها

قائلاً ما لَها(92) سِواىَ كَفيلٌ

هذِهِ ذِمَّةٌ عَلَىَّ وَفاها

وَمَشى يَطْلُبُ الْبراز كَما

تَمْشي خِماصُ الْحشى اِلى مَرْعاها

فَانْتَضى مُشْرِفِيَّةً فَتلَقّى

سَاقَ عَمْروٍ بِضَرْبَةٍ فَبَراها

وَاِلَى الْحَشْرِ رَنَّةُ السَّيْف مِنْهُ

يَمْلاَءُ الْخافِقَيْنِ رَجْعُ صَداها

يا لَها ضَرْبَةً حَوَتْ مَكْرُماتٍ

لَمْ يَزِنْ ثِقْلَ اَجْرِها ثَقَلاها

ه ذِهِ مِنْ عُلاهُ اِحْدى الْـمَعالى

وَعَلى هذِهِ فَقِسْ ماسِواها

از جـابـر روايـت اسـت كـه چـون عـمـرو بـر زمـين افتاد رفقاى او گريختند و از خندق عبور كردند و نوفل بن عبداللّه در ميان خندق افتاد، مسلمانان سنگ بر او مى افكندند او گفت مرا بـه ايـن مذلّت مكشيد كسى بيايد و با من مقاتله كند. اميرالمؤ منين عليه السّلام پيش شده و بـه يـك ضـربـت كـارش بـسـاخت و هُبَيْره را ضربتى بر قرپوس زينش  زد زره اش را افـكـند و بگريخت. پس جابر گفت: چه بسيار شبيه است قصّه كشتن عمرو به قصّه كشتن داود جالوت را!
بـالجـمـله؛ آنـگـاه كـه جـنـگ بـه پـاى رفـت قـريـش كـس فـرسـتـادنـد كـه جـَسـَد عمرو و نـوفـل را از مسلمانان بخرند و ببرند، رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هُوَ لَكُمْ لا نَاْكُلُ ثَمَنَ الْمَوْت ى؛ جسدها مال خودتان باشد ما بهاى مردگان نمى خواهيم.
چون اجازت برفت خواهر عمرو بر بالين او بنشست ديد كه زره عمرو كه مانند آن در عرب يـافـت نـمـى شـد با ساير اسلحه و جامه از تن عمرو بيرون نكرده اند، گفت: ماقَتَلَهُ اِلاّ كُفْوٌ كَريمٌ؛ يعنى برادر مرا نكشته است مگر مردى كريم. پس پرسيد: كيست كشنده برادر مـن؟ گـفـتـنـد: عـلى بـن ابـى طـالب عـليـه السـّلام! آنـگـاه ايـن دو بـيـت انـشـاء كرد:(93)
شعر:
لَوْ كانَ قاتِلُ عَمرْوٍوغَيْرَ قاتِلهِ

لَكُنْتُ اَبْكي عَلَيْهِ اَّخِرَ الاَْبَدِ

ل كِنّ قاتِلَهُ مَنْ لايُعابُ بِهِ

مَنْ كانَ يُدْعى اَبُوهُ بَيْضَة الْبَلَدِ(94)

يـعـنى اگر كُشنده عَمْرو، غير كشنده او(يعنى على عليه السّلام) مى بود، هر آينه گريه مـى كـردم بـر او تـا آخرالزمان. ليكن كشنده عمرو كسى است كه عيب كرده نمى شود عمرو به كشته شدن از دست او آن كسى كه خوانده مى شد پدرش مهتر مردم.
بالجمله؛ در اين محاصره قريش اصحاب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را، كار بر اصحاب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه سخت بود.
ابوسعيد خُدرى خدمت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كرد: قَدْ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الحـَن اجـِرَ؛ جـانهاى ما به لب آمد آيا كلمه اى تلقين مى فرماييد كه بدان ايمنى جوئيم؟ حـضـرت فـرمود: بگوييد اَلل هُمَّ استُرْ عَوْراتِنا وَ ا مِنْ رَوْعاتِنا. منافقين نيز زبان شناعت دراز داشـتـنـد، پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عليه و آله و سلّم به مسجد فتح درآمد و دست به دعا برداشت و گفت: ياصَريخَ الْمَكْرُوبينَ (الدّعاء) و از حق تعالى خواست كفايت دشمنان را، حق تعالى باد صبا را بر ايشان فرستاد كه زلزله در لشكرگاه كفّار درانداخت و خيمه ها و ديـگ آنـهـارا سـرنگون همى ساخت و به روايتى فرشتگان آتشها را مى نشاندند و ميخهاى خـِيـام بـرمـى كـنـدنـد و طـنـابـهـا را مـى بـريـدنـد چـنـدان كـه كـفـار از هـول و هـيـبـت جـز فـرار و هـزيـمـت چـاره اى نـديـدنـد و سـبـب انـهـزام مـشـركـيـن عـمـده اش قتل عمرو و نوفل شد.
(وَكـَفـَى اللّهُ الْمـُؤ مـِنـيـنَ الْقـِتـالَ)(بـعـلى بـن ابـى طـالب) (وَكـانَ اللّهُ قـَويـّا عَزيزا)(95)
بعضى از عُلما گفته اند كه اگر نه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رَحمَةً لِلْعالمين بودى اين باد كه بر اَحْزابْ وزيد از باد عقيم عاديان در شدت و سورت افزون آمدى.
از حُذيقه نقل است كه ابوسفيان گفت كه ديرى است در اين بلد مانديم و چهارپايان خويش را سـقط كرديم و كارى نساختيم جهودان نيز با ما مخالفت كردند اكنون ببينيد اين باد با مـا چـه مـى كند، بهتر آن است كه به سوى مكّه كوچ دهيم و از اين زحمت برهيم. اين بگفت و راه بـرگـرفـت، قـريـش نـيـز جـنـبـش كـردنـد و بـه حمل اثقال مشغول گشتند و به ابوسفيان ملحق شدند.
خيانت بنى قريظه و حكم سعد بن معاذ
و نيز در سنه پنج، غزوه بنى قُرَيْظَه واقع شد و آن (به ضمّ قاف بر وزن جُهَيْنه است)؛ چـون پـيـغـمـبر صلى اللّه عليه و آله و سلم از جنگ خندق فارغ گشت به خانه فاطمه عـليـهـاالسـّلام شـد و تـن بـشـسـت و مـجـمـره طـلبـيـد تـا بـخـور طـيـب كـنـد، جـبـرئيل آمد و عرض كرد كه سلاح جنگ باز كردى و هنوز فرشتگان در سلاح جنگند اكنون ساخته جنگ باش و بر يهودان بنى قريظه تاختن فرماى سوگند به خداى من اينك بروم تـا حـصـار ايـشـان را مـانـنـد بـيـضـه مـرغـى كـه بـر سـنـگ شـكـنـنـد در هـم شـكـنـم. پس بـلال از جـانـب پـيـغـمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم مردم را ندا داد كه حركت كنند و نماز عصر در بنى قريظه گذاشته شود. پس پانزده روز و به قولى بيست و پنج روز گرد حصار ايشان بودند و هر روز با سنگ و تير حرب قائم بود تا آنكه حق تعالى هَوْلى در دل يـهـودان افـكـنـد و از محاصره اصحاب ايشان را به تنگ آمده بودند از قِلاع خويش به زيـر آمـدند و به حكومت سَعد بن مُعاذ در حقّ ايشان راضى شدند. سعد گفت: حكم من آن است كـه مـردان بـنـى قـريـظـه را بـكـشـيـد و زنـان و كـودكـانـشـان را بـرده گـيـريـد و امـوال ايـشـان را قـسـمـت كـنـيـد. پـس مـردان ايـشـان كـشته گشتند و زنانشان اسير شدند و مالهايشان بهره مسلمانان شد.(96)
قـال اللّه تـعـالى: (وَ اَنـْزَلَ الذَّيـنَ ظـاهـَرُوهـُمْ مـِنْ اَهْلِ الْكِتابِ مِنْ صَياصيهِمْ وَقَذَفَ فى قُلوبِهِمُ الرُّعْبَ فريقا يَقْتُلُونَ وَ تاءْسِرونَ فرَيقا وَاَوْرَثَكُمْ اَرْضَهُمْ وَدِيارَهُمْ وَ اَمْوالَهُمْ وَاَرْضا لَمْ تَطَؤ ها وَكانَ اللّهُ على كُلِّ شَى ء قَديرا).(97)
و روايـت اسـت كـه در غـزوه خـنـدق تـيـرى بـه رگ اكـحـل سـَعْد بن مُعاذ رسيد خون نمى ايستاد از حق تعالى خواست كه خون بايستد تا انجام امـر بـنـى قـُريظه را بر مراد ديده آن وقت زخم باز شود. اين است كه كار بر مُراد او شد به همان جراحت از جهان فانى درگذشت. رَحْمةُ اللّه عَلَيْهِ.
و نـيـز در سـنـه پـنـج، مـاه بـگـرفـت جـهـودان مـديـنـه طـاس هـمـى زدنـد و رسـول خـداى صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم نـمـاز خـسـوف گـذاشـت. و هـم در ايـن سال غزوه دومة الجندل پيش آمد.
در آن اراضـى گـروهـى از اشـرار هـمـدسـت شده بر مجتازان و كاروانيان تاختن مى بردند رسـول خـداى صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در 25 شـهـر ربـيـع الاوّل با هزار مرد رزم آزماى بيرون شده تا بدان نواحى تاختن برد. دزدان رهزن چون اين بـدانـسـتـند بجستند، مسلمانان مال و مواشى ايشان را ماءخوذ داشته براندند و طريق مدينه پـيـش ‍ داشـتـنـد و بـيـسـتـم ربـيـع الثـانى وارد مدينه شدند و (دُومه)(98) مـوضعى است در پنج منزلى شام نزديك (جَبَل طىّ) و مسافتش تا مدينه مشرفه پانزده يـا شـانـزده روز اسـت چـون از سـنـگ بـنـا شـده دومـة الجندل گويند؛ چون كه (جندل) به معنى سنگ است.

وقايع سال ششم هجرى

وقايع سال ششم هجرى
در ايـن سـال بـه قـولى حـج كـعـبـه فـريـضـه شـد و آيـه كـريـمـه (وَاَتـِمُّوا الْحـَجَّ وَالْعـُمـْرَةَللّهِ)(99) نـزول يـافـت و بـعـضـى گـفـتـه انـد كـه وجـوب حـج در سال نهم نازل شد.
و هـم در ايـن سـال، غـزوه ذات الرِّقـاعْ پـيـش آمـد و چنان بود كه خبر به مدينه آوردند كه جماعت غَطفان و بَنى مُحارِب و اَنْمار و ثَعْلَبه به قصد مدينه تجهيز لشكر كنند حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم ابوذر را به خليفتى گذاشت و در نيمه جُمادى الاُولى بـا چـهـارصـد يا هفتصد كس به جانب نجد بيرون تاخت تا به موضع (نخله) رفت و از آنـجـا در ذات الرقـاع فـرود آمـد؛ چـون ايـشان از عزم پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم آگهى يافتند هَوْلى بزرگ در دلشان جاى كرده فرار كرده در سر كوهها پناه جستند و از غايت دَهْشت بسيارى از زنان خود را نتوانستند كوچ داد پس  مسلمانان رسيدند و زنان ايشان را بـرده گـرفـتـنـد در ايـن وقـت هـنـگـام نـمـاز رسـيـد مـسـلمـيـن بـيـم داشـتـند كه به نماز مـشـغـول شـوند دشمنان ناگاه بر ايشان بتازند؛ چه آنكه دشمنان از دور و نزديك نگران بودند در اين وقت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم نماز خوف گذاشت و موافق بعضى روايات اين آيه مباركه در اين مقام نازل گشت:
(وَاِذا كُنْتَ فيهِمْ فَاَقَمْتَ لَهُمُ الصَّلوةَ فَلْتَقُمْ طائفَةٌ مِنْهُمْ مَعَكَ...)(100)
و در وجه تسميه اين غزوه به (ذات الرقاع) اختلاف است؛ بعضى گفته اند كه پاها از اثر پياده رفتن مجروح شده بود رقعه ها و پاره ها بر پاها پيچيدند و به قولى رايتها از رقـعـه هـا كـرده بـودنـد. و بـعضى گفته اند كه كوهى كه در آن اراضى بود رنگهاى مختلف داشت چون جامه مُرَقَّع و بعضى آن را اسم درختى گرفته اند كه پيغمبر در نزد آن فرود آمده و نقل شده كه در اين غزوه مسلمانان زنى را اسير كردند كه شوهرش ‍ غائب بود چـون شـوهـرش حـاضـر شـد از دنـبـال لشـكـر حـضـرت رفـت چـون حـضـرت در منزل فرود آمد، فرمود كه كى امشب پاسبانى ما مى كند؟ پس يك تن از مهاجران و يك تن از انـصـار گـفـتـند ما حراست مى كنيم؛ و در دهان درّه ايستادند و مهاجرى خوابيد و انصارى را گـفـت كـه تو اوّل شب حراست بكن و من در آخر شب. پس ‍ انصارى به نماز ايستاد و شوهر آن زن آمـد. ديـد شخصى ايستاده است تيرى بر او انداخت آن تير بر بدن انصارى نشست. انـصـارى تير را كشيد و نماز را قطع نكرد پس  تير ديگر انداخت آن را نيز كشيد از بدن خود و نماز را قطع نكرد پس تير سوم افكند آن را نيز كشيد پس به ركوع و سجود رفت و سـلام گـفـت و رفيق خود را بيدار كرد و او را اعلام كرد كه دشمن آمده است. شوهر آن زن ديـد كـه ايـشـان مـطـلع شـدنـد گـريـخـت و چـون مـهـاجـرى حـال انـصـارى را ديـد گـفـت: سـُبـحـان اللّه! چـرا در تـيـر اوّل مـرا بـيـدار نـكـردى؟ گفت: سوره مى خواندم و نخواستم آن سوره را قطع كنم و چون تـيـرهـا پـيـاپـى شـد بـه ركـوع رفـتم و نماز را تمام كردم وترا بيدار كردم و به خدا سـوگـنـد كـه اگـر نـه خوف آن داشتم كه مخالفت آن حضرت كرده باشم و در پاسبانى تـقـصـيـر نـمـوده بـاشـم هـر آيـنـه جـانـم قطع مى شد پيش از آنكه آن سوره را قطع كنم!(101)
فـقـيـر گويد: آن مرد مهاجرى، عمار ياسر بود و انصارى، عبّاد بن بشر و سوره اى كه مى خواند سوره كهف بود.
و نـيـز در سنه شش، غزوه بَنى لِحْيان اتفاق افتاد ـ و (لَحيان) به كسر لام و فتح آن نـيـز لغـتـى اسـت، ابـن هـُذَيـل بـْنِ مـُدْرِكـَه اسـت و ايـشـان دو طـايـفـه انـد (عـَضـَل) و (قـارَّة) از بـهـر آنـكـه از آن روز كـه قـبـيـله هـذيـل، عـاصـم بـن ثـابـت و خـُبـَيـْبُ بـْنُ عـَدِىّ و ديـگـران را بـه قـتـل آوردنـد و بـا پـيـغـمـبـر غـَدر كـردنـد، پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در دل داشـت كـه ايـشـان را كيفر كند. پس با دويست تن به قصد ايشان از مدينه بيرون شد؛ چـون بـنـى لحـيـان از قـصـد آن حـضـرت آگـهـى يـافـتـنـد بـه قـُلَل جـِبـال شـتـافـته متحصّن شدند. پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم يك دو روز در اراضى ايشان بود و تا عُسْفان تشريف برده مراجعت فرمود. مدّت اين سفر چهارده شبانه روز بود.
و هـم در سـنـه شـش، غـزوه ذى قـَرَد اتـّفـاق افـتـاد و آن را غـزوه غـابـَة نـيـز گـويـنـد و (قـَرَد)(102) آبـى اسـت نـزديـك مـديـنـه. و سـبـبـش آن بـود كـه حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بيست شتر شيرده داشت كه در غابه مى چريد و ابوذر غـفـارى نـگـهـبـان آنـهـا بـود پـس عـُيـَيـْنـَةِ ابـْنِ حـِصـْن (حـَصـيـن) فـزارى بـا چهل سوار آنها را غارت كردند و پسرى از ابوذر شهيد كردند و مردى از غفار نيز بكشتند و زوجـه او را نـيـز اسـيـر كـردنـد لكـن آن زن ايـشـان را غـافـل كـرده سـوار بر شترى از شتران پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم شده شبانه فـرار كـرده به مدينه آمد چون به خدمت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد عرض كـرد كه من نذر كرده ام هرگاه نجات يافتم اين شتر را نَحْر كنم. حضرت فرمود: اين بد پـاداشـى اسـت كـه بـه اين شتر مى كنى بعد از آنكه بر او سوار شدى و ترا به خانه آورد بخواهى او را كشتن و فرمود: لانَذْرَ في مَعْصِيَةٍ وَلا لاَِحَدٍ فيما لايُمْلَكُ.
بالجمله؛ چون پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را آگهى دادند ندا بلند شد ي ا خَيْلَ اللّهِ اِرْكـَبـُوا؛ پـس سـوار شـده بـا پـانـصـد و بـه قـولى با هفتصد نفر حركت فرمود و لِوائى بـه مـقـداد داده و او را جـلوتـر فـرسـتـاد مـقـداد بـه دنـبـال دشـمـن شـده به آخر ايشان رسيده پس اَبوقَتاده مِسْعَدَه را بكشت و سَلَمَة بْن اَكْوَعْ پياده دنبال دشمن را گرفته و ايشان را مى زد و مى گفت:
خُذْها وَ اَنَا ابْنُ الاَكْوَعِ

وَالْيَومُ يَوْمُ الرُّضَعِ؛

يعنى بگير اين تير را و بدان كه منم پسر اكوع و امروز روز هلاك ناكسان و لئيمان است (مـِنْ قـَوْلِهـِمْ لَئيـمٌ راضـِعٌ اى رَضـَعَ اللُؤْمَ فـى بـَطـْنِ اُمَّهِ) كـفّار فرار كرده به شِعْبى درآمـدنـد كـه در آنـجـا چـشـمـه ذى قَرَد بود خواستند آبى بنوشند از ترس لشكر پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم نياشاميده فرار كردند.
و هم در سنه شش، رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم آهنگ مكّه فرمود براى عمره در ماه ذى القعدة و هفتاد شتر از بهر قربانى براند، از مسجد شَجَره اِحرام بر بست و هزار و پـانـصـد و بـيست يا چهارصد نفر همراه آن حضرت بود و از زنان، امّ سَلَمة ملازم خدمت آن حـضـرت بـود. چـون ايـن خـبـر بـه مشركين مكّه رسيد با هم قرار دادند كه حضرت پيغمبر صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم را از زيـارت خـانـه بـاز دارنـد و حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در حـُدَيبيّه كه يك منزلى مكّه است بر سر چاهى كه انـدك آب داشـت لشـكـرگاه كرد و به اندك زمانى آب چاه تمام گشت، مردم به آن حضرت شـكـايت بردند. آن جناب تيرى بيرون كرده فرمود تا به چاه فرو كردند، آن وقت چندان آب بجوشيد كه تمامى لشكر سيراب شدند!(103)
صلح حديبيّه
بـالجـمـله؛ در حـُدَيـْبـِيَّه (104) بـُدَيـل بـنِ وَرْقـاء خـُزاعـى از جانب قريش به حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و عرض كرد كه قريش متفق اند كه شما را از زيـارت كـعـبه منع كنند. حضرت فرمود: ما براى جنگ بيرون نشده ايم بلكه قصد عُمْرَه داريم و شتران خويش را نَحْر كنيم و گوشت آنها را براى شما بگذاريم و قريش ‍ كه با ما آهنگ جنگ دارند زيان خواهند كرد. از پَسِ بُدَيْل، عُرْوَة بن مسعود ثقفى آمد، حضرت آنچه با بُدَيْل فرموده بود با وى فرمود. عروه در نهانى اصحاب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را نگران بود يعنى مى نگريست حشمت پيغمبر را در چشم ايشان مشاهده مى فرمود چون به ميان قريش باز شد گفت: اى مردمان! به خدا سوگند كه من به درگاه كَسْرى و قـَيـْصـر و نجاشى شده ام، هيچ پادشاهى در نزد رعيّت و سپاهش بدين عظمت نبوده است، آب دهـان نـيـفـكـند جز آنكه مردمان بر روى و جلد خود مسح كنند و چون وضو سازد بر سر ربـودن آب وضويش مردم نزديك است به هلاكت رسند اگر موئى از محاسنش بيفتد از بهر بركت برگيرند و با خود دارند و چون كارى فرمايد هر يك از ديگرى سبقت جويد و چون سـخـن گـويد آوازها نزد او پست كنند و هيچ كس در وى تند نگاه نكند(105) اينك بـر شـمـا امـرى فـرمـوده كـه رشـد و صـلاح شـمـا در آن اسـت بپذيريد؛ سوگند به خدا لشكرى ديدم كه جان فدا كنند تا بر شما غالب شوند.
بالجمله؛ حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم عثمان را به مكّه فرستاد كه قريش  را از قـصـد آن حـضرت آگهى دهد و مسلمانان را بگويند كه فَرَج نزديك است. عثمان به جانب مكّه شد و ده نفر از مهاجرين از پس عثمان به مكّه شدند ناگاه خبر آوردند كه عثمان با آن ده نـفـر در مـكـّه كـشـته گشتند و شيطان اين سخن را در لشكر پيغمبر پهن كرد، پيغمبر فـرمـود از ايـنـجا باز نشوم تا سزاى قريش ندهم و در پاى درخت سمره كه در آن موضع بـود بـنـشـسـت و بـا اصـحاب بيعت فرمود بر اينكه از جاى نروند و اگر حرب بر پاى شـود دسـت بـاز ندارند و اين بيعت را بيعت الرّضوان گفته اند؛ زيرا كه خداى تعالى در سوره فتح فرموده:
(لَقَدْ رَضِىَ اللّهُ عَنِ المؤ مِنينَ اِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ...)(106)
از اين بيعت در دل قريش هولى عظيم افتاد سُهيل بن عمرو و حفص بن احنف را فرستادند تا در مـيـان قـريـش و آن حـضـرت كـار بـه مـصـالحـه كـنـنـد. پـس مـا بـيـن آن حـضـرت و سُهيل كار به صلح رفت و نامه صلح نوشتند كه ملخصش اين است كه:
(ده سـال مـيـان مـسـلمـانـان و قـريـش مـحـاربـه نـبـاشـد و اموال و اَنْفُس يكديگر را زيان نكنند و به بلاد يكديگر بى زحمت و دهشت سفر كنند و هر كـه از كـافران مسلمانى گيرد قريش زحمت او نكند و هر كس به عهد قريش درآيد مسلمانان بـه كين او نشوند و سال آينده رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم حج و عمره را قضا فـرمـايـد امـّا مسلمين سه روز افزون در مكّه نمانند و اسلحه خويش در غلاف بدارند و اگر كـسى بى اذن و اجازه ولىّ خود به حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم پيوسته شود هر چند مسلمان باشد او را نپذيرند و باز فرستند و هر كس از مسلمين بى اجازت ولىّ خود به نزد قريش شود او را نفرستند و در پناه خود نگاه بدارند.)
ناراحتى برخى از صحابه از قرار داد حديبيّه
گـروهـى از صـحابه از اين صلح دلتنگ بودند و برخى را خاطر مشوّش، كه چرا خواب پـيـغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه به زيارت كعبه رفته و عمره گذاشته و كليد خـانـه بـه دسـت داشـتـه راسـت نـيـامـد و فـتـح مـكـّه نـشـد. و ابـن الخـَطـّاب ايـن سـخـن از دل به زبان آورد و گفت: (م ا شَكَكْتُ في نُبُوَّة مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ و آلِهِ قَطُّ اِلاّ يَوْمَ الْحـُدَيـْبـيَّه).(107) يـعـنـى هـرگـز شك نكرده بودم در پيغمبرى و نبوت محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم چنان شكى كه در روز حديبيّه كردم!؟
و بـا پـيـغـمـبـر صلى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: ما چگونه بدين خوارى گردن نهيم و بـديـن مـصالحه رضا دهيم؟ حضرت فرمود: من پيغمبر خدايم و كار جز به حكم خدا نكنم. گفت: تو ما را گفتى به زيارت كعبه رويم و عمره گزاريم چه شد؟ پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هيچ، گفتم امسال اين كار به انجام شود؟ گفت نه، فرمود: پس چـرا سـتـيـزه كـنـى؟ در غـم مـبـاش كـه زيـارت كـعـبـه خـواهى كرد و طواف خواهى گذاشت.(108)
كَما قَالَ اللّهُ تَعالى: (لَقَدْ صَدَقَ اللّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيا بِالْحقِّ...)(109)
وقايع سال هفتم هجرى
ذكر فتح خيبر
هـمـانا معلوم باشد كه هنگام مراجعت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از حُديبيه سـوره فـتـح بر آن حضرت نازل شد و اين به فتح خيبر بشارتى مى كرد كَما قالَ اللّهُ تـعـالى: (وَاَثابَهُمْ فَتْحا قَريبا)(110) و اين خيبر راهفت حصن محكم بود و به اين اسامى معروف بودند:
1 ـ ناعِم 2 ـ قَموص (كصبور كوهى است به خيبر و بر آن كوه است حصار ابوالعتق يهودى) 3 ـ كـَتـيـبـه (بـه تقديم تاء مثنّاة كسفينة) 4 ـ شِق (به كسر شين و فتح نيز) 5 ـ نَطاة (بـه فـتح نون) 6 ـ وطيح (به فتح واو و كسر طاء مهملة و آخر آن حاء مهمله بر وزن امير) 7 ـ سُلالِم (به ضمّ سين مهمله و كسر لام).
بـعـد از مـراجعت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از حُديبيّه قريب بيست روز در مدينه بودند. آنگاه فرمود اِعداد جنگ كنند پس با هزار و چهارصد تن راه خيبر پيش گرفت. جهودان چون از قصد پيغمبر آگاهى يافتند در حصارها متحصّن شدند.
روزى مـردم خـيـبـر از بـهـر كـار زرع و حـرث بـيـل هـا و زنـبـيـل ها گرفته از قلعه هاى خويش ‍ بيرون شدند ناگاه چشم ايشان بر لشكر پيغمبر صـلى اللّه عـليـه و آله و سلم افتاد كه در اطراف قِلاع پره زده اند فرياد برداشتند كه سـوگـنـد به خداى اينك محمّد و لشكر او است اين بگفتند و به حصارها گريختند. پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم چون اين بديد فرمود:
(اللّهُ اَكْبَرُ خَرَبَتْ خَيْبَرُ اِنّا م ا نَزَلْنا بِساحَةِ قَوْمٍ اِلاّ فَسآءَ صَباحُ الْمُنْذَرينَ).
هـمـانـا بـيـل و زنـبيل را كه آلات هدم است چون رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم در دسـت خـيـبـريـان مـعـايـنه فرمود به فال نيك گرفت كه خيبر منهدم خواهد شد. از آن طرف جـهـودان دل بـر مـقاتلت نهاده زن و فرزند را در قلعه كتيبه جاى دادند و علف و آذوقه در حـصـن نـاعـِم و حـصار صعب برهم نهادند و مردان جنگ در قلعه نطاة انجمن گشتند. حباب بن مـنـذر عـرض كـرد ايـن جـهـودان ايـن درخـتـان نـخـل را از فـرزنـدان و اهـل و عـشـيـرت خود بيشتر دوست مى دارند اگر فرمان به قطع نخلستان رود اندوه ايشان فـراوان گـردد، پـيـغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود باكى نباشد. پس اصحاب چهارصد نخله قطع كردند.
بالجمله؛ مسلمانان با جهودان جنگ كردند و بعضى از قلعه ها را فتح نمودند، آنگاه قلعه قـمـوص را مـحـاصـره كـردنـد و آن قـلعـه سـخـت و مـحـكـم بـود و حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم دردى شديد در شقيقه مبارك پيدا شده بود كه نمى تـوانست در ميدان حاضر شود. لاجرم هر روز يك تن از اصحاب عَلَم بگرفت و به مبارزت شـتـافـت و شبانگاه فتح نكرده باز شد. يك روز ابوبكر رايت برداشت و هزيمت شده باز آمـد و روز ديـگـر عمر عَلَم بگرفت و هزيمت نموده برگشت چنانكه ابن ابى الحديد كه از اهل سنّت و جماعت است در قصيده فتح خيبر گويد:
شعر:
وَاِنْ اَنْسَ لا اَنْسَ الّذَينِ تَقَدّما

وَفَرَّهُما الْفَرُّقَدْ عَلِما حُوبٌ

وَلِلرّايَةِ العُظمى وَقَدْ ذَهَبا بِها

مَلابِسُ ذُلٍّ فَوْقَها وَجَلابيبُ

يَشُلُّهما مِنْ آلِ مُوسى شَمَرْدَلٌ

طَويلُ نِجادِ السَّيْفِ اَجْيَدُ يَعْبُوبُ

عَذَرْتُكُما اِنَّ الْحِمامَ لَـمُبْغَضٌ

وَاِنَّ بَقآءَ النَّفسِ للنَّفسِ مَحْبُوبُ(111)

شبانگاه كه عمر آمد حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: البتّه اين عَلَم را فـردا بـه مـردى دهـم كـه سـتـيـزنـده نـاگـريـزنـده اسـت، دوسـت مـى دارد خـدا و رسول را و دوست مى دارد او را خدا و رسولش و خداى تعالى خيبر را به دست او فتح كند. روز ديـگـر اصـحاب جمع گشته و همه آرزومند اين دولت بزرگ بودند، فرمود: على كجا است؟ عرض كردند: او را درد چشمى است كه نيروى جنبش ندارد. فرمود: او را حاضر كنيد! سَلَمَة بْن الاَْكْوَعْ برفت و دست آن حضرت را گرفته به نزديك پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم آورد حضرت سر او را بر روى زانوى خود نهاده و آب دهان مبارك بر چشمهايش افكند همان وقت رَمَدش خوب گشت. حَسّان بن ثابت در اين باب اين اشعار بگفت:
شعر:
وَ كانَ عَلِىٌ اَرْمَدَ الْعَيْنِ يَبْتَغي

دَوآءً فَلَمّا لَمْ يُحِسَّ مُداوِيا

شَفاهُ رَسُولُ اللّهِ مِنْهُ بِتَفْلَةٍ

فَبُورِكَ مَرْقِيا وَبُورِكَ راقيا

وَقالَ سَاُعْطِى الرّايَةَ الْيَوْمَ صارِما

كَمِيّا مُحِبّا لِلرَّسُولِ مُوالِيا

يُحِبُّ اِل هى وَالاِل هُ يُحِبُّهُ

بِهِ يَفْتَحُ اللّهُ الْحُصُونَ الاَوابِيا

فَاَصْفى بِها دُونَ الْبَرِيَّةِ كُلِّها

عَليًّا وَسَمّـاهُ الْوَزيرَ الْـمُؤ اخِيا(112)

تـرجـمـه: على گرفتار چشم درد بود و دنبال دارويى مى گشت تا بهبود يابد ولى به چـيـزى دسـت نيافت؛ تا اينكه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم او را به وسيله آب دهـان خـود شـفا عنايت فرمود، پس مبارك باد آن كه شفا يافت و مبارك باد آن كسى كه شفا داد؛ و پيامبر فرمود كه امروز پرچم را به مرد شجاع و دليرى خواهم داد كه خدا را دوست مـى دارد و خـدا مـن پـيـامـبـر را دوسـت دارد و آن مـرد دلاور را هـم دوست دارد و به وسيله دست تـوانـاى او، خـداونـد قلعه هاى محكم و نفوذناپذير را مى گشايد و نفوذپذير مى سازد و بـراى ايـن كـار از مـيـان همه مسلمانان فقط على عليه السّلام را برگزيد و او را وزير و برادر خويش ناميد.
پـس عـلم را بـه امـيرالمؤ منين عليه السّلام داد، اميرالمؤ منين عَلَم بگرفت و هَرْوَله كنان تا پـاى حـصـار قـَمـوص بـرفـت، مـَرْحـَب بـه عـادت هـر روز از حـصـار بـيـرون آمـده مـانـند پيل دمنده به ميدان آمد و رَجَز خواند:
شعر:
قَدْ عَلِمَتْ خَيْبَرُ اَنّي مَرْحَبٌ

شاكِى السّلاحِ بَطَلٌ مجَرَّبٌ

بـه طور قطع مردم خيبر مى دانند كه من همانا مرحب هستم مجهز به سلاح بُرّان و پهلوانى مُجرّب
اميرالمؤ منين عليه السّلام چون شير غضبان بر وى درآمد و فرمود:
شعر:
اَنَا الَّذى سَمَّتْنى اُمّى حَيْدَرَة

ضِرْغامُ آجامٍ وَلَيْثٌ قَسْوَرَةٌ...(113)

من آن كس هستم كه مادرم مرا حيدر ناميده و مانند شيران بيشه اى هستم كه بسيار خشمگين است
چـون مـرحـب ايـن رجز از اميرالمؤ منين عليه السّلام شنيد كلام دايه كاهنه اش به ياد آمد كه گفته بود كه بر همه كس غلبه توانى كرد الاّ آن كس كه نام او حيدره باشد كه اگر با او جـنـگ كـنـى كـشـتـه شـوى؛ پـس فـرار كـرد. شـيـطـان بـه صـورت حـِبـْرى مـُمـَثَّل شـده و گـفـت: حـيدره بسيار است از بهر چه مى گريزى؟ پس مرحب باز شتافت و خـواست كه پيش دستى كند و زخمى بر آن حضرت زند كه اميرالمؤ منين عليه السّلام او را مـجـال نگذاشت و ذوالفقار بر سرش فرود آورده و او را به خاك هلاك انداخت؛ و از پس او رَبـيـع بـْن اَبـى الْحـُقـَيـْق كـه از صـنـاديـد قـوم بـود و عـنـتـر خـيـبـرى كـه از اَبـْطـال رجـال و بـه شـجـاعـت و جـلادت مـعـروف بـود ومـُرَّة و يـاسـر و امـثـال ايـشـان را كـه از شـُجـْعـان يـهـود بـودنـد، بـه قتل رسانيد.
يـهـودان هـزيـمـت شده به قلعه قَموص گريختند و به چستى و چالاكى دروازه قَموص ‍ را بـبستند. اميرالمؤ منين عليه السّلام با شمشير كشيده به پاى دروازه آمد بى توانى آن دَرِ آهـنـيـن را بگرفت و حركت داد چنانكه آن قلعه را لرزشى سخت افتاد كه صَفيّه دختر حُيَىّ بـن اخطب از فراز تخت خود به زير افتاد و در چهره او جراحتى رفت پس حضرت آن در را از جاى بكند و بر فراز سر بُرده سپر خود نمود و لختى رزم بداد، يهودان در بيغوله ها گـريختند. آنگاه حضرت آن دَر را بر سر خندق، قَنْطَره (114) كرده و خود در مـيـان خـنـدق ايـسـتـاده و لشـكـر را از آن عـبـور داد، آنـگـاه آن دَر را چهل ذراع به قفاى سر پرانيد، چهل كس خواستند او را جنبش دهند امكان نيافت.
اشعار شيخ اُزْرى در شجاعت على عليه السّلام
و شُعرا بخصوص شعراى عَرَب، اشعار بسيار در اين مقام گفته اند و شايسته است كه ما به چند بيت از اشعار شيخ اُزرى رحمه اللّه تمثل جوئيم؛
قالَ وَللّهِ دَرُّهُ:
شعر:
وَلَهُ يَوْمُ خَيْبَر فَتَكاتٌ

كَبُرَتْ مَنْظَرا عَلى مَنْ رَاها

يَوْمَ قالَ النَّبِىُّ اِنّى لاُعْطي

رايَتي لَيْثَها وَحامِي حِماها

فاستطالت اَعن آقُ كُلِّ فَرِيقٍ

لِيَرَوْا اَىَّ م آجِدٍ يُعْط اه ا

فَدَعا اَيْنَ وارِثُ الْحِلْمِ والْب‍َ

ـاْسِ مُجيرُ الايّامِ مِنْ بَاْساها

اَيْنَ ذُوالنَّجْدَةِ الْعُلى لَوْدَعَتْهُ

فِى الثُّرَيّا مَروُعَةٌ لَبّاها

فَاتاهُ الْوَصِىُّ اَرْمَدَ عَيْنٍ

فَسَقاها مِنْ ريقِهِ فَشَفاها

وَمَضى يَطْلُب الصّفُوفَ فَوَلَّتْ

عَنْهُ عِلْما بِاءَنّهُ اَمْض اه ا

وَ بَرى مَرْحَبا بِكَفِر اِقْتِد ارٍ

اَقْوِيآءَ الاَقْدارِ مِنْ ضُعَفاها

وَدَحى بابَها بِقُوَّةِ بَاءسٍ

لَوْ حَمَتْهُ الاَفْلاك مِنْهُ دَحاها

عائذٌ لِلْمُؤ مِّلينَ مُجيبٌ

سامِعٌ ماتُسِرُّ مِنْ نَجْوي ها

روايـت شده كه در روز فتح خيبر جعفر بن ابى طالب عليه السّلام از حبشه مراجعت فرمود و حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلم از قدوم او مسرور شد و (نماز جعفر) را بدو آموخت (115) و جعفر از حبشه هدايا براى آن حضرت آورده بود از غاليه ها و جـامـه هـا و در مـيـانـه قـطـيفه زر تار بود كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به اميرالمؤ منين عليه السّلام عطا فرمود، حضرت امير عليه السّلام سلك آن را از هم باز كرد هـزار مـثـقـال بـه مـيـزان مـى رفت، آن جمله را به مساكين مدينه بخش كرد و هيچ براى خود نگذاشت.
برگزارى عُمْرَةُ القضاء در سال هفتم هجرى
و هـم در سـال هـفـتـم، عـُمـْرَةُ الْقـَضـَاء واقـع شـد. و آن چـنـان بـود كـه چـون حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از خيبر مراجعت فرمود زيارت مكّه را تصميم عزم داد و در مـاه ذى قعده فرمان كرد تا اصحاب ساخته سفر مكّه شوند و عُمره حُديبيه را قضا كنند. پـس آن جـمـاعـت كـه در حُديبيه حاضر بودند با جمعى ديگر عازم مكّه شدند و هفتاد شتر از بهر هَدْىْ برداشتند و سلاح برداشتند كه اگر قريش عهد بشكنند بى سلاح نباشند، لكن آن را آشـكـار نـداشـتـند. پس حضرت بر ناقه قصوى سوار شد و اصحاب پياده و سواره مـلازم ركاب شدند و شمشيرها در غلاف حمايل ساخته تلبيه كنان از (ثَنِيّه حَجُون) به مكّه درآمدند و عبداللّه رَواحه مهار شتر بكشيد و پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم همچنان بـه مـسـجـدالحـرام درآمـد و سـواره طـواف فـرمـود و بـا مـِحـْجَنى كه در دست داشت اِسْتِلام حـَجـَرالاَسـْوَد فـرمـود و امـر فـرمـود اصـحـاب اضطباع (116) كرده و در طواف جـلادتـى كـنـنـد تـا كـافران ايشان را ضعيف ندانند و اين دويدن و شتاب از آن روز براى زائرين مكّه بماند. پس سه روز در مكّه ماندند آنگاه مراجعت نمودند.
ازدواج پيامبر با اُمّ حبيبه
و در سـنـه هـفـت حـضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم با امّ حَبيبه بنت ابى سفيان زفاف كرد و او در اوّل، زوجه عبداللّه بن جَحش بود به اتّفاق شوهر مسلمانى گرفت و بـا هـم به حبشه هجرت نمودند و در حبشه شوهرش مرتدّ شد و بر دين ترسايان بمرد، لكـن امّ حـَبـيـبـه در اسـلام خـود ثـابـت مـانـد تـا آنـكـه از حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم مـكـتـوبـى رسـيـد بـه نجاشى به خواستگارى آن حضرت امّ حبيبه را، پس نجاشى مجلسى بساخت و جعفر بن ابى طالب و مسلمين را جمع كرد و خود به وكالت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم امّ حبيبه را با خالد بن سعيد بن العـاص كـه از جـانـب ام حـبـيبه وكالت داشت عقد بستند و نجاشى خطبه قرائت كرد به اين عبارت:
(اَلْحـَمـْدُللّهِ المـَلِكِ الْقـُدّوُسِ السَّلا مِ الْمـُؤ مـِن الْمـُهـَيـْمـِنِ الْعـَزيـزِ الْجـَبـّارِ اَشـْهـَدُ اَنْ لا اِل ه اِلا اللّهُ وَ اَنَّ مـُحـَمَّدَا عـَبـْدُهُ وَرَسُولُهُ وَاَنَّهُ الَّذى بَشَّرَ بِهِ عِيسَى بْنُ مَرْيَمَ اَمّا بَعْدُ فَاِنَّ رَسـُولَ اللّهِ كـَتـَبَ اِلَىَّ اَنْ اُزَوِّجـَهُ اُمَّ حَبيبَةَ بِنْتَ اَبى سُفْيانٍ فَاَجَبْتُ اِلى مادَعاها اِلَيْهِ رَسُولُ اللّهِ وَاَصْدَقتُها اَرْبَعَ مِاَةَ دينارٍ).
آنگاه بفرمود چهارصد دينار مهر او را حاضر كردند.
آنگاه خالدبن سعيد گفت:
(اَلْحـُمـْدُ للّهِ اَحـْمـَدُهُ وَاَسـْتـَعـيـنـُهُ وَاَسـْتـَغـْفـِرُهُ وَاَشـْهـَدُ اَنْ لا اِل هَ ا لا اللّهُ وَاَنَّ مـُحَمَّدا عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ اَرْسَلَهُ بِالْهُدى وَدينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدّينِ كُلِّهِ وَلَوْ كـَرِهَ الْمـُشـرِكـُونَ اَمّا بَعْدُ فَقَدْ اَجَبْتُ اِلى مادَعا اِلَيْهِ رَسُولُ اللّه صلى اللّه عليه و آله و سـلّم وَ زَوَّجْتُهُ اُمَّ حَبيبَة بِنْتَ اَبى سُفْيان فَباركَ اللّهُ لِرَسُولِهِ صلى اللّه عليه و آله و سلّم).
آنـگـاه خـالد پـولهـا را بـرداشـت و نـجاشى فرمود طعام آوردند و مجلسيان طعام خوردند و برفتند.

وقايع سال هشتم هجرى

وقايع سال هشتم هجرى
در سـنـه هـشت، جنگ مُوتَهْ واقع شد و آن قريه اى است از قراى بَلْقاء كه در اراضى شام افـتـاده اسـت. و سـبـب ايـن حـرب آن شـد كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم حارث بن عُمَيْر اَزْدِىّ را با نامه اى به سوى حاكم بـُصـْرى ـ كـه قـصـبـه اى اسـت از اَعـمـال شـام ـ فـرسـتـاد، چـون بـه ارض مـُوتَه رسيد، شـُرَحـْبـيل بْن عَمْرو غَسّانىّ كه از بزرگان درگاه قيصر بود با او دچار شده او را به قـتـل رسـانـيـد، چون اين خبر به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد فرمان داد تا لشـكـر تـهـيـّه جـنـگ ديده به ارض جُرْف بيرون شوند و خود حضرت نيز به ارض جُرْف تـشـريف بردند لشكر را عرض دادند سه هزار مرد جنگى به شمار آمد؛ پس حضرت رايت سـفـيـد بـبـسـت و بـه جـعـفر بن ابى طالب داد و او را امارت لشكر داد و فرمود اگر جعفر نـمـانـد، زيد بن حارثه امير لشكر باشد و اگر او را حادثه پيش آيد، عبداللّه بن رَواحة عـَلَم بـردارد و چـون عـبـداللّه كشته شود، مسلمانان به اختيار خود كسى را برگزينند تا اِمارت او را باشد.
شـخصى از جهودان كه حاضر بود عرض كرد: يا اباالقاسم! اگر تو پيغمبرى و سخن تـو صـدق اسـت از اين چند كس كه نام بردى هيچ يك زنده برنگردد؛ زيرا كه انبياء بنى اسـرائيـل اگـر صد كس را بدين گون شمردند همه كشته شدند؛ پس حضرت فرمان كرد تـا جـائى كـه حارث كشته شده تاختن كنند و كافران را به اسلام دعوت كنند اگر اسلام نـيـاوردنـد بـا ايشان جنگ كنند. پس لشكريان طى مسافت كرده تا به مُوتَه نزديك شدند. ايـن خـبـر بـه شـُرَحـْبـيـل رسيد از قيصر لشكرى عظيم طلبيد، قريب صد هزار مرد بلكه افزون براى جنگ با اصحاب رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مهيّا شدند.
شهادت مظلومانه جعفر طيّار
مـسـلمـانان كه خواهان شهادت و دخول جِنان بودند از كثرت لشكر فتورى در خود نديده و دل بـر جـنگ نهادند؛ پس هر دو لشكر مقابل هم صف كشيدند حضرت جعفر از پيش روى صف بـيـرون شـد و نـدا در داد كـه اى مردم، از اسبها فرود شويد و پياده رزم دهيد، و اين سخن بـراى آن گـفـت تا مسلمانان پياده شوند و بدانند كه فرار نتوان كرد ناچار نيكو كارزار كـنـنـد. پـس خـود پـيـاده شـد و اسـب خـود را عـَقـْر كرد پس ‍ عَلَم بگرفت و از هر جانب حمله درانـداخـت. جـنـگ انبوه شد و كافران گروه گروه حمله ور گشتند و در پيرامون جعفر پرهّ زدنـد و شـمشير بر او آوردند نخست دست راست آن حضرت را جدا كردند عَلَم را به دست چپ گـرفـت و هـمـچـنان رزم مى داد تا پنجاه زخم از پيش روى بدو رسيد؛ پس دست چپ را قطع كـردنـد ايـن هـنـگـام عَلَم را با هر دو بازوى خود افراخته مى داشت، كافرى شمشيرى بر كمرگاهش زد و آن حضرت را به قتل رسانيد عَلَم سرنگون شد؛ پس زيد بن حارثه عَلَم بـرداشـت و نـيكو مبارزت كرد تا كشته گشت. پس از او، عبداللّه بن رَواحه علم بگرفت و جـهـاد كـرد تـا بـه قتل رسيد. و ما در اواخر فصل معجزات پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم اشاره به جنگ مُوتَه نموديم به آنجا مراجعه شود.
روايـات در فـضـيـلت جـعـفـر بـسـيـار اسـت و روايـت شـده كـه حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه مردم از درختهاى مختلف خلق شده اند و من و جـعـفـر از يك درخت خلق شده ايم. و روزى با جعفر فرمود كه تو شبيه من هستى در خلقت و خُلق.(117)
ابـن بـابـويه از حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حق تعالى به حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم وحى فرستاد كه من چهار خصلت جعفر بن ابـى طـالب را شـكـر كـرده ام و پـسـنـديـده ام؛ پـس حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم او را طلبيد و از او آن چهار خصلت را پرسيد، و جعفر عـرض كـرد: يـا رسول اللّه! اگر نه آن بود كه خدا ترا خبر داده است اظهار نمى كردم. اوّل آن اسـت كـه هـرگـز شـراب نـخـوردم بـراى آنـكـه دانـسـتـم اگـر شـراب بخورم عقلم زايل مى شود، و هرگز دروغ نگفتم؛ زيرا كه دروغ مردى و مروّت را كم مى كند، و هرگز زنا با حرم كسى نكردم؛ زيرا دانستم كه اگر من زنا با حرم ديگرى كنم ديگرى زنا با حـرم مـن خـواهد كرد و هرگز بت نپرستيدم براى آنكه دانستم كه از آن نفع و ضرر متصّور نـيـسـت. پـس ‍ حـضـرت دسـت بـر دوش او زد و فـرمـود: سـزاوار اسـت كـه خـدا تـرا دو بـال بـدهـد كـه بـا مـلائكه پرواز كنى.(118) و در حديث سجّادى است كه هيچ روز بـر حـضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بدتر نگذشت از روز اُحُد كه در آن روز عـمـّش ‍ حـمزه اسداللّه و اَسَد رَسُوله شهيد شد و بعد از آن، روز مُوتَه بود كه پسر عمّش جعفر بن ابى طالب شهيد شد.(119)
ذكر جنگ ذات السّلاسل
مـلخـص آن چـنـان اسـت كـه دوازده هزار سوار از اهل وادى يابس جمع شدند و با يكديگر عهد كـردنـد كـه مـحـمـّد و عـلى ـ عـليـهـمـا الصـلوة والسـّلام ـ را بـه قتل رسانند. جبرئيل اين خبر را به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسانيد و امر كرد آن حـضـرت را كـه ابـوبـكـر را بـا چـهـار هـزار سـوار از مـهـاجـر و انصار به جنگ ايشان بـفـرسـتد؛ پس حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم ابوبكر را با چهار هزار نفر بـه جـنـگ ايـشـان فـرسـتـاد و امـر فـرمـود كـه اوّل اسـلام بـر ايـشـان عرضه كند هرگاه قبول نكردند با ايشان جنگ كند مردان ايشان را بكشد و زنان ايشان را اسير كند.
پـس ابـوبـكـر بـه راه افـتـاد و لشـكـر خـود را بـه تـَاءَنـّى مـى بـرد تـا بـه اهـل وادى يابس رسيد نزديك به دشمن فرود آمد، پس دويست نفر از لشكر كفّار با اسلحه قـتـّال به نزد ابوبكر آمدند و گفتند: به لات و عُزّى سوگند كه اگر خويشى و قرابت نزديك كه با تو داريم ما را مانع نمى شد ترا با جميع اصحاب تو مى كشتيم به قسمى كه در روزگارها بعد از اين ياد كنند؛ پس برگرديد و عافيت را غنيمت شمريد كه ما را با شـمـا كـارى نـيـسـت و مـا مـحـمـّد و بـرادرش عـلى را مـى خـواهـيـم بـه قـتـل رسـانـيم؛ پس ابوبكر صلاح در برگشتن ديد لشكر را حركت داده به خدمت حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم مراجعت نمودند، حضرت با وى فرمود كه مخالفت امر مـن كـردى آنـچـه گفته بودم به عمل نياوردى، به خدا قسم كه عاصى من گرديدى؛ پس عـمـر را بـه جـاى او نـصب كرد و با آن چهار هزار نفر لشكر كه با ابوبكر بودند او را به وادى يابس فرستاد قصّه او هم مثل قصّه ابوبكر شد.(120)
پـس حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم اميرالمؤ منين عليه السّلام را طلبيد و او را وصيّت نمود به آنچه كه ابوبكر و عمر را به آنها وصيّت نمود و خبر داد آن حضرت را كـه فـتـح خـواهـد كرد. پس حضرت امير عليه السّلام با گروه مهاجر و انصار متوجّه آن ديـار گـرديـد و بـر خـلاف رفـتـار ابـوبـكـر و عـمـر بـه تـعـجـيل مى رفت تا به جائى رسيدند كه لشكر كفّار و ايشان همديگر را مى ديدند، پس امـر فـرمـود ايـشـان را كـه فـرود آيـنـد؛ پـس بـاز دويـسـت نـفـر مـكـمـّل و مـُسلّح از كفّار به سوى آن حضرت آمدند و پرسيدند كه تو كيستى؟ فرمود منم عـلى بـن ابـى طالب پسر عمّ و برادر پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم شما را دعوت مى كنم به اسلام تا در نيك و بد با مسلمانان شريك باشيد. گفتند: ما ترا مى خواستيم و مطلب ما تو بود، اكنون مهيّاى جنگ شو و بدان كه ما ترا و اصحاب ترا خواهيم كشت و وعده مـا و شـمـا فردا چاشت است. حضرت فرمود كه واى بر شما، مرا شما به كثرت لشكر و وفور عسكر مى ترسانيد، من استعانت به خدا و ملائكه و مسلمانان مى جويم بر شما (وَلا حـَوْلَ وَلا قـُوَّةَ اِلاّ بـِاللّهِ الْعـَلِىّ العـَظيمِ)، پس چون شب درآمد حضرت فرمود كه اسبان را رسـيـدگـى كـنـيـد و جـو بـدهـيـد و زيـن كـنـيـد و مـهـيـّا بـاشـيد. و چون صبح طالع شد در اوّل صـبح فريضه صبح را اَدا كرد هنوز هوا تاريك بود كه بر سر ايشان غارت برد و هنوز آخر لشكر آن حضرت ملحق نشده بود كه مردان جنگى ايشان كشته گرديدند و زنان و فـرزنـدانـشـان اسـير گرديدند و مالهاى ايشان را به غنيمت گرفت و خانه هاى ايشان را خراب كرد و اموال ايشان را برداشت و برگشت.
و حق تعالى سوره عاديات را در اين باب فرستاد قالَ تعالى:
(وَالْعَادِياتِ ضَبْحا)؛ سوگند ياد مى كنم باسبان دونده كه در وقت دويدن نفس زنند نفس ‍ زدنى.
(فَالْمُورِياتِ قَدْحا)؛ پس بيرون آورندگان آتش از سنگها به سُمّهاى خويش.
عـلى بـن ابـراهـيـم گـفـتـه اسـت كـه در زمين ايشان سنگ بسيار بود چون سُم اسبان بر آن سنگها مى خورد آتش از آنها مى جست.(121)
(فَالْمُغيراتِ صُبْحا)؛ پس قسم به غارت كنندگان در وقت صبح.
(فَاَثَرْنَ بِهِ نَقْعا فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعا)؛ پس برانگيختند در سفيده دم گردى را در كنار آن قبيله پس به ميان درآوردند در آن وقت گروهى را از كافران.
(اِنَّ الاِنْسانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ وَاِنَّهُ عَلى ذلِكَ لَشَهيدٌ وَاِنَّهُ لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَديدٌ)؛ به درستى كـه انـسـان پـروردگـار خـود را نـاسـپـاس اسـت و بـه درسـتـى كـه بـر بـخـل و كـفـران خـود گـواه اسـت و بـه درسـتـى كـه در مـحـبـت مال و زندگانى سخت است.
(اَفـَلا يـَعـْلَمُ اِذا بـُعـْثـِرَ مـا فـِى الْقـُبُورِ وَحُصِّلَ ما فِى الصُّدُورِ اِنَّ رَبَّهُمْ بِهِمْ يَوْمَئذٍ لَخَبيرٌ)؛ آيا نمى داند انسان كه چون بيرون آورده شود آنچه در قبرها است از مردگان و حاضر كرده شود آنچه در سينه ها است، به درستى كه پروردگار ايشان در آن روز به كرده هاى ايشان دانا است.
و روايـت شـده كـه حـضـرت امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام عِصابه اى داشت كه چون به جنگ شـديـد عـظـيـمـى مـى رفت آن عصابه را مى بست؛ پس چون خواست به جنگ مذكور تشريف ببرد به نزد فاطمه عليهاالسّلام رفت و آن عصابه را طلبيد، فاطمه عليهاالسّلام گفت: پـدرم مـگـر تـرا بـه كـجـا مـى فـرسـتـد؟ حـضـرت گـفـت: مـرا بـه وادى الرّمـل مـى فـرسـتد، حضرت فاطمه عليهاالسّلام از خطر آن سفر گريان شد، پس در اين حـال حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم داخـل شـد و پرسيدند از فاطمه عليهاالسّلام كه چرا گريه مى كنى، آيا مى ترسى كه شـوهـرت كشته شود؟ ان شاء اللّه كشته نمى شود. حضرت امير عليه السّلام عرض كرد: يا رسول اللّه! نمى خواهى كشته شوم و به بهشت بروم؟
پـس حـضـرت امـير عليه السّلام روانه شد و حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم بـه مـشـايـعـت او رفـت تـا مـسـجـد اَحـْزاب. و چـون مـراجـعـت نـمـود حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـا صـحـابـه بـه استقبال آن حضرت بيرون رفت و صحابه از دو طرف راه صف كشيدند و چون نظر حضرت شاه ولايت بر خورشيد سپهر نبوّت افتاد خود را از اسب به زير افكند و به خدمت حضرت شـتـافـت و قـدم سـعـادت شـِيـَم و ركـاب ظـَفَر انتساب آن حضرت را بوسيد، پس حضرت فـرمـود كـه يـا عـلى! سـوار شـو كه خدا و رسول از تو راضيند؛ پس حضرت امير عليه السـّلام از شـادى اين بشارت گريان شد و به خانه برگشت و مسلمانان غنيمتهاى خود را گـرفـتـند. پس حضرت از بعضى از لشكر پرسيد كه چگونه يافتيد امير خود را در اين سـفـر؟ گفتند بدى از او نديديم وليكن امر عجيبى از او مشاهده كرديم، در هر نماز كه به او اقـتـدا كـرديـم سـوره قـُلْ هُوَاللّهُ اَحَدٌ درآن نماز خواند، حضرت فرمود: يا على! چرا در نـمـازهـاى واجـب بـه غـيـر قـُلْ هـُوَاللّهُ اَحـَدٌ سـوره ديـگـرى نـخـوانـدى؟ گـفـت: يـا رسـول اللّه! به سبب آنكه آن سوره را بسيار دوست مى دارم. حضرت فرمود كه خدا نيز ترا دوست مى دارد چنانكه تو آن سوره را دوست مى دارى. پس حضرت فرمود كه يا على! اگـرنـه آن بـود كـه مـى تـرسم در حقّ تو طايفه اى از امّت بگويند آنچه نصارى در حق عـيـسـى گـفتند هر آينه سخنى چند در مدح تو مى گفتم، امروز بر هيچ گروه نگذرى مگر آنكه خاك از زير پاى تو از براى بركت بردارند.(122)
فقير گويد: كه اين جنگ را (ذات السّلاسل) گويند براى آن است كه حضرت امير عليه السـّلام چـون بـر دشـمـنـان ظـفـر يـافـت اكـثـر مـردان ايـشـان را كـشـت و زنـان و اطـفـال ايـشـان را اسـير كرد و بقيّه مردان ايشان را به زنجيرها و ريسمانها بست از آن جهت ذات السـّلاسـل نـامـيـده شـد. و از آن مـوضـع كـه جـنـگ واقـع شـد تـا مـديـنـه پـنـج منزل راه بود.
در سنه هشت فتح مكّه معظمه واقع شد:
هـمـانـا از آن روز كـه مـيان رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و قريش در حُديبيّه كار بـه صـلح انـجـامـيـد از جمله شروط آن بود كه با جار جانبَيْن و حليف طرفَيْن تَعَرُّضى نـشـود قـبـيـله بـنـى بـكر و كِنانة حليف قريش بودند و جماعت بَنى خُزاعَه از حُلَفاء و هم سـوگـنـدان اصحاب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به شمار مى شدند و ميان بنى بـكـر و خـزاعـه رسـم خـصـومـت مـحـكم بود. يك روز يكى از بنى بكر شعرى چند در هجاى پـيـغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم مى خواند، غلامى از بنى خُزاعه اين بشنيد او را منع كرده مفيد نيفتاد، پس بر او دَويد و سر و روى او را درهم شكست؛ طايفه بنى بكر به جهت يـارى او در مـقاتلت بنى خزاعه يك جهت شدند و از قريش مدد خواستند، كفار قريش پيمان پـيـغـمبر را شكستند و بنى بكر را به آلات حرب يارى دادند و جمعى نيز با ايشان همراه شـده بـر سـر خـزاعـه شـبـيـخـون زدنـد در مـيـانـه بـيـسـت تـن از خـزاعـه مـقـتـول گشت. اين خبر به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد فرمود: نصرت داده نـشـوم اگـر خـزاعـه را نـصـرت نـكـنـم؛ پـس در طـلب لشـكـر بـه قـبـايـل عـرب كـس فـرسـتـاد و پـيـام داد كـه هـركـه ايـمـان بـه خـدا دارد اَوَّل مـاه رمـضـان شـاكى الّسلاح در مدينه حاضر شود و هركه در مدينه بود به اِعداد جنگ ماءمور گشت و در طرق و شوارع ديده بانان گذاشت كه كس اين خبر به مكّه نبرد.
حـاطـب بـن اَبـى بـَلْتـَعـَة مكتوبى به قريش نوشت و ايشان را از عزم پيغمبر صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم آگـهـى داد و آن مكتوب را به زنى ساره نام داد كه به قريش رساند، سـاره آن نـامـه را در گـيـسـوان خـود پـوشـيـده داشـت و راه مـكـّه پـيـش گـرفـت، جـبـرئيـل ايـن خـبـر به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و آن حضرت اميرالمؤ منين عـليـه السـّلام را بـا جـمـعـى از دنـبـال آن زن فـرسـتاد كه نامه را از او گرفته بياورد. حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام هرچه به آن زن فرمود نامه را بدهد قَسَم مى خورد كه نـامـه بـا مـن نـيست حضرت تيغ بكشيد و فرمود: مكتوب را بيرون آر والاّ ترا خواهم كشت. سـاره چـون چنين ديد نامه را بيرون آورده و به آن حضرت داد. حضرت آن نامه را به خدمت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم آورد، حضرت از حاطب پرسيد: چرا چنين كردى؟ عرض كـرد: خـواسـتـم حقّى بر قريش پيدا كنم كه به رعايت آن حمايت بازماندگان من كنند. پس اين آيه مباركه در اين وقت نازل شد:
(يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تَتِّخِذُوا عَدُوِّى وَ عَدُوَّكُمْ اَوْلِيآءَ...)(123)
پـس روز دوم مـاه رمـضان يا دهم آن با ده هزار مرد از مدينه حركت فرمود. ابن عباس  گويد كـه در منزل عُسْفان آن حضرت قَدَحى آب برگرفت و بياشاميد چنانكه مردم نگريستند و از آن پـس تا مكّه روزه نگرفت. جابر گفته بعد از آنكه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلّم آب آشـامـيـد مـعـروض داشـتـنـد كه بعضى از مردم روزه دارند دو كرّت فرمود: اوُلئِكَ الْعـُصـاةُ. از آن سـوى چـنـان افـتـاد كـه عـبـّاس عـمـوى آن حـضـرت بـا اهـل و عـشيرت خود از مكّه هجرت نموده به قصد مدينه در بيوت سُقْيا يا ذوالْحُلَيْفَه به حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم پيوست، آن حضرت از ديدار او شاد خاطر گـشـت و فـرمـود: هـجـرت تـو آخـريـن هجرتها است، چنانكه نبوّت من آخرين نبوّتها است و فـرمـان كـرد تا اهل خود را به مدينه فرستاد و خويشتن همراه آن حضرت شد. پس حضرت طـىّ طـريـق كـرده تـا چـهـار فـرسـخـى مـكـّه بـرانـد و در منزل مَرَّ الظَّهران فرود آمد
علّت دشمنى عمر بن خطّاب با ابوسفيان
عباس بن عبدالمطّلب با خود انديشيد كه اگر اين لشكر به مكّه درآيد از جماعت قريش يك تـن زنـده نـمـانـد، هـمـى خـواست تا به موضع اراك رفته مگر تنى را ديدار كند پس بر اسـتر خاص رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته تا اراك براند ناگاه بانگ ابوسفيان و بُديْل بْن وَرْقا را اصغا نمود كه با يكديگر سخن مى گويند، ابوسفيان را صـدا زد. ابـوسـفـيـان عـبـّاس را بـشـنـاخـت گـفـت: يـا ابـالفـضـل! بـِاَبـي اَنـْتَ وَاُمـّي، چـه روى داده؟ عـبـّاس گـفـت: واى بـر تـو! ايـنـك رسـول خـدا صـلى اللّه عليه و آله و سلّم است با دوازده هزار مَرد مُبارز، ابوسفيان گفت: اكـنـون چـاره كار ما چيست؟ عبّاس ‍ گفت: براين استر رديف من باش تا ترا خدمت آن حضرت بـبـرم و از بـهـر تو امان طلبم. و دانسته باش اى ابوسفيان كه امشب كار طلايه با عُمر بـن الخـطـاب اسـت اگر ترا ديدار كند زنده نگذارد؛ زيرا كه در ميان عمر و ابوسفيان در زمـان جـاهـليّت كار به خصومت نهانى مى رفت. گويند هند زوجه ابوسفيان همواره با چند تـن از جـوانان قريش ابواب مؤ الفت و مخالطت بازداشت و عمر يك تن از آن جمله بود و از اين روى با ابوسفيان كه رقيب هند بود كينى و كيدى داشت.
بـالجـمـله؛ ابـوسـفـيـان رديـف عـبـّاس شـد عـبـّاس آهـنـگ خـدمـت رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم نمود چون به خيمه عُمر بن الخطّاب رسيد، عمر ابـوسـفيان را بديد از جاى بجست و خدمت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و عرض كـرد: يـا رسـول اللّه! ايـن دشـمـن خـداى را نـه امان است نه ايمان، بفرماى تا سر او را برگيرم. عبّاس گفت: يارسول اللّه! من او را امان داده ام.
پـيـغـمـبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى ابوسفيان! ساخته ايمان باش تا امان يابى.
قـالَ فـَمـا نـَصـْنـَعُ بـِالّلا تِ وَالْعُزّى فَقالَ لَهُ عُمَرُ: اِسْلَحْ (124) عَلَيْهِما قالَ ابُوسُفيان: اُفٍّ لَكَ ما اَفْحَشَكَ ما يُدْخِلكَ يا عُمَر في كَلامي وَكَلامِ اِبْن عَمّي.
ابوسفيان گفت: با (لات) و (عُزّى) كه دو بُت بزرگند چه كنم؟ عُمر گفت: پليدى كـن بـر آنها. ابوسفيان از اين كلمه برآشفت و گفت: اُفّ باد بر تو چه قدر فحّاشى چه افتاده كه در ميان سخن من و سخن پسر عمّم درآئى. عمر گفت: اگر بيرون اين خيمه بودى بـا مـن نـتـوانـسـتـى چـنين كرد. رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلم ايشان را از غلظت بازداشت و با عبّاس فرمود: امشب ابوسفيان را در خيمه خويش بدار بامداد نزد من حاضر كن. پس شب را ابوسفيان در خيمه عبّاس به صبح آورد.
صـبـح نـداى اذان بـلال شـنـيـد، پـرسـيـد ايـن چـه مـنـادى اسـت؟ عـبـّاس فـرمـود: مـؤ ذّن رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم اسـت پـس ابـوسـفـيـان نـظـاره كـرد كـه رسـول خـداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم وضو مى ساخت و مردم نمى گذاشتند كه قطره اى از آب دست مباركش به زمين آيد و از يكديگر مى ربودند و بر روى خويش ‍ مى ماليدند.
فَقالَ: بِاللّهِ لَمْ اَرَكَالْيَوْمِ قَطُّ كَسْرى وَلا قَيْصَرَ!به خدا سوگند! هرگز نديده ام مانند چنين روزى را، كه پادشاه عجم و روم را به اين قسم تعظيم كنند!
بـالجـمله؛ بعد از نماز به خدمت آن حضرت آمد و از بيم جان شهادتين گفت. عباس  عرض كـرد: يـا رسـول اللّه! ابـوسـفـيـان مـردى فـخـر دوسـت اسـت او را در مـيان قريش ‍ مكانتى مـخـصـوص فـرمـاى. حـضـرت فـرمـود: هـركـه از اهـل مـكـّه بـه خـانـه ابـوسـفـيـان داخل شود ايمن است؛ و هم فرمود هر كه سلاح از تن دور كند و يا به خانه خويش رود و در بـبندد يا داخل مسجد الحرام شود ايمن است؛ پس امر فرمود كه ابوسفيان را در جاى مضيقى وادارد تا لشكر خدا بر او عبور دهد؛ پس ابوسفيان را در تنگناى مَعْبَر بازداشت و لشكر فـوج فوج از پيش روى او مى گذشت، بعد از عبور طبقات لشكر و افواج سپاه كتيبه اى كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در قلب آن جاى داشت ديدار شد و پنج هزار مرد از اَبـطال رِجال مهاجر و انصار ملازم ركاب بودند همه با اسبهاى تازى و شتران سرخ موى و تـيـغـهاى مُهَنَّد و زِرِه داودى طىّ مسافت همى كردند. ابوسفيان گفت: اى عباس! پادشاهى برادر زاده تو بزرگ شد.
عـباس مى گفت: وَيْحَكَ! پادشاهى مگوى، اين نبوّت و رسالت است. پس ابوسفيان شتاب زده بـه مكّه رفت قريش ابوسفيان را ديدند كه به شتاب همى آيد و از دور نگريستند كه غـبار لشكر فضاى جهان را تار و تيره كرده و هنوز از رسيدن پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلّم خـبـر نـداشتند كه ابوسفيان فرياد كرد كه واى بر شما اينك محمد صلى اللّه عـليـه و آله و سـلم است كه با لشكرى چون بَحْر مَوّاج در مى رسد و دانسته باشيد هركه بـه خـانـه من درآيد و هر كه سِلاح جنگ بيفكند و هركه در خانه خود رود و دَرْ بر روى خود ببندد و هركه در مسجدالحرام درآيد، در امان است.
قريش گفتند: قَبّحَكَ اللّهُ! اين چه خبر است كه براى ما آورده اى. و هند ريش او را گرفت و بـسـيـار آسـيـب كرد و فرياد زد كه بكشيد اين پير احمق را كه ديگر از اين گونه سخن نكند.
پـس افـواج كـتـائب از قـفـاى يـكـديـگـر مـانـنـد سـيـل تـا ذى طـُوى بـرانـدنـد و رسـول خـداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم در ذى طُوى آمد لشكريان در اطراف آن حضرت پـرّه زدنـد. آن حضرت چون كثرت مسلمين و فتح مكّه نگريست هنگام وحدت و هجرت خويش را از مكّه ياد آورد و پيشانى مبارك را بر فراز پالان شتر نهاده سجده شكر گذاشت؛ چه آن هنگام كه هجرت به مدينه مى فرمود روى به مكّه نمود و فرمود:
(اَللّهُ يَعْلَمُ اَنّي اُحِبُّكَ وَلَوْلا اَنَّ اَهْلَكَ اَخْرَجُوني عَنْكَ لَما اثَرْتُ عَلَيْكَ بَلَدا وَلاَ ابْتَغَيْتُ بِكَ بَدَلاً وَاِنّي لَمُغْتَمُّ عَلى مُفارِقَتِكَ).
پـس در حـَجـُون (125) فـرود آمـد در سـرا پـرده اى كـه از اديـم سرخ افراخته بـودنـد پـس غـسـل فـرموده شاكى السِّلاح بر راحله خود برنشست و سوره فتح قرائت مى كرد تا به مسجد الحرام درآمد و حجرالاسود را با مِحْجَن خويش استلام فرمود و تكبير گفت، سپاه مسلمين نيز بانگ تكبير دادند چنانكه صداى ايشان همه دشت و كوه را گرفت. پس از ناقه فرود آمد و آهنگ تخريب اصنام و اوثان كه در اطراف خانه نصب بود فرمود و با آن چوب كه در دست داشت به آن بُتان اشاره مى فرمود با گوشه كمان به چشم ايشان مى خلانيد و مى فرمود:
(جآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقا)(126)(وَما يُبْدِى ءُ الْباطِلُ وَما يُعيدُ).(127)
بـُتـان يـك يـك از آن اشـاره بـه زمـين سرنگون شدند و چند بتى بزرگ بر فراز كعبه نـصـب كرده بودند اميرالمؤ منين عليه السّلام را امر فرمود كه پا بر كتف آن حضرت نهاده بـالا رود و بـتـها را بر زمين افكنده بشكند. اميرالمؤ منين عليه السّلام آن بتها را به زير افـكـند و درهم شكست آنگاه به رعايت اَدَب خود را از ميزاب (128) كعبه به زير انـداخـت و چـون بـه زمـيـن آمد تبسّمى كرد، حضرت سبب آن را پرسيد، عرض كرد: از جائى بـلنـد خـود را بـه زيـر افـكـنـدم و آسـيـبـى نـديـدم! فـرمـود: چـگـونـه آسـيـب بـيـنـى و حـال آنـكـه مـُحـَمَّد صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم تـرا بـرداشـتـه اسـت و جـبـرئيـل فـرو گـذاشـتـه! پـس ‍ گرفت آن حضرت كليد خانه كعبه را و در بگشود و امر فـرمـود كـه صـورت انبياء و ملائكه را كه مشركين بر ديوار خانه رسم كرده بودند محو كـنـنـد. پـس ‍ عـِضـادَتـَيْن (129) باب را به دست داشت و تهليلات معروفه را بـگـفت آنگاه اهل مكه را خطاب كرد و فرمود: ماذا تَقُولُونَ وَماذا تظنُّونَ؟ در حق خويش چه مى گـوئيـد و چه گمان داريد؟ گفتند: نَقُولُ خَيْرا وَنَظُنُّ خَيْرا اَخٌ كَريمٌ وَابْنُ اَخٍ كَريمٍ وَقَدْ قـَدَرْتَ؛ سـخـن به خير مى گوئيم و گمان به خير مى بريم برادرى كريم و برادرزاده كـريـمـى ايـنـك بـر مـا قـدرت يـافـتـه اى بـه هـر چـه خـواهـى دسـت دارى. رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را از اين كلمات رقّتى آمد و آب در چشم بگردانيد.
اهل مكّه چون اين بديدند گريه به هاى هاى از ايشان بلند شد و زارزار بگريستند. آنگاه حضرت فرمود: من آن گويم كه برادرم يوسف گفت (لا تَثْريبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُاللّهُ لَكـُمْ وَهُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمينَ).(130) پس جرم و جنايت ايشان را مَعْفُوّ داشت و فرمود: بـد قـومـى بـوديد از براى پيغمبر خود و او را تكذيب كرديد و از پيش برانديد و از مكّه بـيـرون شدن گفتيد و از هيچگونه زيان و زحمت مسامحت نكرديد و بدين نيز راضى نشديد تـا مـديـنـه بـتاختيد و با من مقاتلت انداختيد و با اين همه از شما عفو كردم اِذْهَبُوا فَاَنْتُمُ الطُّلَقآءُ شما را آزاد كردم راه خويش گيريد و به هر جا خواهيد بباشيد.
پـس هـنـگـام نـمـاز پـيـشـيـن رسـيد بلال را فرمان رفت تا بر بام خانه بانگ نماز در داد مـشـركـيـن بـرخـى در مـسـجـدالحـرام و گـروهـى بـر فـراز جـِبـال چـون اين ندا بشنيدند جماعتى از قريش سخنان زشت گفتند، از جمله عِكْرِمَة بن ابى جـهـل گـفـت: مـرا بـد مى آيد كه پسر رِياح مانند خر بر بام كعبه فرياد كند. و خالد بن اُسَيْد گفت: شكر خدا را كه پدر من زنده نماند تا اين ندا بشنود. اَبوسفيان گفت: من سخن نـكـنـم زيـرا كـه ايـن ديـوارهـا، مـحـمـّد صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم را خـبـر دهـنـد. جبرئيل اين خبر به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم داد. حضرت ايشان را حاضر ساخت و سـخـن هركس بر روى او بگفت؛ بعضى مسلمانى گرفتند پس مردان قريش آمدند و بيعت كـردند از جمله ابوقُحافه بود كه در آن وقت پير و كور بود مسلمانى گرفت و سوره اِذا جآءَ نَصْرُاللّهِ وَالْفَتْحُ نازل شد.
بيعت زنان با پيامبر اسلام
پـس نـوبـت زنـان آمـد؛ پـس حـضـرت قـَدح آبـى را دسـت در آن داخـل كـرد آنگاه با زنان فرمود هركه مى خواهد با من بيعت كند دست در اين قدح كند؛ زيرا كـه مـن بـا زنـان مـصـافحه نكنم و به قولى اُميّه خواهر خديجه از زنان براى آن حضرت بيعت گرفت و اين آيه مبارك در بيعت زنان فرود شد:
(يا اَيُّهَا النَّبِىُّ اِذا جآءَكَ الْمُؤْمِناتُ يُبايِعْنَكَ..).(131)
ظاهر معنى آيه آنكه اى پيغمبر هرگاه بيايند به سوى تو، زنان مؤ منه كه بيعت كنند با تو برآنكه شريك نگردانند با خدا چيزى را و دزدى نكنند و زنا ندهند و نكشند اولاد خود را و نـيـاورنـد بـهـتـانى كه افترا كنند ميان دستها و پاهاى خود يعنى فرزند ديگرى را به شـوهـر خـود ملحق نكنند و نافرمانى تو نكنند در هر امر نيكى كه به ايشان بفرمائى پس بـيـعت كن با ايشان و طلب آمرزش كن از براى ايشان از خدا، به درستى كه خدا آمرزنده و مهربان است. چون حضرت اين آيه را بر ايشان خواند اُمّ حكيم (132) دختر حارث بـن هـشـام كـه زن عـِكـْرِمـَه پـسـر ابـوجـهـل بـود گـفـت: يـا رسـول اللّه! آن كـدام مـعـروف اسـت كـه حـق تعالى فرموده كه ما معصيت تو در آن نكنيم؟ حضرت فرمود كه در مصيبتها طپانچه بر روى خود مزنيد و روى خود رامخراشيد و موى خود را مكنيد و گريبان خود را چاك نكنيد و جامه خود را سياه نكنيد و واويلاه مگوئيد و بر فراز قبر هيچ مرده اقامت نكنيد. پس بر اين شرطها حضرت با ايشان بيعت كرد.
ذكر غزوه حُنَيْن
بـعـد از فـتـح مـكـّه قـبـايل عرب بيشتر فرمان پذير شدند و مسلمانى گرفتند لكن قبيله هَوازِن و ثَقيف كه مردمى دلاور بودند تنمّر و تكبّر ورزيدند و با هم پيمان نهادند كه با پيغمبر جنگ كنند پس مالك بن عَوْفِ نَصْرِىّ كه قائد هَوازِن بود به تجهيز لشكر پرداخت و قبائل را با زنان و كودكان و اموال و مواشى كوچ همى داد، و چهار هزار مرد جنگى در ميان ايـشـان بود. پس مالك كس به قبيله بنى سعد فرستاد و استمداد كرد، ايشان گفتند: محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم رضيع ما است و در ميان ما بزرگ شده با او رزم ندهيم. مالك به تكرير اِرسال رُسُل و تقرير مكاتيب و رسائل گروهى را از ايشان بفريفت و با خود كوچ داد.
بالجمله؛ از دور و نزديك تجهيز لشكر كرد چندان كه سى هزار مَرْد دلاور بر او گرد آمد پـس طـىّ طريق كرد در پهن دشتى كه وادى حُنَيْن نام دارد اُطْراق كرد. از آن سوى اين خبر بـه پـيـغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد به اِعداد كار پرداخت عَتابُ بن اُسَيْد را به حكومت مكّه بازداشت و مُعاذبن جَبَل را براى تعليم مردم مكّه نزد او گذاشت؛ پس با دو هـزار نـفر از اهل مكه و ده هزار مردم خود كه مجموع دوازده هزار بود و به قولى با شانزده هـزار مـرد جـنـگـى از مـكـه خـيـمـه بيرون زد و يك صد زِرِه و بعضى ديگر از آلات حرب از صـَفـوان بـن امـيـّه بـه عاريت گرفت و كوچ داده راه با حنين نزديك كرد. و روايت است كه ابوبكر در آن روز گفت: عجب لشكرى جمع شده اند ما مغلوب نخواهيم شد و چشم زد لشكر را.(133)
قـال اللّه تـَعـالى: (لَقـَدْ نـَصـَرَكـُمُ اللّهُ فـي مـَواطـِنَ كـَثـيـرَةٍ وَيَوْمَ حُنَيْنٍ اِذْ اَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَنْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئا..).(134)
از آن سوى مالك بن عوف فرمان داد تا جماعتى از لشكر او در طريق مسلمانان كمين نهادند و گـفـت چـون لشكر محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم درآيند به يك باره حمله بريد. امّا رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم چون سفيده صبح بزد رايت بزرگ را به اميرالمؤ منين عليه السّلام سپرد و ساير عَلَمها را به قائدان سپاه سپرد، پس از راه نشيب به وادى حُنَيْن متعاقب گشتند. نخست خالد بن الوليد با جماعتى كه ايشان را سلاح جنگ نبود بدان اراضى درآمد و چون طريق عبور لشكر به مضيقى مى رفت لشكريان همه گروه نتوانستند عـبـور داد نـاچـار بـه تفاريق از طريق متعدّده رهسپار بودند. اين هنگام مردم هَوازِن ناگاه از كمينگاه بيرون تاختند و مسلمانان را تيرباران كردند.
اوّل كـس قـبـيـله بـنـى سـُلَيـْم كـه فـوج خـالد بـودنـد هـزيـمـت شـدنـد و از دنـبـال ايـشـان مـشـركين قريش كه نومسلمان بودند بگريختند اين وقت اصحاب آن حضرت اندك شدند و نيروى آن جنگ با خود نديدند ايشان نيز هزيمت شدند.
و در ايـن حـرب حـضـرت سـوار بـر اسـتـر بـيـضـاء يـا بـر دُلْدل جاى داشت از قفاى هزيمتيان ندا درمى داد كه اِلى اَيْنَ اَيُّهَا النّاسُ؟ كجا فرار مى كنيد اى مردم؟
بالجمله؛ اصحاب همه فرار كردند جز ده نفر كه نُه نفر آنها از بنى هاسُم بودند و دهمى ايـشـان ايـمـن بـن امّ ايـمـن بـود و ايـمـن را مـالك بـه قـتـل رسـانـيـد باقى ماند همان نُه نفر هاشميّين.(135) عبّاس بن عبدالمطّلب از طـرف راسـت آن حـضـرت بـود و فـضـل بـن عـبـاس از طـرف چـپ و ابـوسفيان بن حارث بن عبدالمطّلب زين استر را گرفته بود و اميرالمؤ منين عليه السّلام در پيش روى آن حضرت شـمـشـير مى زد و دشمن را دفع مى داد و نَوْفَل بن حارث و رَبيعَة بن حارث و عبداللّه بن زبـيـر بـن عـبدالمطّلب و عُتْبَة و مُعْتِب دو پسران ابولهب اين جمله اطراف آن حضرت را داشـتـنـد و بـقـيـّه اصـحـاب هـمـه فـرار كـردنـد؛ پـس حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم اسـتر خود را جنبش داد و به كفّار حمله برد و رزمى صعب افكند و فرمود:
شعر:
اَنَا النَّبىُّ لا كَذِبُ

اَنَا ابْنُ عبدالمطّلب

مـن پـيامبر خدا هستم و هيچ دروغى در اين ادعا نيست، منم فرزند عبدالمطّلب و جز در اين جنگ هيچگاه آن حضرت رزم نداد.
از فـضـل بـن عـبـاس نـقـل اسـت كـه امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام در آن روز چـهـل نـفر از دليران و شجاعان را افكند كه هر يك را به دو نيم كرده بود چنانكه بينى و ذكـر ايـشـان دو نـصـف شـده بـود نـصـفـى در يـك نـيـم بـدن و نـصـف ديگر در نيم ديگر و فـضـل گـفـت كـه ضـربـت آن حـضـرت هـمـيـشـه بـكـر بـود، يـعـنـى بـه ضـربـت اوّل به دو نيم مى كرد و احتياج به ضربت دوم نداشت.
بـالجـمـله؛ مـردى از هـَوازِن كه نامش ابوجَرْوَل بود علم سياهى بر سرنيزه بلندى بسته بـود در پـيـش لشـكـر كـفـّار مـى آمـد و بر شتر سرخى سوار بود چون ظفر مى يافت بر مـسلمانى، او را مى كشت، پس علم را بلند مى كرد كه كفّار مى ديدند و از پى او مى آمدند و اين رَجَز مى خواند و به جرئت تمام مى آمد:
شعر:
اَنَا اَبُو جَرْوَل لا بُراحَ

حَتّى نُبيحَ الْيَوْمَ اَوْ نُباحُ(136)

من ابوجَرْوَل هستم. ما از اينجا برنمى گرديم تا اينكه اين مسلمانان را نابود كنيم يا خود نابود شويم
پـس حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام سـر راه او را گـرفـت اوّل شـتـرش را كـه مـانـنـد شـتـر اصـحـاب جـَمَل بود ضربنى زد كه بر زمين افتاد آنگاه ضربتى بر اَبُوجَرْوَل زد و او را دو نيم كرد و فرمود:
شعر:
قَدْ عَلِمَ الْقَوْمُ لَدَى الصَّباحِ

اِنّي لَدَى الْـهَيْجآء ذُونِضاحٍ(137)

مـردم بـه طـور قـطـع مى دانند كه من در ميدان جنگ سيراب كننده هستم دشمنان را به تير و شمشير
مـشركين را بعد از قتل او توان مقاومت اندك شده رو به هزيمت نهادند، از آن طرف عبّاس كه مردى جَهوُرِىُّ الصَّوْت بود اصحاب را ندا كرد كه ي ا مَعْشَرَ الا نْصارِ يا اَصْحابَ بَيْعَةِ الشـَجـَرَةِ يـا اَصـْحابَ(138) سُورَةِ البَقَرَةِ؛پس مسلمانان رجوع كردند و در عقب كـفـّار تـاخـتـند. پس حضرت مشتى خاك بر دشمنان پراكند و فرمود شاهَتِ الْوُجُوهُ؛ روهاى شما زشت باد!
وقـالَ صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم: اَللّهـُمَّ اِنَّكَ اَذَقـْتَ اَوَّلَ قـُرَيـْشٍ نـَكـالاً فـَاَذِقْ آخِرَها نـَوالاًخـدايـا هـمـانـا تـو آغاز قريش را سختى چشانيدى و اينك پايان آن را به خوشى ختم فرما.
و روايت شده كه پنج هزار فرشته در آن حربگاه حاضر شدند، و مالك بن عوف با جمعى از هَوازِن و ثَقيف فرار كرده به طائف رفتند و جماعتى به (اوطاس) كه موضعى است در سـه مـنـزلى مـكـّه شـتـافـتـنـد و گـروهـى بـه بـطـن (نـخـله) گـريـخـتـنـد. رسـول خـدا صـلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هركس از مسلمانان كافرى را كشت سلاح جنگ و جامه مقتول از آنِ قاتل است.
گـويـند در آن حربگاه ابوطلحه بيست كس را بكشت و سلب ايشان را برگرفت. و در اين جـنـگ از مسلمانان چهار كس شهيد شد. چون جنگ حُنين به پاى رفت هزار و پانصد مرد دلاور با قائدى چند از پى هزيمتيان برفتند و هركه را بيافتند بكشتند.
اسارت خواهر رضاعى پيامبر
سـه روز كـار بـديـن گـونـه مـى رفـت تـا زنـان و اموال آن جماعت فراهم شد، پس حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم امر فرمود هر غـنيمت كه در جنگ حنين ماءخوذ داشته اند در ارض جِعْرانَة (139) مضبوط دارند تا قـسـمـت كـنـنـد و آن شـش هـزار اسـيـر و بـيـسـت و چـهـار هـزار اشـتـر و چـهـل هـزار اوقـيـه نـقـره و بـر زيادت از چهل هزار گوسفند بود. و در ميان اسيران، شَيْم اء (140) دخـتـر حليمه خواهر رضاعى آن حضرت بود، چون خود را معرفى كرد حـضـرت پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عليه و آله و سلّم با او مهربانى فرمود و رداى خود را از بـراى او پـهـن كـرد و او را بـر روى رداى خـود نـشـانـيـد و بـا او بـسـيـار سـخـن گـفـت و احوال پرسيد و او را مخيّر كرد كه با آن حضرت باشد يا به خانه اش رود؛ شَيْما مراجعت به وطن را اختيار كرد. حضرت او را غلامى و به روايتى كنيزكى و دو شتر و چند گوسفند عـطـا كـرد و در جـِعـْرانـه كه تقسيم غنائم بود در باب اسيران هوازن با آن حضرت سخن گـفـت و شفاعت ايشان نمود؛ حضرت فرمود كه نصيب خود را و نصيب فرزندان عبدالمطّلب را بـه تـو بـخـشـيدم اما آنچه از ساير مسلمانان است تو خود از ايشان شفاعت كن به حقّ من برايشان شايد ببخشند.
چـون حـضـرت نـمـاز ظـهـر خواند، دختر حليمه برخاست و سخن گفت، همه از براى رعايت پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليه و آله و سلم اسيران هَوازِن را بخشيدند جز اَقْرَعْ بنِ حابِسْ و عـُيَيْنة بن حِصْن كه ابا كردند از بخشيدن. حضرت فرمود كه از براى حصّه ايشان در اسيران قرعه بيندازيد و گفت: خداوندا! نصيب ايشان را پست گردان. پس  نصيب يكى از ايـشـان خـادمى افتاد از بنى عقيل و نصيب ديگر خادمى از بنى نمير، چون ايشان چنين ديدند نصيب خود را بخشيدند.
و روايـت شـده كـه روزى كـه زنها را در وادى (اوطاس)، پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلّم قـسـمت فرمود امر كرد كه ندا كنند در ميان مردم كه زنان حامله را جماع نكنند تا وضع حمل ايشان شود و غير حامله را جماع نكنند تا يك حيض ببينند.
بالجمله؛ رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم دوازده روز از ماه ذى القعده مانده بود كـه از جـِعْرانه احرام بست و به مكّه آمد و طواف بگذاشت و كار عمره بكرد و همچنان عَتّاب بـن اُسـَيـْد را به حكومت مكّه بازداشت و از بيت المال روزى يك درهم در وجه او مقرّر داشت و بـسـيـار بود كه عَتّاب اداى خطبه نمودى و همى گفتى خداوند گرسنه بدارد جگر آن كس را كـه روزى بـه يـك درهـم قـنـاعـت نـتـوانـد نـمـود، مـرا رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم درهمى دهد و بدان خرسندم و حاجت به كس نبرم.
و هـم در سـنـه هـشـت، زيـنـب بـنـت رسـول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم ـ زوجه ابوالعاص بن الرّبيع ـ وفات كرد. گويند از بـهر او تابوتى درست كردند و اين اوّل تابوت است كه در اسلام ساخته شد. و او را دو فـرزنـد بـود يـكـى عـلى كـه نزديك به بلوغ وفات كرد و ديگر امامه كه بعد از فوت حـضـرت فـاطـمه عليهاالسّلام بر حسب وصيت آن مظلومه، زوجه اميرالمؤ منين عليه السّلام شد.
و هـم در ايـن سـال ابـراهـيم پسر پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم متولّد شد، و بيايد ذكـر آن بـزرگـوار در فـصـل هـشـتـم در بـيـان اولاد حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم.
وقايع سال نهم هجرى
در مـسـتـهـلّ سـال نهم هجرى، حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم براى اخذ زكات عـامـلان بـگـمـاشـت تـا بـه قـبـائل مـسـلمـانـان سـفـر كـرده زكـات امـوال ايـشـان را مـاءخـوذ دارنـد. بنو تميم زكات خود را ندادند پنجاه نفر براى كيفر آنها كوچ كردند پس ناگهانى برايشان بتاختند و يازده مرد و يازده زن و سى كودك از ايشان اسـير كرده به مدينه بردند. از دنبال ايشان، بزرگان بنى تَميم مانند عُطارد بْن حاجب بن زُرارَة و زِبْرِقانْ بن بَدْر و عَمْرو بْن اَهْتَمْ و اَقْرَع بن حابِس با خطيب و شاعر خود به مـديـنـه آمـدنـد و به در حُجُرات پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم عبور مى كردند و مى گـفـتـند: يا محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم! بيرون آى؛ آن حضرت را از خواب قيلوله بيدار كردند. اين آيه مباركه در اين باب نازل شد:
(اِنَّ الَّذينَ يُنادُونَكَ مِنْ وَرآءِ الْحُجُراتِ اَكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ وَلَوْ اَنَّهُمْ صَبَروُا حَتّى تَخْرُجَ اِلَيْهِمْ لَكَانَ خَيْرا لَهُم وَاللّهُ غَفُور رَحيمٌ).(141)
پـس بـنـوتـَمـيـم عـرض كـردنـد كه ما شاعر و خطيب خود را آورده ايم تا با تو به طريق مـفاخرت سخن كنيم. حضرت فرمود: م ا بِالشِّعْرِ بُعِثْتُ وَلا بِالْفِخ ارِ اُمِرْتُمن نه براى شعر گفتن مبعوث شده ام و نه براى مفاخرت كردن امر شده ام بياريد تا چه داريد. عُطارِد برخاست و خطبه در فضيلت بنوتميم خواند؛ پس زِبْرِقان (142) بن بدر اين اشعار انشاد كرد:
شعر:
نَحْنُ الْكِرامُ فَلاحَىُّ يُعادِلُنا

نَحْنُ الرُّؤُسُ وَفينا السّادَةُ الرُّفَعُ

وَنُطْعِمُ النّاسَ عِنْدَ الْقَحْطِ كُلَّهُمُ

مِنَ الشَّريف اِذا لَمْ يُونَسِ الْفَزَعُ

چـون خـطـيـب و شـاعـر بـنوتميم سخن به انجام بردند، ثابت بن قيس ـ خطيب انصار ـ به فـرمـان حـضـرت سـيـد ابـرار صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم خـطـبـه اى اَفـْصـَح و اَطـْوَل از خـطبه ايشان ادا كرد؛ آنگاه حضرت، حَسّان را طلبيد و امر فرمود ايشان را جواب گويد؛ حسّان قصيده اى در جواب گفت كه اين چند شعر از آن است:
شعر:
اِنَّ الذَّوائِبَ مِنْ فِهْرٍ وَاِخْوَتِهِمْ

قَدْ بَيَّنُوا سُنَّةً لِلنّاسِ تُتَّبَعُ

يَرْضى بِها كُلُّ مَنْ كانَتْ سَريرَتُهُ

تَقْوىَ الاِل هِ وَبِالاَمْرِ الَّذي شَرَعُوا

قَوْمٌ اِذا حارَبُوا ضَرُّوا عَدُوَّهُم

اَوْ حاوَلُوا النَّفْعَ في اَشْياعِهِمْ نَفَعُوا

سَجِيَّةٌ تِلْكَ مِنْهُمْ غَيْرُ مُحْدَثَةٍ

إ نّ الخَلا ئِقَ حَقا شَرُّها البَدَعُ

لا يَرْفَعُ النّ اسُ ما اَوْهَتْ اَكُفُّهُمْ

عِنْدَ الدِّفاعِ وَلا يُوهُونَ ما رَفَعُوا

اِنْ كانَ فِي النّاسِ سَبّاقُونَ بَعْدَهُمُ

فَكُلّ سَبْقٍ لاَدْنى سَبْقِهمْ تَبِعُ

لايَجْهَلُونَ وَاِنْ حاوَلَتْ جَهْلَهُمُ

في فَضْلِ اَحْلامِهِمْ عَنْ ذاكَ مُتَّسَعُ

اِنْ عِفَّةٌ ذُكِرَتْ فِي الْوَحْي عِفَّتُهُمْ

لايَطْمَعُونَ وَلا يُرْديهِمُ الطَّمَعُ

اَقْرَع بن حابِس گفت: سوگند به خداى كه محمّد را از غيب ظفر كرده اند، خطيب او از خطيب ما و شاعر او از شاعر ما نيكوتر است و اسلام خويش را استوار كردند؛ پس حضرت اسيران ايشان را بازگردانيد و هر يك را عطائى درخور او عنايت فرمود.
ذكر غزوه تَبُوك (143)
و آن نـام مـوضـعـى است ميان حِجْر(144) و شام؛ و نام حِصن و چشمه اى است كه لشكر اسلام تا آنجا براندند و اين غزوه را غزوه فاضحه نيز گويند؛ چه بسيار كس از مـنـافـقـيـن در اين غزوه فضيحت شدند و اين لشكر را جيش العُسْره گويند؛ چه در سختى و قـحـطـى زحـمـت فـراوان ديـدنـد. و ايـن غـزوه واپـسـيـن غـزوات رسـول خـدا صـلى اللّه عليه و آله و سلّم است و سبب اين غزوه آن بود كه كاروانى از شام بـه مـدينه آمد براى تجارت به مردم مدينه ابلاغ كردند كه سلطان روم تجهيز لشكرى كـرده و قـبـائل لَخْم و حُذام و عامله و غَسّان نيز بدو پيوسته اند و آهنگ مدينه دارند، و اينك مـقـدّمـه ايـن لشـكـر بـه (بـَلْقـاء) رسـيـده لاجـَرَم رسـول خـدا صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم فرمان كرد كه مسلمانان از دور و نزديك ساخته جنگ شوند. لكن اين سفر به مردم مدينه دشوار مى آمد؛ چه هنگام رسيدن ميوه ها و نباتات و درودن حـبـّات و غـلات بـود و ايـن سـفـر دور و هـوا گـرم و اعـداء بـسـيـار بـودنـد لاجـرم تثاقل مى ورزيدند آيه شريفه آمد كه:
(يـا اَيُّهـَا الَّذيـنَ آمـَنـُوا مـالَكـُمْ اِذا قـيـلَ لَكـُمْ انـْفـِرُوا فـي سـَبـيـلِ اللّهـِ اثّاقَلْتُمْ...).(145)
پـس جـمـاعـتـى بـراى تـجـهـيـز جـيـش صـدقـات خـود را آوردنـد و ابـوعـقـيـل انـصـارى مـزدورى كـرده بـود، دو صـاع خـرمـا تـحـصـيـل كـرده يـك صـاع بـراى عيال خود نهاد و يك صاع ديگر براى ساز لشكر آورد. حـضـرت آن را گـرفت و داخل صدقات كرد، منافقان بر قِلّت صدقه او سُخريّه كردند و بعضى حرفها زدند، آيه شريفه نازل شد:
(اَلَّذينَ يَلْمِزوُنَ الْمُطَّوِّعينَ مِنَ الْمُؤ مِنينَ فِى الصَّدَقاتِ...)(146)
بالجمله؛ بسيارى از زنان مسلمين زيورهاى خود را براى حضرت فرستادند تا در اِعداد و تـهـيه سپاه به كار برد،پس حضرت كار لشكر بساخت و همى فرمود نَعْلَينْ فراوان با خـود برداريد؛ چه مردم را چون نعلين باشد به شمار سواران رود؛ پس سى هزار لشكر آهـنـگ سـفـر تـَبوك كرد و از اين جماعت هزار تن سواره بود. جماعتى كه هشتاد و دو تن به شـمـار آمـدنـد بـه عـذر فـقـر و عـدم بـضـاعـت خواستند با لشكر كوچ نكنند و ديگر عذرها تـراشـيـدنـد، پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: زود باشد كه خداوند حاجت مرا به شما نگذارد؛ پس اين آيه نازل شد:
(وَجآءَ الْمُعَذِّرُونَ مِنَ الاَعْرابِ لِيُؤ ذَنَ لَهُمْ..).(147)
و ديـگـر گـروهـى از مـنـافـقـيـن بدون آنكه عذرى بتراشند از كوچ دادن تقاعد ورزيدند و بـعـلاوه مـردم را نيز از اين سفر بيم مى دادند و مى گفتند هوا گرم است يا آنكه مى گفتند مـحـمـد صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم گـمان مى كند كه حرب روم مانند ديگر جنگها است، هـرگـز يـك نـفـر هـم از ايـن لشـكـر كـه بـا وى مـى رونـد بـرنـمـى گـردنـد، و امـثـال ايـن سـخـنـان مـى گـفـتـنـد، در شـاءن ايـشـان نـازل شـد (فـَرِحَ الْمـُخـَلَّفـُونـَ بِمَقْعَدِهِمْ..).(148)
علّت شركت نكردن على عليه السّلام در جنگ تبوك
چون رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم بعضى از منافقين را رخصت اقامت و تقاعد از سفر فرمود حق تعالى نازل فرمود (عَفَى اللّهُ عَنْكَ لِمَ اَذِنْتَ لَهُمْ..).(149)
بـالجـمـله؛ چون منافقين رخصت اقامت يافتند در خاطر نهادند كه هرگاه سفر پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم طول بكشد يا در تبوك شكسته شود خانه آن حضرت را نهب و غارت كـنـنـد و عـشيرت و عيال را آن حضرت از مدينه بيرون نمايند. حضرت چون از مَكنون خاطر منافقين آگهى يافت، اميرالمؤ منين عليه السّلام را به خليفتى در مدينه گذاشت تا منافقين از قـصـد خـود بـاز ايـستند و هم مردم بدانند كه خلافت و نيابت بعد از پيغمبر صلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از بـراى عـلى عـليـه السـّلام اسـت، پـس ‍ از مدينه بيرون شد منافقين گـفـتـنـد رسـول خـداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم را از على عليه السّلام ثقلى در خاطر اسـت و اگـرنـه چـرا او را بـا خـود كـوچ نـداد. اين خبر چون به اميرالمؤ منين عليه السّلام رسـيـد از مـديـنـه بيرون شده در جُرْف به آن حضرت پيوست و اين مطلب را به حضرتش عرض كرد، حضرت او را امر به برگشتن كرد و فرمود:
(اَمـا تـَرْضـى اَنْ تـَكـُونَ مـِنـّي بـِمـَنـْزِلَةِ هـارونَ مـِنْ مـُوسـى اِلاّ اَنَّهُ لا نـَبـِىَّ بـَعـْدى).(150)
بـالجمله؛ رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم طريق تبوك پيش داشت و لشكر كوچ دادند و در هيچ سفر چنين سختى و صعوبت بر مسلمانان نرفت؛ چه بيشتر لشكريان هر ده تـن يـك شـتـر زيـادت نداشتند و آن را به نوبت سوار مى گشتند و چندان از زاد و توشه تهى دست بودند كه دو كس يك خرما قوت مى ساخت، يك تن لختى مى مكيد و يك نيمه آن را از بهر رفيق خود مى گذاشت!
(وَكـانَ زادُهـُمُ الشَّعـيـرَ الْمـُسـَوَّسـَ (151) وَالتَّمـْرَ الزَّهـيدَ(152) وَالا هالَةَ(153) السَّخَنَةَ).(154)
و ديـگـر آنـكـه بـا حـِدّت هـوا و سـورت گـرمـا آب در مـنـازل ايـشـان نـايـاب بـود چـنـدان كه با اين همه قِلّت راحله، شتر خويش را مى كشتند و رطـوبـات اَحـشـاء و اَمـعـاى آن را به جاى آب مى نوشيدند و از اين جهت اين لشكر را جَيْشُ الْعُسْرَةِ مى ناميدند كه ملاقات سه عسرت بزرگ كردند.
قـالَ اللّه تـَعـالى: (لَقـَدْ تـابَ اللّهُ عـَلَى النَّبِىِّ وَالْمُهاجِرينَ وَالاَنْصارِ الَّذينَ اتَّبَعُوهُ فى ساعَةِ الْعُسْرَةِ..).(155)
معجزات پيامبر در سفر جنگ تبوك
و در ايـن سـفـر مـعـجـزات بسيار از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم ظاهر شد مانند اِخبار آن حضرت از سخنان منافقين و تكلّم آن حضرت با كوه و جواب او به لسان فصيح و مـكـالمه آن حضرت با جنّى كه به صورت مار بزرگ در سر راه پديدار شده بود و خبر دادن آن حـضـرت از شـتـرى كـه گـم شده بود و زياد شدن آب چشمه تَبُوك به بركت آن حـضـرت اِلى غـَيـْرِ ذلك. بالجمله؛ رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم وارد تبوك گـشـت؛ چـون خـبـر ورود آن حضرت در اراضى تبوك پراكنده شد هراقليوس كه امپراطور اُروپـا و مـمـالك شـام و بـيـت المـقـدس بـود و در حـِمـْصْ جـاى داشـت و از نخست به حضرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم ارادتـى داشت و به روايتى مسلمانى گرفت، مردم مملكت را به تصديق پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم دعوت كرد، مردم سر برتافتند و چـنـان بـرفـتـنـد كـه هراقليوس بيمناك شد كه مبادا پادشاهى او تباهى گيرد، لاجَرَم دم فـرو بـست و از آن سوى چون پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم بدانست كه آهنگ قيصر به سوى مدينه خبرى به كذب بوده است صناديد اصحاب را طلبيد و فرمود: شما چه مى انديشيد؟ از اينجا آهنگ روم كنيم تا مملكت بنى الاصفر را فرو گيريم يا به مدينه مراجعت نـمـائيم؟ بعضى صلاح را در مراجعت ديدند؛ پس حضرت از تبوك به جانب مدينه رهسپار گشت.
توطئه براى كشتن پيامبر در عَقَبه
و در مراجعت قصّه اصحاب عَقَبَه روى داد و ايشان جماعتى از منافقين بودند كه مى خواستند در عَقَبه شتر پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را رم دهند و آن حضرت را بكشند، چون كـمـيـن نـهـادنـد جـبـرئيـل پـيـغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را از ايشان آگهى داد. پس حـضرت سوار شد و عمّار ياسر را فرمود تا مهار شتر همى كشيد و حُذَيْفه را فرمود تا شـتـر بـرانـد چـون بـه عـقـبـه رسـيـد فـرمـان كـرد كـه كـسـى قـبـل از آن حـضرت بر عَقَبَه بالا نرود و خود بر آن عقبه شد سواران را ديد كه بُرقعها آويـخـتـه بـودنـد كـه شـنـاخـتـه نـشـونـد پـس حـضرت بانگ بر ايشان زد، آن جماعت روى بـرتـافـتند و عمّار با حُذَيْفه پيش شده بر روى شتران ايشان همى زد تا هزيمت شدند. پس ‍ پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به حذيفه فرمود: شناختى اين جماعت را؟ عرض كـرد: چـون چـهـره هـاى خـود را پـوشـيـده بـودنـد نـشـنـاختم؛ پس پيغمبر نامهاى ايشان را بـرشـمـرد و فـرمـود ايـن سخن با كس مگوى و لهذا حُذيفه در ميان صحابه ممتاز بود به شـنـاخـتـن مـنافقين.(156) و در شاءن او مى گفتند: صاحِبُ السِّرّ الَّذي لايَعْلَمُهُ غـَيـْرُهُ. و بعضى قصّه منافقين عَقََبه را در مراجعت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم از سـفـر حـجـة الوداع نـگـاشـتـه انـد. و هـم در مـراجـعـت از تـبـوك حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم مـسـجـد ضـرار را كـه مـنـافـقـيـن بـنـا كرده بودند مـقـابـل مسجد قُبا و مى خواستند ابوعامر فاسق را براى آن بياورند، فرمان داد كه خراب كـنـند و آتش ‍ زنند؛ پس آن مسجد را آتش زدند و از بنيان كندند و مطرح پليديها ساختند و در شـاءن ايـن مـسـجـد و مـسـجـد قـُبـا نـازل شـده: (وَالَّذيـنَ اتَّخـَذُوا مـَسـْجـِدا ضِرارا..).(157)
بالجمله؛ حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم وارد مدينه گشت و به قولى هنوز از مـاه رمـضان چيزى باقى بود پس نخست چنانكه قانون آن حضرت بود به مسجد درآمد و دو ركعت نماز گزاشت پس از مسجد به خانه خود تشريف برد.
و بـعـد از مـراجـعـت آن حـضـرت از تـَبـوك در عـُشـْر آخـِر شـَوّال، عـبداللّه بن اُبىّ كه رئيس ‍ منافقين بود مريض شد و بيست روز در بستر بيمارى بـود و در ذى القعده وفات كرد و عنايت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در حق او به جـهـت رعـايـت پـسـرش ‍ عـبـداللّه و هـم به جهت حكمتى چند كه ديگران بر آن واقف نبودند و اعـتـراض عـمـر بـر آن حـضرت در جاى خود به شرح رفته. و هم در سنه نهم، ابوبكر ماءمور شد كه مكّه رود و آيات اوائل سوره بَرائت را بر مردمان قرائت كند؛ چون ابوبكر از مـديـنـه بـيـرون شـد و از ذوالحـُلَيـْفـه مـُحـْرم شـده و لخـتـى راه پـيـمـود جـبـرئيـل بـر پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم نازل شد و از خداى سلام آورد و گفت: لايُؤَدّيها اِلاّ اَنْتَ اَوْرَجُلٌ مِنْكَ.(158) يعنى اين آيات را از تو ادا نكند جز تو يا مردى كه از تو باشد و به روايتى گفت غير از على عـليـه السـّلام تـبليغ نكند؛ پس حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم اميرالمؤ منين عـليـه السـّلام را امـر فرمود شتاب كند و آيات را از ابوبكر گرفته و خود در موسم حج بـر مـردم قـرائت فـرمـايـد. امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام در منزل رَوْحاء به ابوبكر رسيد و آيات را گرفته به مكّه برد و بر مردم قرائت فرمود.
مراسم برائت از مشركين
و در احـاديـث مـعـتـبـره از حـضـرت صـادق عـليـه السـّلام مـنقول است كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام آيات را برد و در روز عَرَفه در عَرَفات و در شـب عـيـد در مـشـعر الحرام و روز عيد در نزد جمره ها و در تمام ايام تشريق در مِنى ده آيه اوّل برائت را به آواز بلند بر مشركين مى خواند و شمشير خود را از غلاف كشيده بود و نـدا مـى كـرد كـه طواف نكند دور خانه كعبه عريانى و حج خانه كعبه نكند مشركى و هر كس كه امان و پيمان او مدتى داشته باشد پس امان او باقى است تا مدّت او منقضى شود و هـركـه را مـدّتـى نـبـاشـد پـس مـدّت او چـهـار مـاه اسـت. و روايـت شـده كـه روز اوّل ذى الحـجـة بـود كـه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم ابوبكر را با آيات بَرائت بـه مـكـه فـرسـتـاد و حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام در مـنـزل رَوْح اء در روز سـوم به ابوبكر رسيد آيات را گرفته و به مكّه رفت و ابوبكر بـرگـشـت و روايات در عزل ابوبكر از اداء بَرائت و فرستادن اميرالمؤ منين عليه السّلام در كتب سنّى و شيعه وارد شده.(159)
و نـيـز در سـنه نهم، نجاشى پادشاه حبشه وفات كرد، و آن روز كه وفات نمود پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: امروز مردى صالح از جهان برفت برخيزيد تا بر وى نـمـاز گـزاريـم. گويند جنازه نجاشى بر پيغمبر ظاهر شد پس اصحاب با پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم بر او نماز گزاشتند.

وقايع سال دهم هجرى

وقايع سال دهم هجرى
قصّه مباهله و نصاراى نَجْران
شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه جمعى از اشراف نصاراى نجران، خدمت حضرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم آمـدند و سركرده ايشان سه نفر بودند: يكى عاقب (160) كـه امـيـر و صـاحـب راءى ايـشـان بـود و ديـگـرى عبدالمسيح كه در جميع مـشـكـلات بـه او پـنـاه مى بردند و سوم ابوحارثه (161) كه عالم و پيشواى ايشان بود و پادشاهان روم براى او كليساها ساخته بودند و هدايا و تحفه ها براى او مى فـرسـتـادنـد بـه سـبب وفور علم او نزد ايشان؛ پس چون ايشان متوجّه خدمت حضرت شدند ابوحارثه بر استرى سوار شد و كُرْزُ بْن عَلْقَمَه برادر او در پهلوى او مى راند ناگاه اسـتـر ابـوحـارثـه بـه سـر درآمـد پـس كـُرْز نـاسـزائى بـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم گفت، ابوحارثه گفت: بر تو باد آنچه گفتى! گـفـت: چرا اى برادر؟ ابوحارثه گفت: به خدا سوگند كه اين همان پيغمبرى است كه ما انـتـظـار او را مى كشيديم! كرز گفت: پس چرا متابعت او نمى كنى؟ گفت: مگر نمى دانى كـه ايـن گـروه نـصـارى چـه كـرده انـد بـا مـا، مـا را بـزرگ كـردنـد و صـاحـب مـال كـردنـد و گـرامـى داشـتند و راضى نمى شوند به متابعت او و اگر ما متابعت او كنيم اينها همه از ما بازمى گيرند.
پس كُرْز اين سخن در دلش جا كرد تا آنكه به خدمت حضرت رسيد و مسلمان شد و ايشان در وقـت نـمـاز عـصـر وارد مـديـنه شدند با جامه هاى ديبا و حلّه هاى زيبا كه هيچ يك از گروه عـرب بـا ايـن زيـنـت نـيـامده بودند. و چون به خدمت حضرت رسيدند سلام كردند، حضرت جـواب سـلام ايـشـان نفرمود و با ايشان سخن نگفت؛ پس رفتند به نزد عثمان و عبدالرّحمن بن عوف كه با ايشان آشنائى داشتند و گفتند پيغمبر شما نامه به ما نوشت و ما اجابت او نـمـوديم و آمديم و اكنون جواب سلام ما نمى گويد و با ما به سخن نمى آيد؟ ايشان آنها را بـه خـدمـت حـضـرت اميرالمؤ منين عليه السّلام آوردند و در آن باب با آن حضرت مذاكره كـردنـد، حضرت فرمود كه اين جامه هاى حرير و انگشترهاى طلا را از خود دور كنيد و به خـدمـت آن حـضـرت رويد. چون چنين كردند و به خدمت حضرت پيغمبر رفتند و سلام كردند؛ حـضـرت جـواب سـلام ايـشـان گـفـت و فـرمـود كـه بـه حـق آن خداوندى كه مرا به راستى فـرسـتـاده اسـت كـه در مـرتـبـه اوّل كـه به نزد من آمدند شيطان با ايشان همراه بود و من بـراى ايـن جواب سلام ايشان نگفتم؛ پس در تمام آن روز از حضرت سؤ الها كردند و با حـضـرت مناظره نمودند؛ پس عالم ايشان گفت كه يا محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم چه مـى گـوئى در بـاب مـسـيـح؟ حـضـرت فـرمـود: او بـنـده و رسول خدا است. ايشان گفتند كه هرگز ديده اى كه فرزندى بى پدر به هم رسد؟ پس اين آيه نازل شد كه:
(إِنَّ مـَثـَلَ عـي سـى عـِنـْدَاللّهِ كـَمـَثـَلِ آدَمَ خـَلَقـَهُ مـِنْ تـُرابٍ ثـُمَّ قـالَ لَهُ كـُنـْ فَيَكُونُ).(162)
به درستى كه مَثَل عيسى نزد خدا مانند مثل آدم است كه خدا خلق كرد او را از خاك پس گفت مـر او را كـه بـاش پـس بـه هـم رسـيـد. و چـون مـنـاظـره بـه طول انجاميد و ايشان لجاجت در خصومت مى كردند حق تعالى فرستاد كه:
ماجراى مباهله
(فـَمـَنْ حـآجَّكَ فـيـهِ مـِنْ بـَعـْدِ مـا جـآءَكَ مـِنَ الْعـِلْمِ فـَقـُلْ تـَعالَوْا نَدْعُ اَبْناءَنا وَابْنآءَكُمْ وَنـِسـآءَنـا وَنـِسـآءَكـُمْ وَاَنـْفـُسـَنـا وَاَنـْفـُسـَكـُمْ ثـُمَّ نـَبـْتـَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللّه عَلَى الْكاذِبينَ).(163)(164)
يعنى پس هركه مجادله كند با تو در امر عيسى بعد از آنچه آمده است به سوى تو از علم و بـيّنه و برهان پس بگو اى محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم بيائيد بخوانيم پسران خـود را و پـسران شما را و زنان خود را و زنان شما را و جانهاى خود را و جانهاى شما را، يعنى آنها را كه به منزله جان مايند و آنها كه به منزله جان شمايند، پس تضرّع كنيم و دعا كنيم پس بگردانيم لعنت خدا را بر هر كه دروغ گويد از ما و شما.
و چـون ايـن آيـه نـازل شـد قـرار كردند كه روز ديگر مباهله كنند و نصارى به جاهاى خود برگشتند. پس ابوحارثه با اصحاب خود گفت كه فردا نظر كنيد اگر محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم با فرزندان و اهل بيت خود مى آيد پس بترسيد از مباهله با او، و اگر با اصـحـاب و اتـبـاع خـود مـى آيـد از مـبـاهـله بـا او پـروا مـكـنـيـد. پـس بـامـداد حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به خانه حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام آمد و دست امـام حـسـن عـليـه السـّلام گـرفـت و امام حسين عليه السّلام را در بر گرفت و حضرت امير عليه السّلام در پيش روى آن حضرت روان شد و حضرت فاطمه عليهاالسّلام از عقب سر آن حـضـرت شـد و از مـديـنه براى مباهله بيرون آمدند. چون نصارى آن بزرگواران را مشاهده كردند ابوحارثه پرسيد كه اينها كيستند كه با او همراهند؟ گفتند آنكه پيش روى او است پـسـرعـمّ او اسـت و شـوهـر دخـتـر او و مـحـبـوبـتـريـن خـلق اسـت نـزد او و آن دو طـفل، دو فرزندان اويند از دختر او و آن زن، فاطمه دختر او است كه عزيزترين خلق است نـزد او، پـس حـضـرت بـه دو زانـو نـشـسـت بـراى مـبـاهله. پس سيّد و عاقب پسران خود را بـرداشـتـنـد بـراى مـبـاهـله، ابـوحـارثـه گـفت: به خدا سوگند كه چنان نشسته است كه پـيـغـمـبـران مى نشستند براى مباهله و برگشت. سيّد گفت: به كجا مى روى؟ گفت: اگر مـحـمـّد بـرحـقّ نـمـى بود چنين جرئت نمى كرد بر مباهله و اگر با ما مباهله كند پيش از آنكه سال بر ما بگذرد يك نصرانى بر روى زمين نخواهد ماند!
و بـه روايـت ديـگـر گـفـت كـه مـن روهـائى مـى بـيـنـم كـه اگـر از خـدا سـؤ ال كنند كه كوهى را از جاى خود بكند هر آينه خواهد كند؛ پس مباهله مكنيد كه هلاك مى شويد و يـك نصرانى بر روى زمين نخواهد ماند. پس ابوحارثه به خدمت حضرت آمد و گفت: اى ابـوالقـاسـم! در گذر از مباهله با ما و با ما مصالحه كن بر چيزى كه قدرت بر اداى آن داشـتـه بـاشـيـم. پـس حـضـرت بـا ايـشـان مـصـالحـه نـمـود كـه هـر سـال دو هـزار(165) حـلّه بـدهـنـد كـه قـيـمـت هـر حـلّه چهل درهم باشد و برآنكه اگر جنگى روى دهد سى زِره و سى نيزه و سى اسب به عاريه بـدهـنـد و حـضـرت نـامـه صـلح بـراى ايـشان نوشت و برگشتند. پس حضرت فرمود كه سـوگند ياد مى كنم به آن خداوندى كه جانم در قبضه قدرت او است كه هلاك نزديك شده بـود بـه اهـل نَجْران و اگر با من مباهله مى كردند هر آينه همه ميمون و خوك مى شدند و هر آيـنـه تـمـام ايـن وادى بـرايـشـان آتـش مـى شـد و مـى سـوخـتـنـد و حـق تـعـالى جـمـيـع اهـل نـجـران را مـسـتـاءصـل مـى كـرد حـتـى آنـكه مرغ بر سر درختان ايشان نمى ماند و همه نـصـارى پـيـش از سال مى مردند. چون سيّد و عاقب برگشتند بعد از اندك زمانى به خدمت حضرت معاودت نمودند و مسلمان شدند.
و صـاحـب كـَشـّاف (166) و ديـگـران از هـل سـنـت در صـِحـاح خـود نـقـل كـرده انـد از عـايـشـه كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم در روز مباهله بيرون آمد وعبائى پوشيده بود از موى سـيـاه پـس امـام حسن و امام حسين و حضرت فاطمه و على بن ابى طالب عليهماالسّلام را در زير عبا داخل كرد و اين آيه خواند:
(اِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطهِّرَكُمْ تَطْهيرا).(167)
و هـم زمـخـشرى گفته است كه اگر گوئى كه دعوت كردن خصم به سوى مباهله براى آن بـود كـه ظـاهر شود كه او كاذب است يا خصم او و اين امر مخصوص او و خصم او بود پس چه فايده داشت ضمّ كردن پسران و زنان در مباهله؟
جـواب مـى گـوئيـم كـه ضـمّ كردن ايشان در مباهله دلالتش بر وثوق و اعتماد بر حقيّت او زياده بود از آنكه خود به تنهائى مباهله نمايد؛ زيرا كه با ضمّ كردن ايشان جرئت نمود برآنكه اَعِزّه خود را و پاره هاى جگر خود را و محبوبترين مردم را نزد خود در معرض نفرين و هـلاك درآورد و اكـتـفـا نـنـمـود بر خود به تنهائى و دلالت كرد برآنكه اعتماد تمام بر دروغـگـو بـودن خـصـم خـود داشـت كـه خـواسـت خـصـم او بـا اَعِزّه و اَحِبّه اش هلاك شوند و مستاءصل گردند اگر مباهله واقع شود و مخصوص گردانيد براى مباهله پسران و زنان را؛ زيـرا كـه ايـشـان عـزيزترين اهلند و به دِل بيش از ديگران مى چسبند و بسا باشد كه آدمـى خـود را در مـعرض هلاكت درآورد براى آنكه آسيبى به ايشان نرسد و به اين سبب در جنگها زنان و فرزندان را با خود مى برده اند كه نگريزند. و به اين سبب حق تعالى در آيـه، ايـشـان را بـر (اَنـْفـُس) مُقَدَّم داشت تا اعلام نمايد كه ايشان بر جان مُقَدَّمند پس بـعـد از ايـن گـفـتـه اسـت كـه ايـن دليـلى اسـت كـه از ايـن قـويتر دليلى نمى باشد بر فضل اصحاب عبا.(168) انتهى.
سفر حجة الوداع پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم
در سـال دهـم هـجـرى سـفر حجة الوداع واقع شد. شيخ كُلينى روايت كرده است كه حضرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـعـد از هـجـرت ده سـال در مـديـنـه مـانـد و حـجّ بـه جـا نـيـاورد تـا آنـكـه در سال دهم، خداوند عالميان اين آيه فرستاد كه:
(وَ اَذِّنْ فِي النّاسِ بِالْحَجِّ يَاْتُوكَ رِجالاً وَعَلى كُلِّ ضامِرٍ يَاْتينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَميق لِيَشْهَدوا مَنافِعَ لَهُمْ).(169)
پس امر كرد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مُؤَذِّنّان را كه اعلام نمايند مردم را به آوازهـاى بـلنـد بـه آنـكـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در ايـن سال به حجّ مى رود؛ پس مطلع شدند بر حج رفتن آن حضرت هركه در مدينه حاضر بود و در اطـراف مـديـنـه و اعـراب بـاديـه. و حـضـرت نـامـه هـا نـوشـت بـه سـوى هـركـه داخل شده بود در اسلام كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم اراده حجّ دارد پس هركه تـوانائى حجّ رفتن دارد حاضر شود؛ پس همه حاضر شدند براى حجّ با آن حضرت و در هـمه حال تابع آن حضرت بودند و نظر مى كردند كه آنچه آن حضرت به جاى مى آورد، بـه جـاى آورنـد و آنـچـه مى فرمايد اطاعت نمايند و چهار روز از ماه ذى قعده مانده بود كه حـضـرت بـيـرون رفـت، پـس چـون بـه ذى الحـُلَيـْفـه رسـيـد اوّل زوال شـمـس ‍ بـود پـس مـردم را امـر فـرمـود كـه مـوى زيـر بـغـل و مـوى زهـار را ازاله كـنند و غسل نمايند و جامه هاى دوخته را بكنند و لنگى و ردائى بـپـوشـنـد. پـس غسل احرام به جا آورد و داخل مسجد شَجَره شد و نماز ظهر را در آن مسجد ادا نـمـود پـس عـزم نـمـود بـر حـجّ تـنـهـا كـه عـمـره در آن داخـل نـبـاشـد؛ زيرا كه حجّ تمتّع هنوز نازل نشده بود و احرام بست و از مسجد بيرون آمد و چون به بَيْدآء رسيد نزد ميل اوّل مردم صف كشيدند از دو طرف راه پس حضرت تلبيه حجّ به تنهائى فرمود و گفت:
لَبَّيـْكَ اللّهُمَّ لَبَّيْكَ لا شَريكَ لَكَ لبيك اِنَّ الْحَمْدَ والنِّعْمَةَ لَكَ وَالْمُلكَ لَكَ لا شَريكَ لَكَ و حضرت در تلبيه خود ذاالمعارج بسيار مى گفت و تلبيه را تكرار مى نمود در هر وقت كه سـواره اى مـى ديد يا بر تلّى بالا مى رفت يا از وادئى فرو مى شد و در آخر شب و بعد از نـمـازهـا، و هَدْى (170) با خود راند شصت و شش يا شصت و چهار شتر و به روايـت ديـگـر صـد شـتـر بـود. و روز چـهـارم ذى الحـجـّه داخـل مـكـّه شـد و چـون بـه در مـسـجـدالحـرام رسـيـد از دَرِ بـنـى شـيـبـه داخل شد و بر دَرِ مسجد ايستاد و حمد و ثناى الهى به جاى آورد و بر پدرش ابراهيم عليه السـّلام صـلوات فـرسـتـاد پـس بـه نـزديك حَجَرالاَسْوَد آمد و دست بر حجر ماليد و آن را بـوسـيـده و هـفـت شـوط بر دور خانه كعبه طواف كرد و در پشت مقام ابراهيم دو ركعت نماز طواف به جا آورد و چون فارغ شد به نزد چاه زمزم رفت و از آب زمزم بياشاميد و گفت:
اَللّهُمَ اِنّي اَسْئَلُكَ عِلْما نافِعا وَرِزْقا واسِعا وَشِفآءً مِنْ كُلِّ دآءٍ وَسُقْمٍ.
و ايـن دعـا را رو بـه كـعـبه خواند پس به نزديك حجر آمد و دست بر حجر ماليد و حجر را بوسيد و متوجه صفا شد و اين آيه را تلاوت فرمود:
(اِنَّ الصَّفا وَالْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اللّهِ فَمنْ حَجَّ الْبَيْتَ اَوِ اعْتَمَر فَلا جُناحَ عَلَيْهِ اَنْيطَّوَّفَ بِهِما).(171)
؛ يـعـنـى بـه درستى كه كوه صفا و كوه مروه از علامتهاى مناسك الهى است، پس كسى كه حـجّ كند خانه را يا عمره كند، پس باكى نيست بر او كه آنكه طواف كند به صفا و مروه. پـس بـر كـوه صـفا بالا رفت و رو به جانب رُكن يَمانى كرد و حمد و ثناى حق تعالى به جاى آورد و دعا كرد به قدر آنكه كسى سوره بقره را به تاءنّى بخواند، پس ‍ سراشيب شـد از صـفا و متوجّه كوه مروه گرديد و بر مروه بالا رفت و به قدر آنچه توقّف نموده بـود در صـفـا، در مـروه نـيـز تـوقـّف نمود؛ پس باز از كوه به زير آمد و به جانب صفا مـتـوجـه شـد بـاز بر كوه صفا توقّف نمود و دعا خواند و متوجّه مروه گرديد تا آنكه هفت شـوط بـه جـا آورد؛ پـس چون از (سَعْى) فارغ شد و هنوز بر كوه مروه ايستاده بود رو بـه جـانـب مـردم گـردانـيد و حمد و ثناى الهى به جاى آورد، پس اشاره به پشت سر خود نـمـود و گـفت: اين جبرئيل است و امر مى كند مرا كه امر نمايم كسى را كه (هَدْى) با خود نـيـاورده اسـت به آنك مُحِلّ گردد و حجّ خود را به عمره منقلب گرداند و اگر من مى دانستم كـه چـنـيـن خواهد شد هَدْى با خود نمى آوردم و چنان مى كردم كه شما مى كنيد ولكن هَدْى با خود رانده ام؛ پس مردى از صحابه گفت: چگونه مى شود ما به حج بيرون آئيم و از سر و موهاى ما آب غسل جنابت چكد؟ پس حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم او را فرمود كـه تـو هـرگـز ايمان به حجّ تمتّع نخواهى آورد.(172) پس سُراقَة بْن مالِكِ بـن جـُعـْشـُم كـِنـانـى بـرخـاست و گفت: يا رسول اللّه! احكام دين خود را دانستيم چنانچه گـويـا امـروز مخلوق شده ايم پس بفرما كه آنچه ما را امر فرمودى در باب حجّ مخصوص ايـن سـال اسـت يـا هـمـيـشـه مـا را بـايـد حـجّ تـمـتّع كرد؟ حضرت فرمود كه مخصوص اين سـال نـيـسـت بـلكـه اَبـَدُالاباد اين حكم جارى است. پس حضرت انگشتان دستهاى خود را در يـكـديـگـر داخـل گـردانيد و فرمود كه داخل شد عمره در حجّ تا روز قيامت. پس در اين وقت حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام كـه از جـانـب يـمـن بـه فـرمـوده حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم مـتـوجـّه حـجّ گـرديـده بـود داخـل مـكـّه شـد و چـون بـه خـانـه حـضـرت فـاطـمـه عـليـهـاالسـّلام داخـل شـد ديد كه حضرت فاطمه مُحِلّ گرديده و بوى خوش از او شنيد و جامه هاى ملوّن در بـَر او ديد، پس گفت كه اين چيست اى فاطمه؟ و پيش از وقت مُحِلّ شدن چرا مُحِلّ شده اى؟ حـضـرت فاطمه عليهاالسّلام گفت كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مرا چنين امر كـرد؛ پـس حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـيـرون آمـد و بـه خـدمـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم شـتـافـت كـه حـقـيـقـت حـال را مـعـلوم نـمـايـد چـون بـه خـدمـت حـضـرت رسـيـد گـفـت: يـا رسـول اللّه! مـن فـاطـمه عليهاالسّلام را ديدم كه مُحلّ گرديده و جامه هاى رنگين پوشيده اسـت! حـضـرت فـرمـود كـه مـن امر كردم مردم را كه چنين كنند؛ پس تو يا على به چه چيز احـرام بـسـتـه اى؟ گفت: يا رسول اللّه، چنين احرام بستم كه (احرام مى بندم مانند احرام رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم)؛ حضرت فرمود: بر احرام خود باقى باش مثل من و تو شريك منى در هَدْى من.(173)
حـضـرت صـادق عـليـه السـّلام فـرمـود كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم در آن ايّام كه در مكّه بود با اصحاب خود در اَبْطَح نـزول فـرمـوده بود و به خانه ها فرود نيامده بود پس چون روز هشتم ذى الحجّه شد نزد زوال شـمس امر فرمود مردم را كه غسل احرام به جا آورند و احرام به حجّ ببندند و اين است مـعـنى آنچه حق تعالى فرموده است كه (فَاتَّبِعُوا مِلَّةَ اِبْراهيمَ).(174) كه مراد از ايـن مـتـابـعـت، مـتـابـعـت در حـجّ تـمـتـّع اسـت؛ پـس حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون رفت با اصحاب خود تلبيه گويان به حجّ تـا آنـكـه بـه مـنـى رسيدند، پس نماز ظهر و عصر و شام و خفتن و صبح را در منى به جا آوردنـد و بـامـداد روز نـهـم بـار كـرد بـا اصـحـاب خـود و مـتـوجـّه عـرفـات گرديد.(175)
و از جمله بدعتهاى قريش آن بود كه ايشان از مشعر الحرام تجاوز نمى كردند و مى گفتند مـا اهل حرميم و از حَرَم بيرون نمى رويم و ساير مردم به عرفات مى رفتند و چون مردم از عـرفـات بـار مـى كـردنـد و به معشر مى آمدند ايشان با مردم از مشعر به منى مى آمدند و قـريـش امـيـد آن داشـتند كه حضرت در اين باب با ايشان موافقت نمايد پس حق تعالى اين آيـه را فـرسـتـاد: (ثُمَّ اَفيضُوا مِنْ حَيْثُ اَفاضَ النّاسُ)؛(176) يعنى پس بار كـنيد از آنجا كه با ركردند مردم حضرت فرمود مراد از مردم در اين آيه حضرت ابراهيم و اسـمـاعـيـل و اسـحـاق عليهماالسّلام هستند و پيغمبرانى كه بعد از ايشان بودند كه همه از عـرفـات افـاضـه مـى نـمـودنـد، پـس چـون قـريـش ديـدنـد كـه قـبـّه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از مشعر الحرام گذشت به سوى عرفات در دلهاى ايشان خدشه به هم رسيد؛ زيرا كه اميد داشتند كه حضرت از مكان ايشان افاضه نمايد و به عرفات نرود، پس حضرت رفت تا به (نَمِرَه) فرود آمد در برابر درختان اَراك پس خـيـمـه خـود را در آنجا برپا كرد و مردم خيمه هاى خود را بر دور خيمه آن حضرت زدند. و چـون زوال شـمـس شـد حـضـرت غـسـل كـرد و بـا قـريـش و سـايـر مـردم داخـل عـرفـات گـرديد و در آن وقت تلبيه را قطع نمود و آمد تا به موضعى كه مسجد آن حـضـرت مى گويند. در آنجا ايستاد و مردم بر دور آن حضرت ايستادند. پس ‍ خطبه اى اداء نـمـود و ايـشـان را امر و نهى فرمود، پس با مردم نماز ظهر و عصر را به جا آورد به يك اذان و دو اقـامـه، پـس رفت به سوى محلّ وقوف و در آنجا ايستاد و مردم مبادرت مى كردند به سوى شتر آن حضرت و نزديك شتر مى ايستادند پس  حضرت شتر را حركت داد ايشان نـيز حركت كردند و بر دور ناقه جمع شدند. پس ‍ حضرت فرمود كه اى گروه مردم موقف هـمـيـن زير پاى ناقه من نيست و به دست مبارك خود اشاره فرمود به تمام موقف عرفات و فرمود كه همه اينها موقف است؛ پس مردم پراكنده شدند و در مشعرالحرام نيز چنين كردند؛ پـس مـردم در عرفات ماندند تا قرص آفتاب فرو رفت پس حضرت بار كرد و مردم بار كردند و امر نمود ايشان را به تاءنّى.
حـضـرت صـادق عليه السّلام فرمود كه مشركان از عرفات پيش از غروب آفتاب بار مى كـردنـد، پس رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مخالفت ايشان نمود و بعد از غروب آفـتـاب روانـه شـد و فـرمـود كـه اى گـروه مـردم حـجّ به تاختن اسبان نمى باشد و به دوانـيدن شتران نمى باشد وليكن از خدا بترسيد و سير نمائيد سير كردن نيكو، ضعيفى را پـامـال نكنيد و مسلمانى را در زير پاى اسبان مگيريد و آن حضرت سر ناقه را آن قدر مى كشيد براى آنكه تند نرود تا آنكه سر ناقه به پيش جهاز مى رسيد و مى فرمود كه اى گـروه مـردم بـر شـمـا بـاد بـه تـاءنـّى تـا آنـكـه داخـل مـشعرالحرام شد؛ پس در آنجا نماز شام و خفتن را به يك اذان و دو اقامه ادا نمود و شب در آنـجـا بـه سـر آورد تا نماز صبح را در آنجا نيز اداء نمود و ضعيفان بنى هاشم را در شـب بـه مـنى فرستاد و به روايت ديگر زنان را در شب فرستاد و اُسامة بن زيد را همراه ايـشان كرد و امر كرد ايشان را كه جَمَره عَقَبه را نزنند تا آفتاب طالع گردد؛ پس چون آفـتـاب طـالع شـد از مـشـعـر الحـرام روانـه شـد و در مـنـى نزول فرمود و جمره عقبه را به هفت سنگ زد و شتران هَدْى كه آن حضرت آورده بود شصت و چـهـار بود يا شصت و شش و آنچه حضرت امير عليه السّلام آورده بودسى و چهار بود يا سـى وشـش كـه مـجـموع شتران آن دو بزرگوار صد شتر بود و به روايت ديگر حضرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام شـتـرى نـيـاورده بـود و مـجـمـوع صـد شـتـر را حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليه السّلام را شريك گـردانـيـد در هـَدْى خـود و سـى و هـفـت شـتـر را بـه آن حـضـرت داد. پـس حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم شصت و شش شتر را نحر فرمود و حضرت اميرالمؤ مـنين عليه السّلام سى و چهار شتر نحر نمود، پس حضرت امر نمود كه از هر شترى از آن صـد شـتـر پاره گوشتى جدا كردند و همه را در ديگى از سنگ ريختند و پختند و حضرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـين عليه السّلام از مراق آن تـنـاول نـمـودنـد تا آنكه از همه آن شتران خورده باشند و ندادند به قصّابان پوست آن شـتـران را و نـه جـُلهـاى آنـهـا را و نـه قلاده هاى آنها را بلكه همه را تصدّق كردند. پس حـضـرت سـر تـراشيد و در همان روز متوجّه طواف خانه گرديد و طواف و سعى را به جا آورد و بـاز بـه مـنـى مـعـاودت فـرمود و در منى توقّف نمود تا روز سيزدهم كه آخر ايّام تـشـريـق اسـت و در آن روز رَمـْى هـر سـه جـَمـره نـمـود و بـار دگـر مـتـوجـّه مـكـّه گرديد.(177)
شـيـخ مـفـيـد و طـبـرسـى روايـت كـرده انـد(178) كـه چـون حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از اعـمـال حـجّ فارغ شد متوجّه مدينه شد و حضرت امـيرالمؤ منين عليه السّلام و ساير مسلمانان در خدمت آن حضرت بودند و چون به غَدير خُم رسيد و آن موضع در آن وقت محلّ نزول قوافِل نبود؛ زيرا كه آبى و چراگاهى در آن نبود، حـضـرت در آن مـوضـع نـزول فـرمـود و مـسـلمـانـان نـيـز فـرود آمـدنـد و سـبـب نـزول آن حـضـرت در چـنـان مـوضـع آن بـود كـه از حـق تـعـالى تاءكيد شديد شد بر آن حضرت كه اميرالمؤ منين عليه السّلام را نصب كند به خلافت بعد از خود و از پيش نيز در ايـن بـاب وحـى بـر آن حـضـرت نـازل شـده بـود لكـن مـشـتـمـل بر توقيت و تاءكيد نبود و به اين سبب حضرت تاءخير نمود كه مبادا در ميان اُمّت اخـتـلافـى حادث شود و بعضى از ايشان از دين برگردند و خداوند عالميان مى دانست كه اگـر از غـدير خم درگذرند متفرّق خواهند شد بسيارى از مردم به سوى شهرهاى خود،پس حـق تـعـالى خـواسـت كـه در ايـن مـوضع ايشان جمع شوند كه همه ايشان نصّ بر حضرت امـيـرالمؤ منين عليه السّلام را بشنوند و حجّت بر ايشان در اين باب تمام شود و كسى از مسلمانان را عُذرى نماند؛ پس حق تعالى اين آيه را فرستاد:
(يا اَيُّهَا الرُّسُولُ بَلِّغْ ما اُنْزِلَ اِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ..).(179)
؛ يـعـنـى اى پـيـغـمـبـر بـرسـان بـه مـردم آنچه فرستاده شده است به سوى تو از جانب پروردگار تو در باب نص بر امامت على بن ابى طالب عليه السّلام و خليفه گردانيدن او را در ميان امّت پس فرمود:
(وَاِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَاللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ الناسِ..).(180)
؛اگر نكنى پس نرسانده خواهى بود رسالت خدا را و خدا ترا نگاه مى دارد از شرّ مردم.
پـس تـاءكيد فرمود در تبليغ اين رسالت و تخويف نمود آن حضرت را از تاءخير نمودن در آن امر و ضامن شد براى آن حضرت كه او را از شر مردم نگاه دارد.
پـس بـه ايـن سـبـب حـضـرت در چـنـان مـوضـعـى كـه محل فرود آمدن نبود فرود آمد و مسلمانان همه برگرد آن حضرت فرود آمدند و روز بسيار گـرمـى بـود پس امر فرمود درختان خارى را كه در آنجا بود زير آنها را از خس و خاشاك پـاك كـردنـد و فـرمـود پـلانـهـاى شـتـران را جمع كردند و بعضى را بر بالاى بعضى گـذاشـتند، پس منادى خود را فرمود كه ندا در دهد در ميان مردم كه همه به نزد آن حضرت جـمـع شوند، پس ‍ همگى جمع شدند و اكثر ايشان از شدت گرما رداهاى خود را بر پاهاى خـود پـيـچيده بودند و چون مردم اجتماع كردند حضرت بر بالاى آن پالانها كه به منزله مـنـبر بود برآمد و حضرت امير عليه السّلام را بر بالاى منبر طلبيد و در جانب راست خود بـازداشـت پـس خـطـبه خواند مشتمل بر حمد و ثناى الهى و به موعظه هاى بليغه و كلمات فـصـيحه ايشان را موعظه فرمود و خبر موت خود را داد و فرمود مرا به درگاه حق تعالى خوانده اند و نزديك شده است كه اِجابَت دعوت الهى كنم و وقت آن شده است كه از ميان شما پـنـهـان شـوم و دارفـانى را وداع كنم و به سوى درجات عاليه آخرت رحلت نمايم و به درسـتـى كـه در مـيـان شـمـا مى گذارم چيزى را كه تا متمسّك به آن باشيد هرگز گمراه نـگـرديـد بـعـد از مـن كـه آن كـتـاب خـدا اسـت و عـتـرت مـن كـه اهـل بـيت من اند؛ به درستى كه اين دو تا از هم جدا نمى شوند تا هر دو نزد حوض كوثر بـر مـن وارد شـونـد؛ پس به آواز بلند در ميان ايشان ندا كرد كه آيا نيستم من سزاوارتر بـه شـمـا از جـانـهـاى شـمـا؟ گفتند: چنين است؛ پس بازوهاى اميرالمؤ منين عليه السّلام را گـرفت و بلند كرد آن حضرت را به حدى كه سفيدى هاى زير بغلهاى ايشان نمودار شد و گـفـت: هـر كـه مـن مولى و اَوْلى به نفس اويم، پس على مولى و اَوْلى به نفس او است؛ خـداونـدا! دوسـتى كن با هر كه با على دوستى كند و دشمنى كن با هر كه با على دشمنى كـنـد و يـارى كـن هر كه على را يارى كند و واگذار هركه على را واگذارد. پس حضرت از مـنـبـر فـرود آمـد و آن وقـت نـزديـك زوال بـود در شـدّت گـرمـا پس دو ركعت نماز كرد پس زوال شـمـس شد و مؤ ذن آن حضرت اذان گفت و نماز ظهر را با ايشان به جا آورد. پس به خـيـمـه خـود مـراجـعـت فـرمـود و امر فرمود كه خيمه اى از براى حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام در برابر خيمه آن حضرت برپا كردند و حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام در آن خيمه نشست؛ پس حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود مسلمانان را كه فوج فوج به خدمت آن حضرت بروند و آن جناب را تهنيت و مبارك باد امامت بگويند و سلام كنند بـر آن جناب به امارت و پادشاهى مؤ منان و بگويند: اَلسَلام عَلَيك يااميرالمؤ منين! پس مردمان چنين كردند، آنگاه امر فرمود زنان خود و زنان مسلمانان را كه همراه بودند بروند و تهنيت و مبارك باد بگويند و سلام كنند به آن جناب به عمارت مؤ منان پس همگى به جا آورنـد و از كسانى كه در اين باب اهتمام زياده از ديگران كرد ابن الخطّاب بود كه زياده از ديگران اظهار شادى و بشاشت نمود به امامت و خلافت آن جناب و گفت:
بَخِّ بَخِّ لَكَ يا عَلىُّ اَصْبَحْتَ مَوْلاىَ و مَوْلى كُلِّ مُؤ مِنٍ وَ مُؤْمِنَةٍ!(181)
يعنى به به از براى تو يا على، گوارا باد تو را،گرديدى آقاى من و آقاى هر مرد مؤ مـن و زن مـؤ مـنـه اى! پـس حـَسـّان بـن ثـابـت بـه خـدمـت حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و رخصت طلبيد از آن جناب كه در مدح اميرالمؤ منين عـليـه السـّلام در ذكر قصه غدير و نصب آن جناب به امامت و خلافت ودعاهايى كه حضرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در حـق او فـرموده قصيده اى انشاء نمايد چون از آن جناب مرخص شد بر بلندى برآمد و اين اشعار را به آواز بلند بر مردم خواند:
شعر:
يُناديهُمُيَومَ الْغَديرِنَبيُّهُم

بِخُّمٍ وَاَسمِعْبِالنَّبِى مُن ادِيا

وق الَ فَمَنْ مَوْليكُمْو وَلِيُّكُمْ

فَقالُوا ولَم يُبْدوا هُن اكَ التّعادِيا

اِلـهُكَ مَوْلي ناوَاَنْتَ وَليُّن ا

وَلَنْ تَجِدَنْ مِنّالَكَالْيَوْمَ عاصِياً

فَقالَ لَهُقُمْ ياعَلىُّوَاِنَّني

رَضيتُكَ مِنْبَعْدي اِماماًوَهادياً

فَخَصَّ بِهادونَ الْبَريَّةِ كُلِهّا

عَليَّاًوَسَمّاهُ الْوزير الْـمُواخيا

فَمَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذاوَليُّهُ

فَكُونُوالَهُ اَتْب اعَ صدْقٍ مُوالِياً

هُن اكَ دَعَااللّهُمَ وَالِ وَليهُ

وَكُنْ لِلَّذي ع ادى عَلِيّاًمُعاِدياً(182)

واين اشعار را خاصّه و عامه به تواتر روايت كرده اند.
روايـت اسـت كـه چون حسّان اين اشعاررا بگفت حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: لا تَز الُ ي ا حَسّ انُ مُؤَيَّداً بِرُوحِ الْقُدُس م ا نَصَرْتَنا بِلِسانِكَ. يعنى پيوسته اى حـسـّان مؤ يِّدى به روح القدس مادام كه يارى نمايى مارا به زبان خود و اين اشعارى بـود از آن جـنـاب بـر آن كـه حسّان بر ولايت اميرالمؤ منين عليه السّلام ثابت نخواهد ماند چنانكه بعد از وفات آن حضرت ظاهر شد.
و كميت شاعر نيز قصيده اى در قصّه غدير گفته كه اين سه شعر از آن است:
شعر:
وَيَومَ الدَّوْحِ دَوْحِ غَديرِخُمٍّ

اَبانَ لَهُ الْوِلايَةَلَوْ اُطيعا

وَل كِنَّالرِّجالَ تَب ايَعوُها

فَلَمْ اَرَمِثْلَها خَطَراًمَنيعاً

وَلَم اَرَ مِثْلَ ذاكَ اليَومِ يوماً

وَلَمْ اَرَمِثْلَهُ حَقَّاًاُضيعا

و ايـن احـقـر كـتابى نوشتم در حديث غدير موسوم به (فيض القدير فيما يتعلّق بحديث الغدير) مقام را گنجايش نبود واگر نه ملخّصى از آن در اينجا ايراد مى كردم.
و چون در اوائل سـال يـازدهـم هـجـرى بـعـد از سـفـر حـجـة الوداع وفـات حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم واقع شده، اينك ما شروع مى كنيم به ذكر وفات آن حضرت.

پی نوشته ها

---------------------------------
1ـ دايى هاى من.
2ـ (كمال الدين) شيخ صدوق ص 171.
3ـ (الكافى) 1/447، حديث 23.
4ـ سوره انسان (76)، آيه 22.
5ـ سوره انفال (8)، آيه 41.
6ـ سوره توبه (9)، آيه 19.
7ـ (خصال) شيخ صدوق، 1/312، حديث 90
8ـ (بحيرا) نامش جرجيس بن ابى ربيعه و بر شريعت حضرت عيسى 7 و روش رهـبـانان بوده و مردى به غايت بزرگ بود؛ چنانكه انوشيروان بدو نامه مى كرد و او را بزرگوار مى داشت. (شيخ عباس قمى؛)
9ـ (كمال الدين) شيخ صدوق ص 187.
10ـ (الكافى) 5/374 ـ 375، حديث 9.
حـاصـل مـضمون اشعار اين است: گوارا باد ترا اى خديجه كه هماى سعادت نشان تو به سـوى كنگره عرش عزّت و شرف پرواز نمود و جفت بهترين اوّلين و آخرين گرديدى و در جـهـان مـثـل محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم كجانشان توان يافت. اوست كه بشارت داده انـد بـه پـيـغـمـبرى او موسى و عيسى عليهماالسلام و به زودى اثر بشارت ايشان ظاهر خـواهـد گـرديـد و سالها است كه خوانندگان و نويسندگان كتابهاى آسمانى اقرار كرده انـد كـه اوسـت رسـول بـطـحـاء و هـدايـت كـنـنـدگـان اهل ارض و سماء. (شيخ عباس قمى رحمه اللّه)
11ـ سوره علق (96)، آيه 1 ـ 2.
12ـ (بحار الانوار) 17/309.
13ـ (مناقب) ابن شهر آشوب 1/72.
14ـ سوره مدّثّر (74)، آيه 1 ـ 3.
15ـ (مناقب) ابن شهر آشوب 1/73 ـ 74؛ (بحار الانوار) 18/196.
16ـ سوره حجر (15)، آيه 94.
17ـ الرجم: التكلّم بالظن
18ـ (قصص الانبياء) راوندى ص 321، شماره 432. يك بيت كم دارد.
19ـ (حجون) به تقديم حاء مفتوحه بر جيم، موضعى است در مكّه كه مقبره است. (شيخ عباس قمى رحمه اللّه)
20ـ (حـيـاة القـلوب) علامه مجلسى رحمه اللّه) 3/699، (بحار الانوار) 18/289.
21ـ (تـحـَيـّة الزائر) مـحـدّث نـورى ص 260-261، چـاپ سـنـگـى، سال 1327 قمرى.
22ـ سوره اسراء (17)، آيه 1.
23ـ (بحار الانوار) 18/387.
24ـ سوره انفال (8)، آيه 30.
25ـ سوره يس (36)،آيه 9.
26ـ سوره بقره (2)، آيه 207.
27ـ بـه فـتـح همزه و سكون موّحده و الف ممدود مانند (حَمْراء). (شيخ عباس قمى رحمه اللّه)
28ـ به فتح واو و تشديد راء (شيخ عباس قمى رحمه اللّه)
29ـ بـه فـتـح سـين مهمله و كسر راء و تشديد ياء تحتانيّه (شيخ عباس قمى رحمه اللّه)
30ـ به تقديم حاء بر جيم بر وزن (جَعْفَر) است. (شيخ عباس قمى رحمه اللّه)
31ـ بـه ضـمّ مـوحـّده و جـمعى به فتح روايت كرده اند و در آخرش طاء مهمله است (شيخ عباس قمى رحمه اللّه)
32ـ بـه فـتـح راء و سـكـون ضـاد معجمه بر وزن سكرى.(شيخ عباس قمى رحمه اللّه)
33ـ به ضمّ عين مهمله و فتح شين معجمه است. (قمى رحمه اللّه)
34ـ سفوان به فَتْحَتَيْن است. (قمى رحمه اللّه).
35ـ سوره انفال، آيه 44.
36ـ (بحار الانوار) 19/224.
37ـ (فـُلانٌ مُصَفِّرُ إ سْتُهُ) به فتح صاد و كسر فاء مشدّده، بسيار تيز دهنده. (قمى رحمه اللّه)
38ـ سوره انفال (8)، آيه 61.
39ـ ترسو و بزدل.
40ـ (اعضاض: گزانيدن و شمشير زدن (شيخ عباس قمى رحمه اللّه).
41ـ (نهج البلاغه) ترجمه شهيدى، ص 349، نامه 64.
42ـ سوره حج (22)، آيه 19.
43ـ سوره آل عمران (3)، آيه 123 ـ 125.
44ـ سوره انفال (8)، آيه 48.
45ـ (ارشاد شيخ مفيد) 1/75.
46ـ آب دهان.
47ـ اءَمـُحـَمَّدٌ يـا خـَيـْر ضـِنْءِ كـريـمـةٍ (نـسـخـه بدل).
48ـ نجيب و اصيل.
49ـ (سيرة النبوّيه) ابن هشام، 3/43.
50ـ (قينقاع) به فتح قاف و سكون ياء تحتانى و ضمّ نون و به فتح و كسر نيز درست است (قمى رحمه اللّه)
51ـ سوره انفال (8)، آيه 58.
52ـ بـه فـتـح هـمـزه و كـسر راء و به فتح، شهريست در شام. (قمى رحمه اللّه)
53ـ هـر دو قـاف مـفـتـوح و راء مـهـمـله سـاكـنـه و ضـمّ كـاف و سـكـون دال مهمله (قمى رحمه اللّه)
54ـ به فتح ميم و سكون عين.(قمى رحمه اللّه)
55ـ به فتح غين معجمه و سكون طاء مهمله.
56ـ به فتح همزه و ميم
57ـ سوره مائده (5)، آيه 11.
58ـ به ياء موحّده و حاء مهمله بر وزن سكران
59ـ قوچ معركه.
60ـ (السيرة النبويّه) ابن هشام 3/100.
61ـ (تـاريـخ طـبـرى) 3/68، ذيـل حـوادث سال سوم هجرى.
62ـ (حديقة الشيعه) 1/473، چاپ انصاريان، قم.
63ـ در بـعـضـى روايـات اسـت كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از آب سپر اظهار كراهت نمود و فرمود كه آب را در دسـت خـود كـن و بـيـاور؛ پس حضرت امير عليه السّلام آب در كف خود گردآورد تا حضرت روى انور خود را شست. (شيخ عباس قمى رحمه اللّه)
64ـ به كسر صاد و تشديد ميم
65ـ سوره نحل (16)، آيه 126
66ـ (تفسير قمى) 1/123، حياة القلوب 4/961
67ـ بـه تـقـديـم جـيـم مفتوحه بر حاء مهمله ساكنه. (شيخ عباس قمى رحمه اللّه)
68ـ (السيرة النبويّه) ابن هشام 3/98 با مختصر تفاوت.
69ـ (الكـافـى) 3/210، حـديـث اول، باب القتلى.
70ـ (السيرة النبويّه) ابن هشام 3/99، (إ علام الورى) طبرسى 1/183.
71ـ ر.ك: فـصـل نـهـم (مـنـتـهـى الا مال).
72ـ (السيرة النبويّه) ابن هشام، 3/104.
73ـ مانند (كِتاب).
74ـ به فتح ضاد معجمه و سكون ميم.
75ـ به فتح ميم و ضمّ عين مهمله (شيخ عبّاس قمى رحمه اللّه)
76ـ دفاع از تشيّع (ترجمه الفصول المختارة شيخ مفيد) ص 415
77ـ سوره حشر (59)، آيه 11.
78ـ سوره حشر (59)، آيه 16.
79ـ سوره حشر (59)، آيه 2.
80ـ سوره حشر(59)، آيه 9.
81ـ ر.ك: (تفسير قمى) 2/360.
82ـ بـه ضـمّ مـيـم و فتح راء مهمله و سكون ياء تحتانى و كسر سين مهمله و آخرش عين مهمله.
83ـ به ضمّ ميم و سكون صاد مهمله و فتح طاء مهمله و كسر لام.
84ـ سوره منافقون (63)، آيه 8.
85ـ سوره احزاب (33)، آيه 10.
86ـ سوره احزاب (33)، آيه 13.
87ـ (ارشاد) شيخ مفيد 1/100.
88-مـضـمـون اشـعـار امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام ايـن است كه: اى عمرو تعجيل مكن كه آمد به سوى تو اجابت كننده آواز تو كه عاجز نيست از مقاومت تو، صاحب نيت درسـت و بـينا است در راه حق و راستگوئى نجات دهنده هر رستگار است و به درستى كه من اميدوارم كه به زودى برپا كنم براى تو نوحه اى را كه بر جنازه ها مى كنند از ضربت شكافنده كه آوازه اش بماند بعد از جنگها(شيخ عباس قمى رحمه اللّه). (بحار الانوار) 20/226.
89- (بحارالانوار) 20/226.
90ـ (مستدرك الحاكم) 3/34 حديث 4327.
91ـ (سَوام): چرنده.
92ـ اى لمبارزة عمرو (شيخ عباس قمى رحمه اللّه)
93ـ (دفاع از تشيع) شيخ مفيد رحمه اللّه ص 534، (شرح نهج البلاغه) ابن ابى الحديد 1/20
94ـ (بَيْضَةُ الْبَلَد)، مهتر شهر كه مردم بر وى جمع شوند و سخن وى را قبول نمايند (شيخ عباس قمى رحمه اللّه).
95ـ سوره احزاب (33)، آيه 25.
96ـ (سيرة النبويّه) ابن هشام 3/240.
97ـ سوره احزاب (33)، آيه 25 ـ 26.
98ـ به ضم دال مهمله.
99ـ سوره بقره (2)، آيه 196.
100ـ سوره نساء (4)، آيه 102.
101ـ (الامان) ابن طاووس ص 133.
102ـ به فتح قاف و راء مهمله.
103ـ (مُسْنَد احمد حنبل) 4235، حديث 18431.
104ـ بـه ضـمّ حـاء و فـتح دال مهملتين و سكون ياء و كسر موحده و تخفيف يا تـشـديـد يـاء مـفتوحه نام قريه اى است و اصلش نام چاهى است كه در آنجا مى باشد و از آنجا تا مكّه يك مرحله است (شيخ عباس قمى رحمه اللّه)
105ـ بـدان كـه روايـات در تـعـظـيـم صـحـابـه از حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله بـسـيار است و روايت شده كه وقتى آن حضرت در خيمه اى بـود از پـوسـت و صـحـابـه در بـيـرون آن بـودنـد بـلال از خيمه بيرون آمد و با او بود آب دستشوى آن حضرت پس صحابه مبادرت كردند بـه سـوى آن آب هـر كـه را دست به آن رسيد براى تبرك به روى خود كشيد و هر كه را دسـت بـه آن ظـرف نـرسـيـد بـه دسـت ديگران دست ماليد و به روى خود كشيد. و از اَنَس روايت است كه گفت ديدم (سر تراش) سر آن حضرت مى تراشيد و اصحاب برگرد آن حضرت جمع شده بودند و چنان آن موها را مى ربودند كه هر موئى به دست كسى مى افتاد و اسامة بن شريك گفته است كه به خدمت آن حضرت رفتم صحابه را بر دور آن حضرت چـنـان سـاكـن و سـاكـت يـافتم كه گويا مرغ بر سر ايشان نشسته بود. و مغيره گفت كه اصحاب آن حضرت چون مى خواستند در خانه آن حضرت را بكوبند ناخن بر آن مى زدند و بـه سـنـگ نـمـى كـوبـيدند و حركت نمى دادند. و بَراء بن عازب گفته كه بسيار بود مى خـواسـتـم سـؤ الى از آن حـضـرت بـكـنم از مهابت آن حضرت به تاءخير مى افكندم تا دو سال.
عـلاّمـه مـجـلسـى فـرمـود كـه تـعـظـيـم و تـكـريـم آن حـضـرت و اهـل بـيـت طـاهـرين آن حضرت عليهم السّلام چنانچه در حيات ايشان واجب بود بعد از وفات ايشان نيز لازم است؛ زيرا كه دلايل تعظيم عامّ است و احاديث بسيار وارد شده است كه حرمت ايـشـان بعد از موت مثل حرمت ايشان است در حال حيات وحىّ و ميّت ايشان مساويند و ايشان را بـعد از وفات اطّلاع بر احوال مردم است پس بايد كه در روضات مقدّسه و ضرايح منوّره ايـشان با ادب داخل شوند و با رعايت ادب بيرون آيند و پشت به ضريح نكنند و پا دراز نـكـنـنـد و در هنگام زيارت با ادب بايستند و آهسته بخوانند و آنچه به حسب شرع و عرف متضمّن تعظيم و تفخيم است به عمل آورند مگر آنچه را كه بخصوص نهى از آن وارد شده بـاشـد مـانـنـد سجده كردن و پيشانى بر قبر گذاشتن؛ و نام شريف ايشان را در گفتن و نوشتن تعظيم بكنند و هرگاه گويند يا شنوند صلوات بفرستند و احاديث ايشان را احترام بـكـنـنـد و ذُريـّه طـيّبه ايشان را و راويان احاديث ايشان و حافظان شريعت ايشان را براى تـعـظـيـم ايـشـان تـعظيم كنند. مُجملاً هر چه به ايشان منسوب است تعظيم او متضمّن تعظيم ايـشان است و تعظيم ايشان تعظيم خداوند عالميان است انتهى.(شيخ عباس قمى رحمه اللّه).
106ـ سوره فتح (48)، آيه 18.
107ـ (شرح نهج البلاغه) ابن ابى الحديد، 12/59.
108ـ بـراى اطـلاع بـيـشـتر ر.ك، (النصّ و الاجتهاد) علامه شرف الدين ص 139 ـ 160.
109ـ سوره فتح (48)، آيه 27.
110ـ سوره فتح (48)، آيه 18.
111ـ الروضـة المـختاره (القسم الثانى (شرح القصائد العلويات السبح)) ص 91 ـ 92.
112ـ (ارشاد شيخ مفيد) 1/128.
113ـ (مناقب) خوارزمى ص 37.
114ـ پل
115ـ (از جـمله نمازها، نماز جناب جعفر طيّارعليه السّلام است كه اكسير اعظم و كـبـريـت احمر است و به سندهاى بسيار معتبر با فضيلت بسيار كه عمده آمرزش گناهان عـظـيـمـه است وارد شده و افضل اوقات آن صدر نهار جمعه است و آن چهار ركعت است به دو تـشـهـد و دو سـلام؛ در ركعت اول بعد از سوره حمد، (إ ذا زُلْزِلَتْ)) مى خواند و در ركعت دوم، سـوره والعـاديـات و در ركـعت سوم، (إ ذا جاءَ نصراللّه) و در ركعت چهارم (قُلْ هُوَ اللّهُ اَحـَد) و در هـر ركـعـت بـعـد از فـراغ از قرائت، پانزده مرتبه مى گويد: (سُبْحانَ اللّهِ وَالْحـَمـْدُ للّهِ وَلا إ لهَ إ لاّ اللّهُ وَاللّهُ اكـبـرُ) و در ركوع همين تسبيحات را ده مرتبه مى گـويـد و چـون سـر از ركـوع بـرمـى دارد، ده مـرتـبـه و در سـجـده اول ده مـرتـبـه و بـعـد از سـربـرداشـتـن ده مـرتبه و در سجده دوم ده مرتبه و بعد از سر بـرداشـتن پيش از آنكه برخيزد ده مرتبه، در هر چهار ركعت چنين مى كند كه مجموع سيصد مـرتـبـه شـود...) مـفـاتـيـح الجـنـان شـيـخ عـبـاس قـمـى رحـمـه اللّه بـاب اول، فصل چهارم.
116ـ اضـطـباع: ردا از زير بغل راست بر كتف چپ انداختن است در اين صورت دوش راست برهنه ماند و دوش چپ پوشيده گردد.
117ـ (انـسـاب الا شـراف) 2/298، تـحـقـيـق دكـتـر سهيل زكّار
118ـ (امالى) شيخ صدوق، ص 133، مجلس 17، حديث 127.
119ـ (بحارالانوار) 22/274.
120ـ در بعضى روايت است كه حضرت صلى اللّه عليه و آله، عمرو عاص را نيز سركرده، كرده و فرستاده و او نيز خائب برگشت. (شيخ عباس قمى رحمه اللّه)
121ـ تفسير على بن ابراهيم قمى 2/439.
122ـ (ارشاد شيخ مفيد) 1/116 ـ 117.
123ـ سوره ممتحنه (60)، آيه 1. ر.ك: (ارشاد شيخ مفيد) 1/56.
124ـ (سـَلَحَ) بـه مـهـمـلتـين از باب (فَتَحَ) يعنى سرگين و غايط كرد. (قمى رحمه اللّه)
125ـ بـه فـتـح حـاء و ضـمّ جـيم، موضعى است در مكّه و در آنجا قبر حضرت خديجه ـ رضى اللّه عنها ـ است. (قمى رحمه اللّه).
126ـ سوره إ سراء (17)، آيه 81.
127ـ سوره سباء (34)، آيه 49.
128ـ ناودان.
129ـ (عِضادَتْين) به كسر، دوبازوى در است (قمى رحمه اللّه).
130ـ سوره يوسف (12)، آيه 92.
131ـ سوره ممتحنه (60)، آيه 12.
132ـ بـعـضـى گـفـتـه انـد (اُمّ حـكـيـم دخـتـر حارث بن عبدالمطّلب) اين سؤ ال را كرد (قمى رحمه اللّه).
133ـ (شـرح تـجـريـد) قـوشـچى ص 487، (كشف اليقين) علامه حلّى ص 143.
134ـ سوره توبه (9)، آيه 25
135ـ (ارشاد شيخ مفيد) 1/140.
136ـ (ارشاد شيغ مفيد) 1/143.
137ـ در بـعـضـى نـسـخه ها (نَصاح) يا (نِصاح) ضبط شده ولى ظاهرا (نضاح) صحيح است.
138ـ اشـاره اسـت بـه قـوله تـعـالى: (فـلمـّا كـتـب عـليـهـم القتال تَوَلَّوا)
139ـ لا خـلاف فى كسر اوّله و اصحاب الحديث يكسرون عينه و يشدّدون رائه و اهل الادب يخطّئونهم و يسكنون العين و يخففون الرّاء و هو موضع مكّه و الطائف و هى الى جار مكّه اقرب (شيخ عباس قمى رحمه اللّه)
140ـ بر وزن حَمْراء. (شيخ عباس قمى رحمه اللّه)
141ـ سوره حجرات (49)، آيه 54.
142ـ (زِبـرقـان) بـه كـسر زاء به معنى ماه است و لَقب حصين بن بدر است به جهت جمال او يا به جهت زردى عمامه اش. (قمى رحمه اللّه).
143ـ (تبوك) به فتح تاء مثناة و ضم باء موحّده.
144ـ بـه كـسـر حـاء و سكون جيم، ديار ثمود و بلاد آنهاست در ناحيه شام؛ قال اللّه تعالى: (كَذَّبَ اَصْحابُ الحِجْرِ المُرْسَلينَ) (شيخ عبّاس قمّى رحمه اللّه).
145ـ سوره توبه (9)، آيه 38.
146ـ سوره توبه (9)، آيه 79.
147ـ سوره توبه (9)، آيه 90.
148ـ سوره توبه (9)، آيه 81.
149ـ سوره توبه (9)، آيه 43.
150ـ (مُسْنَد احمد حنبل) 1/282، حديث 1493.
151ـ يعنى سوس به آن افتاده بود و سُوس كرمى است كه در پشم و طعام مى افتد.
152ـ زهيد يعنى كم و غير مرغوب و كم طالب.
153ـ االاِْ ه الَة بالكسر، پيه يا پيه گداخته.
154ـ السَّخـَنـَه بـه فَتْحَتَيْن يعنى فاسد شده و تغيير كرده. (قمى رحمه اللّه)
155ـ سوره توبه (9)، آيه 117.
156ـ ر.ك: (تـفـسـيـر كـشـّاف) 2/291، ذيل آيه 74، سوره توبه.
157ـ سوره توبه (9)، آيه 107.
158ـ (مُسْند احمد حنبل) 1/7، حديث چهارم.
159ـ ر.ك: (حديقة الشيعه) 1/132 ـ 134، چاپ انصاريان.
160ـ و نـيـز از ايـشـان بـود اَسـْهـَمِ بـْن النـُعمان كه او را اُسْقُف نجْران مى گفتند و مانند ع اقِب علو منزلت داشت. (قمى رحمه اللّه)
161ـ ابـوحـارثـه نـامـش حـُصـَيـن بـن عـلقـمـه بـود نـَسـَبْ بـه بـكـر بـن وائل مـى رسـانـد و يـك صـد و بـيـسـت سـال عـمـر داشـت و در نـهـانـى مـعـتـقـد بـه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بود (قمى رحمه اللّه).
162ـ سوره آل عمران (3)، آيه 59.
163ـ سوره آل عمران (3)، آيه 61.
164ـ زمـخـشـرى و فـخـر رازى و بـيـضـاوى و بـسـيـارى از عـلمـاى اهـل سنت گواهى دادند به همين آيه مباهله كه على عليه السّلام و فاطمه و فرزندان او بعد از پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از تـمـام روى زمـيـن بـهـترند و اينكه حسنَيْن عـليـهماالسلام فرزندان پيغمبرند به حكم (اَبْنائنا) و اينكه على اَشْرَف است از ساير انبياء و از تمام صحابه به حكم (اَنْفسَنا) (قمى رحمه اللّه).
165ـ در بـعـض روايـات دارد مـصـالحـه فـرمـود كـه هـر سـال دو هـزار جـامـه نفيس و هزار مثقال طلا بدهند نصف آن را در محرّم و نصف ديگر را در ماه رجب (قمى رحمه اللّه).
166ـ (تفسير كشّاف) 1/368.
167ـ سوره احزاب (33)، آيه 33.
168ـ (تفسير كشّاف) 1/370.
169ـ سوره حجّ (22)، آيه 27.
170ـ شتر و گوسفند قربانى (قمى رحمه اللّه).
171ـ سوره بقره (2)، آيه 158.
172ـ (مـجـمـع البـيـان) 2/289، ذيل آيه 196 سوره بقره. (ارشاد شيخ مفيد) 1/174، (إ علام الورى طبرسى) 1/261.
173ـ (صحيح مسلم) 2/724، باب حجة النبى صلى اللّه عليه و آله، حديث 1218. (الكافى) 4/245 ـ 246 باب حج النبى صلى اللّه عليه و آله حديث دوم.
174ـ سوره آل عمران (3)، آيه 95.
175ـ (الكافى) 4/246، باب حج النبى صلى اللّه عليه و آله، حديث دوم.
176ـ سوره بقره (2)، آيه 199.
177ـ (الكـافـى) 4/245 ـ 248، بـاب حجّ النبى صلى اللّه عليه و آله، حديث 2 ـ 4.
178ـ (ارشاد شيخ مفيد) 1/174، (إ علام الورى طبرسى) 1/261.
179ـ سوره مائده (5)، آيه 67.
180ـ سوره مائده (5)، آيه 67.
181ـ ر.ك: (حـديـقـة الشـيـعـه) 1/15، (فضائل الخمسه من الصحاح الستة) 1/432.
182ـ (دفـاع از تـشـيـع) شـيـخ مـفـيـد رحـمـه اللّه ص 530، (اسـرار آل محمد صلى اللّه عليه و آله) ص 512، (مناقب) خوارزمى ص 136.
-----------------------------
مرحوم شيخ عباس قمي

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page