فصل دهم: در ذکر احوال چند نفر از اصحاب پیغمبر (ص) و اشاره بـه فضائل آنها

(زمان خواندن: 33 - 65 دقیقه)

شرح حال جناب سلمان رحمه اللّه
اوّل ـ سـلمـان مـحـمـّدى اسـت رضـوان اللّه عـليـه (1)، كـه اوّل اركـان اربـعـه و مـخـصوص به شرافت (سَلْمانُ منَّا اَهْلَ الْبَيْتِ)(2) و مـنـخـرط در سـِلك اهـل بـيـت نـبـوّت و عـصـمـت اسـت و در فـضـيـلت او، جـنـاب رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده:
سـَلْمـانُ بـَحـْرٌ لايـُنـْزَفٌ وَكـَنـْز لايـُنـْفَدُ، سلمانُ مِنّا اَهْلَ الْبَيْتِ يَمْنَحُ الْحِكمَةَ وَيُؤ تى الْبُرهانَ.(3)
و حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام او را مثل لقمان حكيم بلكه حضرت صادق عليه السّلام او را بـهـتـر از لقـمـان فـرمـوده و حـضـرت بـاقـر عـليـه السـّلام او را از (مـتـوسـّمـيـن)(4) شـمـرده اسـت.(2) و از روايـات مـسـتـفـاد شده كه آن جناب (اسـم اعـظـم) مـى دانـسـت (6) و از مـُحـدَّثـيـن (7) (بـه فـتـح دال) بـوده. و از بـراى ايمان ده درجه است و او در درجه دهم بوده و عالم به غيب و منايا و از تـُحـَف بـهـشـت در دنـيـا مـيـل فـرمـوده و بـهـشـت مـشـتـاق و عـاشـق او بـوده و خـدا و رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم او را دوست مى داشتند. و حق تعالى پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را امر فرموده به محبّت چهار نفر كه سلمان يكى از ايشان است و آياتى در مـدح او و اَقـران او نـازل شـده و جـبـرئيـل هـر وقـت بـر حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم نـازل مـى شـد امر مى كرده از جانب پروردگار كه سـلمـان را سـلام بـرسـانـد و مـطـّلع گـردانـد او را بـه عـلم مـنـايـا و بـلايـا و اَنـسـاب (8)؛ و شـبها براى او در خدمت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مجلس خلوتى بوده و حضرت رسول و اميرالمؤ منين صلوات اللّه عليهما و آلهما چيزهائى تعليم او فـرمـودنـد از مـكـنـون و مـخـزون عـلم اللّه كـه احـدى غـيـر او قابل و قوّه تحمّل آن را نداشته؛ و رسيده به مرتبه اى كه حضرت صادق عليه السّلام فرموده:
(اَدْرَكَ سـَلْمـانُ الْعـِلْمَ الاَوَّلَ وَالْعـِلْمَ الا خـِرَ وهـُوَ بـَحـْرٌ لا يـُنـْزَحُ وَهـُوَ مـِنـّا اَهـْلَ الْبَيْتِ).(9)
سـلمـان درك كـرد عـلم اوّل و آخـر را و او دريـائى اسـت كه هرچه از او برداشته شود تمام نشود و او از ما اهل بيت است.
قـاضـى نـوراللّه فـرموده: (سلمان فارسى از عنفوان صبا در طلب دين حقّ ساعى بود و نزد علماء اديان از يهود و نصارى و غيرهم تردّد مى نمود و در شدائدى كه از اين ممَرّ به او مـى رسيد صبر مى ورزيد تا آنكه در سلوك اين طريق زياده از ده خواجه او را فروختند و آخـر الا مـر نـوبـت بـه خـواجـه كـايـنـات ـ عـليـه و آله افـضـل الصـّلوة ـ رسـيـد و او را از قوم يهود به مبلغى خريد و محبّت و اخلاص و مودّت و اخـتـصـاص او نـسـبـت بـه آسـتـان نـبـوى به جائى رسيد كه از زبان مبارك آن سرور به مضمون عنايت مشحون سَلْمانُ مِنّا اَهْلَ الْبَيْتِ سرافراز گرديد وَلَنِعْمَ م ا قيلَ:
شعر:
كانَتْ مَوَدَّةُ سَلْمان لَهُ نَسَبا

وَلَمْ يَكُنْ بَيْنَ نُوحٍ وَابْنِه رَحِما).(10)

شيخ اجلّ ابوجعفر طوسى ـ نَوَّرَاللّهُ مَشْهَدَهُ ـ در كتاب (امالى) از منصور بن بزرج روايت نـمـوده كـه گـفـت بـه حـضـرت امام جعفر صادق عليه السّلام گفتم كه اى مولاى من از شما بـسـيار ذكر سلمان فارسى مى شنوم سبب آن چيست؟ آن حضرت در جواب فرمودند كه مگو سـلمـان فـارسى بگو سلمان محمّدى و بدان كه باعث بر كثرت ذكر من او را سه فضيلت عـظـيـم اسـت كـه به آن آراسته بود، اوّل اختيار نمودن اوهواى اميرالمؤ منين عليه السّلام را بـر هواى نفس خود، ديگر دوست داشتن او فقرا را و اختيار او ايشان را بر اغنياء و صاحبان ثروت و مال، ديگر محبّت او به علم و علماء.
اِنَّ سَلْمانَ كانَ عَبْدا صالحا حَنيفا مُسْلِما وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكينَ(11)
و هـمـچـنـيـن روايت نموده به اسناد خود از سُدَيْر صيرفى از حضرت امام محمّد باقر عليه السـّلام كـه جـمـاعتى از صحابه با هم نشسته بودند و ذكر نسب خود مى نمودند و به آن افـتـخـار مى كردند و سلمان نيز در آن ميان بود، پس عُمر رو به جانب سلمان كرد و گفت: اى سلمان! اصل و نسب تو چيست؟
فـَقـالَ سـَلْمـانُ: اَنـَا سـَلْمـانُ بْنُ عَبْدِاللّهِ كُنْتُ ضالاً فَهَد انِىَ اللّهُ بِمُحمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عـَلَيـْهِ وَ آلِهـِوَكـُنـْتُ عـائِلاً فـَاَغـْنانِىَ اللّهُ بِمُحمَّدِّ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَكُنْتُ مَمْلوكا فـَاَعـْتـَقـَنـى اللّهُ تـعـالى بـِمُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَهذا حَسَبي وَنَسَبي يا عُمَرُ. انتهى.(12)
و در خـبـر اسـت كـه وقـتـى ابـوذر بـر سـلمـان وارد شـد در حـالتـى كه ديگى روى آتش ‍ گذاشته بود ساعتى با هم نشستند و حديث مى كردند ناگاه ديگ از روى سه پايه غلطيد و سـرنـگون شد و ابدا از آنچه در ديگ بود قطره اى نريخت، سلمان آن را برداشت و به جاى خود گذاشت؛ باز زمانى نگذشته بودكه دوباره سرنگون شد و چيزى از آن نريخت؛ ديـگـر باره سلمان آن را برداشت و به جاى خود گذاشت. ابوذر وحشت زده از نزد سلمان بـيـرون شـد و بـه حالت تفكّر بود كه جناب اميرالمؤ منين عليه السّلام را ملاقات نمود و حكايت را براى آن حضرت بگفت، آن جناب فرمود: اى ابوذر! اگر خبر دهد سلمان ترا به آنـچه مى داند هرآينه خواهى گفت رَحِم اللّهُ قاتِلَ سَلْمانَ! اى ابوذر سلمان باب اللّه است در زمين، هر كه معرفت به حال او داشته باشد مؤ من است و هركه انكار او كند كافر است و سلمان از ما اهل بيت است.(13)
و هـم وقـتـى مقداد بر سلمان وارد شد ديد ديگى سر بار گذاشته بدون آتش ‍ مى جوشد، بـه سلمان گفت: اى ابوعبداللّه! ديگ بدون آتش مى جوشد؟! سلمان دودانه سنگ برداشت و در زيـر ديـگ گـذاشـت سـنـگـهـا شعله كشيدند مانند هيزم ديگ جوشش زيادتر شد. سلمان فـرمـود: جـوش ديـگ را تـسكين كن. مقداد گفت: چيزى نيست كه در ديگ بزنم تا جوش او را فـرو نـشـانـم. سـلمـان دسـت مـبـارك خـود را مـانـنـد كـفـچـه داخـل در ديـگ كـرد و ديـگ را بـر هـم زد تا جوشش ساكن شد و مقدارى از آن آش برداشت با دسـت خـود و بـا مـقـداد مـيـل فـرمـود. مـقـداد از ايـن واقـعه خيلى تعجّب كرد و قصّه را براى رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم نقل كرد.(14)
بـالجـمـله؛ روايـات در مـدح او زيـاده از آن اسـت كـه ذكـر شود و بيايد جمله اى از آنها در احوال حضرت ابوذر رضى اللّه عنه.
در سـَنـَه 36 در مدائن وفات كرد و حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام در همان شب از مدينه بـه (طـىّ الارض) بـر سـر جـنـازه او حـاضـر شـد و او را غـسـل داد و كـفـن كـرد و نـماز بر او خواند و در همانجا به خاك رفت. و در روايتى است كه چـون امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام بر سر جنازه سلمان وارد شد رِداء از صورت او برداشت سلمان به صورت آن جناب تبسّمى كرد حضرت فرمود:
(مـَرْحـَبـا ي ااَبا عَبْداللّهِ اِذا لَقيتَ رَسُولَ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وآلِهِ فَقُلْ لَهُ مامَرَّ عَلى اَخيك مِنْ قَوْمِكَ).
پـس حـضـرت او را تـجـهـيز كرد و بعد از تجهيز و تكفين ايستاد به نماز بر او، حضرت جـعفر طيّار و حضرت خضر در نماز حضرت سلمان حاضر شدند در حالتى كه با هر كدام از آن دو نـفـر هـفـتـاد صـف از مـلائكـه بـود كـه در هـر صـفـى هـزار هـزار فـرشـتـه بـود.(15) و حـضرت امير عليه السّلام در همان شب به مدينه مراجعت فرمود و فعلاً قبر شريف سلمان در مدائن بابقعه و صحن بزرگى ظاهر و مزار هر بادى و حاضر اسـت. و مـن در (هـديـة الزّائريـن) و (مـفـاتـيـح) زيـارت آن جـنـاب را نقل كرده ام.(16)
شرح حال ابوذر غفارى
دوم ـ اَبُوذَر رضى اللّه عنه است، اسم آن جناب جُندب بن جُناده (17) از قبيله بـَنـى غـِفار است و آن جناب يكى از اركان اربعه و سوم كس و به قولى چهارم يا پنجم كـس اسـت كـه اسـلام آورد (18) و بعد از مسلمانى به اراضى خود شد و در جنگ بـَدْر و اُحـُد و خـَنـْدق حـاضـر نـبـود آنـگـاه بـه خـدمـت حـضـرت رسـول خـداى صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم شـتـافت و ملازمت خدمت داشت و مكانت او در نزد رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم زياده از آن است كه ذكر شود و حضرت در حق او فـراوان فـرمـايـش كرده و او را (صِدّيقُ امّت)(19) و (شبيه عيسى بن مريم)(20) در زهـد گـرفـتـه و در حـق او حـديـث مشهور (ما اَظَلَّتِ الخَضْراء الخ) فرموده.(21)
عـلامـه مـجـلسى در (عين الحياة) فرموده كه آنچه از اخبار خاصّه و عامّه مستفاد مى شود آن اسـت كـه بـعـد از رتـبـه مـعـصومين عليهماالسّلام در ميان صحابه كسى به جلالت قدر و رفـعـت شـاءن سـلمـان فـارسـى و ابـوذر و مـقداد نبود و از بعضى اخبار ظاهر مى شود كه سلمان بر او ترجيح دارد و او بر مقداد.(22)
و فـرمـوده از حـضـرت امـام مـوسـى كاظم عليه السّلام مروى است كه در روز قيامت منادى از جـانـب ربـّالعـزّة نـدا كند كه كجايند حوارى و مخلصان محمّد بن عبداللّه كه بر طريقه آن حـضـرت مـسـتـقـيـم بـودنـد و پـيمان آن حضرت را نشكستند؟ پس برخيزد سلمان و ابوذر و مـقـداد.(23) و مـروى اسـت از حـضـرت صـادق عليه السّلام كه حضرت پيغمبر صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم فـرمـود كـه خـدا مـرا امر كرده است به دوستى چهار كس از صحابه، گفتند: يا رسول اللّه كيستند آن جماعت؟ فرمود كه علىّ بن ابى طالب و مقداد و سـلمـان و ابوذر.(24) و به اسانيد بسيار در كتب سنى و شيعه مروى است كه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم فرمود كه آسمان سايه نكرده بر كسى و زمين برنداشته كسى را كه راستگوتر از ابوذر باشد.(25)
و ابـن عـبـدالبـرّ كـه از اعاظم علماى اهل سنت است در كتاب (استيعاب) از حضرت رسالت صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم روايـت كـرده است كه فرمود: ابوذر در ميان امّت من به زهد عيسى بن مريم است. و به روايت ديگر شبيه عيسى بن مريم است در زهد.(26) و ايضاً روايت نموده است ك حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام فرمودند كه ابوذر علمى چند ضـبـط كـرد كـه مـردمـان از حـمـل آن عـاجـز بودند و گرهى بر آن زد كه هيچ از آن بيرون نيامد.(27)
ابن بابويه رحمه اللّه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه روزى ابـوذر رحـمـه اللّه بر حضرت رسالت پناه صلى اللّه عليه و آله و سلّم گذشت، جبرئيل به صورت دحيه كلبى در خدمت آن حضرت به خلوت نشسته و سخنى در ميان داشت، ابـوذر گـمـان كـرد كـه دحـيـه كـلبـى اسـت و بـا حـضـرت حـرف نـهانى دارد بگذشت، جبرئيل گفت: يا رسول اللّه! اينك ابوذر بر ما گذشت و سلام نكرد اگر سلام مى كرد ما او را جـواب سـلام مـى گـفـتـيـم بـه درسـتـى كـه او را دعـائى هـسـت كـه در مـيـان اهـل آسـمـانـهـا مـعـروف اسـت، چـون مـن عـروج كـنـم از وى سـؤ ال كـن. چـون جـبـرئيـل برفت ابوذر بيامد، حضرت فرمود كه اى ابوذر! چرا بر ما سلام نكردى؟ ابوذر گفت: چنين يافتم كه دحيه كلبى در حضرتت بود و براى امرى او را به خـلوت طـلبـيـده اى نـخـواسـتـم كـلام شـمـا را قـطـع كـنـم؛ حـضـرت فـرمـود كـه جبرئيل بود و چنين گفت، ابوذر بسيار نادم شد، حضرت فرمود: چه دعا است كه خدا را به آن مى خوانى كه جبرئيل خبر داد كه در آسمانها معروف است؟ گفت اين دعا را مى خوانم:
اَللّهُمَّ اِنّي اَسْئَلُكَ الايمانَ بِكَ وَالتَّصْديقَ بِنَبِيِّكَ وَالْعافِيَةَ مِنْ جَميعِ الْبَلاءِ وَالشُّكْرَ عَلى الْعافيَةِ وَالْغِنى عَنْ شِرار النّاسِ.(28)
از حـضـرت امام محمّد باقر عليه السّلام منقول است كه ابوذر از خوف الهى چندان گريست كـه چـشـم او آزرده شـد، بـه او گـفتند كه دعا كن كه خدا چشم تو را شفا بخشد. گفت: مرا چـنـدان غـم آن نـيـسـت. گفتند چه غم است كه ترا از چشم خود بى خبر كرده؟ گفت: دو چيز عظيم كه در پيش دارم كه بهشت و دوزخ است!(29)
ابـن بـابـويـه از عـبـداللّه بـن عـبـّاس روايـت كـرده كـه روزى رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد قُبا نشسته بود و جمعى از صحابه در خـدمـت او بـودنـد فـرمـود: اوّل كـسـى كـه از ايـن در درآيـد در ايـن سـاعـت، شـخـصـى از اهـل بـهـشـت بـاشـد! چـون صـحـابـه اين را شنيدند جمعى برخاستند كه شايد مبادرت به دخـول نـمـايـنـد؛ پس فرمود: جماعتى الحال داخل شوند كه هر يك بر ديگرى سبقت گيرند هـركـه در مـيـان ايـشـان مـرا بـشـارت دهـد بـه بـيـرون رفـتـن آذرمـاه، او از اهل بهشت است؛ پس ابوذر با آن جماعت داخل شد، حضرت به ايشان فرمود: ما در كدام ماهيم از مـاهـهـاى رومـى؟ ابـوذر گـفـت كـه آذر بـه در رفـت يـا رسـول اللّه. حـضـرت فرمود كه من مى دانستم وليكن مى خواستم كه صحابه بدانند كه تو از اهل بهشتى و چگونه چنين نباشى و حال آنكه ترا بعد از من از حرم من به سبب محبّت اهـل بـيت من و دوستى ايشان بيرون خواهند كرد، پس تنها در غربت زندگانى خواهى كرد و تـنـهـا خـواهـى مـرد، و جـمـعـى از اهـل عـراق سعادت تجهيز و دفن تو خواهند يافت آن جماعت رفيقان من خواهند بود در بهشتى كه خدا پرهيزكاران را وعده فرموده.(30)
ارباب سِيَر معتمده نقل كرده اند كه حاصلش اين است كه ابوذر در زمان عُمَر به ولايت شام رفـت و در آنـجـا بـود تـا زمـان خلافت عثمان و بنابر آنكه مُعاوية بن ابى سفيان از جانب عـثـمـان والى آن ولايـت بـود و بـه تـجـملات دنيا و تشييد مبانى و عمارات عُليا مشعوف و مـايـل بـود زبـان به توبيخ و سرزنش او گشاده و مردم را به ولايت خليفه بحق حضرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام تـرغـيـب مـى نـمـود و مـنـاقـب آن حـضـرت را بـر اهـل شـام مـى شـمـرد بـه نـحـوى كـه بـسـيـارى از ايـشـان را بـه تـشـيـّع مـايـل گـردانـيـد و چـنـيـن مـشـهـور اسـت كـه شـيـعـيـانـى كـه در شـام و (جـَبـَل عـامـل)انـد بـه بـركـت ابـوذر اسـت. مـُعـاويـه حـقـيـقـت حـال را بـه عـثمان نوشت و اعلام نمود كه اگر چند روز ديگر در اين ولايت بماند مردم اين ولايـت را از تـو مـنـحـرف مـى گـردانـد. عـثـمان در جواب او نوشت كه چون نامه من به تو برسد البتّه بايد كه ابوذر را بر مركبى درشت رَوْ نشانى و دليلى عنيف با او فرستى كه آن مركب را شب و روز براند تا خواب بر او غالب شود و ذكر من و ذكر تو از خاطر او فـرامـوش شود. چون آن نامه به معاويه رسيد ابوذر را بخواند و او را بر كوهان شترى درشت رَوْ و برهنه بنشاند و مرد درشت عنيف را با او همراه كرد. ابوذر رحمه اللّه مردى دراز بـالا و لاغـر بود و آن وقت شيب و پيرى اثرى تمام بر او كرده بود و موى سر و روى او سـفـيـد گشته ضعيف و نحيف شده. (دليل) شتر را به عنف مى راند و شتر جهاز نداشت از غايت سختى و ناخوشى كه آن شتر مى رفت رانهاى ابوذر مجروح گشت و گوشت آن بيفتاد و كـوفـتـه و رنـجـور بـه مـديـنـه داخـل شـد و بـا عـثـمـان مـلاقـات نـمـوده آنـجـا نـيز بر اعمال و اقوال عثمان اعتراض مى كرد و هرگاه او را مى ديد اين آيه را مى خواند:
(يـَوْمَ يـُحـْمـى عـَلَيـْهـا فـى نـار جـَهـَنَّمَ فـَتـُكـْوى بـِهـا جـِبـاهـُهـُمْ وَجـُنـُوبـُهـُمـْ وَظُهُورُهُمْ..).(31)
و غرضش تعريض بر عثمان بود الى غير ذلك.(32)
بـالجـمـله؛ عـثـمان تاب امر به معروف و نهى از منكر ابوذر نياورد و حكم به خروج او و اهـل و عـيال او را از مدينه به رَبَذَه ـ كه بهترين مواضع نزد او بود ـ نمود و به اين اكتفا نكرده او را از فتوى دادن مسلمانان منع نمود و به اين نيز اكتفا ننموده در حين خروج ابوذر، حـكـم نـمـود كـه هـيـچ كـس بـر تـشـيـيـع او اقدام ننمايد. اميرالمؤ منين عليه السّلام و حسنين عليهماالسّلام و عقيل و عمّار ياسر و بعضى ديگر به مشايعت او بيرون رفتند و مروان بن الحـكـم در راه ايـشـان را پـيـش آمـده گـفـت: چرا از شما حركتى صادر گردد كه خلاف حكم خـليـفـه عثمان باشد؟ و ميان اميرالمؤ منين عليه السّلام و مروان گفتگويى شد حضرت امير عـليـه السـّلام تـازيـانـه در ميان دو گوش اشتر مروان زد، مروان نزد عثمان رفته شكايت كـرد. چـون حـضـرت امير عليه السّلام و عثمان با هم ملاقات كردند عثمان به حضرت امير عليه السّلام، گفت كه مروان از تو شكوه دارد كه تازيانه در ميان دو گوش اشتر او زده اى؟ آن حـضـرت جـواب دادنـد كـه ايـنـك شـتر من بر دَر سراى ايستاده است حكم بفرماى تا مروان بيرون رود و تازيانه در ميان دو گوش او زند.(33)
بـالجـمـله؛ ابـوذر در رَبـَذَه شـد و ابتلاى او به جائى رسيد كه فرزندش (ذَرّ) وفات يـافـت و او را گـوسـفـنـدى چـنـد بـود كـه مـعـاش خـود و عـيال به آنها مى گذرانيد آفتى در ميان آنها به هم رسيد و همگى تلف شدند و زوجه اش نـيـز در رَبـَذَه وفـات يـافـت. هـمـيـن ابـوذر مانده بود و دخترى كه نزد وى مى بود، دختر ابـوذر گـفـت كـه سـه روز بـر مـن و پدرم گذشت كه هيچ به دست ما نيامد كه بخوريم و گـرسـنـگـى بـر مـا غـلبـه كـرد پـدر بـه مـن گـفـت كه اى فرزند، بيا به اين صحراى ريـگـسـتـان رويم شايد گياهى به دست آوريم و بخوريم؛ چون به صحرا رفتيم چيزى بـه دسـت نيامد؛ پدرم ريگى جمع نمود و سر بر آن گذاشت نظر كردم چشمهاى او را ديدم مى گردد و به حال احتضار افتاده، گريستم و گفتم: اى پدر من! با تو چه كنم در اين بـيـابـان بـا تـنـهـائى و غـربـت؟ گـفـت: اى دخـتـر! مـتـرس كـه چـون مـن بـميرم جمعى از اهـل عـراق بـيـايـنـد و مـتـوجـّه امـور مـن شـونـد و بـه درسـتـى كـه حـبـيـب مـن رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مرا در غزوه تَبوك چنين خبر داده؛ اى دختر چون من بـه عـالم بـقـاء رحـلت كـنـم عبا را بر روى من بكش و بر سر راه عراق بنشين چون قافله پـيـدا شـود نـزديـك بـرو و بـگـو ابـوذر كـه از صـحـابـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم اسـت وفـات يـافـتـه. دخـتـر گـفـت كـه در ايـن حـال جمعى از اهل رَبَذَه به عيادت او آمدند و گفتند: اى ابوذر! چه آزار دارى و از چه شكايت دارى؟ گفت: از گناهان خود. گفتند: چه چيز خواهش دارى؟ گفت: رحمت پروردگار خود مى خـواهـم. گفتند: آيا طبيبى مى خواهى كه براى تو بياوريم؟ گفت: طبيب مرا بيمار كرده، طـبـيـب خـداونـد عـالميان است درد و دوا از اوست! دختر گفت كه چون نظر وى بر ملك الموت افتاد گفت: مرحبا به دوستى كه در هنگامى آمده است كه نهايت احتياج به او دارم و رستگار مـبـاد كـسـى كـه از ديـدار تو نادم و پشيمان گردد، خداوندا! مرا زود به جوار رحمت خويش برسان به حق تو سوگند كه مى دانى كه هميشه خواهان لقاى تو بوده ام و هرگز كارِهْ مـرگ نـبـوده ام. دخـتـر گـفـت كـه چـون بـه عـالم قـدس ارتحال نمود عبا را بر سر او كشيدم و بر سر راه قافله عراق نشستم، جمعى پيدا شدند بـه ايـشـان گـفـتـم كـه اى گـروه مـسـلمـانـان! ابـوذر مـصـاحـب حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم وفات يافته؛ ايشان فرود آمدند و بگريستند و او را غـسـل دادنـد و كـفـن كـردنـد و بـر او نماز گزارده و دفن كردند و مالك اشتر در ميان ايشان بود.(34)
مـروى اسـت كـه مـالك گفت من او را در حلّه اى كفن كردم كه با خود داشتم و قيمت آن حلّه چهار هـزار درهـم بـود.(35) و ابـن عـَبـْدالبـرّ ذكـر كـرده است كه وفات ابوذر در سـال سـى و يـكـم يـا سـى و دوم هـجـرت بـود و عـبـداللّه بـن مـسعود بر او نماز گزاشت.(36)
شرح حال مقداد
سـوم ـ ابـومـعـبـد مـقـداد بـن الاسـود است، اسم پدرش عمرو بَهْرائى است و چون اسود بن عـبـديـغوث او را تبنّى نموده معروف به مقداد بن الاسود شده است. آن بزرگوار قديم الا سـلام و از خـواصّ اصحاب سيّد اَنام و يكى از اركان اربعه و بسيار عظيم القدر و شريف المنزله است؛ ديندارى و شجاعت او از آن افزون است كه به تحرير آيد سُنّى و شيعه در فـضـيـلت و جـلالت او هـمـداسـتانند. از حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده اند كه فرمود خداوند تعالى مرا به محبّت چهار تن امر فرموده و فرموده كه ايشان را دوسـت بـدارم، گفتند: ايشان كيستند؟ فرمود: على عليه السّلام و مقداد و سلمان و ابوذر رضوان اللّه عليهم اجمعين.(37) و ضُباعة بنت زبيربن عبدالمطّلب كه دختر عـمـوى رسـول خـدا بـاشـد زوجـه او بـوده و در جـمـيـع غـزوات در خـدمـت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مجاهده كرده و او يكى از آن چهار نفر است كه بهشت مشتاق ايشان است (38) و اخبار در فضيلت او زياده از آن است كه در اينجا ذكر شـود و كـافـى است در اين باب آن حديثى كه شيخ كَشّى از امام محمّد باقر عليه السّلام روايت كرده كه فرمود:
(اِرتَدَّ النّاسُ اِلاّ ثَلاثَ نَفَرٍ سَلْمانُ وَ اَبُوذَر وَالْمِقْدادُ، قالَ فَقُلْتُ عَمّار؟ قالَ كانَ حاصَ حـَيـْصـَةً ثـُمّ رَجـَعَ ثـُمّ قـالَ اِنْ اَرَدْتَ الذي لَمْ يـَشـُكَّ وَلمْ يـَدْخـُلْهُ شـَىٌ فَالمِقدادُ)؛(39)
يعنى حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام فرمود كه مردم مرتد شدند مگر سه نفر كه آن سـلمـان و ابـوذر و مـقـداد است، پس راوى پرسيد كه آيا عمّار بن ياسر با ظهور محبّت او نـسـبـت بـه اهـل البـيـت عـليـهـمـاالسـّلام در ايـن چـنـد كـس داخـل نـبـود؟ حضرت فرمود كه اندك ميلى و تردّدى در او ظاهر شد بعد از آن رجوع به حق نـمـود؛ آنـگـاه فـرمـود كـه اگـر خـواهـى آن كـسـى را كـه هـيـچ شـكـّى بـراى او حـاصـل نـشـد پـس بـدان كـه او مـقـداد اسـت و در خـبـر اسـت كـه دل مقدّس او مانند پاره آهن بود از محكمى.
وَعـَنْ كـِتاب (الاِخْتِصاص) عَنْ اَبى عَبْدِاللّهِ عليه السّلام قالَ إِنَّما مَنْزِلَةُ الْمِقْدادِ بْنِ الاَسـْوَدِ في ه ذِهِ الاُمَّةِ كَمَنْزلَةِ اَلِف فِى الْقُرْآنِ لا يَلْزَقُ بِها شَىٌ.(40) جايگاه مقداد در اين امّت مانند جايگاه الف در قرآن است كه حرف ديگر به آن نمى چسبد
در سـنـه 33 در (جـُرْف) كـه يـك فـرسـخـى مـديـنـه اسـت وفـات كـرد. پـس جـنازه او را حـمـل كـردند و در بقيع دفن نمودند و قبرى كه در شهر (وان) به وى نسبت دهند واقعيّت ندارد بلى محتمل است كه قبر فاضل مقداد سيورى يا قبر يكى از مشايخ عرب باشد.
پسر مقداد دشمن على عليه السّلام بود
و از غـرائب آن اسـت كـه مـقـداد بـا ايـن جـلالت شـاءن پـسـرش مـعـبـد نـااهـل اتـّفـاق افـتـاد و در حـَرْب جـَمـَل بـه هـمراهى لشكر عايشه بود و كشته شد و چون امـيـرالمـؤ مـنين عليه السّلام بر كشتگان عبور فرمود به معبد كه گذشت فرمود: خدا رحمت كند پدر اين را كه اگر اوزنده بود راءيش اَحْسَن از راءى اين بود. عمّار ياسر در خدمت آن جـنـاب بود عرضه داشت كه الحمد للّه خدا معبد را كيفر داد و به خاك هلاكش انداخت به خدا قـسـم يـا امـيـرالمـؤ مـنـيـن كـه مـن بـاك در كـشـتـن كـسـى كـه از حـق عـدول كـنـد از هـيـچ پـدر و پـسـرى نـدارم، حضرت فرمود: خدا رحمت كند ترا و جزاى خير دهد.(41)

شرح حال جناب سلمان رحمه اللّه
اوّل ـ سـلمـان مـحـمـّدى اسـت رضـوان اللّه عـليـه (1)، كـه اوّل اركـان اربـعـه و مـخـصوص به شرافت (سَلْمانُ منَّا اَهْلَ الْبَيْتِ)(2) و مـنـخـرط در سـِلك اهـل بـيـت نـبـوّت و عـصـمـت اسـت و در فـضـيـلت او، جـنـاب رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده:
سـَلْمـانُ بـَحـْرٌ لايـُنـْزَفٌ وَكـَنـْز لايـُنـْفَدُ، سلمانُ مِنّا اَهْلَ الْبَيْتِ يَمْنَحُ الْحِكمَةَ وَيُؤ تى الْبُرهانَ.(3)
و حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام او را مثل لقمان حكيم بلكه حضرت صادق عليه السّلام او را بـهـتـر از لقـمـان فـرمـوده و حـضـرت بـاقـر عـليـه السـّلام او را از (مـتـوسـّمـيـن)(4) شـمـرده اسـت.(2) و از روايـات مـسـتـفـاد شده كه آن جناب (اسـم اعـظـم) مـى دانـسـت (6) و از مـُحـدَّثـيـن (7) (بـه فـتـح دال) بـوده. و از بـراى ايمان ده درجه است و او در درجه دهم بوده و عالم به غيب و منايا و از تـُحـَف بـهـشـت در دنـيـا مـيـل فـرمـوده و بـهـشـت مـشـتـاق و عـاشـق او بـوده و خـدا و رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم او را دوست مى داشتند. و حق تعالى پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را امر فرموده به محبّت چهار نفر كه سلمان يكى از ايشان است و آياتى در مـدح او و اَقـران او نـازل شـده و جـبـرئيـل هـر وقـت بـر حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم نـازل مـى شـد امر مى كرده از جانب پروردگار كه سـلمـان را سـلام بـرسـانـد و مـطـّلع گـردانـد او را بـه عـلم مـنـايـا و بـلايـا و اَنـسـاب (8)؛ و شـبها براى او در خدمت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مجلس خلوتى بوده و حضرت رسول و اميرالمؤ منين صلوات اللّه عليهما و آلهما چيزهائى تعليم او فـرمـودنـد از مـكـنـون و مـخـزون عـلم اللّه كـه احـدى غـيـر او قابل و قوّه تحمّل آن را نداشته؛ و رسيده به مرتبه اى كه حضرت صادق عليه السّلام فرموده:
(اَدْرَكَ سـَلْمـانُ الْعـِلْمَ الاَوَّلَ وَالْعـِلْمَ الا خـِرَ وهـُوَ بـَحـْرٌ لا يـُنـْزَحُ وَهـُوَ مـِنـّا اَهـْلَ الْبَيْتِ).(9)
سـلمـان درك كـرد عـلم اوّل و آخـر را و او دريـائى اسـت كه هرچه از او برداشته شود تمام نشود و او از ما اهل بيت است.
قـاضـى نـوراللّه فـرموده: (سلمان فارسى از عنفوان صبا در طلب دين حقّ ساعى بود و نزد علماء اديان از يهود و نصارى و غيرهم تردّد مى نمود و در شدائدى كه از اين ممَرّ به او مـى رسيد صبر مى ورزيد تا آنكه در سلوك اين طريق زياده از ده خواجه او را فروختند و آخـر الا مـر نـوبـت بـه خـواجـه كـايـنـات ـ عـليـه و آله افـضـل الصـّلوة ـ رسـيـد و او را از قوم يهود به مبلغى خريد و محبّت و اخلاص و مودّت و اخـتـصـاص او نـسـبـت بـه آسـتـان نـبـوى به جائى رسيد كه از زبان مبارك آن سرور به مضمون عنايت مشحون سَلْمانُ مِنّا اَهْلَ الْبَيْتِ سرافراز گرديد وَلَنِعْمَ م ا قيلَ:
شعر:
كانَتْ مَوَدَّةُ سَلْمان لَهُ نَسَبا

وَلَمْ يَكُنْ بَيْنَ نُوحٍ وَابْنِه رَحِما).(10)

شيخ اجلّ ابوجعفر طوسى ـ نَوَّرَاللّهُ مَشْهَدَهُ ـ در كتاب (امالى) از منصور بن بزرج روايت نـمـوده كـه گـفـت بـه حـضـرت امام جعفر صادق عليه السّلام گفتم كه اى مولاى من از شما بـسـيار ذكر سلمان فارسى مى شنوم سبب آن چيست؟ آن حضرت در جواب فرمودند كه مگو سـلمـان فـارسى بگو سلمان محمّدى و بدان كه باعث بر كثرت ذكر من او را سه فضيلت عـظـيـم اسـت كـه به آن آراسته بود، اوّل اختيار نمودن اوهواى اميرالمؤ منين عليه السّلام را بـر هواى نفس خود، ديگر دوست داشتن او فقرا را و اختيار او ايشان را بر اغنياء و صاحبان ثروت و مال، ديگر محبّت او به علم و علماء.
اِنَّ سَلْمانَ كانَ عَبْدا صالحا حَنيفا مُسْلِما وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكينَ(11)
و هـمـچـنـيـن روايت نموده به اسناد خود از سُدَيْر صيرفى از حضرت امام محمّد باقر عليه السـّلام كـه جـمـاعتى از صحابه با هم نشسته بودند و ذكر نسب خود مى نمودند و به آن افـتـخـار مى كردند و سلمان نيز در آن ميان بود، پس عُمر رو به جانب سلمان كرد و گفت: اى سلمان! اصل و نسب تو چيست؟
فـَقـالَ سـَلْمـانُ: اَنـَا سـَلْمـانُ بْنُ عَبْدِاللّهِ كُنْتُ ضالاً فَهَد انِىَ اللّهُ بِمُحمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عـَلَيـْهِ وَ آلِهـِوَكـُنـْتُ عـائِلاً فـَاَغـْنانِىَ اللّهُ بِمُحمَّدِّ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَكُنْتُ مَمْلوكا فـَاَعـْتـَقـَنـى اللّهُ تـعـالى بـِمُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَهذا حَسَبي وَنَسَبي يا عُمَرُ. انتهى.(12)
و در خـبـر اسـت كـه وقـتـى ابـوذر بـر سـلمـان وارد شـد در حـالتـى كه ديگى روى آتش ‍ گذاشته بود ساعتى با هم نشستند و حديث مى كردند ناگاه ديگ از روى سه پايه غلطيد و سـرنـگون شد و ابدا از آنچه در ديگ بود قطره اى نريخت، سلمان آن را برداشت و به جاى خود گذاشت؛ باز زمانى نگذشته بودكه دوباره سرنگون شد و چيزى از آن نريخت؛ ديـگـر باره سلمان آن را برداشت و به جاى خود گذاشت. ابوذر وحشت زده از نزد سلمان بـيـرون شـد و بـه حالت تفكّر بود كه جناب اميرالمؤ منين عليه السّلام را ملاقات نمود و حكايت را براى آن حضرت بگفت، آن جناب فرمود: اى ابوذر! اگر خبر دهد سلمان ترا به آنـچه مى داند هرآينه خواهى گفت رَحِم اللّهُ قاتِلَ سَلْمانَ! اى ابوذر سلمان باب اللّه است در زمين، هر كه معرفت به حال او داشته باشد مؤ من است و هركه انكار او كند كافر است و سلمان از ما اهل بيت است.(13)
و هـم وقـتـى مقداد بر سلمان وارد شد ديد ديگى سر بار گذاشته بدون آتش ‍ مى جوشد، بـه سلمان گفت: اى ابوعبداللّه! ديگ بدون آتش مى جوشد؟! سلمان دودانه سنگ برداشت و در زيـر ديـگ گـذاشـت سـنـگـهـا شعله كشيدند مانند هيزم ديگ جوشش زيادتر شد. سلمان فـرمـود: جـوش ديـگ را تـسكين كن. مقداد گفت: چيزى نيست كه در ديگ بزنم تا جوش او را فـرو نـشـانـم. سـلمـان دسـت مـبـارك خـود را مـانـنـد كـفـچـه داخـل در ديـگ كـرد و ديـگ را بـر هـم زد تا جوشش ساكن شد و مقدارى از آن آش برداشت با دسـت خـود و بـا مـقـداد مـيـل فـرمـود. مـقـداد از ايـن واقـعه خيلى تعجّب كرد و قصّه را براى رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم نقل كرد.(14)
بـالجـمـله؛ روايـات در مـدح او زيـاده از آن اسـت كـه ذكـر شود و بيايد جمله اى از آنها در احوال حضرت ابوذر رضى اللّه عنه.
در سـَنـَه 36 در مدائن وفات كرد و حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام در همان شب از مدينه بـه (طـىّ الارض) بـر سـر جـنـازه او حـاضـر شـد و او را غـسـل داد و كـفـن كـرد و نـماز بر او خواند و در همانجا به خاك رفت. و در روايتى است كه چـون امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام بر سر جنازه سلمان وارد شد رِداء از صورت او برداشت سلمان به صورت آن جناب تبسّمى كرد حضرت فرمود:
(مـَرْحـَبـا ي ااَبا عَبْداللّهِ اِذا لَقيتَ رَسُولَ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وآلِهِ فَقُلْ لَهُ مامَرَّ عَلى اَخيك مِنْ قَوْمِكَ).
پـس حـضـرت او را تـجـهـيز كرد و بعد از تجهيز و تكفين ايستاد به نماز بر او، حضرت جـعفر طيّار و حضرت خضر در نماز حضرت سلمان حاضر شدند در حالتى كه با هر كدام از آن دو نـفـر هـفـتـاد صـف از مـلائكـه بـود كـه در هـر صـفـى هـزار هـزار فـرشـتـه بـود.(15) و حـضرت امير عليه السّلام در همان شب به مدينه مراجعت فرمود و فعلاً قبر شريف سلمان در مدائن بابقعه و صحن بزرگى ظاهر و مزار هر بادى و حاضر اسـت. و مـن در (هـديـة الزّائريـن) و (مـفـاتـيـح) زيـارت آن جـنـاب را نقل كرده ام.(16)
شرح حال ابوذر غفارى
دوم ـ اَبُوذَر رضى اللّه عنه است، اسم آن جناب جُندب بن جُناده (17) از قبيله بـَنـى غـِفار است و آن جناب يكى از اركان اربعه و سوم كس و به قولى چهارم يا پنجم كـس اسـت كـه اسـلام آورد (18) و بعد از مسلمانى به اراضى خود شد و در جنگ بـَدْر و اُحـُد و خـَنـْدق حـاضـر نـبـود آنـگـاه بـه خـدمـت حـضـرت رسـول خـداى صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم شـتـافت و ملازمت خدمت داشت و مكانت او در نزد رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم زياده از آن است كه ذكر شود و حضرت در حق او فـراوان فـرمـايـش كرده و او را (صِدّيقُ امّت)(19) و (شبيه عيسى بن مريم)(20) در زهـد گـرفـتـه و در حـق او حـديـث مشهور (ما اَظَلَّتِ الخَضْراء الخ) فرموده.(21)
عـلامـه مـجـلسى در (عين الحياة) فرموده كه آنچه از اخبار خاصّه و عامّه مستفاد مى شود آن اسـت كـه بـعـد از رتـبـه مـعـصومين عليهماالسّلام در ميان صحابه كسى به جلالت قدر و رفـعـت شـاءن سـلمـان فـارسـى و ابـوذر و مـقداد نبود و از بعضى اخبار ظاهر مى شود كه سلمان بر او ترجيح دارد و او بر مقداد.(22)
و فـرمـوده از حـضـرت امـام مـوسـى كاظم عليه السّلام مروى است كه در روز قيامت منادى از جـانـب ربـّالعـزّة نـدا كند كه كجايند حوارى و مخلصان محمّد بن عبداللّه كه بر طريقه آن حـضـرت مـسـتـقـيـم بـودنـد و پـيمان آن حضرت را نشكستند؟ پس برخيزد سلمان و ابوذر و مـقـداد.(23) و مـروى اسـت از حـضـرت صـادق عليه السّلام كه حضرت پيغمبر صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم فـرمـود كـه خـدا مـرا امر كرده است به دوستى چهار كس از صحابه، گفتند: يا رسول اللّه كيستند آن جماعت؟ فرمود كه علىّ بن ابى طالب و مقداد و سـلمـان و ابوذر.(24) و به اسانيد بسيار در كتب سنى و شيعه مروى است كه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم فرمود كه آسمان سايه نكرده بر كسى و زمين برنداشته كسى را كه راستگوتر از ابوذر باشد.(25)
و ابـن عـبـدالبـرّ كـه از اعاظم علماى اهل سنت است در كتاب (استيعاب) از حضرت رسالت صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم روايـت كـرده است كه فرمود: ابوذر در ميان امّت من به زهد عيسى بن مريم است. و به روايت ديگر شبيه عيسى بن مريم است در زهد.(26) و ايضاً روايت نموده است ك حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام فرمودند كه ابوذر علمى چند ضـبـط كـرد كـه مـردمـان از حـمـل آن عـاجـز بودند و گرهى بر آن زد كه هيچ از آن بيرون نيامد.(27)
ابن بابويه رحمه اللّه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه روزى ابـوذر رحـمـه اللّه بر حضرت رسالت پناه صلى اللّه عليه و آله و سلّم گذشت، جبرئيل به صورت دحيه كلبى در خدمت آن حضرت به خلوت نشسته و سخنى در ميان داشت، ابـوذر گـمـان كـرد كـه دحـيـه كـلبـى اسـت و بـا حـضـرت حـرف نـهانى دارد بگذشت، جبرئيل گفت: يا رسول اللّه! اينك ابوذر بر ما گذشت و سلام نكرد اگر سلام مى كرد ما او را جـواب سـلام مـى گـفـتـيـم بـه درسـتـى كـه او را دعـائى هـسـت كـه در مـيـان اهـل آسـمـانـهـا مـعـروف اسـت، چـون مـن عـروج كـنـم از وى سـؤ ال كـن. چـون جـبـرئيـل برفت ابوذر بيامد، حضرت فرمود كه اى ابوذر! چرا بر ما سلام نكردى؟ ابوذر گفت: چنين يافتم كه دحيه كلبى در حضرتت بود و براى امرى او را به خـلوت طـلبـيـده اى نـخـواسـتـم كـلام شـمـا را قـطـع كـنـم؛ حـضـرت فـرمـود كـه جبرئيل بود و چنين گفت، ابوذر بسيار نادم شد، حضرت فرمود: چه دعا است كه خدا را به آن مى خوانى كه جبرئيل خبر داد كه در آسمانها معروف است؟ گفت اين دعا را مى خوانم:
اَللّهُمَّ اِنّي اَسْئَلُكَ الايمانَ بِكَ وَالتَّصْديقَ بِنَبِيِّكَ وَالْعافِيَةَ مِنْ جَميعِ الْبَلاءِ وَالشُّكْرَ عَلى الْعافيَةِ وَالْغِنى عَنْ شِرار النّاسِ.(28)
از حـضـرت امام محمّد باقر عليه السّلام منقول است كه ابوذر از خوف الهى چندان گريست كـه چـشـم او آزرده شـد، بـه او گـفتند كه دعا كن كه خدا چشم تو را شفا بخشد. گفت: مرا چـنـدان غـم آن نـيـسـت. گفتند چه غم است كه ترا از چشم خود بى خبر كرده؟ گفت: دو چيز عظيم كه در پيش دارم كه بهشت و دوزخ است!(29)
ابـن بـابـويـه از عـبـداللّه بـن عـبـّاس روايـت كـرده كـه روزى رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد قُبا نشسته بود و جمعى از صحابه در خـدمـت او بـودنـد فـرمـود: اوّل كـسـى كـه از ايـن در درآيـد در ايـن سـاعـت، شـخـصـى از اهـل بـهـشـت بـاشـد! چـون صـحـابـه اين را شنيدند جمعى برخاستند كه شايد مبادرت به دخـول نـمـايـنـد؛ پس فرمود: جماعتى الحال داخل شوند كه هر يك بر ديگرى سبقت گيرند هـركـه در مـيـان ايـشـان مـرا بـشـارت دهـد بـه بـيـرون رفـتـن آذرمـاه، او از اهل بهشت است؛ پس ابوذر با آن جماعت داخل شد، حضرت به ايشان فرمود: ما در كدام ماهيم از مـاهـهـاى رومـى؟ ابـوذر گـفـت كـه آذر بـه در رفـت يـا رسـول اللّه. حـضـرت فرمود كه من مى دانستم وليكن مى خواستم كه صحابه بدانند كه تو از اهل بهشتى و چگونه چنين نباشى و حال آنكه ترا بعد از من از حرم من به سبب محبّت اهـل بـيت من و دوستى ايشان بيرون خواهند كرد، پس تنها در غربت زندگانى خواهى كرد و تـنـهـا خـواهـى مـرد، و جـمـعـى از اهـل عـراق سعادت تجهيز و دفن تو خواهند يافت آن جماعت رفيقان من خواهند بود در بهشتى كه خدا پرهيزكاران را وعده فرموده.(30)
ارباب سِيَر معتمده نقل كرده اند كه حاصلش اين است كه ابوذر در زمان عُمَر به ولايت شام رفـت و در آنـجـا بـود تـا زمـان خلافت عثمان و بنابر آنكه مُعاوية بن ابى سفيان از جانب عـثـمـان والى آن ولايـت بـود و بـه تـجـملات دنيا و تشييد مبانى و عمارات عُليا مشعوف و مـايـل بـود زبـان به توبيخ و سرزنش او گشاده و مردم را به ولايت خليفه بحق حضرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام تـرغـيـب مـى نـمـود و مـنـاقـب آن حـضـرت را بـر اهـل شـام مـى شـمـرد بـه نـحـوى كـه بـسـيـارى از ايـشـان را بـه تـشـيـّع مـايـل گـردانـيـد و چـنـيـن مـشـهـور اسـت كـه شـيـعـيـانـى كـه در شـام و (جـَبـَل عـامـل)انـد بـه بـركـت ابـوذر اسـت. مـُعـاويـه حـقـيـقـت حـال را بـه عـثمان نوشت و اعلام نمود كه اگر چند روز ديگر در اين ولايت بماند مردم اين ولايـت را از تـو مـنـحـرف مـى گـردانـد. عـثـمان در جواب او نوشت كه چون نامه من به تو برسد البتّه بايد كه ابوذر را بر مركبى درشت رَوْ نشانى و دليلى عنيف با او فرستى كه آن مركب را شب و روز براند تا خواب بر او غالب شود و ذكر من و ذكر تو از خاطر او فـرامـوش شود. چون آن نامه به معاويه رسيد ابوذر را بخواند و او را بر كوهان شترى درشت رَوْ و برهنه بنشاند و مرد درشت عنيف را با او همراه كرد. ابوذر رحمه اللّه مردى دراز بـالا و لاغـر بود و آن وقت شيب و پيرى اثرى تمام بر او كرده بود و موى سر و روى او سـفـيـد گشته ضعيف و نحيف شده. (دليل) شتر را به عنف مى راند و شتر جهاز نداشت از غايت سختى و ناخوشى كه آن شتر مى رفت رانهاى ابوذر مجروح گشت و گوشت آن بيفتاد و كـوفـتـه و رنـجـور بـه مـديـنـه داخـل شـد و بـا عـثـمـان مـلاقـات نـمـوده آنـجـا نـيز بر اعمال و اقوال عثمان اعتراض مى كرد و هرگاه او را مى ديد اين آيه را مى خواند:
(يـَوْمَ يـُحـْمـى عـَلَيـْهـا فـى نـار جـَهـَنَّمَ فـَتـُكـْوى بـِهـا جـِبـاهـُهـُمْ وَجـُنـُوبـُهـُمـْ وَظُهُورُهُمْ..).(31)
و غرضش تعريض بر عثمان بود الى غير ذلك.(32)
بـالجـمـله؛ عـثـمان تاب امر به معروف و نهى از منكر ابوذر نياورد و حكم به خروج او و اهـل و عـيال او را از مدينه به رَبَذَه ـ كه بهترين مواضع نزد او بود ـ نمود و به اين اكتفا نكرده او را از فتوى دادن مسلمانان منع نمود و به اين نيز اكتفا ننموده در حين خروج ابوذر، حـكـم نـمـود كـه هـيـچ كـس بـر تـشـيـيـع او اقدام ننمايد. اميرالمؤ منين عليه السّلام و حسنين عليهماالسّلام و عقيل و عمّار ياسر و بعضى ديگر به مشايعت او بيرون رفتند و مروان بن الحـكـم در راه ايـشـان را پـيـش آمـده گـفـت: چرا از شما حركتى صادر گردد كه خلاف حكم خـليـفـه عثمان باشد؟ و ميان اميرالمؤ منين عليه السّلام و مروان گفتگويى شد حضرت امير عـليـه السـّلام تـازيـانـه در ميان دو گوش اشتر مروان زد، مروان نزد عثمان رفته شكايت كـرد. چـون حـضـرت امير عليه السّلام و عثمان با هم ملاقات كردند عثمان به حضرت امير عليه السّلام، گفت كه مروان از تو شكوه دارد كه تازيانه در ميان دو گوش اشتر او زده اى؟ آن حـضـرت جـواب دادنـد كـه ايـنـك شـتر من بر دَر سراى ايستاده است حكم بفرماى تا مروان بيرون رود و تازيانه در ميان دو گوش او زند.(33)
بـالجـمـله؛ ابـوذر در رَبـَذَه شـد و ابتلاى او به جائى رسيد كه فرزندش (ذَرّ) وفات يـافـت و او را گـوسـفـنـدى چـنـد بـود كـه مـعـاش خـود و عـيال به آنها مى گذرانيد آفتى در ميان آنها به هم رسيد و همگى تلف شدند و زوجه اش نـيـز در رَبـَذَه وفـات يـافـت. هـمـيـن ابـوذر مانده بود و دخترى كه نزد وى مى بود، دختر ابـوذر گـفـت كـه سـه روز بـر مـن و پدرم گذشت كه هيچ به دست ما نيامد كه بخوريم و گـرسـنـگـى بـر مـا غـلبـه كـرد پـدر بـه مـن گـفـت كه اى فرزند، بيا به اين صحراى ريـگـسـتـان رويم شايد گياهى به دست آوريم و بخوريم؛ چون به صحرا رفتيم چيزى بـه دسـت نيامد؛ پدرم ريگى جمع نمود و سر بر آن گذاشت نظر كردم چشمهاى او را ديدم مى گردد و به حال احتضار افتاده، گريستم و گفتم: اى پدر من! با تو چه كنم در اين بـيـابـان بـا تـنـهـائى و غـربـت؟ گـفـت: اى دخـتـر! مـتـرس كـه چـون مـن بـميرم جمعى از اهـل عـراق بـيـايـنـد و مـتـوجـّه امـور مـن شـونـد و بـه درسـتـى كـه حـبـيـب مـن رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مرا در غزوه تَبوك چنين خبر داده؛ اى دختر چون من بـه عـالم بـقـاء رحـلت كـنـم عبا را بر روى من بكش و بر سر راه عراق بنشين چون قافله پـيـدا شـود نـزديـك بـرو و بـگـو ابـوذر كـه از صـحـابـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم اسـت وفـات يـافـتـه. دخـتـر گـفـت كـه در ايـن حـال جمعى از اهل رَبَذَه به عيادت او آمدند و گفتند: اى ابوذر! چه آزار دارى و از چه شكايت دارى؟ گفت: از گناهان خود. گفتند: چه چيز خواهش دارى؟ گفت: رحمت پروردگار خود مى خـواهـم. گفتند: آيا طبيبى مى خواهى كه براى تو بياوريم؟ گفت: طبيب مرا بيمار كرده، طـبـيـب خـداونـد عـالميان است درد و دوا از اوست! دختر گفت كه چون نظر وى بر ملك الموت افتاد گفت: مرحبا به دوستى كه در هنگامى آمده است كه نهايت احتياج به او دارم و رستگار مـبـاد كـسـى كـه از ديـدار تو نادم و پشيمان گردد، خداوندا! مرا زود به جوار رحمت خويش برسان به حق تو سوگند كه مى دانى كه هميشه خواهان لقاى تو بوده ام و هرگز كارِهْ مـرگ نـبـوده ام. دخـتـر گـفـت كـه چـون بـه عـالم قـدس ارتحال نمود عبا را بر سر او كشيدم و بر سر راه قافله عراق نشستم، جمعى پيدا شدند بـه ايـشـان گـفـتـم كـه اى گـروه مـسـلمـانـان! ابـوذر مـصـاحـب حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم وفات يافته؛ ايشان فرود آمدند و بگريستند و او را غـسـل دادنـد و كـفـن كـردنـد و بـر او نماز گزارده و دفن كردند و مالك اشتر در ميان ايشان بود.(34)
مـروى اسـت كـه مـالك گفت من او را در حلّه اى كفن كردم كه با خود داشتم و قيمت آن حلّه چهار هـزار درهـم بـود.(35) و ابـن عـَبـْدالبـرّ ذكـر كـرده است كه وفات ابوذر در سـال سـى و يـكـم يـا سـى و دوم هـجـرت بـود و عـبـداللّه بـن مـسعود بر او نماز گزاشت.(36)
شرح حال مقداد
سـوم ـ ابـومـعـبـد مـقـداد بـن الاسـود است، اسم پدرش عمرو بَهْرائى است و چون اسود بن عـبـديـغوث او را تبنّى نموده معروف به مقداد بن الاسود شده است. آن بزرگوار قديم الا سـلام و از خـواصّ اصحاب سيّد اَنام و يكى از اركان اربعه و بسيار عظيم القدر و شريف المنزله است؛ ديندارى و شجاعت او از آن افزون است كه به تحرير آيد سُنّى و شيعه در فـضـيـلت و جـلالت او هـمـداسـتانند. از حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده اند كه فرمود خداوند تعالى مرا به محبّت چهار تن امر فرموده و فرموده كه ايشان را دوسـت بـدارم، گفتند: ايشان كيستند؟ فرمود: على عليه السّلام و مقداد و سلمان و ابوذر رضوان اللّه عليهم اجمعين.(37) و ضُباعة بنت زبيربن عبدالمطّلب كه دختر عـمـوى رسـول خـدا بـاشـد زوجـه او بـوده و در جـمـيـع غـزوات در خـدمـت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مجاهده كرده و او يكى از آن چهار نفر است كه بهشت مشتاق ايشان است (38) و اخبار در فضيلت او زياده از آن است كه در اينجا ذكر شـود و كـافـى است در اين باب آن حديثى كه شيخ كَشّى از امام محمّد باقر عليه السّلام روايت كرده كه فرمود:
(اِرتَدَّ النّاسُ اِلاّ ثَلاثَ نَفَرٍ سَلْمانُ وَ اَبُوذَر وَالْمِقْدادُ، قالَ فَقُلْتُ عَمّار؟ قالَ كانَ حاصَ حـَيـْصـَةً ثـُمّ رَجـَعَ ثـُمّ قـالَ اِنْ اَرَدْتَ الذي لَمْ يـَشـُكَّ وَلمْ يـَدْخـُلْهُ شـَىٌ فَالمِقدادُ)؛(39)
يعنى حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام فرمود كه مردم مرتد شدند مگر سه نفر كه آن سـلمـان و ابـوذر و مـقـداد است، پس راوى پرسيد كه آيا عمّار بن ياسر با ظهور محبّت او نـسـبـت بـه اهـل البـيـت عـليـهـمـاالسـّلام در ايـن چـنـد كـس داخـل نـبـود؟ حضرت فرمود كه اندك ميلى و تردّدى در او ظاهر شد بعد از آن رجوع به حق نـمـود؛ آنـگـاه فـرمـود كـه اگـر خـواهـى آن كـسـى را كـه هـيـچ شـكـّى بـراى او حـاصـل نـشـد پـس بـدان كـه او مـقـداد اسـت و در خـبـر اسـت كـه دل مقدّس او مانند پاره آهن بود از محكمى.
وَعـَنْ كـِتاب (الاِخْتِصاص) عَنْ اَبى عَبْدِاللّهِ عليه السّلام قالَ إِنَّما مَنْزِلَةُ الْمِقْدادِ بْنِ الاَسـْوَدِ في ه ذِهِ الاُمَّةِ كَمَنْزلَةِ اَلِف فِى الْقُرْآنِ لا يَلْزَقُ بِها شَىٌ.(40) جايگاه مقداد در اين امّت مانند جايگاه الف در قرآن است كه حرف ديگر به آن نمى چسبد
در سـنـه 33 در (جـُرْف) كـه يـك فـرسـخـى مـديـنـه اسـت وفـات كـرد. پـس جـنازه او را حـمـل كـردند و در بقيع دفن نمودند و قبرى كه در شهر (وان) به وى نسبت دهند واقعيّت ندارد بلى محتمل است كه قبر فاضل مقداد سيورى يا قبر يكى از مشايخ عرب باشد.
پسر مقداد دشمن على عليه السّلام بود
و از غـرائب آن اسـت كـه مـقـداد بـا ايـن جـلالت شـاءن پـسـرش مـعـبـد نـااهـل اتـّفـاق افـتـاد و در حـَرْب جـَمـَل بـه هـمراهى لشكر عايشه بود و كشته شد و چون امـيـرالمـؤ مـنين عليه السّلام بر كشتگان عبور فرمود به معبد كه گذشت فرمود: خدا رحمت كند پدر اين را كه اگر اوزنده بود راءيش اَحْسَن از راءى اين بود. عمّار ياسر در خدمت آن جـنـاب بود عرضه داشت كه الحمد للّه خدا معبد را كيفر داد و به خاك هلاكش انداخت به خدا قـسـم يـا امـيـرالمـؤ مـنـيـن كـه مـن بـاك در كـشـتـن كـسـى كـه از حـق عـدول كـنـد از هـيـچ پـدر و پـسـرى نـدارم، حضرت فرمود: خدا رحمت كند ترا و جزاى خير دهد.(41)

شرح حال بلال

شرح حال بلال
چهارم ـ بِلالِ بْنِ رِياح مؤ ذّن حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم، مادرش  جُمانَة، كُنْيَتش ابو عبداللّه و ابوعمر و از سابقين در اسلام است و در بدر و اُحُد و خندق و ساير مـَشـاهـد بـا حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـوده و نـقـل شـده كـه (شـيـن) را (سـيـن) مـى گـفـت و در روايـت اسـت كـه (سـيـن) بـلال نـزد حـق تـعـالى (شـين) است.(42) و از حضرت صادق عليه السّلام مـروى اسـت كـه فـرمـود: خـدا رحـمـت كـنـد بـلال را كـه مـا اهل بيت را دوست مى داشت و او بنده صالح بود و گفت اذان نمى گويم براى اَحَدى بعد از رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم پـس از آن روز تـرك شـد (حـَىَّ عـَلى خـَيـْر الْعـَمـَلِ)(43) و شـيـخ مـا در (نـفـس الرّحـمـن) نـقـل كـرده كـه چـون بـلال از حـبـشـه آمـد در مـدح حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم خواند:
شعر:
اره بره كنكره

كرا كرامندره

حـضـرت فـرمـود بـه حـَسـّان كـه مـعـنـى ايـن شـعـر بـالا را بـه عـربـى نقل كن. حَسّان گفت:
شعر:
اِذِ الْمَكارِمُ فى آف اقِن ا ذُكِرَتْ

فَاِنَّما بِكَ فينا يُضْرَبُ الْـمَثَلُ (44)

وفات كرد بلال در شام به طاعون در سنه 18 يا سنه 20 و در باب صغير مدفون شد. فقير گويد: اينك قبر او مزارى است مشهور و من به زيارت او رفته ام.
شرح حال جابربن عبداللّه انصارى
پـنـجـم ـ جـابـر بـْنِ عـَبـْدِ اللّه بـن عـمـرو بـن حـرام الانـصـارى، صـحـابـى جـليـل القـدر و از اصـحـاب بـَدْر است. روايات بسيار در مدح او رسيده و او است كه سلام حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم را به حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام رسـانـيـده و او اوّل كـسـى اسـت كـه زيـارت كرده حضرت امام حسين عليه السّلام را در روز اربعين و اوست كه لوح آسمانى را كه در اوست نصّ خدا بر ائمّه هدى عليهماالسّلام در نزد حـضـرت فـاطـمـه (صـلوات اللّه عليها) زيارت كرده و از آن نسخه برداشته. از (كشف الغـمـّه) نـقـل اسـت كه حضرت امام زين العابدين عليه السّلام با پسرش امام محمّد باقر عـليـه السّلام به ديدن جابر تشريف بردند و حضرت باقر در آن وقت كودكى بود پس حـضـرت سـجـاد عـليه السّلام به پسرش فرمود كه ببوس سر عمويت را، حضرت باقر عـليـه السـّلام نزديك جابر شد و سر او را بوسيد، جابر در آن وقت چشمانش نابينا بود عرض كرد كه كى بود اين؟ حضرت فرمود كه پسرم محمّد است. پس جابر آن حضرت را به خود چسبانيد و گفت: يا محمّد! محمّد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم ترا سلام مـى رسـانـد. و از روايـت (اختصاص) منقول است كه جابر از حضرت باقر عليه السّلام درخـواسـت كـرد كـه ضـامـن شـود شـفـاعـت او را در قـيـامـت، حـضـرت قبول فرمود.(45) و اين جابر در بسيارى از غزوات پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلّم بـود و در غـزوه صـِفّين با اميرالمؤ منين عليه السّلام همراه بود و در اعتصام بـه حـبل اللّه المتين و متابعت اميرالمؤ منين عليه السّلام فروگذار نكرد و پيوسته مردم را بـه دوسـتـى امـيـرالمـؤ مـنـين عليه السّلام تحريص مى نمود و مكرّر در كوچه هاى مدينه و مـجـالس مـردم عـبـور مـى كـرد و مـى گـفـت:عـَلِىُّ خـَيـْرُ الْبـَشـَر فـَمـَنْ اَبـى فـَقـَد كـَفـَر (46) و هـم مـى فـرمـود: مـعـاشر اصحاب، تاءديب كنيد اولاد خود را به دوستى على عليه السّلام، پس هر كه اباء كرد از دوستى او ببينيد مادرش چه كرده.
شعر:
محبّت شه مردان مَجُو زبى پدرى

كه دست غير گرفته است پاى مادر او(47)

در سـنـه 78 وفـات كـرد و در آن وقـت چـشـمـان او نـابـيـنـا شـده بـود و زيـاده از نـود سـال عـمـر كـرده بـود و او آخـر كـسـى اسـت از صحابه كه در مدينه وفات كرد و پدرش عـبـداللّه انـصارى از نُقَباء حاضرين بَدْر و اُحُد است و در اُحُد شهيد شد و او را با شوهر خواهرش عمروبن الجموح در يك قبر دفن كردند و قصّه شكافتن قبر او با قبور شهداء اُحُد در زمان معاويه براى جارى كردن آب معروف است.
شرح حال حُذيفه
شـشـم ـ حـُذيـفـة بن اليمان العنسى است كه از بزرگان اصحاب سيّدالمرسلين و خاصّان جـنـاب امـيـرالمـؤ منين عليهما و آلهما السّلام است و يكى از آن هفت نفرى است كه بر حضرت فاطمه عليهاالسّلام نماز گذاشتند و او با پدر و برادر خود صفوان در حرب اُحُد در خدمت حـضـرت رسـالت پـنـاه صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم حـاضر بوده و در آن روز يكى از مـسـلمـانـان، پـدر او را بـه گـمان آنكه از مشركين است در اثناى گرمى جنگ شهيد كرده و بنابر سرّى كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم با او در ميان نهاده بود به حال منافقين صحابه معرفت داشت (48) و اگر در نماز جنازه كسى حاضر نمى شـد خـليفه ثانى بر او نماز نمى گزاشت و از جانب او سالها در مدائن والى بود، پس او را عـزل كـرد و حـضـرت سـلمـان رضـى اللّه عـنـه والى آنجا شد، چون وفات كرد دوباره حُذيفه والى آنجا شد و مستقر بود تا نوبت به شاه ولايت على عليه السّلام رسيد، پس از مـديـنـه رقـمـى مـبـارك بـاد و فـرمـان هـمـايـونـى بـه اهـل مـداين صادر شد و از خلافت خود و استقرار حُذيفه در آنجا به نحوى كه بود اطّلاع داد ولكـن حُذيفه بعد از حركت آن حضرت از مدينه به جانب بصره به جهت دفع شرّ اصحاب جَمَل و قبل از نزول موكب همايون به كوفه، وفات كرد و در همان مداين مدفون شد.
و از ابوحمزه ثمالى روايت است كه چون حذيفه خواست وفات كند فرزند خود را طلبيد و وصـيـّت كـرد او را بـه عـمل كردن اين نصيحتهاى نافعه فرمود: اى پسرجان من! ظاهر كن ماءيوسى از آنچه كه در دست مردم است كه در اين ياءس، غنى و توانگرى است و طلب مكن از مردم حاجات خود را كه آن فقر حاضر است و هميشه چنان باش كه روزى كه در آن هستى بهتر باشى از روز گذشته، و هر وقت نماز مى كنى چنان نماز كن كه گويا نماز وداع و نماز آخر تو است و مكن كارى را كه از آن عذر بخواهى.(49)
و از (رجـال ابـن داود) و غيره نقل شده كه فرموده حُذَيفه بن اليمان يكى از اركان اربعه است. و بعد از وفات حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلّم در كوفه ساكن شد و بـعـد از بـيـعـت بـا حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـه چـهـل روز در مـدائن وفـات يـافت (50) و در مرض موت، پسران خود صفوان و سـعـيـد را وصـيـّت نـمـود كـه با حضرت امير عليه السّلام بيعت نمايند و ايشان به موجب وصيّت پدر عمل نموده در حرب صِفّين به درجه شهادت رسيدند.(51)
شرح حال ابوايّوب انصارى
هفتم ـ اَبُو ايَّوب انصارى خالد بن زيد است كه از بزرگان صحابه و حاضر شدگان در بـَدر و سـايـر مـَشـاهـد اسـت و او هـمـان اسـت كـه جـنـاب رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم در وقت هجرت از مكّه و ورود به مدينه به خانه او وارد شـد و خـدمـات او و مادرش نسبت به رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مادامى كه در خـانـه او تـشـريـف داشـت مـعـروف اسـت (52) و در شـب زفـاف حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم به صفيّه، ابوايوب سلاح جنگ بر خود راست كرده بـود و در گـرد خـيـمـه پـيـغـمـبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به حراست بود بامداد كه پـيـغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم او را ديد براى او دعا كرد و گفت: اَللّهُمَّ احْفَظْ اَبا اَيُّوبَ كَما حَفِظَ نَبِيَّكَ.(53)
سـيـّد شـهـيـد قـاضـى نـوراللّه در (مـجـالس) در ترجمه او فرموده: ابوايوب بن زيد الانـصـارى، اسـم او خـالد اسـت امـّا كُنْيه او بر اسم غلبه نموده، در غزاى بدر و ديگر مـَشـاهـد حـضـرت پـيـغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم حاضر بوده و آن حضرت از خانه ابوايّوب نقل نموده و در حرب جَمَل و صِفّين و خوارج در ملازمت حضرت اميرالمؤ منين عليه السـّلام مـجـاهـده مـى نـمـوده (54) و در (تـرجـمـه فـتـوح ابـن اعـثـم كـوفـى)(55) مـسطور است كه ابوايّوب در بعضى از ايّام حرب صفين از لشكر امير عـليـه السـّلام بـيرون آمد و در ميدان حرب مبارز خواست هر چند آواز داد از لشكر شام كسى بـه جـنگ او روى ننهاد و بيرون نيامد چون هيچ مبارزى رغبت محاربه او نكرد ابوايّوب اسب راتازيانه زد و بر لشكر شام حمله كرد هيچ كس پيش ‍ حمله او نايستاد روى به سراپرده مـعاويه آورد. معاويه بر دَرِ سراپرده خود ايستاده بود ابوايّوب را بديد بگريخت و به سـراپـرده درآمـد و از ديـگـر جانب بيرون شد، ابو ايوب بر در اوبايستاد و مبارز خواست جـماعتى از اهل شام روى به جنگ او آوردند ابو ايوب بر ايشان حمله ها كرد و چند كس نامى را زخمهاى گران زد پس به سلامت بازگشت و به جاى خويشتن آمد. معاويه با رنگى زرد و رويـى تـيـره بـه سراپرده خود در آمد و مردم خود را سرزنش بسيارنمود كه سوارى از صـف عـلى عـليـه السـّلام چـنـديـن تـاخت كه به سراپرده من در آمد مگر شما را بند كرده و دسـتـهـاى شـما را بسته بودند كه هيچ كس را ياراى آن نبود كه مشتى خاك بر گرفتى و بـر روى اسـب او پـاشـيـدى. مردى از اهل شام كه نام او مُتَرَفَع بن منصور بود گفت: اى معاويه دل فارغ دار كه من همان نوع كه آن سوار حمله كرد و به سراپرده تو در آمد حمله خـواهـم كـرد و بـه در سـراپـرده عـلى بـن ابـى طالب عليه السّلام خواهم رفت اگر على رابـبـيـنـم و فـرصـت كـنـم او را زخـمـى زنـم و تـو را خـوش دل گردانم؛ پس اسب براند و خويشتن را در لشكرگاه اميرالمؤ منين عليه السّلام انداخت و بـه سـراپرده او تاخت. ابوايّوب انصارى چون او را بديد اسب به سوى او براند چون بدو رسيد شمشيرى بر گردن او زد، گردن او ببريد و شمشير به ديگر سو بگذشت و از صـافى دست و تيزى شمشير سر او بر گردن او بود چون اسب سكندرى خورد سر او بـه يـك جانب افتاد و تنه او بر جانبى ديگر به زمين آمد و مردمان كه نظاره مى كردند از نيكوئى زخم ابوايّوب تعجّبها نمودند و بر وى ثناها كردند.
ابوايّوب در زمان معاويه به غزاى روم رفت و در اثناى ورود به آن ديار بيمار گرديد و چـون وفات يافت وصيّت نمود كه هرجا با لشكر خصم ملاقات واقع شود او را دفن كنند بـنـابراين در ظاهر استانبول نزديك به سُور آن بلده او را مدفون ساختند و مرقد منوّر او مـحل استشفاى مسلمانان و نصارى است. صاحب (استيعاب)(56) در باب كُنى آورده كه چون اهل روم از حرب فارغ شدند قصد آن كردند كه نبش قبر او نمايند، مقارن آن حـال بـاران بـسـيـار كـه يـاد از قهر پروردگار مى داد بر ايشان واقع شد و ايشان متنبّه شدند دست از آن بداشتند (57) انتهى.
فـقـيـر گويد: كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از مدفن ابوايّوب خبر داده در آنـجـا كـه فـرمـوده دفـن مـى شـود نـزد قـسـطـنـطـنـيـّه مـرد صـالحـى از اصـحـاب مـن.(58)
شرح حال خالد بن سعيد
هـشتم ـ خالد بن سَعيد بن العاص بن اُميّة بن عبدالشمس بن عبدمناف بن قصّى القرشى الا مـوى، نـجـيـب بـنـى امـيـّه و از سابقين اوّلين و متمسّكين به ولايت اميرالمؤ منين عليه السّلام بوده. و سبب اسلام او آن شد كه در خواب ديد آتش افروخته است و پدرش ‍ مى خواهد او را در آن آتـش افـكند حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم او را به سوى خود كشيد و از آتـش نـجـاتـش داد. خـالد چـون بـيدار شد اسلام آورد.(59) و او با جعفر به حـبـشـه مـهـاجـرت كرد و با جعفر مراجعت نمود و در غزوه طائف و فتح مكّه و حُنَين بوده و از جانب حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم والى بر صدقات يمن بوده و اوست كه بـا نـجـاشـى پـادشـاه حـبـشـه، امّ حـبـيـبـه دخـتـر ابـوسـفـيـان را در حـبـشه براى حضرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم عـقـد بستند. خالد بعد از وفات پيغمبر صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم با ابوبكر بيعت نكرد تا آنگاه كه اميرالمؤ منين عليه السّلام را اكراه بـر بـيعت نمودند او از روى كراهت بيعت نمود و او يكى از آن دوازده نفر بود كه انكار بر ابـوبـكـر نـمـودنـد و مـحاجّه كردند با او در روز جمعه در حالى كه بر فراز منبر بود و حديث آن در كتاب (احتجاج)و (خصال) است.(60)
در (مـجـالس المـؤ مـنـين) است كه دو برادران او ابان و عمر نيز از بيعت با ابوبكر ابا نـمـودنـد و مـتـابـعـت اهل بيت نمودند. وَقالُوا لَهُمْ اِنَّكُمْ لَطُوالُ الشَّجَرِ طَيِّبَةُ الثَّمَر وَ نَحْنُ تَبَعٌ لَكُمْ.(61)
نـهـم ـ خـُزيـمَة (62) ابن ثابت الا نصارى مُلَقَّب به (ذوالشَّهادَتَيْن)؛ به سـبـب آنـكه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم شهادت او را به منزله دو شهادت اعتبار فرموده در غزاى بدر و مابعد آن از مَشاهد حاضر بوده و از سابقين كه رجوع كردند بـه امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام مـعـدود اسـت. از (كـامـل بـهـائى) نـقـل اسـت كـه در روز صـِفـّيـن خـُزَيمة بن ثابت و ابوالهيثم انصارى جِدى مى نمودند در نـصـرت عـلى عـليـه السـّلام، آن حـضـرت فـرمـود: اگـرچـه در اوّل امـر مـرا خـذلان كـردنـد امـّا بـه آخـر، تـوبـه كـردنـد و دانـسـتـنـد كه آنچه كردند بد بـود.(63) صـاحـب (اسـتـيـعـاب)(64) آورده كـه خزيمه در حرب صـفـيـن مـلازم حـضـرت امـيرالمؤ منين عليه السّلام بود و چون عمّار ياسر شهيد شد او نيز شـمـشـيـر كـشـيده با دشمنان كارزار مى كرد تا شربت شهادت چشيد رضوان اللّه تعالى عليه.
و روايت شده كه اميرالمؤ منين عليه السّلام در هفته آخر عمر خود خطبه خواند و آن آخر خطبه حضرت بود و در آن خطبه فرمود:
اَيـْنَ اِخـْوانـِى الَّذيـنَ رَكـِبـُوا الطَّريقَ وَمَضَوْا عَلَى الحَقِّ؟ اَيْنَ عَمّارُ؟ وَاَيْنَ ابْنُ التَّيِهانُ؟ وَاَيـْنَ ذُو الشَّهـادَتـَيـْنِ؟ وَاَيـْنَ نـُظـَرآؤُهـُمْ مـِنْ اِخـْوانـِهِمُ الَذينَ تَعاقَدوُا عَلَى الَمَنِيَّةِ وَاُبْرِدَ بِرُؤُسِهِمْ اِلَى الْفَجَرَةِ. ثُمَّ ضَرَبَ عليه السّلام يَدَهُ اِلى لِحْيَتِهِ الشَريفَةِ فَاَطالَ البُكاءَ ثـُمَّ قـالَ اءَوْهِ عـَلى اِخـْوانـِىَ الَّذيـنَ تـَلَوُا الْقـُرآنَ فـَاَحـْكـَمُوهُ.(65) يعنى: كجايند برادران من كه راه حق را سپردندو با حق رخت به خانه آخرت بردند؟ كجاست عمّار؟ كـجـاسـت پسر تيهان؟ و كجاست ذوالشَّهادتَيْن؟ و كجايند همانندانِ ايشان از برادرانشان كـه بـا يـكـديـگر به مرگ پيمان بستند و سرهاى آنان را به فاجران هديه كردند؟ پس دسـت بـه ريش مبارك خود گرفت و زمانى دراز گريست سپس  فرمود: دريغا! از برادرانم كه قرآن را خواندند و در حفظ آن كوشيدند.
شرح حال زيد بن حارثه
دهم ـ زيد بن حارثة بن شُراحيل الكَلْبى، و او همان است كه در زمان جاهليت اسير شد حكيم بن حزام او را در بازار عُكاظ از نواحى مكّه بخريد از براى خديجه آورد؛ خديجه ـ رضى الله عـنـهـاـ او را بـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بخشيد. حارثه چون اين بدانست خدمت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و خواست تا فديه دهد و پسر خود را برهاند، حضرت فرمود: او را بخوانيد و مختار كنيد در آمدن با شما يا ماندن به نزد من؛ زيـد گـفت: هيچ كس را بر محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم اختيار نكنم! حارثه گفت: اى فرزند! بندگى را بر آزادگى اختيار مى نمائى و پدر را مهجور مى گذارى؟ گفت: من از آن حضرت آن ديده ام كه ابدا كسى را بر آن حضرت اختيار نخواهم كرد. چون حضرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلم اين سخن از زيد شنيد او را به حجر مكّه آورد و حضّار را فرمود: اى جماعت! گواه باشيد كه زيد فرزند من است، ارث از من مى برد و من ارث از او مى برم. چون حارثه اين بديد از غم فرزند آسوده گشت و مراجعت كرد. از آن وقت مردم او را زيـد بـن مـحـمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم نام كردند. اين بود تا خداوند اسلام را آشكار نمود و اين آيه مباركه فرود شد: (ما جَعَلَ اَدْعِيآءَكُمْ اَبْنآءَكُمْ..).(66)
چـون حـكـم بـرسـيـد فى قَوْلِهِ تعالى: (اُدْعُوهُمْ لابائهِمْ) كه فرزند خوانده را به اسم پدرش ‍ بخوانند، اين هنگام زيد بن حارثه خواندند و ديگر زيد بن محمّد صلى اللّه عليه و آله و سـلّم نـگـفـتـنـد (67) و آيـه شـريـفـه (مـا كـانَ مـُحـَمَّدٌ اَبـا اَحـَدٍ مـِنـْ رِجـالِكـُمْ)(68) نـيـز اشـاره به همين مطلب است نه آنكه مراد آن باشد كه پدر حـسن و حسين نيست؛ چه آنها پسران رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مى باشند به حكم (اَبْنآئَنا)(69) در آيه مباهله و غيره. و زيد، كُنْيَه اش ‍ ابواُسامه است به نـام پـسـرش اُسـامه و شهادتش در مؤ ته واقع شد در همان جائى كه جعفر بن ابى طالب عليه السّلام شهيد گشته.(70)
شرح حال سَعْد بن عُباده
يـازدهم ـ سَعْد بْن عُبادَة بْن دُلَيْم بْن حارِثَةِ الْخَزْرَجى الا نصارى، سيّد انصار و كريم روزگـار و نـقـيـب رسول مختار صلى اللّه عليه و آله و سلّم بوده؛ در عقبه و بدر حاضر شده و در روز فتح مكّه رايت مبارك حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به دست او بـوده و او مـردى بـزرگ بـوده وجـودى بـه كـمـال داشت و پسرش قيس و پدر و جدّش نيز (جـواد) بـودنـد و در اطـعام مهمان و واردين خوددارى نمى فرمودند؛ چنانچه در زمان دُليم جـدّش مـنادى ندا درمى داد هر روز در اطراف دارضيافت او (مَنْ اَرادَ الشَّحْمَ وَاللَّحْمَ فَلْيَأْتِ دارَ دُلَيـْم). بـعـد از دُلَيـْم، پـسـرش عُباده نيز به همين طريق بود و از پس او سعد نيز بـديـن قـانـون مـى رفـت و قـيـس بـن سـعـد از پـدران بـهـتـر بـود. و دُلَيـْم و عـُبـاده هـر سال ده نفر شتر از براى صنم منات هديه مى كردند و به مكّه مى فرستادند و چون نوبت بـه سـعـد و قـيـس رسـيـد كـه مـسـلمـانـى داشـتـنـد آن شـتـران را هـمـه سـال بـه كـعـبـه مـى فـرسـتـادنـد. و وارد شـده كـه وقـتـى ثـابـت بـن قـيـس بـا رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم، گـفـت: يـا رسول اللّه! قبيله معد در جاهليّت پيشوايان جوانمردان ما بودند، حضرت فرمود:
النـّاسُ مـَعـادِنُ كـَمـَعـادِنِ الذَّهـَبِ وَالفـِضَّةِ خـِيـارُهـُمْ فـِى الْجاهِلِيَّةِ خِيارُهُمْ فِى الاِسْلامِ اِذا فَقَهُوا.
و سعد چندان غيور بود كه غير از دختر باكره تزويج نكرد و هر زنى كه طلاق گفت كسى جرئت تزويج او نكرد.(71)
بـالجـمـله؛ ايـن سعد همان است كه در روز سقيفه او را آورده بودند در حالتى كه مريض ‍ بود و خوابانيده بودند و خَزْرَجيان مى خواستند با او بيعت كنند و مردم را نيز به بيعت او مـى خـواندند لكن بيعت از براى ابوبكر شد و چون مردم جمع شدند كه با ابوبكر بيعت كنند بيم مى رفت كه سعد در زير قدم طريق عدم سپارد، لاجَرَم فرياد برداشت كه اى مردم مـرا كـشـتـيد! عُمر گفت: اُقْتُلُوا سَعْدا قَتَلَهُ اللّهُ؛ بكشيد او را كه خدايش ‍ بكشد. قيس بن سـعـد كـه چـنـيـن ديـد بـرجـست و ريش عمر را بگرفت و بگفت: اى پسر صَهّاك حبشيّه و اى ترسنده گريزنده در ميدان و شير شرزه امن و امان! اگر يك موى سَعد بن عُباده جنبش كند از ايـن بـيـهـوده گـوئى يـك دنـدان در دهـان تـو بـه جـاى نـمـانـد از بـس دهـانـت بـا مـشـت بكوبند.(72) و سعد بن عباده به سخن آمد و گفتا: اى پسر صَهّاك! اگر مرا نيروى حركت بود در كيفر اين جسارت كه ترا رفت هرآينه تو و ابوبكر در بازار مدينه از مـن نعره شيرى مى شنيديد كه با اصحاب خود از مدينه بيرون مى شديد و شما را ملحق مـى كـردم بـه جـمـاعـتـى كـه در مـيـان ايـشـان بـوديـد ذليـل و نـاكـس تـر مـردم بـه شـمـار مـى شديد. آنگاه گفت: يا آلَ خَرْزَج احْمِلُوني مِنْ مَكانِ الْفـِتـْنـَةِ. او را بـه سـراى خـويـش حـمـل كـردنـد و بعد هم هرچه خواستند كه از وى بيعت بگيرند بيعت نكرد و گفت: سوگند به خداى كه هرگز با شما بيعت نكنم تا هرچه تير در تـيـركـش  دارم بر شما بيندازم و سنان نيزه ام را از خون شما خضاب كنم و تا شمشير در دسـتـم اسـت بـر شما شمشير زنم و با اهل بيت و عشيره ام با شما مقاتلت كنم و به خدا سـوگـنـد كـه اگـر تمام جن و انس با شما جمع شوند من با شما دو عاصى بيعت نكنم تا خـداى خود را ملاقات كنم. و آخر الا مر بيعت نكرد تا در زمان عمر از مدينه به شام رفت و او را قـبـيـله بـسـيـار در حـوالى دمـشق بود هر هفته در دهى پيش خويشان خود مى بود در يك وقـتـى از دهـى به دهى ديگر مى رفت از باغى كه در رهگذر او بود او را تير زدند و به قتل رسانيدند و نسبت دادند قتل او را به جنّ و اززبان جنّساختند:
شعر:
قَدْ قَتَلْنا سَيّدَ الخَزْرَج سَعْدَ بْنَ عُبادَه

فَرَمَيْناهُ بِسَهْمَيْن فَلَمْ نَخْطَ فُؤ ادَهُ(73)

شرح حال ابودُجانه
دوازدهم ـ اَبُودُجانه (74) اسمش سِماك بن خَرَشَة بن لَوْذان است و از بزرگان صـحابه و شجاعان نامى و صاحب حِرْز معروف است و او همان است كه در جنگ يمامه حاضر بـود و چـون سپاه مُسَيْلمه كذّاب در حديقة الرّحمن كه به حديقة الموت نام نهاده شد پناه بـردنـد و در بـاغ را اسـتـوار بـسـتـنـد، ابـودُجـانـه كـه دل شـيـر و جگر نهنگ داشت مسلمانان را گفت كه مرا در ميان سپرى برنشانيد و سر نيزه ها را بـر اطـراف سـپـر مـحكم داريد آنگاه مرا بلند كنيد و بدان سوى باغ اندازيد. مسلمانان چـنـيـن كـردنـد پس ابودجانه به باغ جستن كرد و چون شير بخروشيد و شمشير بكشيد و هـمـى از سـپـاه مـسـيـلمـه بـكـشـت. بـَراءِ بـن مـالك از مـسـلمـانـان داخـل بـاغ شـد و دَرِ بـاغ را گـشـود تـا مـسـلمـانـان داخـل بـاغ شدند ولكن ابودُجانه و بَراء هر دو در آنجا كشته شدند وبه قولى ابُودُجانه زنده بودچندانكه درصِفّين ملازم ركاب اميرالمؤ منين عليه السّلام گشت.(75)
شـيـخ مـفـيد در (ارشاد) فرمود: روايت كرده مفضّل بن عمر از حضرت صادق عليه السّلام كـه فـرمود: بيرون مى آيد با قائم عليه السّلام از ظَهْر كوفه بيست و هفت مرد ـ تا آنكه فرموده ـ و سلمان و ابوذر و ابودُجانه انصارى و مقداد و مالك اشتر پس مى باشند ايشان در نزد آن حضرت از انصار و حُكّام.(76)
شرح حال ابن مسعود
سـيـزدهـم ـ عـبـداللّه بـْن مـسـعـُود الْهـُذَلى حـليـف بنى زهره از سابقين مسلمين است و در ميان صـحـابـه به علم قرائت قرآن معروف است. علماى ما فرموده اند كه او مخالطه داشته با مـخـالفـيـن و بـه ايـشـان مـيـل داشـتـه و عـلمـاى سـنـّت او را تـجـليـل بـسـيـار كـنـنـد و گـويـنـد كـه او اَعـْلَم صحابه بوده به كتاب اللّه تعالى؛ و رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده كه قرآن را از چهار نفر اخذ كنيد و ابتدا كـرد بـه ابـن امّ عـبـد كـه عـبـداللّه بـن مـسـعـود بـاشـد و سـه نـفـر ديـگـر مـُعـاذ بـن جَبَل و اُبَىّ بن كَعْب و سالم مولى ابوحُذيفه. وَقالُوا قالَ صلى اللّه عليه و آله و سلّم: مَنْ اَحَبَّ اَن يَسْمَعَ الْقُرآنَ غَضَّا فَلْيَسْمَعْهُ مِنْ ابْنِ اُمّ عَبْدٍ(77)
و ابـن مـسـعـود هـمان است كه سر ابوجهل را در يوم بَدْر از تن جدا كرد (78) و اوست كه به جنازه حضرت ابوذر رضى اللّه عنه حاضر شده (79) و اوست از آن جـمـاعـتـى كـه انكار كردند بر ابوبكر جُلوسش را در مجلس خلافت (80)؛ اِلى غـَيْر ذلك. و او را اَتباع و اصحابى بود كه از جمله ايشان است رَبيع بن خُثَيْم كه معروف است به خواجه ربيع و در مشهد مقدّس مدفون است.

شرح حال عمّار

شرح حال عمّار
چهاردهم ـ عَمّار بْن ياسِر الْعَنسى (بالنّون) حليف بنى مخزوم مُكَنّى به ابى يَقْظان از بزرگان اصحاب رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و از اَصْفياء اصحاب اميرالمؤ مـنين عليه السّلام و از معذّبين فى اللّه و از مهاجرين به حبشه و از نمازگزارندگان به دو قـبله و حاضر شدگان در بدر و مَشاهد ديگر است. و آن جناب و پدرش ياسر و مادرش سـُمـيَّه و بـرادرش عبداللّه در مبدء اسلام، اسلام آوردند و مشركين قريش ايشان را عذابهاى سـخت نمودند، حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بر ايشان مى گذشت ايشان را تـسـلّى مـى داد و امـر بـه شـكـيـبـائى مـى نـمـود و مـى فـرمـود: صـَبـْرا يـا آل يـاسـِر فـَاِنَّ مـَوْعـِدَكـُمْ الْجـَنَّةُ (81) و مـى گـفـت: خـدايـا! بـيـامـرز آل ياسر را و آمرزيده اى.
(ابن عبدالبرّ) روايت كرده كه كفّار قريش ياسر و سميّه و پسران ايشان عمّار و عبداللّه را بـا بـلال و خَبّاب و صُهَيْب مى گرفتند و ايشان را زره هاى آهنين بر تن مى كردند و بـه صـحـراى مـكّه در آفتاب، ايشان را نگاه مى داشتند به نحوى كه حرارت آفتاب و آهن بـدن ايـشان را مى پخت و دماغشان را به جوش مى آورد طاقتشان تمام مى شد با ايشان مى گـفـتـنـد اگـر آسـودگـى مى خواهيد كفر بگوئيد و سَبّ نَبىّ نمائيد، ايشان لاعلاج تقيّهً اظـهـار كـردنـد. آن وقـت قـوم ايـشان آمدند و بساطهائى از پوست آوردند كه در آن آب بود ايـشـان را در مـيـان آن آبـهـا افـكـنـدنـد و چـهـار جـانـب آنـهـا را گـرفـتـنـد و بـه منزل بردند.
فقير گويد: كه قوم ياسر و عمّار ظاهرا بنى مخزومند؛ چه آنكه ياسر قحطانى و از عنس  بـن مـذحـج است و با دو برادر خود حارث و مالك به جهت طلب برادر ديگر خود از يمن به مكّه آمدند، ياسر در مكّه بماند و دو برادرش برگشتند به يمن و ياسر حليف ابوحُذيفة بن المغيرة المخزومى گرديد و سميّه كنيز او را تزويج كرد و عمّار متولّد شد ابوحذيفه او را آزاد كـرد لاجـَرَم ولاء عـمـّار بـراى بنى مخزوم شد و به جهت همين حلف و ولاء بود كه چون عـثـمان، عمّار را بزد تا فتق پيدا كرد و ضلعش شكست بنى مخزوم اجتماع كردند و گفتند: واللّه اگر عمّار بميرد ما احدى را به مقابل او نخواهيم كشت مگر عثمان را!(82)
شهادت سميه رحمة اللّه عليها
بالجمله؛ كفّار قريش ياسر و سميّه را هر دو را شهيد كردند و اين فضيلت از براى عمّار اسـت كـه خـودش و پـدر و مـادرش در راه اسـلام شـهـيـد شـدنـد. و سميّه مادر عمّار از زنهاى خـَيـْرات و فـاضـلات بـود و صـدمـات بـسـيـار در اسـلام كـشـيـد آخـرالا مـر ابـوجـهـل او را شـتـم و سـَبّ بـسـيـار نـمـود و حـربـه بـر او زد و او را شـقـّه نـمـود و او اوّل زنى است كه در اسلام شهيد شده.
وَ فـى الْخَبَر اَنَّهُ قالَ عَمّارُ لِلنَّبِىِّ صلى اللّه عليه و آله و سلّم: يا رَسُولَ اللّهِ! بَلَغَ الْعَذابُ مِنْ اُمّي كُلَّ مَبْلَغٍ فَقالَ صَبْرا يا اَبّا الْيَقْظانِ اَللّهُمَّ لا تُعَذِّبْ اَحَدا مِنْ آلِ ياسِرٍ بِالنّار(83)
و امـّا عـمـّار؛ نـقـل اسـت كـه مـشـركـيـن قـريـش او را در آتـش افـكـنـدنـد رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا نارُ كوني بَرْدا وَسَلاما عَلى عَمّار كَما كُنْتِ بَردا وَسَلاما عَلى اِبْراهيمَ.(84)
آتـش او را آسـيـب نـكرد. و حمل كردن عمّار در وقت بناء مسجد نبوى صلى اللّه عليه و آله و سـلّم دو بـرابـر ديـگـران احـجـار را و رجـز او و گـفـتـگـوى او بـا عـثـمـان و فـرمـايـش ‍ رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در جـلالت شـاءن او مـشهور است و از (صحيح بـخـارى) نـقـل اسـت كـه عـمـّار دو بـرابـر ديـگـران حـمـل اَحْجار مى نمود تا يكى از براى خود و يكى در ازاى پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم باشد؛ آن حضرت گرد از سر و روى او مى سترد و مى فرمود:
وَيـْح عـَمـّار تـَقـْتـُلُهُ الْفـِئَةُ الْبـاغـِيـَة يـَدْعـُوهـُمْ اِلَى الْجـَنَّةِ وَيـَدْعـُونـَهُ اِلَى النـّ ارِ.(85)
و هم روايت است كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم در حق او فرموده:
عـَمـّارٌ مـَعَ الْحـَقِّ وَالْحَقُّ مَعَ عَمّار حَيْثُ كانَ عَمّار جَلَدة بَيْنَ عَيْنى وَاَنْفى تَقْتُلُهُ الْفِئَةُ البـاغـِيـَة.(86) و نـيـز فـرمود كه عمّار از سر تا پاى او مملو از ايمان است.(87)
بـالجـمـله؛ عـمـّار در نـهـم صـفر سنه 37 به سن نود در صِفّين شهيد شد رضوان اللّه عـليـه و در (مـجالس المؤ منين) است كه حضرت امير عليه السّلام به نفس نفيس بر عمّار نـمـاز كـرد و بـه دسـت مـبـارك خـود او را دفـن نـمـودومـدّت عـمـرعـمـّاريـاسـرنـودويـك سال بود.(88)
و بـعـضى از مورّخين آورده اند كه عمار ياسر رضى اللّه عنه در آن روزى كه به سعادت شـهـادت فـائز شد روى سوى آسمان كرد و گفت: اى بار خداى! اگر من دانم كه رضاى تـو در آن اسـت كـه خـود را در آب فـرات انـداخته غرقه گردانم چنين كنم و نوبتى ديگر گـفـت كه اگر من دانم كه رضاى تو در آن است كه من شمشير بر شكم خود نهاده زور كنم تا از پشت من بيرون رود چنين كنم و بار ديگر فرمود كه اى بار خداى! من هيچ كارى نمى دانـم كـه بـر رضاى تو اقرب باشد از محاربه با اين گروه و چون از اين دعا و مناجات فـارغ شـد بـا يـاران خـويـش گـفـت كـه مـا در خـدمـت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم سه نوبت با اين عَلَمها كه در لشكر معاويه اند با مـخـالفين و مشركين حرب كرده ايم و اين زمان با اصحاب اين رايات حرب مى بايد كرد و بر شما مخفى و پوشيده نماند كه من امروز كشته خواهم شد و من چون از اين عالم فانى رو به سراى جاودانى نهم كار من حواله به لطف ربّانى كنيد و خاطر جمع داريد كه اميرالمؤ مـنـيـن عليه السّلام مقتداى ما است، فرداى قيامت از جهت اَخيار با اَشرار خصومت خواهد كرد. و چـون عـمـّار از گـفـتـن امـثال اين كلمات فارغ گشت تازيانه بر اسب خود زد و در ميدان آمده قـتـال آغـاز نهاد و على التّعاقب و التّوالى حمله ها مى كرد و رجزها مى گفت تا جماعتى از تـيـره دلان شـام به گرد او درآمدند و شخصى مُكَنّى به اَبى العاديه زخمى بر تهيگاه وى زد و از آن زخـم بـى تـاب و تـوان شـد و به صف خويش  مراجعت نمود و آب طلب داشت غلام او (رشد) نام قَدَحى شير پيش او آورد، چون عمّار نظر در آن قدح كرد فرمود: صَدَقَ رَسـُول اللّه صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و از حـقـيـقـت ايـن سـخن استفسار نمودند، جواب فـرمـود كـه رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مرا اخبار نموده كه آخر چيزى كه از دنيا روزى تو باشد شير خواهد شد؛ آنگاه قدح شير را بر دست گرفته بياشاميد و جان شـيـريـن نـثـار جـانـان كـرده بـه عـالم بـقـا خـرامـيـد و امـيـرالمؤ منين عليه السّلام بر اين حال اطلاع يافته بر بالين عمار آمد و سر او را به زانوى مبارك نهاده فرمود:
شعر:
اَلا اَيُّهَا الْـمَوْتُ الَّذي هُوَ قاصِدي

اَرِحْنى فَقَدْ اَفْنَيْتَ كُلَّ خَليلٍ

اَراكَ بَصيرا بِالَّذينَ اُحِبُّهُمْ

كَانَّكَ تَنْحُو نَحْوَهُمْ بِدَليلٍ

پـس زبان به كلمه اِنا للّه و اِنا اِلَيْه راجِعُونَ گشوده فرمود هركه از وفات عمّار دلتنگ نشود او را از مسلمانى نصيب نباشد خداى تعالى بر عمّار رحمت كند در آن ساعت كه او را از بـدو نـيك سؤ ال كنند، هرگاه كه در خدمت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم سه كس ديده ام چهارم ايشان عمار بوده و اگر چهار كس ديده ام عمّار پنجم ايشان بوده، نه يك بار عمار را بهشت واجب شد بلكه بارها استحقاق آن پيدا كرده جَنّات عَدْن او را مُهَيّا و مُهَنّا باد كـه او را بـكـشـتـنـد و حـق بـا او بـود و او بـا حـق بـود؛ چـنـانـكـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم در شاءن او فرموده: يَدُورُ مَعَ عَمّارٍ حَيْثُ دارَ و بعد از آن على عليه السّلام فرمود كشنده عمّار و دشنام دهنده و رباينده سلاح او به آتش ‍ دوزخ مـعـذب خواهد شد. آنگاه قدم مبارك پيش نهاد بر عمّار نماز گزارد و به دست همايون خويش او را در خاك نهاد. رَحْمَةُ اللّهِ وَرِضْوانُه عَلَيْه وَطُوبى لَهُ و حُسْنُ مآب.
شعر:
خوش دمى كز بهر يار مهربان ميرد كسى

چون ببايد مُردبارى اين چنين ميرد كسى

چون شهيد عشق را در كوى خود جا مى دهند

جاى آن دارد كه بهر آن زمين ميرد كسى (89)


شرح حال قيس بن عاصم
پـانـزدهـم ـ قـيـس بـْن عـاصـِم الْمِنْقَرىّ در سال نهم با وَفْد بنى تَميم به خدمت حضرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم اسـلام آورد حـضـرت فـرمـود: ه ذ ا سـَيِّدُ اَهـْلِ الْوَبـَر.(90) و او مـردى عـاقـل و حـليم بود؛ چندان كه احنف بن قيس معروف به كـثرت حلم، حلم را از او آموخته؛ چنانكه در تاريخ است كه وقتى از احنف پرسيدند كه از خود حليم تر كسى يافته اى؟ گفت: آرى من اين حلم را از قيس بْن عاصم منقرى آموخته ام. يـك روز بـه نـزد او آمـدم او با مردى سخن مى گفت ناگاه چند تن از مردم بَرادَر او را با دسـت بـسـتـه آوردنـد و گـفـتـنـد هـم اكـنـون پـسـرت را مـقـتول ساخت او را بسته آورديم، قيس اين بشنيد و قطع سخن خويش نكرد آنگاه كه سخنش تـمـام گـشـت پـسـر ديـگـرش را طـلبـيد و گفت: قُمْ يا بُنَىَّ اِلى عَمِّكَ فَاَطْلِقْهُ وَاِلى اَخيكَ فـَاَدْفـِنـْهُ؛ يـعنى برخيز اى پسرك من، دست عمويت را بگشا و برادرت را به خاك سپار! آنـگـاه فـرمـود: مـادر مقتول را صد شتر عطا كن باشد كه حزن او اندك شود اين بگفت و از طرف اَيمَن به سوى اَيْسَر تكيه زد و بگفت:
شعر:
اِنّي امْرؤْ لايَعْتَري خُلْقي

دَنَسٌ يُفَنِّدُهُ ولا اءَفِنُ(91)

و ايـن قـيـس هـمـان اسـت كـه بـا جـمـاعـتـى از بـنـى تـمـيـم خـدمـت حـضـرت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيدند و از آن حضرت موعظه نافعه خواستند آن حـضـرت ايـشان را موعظه فرمود به كلمات خود، از جمله فرمود: اى قيس! چاره اى نيست از بـراى تـو از قـرينى كه دفن شود با تو و او زنده است و دفن مى شوى تو با او و تو مـرده اى پـس او اگـر (كريم) باشد گرامى خواهد داشت ترا و اگر او (لئيم) باشد واخـواهـد گـذاشت ترا و به داد تو نرسد و محشور نخواهى شد مگر با او و مبعوث نشوى مـگـر بـا او و سـؤ ال كـرده نـخـواهـى شـد مـگـر از او؛ پـس قـرار مـده آن را مـگـر عـمـل صـالح؛ زيـرا كه اگر صالح باشد اُنس خواهى گرفت با او و اگر فاسد باشد وحشت نخواهى نمود مگر از او و او عمل تو است. قيس عرض كرد: يا نبى اللّه! دوست داشتم كـه ايـن مـوعـظه به نظم آورده شود تا ما افتخار كنيم به آن بر هر كه نزديك ما است از عـرب و هـم آن را ذخيره خود مى كرديم. آن جناب فرستاد حَسّان بن ثابت شاعر را حاضر كـنـنـد كـه بـه نـظم آورد آن را؛ صَلْصال بن دَلْهَمِسْ حاضر بود و به نظم درآورد آن را پيش از آنكه حَسّان بيايد، و گفت:
شعر:
تَخَيَّرْ خليطا مِنْ فِعالِكَ اِنَّما

قَرينُ الْفَتى فِي الْقَبْر ما كانَ يَفْعَلُ

ولابُدَّ قَبْلَ الْمَوْتِ مِنْ اَنْ تُعِدَّهُ

لِيَوْمٍ يُنادِى المَرْءُفيهِ فَيُقْبِلُ

فَاِنْ كُنْتَ مَشْغُولاً بِشَى ءٍ فلا تَكُنْ

بِغَيْرِ الَّذي يَرْضى بِهِ اللّهُ تَشْغَلُ

فَلَنْ يَصْحُبَ الاِنْسانَ مِنْ بَعْدِ مَوْتِهِ

وَمِنْ قَبْلِهِ اِلا الَّذي كانَ يَعْمَلُ

اَلا اِنَّمَا الا نسانُ ضَيْفٌ لاَهْلِهِ

يُقيمُ قَليلاً بَيْنَهُمْ ثُمَّ يَرْحَلُ(92)

شرح حال مالك بن نُوَيْره
شـانـزدهـم ـ مـالِكِ بـْنِ نـُوَيـْرَة الحـنـفـى اليـربوعى از ارداف ملوك و شجاعان روزگار و فـُصـحاى شيرين گفتار و صحابه سيّد مختار و مخلصان صاحب ذوالفقار بوده. قاضى نـوراللّه در (مـجـالس) شـطـرى از احـوال خـيـر مآل او و شهادت يافتن او به سبب محبّت اهـل بـيـت در دسـت خـالد بـن وليـد ذكـر كـرده و هـم در احـوال او گـفته از برآء بن عازب روايت كرده اند كه گفت در اثناى آنكه حضرت رسالت صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم با اصحاب خود نشسته بودند رؤ ساى بنى تميم كه يكى از ايـشـان مـالك بـن نـُوَيـْره بـود درآمـدنـد و بـعـد از اداى خـدمـت گـفـت: يـا رسول اللّه! عَلِّمْنِى الايمانَ فَقالَ لَهُ رَسُولُ اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم: الا يمانُ اَنْ تـَشـْهـَدَ اَنْ لااِل هَ اِلا اللّهُ وَاَنـّي رَسـُولُ اللّهِ وَتُّصـَلِّىَ الْخـَمْسَ وَتَصُومَ شَهْرَ رَمَضانَ وَتـُؤَدِّىَ الزَّك وةَ وَتـَحـُجَّ الْبـَيـْتَ وَتُوالى وَصِيّى هذا. وَاَشارَ اِلى عَلِىّ بْنِ ابى طالب عليه السّلام.
؛ يعنى مالك به حضرت رسالت گفت: مرا طريق ايمان بياموز، آن حضرت فرمود: ايمان آن اسـت كـه گـواهـى دهـى بـه آنـكـه لا اِلهَ اِلا اللّه و بـه آنـكـه مـن رسـول خـدايـم و نماز پنجگانه بگزارى و روزه ماه رمضان بدارى و به اداى زكات و حجّ خانه خداى رو آورى و اين را كه بعد از من وصِىّ من خواهد بود دوست دارى و اشاره به على بـن ابـى طـالب عـليـه السـّلام كـرد، و ديـگـر آنـكه خون ناحق نريزى و از دزدى و خيانت بپرهيزى و از خوردن مال يتيم و شُرْب خَمْر بگريزى و ايمان به احكام شريعت من بياورى و حلال مرا حلال و حرام مرا حرام دانى و حقگذارى ضعيف و قوى و صغير و كبير به جا آرى. آنـگاه شرايع اسلام و احكام آن را بر او شمرد تا ياد گرفت. آنگاه مالك برخاست و از غايت نشاط دامن كشان مى رفت و با خود مى گفت: تَعَلَّمْتُ الايمانَ وَرَبِّ الْكَعْبَةِ؛ يعنى به خـداى كـعـبـه كـه احكام دين آموختم و چون از نظر حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلّم دور شد آن حضرت فرمودند كه:
(مَنْ اَحَبَّ اَنْ يَنْظُرَ اِلى رَجُلٍ مِنْ اَهْلِ الجَنَّةِ فَلْيَنْظُرْ اِلى هذا الرّجُلِ)
دو نفر از حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلّم دستورى طلبيده از عقب او رفتند و آن بشارت به وى رسانيدند و از او التماس نمودند كه چون حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلّم ترا از اهل جنّت شمرده مى خواهيم كه جهت ما طلب مغفرت كنى، مالك گفت: لا غَفَرَ اللّهُ لكُم ا؛خداى تعاى شما را نيامرزد كه حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه صاحب شفاعت است مى گذاريد و از من درخواست مى كنيد كه جهت شما استغفار كنم!؟ پـس آن دو نـفـر مـُكَدَّر بازگشتند چون حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلّم را نظر بر روى ايشان افتاد گفت كه فِى الْحَقِّ مَبْغضَةٌ؛ يعنى شنيدن سخن حق گاه است كه آدمـى را خـشـمـنـاك و مـُكَدَّر سازد. و آخر چون حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلّم وفـات يـافت مالك به مدينه آمد و تفحّص نمود كه قائم مقام حضرت رسالت صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم كـيـسـت؟ در يكى از روزهاى جمعه ديد كه ابوبكر بر منبر رفته و از براى مردم خطبه مى خواند، مالك بى طاقت شد با ابوبكر گفت كه تو همان برادر تيمى مـا نـيستى؟ گفت: بلى، مالك گفت: چه كار پيش آمد آن وصّى حضرت صلى اللّه عليه و آله و سلّم را كه مرا به ولايت او ماءمور ساخته بود؟ مردم گفتند: اى اعرابى! بسيار است كه كارى از پس كارى حادث مى شود. مالك گفت: واللّه! هيچ كارى حادث نشده بلكه شما خـيـانـت كـرده ايـد در كـار خـدا و رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از آن متوجه ابـوبـكـر شـد و گـفـت: كـيـسـت كـه تـرا بـر ايـن مـنـبـر بـالا بـرده و حـال آنـكـه وصـّى پـيغمبر نشسته است، ابوبكر به حاضران گفت كه اين اعرابى بَوالٌ عـَلى عـَقـِبـيـه را از مسجد رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون كنيد. پس قُنْفُذ و خـالد بـن وليـد بـرخـاسـتند و مالك را پى گردنى زده از مسجد بيرون كردند. مالك بر اشـتـر خـود سوار شد صلوات بر حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرستاد و بعد از صلوات اين ابيات بر زبان راند:
شعر:
اَطَعْنا رَسُولَ اللّهِ ما كانَ بَيْنَنا

فَي ا قَوْمِ ما شَاْني وَشَاْنِ اَبى بَكْرٍ

اِذا ماتَ بَكْرٌ قامَ بَكْرٌ مَقامَهُ

فَتِلْكَ وَبَيْتِ اللّهِ قاصِمَةُ الظَّهْرِ(93)

مـؤ لف گـويـد: كـه شـيـعـه و سنى نقل كرده اند كه خالد بن وليد، مالك را بى تقصير بـكـشـت و سـر او را ديـك پـايـه نـمـود و در هـمـان شـب كـه او را بـه قـتـل رسـانـيـد با زوجه اش همبستر شد و طايفه مالك را بكشت و زنان ايشان را اسير كرده به مدينه آوردند و ايشان را اهل (رِدَّه) ناميدند.(94)

پی نوشته ها

---------------------------------
1ـ امـام صـادق عـليـه السلام فرمود: به او سلمان فارسى نگوئيد بلكه بگوئيد سلمان محمدى... ر.ك: (امالى شيخ طوسى) ص 133، مجلس پنجم، حديث 214.
2ـ (اختصاص) ص 12
3ـ (بحارالانوار) 22/348.
4ـ مـتـوسمين يعنى به فراست احوال مردم را مى دانست (علامه مجلسى رحمه اللّه).
5ـ (رجال كشّى) 1/56.
6ـ (رجال كشّى) 1/56.
7ـ محدَّث يعنى كسى كه فرشتگان با او سخن مى گويند (ويراستار).
8ـ ر.ك: بـه كـتـاب ارزنـده (نـَفـَس الرحـمـان فـى فضائل سلمان) تاءليف علامه محدّث نورى رحمه اللّه.
9ـ (بحارالانوار) 22/373.
10ـ (مجالس المؤ منين) 1/205.
11ـ (امالى شيخ طوسى) ص 133، مجلس پنجم، حديث 214.
12ـ (نـفـس الرحـمـان فـى فـضـائل سـلمان) محدّث نورى، ص 520، چاپ آفاق.
13ـ (رجال كَشّى) ص 14، حديث 33. (بحارالانوار) 22/373.
14ـ (نفس الرحمان..). محدّث نورى رحمه اللّه ص 352، باب نهم.
15ـ (بحارالانوار) 22/373.
16ـ (هـديـة الزّائريـن و بـهـجـة النـاظـريـن) ص 57 ـ 59، چـاپ تبريز، سـال 1343 ق. (مـفـاتـيـح الجـنـان) بـاب سـوم، فصل هشتم.
17ـ به جيمين مضمومتين و دالين مهملتين.
18ـ (الاستيعاب) ابن عبدالبرّ 1/252، تحقيق: البجاوى.
19ـ (بحارالانوار) 22/405.
20ـ (عين الحياة) علامه مجلسى 1/13، چاپ دارالاعتصام.
21ـ (شـرح نـهـج البـلاغـه) ابـن ابى الحديد 8/259، (سُنن ترمذى) حديث 3827.
22ـ (عين الحياة) علامه مجلسى 1/12.
23ـ (بحارالانوار) 22/342.
24ـ (بحارالانوار) 22/321.
25ـ (شرح نهج البلاغه) ابن ابى الحديد 8/259.
26ـ (الاستيعاب) 1/255، تحقيق: على محمد البجاوى.
27ـ ماءخذ پيشين.
28ـ (امالى شيخ صدوق) ص 426، مجلس 55، حديث 562.
29ـ (بحار الانوار) 22/431، حديث 40.
30ـ (معانى الاخبار) شيخ صدوق ص 205.
31ـ سوره توبه (9)، آيه 35.
32ـ تاريخ پيامبران (حياة القلوب مجلسى) 4/1698، با مختصر تفاوت.
33ـ (شرح نهج البلاغه) ابن ابى الحديد 8/252.
34ـ تاريخ پيامبران (حياة القلوب مجلسى) 4/1724.
35ـ ماءخذ پيشين.
36ـ (الاستيعاب) ابن عبدالبرّ 1/253، تحقيق: البجاوى.
37ـ (الخصال شيخ صدوق) 1/253، حديث 126.
38ـ (بحارالانوار) 22/324.
39ـ (رجال كَشّى) 1/46.
40ـ (اختصاص) ص 10
41ـ (اَلْجَمَل) شيخ مفيد ص 392 ـ 393.
42ـ (نفس الرحمان..). محدّث نورى رحمه اللّه ص 378.
43ـ (نفس الرحمان..). ص 379.
44ـ (نفس الرحمان...) محدّث نورى (استادِ محدّث قمى)، ص 378.
45ـ (اختصاص) ص 62.
46ـ (فردوس الاخبار) 3/62، (حديقة الشيعه) 1/316، چاپ انصاريان.
47ـ (كـاشـف الحـق) اردسـتـانـى ص 266 (نـسـخه خطى كتابخانه مدرسه حجتيّه قم).
48ـ ر.ك: (تـفـسـيـر كـشـّاف) زمـخـشـرى، 2/291، ذيل آيه 74، سوره توبه.
49ـ (امالى شيخ صدوق) ص 401، مجلس 52، حديث 518.
50ـ (رجال ابن داود) ص 71.
51ـ (تنقيح المقال) مامقانى 1/259، چاپ سه جلدى.
52ـ (بحار الانوار) 19/121.
53ـ (بحارالانوار) 21/32. با مختصر تفاوت.
54ـ (مجالس المؤ منين) 1/231.
55ـ (ترجمه الفتوح) ابن اعثم، ص 539.
56ـ (الاستيعاب) 4/1606، تحقيق: على محمد البجاوى.
57ـ (مجالس المؤ منين) شهيد قاضى شوشترى 1/231 ـ 232.
58ـ (بحارالانوار) 22/113.
59ـ (مجالس المؤ منين) 1/223.
60ـ (الاحتجاج) 1/97، (الخصال) 2/462، الاثنى عشر، حديث 4.
61ـ ماءخذ پيشين
62ـ به معجمتين مصغّرا (قمى رحمه اللّه)
63ـ اين مطلب را در كتاب (كامل بهائى) چاپ انتشارات مرتضوى تهران، با مقدمه محدّث قمى رحمه اللّه، نيافتم.
64ـ (الاستيعاب) 2/448، تحقيق: البجاوى.
65ـ (نهج البلاغه) ترجمه شهيدى ص 192، خطبه 182.
66ـ سوره احزاب (33)، آيه 4 ـ 6.
67ـ (بحارالانوار) 22/172 و 215.
68ـ سوره احزاب، آيه 40.
69ـ سوره آل عمران (3)، آيه 61.
70ـ (بحارالانوار) 21/50.
71ـ (بحارالانوار)22/46.
72ـ (بحارالانوار) 28، 175 و 337.
73ـ (انـسـاب الاشـراف) 2/272، تـحـقـيـق: دكـتـر سهيل زكّار.
74ـ به ضمّ دال مهمله و تخفيف جيم (قمى رحمه اللّه)
75ـ (بحارالانوار) 20/133.
76ـ (ارشاد شيخ مفيد) 2/386. نام (ابوذر) در (ارشاد) ذكر نشده است.
77ـ (الاستيعاب) 3/989 و 990، تحقيق: البجاوى.
78ـ (بحارالانوار) 19/257.
79ـ (شرح نهج البلاغه) ابن ابى الحديد 3/44.
80ـ (بحارالانوار) 28/208.
81ـ (بحارالانوار) 18/210.
82ـ (بحارالانوار) 31/195.
83ـ (الدرجات الرفيعة فى طبقات الشيعة) ص 256.
84ـ (رجال كشّى) 1/127.
85ـ (صحيح بخارى) 1/93، باب (التعاون فى بناء المسجد).
86ـ (رجال كشّى) 1/127.
87ـ (بحارالانوار) 19/35.
88ـ (مجالس المؤ منين) 1/213.
89ـ (مجالس المؤ منين) شهيد قاضى نوراللّه شوشترى، 1/213 ـ 215.
90ـ (الاستيعاب) 3/1295.
91ـ ماءخذ پيشين.
92ـ (امـلى شـيـخ صـدوق) ص 51، مـجـلس اول، حديث چهارم.
93ـ (مجالس المؤ منين) شهيد قاضى نوراللّه، 1/266 ـ 268.
94ـ (حـديـقـة الشيعه) مقدّس اردبيلى 1/350، (النصّ والاجتهاد) ص 97، (كامل ابن اثير) 2/504، (بحارالانوار) 30/494.
-----------------------------
مرحوم شيخ عباس قمي

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page