فصل پنجم: در بيان شهادت حضرت موسى بن جعفر (ع) و ذكر بعضى از ستمها كه بر آن امام مظلوم واقع شده

(زمان خواندن: 17 - 33 دقیقه)

اشهر در تاريخ شهادت آن حضرت آن است كه در بيست وپنجم رجب سنه صد و هشتاد وسه در بـغـداد در حـبـس سـنـدى بـن شـاهـك واقـع شد وبعضى پنجم ماه مذكور گفته اند. وعمر شـريـفـش در آن وقـت پـنـجـاه وپـنـج سـال وبـه روايـت (كـافـى) پـنجاه وچهار سـال بـود.(1) وبـيـسـت سـاله بـود كـه امـامـت بـه آن جـنـاب مـنـتـقـل شـد ومـدت امـامـتـش سى وپنج سال بوده كه مقدارى از آن در بقيه ايام منصور بوده واوبـه ظـاهـر مـتـعـرض آن حـضـرت نـشـد وبـعـد از اوده سال و كسرى ايام خلافت مهدى بود واوحضرت را به عراق طلبيد ومحبوس گردانيد وبه سـبـب مـشـاهـده مـعجزات بسيار جراءت بر اذيت به آن حضرت ننمود وآن جناب را به مدينه بـرگـردانـيـد وبـعـد از آن يـك سـال وكـسـرى مدت خلافت هادى بود واونيز آسيبى به آن حضرت نتوانست رسانيد.(2)
صـاحـب (عمدة الطالب) گفته: هادى آن حضرت را گرفت ودر حبس ‍ نمود، اميرالمؤ منين عليه السلام را در خواب ديد كه به اوفرمود:
(فـَهـَلْ عـَسـَيـْتـُمْ اِنْ تـَوَلَّيـْتـُمْ اَنْ تُفْسِدُوا فِى الاَرْضَ وَ تُقَطِّعُوا اَرْحامَكُمْ؟) (3)
چـون بـيـدار شـد مـراد آن حضرت را دانست، امر كرد حضرت امام موسى عليه السلام را از حـبـس رهـا كـردنـد، بـعـد از چـنـدى بـازخـواسـت آن حـضـرت را حـبـس كـنـد واذيـت رسـانـد، اجل اورا مهلت نداد وهلاك شد، چون خلافت به هارون الرشيد رسيد آن حضرت را به بغداد آورد ومـدتـى مـحـبـوس داشـت ودر سـال چـهـاردهم خلافت خويش آن حضرت را به زهر شهيد كرد.(4)
امـا سـبـب گـرفـتـن هارون آن جناب را وفرستادن اورا به عراق چنانكه شيخ طوسى و ابن بـابـويـه وديـگران روايت كرده اند آن بود كه چون رشيد خواست كه امر خلافت را براى اولاد خود محكم گرداند از ميان پسران خود ـ كه چهارده تن بودند ـ سه نفر را اختيار كرد، اول مـحـمـّد امـيـن پـسـر زبـيده را وليعهد خود گردانيد وخلافت را بعد از او براى عبداللّه ماءمون وبعد از اوبراى قاسم مؤ تمن قرار داد وچون جعفر بن محمّد بن اشعث را مربى ابن زبـيـده گـردانـيده بود يحيى برمكى كه اعظم وزراى هارون بود انديشه كرد كه بعد از اواگر خلافت به محمّد امين منتقل شود ابن اشعث مالك اختيار اوخواهد شد ودولت از سلسله من بـيـرون خواهد رفت، در مقام تضييع ابن اشعث برآمد ومكرر ومكرر نزد هارون از اوبدى مى گفت تا آنكه اورا نسبت داد به تشيع واعتقاد به امامت موسى بن جعفر عليه السلام وگفت: اواز مـحبان ومواليان امام موسى عليه السلام است واورا خليفه عصر مى داند وهرچه به هم رسـانـد خـمـس آن را بـراى آن جـناب مى فرستد وبه اين سخنان شورانگيز، هارون را به فكر آن حضرت انداخت تا آنكه روزى هارون از يحيى وديگران پرسيد كه آيا مى شناسيد از آل ابـى طـالب كـسـى را كـه طـلب نـمـايـم وبـعـضـى از احوال موسى بن جعفر را از اوسؤ ال نمايم؟
ايشان على بن اسماعيل بن جعفر برادرزاده آن حضرت را كه آن جناب احسان بسيار نسبت به اومـى نـمـود وبـر خـفاياى احوال آن جناب اطلاع تمام داشت تعيين كردند. (به روايت ديگر، محمّد بن اسماعيل برادرزاده آن جناب بود).(5)
پـس به امر خليفه نامه اى به پسر اسماعيل نوشتند واورا طلبيدند، چون آن جناب بر آن امـر مـطـلع شد اورا طلبيد وگفت: اراده كجا دارى؟ گفت: اراده بغداد، فرمود كه براى چه مـى روى؟ گفت: پريشان شده ام وقرض بسيارى به هم رسانيده ام، آن جناب فرمود كه مـن قـرض تـورا اداء مـى كـنـم وخـرج تـورا مـتـكـفـل مـى شـوم، اوقـبول نكرد وگفت: مرا وصيتى كن! آن جناب فرمود: وصيت مى كنم كه در خون من شريك نـشوى واولاد مرا يتيم نگردانى، باز گفت: مرا وصيت كن! حضرت باز اين وصيت فرمود تـا سـه مرتبه، پس سيصد دينار طلاوچهار هزار درهم به اوعطا فرمود، چون اوبرخاست حـضـرت بـه حـاضـران فـرمـود: بـه خـدا سوگند كه در ريختن خون من سعايت خواهد كرد وفـرزنـدان مـرا بـه يـتـيـمـى خـواهـد انـداخـت! گـفـتـنـد: يـابـن رسـول اللّه! اگـر چـنـيـن اسـت چـرا بـه اواحـسـان مـى نـمـايـى وايـن مال جزيل را به او مى دهى. فرمود:
(حـَدَّثـَنـى اَبـى عـَنْ آبـائِه عـَنْ رَسـُولِ اللّهِ صـلى اللّه عـليه وآله وسلم: اِنَّ الرَّحِمَ اِذاقُطِعَتْ فَوُصِلَتْ قَطَعَهَا اللّهُ)؛
حـاصـل روايـت آنـكـه، پـدران مـن روايـت كـرده انـد از رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه وآله و سـلم كـه چون كسى كه با رحم خود احسان كند واودر بـرابـر بـدى كـنـد وايـن كس قطع احسان خود را از اونكند حق تعالى قطع رحمت خود را از اومى كند واورا به عقوبت خود گرفتار مى نمايد.
وبـالجـمـله؛ چـون على بن اسماعيل به بغداد رسيد، يحيى بن خالد برمكى اورا به خانه برد وبا اوتوطئه كرد كه چون به مجلس هارون رود امرى چند نسبت به آن حضرت دهد كه هـارون را بـه خـشـم آورد، پـس اورا بـه نـزد هـارون بـرد. چـون بـر او داخـل شـد سـلام كـرد وگفت: هرگز نديده ام كه دوخليفه در يك عصر بوده باشند، تو در اين شهر خليفه وموسى بن جعفر در مدينه خليفه است، مردم از اطراف عالم خراج از براى اومـى آورنـد وخـزانـه ها به هم رسانيده وملكى را به سى هزار درهم خريده ونام اورا (يسيره) گذاشته. پس هارون دويست هزار درهم حواله كرد به اوبدهند، چون آن بدبخت بـه خـانـه بـرگـشـت دردى در حـلقـش به هم رسيد و هلاك شد واز آن زرها منتفع نشد. وبه روايـت ديـگـر بـعـد از چـندى اورا زحيرى عارض شد وجميع اعضا واحشاء اوبه زير آمد ودر همان حال كه زر را براى او آوردند در حالت نزع بود، واز اين پولها جز حسرت چيزى از براى اوحاصل نشد و زرها را به خزانه خليفه برگردانيدند.(6)
وبالجمله؛ در همان سال كه سال صد وهفتاد ونهم هجرى بود وهارون براى استحكام خلافت اولاد خـود بـه گـرفتن امام موسى عليه السلام اراده حج كرد و فرمانها به اطراف نوشت كـه عـلمـا وسـادات واعـيـان وواشـراف هـمـه در مـكه حاضر شوند كه از ايشان بعيت بگيرد وولايت عهد اولاد اودر بلاد اومنتشر گردد. (7)
اول بـه مـديـنـه طـيبه آمد، يعقوب بن داود روايت كرده است كه چون هارون به مدينه آمد، من شـبـى بـه خـانـه يـحـيـى بـرمـكـى رفـتـم واونقل كرد كه امروز شنيدم كه هارون نزد قبر رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه وآله وسـلم بـا اومـخاطبه مى كرد كه پدر ومادرم به فداى توباد يا رسول اللّه، من عذر مى طلبم در امرى كه اراده كرده ام در باب موسى بن جعفر، مـى خـواهـم اورا حـبس كنم براى آنكه مى ترسم فتنه برپا كند كه خونهاى امت توريخته شـود، يـحـيـى گـفـت: چـنـيـن گمان دارم كه فردا اورا خواهد گرفت. چون روز شد، هارون فـضـل بـن ربـيـع را فـرسـتـاد در وقـتـى كـه آن حـضـرت نـزد جـد بـزرگـوار خـود رسـول خـدا صـلى اللّه عليه وآله وسلم نماز مى كرد، در اثناى نماز آن جناب را گرفتند وكـشـيـدند كه از مسجد بيرون برند. حضرت متوجه قبر جد بزرگوار خود شد وگفت: يا رسـول اللّه! بـه تـوشـكـايـت مـى كـنـم از آنـچـه از امـت بـدكـردار تـوبـه اهـل بـيـت بـزرگـوار تو مى رسد، ومردم از هر طرف صدا به گريه وناله وفغان بلند كردند، چون آن امام مظلوم را نزد هارون بردند ناسزاى بسيار به آن جناب گفت، وامر كرد كـه آن جـنـاب را مـقيد گردانيدند ودومحمل ترتيب داد براى آنكه ندانند كه آن جناب را به كـدام نـاحـيـه مـى بـرنـد، يـكـى را بـه سوى بصره فرستاد وديگرى را به جانب بغداد وحـضرت در آن محمل بود ك به جانب بصره فرستاد، وحسان سروى را همراه آن جناب كرد كـه آن حـضـرت را در بـصـره بـه عـيسى بن جعفر بن ابى جعفر منصور كه امير بصره و پسر عموى هارون بود تسليم نمود، در روز هفتم ماه ذى الحجة يك روز پيش از ترويه، آن جـنـاب را داخـل بـصـره نـمودند ودر روز علانيه آن جناب را تسليم عيسى نمودند، عيسى آن حـضـرت را در يـكـى از حـجـره هـاى خـانـه خـود كـه نـزديـك به ديوانخانه اوبود محبوس گردانيد ومشغول فرح وسرور عيد گرديد وروزى دو مرتبه در آن حجره را مى گشود، يك نـوبـت بـراى آنـكـه بيرون آيد ووضوبسازد، نوبتى ديگر براى آنكه طعام از براى آن جـنـاب بـبرند. محمّد بن سليمان نوفلى گفت كه يكى از كاتبان عيسى كه نصرانى بود وبـعـد، اسـلام اظـهـار كرد رفيق بود با من، وقتى براى من گفت كه اين عبد صالح وبنده شـايـسته خدا، يعنى موسى بن جعفر عليه السلام در اين ايام كه در اين خانه محبوس بود چـيـزى چـنـد شـنيد از لهوولعب وساز و خوانندگى وانواع فواحش ومنكرات كه گمان ندارم هرگز به خاطر شريفش آنها خطور كرده باشد.
وبـالجـمـله؛ مـدت يـك سال آن حضرت در حبس عيسى بود ومكرر هارون به او نوشت كه آن جـنـاب را شـهيد كند. اوجراءت نكرد كه به اين امر شنيع اقدام كند، جمعى از دوستان اونيز اورا از آن مـنـع كـردنـد، چـون مـدت حـبـس آن حـضـرت نـزد او بـه طـول انـجـامـيـد، نـامـه اى بـه هـارون نـوشـت كـه حـبـس مـوسـى عـليـه السـلام نـزد مـن طـول كـشـيـد ومـن بـر قـتـل وى اقـدام نـمـى نـمـايـم، مـن چـنـدان كـه از حـال اوتفحص مى نمايم به غير عبادت وتضرع وزارى وذكر ومناجات با قاضى الحاجات چيزى نمى شنوم و نشنيدم كه هرگز به تويا بر من يا بر احدى نفرين نمايد يا بدى از ما ياد نمايد بلكه پيوسته متوجه كار خود است به ديگرى نمى پردازد، كسى را بفرست كه من اورا تسليم اونمايم والاّ اورا رها مى كنم وديگر حبس وزجر اورا بر خود نمى پسندم. يـكـى از حـواسـيـس عـيـسـى كـه بـه تـفـحـص احـوال آن جـنـاب مـوكـل بـود گـفـتـه كـه من در آن ايام بسيار از آن جناب مى شنيدم كه در مناجات با قاضى الحـاجـات مـى گـفـت: خـداونـدا! مـن پـيـوسـته سؤ ال مى كردم كه زاويه خلوتى وگوشه عزلتى وفراخ خاطرى از جهت عبادت وبندگى خود مرا روزى كنى اكنون شكر مى كنم كه دعـاى مـرا مستجاب گردانيدى، آنچه مى خواستم عطا فرمودى. چون نامه عيسى به هارون رسـيـد كـس فـرسـتـاد وآن جـنـاب را از بـصـره بـه بـغـداد بـرد ونـزد فضل بن ربيع محبوس ‍ گردانيد.(8) ودر اين مدتى كه محبوس بود پيوسته مشغول عبادت بود و بيشتر اوقات در سجده بود.
شـيـخ صدوق از ثوبانى روايت كرده است كه جناب امام موسى عليه السلام در مدت زياده از ده سـال هـر روز كـه مـى شـد بـعـد از روشـن شـدن آفـتـاب بـه سـجـده مـى رفـت و مـشـغـول دعـا وتـضـرع مـى بـود تا زوال شمس ودر ايامى كه در حبس بود بسا مى شد كه هـارون بـر بام خانه مى رفت ونظر مى كرد در آن حجره كه آن جناب را در آنجا حبس  كرده بودند، جامه اى مى ديد كه بر زمين افتاده است وكسى را نمى ديد، روزى به ربيع گفت: اين جامه چيست كه مى بينم در اين خانه؟ ربيع گفت: اين جامه نيست بلكه موسى بن جعفر اسـت، كـه هـر روز بـعـد از طـلوع آفـتـاب بـه سـجـده مـى رود تـا وقـت زوال گـفـت: هـرگـاه مـى دانى كه اوچنين است چرا اورا در اين زندان تنگ جا داده اى؟ هارون گـفـت: هـيهات! غير از اين علاجى نيست، (9) يعنى براى دولت من در كار است كه اوچنين باشد.(10)
در كـتـاب (درّالنـّظـيـم) اسـت كـه فـضـل بـن ربـيـع از پـدرش نـقـل كـرده كـه گـفـت: فـرسـتـاد مرا هارون رشيد نزد موسى بن جعفر عليه السلام براى رسـانـيـدن پـيـامـى ودر آن وقـت آن حـضـرت در حـبـس سـنـدى بـن شـاهـك بـود. مـن داخـل مـحـبـس شـدم ديـدم مـشغول نماز است، هيبت آن جناب نگذاشت مرا كه بنشينم لاجرم تكيه كـردم بـه شمشير خود وايستادم ديدم كه آن حضرت پيوسته نماز مى گذارد واعتنايى به مـن نـدارد ودر هـر دوركـعـت نـمـاز كـه سـلام مى دهد بلافاصله براى نماز ديگر تكبير مى گـويـد وداخل نماز مى شود، پس چون طول كشيد توقف من وترسيدم كه هارون از من مؤ اخذه كـنـد همين كه خواست آن حضرت سلام دهد من شروع كردم در كلام، آن وقت حضرت به نماز ديـگـر داخـل نـشـد وگـوش كرد به حرف من، من پيام رشيد را به آن حضرت رسانيدم وآن پـيـام ايـن بـود كـه بـه مـن گـفـتـه بود مگوبه آن حضرت كه اميرالمؤ منين مرا به سوى توفرستاده بلكه بگوبرادرت مرا به سوى توفرستاده و سلام به تومى رساند ومى گـويد به من رسيده بود از توچيزهايى كه مرا به قلق و اضطراب درآورده بود. پس من تـورا از مـديـنـه آوردم وتـفـحص از حال تونمودم، يافتم تورا پاكيزه حبيب، برى از عيب دانـسـتـم كـه آنچه براى توگفته بودند دروغ بوده پس فكر كردم كه تورا به منزلت بـرگـردانـم يـا نزد خودم باشى، ديدم بودنت نزد من سينه مرا از عداوت توبهتر خالى مى كند ودروغ بدگويان تورا بيشتر ظاهر مى گرداند، صلاح ديدم بودن تورا در اينجا لكـن هـر كـس را غـذايـى مـوافـق اسـت وبـا آن طـبـيعتش الفت گرفته وشايد شما در مدينه غـذاهايى ميل مى فرموديد وعادت به آن داشتيد كه در اينجا نمى يابى كسى را كه بسازد بـراى شـمـا، ومـن امـر كـردم (فـضـل) را كـه بـراى شـمـا بـسـازد هـر چـه مـيل داريد، پس امر فرما اورا به آنچه دوست داريد ومنبسط وگشاده روباشيد در هر چه كه اراده داريد.
راوى گفت: حضرت جواب داد به دوكلمه بدون آنكه التفات كند به من فرمود:
(لاحاضِرٌ لى مالى فَيَنْفَعُنى وَ لَمْ اُخْلَقْ سَؤُلا، اَللّهُ اَكْبَرُ)؛
يـعـنـى مـالم حـاضـر نـيـسـت كـه مـرا نـفـعـى رسـانـد، يـعـنـى هـرچـه بـخـواهـم دسـتـورالعـمـل بـدهـم بـرايـم درسـت كـنـنـد وخـدا مـرا خـلق نـكـرده سـؤ ال كـنـنـده واز كـسـى چـيـزى طـلب كـنـنـده. ايـن را فـرمـود وگـفـت: اَللّهُ اَكـْبـَرُ! وداخـل نـمـاز شـد. راوى گـفـت: مـن بـرگـشـتـم بـه نـزد هـارون وكـيـفـيـت را بـراى اونـقـل كـردم هـارون گـفـت: چـه مصلحت مى بينى درباره او؟ گفتم: اى آقاى من! اگر خطى بكشى در زمين وموسى بن جعفر داخل در آن شود و بگويد بيرون نمى آيم از آن، راست مى گـويـد بـيـرون نـخـواهـد آمـد از آن، گـفـت چـنان است كه مى گويى، لكن بودنش نزد من مـحـبـوبـتـر است به سوى من، وروايت شده كه هارون به وى گفت كه اين خبر را با كسى مگو، گفت تا هارون زنده بود اين خبر را به احدى نگفتم. (11)
شـيـخ طـوسى رحمه اللّه از محمّد بن غياث روايت كرده كه هارون رشيد به يحيى بن خالد گـفت: برونزد موسى بن جعفر عليه السلام وآهن را از اوبردار وسلام مرا به او برسان وبگو:
(يـَقـُولُ لَكَ اِبـْنُ عـَمِّكَ اِنَّهُ قـَدْ سـَبـَقَ مـِنـّى فـيـك يـَمينٌ اَنّى لااُخَلّيكَ حَتّى تُقِرَّلى بـاْلاِسـائةِ وَ تـَسـْئَلَنـى الْعَفْوَ عَمّا سَلَفَ مِنْكَ وَ لَيْسَ عَلَيْكَ فى اَقْرارِكَ عارُ وَ لافى مَسْئَلَِتكَ اِيّاىّ مَنْقَصَةٌ)؛
يـعـنـى پـسـر عمويت مى گويد كه من پيش از اين قسم خورده ام كه تورا رها نكنم تا آنكه اقـرار كـنـى بـراى مـن بـه آنـكـه بـد كـرده اى واز مـن سـؤ ال وخـواهـش كـنـى كـه عـفـوكـنـم از آنچه از توسر زده ونيست در اين اقرارت به بدى بر تـوعـارى ونـه در ايـن خـواهـش ‍ وسـؤ الت بـر تـونـقـصـانـى وايـن يـحـيى بن خالد ثقه ومـحـل اعـتـمـاد مـن ووزيـر مـن و صـاحـب امـر مـن اسـت از اوسـؤ ال وخـواهـش كـن بـه قـدرى كـه قـسـم به من عمل آمده باشد وخلاف قسم نكرده باشم، پس هـركجا خواهى بروبه سلامت. محمّد بن غياث راوى گويد كه خبر داد مرا موسى بن يحيى بـن خـالد كه موسى بن جعفر عليه السلام در جواب يحيى، فرمود اى ابوعلى! من مردنم نزديك است واز اجلم يك هفته باقى مانده است.(12)
وروايـت شـده كـه در ايـامـى كـه در حـبـس فـضـل بـن ربـيـع بـود، فـضـل گـفـت: مـكـرر نـزد مـن فـرسـتـادنـد كـه اورا شـهـيـد كـنـم مـن قـبـول نـكـردم واعـلام كـردم كـه ايـن كـار از مـن نـمـى آيـد و چـون هـارون دانـسـت كـه فـضـل بن ربيع بر قتل آن حضرت اقدام نمى كند آن جناب را از خانه اوبيرون آورد ونزد فضل بن يحيى برمكى محبوس گردانيد. فضل هر شب (خوانى) براى آن جناب مى فرستاد ونمى گذاشت كه از جاى ديگر طعام براى آن جناب آورند. ودر شب چهارم كه خوان را حـاضر كردند آن امام مظلوم سر به جانب آسمان بلند كرد وگفت: خداوندا! تومى دانى كه اگر پيش از اين روز چنين طعامى مى خوردم هر آينه اعانت بر هلاكت خود كرده بودم وامشب در خـوردن ايـن طـعـام مـجـبـور مـعـذورم، وچـون از آن طـعـام تـنـاول نـمـود اثـر زهـر در بـدن شـريفش ظاهر شد ورنجور گرديد، چون روز شد طبيبى بـراى آن حـضـرت آوردنـد چون طبيب احوال آن حضرت پرسيد جواب اونفرمود، چون بسيار مـبـالغـه كـرد، آن جـناب دست مبارك خود را بيرون آورد وبه اونمود وفرمود كه علت من اين اسـت. چون طبيب نظر كرد ديد كه كف دست مباركش سبز شده وآن زهرى كه به آن جناب داده انـد در آن مـوضـع مـجتمع گرديده. پس طبيب برخاست ونزد آن بدبختان رفت وگفت: به خـدا سـوگـنـد كـه اوبـهتر از شما مى داند آنچه شما بااوكرده ايد. واز آن مرض به جوار رحمت الهى انتقال نمود.(13)
وبـه روايـت ديـگـر چـنـدانـكـه فـضـل بـن يـحـيـى را تـكـليـف بـر قـتـل آن جـنـاب كـردنـد اواقدام نكرد بلكه اكرام وتعظيم آن جناب مى نمود وچون هارون به رقّه رفت خبر به او رسيد كه آن جناب نزد فضل بن يحيى مكرم ومعزز است، اهانت وآسيبى نـسـبـت بـه آن جـنـاب روا نـمـى دارد، مـسـرور خـادم را بـه تـعـجـيـل فـرسـتـاد بـه سـوى بـغـداد بـا دونـامـه كـه بـى خـبـر بـه خـانـه فضل درآيد وحال آن جناب را مشاهده نمايد اگر چنان بيند كه مردم به اوگفته اند يك نامه را به عباس بن محمّد وديگرى را به سندى بن شاهك برساند كه ايشان آنچه در آن نامه نـوشـتـه بـاشـد بـه عـمـل آورنـد، پـس (مـسـرور) بـى خـبـر داخل بغداد شد وناگهان به خانه فضل رفت وكسى نمى دانست كه براى چه كار آمده است، چـون ديد كه آن جناب در خانه اومعزز و مكرم است، در همان ساعت بيرون رفت وبه خانه عـبـاس بـن مـحـمـّد رفـت نـامـه هـارون را بـه اوداد، چـون نـامـه را گـشـود فضل بن يحيى را طلبيد واورا در عقابين كشيد وصد تازيانه بر اوزد ومسرور خادم آنچه واقـع شده بود به هارون نوشت، چون بر مضمون نامه مطلع شد نامه نوشت كه آن جناب را بـه سـنـدى بـن شـاهـك تـسـليـم كـنـنـد. ودر مجلس ديوانخانه خود به آواز بلند گفت: فـضـل بـن يحيى مخالفت امر من كرده است من اورا لعنت مى كنم، شما هم اورا لعنت كنيد. پس جميع اهل مجلس صدا به لعن اوبلند كردند، چون اين خبر به يحيى برمكى رسيد مضطرب شـد خـود را بـه خـانـه هـارون رسـانـيـد واز راه ديـگـر غـيـر مـتـعـارف داخـل شـد واز عـقـب هـارون درآمـد وسـر در گـوش اوگـذاشـت وگـفـت اگـر پـسـر مـن فـضـل مـخـالفـت تـوكـرده مـن اطـاعـت تـومـى كـنـم وآنـچـه مـى خـواهـى بـه عمل مى آورم.
پـس هـارون از يـحـيـى وپـسـرش راضـى شـده روبـه سـوى اهـل مجلس كرد وگفت: (فضل) مخالفت من كرده بود من اورا لعنت كردم اكنون توبه وانابه كرده است من از تقصير اوگذشتم شما از اوراضى شويد، همگان آواز بلند كردند كـه مـا دوسـتيم با هر كه تودوستى ودشمنيم با هر كه تودشمنى. پس يحيى به سرعت روانـه بـغـدا شـد، از آمدن اومردم مضطرب شدند هر كسى سخنى مى گفت لكن اواظهار كرد كـه مـن از بـراى تـعـيـمـر قـلعـه وتـفـحـص احـوال عـمـال بـه ايـن صـوب آمـده ام وچند روز مـشـغـول آن اعـمـال بود، پس سندى بن شاهك را طلبيد وامر كرد كه آن امام معصوم را مسموم گـردانـد ورطـبـى چـند به زهر آلوده كرد به ابن شاهك داد كه نزد آن جناب ببرد ومبالغه نـمـايـد در خـوردن آنـهـا ودسـت از آن جـنـاب بـر نـدارد تـا تناول نمود، و موافق روايتى سندى خرماهاى زهرآلود را براى آن حضرت فرستاد وخود آمد بـبـيـنـد تـنـاول كـرده اسـت يـا نـه، وقـتـى رسـيـد كـه حـضـرت ده دانـه از آن تـنـاول فـرمـوده بـود، گـفـت: ديـگـر تناول نما، فرمود كه در آنچه خوردم مطلب توبه عـمـل آمـد وبـه زيـاده احـتـيـاجـى نـيـسـت. پس پيش از وفات آن حضرت به چند روز قضات وعـدول را حـاضـر كـرد و حـضـرت را بـه حـضـور ايـشان آورد وگفت: مردم مى گويند كه مـوسـى بـن جـعـفـر در تنگى وشدت است، شما حال اورا مشاهده كنيد وگواه شويد كه آزار وعلتى ندارد وبر اوكار را تنگ نگرفته ايم، حضرت فرمود كه اى جماعت! گواه باشيد كـه سـه روز اسـت كـه ايشان زهر به من داده اند وبه ظاهر صحيح مى نمايم ولكن زهر در انـدرون مـن جـا كـرده اسـت ودر آخـر ايـن روز سرخ خواهم شد به سرخى شديد وفردا زرد خـواهـم شـد زردى شـديـد وروز سـوم رنـگـم بـه سـفـيـدى مـايـل خـواهد شد وبه رحمت حق تعالى واصل خواهم شد، چون آخر روز سوم شد روح مقدسش در ملاء اعلى به پيغمبران وصديقان وشهداء ملحق گرديد.(14)

اشهر در تاريخ شهادت آن حضرت آن است كه در بيست وپنجم رجب سنه صد و هشتاد وسه در بـغـداد در حـبـس سـنـدى بـن شـاهـك واقـع شد وبعضى پنجم ماه مذكور گفته اند. وعمر شـريـفـش در آن وقـت پـنـجـاه وپـنـج سـال وبـه روايـت (كـافـى) پـنجاه وچهار سـال بـود.(1) وبـيـسـت سـاله بـود كـه امـامـت بـه آن جـنـاب مـنـتـقـل شـد ومـدت امـامـتـش سى وپنج سال بوده كه مقدارى از آن در بقيه ايام منصور بوده واوبـه ظـاهـر مـتـعـرض آن حـضـرت نـشـد وبـعـد از اوده سال و كسرى ايام خلافت مهدى بود واوحضرت را به عراق طلبيد ومحبوس گردانيد وبه سـبـب مـشـاهـده مـعجزات بسيار جراءت بر اذيت به آن حضرت ننمود وآن جناب را به مدينه بـرگـردانـيـد وبـعـد از آن يـك سـال وكـسـرى مدت خلافت هادى بود واونيز آسيبى به آن حضرت نتوانست رسانيد.(2)
صـاحـب (عمدة الطالب) گفته: هادى آن حضرت را گرفت ودر حبس ‍ نمود، اميرالمؤ منين عليه السلام را در خواب ديد كه به اوفرمود:
(فـَهـَلْ عـَسـَيـْتـُمْ اِنْ تـَوَلَّيـْتـُمْ اَنْ تُفْسِدُوا فِى الاَرْضَ وَ تُقَطِّعُوا اَرْحامَكُمْ؟) (3)
چـون بـيـدار شـد مـراد آن حضرت را دانست، امر كرد حضرت امام موسى عليه السلام را از حـبـس رهـا كـردنـد، بـعـد از چـنـدى بـازخـواسـت آن حـضـرت را حـبـس كـنـد واذيـت رسـانـد، اجل اورا مهلت نداد وهلاك شد، چون خلافت به هارون الرشيد رسيد آن حضرت را به بغداد آورد ومـدتـى مـحـبـوس داشـت ودر سـال چـهـاردهم خلافت خويش آن حضرت را به زهر شهيد كرد.(4)
امـا سـبـب گـرفـتـن هارون آن جناب را وفرستادن اورا به عراق چنانكه شيخ طوسى و ابن بـابـويـه وديـگران روايت كرده اند آن بود كه چون رشيد خواست كه امر خلافت را براى اولاد خود محكم گرداند از ميان پسران خود ـ كه چهارده تن بودند ـ سه نفر را اختيار كرد، اول مـحـمـّد امـيـن پـسـر زبـيده را وليعهد خود گردانيد وخلافت را بعد از او براى عبداللّه ماءمون وبعد از اوبراى قاسم مؤ تمن قرار داد وچون جعفر بن محمّد بن اشعث را مربى ابن زبـيـده گـردانـيده بود يحيى برمكى كه اعظم وزراى هارون بود انديشه كرد كه بعد از اواگر خلافت به محمّد امين منتقل شود ابن اشعث مالك اختيار اوخواهد شد ودولت از سلسله من بـيـرون خواهد رفت، در مقام تضييع ابن اشعث برآمد ومكرر ومكرر نزد هارون از اوبدى مى گفت تا آنكه اورا نسبت داد به تشيع واعتقاد به امامت موسى بن جعفر عليه السلام وگفت: اواز مـحبان ومواليان امام موسى عليه السلام است واورا خليفه عصر مى داند وهرچه به هم رسـانـد خـمـس آن را بـراى آن جـناب مى فرستد وبه اين سخنان شورانگيز، هارون را به فكر آن حضرت انداخت تا آنكه روزى هارون از يحيى وديگران پرسيد كه آيا مى شناسيد از آل ابـى طـالب كـسـى را كـه طـلب نـمـايـم وبـعـضـى از احوال موسى بن جعفر را از اوسؤ ال نمايم؟
ايشان على بن اسماعيل بن جعفر برادرزاده آن حضرت را كه آن جناب احسان بسيار نسبت به اومـى نـمـود وبـر خـفاياى احوال آن جناب اطلاع تمام داشت تعيين كردند. (به روايت ديگر، محمّد بن اسماعيل برادرزاده آن جناب بود).(5)
پـس به امر خليفه نامه اى به پسر اسماعيل نوشتند واورا طلبيدند، چون آن جناب بر آن امـر مـطـلع شد اورا طلبيد وگفت: اراده كجا دارى؟ گفت: اراده بغداد، فرمود كه براى چه مـى روى؟ گفت: پريشان شده ام وقرض بسيارى به هم رسانيده ام، آن جناب فرمود كه مـن قـرض تـورا اداء مـى كـنـم وخـرج تـورا مـتـكـفـل مـى شـوم، اوقـبول نكرد وگفت: مرا وصيتى كن! آن جناب فرمود: وصيت مى كنم كه در خون من شريك نـشوى واولاد مرا يتيم نگردانى، باز گفت: مرا وصيت كن! حضرت باز اين وصيت فرمود تـا سـه مرتبه، پس سيصد دينار طلاوچهار هزار درهم به اوعطا فرمود، چون اوبرخاست حـضـرت بـه حـاضـران فـرمـود: بـه خـدا سوگند كه در ريختن خون من سعايت خواهد كرد وفـرزنـدان مـرا بـه يـتـيـمـى خـواهـد انـداخـت! گـفـتـنـد: يـابـن رسـول اللّه! اگـر چـنـيـن اسـت چـرا بـه اواحـسـان مـى نـمـايـى وايـن مال جزيل را به او مى دهى. فرمود:
(حـَدَّثـَنـى اَبـى عـَنْ آبـائِه عـَنْ رَسـُولِ اللّهِ صـلى اللّه عـليه وآله وسلم: اِنَّ الرَّحِمَ اِذاقُطِعَتْ فَوُصِلَتْ قَطَعَهَا اللّهُ)؛
حـاصـل روايـت آنـكـه، پـدران مـن روايـت كـرده انـد از رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه وآله و سـلم كـه چون كسى كه با رحم خود احسان كند واودر بـرابـر بـدى كـنـد وايـن كس قطع احسان خود را از اونكند حق تعالى قطع رحمت خود را از اومى كند واورا به عقوبت خود گرفتار مى نمايد.
وبـالجـمـله؛ چـون على بن اسماعيل به بغداد رسيد، يحيى بن خالد برمكى اورا به خانه برد وبا اوتوطئه كرد كه چون به مجلس هارون رود امرى چند نسبت به آن حضرت دهد كه هـارون را بـه خـشـم آورد، پـس اورا بـه نـزد هـارون بـرد. چـون بـر او داخـل شـد سـلام كـرد وگفت: هرگز نديده ام كه دوخليفه در يك عصر بوده باشند، تو در اين شهر خليفه وموسى بن جعفر در مدينه خليفه است، مردم از اطراف عالم خراج از براى اومـى آورنـد وخـزانـه ها به هم رسانيده وملكى را به سى هزار درهم خريده ونام اورا (يسيره) گذاشته. پس هارون دويست هزار درهم حواله كرد به اوبدهند، چون آن بدبخت بـه خـانـه بـرگـشـت دردى در حـلقـش به هم رسيد و هلاك شد واز آن زرها منتفع نشد. وبه روايـت ديـگـر بـعـد از چـندى اورا زحيرى عارض شد وجميع اعضا واحشاء اوبه زير آمد ودر همان حال كه زر را براى او آوردند در حالت نزع بود، واز اين پولها جز حسرت چيزى از براى اوحاصل نشد و زرها را به خزانه خليفه برگردانيدند.(6)
وبالجمله؛ در همان سال كه سال صد وهفتاد ونهم هجرى بود وهارون براى استحكام خلافت اولاد خـود بـه گـرفتن امام موسى عليه السلام اراده حج كرد و فرمانها به اطراف نوشت كـه عـلمـا وسـادات واعـيـان وواشـراف هـمـه در مـكه حاضر شوند كه از ايشان بعيت بگيرد وولايت عهد اولاد اودر بلاد اومنتشر گردد. (7)
اول بـه مـديـنـه طـيبه آمد، يعقوب بن داود روايت كرده است كه چون هارون به مدينه آمد، من شـبـى بـه خـانـه يـحـيـى بـرمـكـى رفـتـم واونقل كرد كه امروز شنيدم كه هارون نزد قبر رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه وآله وسـلم بـا اومـخاطبه مى كرد كه پدر ومادرم به فداى توباد يا رسول اللّه، من عذر مى طلبم در امرى كه اراده كرده ام در باب موسى بن جعفر، مـى خـواهـم اورا حـبس كنم براى آنكه مى ترسم فتنه برپا كند كه خونهاى امت توريخته شـود، يـحـيـى گـفـت: چـنـيـن گمان دارم كه فردا اورا خواهد گرفت. چون روز شد، هارون فـضـل بـن ربـيـع را فـرسـتـاد در وقـتـى كـه آن حـضـرت نـزد جـد بـزرگـوار خـود رسـول خـدا صـلى اللّه عليه وآله وسلم نماز مى كرد، در اثناى نماز آن جناب را گرفتند وكـشـيـدند كه از مسجد بيرون برند. حضرت متوجه قبر جد بزرگوار خود شد وگفت: يا رسـول اللّه! بـه تـوشـكـايـت مـى كـنـم از آنـچـه از امـت بـدكـردار تـوبـه اهـل بـيـت بـزرگـوار تو مى رسد، ومردم از هر طرف صدا به گريه وناله وفغان بلند كردند، چون آن امام مظلوم را نزد هارون بردند ناسزاى بسيار به آن جناب گفت، وامر كرد كـه آن جـنـاب را مـقيد گردانيدند ودومحمل ترتيب داد براى آنكه ندانند كه آن جناب را به كـدام نـاحـيـه مـى بـرنـد، يـكـى را بـه سوى بصره فرستاد وديگرى را به جانب بغداد وحـضرت در آن محمل بود ك به جانب بصره فرستاد، وحسان سروى را همراه آن جناب كرد كـه آن حـضـرت را در بـصـره بـه عـيسى بن جعفر بن ابى جعفر منصور كه امير بصره و پسر عموى هارون بود تسليم نمود، در روز هفتم ماه ذى الحجة يك روز پيش از ترويه، آن جـنـاب را داخـل بـصـره نـمودند ودر روز علانيه آن جناب را تسليم عيسى نمودند، عيسى آن حـضـرت را در يـكـى از حـجـره هـاى خـانـه خـود كـه نـزديـك به ديوانخانه اوبود محبوس گردانيد ومشغول فرح وسرور عيد گرديد وروزى دو مرتبه در آن حجره را مى گشود، يك نـوبـت بـراى آنـكـه بيرون آيد ووضوبسازد، نوبتى ديگر براى آنكه طعام از براى آن جـنـاب بـبرند. محمّد بن سليمان نوفلى گفت كه يكى از كاتبان عيسى كه نصرانى بود وبـعـد، اسـلام اظـهـار كرد رفيق بود با من، وقتى براى من گفت كه اين عبد صالح وبنده شـايـسته خدا، يعنى موسى بن جعفر عليه السلام در اين ايام كه در اين خانه محبوس بود چـيـزى چـنـد شـنيد از لهوولعب وساز و خوانندگى وانواع فواحش ومنكرات كه گمان ندارم هرگز به خاطر شريفش آنها خطور كرده باشد.
وبـالجـمـله؛ مـدت يـك سال آن حضرت در حبس عيسى بود ومكرر هارون به او نوشت كه آن جـنـاب را شـهيد كند. اوجراءت نكرد كه به اين امر شنيع اقدام كند، جمعى از دوستان اونيز اورا از آن مـنـع كـردنـد، چـون مـدت حـبـس آن حـضـرت نـزد او بـه طـول انـجـامـيـد، نـامـه اى بـه هـارون نـوشـت كـه حـبـس مـوسـى عـليـه السـلام نـزد مـن طـول كـشـيـد ومـن بـر قـتـل وى اقـدام نـمـى نـمـايـم، مـن چـنـدان كـه از حـال اوتفحص مى نمايم به غير عبادت وتضرع وزارى وذكر ومناجات با قاضى الحاجات چيزى نمى شنوم و نشنيدم كه هرگز به تويا بر من يا بر احدى نفرين نمايد يا بدى از ما ياد نمايد بلكه پيوسته متوجه كار خود است به ديگرى نمى پردازد، كسى را بفرست كه من اورا تسليم اونمايم والاّ اورا رها مى كنم وديگر حبس وزجر اورا بر خود نمى پسندم. يـكـى از حـواسـيـس عـيـسـى كـه بـه تـفـحـص احـوال آن جـنـاب مـوكـل بـود گـفـتـه كـه من در آن ايام بسيار از آن جناب مى شنيدم كه در مناجات با قاضى الحـاجـات مـى گـفـت: خـداونـدا! مـن پـيـوسـته سؤ ال مى كردم كه زاويه خلوتى وگوشه عزلتى وفراخ خاطرى از جهت عبادت وبندگى خود مرا روزى كنى اكنون شكر مى كنم كه دعـاى مـرا مستجاب گردانيدى، آنچه مى خواستم عطا فرمودى. چون نامه عيسى به هارون رسـيـد كـس فـرسـتـاد وآن جـنـاب را از بـصـره بـه بـغـداد بـرد ونـزد فضل بن ربيع محبوس ‍ گردانيد.(8) ودر اين مدتى كه محبوس بود پيوسته مشغول عبادت بود و بيشتر اوقات در سجده بود.
شـيـخ صدوق از ثوبانى روايت كرده است كه جناب امام موسى عليه السلام در مدت زياده از ده سـال هـر روز كـه مـى شـد بـعـد از روشـن شـدن آفـتـاب بـه سـجـده مـى رفـت و مـشـغـول دعـا وتـضـرع مـى بـود تا زوال شمس ودر ايامى كه در حبس بود بسا مى شد كه هـارون بـر بام خانه مى رفت ونظر مى كرد در آن حجره كه آن جناب را در آنجا حبس  كرده بودند، جامه اى مى ديد كه بر زمين افتاده است وكسى را نمى ديد، روزى به ربيع گفت: اين جامه چيست كه مى بينم در اين خانه؟ ربيع گفت: اين جامه نيست بلكه موسى بن جعفر اسـت، كـه هـر روز بـعـد از طـلوع آفـتـاب بـه سـجـده مـى رود تـا وقـت زوال گـفـت: هـرگـاه مـى دانى كه اوچنين است چرا اورا در اين زندان تنگ جا داده اى؟ هارون گـفـت: هـيهات! غير از اين علاجى نيست، (9) يعنى براى دولت من در كار است كه اوچنين باشد.(10)
در كـتـاب (درّالنـّظـيـم) اسـت كـه فـضـل بـن ربـيـع از پـدرش نـقـل كـرده كـه گـفـت: فـرسـتـاد مرا هارون رشيد نزد موسى بن جعفر عليه السلام براى رسـانـيـدن پـيـامـى ودر آن وقـت آن حـضـرت در حـبـس سـنـدى بـن شـاهـك بـود. مـن داخـل مـحـبـس شـدم ديـدم مـشغول نماز است، هيبت آن جناب نگذاشت مرا كه بنشينم لاجرم تكيه كـردم بـه شمشير خود وايستادم ديدم كه آن حضرت پيوسته نماز مى گذارد واعتنايى به مـن نـدارد ودر هـر دوركـعـت نـمـاز كـه سـلام مى دهد بلافاصله براى نماز ديگر تكبير مى گـويـد وداخل نماز مى شود، پس چون طول كشيد توقف من وترسيدم كه هارون از من مؤ اخذه كـنـد همين كه خواست آن حضرت سلام دهد من شروع كردم در كلام، آن وقت حضرت به نماز ديـگـر داخـل نـشـد وگـوش كرد به حرف من، من پيام رشيد را به آن حضرت رسانيدم وآن پـيـام ايـن بـود كـه بـه مـن گـفـتـه بود مگوبه آن حضرت كه اميرالمؤ منين مرا به سوى توفرستاده بلكه بگوبرادرت مرا به سوى توفرستاده و سلام به تومى رساند ومى گـويد به من رسيده بود از توچيزهايى كه مرا به قلق و اضطراب درآورده بود. پس من تـورا از مـديـنـه آوردم وتـفـحص از حال تونمودم، يافتم تورا پاكيزه حبيب، برى از عيب دانـسـتـم كـه آنچه براى توگفته بودند دروغ بوده پس فكر كردم كه تورا به منزلت بـرگـردانـم يـا نزد خودم باشى، ديدم بودنت نزد من سينه مرا از عداوت توبهتر خالى مى كند ودروغ بدگويان تورا بيشتر ظاهر مى گرداند، صلاح ديدم بودن تورا در اينجا لكـن هـر كـس را غـذايـى مـوافـق اسـت وبـا آن طـبـيعتش الفت گرفته وشايد شما در مدينه غـذاهايى ميل مى فرموديد وعادت به آن داشتيد كه در اينجا نمى يابى كسى را كه بسازد بـراى شـمـا، ومـن امـر كـردم (فـضـل) را كـه بـراى شـمـا بـسـازد هـر چـه مـيل داريد، پس امر فرما اورا به آنچه دوست داريد ومنبسط وگشاده روباشيد در هر چه كه اراده داريد.
راوى گفت: حضرت جواب داد به دوكلمه بدون آنكه التفات كند به من فرمود:
(لاحاضِرٌ لى مالى فَيَنْفَعُنى وَ لَمْ اُخْلَقْ سَؤُلا، اَللّهُ اَكْبَرُ)؛
يـعـنـى مـالم حـاضـر نـيـسـت كـه مـرا نـفـعـى رسـانـد، يـعـنـى هـرچـه بـخـواهـم دسـتـورالعـمـل بـدهـم بـرايـم درسـت كـنـنـد وخـدا مـرا خـلق نـكـرده سـؤ ال كـنـنـده واز كـسـى چـيـزى طـلب كـنـنـده. ايـن را فـرمـود وگـفـت: اَللّهُ اَكـْبـَرُ! وداخـل نـمـاز شـد. راوى گـفـت: مـن بـرگـشـتـم بـه نـزد هـارون وكـيـفـيـت را بـراى اونـقـل كـردم هـارون گـفـت: چـه مصلحت مى بينى درباره او؟ گفتم: اى آقاى من! اگر خطى بكشى در زمين وموسى بن جعفر داخل در آن شود و بگويد بيرون نمى آيم از آن، راست مى گـويـد بـيـرون نـخـواهـد آمـد از آن، گـفـت چـنان است كه مى گويى، لكن بودنش نزد من مـحـبـوبـتـر است به سوى من، وروايت شده كه هارون به وى گفت كه اين خبر را با كسى مگو، گفت تا هارون زنده بود اين خبر را به احدى نگفتم. (11)
شـيـخ طـوسى رحمه اللّه از محمّد بن غياث روايت كرده كه هارون رشيد به يحيى بن خالد گـفت: برونزد موسى بن جعفر عليه السلام وآهن را از اوبردار وسلام مرا به او برسان وبگو:
(يـَقـُولُ لَكَ اِبـْنُ عـَمِّكَ اِنَّهُ قـَدْ سـَبـَقَ مـِنـّى فـيـك يـَمينٌ اَنّى لااُخَلّيكَ حَتّى تُقِرَّلى بـاْلاِسـائةِ وَ تـَسـْئَلَنـى الْعَفْوَ عَمّا سَلَفَ مِنْكَ وَ لَيْسَ عَلَيْكَ فى اَقْرارِكَ عارُ وَ لافى مَسْئَلَِتكَ اِيّاىّ مَنْقَصَةٌ)؛
يـعـنـى پـسـر عمويت مى گويد كه من پيش از اين قسم خورده ام كه تورا رها نكنم تا آنكه اقـرار كـنـى بـراى مـن بـه آنـكـه بـد كـرده اى واز مـن سـؤ ال وخـواهـش كـنـى كـه عـفـوكـنـم از آنچه از توسر زده ونيست در اين اقرارت به بدى بر تـوعـارى ونـه در ايـن خـواهـش ‍ وسـؤ الت بـر تـونـقـصـانـى وايـن يـحـيى بن خالد ثقه ومـحـل اعـتـمـاد مـن ووزيـر مـن و صـاحـب امـر مـن اسـت از اوسـؤ ال وخـواهـش كـن بـه قـدرى كـه قـسـم به من عمل آمده باشد وخلاف قسم نكرده باشم، پس هـركجا خواهى بروبه سلامت. محمّد بن غياث راوى گويد كه خبر داد مرا موسى بن يحيى بـن خـالد كه موسى بن جعفر عليه السلام در جواب يحيى، فرمود اى ابوعلى! من مردنم نزديك است واز اجلم يك هفته باقى مانده است.(12)
وروايـت شـده كـه در ايـامـى كـه در حـبـس فـضـل بـن ربـيـع بـود، فـضـل گـفـت: مـكـرر نـزد مـن فـرسـتـادنـد كـه اورا شـهـيـد كـنـم مـن قـبـول نـكـردم واعـلام كـردم كـه ايـن كـار از مـن نـمـى آيـد و چـون هـارون دانـسـت كـه فـضـل بن ربيع بر قتل آن حضرت اقدام نمى كند آن جناب را از خانه اوبيرون آورد ونزد فضل بن يحيى برمكى محبوس گردانيد. فضل هر شب (خوانى) براى آن جناب مى فرستاد ونمى گذاشت كه از جاى ديگر طعام براى آن جناب آورند. ودر شب چهارم كه خوان را حـاضر كردند آن امام مظلوم سر به جانب آسمان بلند كرد وگفت: خداوندا! تومى دانى كه اگر پيش از اين روز چنين طعامى مى خوردم هر آينه اعانت بر هلاكت خود كرده بودم وامشب در خـوردن ايـن طـعـام مـجـبـور مـعـذورم، وچـون از آن طـعـام تـنـاول نـمـود اثـر زهـر در بـدن شـريفش ظاهر شد ورنجور گرديد، چون روز شد طبيبى بـراى آن حـضـرت آوردنـد چون طبيب احوال آن حضرت پرسيد جواب اونفرمود، چون بسيار مـبـالغـه كـرد، آن جـناب دست مبارك خود را بيرون آورد وبه اونمود وفرمود كه علت من اين اسـت. چون طبيب نظر كرد ديد كه كف دست مباركش سبز شده وآن زهرى كه به آن جناب داده انـد در آن مـوضـع مـجتمع گرديده. پس طبيب برخاست ونزد آن بدبختان رفت وگفت: به خـدا سـوگـنـد كـه اوبـهتر از شما مى داند آنچه شما بااوكرده ايد. واز آن مرض به جوار رحمت الهى انتقال نمود.(13)
وبـه روايـت ديـگـر چـنـدانـكـه فـضـل بـن يـحـيـى را تـكـليـف بـر قـتـل آن جـنـاب كـردنـد اواقدام نكرد بلكه اكرام وتعظيم آن جناب مى نمود وچون هارون به رقّه رفت خبر به او رسيد كه آن جناب نزد فضل بن يحيى مكرم ومعزز است، اهانت وآسيبى نـسـبـت بـه آن جـنـاب روا نـمـى دارد، مـسـرور خـادم را بـه تـعـجـيـل فـرسـتـاد بـه سـوى بـغـداد بـا دونـامـه كـه بـى خـبـر بـه خـانـه فضل درآيد وحال آن جناب را مشاهده نمايد اگر چنان بيند كه مردم به اوگفته اند يك نامه را به عباس بن محمّد وديگرى را به سندى بن شاهك برساند كه ايشان آنچه در آن نامه نـوشـتـه بـاشـد بـه عـمـل آورنـد، پـس (مـسـرور) بـى خـبـر داخل بغداد شد وناگهان به خانه فضل رفت وكسى نمى دانست كه براى چه كار آمده است، چـون ديد كه آن جناب در خانه اومعزز و مكرم است، در همان ساعت بيرون رفت وبه خانه عـبـاس بـن مـحـمـّد رفـت نـامـه هـارون را بـه اوداد، چـون نـامـه را گـشـود فضل بن يحيى را طلبيد واورا در عقابين كشيد وصد تازيانه بر اوزد ومسرور خادم آنچه واقـع شده بود به هارون نوشت، چون بر مضمون نامه مطلع شد نامه نوشت كه آن جناب را بـه سـنـدى بـن شـاهـك تـسـليـم كـنـنـد. ودر مجلس ديوانخانه خود به آواز بلند گفت: فـضـل بـن يحيى مخالفت امر من كرده است من اورا لعنت مى كنم، شما هم اورا لعنت كنيد. پس جميع اهل مجلس صدا به لعن اوبلند كردند، چون اين خبر به يحيى برمكى رسيد مضطرب شـد خـود را بـه خـانـه هـارون رسـانـيـد واز راه ديـگـر غـيـر مـتـعـارف داخـل شـد واز عـقـب هـارون درآمـد وسـر در گـوش اوگـذاشـت وگـفـت اگـر پـسـر مـن فـضـل مـخـالفـت تـوكـرده مـن اطـاعـت تـومـى كـنـم وآنـچـه مـى خـواهـى بـه عمل مى آورم.
پـس هـارون از يـحـيـى وپـسـرش راضـى شـده روبـه سـوى اهـل مجلس كرد وگفت: (فضل) مخالفت من كرده بود من اورا لعنت كردم اكنون توبه وانابه كرده است من از تقصير اوگذشتم شما از اوراضى شويد، همگان آواز بلند كردند كـه مـا دوسـتيم با هر كه تودوستى ودشمنيم با هر كه تودشمنى. پس يحيى به سرعت روانـه بـغـدا شـد، از آمدن اومردم مضطرب شدند هر كسى سخنى مى گفت لكن اواظهار كرد كـه مـن از بـراى تـعـيـمـر قـلعـه وتـفـحـص احـوال عـمـال بـه ايـن صـوب آمـده ام وچند روز مـشـغـول آن اعـمـال بود، پس سندى بن شاهك را طلبيد وامر كرد كه آن امام معصوم را مسموم گـردانـد ورطـبـى چـند به زهر آلوده كرد به ابن شاهك داد كه نزد آن جناب ببرد ومبالغه نـمـايـد در خـوردن آنـهـا ودسـت از آن جـنـاب بـر نـدارد تـا تناول نمود، و موافق روايتى سندى خرماهاى زهرآلود را براى آن حضرت فرستاد وخود آمد بـبـيـنـد تـنـاول كـرده اسـت يـا نـه، وقـتـى رسـيـد كـه حـضـرت ده دانـه از آن تـنـاول فـرمـوده بـود، گـفـت: ديـگـر تناول نما، فرمود كه در آنچه خوردم مطلب توبه عـمـل آمـد وبـه زيـاده احـتـيـاجـى نـيـسـت. پس پيش از وفات آن حضرت به چند روز قضات وعـدول را حـاضـر كـرد و حـضـرت را بـه حـضـور ايـشان آورد وگفت: مردم مى گويند كه مـوسـى بـن جـعـفـر در تنگى وشدت است، شما حال اورا مشاهده كنيد وگواه شويد كه آزار وعلتى ندارد وبر اوكار را تنگ نگرفته ايم، حضرت فرمود كه اى جماعت! گواه باشيد كـه سـه روز اسـت كـه ايشان زهر به من داده اند وبه ظاهر صحيح مى نمايم ولكن زهر در انـدرون مـن جـا كـرده اسـت ودر آخـر ايـن روز سرخ خواهم شد به سرخى شديد وفردا زرد خـواهـم شـد زردى شـديـد وروز سـوم رنـگـم بـه سـفـيـدى مـايـل خـواهد شد وبه رحمت حق تعالى واصل خواهم شد، چون آخر روز سوم شد روح مقدسش در ملاء اعلى به پيغمبران وصديقان وشهداء ملحق گرديد.(14)

ادامه مطلب

به مقتضاى كريمه: (وَ اَمّا الّذينَ اَبْيَضَّتْ وُجُوهُهُمْ فَفى رَحْمَةِ اللّهِ) (15)، روسفيد به رحمت الهى منتقل شد. رحمه اللّه
شـيـخ صـدوق وغـيـره، از حـسـن بـن مـحـمـّد بـن بـشـّار روايـت كـرده كـه گـفـت: شـيخى از اهـل (قـطـيـعـة الرّبـيـع) كـه از مـشاهير عامه بود وبسيار موثق بود واعتماد بر قـول اوداشـتـيـم، مـرا خـبـر داد كـه روزى سندى بن شاهك مرا با جماعتى از مشاهير علما كه جملگى هشتاد نفر بوديم جمع كرد وبه خانه اى درآورد كه موسى بن جعفر عليه السلام در آن خـانـه بـود. چـون نـشـسـتـم سـنـدى بـن شـاهـك گـفـت: نـظـر كـنـيـد بـه احـوال ايـن مـرد يعنى موسى بن جعفر عليه السلام كه آيا آسيبى به اورسيده است؛ زيرا كـه مـردم گـمـان مى كنند كه اذيتها وآسيبها به اورسانيده ايم واورا در شدت و مشقت داريم ودر ايـن بـاب سـخـن بـسـيـار مـى گـويـنـد، مـا اورا در چـنـيـن مـنـزل گشاده بر روى فرشهاى زيبا نشانيده ايم. خليفه نسبت به اوبدى در نظر ندارد، بـراى ايـن اورا نگاه داشته كه چون برگردد با اوصحبت بدارد ومناظره كند، اينك صحيح وسـالم نشسته است ودر هيچ باب بر اوتنگ نگرفته ايم اينكه حاضر است از اوبپرسد و گواه باشيد. آن شيخ گفت كه در تمام مجلس همت ما مصروف بود در نظر كردن به سوى آن امـام بـزرگـوار ومـلاحـظـه آثـار فـضـل وعـبادت وانوار سيادت ونجابت و سيماى نيكى وزهـادت كـه از جـبين مبينش ساطع ولامع بود، پس حضرت فرود كه اى گروه! آنچه بيان كـرد در بـاب تـوسـعـه مكان ومنزل ورعايت ظاهر چنان است كه او گفت ولكن بدانيد وگواه بـاشـيـد كـه اومـرا زهـر خـورانـيده است در نه دانه خرما وفردا رنگ من زرد خواهد شد وپس فـردا خـانـه رنـج وعنا رحلت خواهد كرد وبه دار بقاء ورفيق اعلنى محلق خواهد شد، چون حضرت اين سخن فرمود، سندى بن شاهك به لرزه در آمد مانند شاخه هاى درخت خرما بدون پليدش مى لرزيد.(16)
ومـوافـق بـعـضـى روايـات پـس حـضـرت از آن لعـيـن سـؤ ال كـرد كـه غـلام مـرا نـزد مـن بـيـاور كـه بـعـد از فـوت مـن مـتـكـفـل احـوال مـن گـردد، آن لعـيـن گـفـت: مـرا رخـصـت ده كـه از مـال خـود تـورا كـفـن كـنـم، حـضـرت قـبـول نـكـرد فـرمـود كـه مـا اهـل بـيـت مـهـر زنـان مـا وزر حـج مـا وكـفـن مـردگـان مـا از مـال پـاكيزه ما است وكفن من نز من حاضر است. چون آن حضرت از دنيا رحلت كرد ابن شاهك لعـين، فقها واعيان بغداد را حاضر كرد براى آنكه نظر كنند كه اثر جراحتى در بدن آن حـضـرت نـيست وبر مردم تسويل كنند كه هارون را در فوت آن حضرت تقصيرى نيست پس آن حـضـر را در سر جسر بغداد گذاشتند وروى مباركش را گشودند ومردم را ندا كردند كه اين موسى بن جعفر است كه رافضه گمان مى كردند اونمى ميرد، از دنيا رحلت كرده است، بـيـايـيـد اورا مـشـاهـده كـنـيـد، مـردم مـى آمـدنـد وبـر روى مـبـارك آن حـضـرت نـظـر مـى كردند.(17)
شيخ صدوق از عمر بن واقد روايت كرده است كه سندى بن شاهك در يكى از شبها به نزد مـن فـرسـتـاد ومـرا طـلب داشـت ومن در بغداد بودم. پس من ترسيدم كه قصد بدى در حق من داشته باشد كه در اين وقت شب مرا طلب كرده پس وصيت كردم به عيالم در آنچه حاجت به اوداشتم وگفتم: اِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَيهِ راجِعُونْ وسوار گشتم وبه نزد سندى رفتم، همين كه مـرا مقابل خود ديد وگفت: اى ابوحفص! شايد ما تورا به ترس وفزع در آورده باشيم؟ گـفـتـم: بلى، گفت: اين طلبيدن نيست مگر به جهت خير. گفتم: پس كسى را بفرست به مـنـزل مـن كـه اهـل مـرا خبر دهد به امر من گفت: بلى، پس گفت: اى ابوحفص! آيا مى دانى تورا براى چه خواسته ام؟ گفتم: نه، گفت: آيا مى شناسى موسى بن جعفر را؟ گفتم: بـلى، بـه خـدا سـوگـنـد! مـن اورا مـى شـنـاسـم و روزگـارى است كه مابين من واودوستى وصـداقـت اسـت. پـرسـى كـيـسـت در بـغـداد كـه بـشـنـاسـد اورا از كـسـانـى كـه قـولش مقبول باشد، من جماعتى را نام بردم ودر دلم افتاد كه بايد موسى به جعفر عليه السلام فـوت كـرده بـاشـد، پـس فـرسـتـاد وآن جـمـاعـت را آوردنـد مثل من آنگاه از ايشان پرسيد كه مى شناسيد اشخاصى را كه موسى بن جعفر را بشناسند، ايـشـان نـيـز پرسيد كه مى شناسيد اشخاصى را كه موسى بن جعفر را بشناسند، ايشان نيز جمعى را نام بردند، فرستاد وايشان را نيز آوردند، چون صبح شد پنجاه وچند نفر در منزل سندى جمع شده بودند از اشخاصى كه موسى بن جعفر عليه السلام را مى شناختند ومـصـاحـبـت بـا اونـمـوده بـودنـد. پـس سـنـدى بـرخـاسـت وداخـل انـدرون شـد ومـا نـمـاز بـه جـا آورديم آن وقت كاتب اوبيرون آمد با طومارى ونوشت نـامـهـاى مـا را ومـنـازل مـا وصورتهاى ما وكردارهاى ما را، بعد از آن نزد سندى رفت و(سندى) بيرون آمد ودست بر من زد وگفت: برخيز يا اباحفص! جامه از روى موسى بن جعفر بردار، جامه برداشتم ديدم كه اووفات كرده، بگريستم واسترجاع نمودم بعد از آن به جماعت، گفت: همه نظر كنيد! يك يك نزديك آمدند وبديدند، پس گفت: شاهد شديد كه ايـن مـوسى بن جعفر است؟ گفتيم: آرى. گفت: يا غلام! بر عورت اوپارچه اى بپوشان واورا بـرهـنـه گـردان، چـنـان كـرد. گفت: هيچ در تن اونشانى مى بينيد كه آن را ناخوش بـيـنـيـد؟ گـفـتـيـم: نـمـى بـيـنـيـم غـيـر آنـكـه اومـرده اسـت، گـفت: همين جا باشيد تا اورا غـسـل دهـيـد وكـفـن كـنـيـد ودفـن نـمـايـيـد مـا بـمـانـيـديـم تـا غـسـل داده شد وكفن كرده شد وجنازه مباركش برداشتند و سندى بر اونماز كرد ودفن كرديم وبازگشتيم.(18)
صـاحـب (عـمدة الطالب) گفته كه در ايام شهادت آن حضرت هارون به شام رفت ويـحـيـى بـن خـالد، سـنـدى بـن شـاهـك را امـر كـرد بـه قـتـل آن حـضرت. پس ‍ گفته شده كه آن حضرت را زهر دادند وبه قولى آن حضرت را در ميان بساطى گذاشتند وچندان آن را پيچيدند تا آن حضرت شهيد شد. پس جنازه نازنينش را در محضر مردم آوردند كه تماشا كنند كه اثر جراحتى در اونيست ومحضرى تمام كردند كه آن حـضرت به مرگ خود از دنيا رفته است وسه روز آن حضرت را در ميان راه مردم نهادند كـه هـر كـه از آنجا بگذرد آن حضرت را ملاحظه كند وشهادت خود را در آن محضر بنويسد پس دفن شد به مقابر قريش انتهى.(19)
روايـت شـده كـه چـون سـنـدى بن شاهك جنازه آن امام مظلوم را برداشت كه به مقابر قريش نـقـل نـمـايـد كـسـى را وا داشـتـه بـود كـه در پـيـش جـنـازه نـدا مى كرد: هذا اِمام الرّافِضَةِ فـَاعـْرِفـُوهُ؛ يـعـنى اين امام رافضيان است بشناسيد اورا. پس آن جنازه شريف را آوردند در بازار گذاشتند ومنادى ندا كرد كه اين موسى بن جعفر است كه به مرگ خود از دنيا رفته، آگـاه بـاشيد ببينيد اورا، مردم دورش جمع شدند ونظر افكندند اثرى از جراحت يا خفگى در آن حـضـرت نـديـدند.(20) وديدند در پاى مباركش اثر حنّاء است، پس امر كردند علما وفقها را كه شهادت خود را در اين باب بنويسند، تمامى نوشتند مگر احمد بن حنبل كه هرچه اورا زجر كردند چيزى ننوشت.(21) وروايت شده كه آن بازارى كـه نـعـش شـريـف در آن گـذاشـتـه بـودند ناميده شد به (سوق الرياحين) ودر آن مـوضـع شريف بنايى ساختند ودرى بر آن قرار دادند كه مردم پا بر آن موضع نگذارند بـلكـه تـبـرك بـجـويـنـد، بـه آن وزيـارت كـنـنـد آن محل را.
ونقل شده از مولى اولياء اللّه صاحب (تاريخ مازندران) كه گفته من مكرر به آن موضع مشرف گشته ام وآن محل را بوسيده ام.
شـيـخ مـفـيد رحمه اللّه فرمود كه جنازه شريف را بيرون آوردند وگذاشتند بر جسر بغداد وندا كردند كه اين موسى بن جعفر است وفات كرده نگاه كنيد به او، مردم مى آمدند ونظر بـه صـورت مـبـاركـش مـى نـمـودند ومى ديدند وفات كرده.(22) وابن شهر آشـوب فـرمـوده كـه سـنـدى بـن شـاهك جنازه را بيرون آورد وگذاشت بر جسر بغداد وندا كـردنـد كـه ايـن مـوسى بن جعفر است كه رافضى ها گمان مى كردند نمى ميرد، پس نظر كـنـيـد بر او. واين را براى آن گفتند كه واقفه اعتقاد كرده بودند كه آن حضرت امام قائم اسـت وحـبـس اورا غـيـبـت اوگـمـان كـرده بـودنـد، پـس در ايـن حـال كـه سندى ومردمان در روى جسر اجتماع كرده بودند اسب سندى بن شاهك رم كرد واورا در آب افـكـنـد پس سندى غرق شد در آب و خداوند تعالى متفرق كرد جماعت يحيى بن خالد را.(23)
ودر روايـت شـيـخ صـدوق اسـت كـه جـنـازه را آوردنـد به آنجا كه مجلس شرطه بود، يعى محل عسس ونوكران حاكم بلد وچهار كس را بر پا داشتند تا ندا كردند كه اى مردمان هر كه مـى خـواهد ببيند موسى بن جعفر را بيرون آيد، پس در شهر غلغله افتاد، سليمان بن ابى جـعـفر عموى هارون قصرى داشت در كنار شط چون صداى غوغاى مردم را شنيد واين ندا به گـوشـش رسـيـد از قصر به زير آمد وغلامان خود را امر كرد كه آن جنبشيان را دور كردند وخـود عـمـامـه از سـر انـداخـت وگريبان چاك زد پاى برهنه در جنازه آن حضرت روانه شد وحكم كرد كه در پيش جنازه آن حضرت ندا كنند كه هر كه خواهد نظر كند به طيب پسر طيب بـيـايد نظر كند به سوى جنازه موسى بن جعفر عليه السلام، پس جميع مردم بغداد جمع شـدنـد وصداى شيون و فغان از زمين به فلك نيلگون مى رسيد، چون نعش آن حضرت را بـه (مـقـابـر قـريـش) آوردنـد بـه حـسـب ظـاهـر، خـود ايـسـتـاد مـتـوجـه غـسـل وحـنـوط وكـفـن آن حـضـرت شـد وكـفنى كه براى خود ترتيب داده بود كه به دوهزار وپـانـصـد ديـنـار تـمـام كـرده بـود وتـمـام قـرآن را بـر آن نـوشـتـه بـود بـر آن جـناب پـوشـانـيـدنـد، به اعزاز واكرام تمام آن جناب را در (مقابر قريش) دفن نمودند، چـون ايـن خـبـر بـه هـارون رسـيد به حسب ظاهر براى رفع تشنيع مردم نامه به اونوشت واورا تـحـسـيـن كـرد و نـوشـت كـه سـنـدى بـن شـاهـك مـلعـون آن اعـمـال را بـى رضـاى مـن كـرده، از تـوخـشـنـود شـدم كـه نـگـذاشـتـى بـه اتـمـام رساند.(24)
شـيـخ كلينى رحمه اللّه روايت كرده از يكى از خادمان حضرت امام موسى عليه السلام كه چـون حـضـرت مـوسى عليه السلام را از مدينه به جانب عراق بردند آن جناب حضرت امام رضـا عـليـه السـلام را امـر كـرد كـه هـر شـب تـا مـادامـى كه من زنده ام و خبر وفاتم به تونرسيده بايد كه بر در خانه بخوابى، راوى گويد كه هر شب رختخواب آن حضرت را در دهليز خانه مى گشوديم چون بعد از عشاء مى شد مى آمد ودر دهليز خانه به سر مى بـرد تـا صـبـح، چـون صـبـح مـى شـد بـه خـانـه تـشـريـف مـى بـرد، وچـهـار سال بدين حال به سر مى برد تا صبح، چون صبح مى شد به خانه تشريف مى برد، وچـهـار سـال بدين حال به سر برد تا يك شبى فراش آن حضرت را گسترديم آن جناب نـيـامـد بـه ايـن سـبب خاطر زاكيه اهل وعيال مستوحش شد وما هم از نيامدن آن حضرت ترسان ووحـشـتـنـاك شـديـم تـا صـبح، چون صبح طالع گرديد آن خورشيد رفعت وجلالت طالع گـرديد ودر خانه تشريف برد ورفت نزد ام احمد كه بانوى خانه بود وفرمود بياور آن وديـعـتـى كـه پـدر بزرگوارم به توسپرده تسليم من نما، ام احمد چون اين سخن استماع نـمـود آغـاز تـوجـه وزارى كـرد واز سـيـنـه پـر درد آه سـرد بـرآورد كـه واللّه آن مـونـس دل دردمندان وانيس جان مستمندان اين دار فانى را وداع گفته، پس آن جناب وى را تسلى داده از زارى وبـيـقرارى منع نمود وفرمود كه اين راز را افشا مكن واين آتش حسرت را در سينه پنهان دار تا خبر شهادت آن حضرت به والى مدينه رسد.
پـس ام احـمـد ودائعـى كـه در نـزد اوبـود بـه آن حـضـرت سـپـرد وگـفـت: روزى كـه آن گـل بـوستان نبوت وامامت مرا وداع مى فرمود، اين امانتها را به من سپرد وفرمود كه كسى را به اين امر مطلع نساز وهرگاه كه من فوت شدم پس هريك كه از فرزندان من نزد توآمد واز تـومـطـالبـه آنـها نمود به اوتسليم كن وبدان كه در آن وقت من دنيا را وداع كرده ام. پس حضرت آن امانتها را قبض فرمود وامر كرد كه از شهادت پدر بزرگوارش لب ببندد تـا خـبـر بـرسـد، پس ديگر حضرت در دهليز خانه شب نخوابيد، راوى گويد كه بعد از چند روزى خبر شهادت حضرت امام موسى عليه السلام به مدينه رسيد، چون معلوم كرديم در همان شب واقع شده بود كه جناب امام رضا عليه السلام به تاءييد الهى از مدينه به بـغداد رفته مشغول تجهيز وتكفين والد ماجدش گرديده بود آنگاه حضرت امام رضا عليه السـلام واهـل بـيـت عـصـمـت بـه مـراسـم مـاتـم حـضـرت مـوسى بن جعفر عليه السلام قيام نمودند.(25)
مـولف گـويـد: كـه سـيـد بـن طاوس عليه السلام در (مصباح الزائر) در يكى از زيارات حضرت موسى بن جعفر عليه السلام اين صلوات را بر آن حضرت كه محتوى است بـر شـمـه اى از فـضـائل ومـنـاقـب وعـبـادات ومـصـائب آن جـنـاب نقل كرده، شايسته است من آن را در اين جا نقل كنم:
(اَللّهـُمَّ صـَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ اَهْلِ بَيْتِهِ الطّاهِرينَ وَ صَلِّ عَلى مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ وَصىِّ الاَبـْرارِ وَ اِمـامِ الاَخـْيارِ وَ عَيْبَةِ اْلاَنْوارِ وَ وارِثِ السَّكينَةِ وَالْوِقارِ وَ الْحِكَمِ وَ اْلا ثارِ، الَّذى كانَ يُحيِى اللَّيلَ بِالسَّهَرِ اِلَى السَّحَرِ بِمُواصَلَةِ الاْسْتِغْفارِ، حَليفِ السَّجْدَةِ الطَّويلَةِ وَ الدُّمـُوعِ الْغـَزيـرَةِ وَ الْمُناجاتِ الْكَثِيرَةِ وَ الضُّراعاتِ الْمُتَّصِلَةِ وَ مَقَرِّ النُّهى وَ الْعَدْلِ وَ الْخـَيـْرِ وَالْفـَضـْلِ وَالنَّدى وَالْبـَذْلِ وَ مـَاءْلَفِ الْبـَلْوى وَالْصَّبـْرِ وَالْمـُضْطَهَدِ بِالظُّلمِ وَالْمـَقـْبُورِ بِالْجَوْرِ وَالْمُعَذَّبِ فى قَعْرِ السُّجُونِ وَ ظُلَمِ الْمَطاميرِ، ذِى السّاقِ الْمَرضوضِ بِحَلَقِ الْقُيُودِ وَالْجَنازَةِ الْمُنادى عَلَيْها بِذُلِّ الاِسْتِخْفافِ وَالْوارِدِ عَلى جَدِّهِ الْمُصْطَفىَ وَ اَبـيـهِ الْمُرْتَضى وَ اُمِّهِ سَيِدَةِ النِّسآءِ بِاِرْثِ مَغْصُوبٍ وَ وَلاءٍ مَسْلُوبٍ وَ اَمْرٍ مَغْلُوبٍ وَ دَمٍ مـَطـْلُوبٍ وَ سـَمٍّ مـَشْرُوبٍ. اَللّهُمَّ وَ كَما صَبَرَ عَلَى غَليظِ الْمِحَنِ وَ تَجَرُّعِ غُصَصِ الْكُرَبِ وَاسـْتـَسْلَمَ لِرِضاكَ وَ اَخْلَصَ الطّاعَةَ لَكَ وَ مَحَضَ الْخُشُوعَ وَاسْتَشْعَرَ الْخُضُوعَ وَ عادَى الْبـِدْعـَةَ وَ اَهْلَها وَ لَمْ يَلْحَقْهُ فِى شَى ءٍ مِنْ اَوامِرِكَ وَ نَواهيَك لَوْمَةٌ لائمٍ، صَلِّ عَلَيْهِ صَلَوةً نـامـِيـَةٌ مـُنـيـفـَة زاكـِيـَةً تـُوجـِبُ لَهُ بِها شَفاعَةَ اُمَمٍ مِنْ خَلْقِكَ وَ قُروُنٍ مِنْ بَراياَكَ وَ بَلِّغْهُ عَنّاتَحِيَّةً وَ سَلامَا وَ آتِنا مِنْ لَدُنْكَ فِى مُوالاتِهِ فَضْلا وَ اِحْسانا وَ مَغْفِرَةً وَ رِضْوانَا، اِنَّكَ ذُوالْفـَضـْلِ الْعـَمـيـمِ وَ التَّجـاوُزِ الْعـَظـيم، بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ.) (26)
ودر احـاديـث بـسـيـار وارد شـده كـه زيـارت آن حـضـرت مثل زيارت حضرت رسول صلى اللّه عليه وآله وسلم است.(27) ودر روايتى مـثـل آن اسـت كـه كـسـى زيـارت كـرده بـاشـد حـضـرت رسـول وامـيـرالمـؤ مـنـيـن ـ صـلوات اللّه عـليـهـمـا ـ را (28) ودر روايـت ديـگـر مـثـل آن است كه امام حسين عليه السلام را زيارت كند (29) ودر حديث ديگر هر كه آن حضرت را زيارت كند بهشت از براى اوست.(30) سلام اللّه عليه.
خطيب در (تاريخ بغداد) از على بن خلال نـقـل كـرده كـه گفت: هيچ امر دشوارى مرا رونداد كه بعد از آن بروم به نزد قبر حضرت موسى بن جعفر عليه السلام ومتوسل به آن جناب شوم مگر آنكه خداى تعالى از براى من آسان كرد.(31)
---------------------------------
1-(الكافى) 1/486.
2-(مناقب) ابن شهر آشوب 4/349.
3-سوره محمّد صلى اللّه عليه وآله وسلم (47)، آيه 22.
4-(عمدة الطالب) ص 196.
5-(جلاءالعيون) علامه مجلسى، ص 897.
6-(جلاءالعيون) علامه مجلسى ص 897 ـ 898.
7-(جلاءالعيون) ص 898/899.
8-(جلاءالعيون) علامه مجلسى، ص 899 ـ 900.
9-(عيون اخبار الرضا عليه السلام) 1/95.
10-(جلاءالعيون) ص 903.
11-(الدّرّ النظيم) ص 654.
12-(الغيبة) شيخ طوسى، ص 19.
13-(جلاءالعيون) علامه مجلسى، ص 903 ـ 904.
14-(جلاءالعيون) مجلسى، ص 904 ـ 905، (بحارالانوار) 48/247.
15-سوره آل عمران (3)، آيه 107.
16-(امـالى شـيـخ صدوق) ص 210 ـ 213 مجلس 29، حديث 235 ـ 237.
17-(جلاءالعيون) ص 905 ـ 906.
18-(عيون اخبار الرضا عليه السلام) 1/97 ـ 99.
19-(عمدة الطالب) ص 196.
20-(مقاتل الطالبيين) ص 417.
21-مـنـبـع مـعـتـبـرى بـراى گـواهـى نـدادن احـمـد بـن حـنـبـل يـافت نشد واستاد سيد عبداللّه فاطمى نيا فرمودند: اين مطلب درست نيست؛ چرا كه هـنـگـام شـهـادت امـام كـاظـم عـليـه السـلام، احـمـد حـنـبـل فـقـط پـانـزده سـال داشـتـه !؟ چـگـونـه آن مـوقع ايشان از علماى برجسته بود. بله ايشان كتك خورده در رابـطـه با عدم اعتقاد به خلق قرآن و امضاء نكردن اين مطلب كه آن هم بعد از شهادت امام رضا عليه السلام بوده است.
22-(ارشاد شيخ مفيد) 2/242.
23-(مناقب) ابن شهر آشوب، 4/3353.
24-(عيون اخبار الرضا عليه السلام) 1/99 ـ 100.
25-(الكافى) 1/381 ـ 382.
26-(مصباح الزّائر) ابن طاوس ص 382.
27-(كامل الزيارات) ص 313 ـ 314، باب 99، چاپ صدوق.
28-(كامل الزيارات) ص 313 ـ 314، باب 99، چاپ صدوق.
29-(كامل الزيارات) ص 313 ـ 314، باب 99، چاپ صدوق.
30-(كامل الزيارات) ص 313 ـ 314، باب 99، چاپ صدوق.
31-(تـاريـخ بـغـداد) 1/120، بـاب (مـا ذكـر مـقابر بغداد المخصوصة بالعلماء والزّهاد).
-----------------------------
مرحوم شيخ عباس قمي

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page