به سند موثق بلكه صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه: حضرت يوسف عليه السلام چون هنگام وفات او شد جمع كر آل يعقوب را، و ايشان در آن وقت هشتاد مرد بودند، و فرمود كه: اين قبطيان بر شما غالب خواهند شد و شما را به عذابهاى شديد معذب خواهند كرد، و نجات شما از دست ايشان نخواهد بود مگر به مردى از فرزندان لاوى پسر يعقوب كه نام او موسى و پسر عمران خواهد بود، و جوان بلند قامت پيچيده موى گندمگون خواهد بود.
پس بنى اسرائيل بعضى فرزندان خود را عمران نام مى كردند و عمران پسر خود را موسى نام مى كرد كه آن باشد كه يوسف خبر داده است.(1)
و حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: موسى عليه لسلام خروج نكرد تا آنكه پيش از او چهل كذاب (2) از بنى اسرائيل بيرون آمدند كه هر يك دعوى مى كردند منم آن موسى بن عمران كه يوسف خبر داده است، پس خبر رسيد به فرعون كه بنى اسرائيل وصف چنين كسى را مى گويند كه ذهاب ملك تو بدست او است و طلب مى كنند او را.
كاهنان و ساحران او گفتند كه: هلاك دين تو و قوم تو بر دست پسرى خواهد بود كه امسال در بنى اسرائيل متولد خواهد شد. پس فرعون قابله ها بر زنان بنى اسرائيل موكل گردانيد و امر كرد هر پسرى كه در اين سال متولد شود بكشند، و بر مادر موسى يك قابله موكل كرده بود.
چون بنى اسرائيل اين واقعه را ديدند گفتند: هرگاه پسران را بكشند و دختران را زنده بگذارند، ما همه هلاك خواهيم شد و نسل ما باقى نخواهند ماند، بيائيد با زنان نزديكى نكنيم.
عمران پدر موسى به ايشان گفت: بلكه مباشرت با زنان خود بكنيد كه امر خدا ظاهر خواهد شد و آن فرزند موعود متولد خواهد شد هر چند نخواهند مشركان، و گفت: هر كه جماع زنان را بر خود حرام كند من حرام نمى كنم، و هر كه ترك كند من ترك نمى كنم. و با مادر موسى مجامعت نمود و او حامله شد، پس قابله اى موكل كردند بر مادر موسى كه او را حراست نمايد، و هرگاه مادر موسى برمى خاست او برمى خاست، و هرگاه مى نشست او مى نشست، و چون حامله شد به موسى محبتى از او در دلها افتاد و چنين مى باشد همه حجتهاى خدا بر خلق. پس قابله به او گفت: چه مى شود تو را كه چنين زرد و گداخته مى شوى؟
گفت: مرا ملامت مكن بر اين حال، چون چنين نشوم و حال آنكه فرزند من چون متولد شود او را خواهند كشت؟!
قابله گفت: اندوهناك مباش كه من فرزند تو را از ايشان مخفى خواهم گردانيد.
مادر موسى اين سخن را از او باور نكرد.
پس چون موسى عليه السلام متولد شد و قابله پيدا شد، مادر موسى شروع به اضطراب كرد، قابله گفت: من نگفتم كه فرزند تو را مخفى مى كنم؟!
پس قابله موسى را برداشت بسوى مخزن برد و او را در جامه ها پيچيد و بيرون آمد به نزد پاسبان فرعون كه در خانه جمع شده بودند و گفت: برگرديد كه پاره اى خون از او افتاد و در شكم او فرزندى نبود.
پس مادر موسى او را شير داد و خائف شد كه مبادا صدائى از او ظاهر شود و قوم فرعون مطلع شوند، پس حق تعالى وحى فرمود بسوى او كه: تابوتى بساز و موسى را در تابوت بگذار و سرش را ببند و شب او را بيرون بر به كنار رود نيل مصر و در آب بينداز.
مادر موسى چنين كرد، و چون تابوت را در ميان آب انداخت برگشت بسوى او، هر چند دست مى زد و دور مى كرد باز برمى گشت بسوى او، تا آنكه در ميان آب انداخت و باد برداشت آن را و برد، و چون ديد كه باد آن را برد بيتاب شد و خواست فرياد كند، حق تعالى صبرى بر دلش فرستاد و ساكن شد.
آسيه زن فرعون كه از صلحاى زنان بنى اسرائيل بود به فرعون گفت: ايام بهار است، مرا بيرون بر و از براى من بفرما كه قبه اى بر كنار رود نيل بزنند تا من در اين ايام سير و تنزه بكنم.
فرعون فرمود: قبه اى براى او در كنار رود نيل زدند.
روزى در آن قبه نشسته بود ناگاه ديد تابوتى رو به او مى آيد، با كنيزان خود گفت: آيا مى بينيد آنچه من مى بينم بر روى آب؟
گفتند: بلى والله اى سيده و خاتون ما، مى بينيم چيزى.
چون تابوت نزديك او رسيد برجست و به كنار آب رفت و دست بسوى آن دراز كرد و نزديك شد آب او را فروگيرد تا آنكه فرياد زدند خدمه او، به هر نحو كه بود آن را از آب بيرون آورد و در كنار خود نهاد، چون تابوت را گشود پسرى ديد در غايت حسن و جمال و دلربائى، پس محبت از او در دلش افتاد و او را در دامن نشاند و گفت:اين پسر من است. ملازمانش نيز گفتند: بلى والله اى خاتون! تو فرزند ندارى و پادشاه فرزند ندارد و اين پسر زيبا را به فرزندى خود بردار.
پس آسيه برخاست و به نزد فرعون رفت و گفت: من يافته ام فرزند طيب شيرين نيكوئى كه به فرزندى برداريم كه موجب روشنى ديده من و تو باشد پس او را مكش.
گفت: از كجا آورده اى اين پسر را؟
گفت: نمى دانم فرزند كيست، اين را آب آورد و از روى آب گرفتم.
پس چندان التماس و سعى كرد تا فرعون راضى شد.
چون مردم شنيدند فرعون پسرى را به فرزندى برداشته است، هر كه بود از امراى فرعون و اشراف مصر زنان خود را فرستادند كه موسى را شير بدهند و نگهدارى كنند، و موسى پستان هيچيك را قبول نكرد كه شير از آن بخورد.
آسيه گفت: دايه اى براى پسر من طلب كنيد و هيچكس را حقير مشماريد و هر كه باشد بياوريد، و هر كه را مى آوردند موسى شير او را قبول نمى كرد.
پس مادر موسى به خواهر او گفت: برو تفحن بكن شايد اثرى از موسى ظاهر شود. پس خواهر موسى آمد تا در خانه فرعون و گفت: شنيده ام شما دايه اى براى فرزند خود مى طلبيد و در اينجا زن صالحه اى هست كه فرزند شما را مى گيرد كه شير بدهد و نگاهدارى بكند، چون به زن فرعون گفتند گفت: بياوريد او را، چون خواهر موسى را به نزد آسيه بردند پرسيد: از چه طايفه اى؟
گفت: از بنى اسرائيل.
گفت: برو اى دختر كه ما را با شما كارى نيست.
زنان به آسيه گفتند: خدا تو را عافيت دهد، بياور و ملاحظه بكن كه آيا پستان او را قبول مى كند يا نه؟
آسيه گفت: اگر قبول كند، آيا فرعون راضى خواهد شد كه طفل از بنى اسرائيل و دايه هم از بنى اسرائيل باشد؟ هرگز به اين راضى نخواهد شد.
گفتند: چه مى شود، امتحان مى كنيم كه آيا شير او را قبول مى كند يا نه؟ پس آسيه گفت: برو او را بياور.
خواهر موسى به نزد مادرش آمد و گفت: بيا كه زن پادشاه تو را مى طلبد، پس آمد به نزد آسيه، چون موسى را در دامنش گذاشت چسبيد به پستان او و شيرش را به شادى مى خورد! چون آسيه ديد كه پسرش شير او را قبول كرد بيتاب شد و دويد بسوى فرعون و گفت: از براى فرزند خود دايه اى يافتم و شير او را قبول كرد.
پرسيد: دايه از چه طايفه است؟
گفت: از بنى اسرائيل.
فرعون گفت: اين هرگز نمى شود كه طفل از بنى اسرائيل باشد و دايه هم از بنى اسرائيل. آسيه گفت: چه ترس دارى از اين طفل كه فرزند توست و در دامن تو بزرگ مى شود؟ چندان وجوه گفت و التماس كرد كه فرعون را از راءى خود برگردانيد و راضى نمود! پس موسى عليه السلام در ميان آل فرعون نشو و نمو كرد و مادرش و خواهرش و قابله امر او را مخفى داشتند تا آنكه مادرش و قابله فوت شدند. پس موسى عليه السلام بزرگ شد و بنى اسرائيل از او خبر نداشتند و در طلب او بودند و خبر او را مى پرسيدند و بر ايشان پوشيده بود.
چون فرعون شنيد كه ايشان در تفحص و تجسس آن فرزندند، فرستاد و عذاب را بر آنها شديدتر كرد و ميان ايشان جدائى انداخت و نهى كرد ايشان را از آنكه خبر دهند به آمدن او، و از سؤ ال كردن از احوال او.
پس در شب ماهتاب روشنى بنى اسرائيل بيرون رفتند و جمع شدند نزد مرد پير عالمى كه در ميان ايشان بود در صحرا و به او گفتند: ما راحتى كه مى يافتيم از اين شدتها، به خبرها و وعده ها بود، پس تا كى و تا چه وقت ما در اين بلا خواهيم بود؟
گفت: والله كه پيوسته در اين بلا خواهيد بود تا خدا بفرستد پسرى از فرزندان لاوى پسر يعقوب عليه السلام كه نام او موسى بن عمران است، پسر بلند قامت پيچيده موئى خواهد بود. در اين سخن بودند كه ناگاه موسى عليه السلام آمد به نزديك ايشان و بر استرى سوار بود و نزد ايشان ايستاد، چون آن پيرمرد به آن حضرت نظر كرد شناخت آن حضرت را به آن وصفها كه خوانده و شنيده بود،پس از او پرسيد: چه نام دارى خدا تو را رحمت كند؟
فرمود: موسى.
پرسيد: پسر كيستى؟
فرمود: پسر عمران.
آن پير برجست و بر دستش چسبيد و بوسيد و بنى اسرائيل هجوم آوردند و پايش را بوسيدند و آن حضرت ايشان را شناخت و ايشان او را شناختند و ايشان را شيعه خود گردانيد.
و بعد از اين مدتى گذشت، پس روزى موسى بيرون آمد و داخل شهرى از شهرهاى فرعون شد، ناگاه ديد كه مردى از شيعيانش جنگ مى كند با مردى از قبطيان از آل فرعون، پس استغاثه كرد آنكه شيعه او بود، و يارى طلبيد بر آن قبطى كه دشمن موسى بود، پس موسى عليه السلام دستى بر سينه قبطى زد كه دور كند او را، قبطى افتاد و مرد، و حق تعالى به موسى گشادگى در جسم و بدن و شدت بطشى و قوت عظمى عطا كرده بود. پس مردم اين واقعه را ذكر كردند و شايع شد امر او و گفتند: موسى مردى از آل فرعون را كشت! پس صبح كرد در آن شهر ترسان و مترقب اخبار بود.
چون صبح روز ديگر شد ناگاه آن شخصى كه ديروز از موسى طلب يارى كرده بود باز طلب يارى كرد از آن حضرت بر ديگرى! موسى عليه السلام به او گفت: بدرستى كه تو گمراهى و ظاهر كننده اى گمراهى را، ديروز با مردى منازعه كردى و امروز با مردى منازعه مى كنى؟!
پس چون اراده كرد كه بطش و غضب كند به آن كسى كه دشمن هر دو بود، گفت:اى موسى! مى خواهى مرا بكش چنانچه كشتى نفسى را ديروز؟! اراده ندارى مگر آنكه بوده باشى جبارى در زمين، و نمى خواهى بوده باشى از مصلحان.
و مردى آمد از اقصاى شهر و به سرعت مى آمد و گفت:اى موسى! بدرستى كه اشراف آل فرعون مشورت مى كنند با هم براى تو، كه تو را بكشند، پس بيرون رو بدرستى كه من براى تو از ناصحانم.
پس موسى بيرون رفت از شهر مصر بى پشت و پناهى، و بى چهارپا و خادمى، همه جا طى بيابانها مى كرد تا به شهر مدين رسيد و در زير درختى قرار گرفت، ناگاه ديد در آنجا چاهى هست و نزد آن چاه گروهى از مردم جمع شده اند و آب مى كشند، و دو دختر ضعيف ديد كه گوسفندى چند آورده آب بدهند و دور ايستاده اند، از ايشان پرسيد: شما به چه كار آمده ايد؟
گفتند: پدر ما مرد پيرى است و ما دو دختر ضعيفيم و قدرت مزاحمت با مردان نداريم، پس صبر مى كنيم تا مردان از آب كشيدن فارغ شوند بعد از آن گوسفندان خود را آب مى دهيم.
موسى عليه السلام رحم كرد بر ايشان و دلو ايشان را گرفت و گفت: گوسفندان خود را پيش آوريد. و از براى ايشان آب كشيد تا گوسفندان ايشان سيراب شدند و آنها در بامداد پيش از مردم ديگر برگشتند.
موسى عليه السلام برگشت و در زير درخت قرار گرفت و عرض كرد: پروردگارا! من براى آنچه بفرستى از خيرى، فقير و محتاجم. و روايت رسيده است كه: در وقتى كه اين دعا كرد محتاج بود به نصف يك دانه خرما.
چون دختران به نزد پدر خود شعيب آمدند گفت: چه باعث شد كه شما در اين زودى برگشتيد؟
گفتند: مرد صالح رحيم مهربانى را يافتيم كه براى ما آب كشيد.
شعيب عليه السلام يكى از آن دختران را گفت: برو آن مرد را براى من بطلب.
پس آمد يكى از آن دختران به نزد موسى عليه السلام با نهايت حيا و گفت: بدرستى كه پدرم تو را مى خواند كه مزد دهد تو را براى آنكه آب كشيدى از براى ما. پس روايت رسيده است كه موسى عليه السلام به او گفت كه: راه را به من بنما و از عقب من راه بيا كه ما فرزندان يعقوبيم، نظر در عقب زنان نمى كنيم.
چون آن حضرت به نزد شعيب عليه السلام آمد و قصه هاى خود را براى او نقل كرد شعيب گفت: مترس كه نجات يافتى از گروه ستمكاران. پس يكى از آن دختران گفت:اى پدر! او را به اجاره بگير، بدرستى كه بهتر كسى كه به اجاره گيرى آن است كه قوى و امين باشد. شعيب عليه السلام به آن حضرت گفت: من مى خواهم به نكاح تو درآورم يكى از اين دو دختر را براى آنكه خود را اجير من گردانى هشت سال، و اگر ده سال را تمام كنى پس از نزد توست، اختيار دارى، و روايت رسيده كه: موسى عليه السلام عمل به ده سال كه تمامتر بود كرد، زيرا كه پيغمبران اخذ نمى نمايند مگر به آنچه بهتر و تمامتر است.
چون موسى عليه السلام وعده را تمام كرد و زنش را برداشت و رو به جانب بيت المقدس روانه شد، در شب تارى راه را گم كرد، پس آتشى از دور ديد و گفت با اهل خود كه: در اينجا مكث كنيد كه من آتشى ديدم شايد بياورم براى شما پاره اى از آن آتش يا خبرى از راه.
چون به آتش رسيد درختى سبز و خرم ديد كه از پائين تا بالاى آن همه را آتش گرفته است، چون نزديك آن رفت، درخت از او دور شد، پس موسى برگشت و در نفس خود خوفى احساس كرد، پس آتش به او نزديك شد و ندا رسيد به او از جانب راست وادى در بقعه اى مباركه از آن درخت كه:اى موسى! بدرستى كه منم خداوندى كه پروردگار عالميانم. و ندا رسيد كه: بينداز عصاى خود را. پس انداخت و آن عصا اژدها شد و به حركت آمد و مى جست و مارى شد به قدر درخت خرمائى، و از دندانهايش صداى عظيمى ظاهر مى شد، و از دهانش زبانه آتش شعله مى كشيد.
چون موسى اين حال را مشاهده كرد ترسيد و پشت كرد و گريخت، پس ندا به او رسيد كه: برگرد؛ چون برگشت و بدنش مى لرزيد و زانوهايش بر يكديگر مى خورد، گفت: خداوندا! اين سخنى كه من مى شنوم كلام توست؟
فرمود: بلى، پس مترس.
و چون اين خطاب به او رسيد ايمن گرديد و پا را بر دم اژدها گذاشت و دست در دهان آن كرد، پس برگشت و همان عصا شد كه پيشتر بود.
اين خطاب به او رسيد كه: بكن نعلين خود را، بدرستى كه تو در وادى مقدس و مطهرى كه آن طوى است پس روايتى وارد شده است كه امر كرد خدا او را به كندن نعلين براى آنكه از پوست خر مرده بود، و روايت ديگر وارد شده است كه مراد از نعلين دو ترس بود كه در دل او بود: يكى ترس ضايع شدن عيالش و يكى ترس از فرعون پس خدا او را به رسالت فرستاد بسوى فرعون و اشراف قوم او به دو آيت: يكى دست نورانى و يكى عصا. منقول است كه حضرت صادق عليه السلام به بعضى از اصحاب خود فرمود: باش براى آنچه اميد ندارى اميدوارتر از آنچه اميد دارى، بدرستى كه موسى عليه السلام رفت براى اهل خود آتش بياورد، چون بسوى ايشان برگشت، پيغمبر مرسل بود، پس خدا امر پيغمبرى او را در يك شب به اصلاح آورد، و همچنين وقتى كه خدا خواهد قائم آل محمد عليهم السلام را ظاهر گرداند در يك شب امر او را به اصلاح مى آورد، و از غيبت و حيرت او را ظاهر مى گرداند.(3)
ثعلبى و بعضى از راويان عامه روايت كرده اند كه: چون مادر موسى عليه السلام ترسيد كه يساولان فرعون به خانه درآيند و موسى را ببينند، او را در تنورى كه مشتعل بود انداخت و بعد از مدتى كه بر سر تنور رفت ديد كه موسى با آتش بازى مى كند.(4)
و روايت كرده اند كه: چون موسى از مادرش شير قبول كرد، آسيه او را تكليف كرد كه در خانه فرعون بماند و او را شير بدهد، او راضى نشد و موسى را به خانه خود آورد، و چون او را از شير گرفت آسيه فرستاد كه: من مى خواهم فرزند خود را ببينم، و در راه كه موسى را به خانه فرعون مى بردند انواع تحفه ها و هديه ها مردم بر سر راه آوردند و نثارها بر سر راه او مى ريختند تا او را به خانه فرعون آوردند.(5)
و به سند معتبر از امام زين العابدين عليه السلام منقول است كه حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: چون وقت وفات يوسف عليه السلام شد، جمع كرد اهل بيت و شيعيان خود را و حمد و ثناى حق تعالى ادا نمود، پس خبر داد ايشان را به شدتى كه به ايشان خواهد رسيد كه مردان ايشان كشته خواهند شد و شكم زنان آبستن را خواهند دريد و اطفال را ذبح خواهند كرد، تا ظاهر گرداند خدا حق را در قائم از فرزندان لاوى پسر يعقوب، و او مردى خواهد بود گندمگون و بلند بالا، و وصف كرد براى ايشان صفات او را، پس بنى اسرائيل متمسك به اين وصيت شدند. پس شدت رو داد ايشان را، و انبيا و اوصيا از ميان ايشان غائب شدند در مدت چهارصد سال، و ايشان در اين مدت انتظار قيام قائم مى كشيدند تا آنكه بشارت رسيد به ايشان كه موسى متولد شد، و ديدند علامتهاى ظهور آن حضرت را، و بليه بر ايشان بسيار شديد شد، و بار كردند بر ايشان چوب و سنگ.
پس طلب كردند آن عالمى را كه به احاديث او مطمئن مى شدند و از خبرهايش راحت مى يافتند، و او از ايشان پنهان شد، و مراسله ها بسوى او فرستادند كه: ما با اين شدت استراحت مى يافتيم از حديث تو، پس وعده كرد با ايشان و بسوى بعضى از صحراها بيرون رفتند، و با ايشان نشست و حديث قائم را به ايشان نقل كرد و صفات او را بيان و بشارت مى داد آنها را كه خروج او نزديك شده است، و اين در شب مهتابى بود، پس در اين سخن بودند كه ناگاه حضرت موسى مانند آفتاب بر ايشان طالع شد، و در آن وقت آن حضرت در ابتداى سن جوانى بود، و از خانه فرعون به بهانه طلب نزهت و سير بيرون آمده بود، و از لشكر و حشم و خدم خود جدا شده بود، تنها به نزد ايشان آمد و بر استرى سوار بود و طيلسان خزى پوشيده بود، چون عالم نظرش بر او افتاد به آن صفاتى كه شنيده بود آن حضرت را شناخت و برجست و بر پاهاى او افتاد و بوسيد و گفت: حمد مى كنم خداوندى را كه مرا نمى ميراند تا تو را به من نمود.
چون شيعيان كه حاضر بودند اين حال را مشاهده كردند دانستند كه قائم موعود ايشان، اوست، پس همه بر زمين افتادند و سجده شكر الهى بجا آوردند، پس زياده از اين سخن به ايشان نگفت كه: اميد دارم خدا فرج شما را نزديك گرداند؛ و از ايشان غايب شد و رفت بسوى شهر مدين و نزد شعيب عليه السلام ماند آنچه ماند.
پس غيبت دوم شديدتر بود بر ايشان از غيبت اولى، و پنجاه و چند سال مقرر شده بود، و بلا بر ايشان سخت تر شد، آن عالم از ميان ايشان پنهان شد، پس به نزد او فرستادند كه: ما را صبر نيست بر پنهان بودن تو از ما. پس آن عالم بسوى بعضى از صحراها بيرون رفت و ايشان را طلبيد و ايشان را تسلى فرمود و خوشحال نمود و اعلام فرمود ايشان را كه: حق تعالى بسوى او وحى كرده است كه بعد از چهل سال فرج خواهد بخشيد ايشان را. پس همه گفتند: الحمدلله.
پس حق تعالى وحى نمود بسوى او كه: بگو به ايشان كه من مدت را سى سال گردانيدم براى الحمدلله كه ايشان گفتند.
پس همه گفتند كه: هر نعمتى از خداست.
پس خدا وحى نمود بسوى او كه: بگو به ايشان كه مدت را بيست سال گردانيدم.
پس گفتند كه نمى آورد خير را بغير از خدا.
پس خدا وحى نمود كه: بگو به ايشان كه مدت را ده سال گردانيدم.
پس گفتند: بدى را دور نمى گرداند بغير از خدا.
پس خدا وحى نمود كه: بگو به ايشان از جاى خود حركت نكنند كه رخصت داده ام در فرج ايشان، پس در اين سخن بودند كه ناگاه خورشيد جمال حضرت موسى عليه السلام از افق غيبت بر ايشان طالع گرديد و بر درازگوشى سوار بود.
آن عالم خواست كه به ايشان بشناساند امرى چند را به آنها كه مستبصر و بينا گردند در امر حضرت موسى عليه السلام، پس موسى عليه السلام به نزد ايشان آمد و ايستاد و سلام كرد، آن عالم پرسيد: چه نام دارى؟
فرمود: موسى.
پرسيد: پسر كيستى؟
فرمود: پسر عمران.
گفت: او پسر كيست؟
فرمود: پسر قاهث پسر لاوى پسر يعقوب عليه السلام.
گفت: براى چه آمده اى؟
فرمود: براى پيغمبرى از جانب حق تعالى.
پس عالم برخاست و دستش را بوسيد. حضرت موسى پياده شد در ميان ايشان نشست و ايشان را تسلى داد و به امرى چند ايشان را از جانب حق تعالى ماءمور گردانيد و فرمود: متفرق شويد.
پس از آن وقت تا فرج ايشان به غرق شدن فرعون چهل سال بود.(6)
و به سند حسن از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه: چون حضرت موسى عليه السلام مادرش به او حامله شد حملش ظاهر نگرديد مگر در وقتى كه وضع حمل نمود، و فرعون موكل گردانيده بود به زنان بنى اسرائيل زنى چند از قبطيان را كه محافظت ايشان مى كردند به سبب خبرى كه به او رسيده بود كه بنى اسرائيل مى گويند كه: در ميان ما مردى بهم خواهد رسيد كه نام او موسى بن عمران است و هلاك فرعون و اصحاب او بر دست او خواهد بود. پس فرعون در آن وقت گفت: البته خواهم كشت مردان فرزندان ايشان را تا آنچه ايشان مى خواهند نشود. و جدائى انداخت ميان مردان و زنان و حبس نمود مردان را در زندانها.
پس چون حضرت موسى عليه السلام متولد شد و مادرش را نظر بر او افتاد غمگين و اندوهناك گرديد و گريست و گفت: در همين ساعت او را خواهند كشت.
پس حق تعالى مهربان گردانيد بر او دل آن زن را كه بر او موكل گردانيده بود و به مادر حضرت موسى گفت: چرا رنگت زرد شده؟
گفت: براى اينكه مى ترسم فرزند مرا بكشند.
گفت: مترس.
و حضرت موسى چنين بود كه هر كه او را مى ديد از محبت او بيتاب مى شد، چنانچه حق تعالى خطاب نمود به آن حضرت كه: انداختم بر تو محبتى از جانب خود.(7)
پس دوست داشت او را آن زن قبطيه كه به او موكل بود، و حق تعالى بر مادر موسى عليه السلام تابوتى از آسمان فرستاد و ندا به او رسيد كه: بگذار فرزند خود را در تابوت و بيانداز او را در دريا و مترس و اندوهناك مباش، بدرستى كه ما بر مى گردانيم او را بسوى تو، و مى گردانيم او را از پيغمبران مرسل. پس موسى را در تابوت گذاشت و در تابوت را بست و در نيل انداخت.
و فرعون قصرها داشت در كنار رود نيل كه براى تنزه و سير ساخته بود، در يكى از آن قصرها با آسيه نشسته بود كه ناگاه نظرش بر سياهى افتاد در ميان رود نيل كه موج آن را بلند مى كرد و باد بر آن مى زند تا آنكه رسيد به در قصر فرعون، پس فرعون امر كرد كه آن را گرفتند و به نزد او آوردند، چون در تابوت را گشود پسرى در ميان آن ديد و گفت: اين از بنى اسرائيل است. پس خدا از موسى در دل فرعون محبت شديدى انداخت و آسيه نيز از محبت او بيتاب گرديد، چون فرعون اراده كشتن او كرد آسيه گفت: مكش او را شايد به ما نفع بخشد يا او را به فرزندى برداريم. و ايشان نمى دانستند كه آن فرزند موعود كه از آن مى ترسيدند همين فرزند است. و فرعون فرزند نداشت، پس گفت: طلب كنيد براى او دايه اى كه او را تربيت كند.
پس زنان بسيار آوردند از آن زنان كه فرزندان ايشان را كشته بود و شير هيچيك را نخورد، چنانچه حق تعالى امر فرموده است: حرام كرده بوديم بر او زنان شيرده را پيشتر.(8)
و چون خبر رسيد به مادرش كه فرعون او را گرفته است، بسيار محزون شد، چنانچه حق تعالى فرموده است: گرديد دل مادر موسى خالى از عقل و شعور از بسيارى اندوه، و نزديك بود اظهار كند درد نهان خود را يا بميرد، اگر نه آن بود كه ما دل او را محكم گردانيديم به صبر و از براى آنكه بوده باشد از ايمان آورندگان به وعده هاى ما (9)، پس به تاءييد الهى خود را ضبط كرد و صبر كرد، به خواهر موسى گفت كه: برو از پى برادر خود و از او خبر بگير.
پس خواهرش به نزد او آمد در خانه فرعون و از دور بسوى او نظر كرد و ايشان نمى دانستند كه او خواهر موسى است، پس موسى پستان هيچيك از آنها را قبول نكرد و فرعون به غايت غمناك شد، پس خواهر موسى گفت: مى خواهيد شما را دلالت كنم بر اهل بيتى كه او را محافظت كنند و خيرخواه او باشند؟
گفتند: بلى.
پس مادرش را آورد به خانه فرعون، چون مادرش موسى را به دامن گرفت و پستان را در دهان او گذاشت بر پستان او چسبيده به شوق تمام تناول نمود.
فرعون و اهلش شادى كردند و مادرش را گرامى داشتند و گفتند: اين طفل را براى ما تربيت كن كه تو را چنين و چنان خواهيم كرد، و وعده هاى بسيار به او دادند، چنانچه حق تعالى فرموده است كه: رد كرديم موسى را بسوى مادرش تا روشن گردد ديده او و اندوهناك نباشد، و تا بداند كه وعده خدا حق است، و ليكن اكثر مردم نمى دانند.(10) و فرعون مى كشت فرزندان بنى اسرائيل را هر يك كه از ايشان متولد مى شد و موسى را تربيت مى كرد و گرامى مى داشت، و نمى دانست كه هلاكش بر دست او خواهد بود.
پس چون موسى به راه افتاد، روزى نزد فرعون بود كه فرعون عطسه كرد، موسى گفت: الحمدلله رب العالمين، فرعون اين سخن را بر او انكار كرد و طپانچه اى بر روى او زد و گفت: اين چيست كه مى گوئى؟! پس برجست موسى و بر ريش فرعون چسبيد و قدرى از آن كند، و فرعون ريش بلندى داشت، پس فرعون قصد كشتن موسى كرد، آسيه گفت: طفل خردسالى است، چه مى داند كه چه مى گويد و چه مى كند!
فرعون گفت: چنين نيست، بلكه دانسته مى گويد و مى كند.
آسيه گفت كه: اگر خواهى كه امتحان كنى، نزد او طبقى از خرما و طبقى از آتش بگذار. اگر ميان خرما و آتش تمييز كند، چنان است كه تو مى گوئى.
چون هر دو را نزد او گذاشتند و خواست كه دست به جانب خرما دراز كند جبرئيل نازل شد و دستش را بسوى آتش گردانيد، پس اخگرى برداشت و در دهان گذاشت و زبانش سوخت و فرياد زد و گريست، پس آسيه به فرعون گفت: نگفتم كه او نمى فهمد، پس فرعون عفو كرد از او.
راوى به حضرت عرض كرد كه: چند گاه موسى عليه السلام از مادرش غايب بود تا به او برگشت؟
حضرت فرمود: سه روز.
پرسيد كه: هارون از مادر و پدر با موسى عليه السلام برادر بود؟
فرمود: بلى.
پرسيد كه: وحى به هر دو نازل مى شد؟
فرمود كه: وحى بر حضرت موسى نازل مى شد و موسى عليه السلام به هارون وحى مى كرد.
پرسيد كه: حكم كردن و قضا و امر و نهى با هر دو بود؟
فرمود كه: حضرت موسى مناجات مى كرد با پروردگار خود و علم را مى نوشت و حكم مى كرد ميان بنى اسرائيل، و چون موسى غايب مى شد از قوم خود براى مناجات پروردگار خود، هارون خليفه او بود در ميان قومش.
پرسيد كه: كدام يك پيشتر فوت شد؟
فرمود كه: هارون پيش از موسى عليه السلام فوت شد و هر دو در تيه فوت شدند.
پرسيد كه: موسى عليه السلام فرزند داشت؟
گفت: نه، فرزند از هارون بود.
پس فرمود كه: حضرت موسى در نهايت كرامت و عزت بود نزد فرعون تا به حد مردان رسيد، و آنچه موسى عليه السلام تكلم مى نمود به آن از توحيد، انكار مى كرد بر او فرعون تا آنكه قصد كشتن او كرد.
فصل دوم: در بيان ولادت موسى و هارون (ع) و ساير احوال ايشان است تا نبوت ايشان
- بازدید: 3667