فصل سوم: در بيان مبعوث گردانيدن حضرت موسى و حضرت هارون عليهما السلام است بر فرعون و اصحاب او، و آنچه در ميان ايشان گذشت تا غرق شدن فرعون و اتباع او
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه: فرعون هفت شهر و هفت قلعه بنا كرده بود و در آنها متحصن شده بود از ترس حضرت موسى عليه السلام، و در ميان هر قلعه تا قلعه ديگر بيشه ها قرار داده بود، و در ميان آن بيشه ها شيران درنده جا داده بود كه هر كه داخل شود بى اذن او، او را هلاك كنند.
چون حق تعالى موسى را به رسالت فرستاد، بسوى او آمد تا به دروازه اول رسيد، چون عصا را به دروازه زد گشوده شد، و چون داخل دروازه شد و شيران را نظر بر او افتاد همه گريختند، و به هر دروازه اى كه مى رسيد براى او گشوده مى شد و شيران نزد او ذليل مى شدند و مى گريختند، تا رسيد به در قصر فرعون و نزد آن نشست، و پيراهنى از پشم پوشيده بود و عصاى خود را در دست داشت.
چون يساول فرعون كه رخصت براى مردم مى طلبيد بيرون آمد، موسى عليه السلام به او فرمود: براى من رخصت بطلب كه داخل مجلس فرعون شوم، او ملتفت نشد، باز موسى عليه السلام فرمود: رخصت براى من بطلب كه رسول پروردگار عالميانم بسوى فرعون، باز او ملتفت نشد. چون آن حضرت اين را مكرر فرمود او گفت: پروردگار عالميان ديگرى را نيافت براى پيغمبرى كه تو را فرستاد؟!
پس آن حضرت در غضب شد و عصا را بر در زد تا هر درى كه ميان او و فرعون بود همه گشوده شد و فرعون نظرش بر او افتاد و گفت: بياوريد او را.
چون داخل مجلس فرعون شد، او در قبه عالى نشسته بود كه هشتاد ذرع ارتفاع آن بود، پس موسى عليه السلام فرمود: من رسول پروردگار عالميانم بسوى تو.
فرعون گفت: علامتى و معجزه اى بياور اگر راست مى گوئى.
پس موسى عليه السلام عصا را انداخت و آن دو شعبه داشت، ناگاه اژدهاى عظيمى شد و دهان خود را گشود: يك شعبه را بر بالاى قصر گذاشت و يكى را به زير قصر.
فرعون ديد كه از ميان شكمش آتش شعله مى كشد و قصد فرعون كرد، فرعون از ترس، جامه هاى خود را ملوث كرد و فرياد به استغاثه برآورد كه:اى موسى! بگير اژدها را، پس بيهوش شد! و هر كه در مجلس او حاضر بود همه گريختند.
چون آن حضرت عصا را گرفت، فرعون به هوش باز آمد و اراده كرد تصديق موسى عليه السلام بكند و ايمان بياورد به او، هامان وزير او برخاست و گفت: در عين خدائى كه مردم تو را مى پرستند مى خواهى تابع بنده اى بشوى؟!
و اشراف قوم فرعون نزد او جمع شدند و گفتند: اين مرد ساحر است. و وعده كردند روز معلومى را، و ساحران را در آن روز جمع كردند كه با موسى معارضه كنند. چون ساحران ريسمانها و عصاهاى خود را افكندند و به جادوى ايشان به حركت درآمدند، موسى عليه السلام عصاى خود را انداخت، پس همه آنها را فرو برد، و ساحران هفتاد و دو مرد بودند از پيران ايشان، چون اين معجزه ظاهر را مشاهده كردند همه به سجده افتادند و به فرعون گفتند: كار موسى جادو نيست! اگر جادو بود مى بايست ريسمانها و عصاهاى ما باقى باشد.
پس موسى عليه السلام بنى اسرائيل را برداشت كه از مصر بيرون برد و فرعون او را تعاقب كرد، چون دريا را شكافت و بنى اسرائيل به دريا رفتند فرعون با لشكرش به كنار دريا رسيدند و همه بر اسبان نر سوار بودند، و فرعون ترسيد از داخل شدن به دريا، پس جبرئيل آمد و بر ماديانى سوار بود و پيش روى ايشان روان شد تا اسبان آنها از عقب ماديان داخل دريا شدند و غرق گرديدند. و حق تعالى امر كرد آب را كه جسد فرعون را مرده بيرون افكند تا گمان نكنند بنى اسرائيل كه او نمرده است و پنهان شده است از ايشان.
پس حق تعالى امر كرد موسى را كه با بنى اسرائيل به مصر برگردند و خدا به ميراث داد به بنى اسرائيل اموال و خانه هاى فرعونيان را كه يكى از آنها چندين خانه از خانه هاى ايشان را متصرف مى شد. پس امر كرد حق تعالى كه ايشان به شام بروند، چون از آب گذشتند رسيدند به جماعتى كه بر بتى جمع شده بودند و او را مى پرستيدند! پس بنى اسرائيل به موسى گفتند: براى ما خدائى قرار ده چنانچه اينها خدائى دارند و مى پرستند!
موسى گفت: شما گروهى هستيد جاهل، آيا خدائى مى خواهيد بغير از خداوند عالميان؟!(1)
و به سند موثق از حضرت امام صادق عليه السلام منقول است كه: چون حق تعالى موسى عليه السلام را بسوى فرعون فرستاد، به در قصر فرعون آمد و رخصت طلبيد، چون رخصت نيافت عصا را بر در زد تا همه درها به يك مرتبه گشوده شد، پس به مجلس فرعون درآمد و گفت: من رسول پروردگار عالميانم، مرا بسوى تو فرستاده است كه بنى اسرائيل را به من دهى كه با خود ببرم.
فرعون گفت: آيا ما تو را تربيت نكرديم در ميان خود در وقتى كه طفل بودى، و كردى آن كار را كه كردى، يعنى آن مرد را كشتى و تو از كافران بودى، يعنى كفران نعمت من كردى؟
موسى عليه السلام گفت: كردم و من از راه گم كردگان بودم، پس از شما گريختم چون ترسيدم، پس بخشيد پروردگار من به من حكمت و علم، و گردانيد مرا از پيغمبران، و آن نعمت كه بر من مى گذارى كه مرا تربيت كردى به سبب آن بود كه بنى اسرائيل را به بندگى گرفته بودى و فرزندان ايشان را مى كشتى، پس نعمت تو به سبب بلائى بود كه خود باعث آن شده بودى. فرعون گفت: پروردگار عالم چيست؟ و چه حقيقت دارد؟ و چگونه است؟ چون كنه حقيقت حق تعالى را نمى توان دانست و او را به آثار بايد شناخت، و او را چگونگى و كيفيت نمى باشد و مطلب او بيان كميت بود.
موسى عليه السلام گفت: پروردگار آسمانها و زمين است و آنچه در ميان آنها هست اگر صاحب يقين هستيد.
فرعون از روى تعجب به اصحابش گفت: نمى شنويد؟ من از كيفيت مى پرسم و او از خلق جواب مى دهد!
موسى عليه السلام گفت: پروردگار شما و پروردگار پدران گذشته شما است.
فرعون گفت: اگر خدائى بغير از من قائل مى شوى، تو را به زندان مى فرستم.
موسى عليه السلام فرمود: اگر معجزه ظاهرى بياورم باز اعتقاد نخواهى كرد؟
فرعون گفت: بياور اگر راست مى گوئى.
پس آن حضرت عصاى خود را انداخت ناگاه اژدهائى شد هويدا، و هر كه بر دور فرعون نشسته بود همه گريختند و فرعون از ترس ضبط خود نتوانست كرد و فرياد برآورد:اى موسى! تو را سوگند مى دهم به حق شيرى كه نزد ما خورده اى كه اين را از ما دفع كنى.
موسى عصا را گرفت، پس دست خود را در بغل كرد و بيرون آورد، از نور و روشنى آن ديده ها خيره شد.
چون فرعون از حيرت و دهشت بازآمد اراده كرد كه به موسى ايمان آورد،هامان به او گفت: بعد از سالها كه خدائى كرده اى و مردم تو را پرستيده اند مى خواهى تابع بنده خود شوى؟!
پس فرعون گفت به امرا و اشراف قوم خود كه نزد او حاضر بودند كه: اين مرد، ساحر دانائى است، مى خواهد شما را از زمين مصر به جادوى خود بيرون كند، پس چه امر مى كنيد و چه مصلحت مى دانيد؟
گفتند: امر موسى و برادرش را به تاءخير انداز و بفرست به شهرهاى مصر جماعتى را كه حاضر گردانند نزد تو هر جادوگر دانائى را كه فرعون و هامان سحر آموخته بودند و بر مردم به سحر غالب شده بودند و فرعون به سحر دعوى خدائى مى كرد.
چون صبح شد فرستاد بسوى شهرهاى مصر و هزار ساحر جمع كرد و از هزار ساحر صد كس و از صد كس هشتاد نفر اختيار كرد كه از همه ماهرتر و داناتر بودند، پس ساحران به فرعون گفتند: مى دانى كه در دنيا از ما داناترى نيست در علم سحر، اگر بر موسى غالب شويم براى ما چه مزد نزد تو خواهد بود؟
گفت: اگر بر او غالب شويد بدرستى كه از مقربان خواهيد بود نزد من، و شما را شريك مى گردانم در پادشاهى خود.
پس ساحران گفتند: اگر موسى بر ما غالب شود و سحرهاى ما را باطل كند مى دانيم كه آنچه او آورده است از قبيل سحر نيست و از راه حيله و مكر نيست، به او ايمان خواهيم آورد و تصديق او خواهيم كرد.
فرعون گفت: اگر موسى بر شما غالب شود من نيز او را تصديق خواهم كرد با شما، و ليكن جمع كنيد مكرها و حيله هاى خود را.
پس وعده كردند كه در روز عيدى كه ايشان داشتند موسى حاضر شود در آن روز. چون آفتاب بلند شد، فرعون جميع ساحران و ساير اهل مملكت خود را جمع كرد و قبه اى از براى او ساخته بودند كه ارتفاعش هشتاد ذراع بود و ملبس به فولاد كرده بودند، و آن فولاد را صيقل زده بودند كه هرگاه آفتاب بر آن مى تابيد از شعاع آفتاب و لمعان آن فولاد كسى را ياراى نظر كردن بسوى آن نبود، پس فرعون و هامان آمدند و بر آن قصر نشستند كه نظر كنند بسوى موسى عليه السلام و ساحران. و موسى عليه السلام به جانب آسمان نظر مى كرد و منتظر وحى پروردگار خود بود.
چون ساحران اين حال موسى را مشاهده كردند به فرعون گفتند كه: ما مردى مى بينيم كه متوجه به جانب آسمان است و سحر ما به آسمان نمى رسد، ما ضامن دفع جادوى اهل زمين شده ايم از براى تو و معجزه آسمانى را چاره نمى توانيم كرد.
پس ساحران به موسى گفتند كه: يا تو مى اندازى اول يا ما مى اندازيم؟
موسى عليه السلام گفت: بيندازيد آنچه مى اندازيد.
پس ريسمانها و عصاها كه در آنها جادو كرده بودند همه را انداختند و گفتند: بعزت فرعون ما غالب مى شويم، پس آنها مانند مار و اژدها به حركت درآمدند، مردم ترسيدند، پس موسى عليه السلام در نفس خود خوفى يافت! ندا از جانب رب اعلى به او رسيد كه: مترس تو بلندترى و غالب مى شوى بر ايشان، و بينداز عصا را كه در دست راست خود دارى تا بربايد و فروبرد آنچه ايشان ساخته اند، زيرا كه ساخته ايشان جادوست و كار تو معجزه خداوند عالميان است.
چون موسى عليه السلام عصا را انداخت بر روى زمين، آب شد مانند قلعى و اژدهائى شد عظيم، و سر از زمين برداشت دهان خود را گشود و كام بالاى خود را بر بالاى قصر فرعون گذاشت و كام پائينش را بر زير قصر فرعون، پس برگشت و جميع عصاها و ريسمانهاى ساحران را فرو برد.
مردم از دهشت او منهزم شدند، در گريختن ايشان ده هزار كس از مردان و زنان و اطفال پامال و هلاك شدند، پس برگرديد و رو به قصر فرعون آورد فرعون و هامان از شدت و دهشت آن حال، جامه هاى خود را نجس كردند! موى سر و ريش ايشان سفيد شد! و موسى عليه السلام نيز با مردم منهزم شد، پس خدا به او ندا كرد كه: بگير عصا را و مترس كه ما آن را به حالت اولش بر مى گردانيم.
پس موسى عليه السلام عباى خود را در دست خود پيچيد، در ميان دهان اژدها كرد و كامش را گرفت، ناگاه همان عصا شد كه پيشتر بود.
چون ساحران اين معجزه ظاهر را مشاهده كردند همگى به سجده افتادند و گفتند: ايمان آورديم به پروردگار عالميان، پروردگار موسى و هارون. پس فرعون در غضب شد از ايشان و گفت: آيا ايمان آورديد به او پيش از آنكه من شما را رخصت دهم، بدرستى كه موسى بزرگ شماست كه جادو را به ياد شما داده است، پس بزودى خواهيد دانست كه با شما چه خواهم كرد، البته خواهم بريد پاها و دستهاى شما را از جانب مخالف يكديگر و همه را در درختان خرما به دار خواهيم كشيد.
گفتند: هيچ ضرر به ما نمى رسد از كرده هاى تو، بدرستى كه بسوى پروردگار خود بر مى گرديم و طمع داريم كه بيامرزد پروردگار ما گناهان ما را، به سبب آنكه اول گروهى بوديم كه به پيغمبر او ايمان آورديم.
پس فرعون حبس كرد هر كه را ايمان به حضرت موسى آورده بود در زندان، تا آنكه حق تعالى بر ايشان طوفان و ملخ و شپش و وزغ و خون را مسلط گردانيد، و فرعون ايشان را از زندان رها كرد.
پس خدا وحى نمود به حضرت موسى كه: در شب بندگان مرا بردار و از مصر بيرون رو كه فرعون و لشكر او از پى شما خواهند آمد.
موسى عليه السلام بنى اسرائيل را برداشت به كنار درياى نيل آمد كه از دريا بگذرد، چون فرعون خبر شد، لشكر خود را جمع كرد، ششصد هزار كس را مقدمه لشكر خود گردانيده پيش فرستاد و خود با هزار هزار كس سوار شد، چنانچه حق تعالى فرموده است كه: بيرون كرديم ايشان را از باغستانها و چشمه ها و گنجها و منزلهاى نيكو، و آنها را ميراث داديم به بنى اسرائيل.(2)
پس از پى ايشان آمدند در وقت طلوع آفتاب، چون موسى عليه السلام به كنار دريا رسيد و فرعون به نزديك ايشان رسيد، اصحاب موسى عليه السلام گفتند كه: اينها به ما مى رسند.
حضرت موسى فرمود: ايشان بر ما دست نمى يابندن، پروردگار من با من است، ما را نجات مى دهد از شر ايشان. پس موسى عليه السلام به دريا خطاب كرد كه: شكافته شو! دريا به سخن آمد و گفت: تكبر مى كنى اى موسى؟! مرا حكم مى كنى كه براى شما شكافته شوم، و من هرگز معصيت خدا نكرده ام يك چشم زدن، در ميان شما هستند جمعى كه معصيت خدا بسيار كرده اند.
موسى عليه السلام گفت: حذر كن اى دريا از نافرمانى خدا و مى دانى كه آدم از بهشت به نافرمانى بيرون آمد، و شيطان به معصيت خدا ملعون شد.
دريا گفت: عظيم است پروردگار من، و امر او مطاع است، و هيچ چيز را سزاوار نيست كه نافرمانى او بكند، اگر بفرمايد، اطاعت او مى كنم.
پس يوشع بن نون به نزد حضرت موسى آمد و گفت:اى پيغمبر خدا! حق تعالى تو را به چه چيز امر كرده است؟
موسى عليه السلام گفت: مرا امر كرده است كه از اين دريا بگذرم.
يوشع به قوت اسب خود را بر روى آب راند، از آب گذشت و سم اسبش تر نشد! چون بنى اسرائيل قبول نكردند كه بر روى آب بروند، خدا وحى كرد به موسى عليه السلام كه: عصاى خود را بزن به دريا، چون عصا را زد دريا شكافته شد و دوازده راه در ميان دريا بهم رسيد، و در ميان راهها آب ايستاده بود مانند كوه عظيم، و آفتاب بر زمين دريا تاءييد تا زمين خشكيد. و بنى اسرائيل دوازه سبط بودند و هر سبطى در يك راه از آن راهها روانه شدند و آب دريا در بالاى سر ايشان ايستاده بود مانند كوهها، پس به جزع آمدند آن سبطى كه با موسى عليه السلام بودند و گفتند:اى موسى! برادران ما، يعنى سبطى ديگر، چه شدند؟
موسى عليه السلام گفت: ايشان نيز مثل شما در دريا سير مى كنند.
پس تصديق نكردند موسى عليه السلام را، تا آنكه خدا امر كرد دريا را كه مشبك شد و طاقها در ميان آب بهم رسيد كه يكديگر را مى ديدند و با يكديگر سخن مى گفتند!
چون فرعون با لشكرش به كنار دريا رسيدند، فرعون آن معجزه عظيم را مشاهده كرد رو به اصحاب خود كرد و گفت: من اين دريا را براى شما شكافته ام كه شما عبور كنيد و هيچكس جراءت نمى كرد كه داخل دريا شود، و اسبان ايشان نيز از هول آب رم مى كردند. چون فرعون اسب خود را به كنار دريا راند، منجم او به نزد او آمد و گفت: داخل دريا مشو.
او قبول نكرد و اسب خود را زد كه داخل دريا كند، اسب امتناع كرد، و آنها همه بر اسبان نر سوار بودند، و جبرئيل عليه السلام بر ماديانى سوار بود، آمد در پيش اسب فرعون روانه شد داخل دريا شد، اسب فرعون نيز به هواى ماديان داخل دريا شد و اصحابش همه از عقب او داخل شدند.
چون آخر اصحاب موسى عليه السلام از دريا بيرون رفتند، اول اصحاب فرعون داخل دريا شدند، چون همه اصحاب فرعون در دريا جمع شدند حق تعالى باد را امر كرد كه دريا را برهم زد و كوههاى آب به يكدفعه بر ايشان فرو ريخت. پس فرعون در آن وقت گفت: ايمان آوردم كه خدائى نيست بجز خدائى كه ايمان آورده اند به او بنى اسرائيل و من از مسلمانانم.
پس جبرئيل كفى از لجن گرفت و در دهان او زد و گفت: آيا الحال كه عذاب خدا بر تو نازل شد ايمان آوردى و پيشتر از افساد كنندگان در زمين بودى؟!(3)
مؤ لف گويد: در سبب ترسيدن موسى عليه السلام از جادوى ساحران خلاف است: بعضى گفته اند كه آن حضرت از آن ترسيد كه مبادا امر معجزه و جادو بر جاهلان مشتبه شود و گمان كنند كه آنچه موسى مى كند نيز مثل كرده آنها است، و بر اين مضمون روايتى از حضرت اميرالمؤ منين صلوات الله عليه منقول است؛ (4) و بعضى گفته اند كه خوف آن حضرت به مقتضاى بشريت بود و آن منافات با يقين و با مرتبه پيغمبرى ندارد؛ و بعضى گفته اند كه چون دير ماءمور شد به انداختن عصا ترسيد كه پيش از انداختن مردم متفرق شوند و گمان كنند كه آنها محق بوده اند.(5) و وجه اول ظاهرتر است.
بدان كه خلاف است كه آيا فرعون ساحران را كه ايمان آورده بودند كشت يا نه؟ مشهور آن است كه ايشان را بر دار كشيد، دستها و پاهاى ايشان را بريد، ايشان در اول روز ساحر و كافر بودند و در آخر روز از بزرگان شهيدان گرديدند.(6) و بعضى گفته اند كه ايشان را حبس كرد، در آخر كه عذابها بر او نازل شد با ساير بنى اسرائيل ايشان را رها كردند.(7)
حق تعالى مكالمه ايشان را با فرعون ياد فرموده است كه گفتند: چه طعن مى كنى بر ما بغير از آنكه چون آيات پروردگار خود را ديديم به او ايمان آورديم؛ پروردگارا! فرو ريز بر ما صبرى بر سياستهاى فرعون و ما را مسلمان از دنيا ببر.(8) در جاى ديگر فرموده است كه: فرعون به ايشان گفت كه: موسى بزرگ شماست كه جادو را به ياد شما داده است، دست و پاى شما را خواهم بريد، بر درختان خرما شما را به دار خواهم كشيد، خواهيد دانست كه عذاب من سخت تر است يا عذاب خداى موسى، پس ايشان گفتند كه: اختيار نمى كنيم تو را بر آنچه بر ما ظاهر شد از معجزات ظاهره، و بر آن خداوندى كه ما را آفريده است، پس هر حكمى كه خواهى بكن كه حكم تو در زندگانى دنيا است، بدرستى كه ما ايمان آورديم به پروردگار خود تا بيامرزد گناهان ما را و آنچه تو ما را بر آن اكراه كردى از جادو، و خدا براى ما بهتر و باقى تر است از تو.(9)
على بن ابراهيم رحمة الله عليه روايت كرده است در تفسير اين آيه كريمه كه ترجمه اش اين است: گفت فرعون كه:اى گروه اشراف قوم! من نمى دانم از براى شما خدائى بغير از خود، پس آتش برافروز از براى من اى هامان بر گل، و آجر بعمل بياور، پس بساز از براى من قصر عالى شديد مطلع شوم بسوى خدا موسى، و من گمان دارم كه او از دروغگويان است (10)
گفته است كه: پس هامان بنا كرد از براى او قصرى، و به مرتبه اى رفيع گردانيد كه كسى از بسيارى وزيدن باد بر روى آن نمى توانست ايستاد. به فرعون گفت كه: زياده از اين نمى توانم ساخت و بلند كرد. پس حق تعالى بادى فرستاد و همه را خراب كرد، پس فرعون امر كرد كه تابوتى ساختند چهار جوجه كركس را گرفت و تربيت كرد، چون بزرگ شدند در هر جانب تابوت چوبى نصب كرد، بر سر هر چوبى گوشتى بست و كركسها را بسيار گرسنه كردند و پاهاى هر كركسى را به پاى يكى از آن چوبها بستند، فرعون و هامان در ميان آن تابوت نشستند، پس آن كركسها به هواى گوشت پرواز كردند و در هوا بلند شدند و در تمام آن روز پرواز كردند، پس فرعون به هامان گفت: نظر كن بسوى آسمان و ببين كه به آسمان رسيده ايم، هامان نظر كرد و گفت كه: آسمان را در دورى چنان مى بينم كه در زمين مى ديدم. گفت: نظر كن بسوى زمين، چون نظر كرد گفت: زمين را نمى بينم. باز آنقدر پرواز كردند كه آفتاب پنهان شد و درياها از ايشان پنهان شد، چون نظر به آسمان كرد، فرعون پرسيد كه: آيا به آسمان رسيديم؟ گفت: ستاره ها را چنان مى بينم كه در زمين مى ديدم و از زمين بغير از ظلمت چيزى نمى بينم، پس بادها در هوا به حركت آمد، تابوت را برگردانيد و پائين آمد تا به زمين رسيد، فرعون طغيان و گمراهيش زياده از پيش شد.(11)
و على بن ابراهيم و شيخ طبرسى و قطب راوندى رحمة الله از حضرت امام محمد باقر عليه السلام و حضرت امام جعفر صادق عليه السلام روايت كرده اند و از ساير مفسران خاصه و عامه نيز منقول است كه: چون معجزه عصا ظاهر شد، ساحران به موسى عليه السلام ايمان آوردند و فرعون
مغلوب شد، باز ايمان نياورد با قوم خود و بر كفر باقى ماند.(12)
از ابن عباس روايت كرده اند كه: در آن روز ششتصد هزار كس از بنى اسرائيل به حضرت موسى ايمان آوردند و متابعت او كردند، (13) پس هامان به فرعون گفت كه: مردم ايمان آوردند به موسى، تفحص كن و هر كه را بيابى كه در دين او داخل شده است محبوس گردان. چون فرعون بنى اسرائيل را محبوس كرد آيات پياپى بر ايشان ظاهر گرديد و به قحط و كمى ميوه ها ايشان را مبتلا ساخت.(14)
به روايت قطب راوندى: چون عزم كردند فرعون و قوم او كه با موسى عليه السلام در مقام كيد و ضرر درآينند، اول كيدى كه كرد آن بود كه امر نمود قصر رفيعى بنا كنند كه به عوام چنين بنمايد كه من به آسمان بالا مى خواهم بروم با خداى آسمان جنگ كنم!
پس امر كرد هامان را كه آن قصر را بنا كند تا آنكه پنجاه هزار بنا جمع كرد بغير از آنها كه آجر مى پختند و چوب مى تراشيدند و درها مى ساختند و ميخها بعمل مى آوردند، تا آنكه بنائى ساخت كه از ابتداى دنيا تا آن وقت بنائى به آن رفعت ساخته نشده بود، و پى آن بنا را بر كوهى گذاشته بودند، پس حق تعالى كوه را به زلزله درآورد كه آن عمارت را بر سر بنايان و كاركنان و ساير حاضران منهدم گردانيد و همه هلاك شدند.
پس فرعون به حضرت موسى گفت: تو مى گوئى پروردگار تو عادل است و ظلم نمى كند، از عدالت او بود كه اينقدر مردم را هلاك كرد؟! پس از ما دور شو با لشكر خود و رسالت پروردگار خود را به ايشان برسان.
حق تعالى وحى فرمود: به حضرت موسى كه: از او دور شو و او را به حال خود بگذار كه مى خواهد لشكر از براى خود جمع كند و با تو جنگ كند، و ميان خود و ميان او مدتى مقرر ساز و لشكر خود را با خود ببر كه به امان تو ايمن باشند و بناها بسازيد و خانه هاى خود را بر روى يكديگر بسازيد يا موافق قبله بسازيد و در روايت معتبر وارد شده است كه: يعنى در خانه هاى خود نماز بكنيد (15) پس موسى ميان خود و فرعون چهل روز وعده قرار داد.
حق تعالى به موسى عليه السلام وحى فرمود كه: از براى تو لشكر جمع مى كند، تو مترس كه دفع مكر و ضرر او از تو خواهم كرد.
پس موسى عليه السلام از مجلس فرعون بيرون آمد و عصا به همان طريق اژدهائى عظيم بود از پى او مى رفت و فرياد مى كرد: برگرد، او بر مى گشت و مردم نظر مى كردند و متعجب بودند و ترسان و هراسان از آن مى گريختند تا آنكه به لشكرگاه خود داخل شد، پس عصا را گرفت به صورت اول برگشت، قوم خود را جمع كرد و مسجدى بنا كرد. چون مدت مهلت ميان موسى و فرعون منقضى شد حق تعالى وحى فرمود به موسى كه: عصا را بر درياى نيل بزن، چون عصا را زد جميع آن دريا خون رنگين شد.(16)
به روايت على بن ابراهيم چنين وارد شده است كه: اشراف قوم فرعون به او گفتند در وقتى كه بنى اسرائيل به موسى عليه السلام ايمان آوردند كه: آيا مى گذارى كه موسى و قومش را فساد كنند در زمين و ترك كنند تو را و خدايان تو را؟ فرمود كه: اول فرعون بت مى پرستيد و در آخر دعوى خدائى كرد.
فرعون گفت: بزودى خواهيم كشت پسران ايشان را و اسير خواهيم كرد زنان ايشان را و ما بر ايشان مسلطيم.
چون فرعون بنى اسرائيل را حبس كرد براى ايمان آوردن به موسى عليه السلام. بنى اسرائيل گفتند به آن حضرت كه: آزار به ما مى رسيد پيش از آمدن تو به كشتن فرزندان ما، بعد از آنكه آمدى به نزد ما نيز آزار به ما مى رسد و ما را حبس مى كنند.
موسى عليه السلام فرمود: نزديك است كه پروردگار شما دشمن شما را هلاك كند و شما را در زمين جانشين ايشان گرداند، پس نظر كند كه چگونه شكر او خواهيد كرد.
پس حق تعالى قوم فرعون را به قحط و انواع بلاها مبتلا گردانيد، هرگاه نعمتى ايشان را رو مى داد مى گفتند: اين به بركت ماست؛ هرگاه بلائى بر ايشان نازل مى شد مى گفتند: اين از شومى موسى و قوم او است. چون به قحط و كمى ميوه ها و انواع بلاها مبتلا شدند دست از بنى اسرائيل برنداشتند.
موسى عليه السلام به نزد فرعون آمد و گفت: دست از بنى اسرائيل بردار. چون قبول نكرد، موسى عليه السلام بر ايشان نفرين كرد، حق تعالى طوفان آب بر ايشان فرستاد كه جميع خانه ها و منازل قبطيان را خراب كرد كه همه به صحراها رفتند و خيمه زدند و خانه هاى قبطيان پر از آب شد، يك قطره آب داخل خانه بنى اسرائيل نشد و آب بر روى زمينهاى ايشان ايستاد كه قدرت به زراعت نداشتند.
پس به حضرت موسى عليه السلام گفتند كه: دعا كن پروردگار خود را كه اين طوفان را از ما دفع تا ما به تو ايمان بياوريم و بنى اسرائيل را با تو بفرستيم. چون دعا كرد و طوفان از ايشان دور شد، ايمان نياوردند.
و هامان به فرعون گفت: اگر دست از بنى اسرائيل بردارى، موسى بر تو غالب مى شود و پادشاهى تو را زايل مى كند، پس بنى اسرائيل را از حبس رها نكرد. حق تعالى در اين سال به ايشان گياه فراوان و حاصل و ميوه بى پايان عطا كرد، ايشان گفتند كه: اين طوفان نعمتى بود از براى ما، و سبب زيادى طغيان ايشان گرديد، پس در سال ديگر به روايت على بن ابراهيم در ماه ديگر به روايت ديگران (17) حق تعالى وحى نمود به حضرت موسى كه اشاره كرد به عصاى خود به جانب مشرق و مغرب، پس ملخ از هر دو جانب رو كرد به ايشان مانند ابر سياه و جميع زراعتها و ميوه ها و درختان ايشان را خوردند، و در بدن ايشان درآمدند و موى ريش و سر ايشان را خوردند و به خانه بنى اسرائيل داخل نشدند و ضررى به اموال ايشان نرسانيدند، پس قوم فرعون به نزد او به فرياد آمدند، او فرستاد به نزد موسى عليه السلام كه اين بلاها را از ما دور گردان تا به تو ايمان بياوريم و بنى اسرائيل را از حبس رها كنيم.
پس موسى عليه السلام به صحرا بيرون رفت و به عصاى خود اشاره كرد بسوى مشرق و مغرب، در ساعت آن ملخها از هماه راه كه آمده بودند برگشتند و يك ملخ در ميان ايشان نماند، باز هامان نگذاشت كه فرعون بنى اسرائيل را رها كند.
پس در سال سوم به روايت على بن ابراهيم و در ماه سوم به روايت ديگران قمل را بر ايشان مسلط كرد. بعضى مى گويند كه شپش بود و بعضى گفته اند كه ملخ كوچك بود كه بال نداشت و بر زراعتهاى ايشان مسلط شد و از بيخ كند.(18)
و در بعضى روايات چنان است كه: حق تعالى امر كرد حضرت موسى عليه السلام را كه بر تل سفيدى بالا رفت و در شهرى از شهرهاى مصر كه آن را عين الشمس مى گفتند و عصاى خود را بر زمين زد و به امر خدا از زمين آنقدر شپش بيرون آمد كه تمام جامه ها و ظرفهاى ايشان را مملو كرد و در ميان طعامهاى ايشان داخل شد كه هر طعامى كه مى خوردند مخلوط بود به آن، و بدنهاى ايشان را مجروح كرد.(19) و به روايت ديگران كرمى بود كه در گندم و ساير حبوب بهم مى رسد و آنها را فاسد مى كرد، پس اگر كسى ده جريب گندم به آسيا مى برد سه قفيز برنمى گردانيد، و به هر تقدير بلائى بر ايشان صعب تر از اين نبود، و موهاى ريش و سر و ابرو و مژه هاى ايشان را همه خوردند و بدنهاى ايشان مانند آبله زده مجروح شد و خواب بر ايشان حرام شد و به بنى اسرائيل هيچ ضرر نرسيد.(20)
پس قبطيان به نزد فرعون به فرياد آمدند، باز فرعون به خدمت حضرت موسى عليه السلام استدعا نمود كه اگر اين بلا از ما برطرف شود، بنى اسرائيل را رها مى كنيم و دعا كرد موسى تا آن بلا از ايشان برطرف شد بعد از آنكه يك هفته ملازم ايشان بود، و باز ايمان نياوردند و بنى اسرائيل را رها نكردند.
پس در سال چهارم موسى عليه السلام به كنار نيل آمد به امر خدا و به عصاى خود اشاره كرد بسوى نيل، ناگاه وزغ غير متناهى از نيل بيرون آمدند و متوجه خانه هاى قبطيان گرديدند و در طعام و شراب ايشان داخل مى شدند و خانه هاى ايشان مملو شد از وزغ، به مرتبه اى كه هر جامه اى را كه مى گشودند و سر هر ظرفى را كه بر مى داشتند پر بود از آن، و در ديگهاى ايشان داخل مى شدند و طعامشان را فاسد مى كردند، و هر كس تا ذقن خود در ميان وزغ نشسته بود، و چنين اراده سخن مى كرد وزع داخل دهانش مى شد و اگر اراده طعام خوردن مى كرد پيش از لقمه داخل دهانش مى شدند، پس گريستند و به شكايت آمدند و از حضرت موسى استدعاى دعا از براى كشف اين بلا كردند و عهدها و پيمانها كردند كه چون اين بلا از ايشان مرتفع گردد، به موسى عليه السلام ايمان بياورند و دست از بنى اسرائيل بردارند. پس بعد از هفت روز كه به اين بلا مبتلا بودند، موسى عليه السلام به كنار نيل رفت و به عصاى خود اشاره كرد تا به يكدفعه جميع آنها برگشتند و داخل نيل شدند، و باز از غايت شقاوت به عهد خود وفا نكردند.
پس در سال پنجم يا ماه پنجم موسى عليه السلام به كنار نيل آمد و به امر الهى عصاى خود را بر آب زد، پس در همان ساعت تمام آب درياها و نهرها براى قبطيان خون رنگين گرديد كه ايشان خون مى ديدند و بنى اسرائيل آب صاف مى ديدند! و چون بنى اسرائيل مى آشاميدند آب بود، و چون قبطيان مى آشاميدند خون بود، پس قبطيان استغاثه مى كردند به بنى اسرائيل كه آب را از دهان خود به دهان ما بريزند، چون چنين مى كردند، تا در دهان بنى اسرائيل بود آب بود، و چون در دهان قبطيان داخل مى شد خون مى شد! و فرعون از عطش به مرتبه اى مضطر شد كه برگ سبز درختان را به عوض آب مى مكيد، چون آب آن برگها در دهانش جمع مى شد، خون مى شد! و به روايت قطب راوندى آب شور مى شد (21) پس هفت روز بر اين حال ماندند (22) كه ماءكول و مشروب ايشان همگى خون بود. و چون به حضرت موسى استغاثه كردند و اين حال از ايشان زايل شد كفر و طغيان ايشان مضاعف گرديد.(23)
على بن ابراهيم از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه: پس حق تعالى رجز را بر ايشان فرستاد، يعنى برف سرخى كه پيشتر نديده بودند و جمعى كثير از ايشان به سبب آن هلاك شدند و به جزع آمدند و گفتند:اى موسى! دعا كن براى ما پروردگار خود را به آنچه عهد كرده است نزد تو كه سوگند مى خوريم كه اگر دور كنى رجز را از ما البته ايمان به تو بياوريم و بنى اسرائيل را با تو بفرستيم. پس حضرت موسى دعا كرد تا آنكه حق تعالى آن برف را از ايشان برطرف كرد.(24)
و به روايت راوندى چون ايشان متمادى در طغيان شدند حضرت موسى مناجات كرد در درگاه خدا و گفت: پروردگارا! بدرستى كه تو داده اى به فرعون و اشراف قوم او زينتى و مالى چند در زندگانى دنيا كه به آن سبب مردم را گمراه مى كنند، خداوندا! طمس كن بر مالهاى ايشان و متغير گردان آنها را. پس حق تعالى جميع اموال ايشان را سنگ گردانيد حتى گندم و جو و جميع حبوب و جامه ها و اسلحه ها و هر چه داشتند همه سنگ شد كه از هيچ چيز منتفع نمى توانستند شد.
فصل سوم: در بيان مبعوث گردانيدن ...
- بازدید: 3958