فصل نهم: در بيان قصه ملاقات موسى و خضر عليهما السلام و ...

(زمان خواندن: 27 - 53 دقیقه)

فصل نهم: در بيان قصه ملاقات موسى و خضر عليهما السلام و ساير احوال و قصص خضر عليه السلام است
حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است و اذ قال موسى لفتاه لا ابرح حتى ابلغ مجمع البحرين او امضى حقبا (1) يعنى: ياد آور وقتى را كه موسى گفت به جوان خود يعنى يار و مصاحب دائمى خود كه: من ترك رفتن نخواهم كرد تا برسم به آنجا كه محل اجتماع دو دريا است يا راه رفته باشم زمانى بسيار؛ يعنى هشتاد سال، بعضى هفتاد سال گفته اند، (2) قول اول از حضرت محمد باقر عليه السلام منقول است.(3)
بدان كه مشهور اين است كه: موسى در اين آيه موسى بن عمران عليه السلام است، و يار او يوشع بن نون عليه السلام وصى آن حضرت است،و بر اين معنى متفق است احاديث خاصه و عامه. و قول ضعيفى از اهل كتاب نقل كرده اند كه: موسى در اين آيه مذكور است پسر ميشا پسر يوسف است و پيش از موسى بن عمران بوده است.(4)
و مشهور آن است كه: دو دريا، درياى فارس و درياى روم است.(5)
و بعضى گفته اند: مراد ملاقات دو درياى علم است يعنى موسى عليه السلام كه درياى علم ظاهر بود و خضر عليه السلام كه درياى علم باطن بود.(6)
على بن ابراهيم عليه الرحمه روايت كرده است كه: چون حق تعالى با موسى عليه السلام سخن گفت و الواح را بر او فرستاد و در الواح علوم بسيار بود، برگشت بسوى بنى اسرائيل و خبر داد ايشان را كه خدا بر او تورات را نازل گردانيد و با او سخن گفت، پس در خاطرش گذشت كه: خدا كسى را خلق نكرده است كه از من داناتر باشد!
پس حق تعالى وحى فرمود به جبرئيل كه: درياب موسى را نزديك است كه عجب او را هلاك كند، و بگو به او كه: نزد ملتقاى دو دريا نزد سنگى كه در آنجا هست مردى است كه از تو داناتر است. برو بسوى او و از علم او بياموز.
پس جبرئيل نازل شد و وحى الهى را به موسى رسانيد، آن حضرت در نفس خود ذليل شد، يافت كه خطا كرده است و ترسان شد و به وصى خود يوشع عليه السلام فرمود: خدا مرا امر كرده است كه بروم از پى مردى كه نزد محل ملاقات دو درياست و از او علم بياموزم.
پس يوشع ماهى نمك سودى براى توشه خود و موسى برداشت و روانه شدند، چون به آن مكان رسيدند خضر را ديدند بر پشت خوابيده است، او را نشناختند، پس يوشع ماهى را بيرون آورد در آب شست و به روى سنگى گذاشت، پس ماهى زنده شد و داخل آب شد و آن آب چشمه زندگانى بود!
چون روانه شدند و پاره اى راه رفتند، مانده شدند، موسى به يوشع گفت: بياور چاشت ما را بخوريم كه از اين سفر تعبناك شديم. در اين وقت يوشع قصه ماهى را براى آن حضرت نقل كرد كه زنده شد و داخل آب شد. موسى گفت: پس آن مردى كه او را مى طلبيم همان بود كه نزد سنگ بود.
پس برگشتند از همان راه كه آمده بودند، چون به آن موضع رسيدند ديدند خضر در نماز است، پس نشستند تا از نماز فارغ شد و بر ايشان سلام كرد.(7)
در بعضى روايات مذكور است كه حق تعالى وحى به موسى عليه السلام كرد كه: هر جا آن ماهى ناپيدا شود، خضر در آنجا است، موسى عليه السلام به يوشع گفت كه: هر وقت ماهى را نيابى مرا خبر كن.(8)
(فلما بلغا مجمع بينهما) پس چون رسيدند موسى و يوشع به مجمع دو دريا. (نسيا حوتهما) فراموش كردند يا ترك نمودند ماهى خود را موسى احوال ماهى را نپرسيد و يوشع به موسى نگفت، فاتخذ سبيله فى البحر سربا (9) پس گرفت ماهى راه خود را در دريا و به ميان آب رفت.
و بعضى گفته اند كه: موسى به خواب رفت و ماهى به اعجاز آن حضرت زنده شد و به آب رفت. (10)
و بعضى گفته اند: يوشع وضو ساخت و آب وضوى او به ماهى رسيد و زنده شد برجست و داخل آب شد.(11)
فلما جاوزا قال لفتاه آتنا غدائنا لقد لقينا من سفرنا هذا نصبا (12) پس ‍ چون گذشتند از مجمع البحرين، موسى گفت به رفيق خود: بياور به نزد ما چاشت ما را بتحقيق كه رسيد به ما از اين سفر مشقتى و واماندگى.
قال ارايت اذ اوينا الى الصخرة فانى نسيت الحوت و ما انسانيه الا الشيطان ان اذكره و اتخذ سبيله فى البحر عجبا (13) يوشع گفت: آيا ديدى كه چه شد در وقتى كه نزد آن سنگ قرار گرفتيم، پس من فراموش كردم امر ماهى را به تو بگويم يا ترك كردم و نگفتم و باعث نشد بر فراموشى يا ترك آن مگر شيطان، و آن ماهى زنده شد به دريا رفت رفتنى عجيب.
(قال ذلك ما كنا نبغ) موسى گفت: همان بود كه ما طلب مى كرديم، و آنچه مى گويى نشانه مطلوب ماست، (فارتدا على آثارهما قصصا) (14) پس ‍ برگشتند از همان راه كه رفته بودند و پى پاى خود را ملاحظه مى كردند فوجدا عبدا من عبادنا آتيناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما (15) پس يافتند بنده اى از بندگان ما را كه داده بوديم به او رحمتى از نزد خود يعنى وحى و پيغمبرى و آموخته بوديم به او از نزد خود علمى چند، قال له موسى هل اتبعك على ان تعلمن مما علمت رشدا (16) گفت به او موسى: آيا از پى تو بيايم به شرط آنكه تعليم نمائى به من از آنچه خدا به تو تعليم كرده است علمى را كه باعث رشد و صلاح من باشد؟، (قال انك لن تسطيع معى صبرا) (17) خضر گفت: بدرستى كه تو استطاعت و توانائى آن ندارى كه با من بيائى و صبر كنى بر آنچه از من مشاهده نمائى، و كيف تصبر على ما لم تحط به خبرا (18) و چگونه صبر نمائى بر امرى كه ظاهرش بد است و به باطنش علم تو احاطه نكرده است؟.
قال ستجدنى ان شاء الله صابرا و لا اعصى لك امرا (19) يعنى موسى گفت: بزودى مرا خواهى يافت اگر خدا خواهد صبر كننده، و نافرانى نخواهم كرد براى تو امرى را، قال فان اتبعتنى فلا تسالنى عن شى ء حتى احدث لك منه ذكرا (20) خضر گفت كه: پس اگر از پى من آئى سؤ ال مكن مرا از چيزى تا خود احداث كنم از براى تو ذكر آن را. فانطلقا حتى اذا ركبا فى السفينة خرقها پس موسى و خضر روانه شدند تا چون سوار شدند در كشتى، خضر كشتى را سوراخ كرد قال اخرقتها لتغرق اهلها لقد جئت شيئا امرا (21) موسى گفت: آيا سوراخ كردى كشتى را براى آنكه اهلش را غرق كنى؟ بتحقيق كه كارى كردى بسيار عظيم.
خضر گفت: آيا نگفتم كه تو طاقت ندارى كه با من صبر كنى؟، قال لا تؤ اخذنى بما نسيت و لا ترهقنى من امرى عسرا (23) موسى گفت: مؤ اخذه مكن مرا به آنچه فراموش كردم يا ترك كردم اول مرتبه و وارد مساز بر من از امر من دشوارى را و كار را بر من دشوار مكن.
فانطلقا حتى اذا لقيا غلاما فقتله (24) پس رفتند بعد از آنكه از كشتى بيرون آمدند تا آنكه ملاقات كردند پسرى را، پس خضر آن پسر را كشت، قال اقتلت نفسا زكية بغير نفس لقد جئت شيئا نكرا (25) موسى گفت: آيا كشتى نفسى را كه از گناه پاك بود بى آنكه كسى را كشته باشد؟ بتحقيق كه اتيان كردى به امر بدى، قال الم اقل لك انك لن تستطيع معى صبرا (26) خضر گفت: آيا نگفتم تو را كه توانائى آن ندارى كه با من صبر كنى؟.
قال ان سالتك عن شى ء بعدها فلا تصاحبنى قد بلغت من لدنى عذرا (27) موسى گفت: اگر سؤ ال كنم از تو بعد از اين از چيزى پس با من مصاحبت مكن بتحقيق كه رسيدى از جانب من به عذرى، يعنى اگر بعد از سه مرتبه مخالفت ترك ترك مصاحبت من كنى، معذور خواهى بود.
فانطلقا حتى اذا اتيا اهل قرية استطعما اهلها فابوا ان يضيفوهما فوجدا فيها جدارا يريد ان ينقض فاقامه (28) پس رفتند تا رسيدند به اهل قريه اى كه گفته اند كه: آن انطاكيه بود يا ايله بصره يا باجروان ارمينه (29) و طعام طلبيدند از اهل آن قريه، پس ابا كردند از آنكه ايشان را ضيافت كنند، پس يافتند در آن قريه ديوارى را كه مى خواست خراب شود يعنى مشرف بر خرابى بود، پس خضر ديوار را برپا داشت به ساختن آن يا به عمودى كه به آن متصل كرد يا آنكه دست به ديوار كشيد به اعجاز او درست ايستاد.
(قال لو شئت لتخذت عليه اجرا) (30) موسى گفت:اى كاش اگر مى خواستى مزدى براى ديوار ساختن از اهل اين قريه مى گرفتى كه ما به آن شام مى كرديم، يا آنكه كنايه گفت كه: كار عبثى كردى كه مزدى ندارد.
قال هذا فراق بينى و بينك ساءنبئك بتاءويل مالم تستطع عليه صبرا (31) خضر گفت: اين هنگام جدائى من و توست و بزودى تو را خبر دهم به تاءويل آنچه ديدى كه بر آن صبر نتوانستى كرد.
اما السفينة فكانت لمساكين يعملون فى البحر فاردت ان اعيبها و كان ورائهم ملك ياءخذ كل سفينة غصبا (32) اما كشتى پس بود از محتاج و مسكينى چند كه كار مى كردند در دريا، پس خواستم كه آن كشتى را معيوب كنم، و در پيش روى ايشان يا در عقب ايشان پادشاهى بود كه هر كشتى درست را به غضب مى گرفت، از براى آن معيوب كردم كه او به غضب نگيرد.
و اما الغلام فكان ابواه مؤ منين فخشينا ان يرهقهما طغيانا و كفرا (33) و اما آن پسر، پدر و مادر او مؤ من بودند، ترسيديم كه فرا گيرد ايشان را از طغيان و كفر و اذيت به ايشان برساند يا ايشان را طاغى و كافر گرداند فاردنا ان يبدلهما ربهما خيرا منه زكوة و اقرب رحما (34) پس خواستيم كه به عوض آن پسر عطا كند به ايشان پروردگار ايشان فرزندى كه نيكوتر باشد از آن پسر به جهت پاكيزگى از گناهان و صفات بد و نزديكتر باشد از جهت رحم و مهربانتر بر مادر و پدر.
و اما الجدار فكان لغلامين يتيمين فى المدينة و كان تحته كنز لهما اما ديوار پس از دو پسر يتيم بود كه در آن شهر بودند، و بود در زير آن ديوار گنجى براى آنها و كان ابوهما صالحا فاراد ربك ان يبلغا اشدهما و يستخرجا كنزهما رحمة من ربك و پدر ايشان صالح و شايسته بود پس خواست پروردگار تو كه آن دو پسر به حد بلوغ و كمال عقل برسند و بيرون آورند گنج خود را از زير ديوار، اين رحمتى بود از پروردگار تو نسبت به ايشان، (و ما فعلته عن امرى) و نكردم آنچه كردم از راءى خود بلكه به امر پروردگار خود كردم، ذلك تاءويل ما لم تستطع عليه صبرا (35) اين بود تاءويل آنچه بر ديدن آن صبر نتوانستى كردن.
مؤ لف گويد: اين بود ترجمه اين آيات موافق تفسير مفسران، و در ضمن احاديث تفاسير اهل بيت معلوم خواهد شد.
على بن ابراهيم به سند صحيح روايت كرده است كه: يونس و هشام بن ابراهيم نزاع كردند در آنكه آن عالمى كه موسى به نزد او رفت او داناتر بود يا موسى عليه السلام، آيا جايز است كه بر موسى عليه السلام كسى حجت و امام باشد و حال آنكه او حجت خدا بود بر خلق؟
پس در اين باب عريضه به خدمت حضرت امام رضا عليه السلام نوشتند و اين مساءله را از آن حضرت سؤ ال كردند، حضرت در جواب نوشتند كه: چون موسى به طلب آن عالم رفت او را در جزيره اى از جزاير دريا يافت كه گاهى نشسته بود و گاهى تكيه مى كرد.
پس موسى بر او سلام كرد، او سلام را غريب دانست زيرا كه در زمينى بود كه در آنجا سلام نبود، پس پرسيد كه: تو كيستى؟
گفت: من موسى بن عمرانم.
گفت: توئى موسى پسر عمران كه خدا با او سخن گفته است؟
گفت: بلى.
عالم گفت: چه حاجت دارى؟
موسى گفت: آمده ام كه به من تعليم نمائى از آن علمى كه خدا به تو تعليم نموده است. عالم گفت: خدا مرا به امرى موكل كرده است كه تو طاقت آن ندارى، و تو را به امرى موكل كرده است كه من طاقت آن ندارم.
پس عالم به او حديث كرد بلاهائى را كه به آل محمد صلوات الله عليهم خواهد رسيد تا آنكه هر دو بسيار گريستند، پس آنقدر از فضل و بزرگوارى آل محمد صلوات الله عليهم براى موسى ذكر كرد كه مكرر موسى عليه السلام مى گفت: كاش ‍ من از آل محمد صلوات الله عليهم بودم، تا آنكه قصه ظلمهاى ابوبكر و عمر را ذكر نمود و مبعوث شدن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر قومش و آنچه از تكذيب و ايذاى ايشان به آن حضرت رسيد همه را بيان كرد و تاءويل اين آيه را براى او بيان كرد و نقلب افئدتهم و ابصارهم كما لم يؤ منوا به اول مرة (36) يعنى: بر مى گردانيم دلها و ديده هاى ايشان را چنانچه ايمان نياوردند اول مرتبه، پس فرمود كه: مراد از اول مرتبه روز ميثاق است كه حق تعالى پيمان از ارواح گرفت پيش از آفريدن بدنها.
پس موسى استدعا نمود كه با او همراه باشد، و عالم ابا كرد كه: تو را تاب ديدن كارهاى من نيست.
بعد از مبالغه، حضرت خضر از او پيمان گرفت كه: آنچه از من مشاهده نمائى اعتراض و انكار بر من مكن تا من سببش را به تو بگويم. موسى عليه السلام قبول كرد. پس موسى و يوشع عليهما السلام و آن عالم هر سه همراه رفتند تا به ساحل دريا رسيدند، در آنجا كشتى بود كه پر از بار و آدم كرده بودند و مى خواستند روانه كنند، چون ايشان را ديدند صاحبان كشتى گفتند: اين سه نفر را داخل كشتى مى كنيم زيرا كه ايشان مردم صالحند، چون ايشان به كشتى داخل شدند و كشتى به ميان دريا رسيد، خضر برخاست به كنار كشتى رفت و كشتى را شكست، و به جامه هاى كهنه و گل، سوراخ كشتى را پر كرد.
موسى چون اين عمل از خضر مشاهده نمود در غضب شد و گفت: اين كشتى را سوراخ نمودى كه اهلش را غرق نمائى؟! كار عظيمى كردى!
خضر گفت: نگفتم با من صبر نمى توانى كرد و تاب ديدن كارهاى من ندارى.
موسى گفت: مرا مؤ اخذه مكن به آنچه اين مرتبه ترك نمودم از پيمان تو، و كار را بر من دشوار مگير.
چون از كشتى بيرون آمدند، نظر خضر بر پسرى افتاد كه در ميان اطفال بازى مى كرد در نهايت حسن و جمال بود گويا پاره ماهى بود، و در گوشهايش دو گوشواره از مرواريد بود، پس خضر پاره اى در او نگريست او را گرفت و كشت.
پس موسى برجست خضر را گرفت و بر زمين زد و گفت: آيا نفس پاكيزه اى را بى گناه و بى آنكه كسى را كشته باشد كشتى؟! بتحقيق كه كار بسيار بدى كردى.
خضر گفت: نگفتم بر كارهاى من صبر نمى توانى كرد.
موسى گفت: اگر از تو سؤ ال كنم بعد از اين از چيز ديگرى، با من مصاحبت مكن كه بعد از آن معذورى.
پس رفتند تا آنكه وقت پسين رسيدند به قريه اى كه آن را ناصره مى گفتند و نصارى به آن قريه منسوبند، و اهل آن قريه هرگز ضيافت كسى نكرده بودند و هرگز غريبى را طعام نداده بودند، پس از ايشان طعام طلبيدند، آنها طعام ندادند و ايشان را به خانه خود فرود نياوردند و ضيافت نكردند، پس حضرت خضر عليه السلام ديوارى را ديد نزديك است كه خراب شود، به نزد آن ديوار آمد دست بر آن گذاشت و گفت: درست بايست به اذن خدا، پس ديوار درست ايستاد.
حضرت موسى گفت: سزاوار نبود كه اين ديوار را درست كنى تا ايشان طعام به ما بدهند و ما را جا بدهند در منازل خود.
اين است معنى قول موسى كه: اگر مى خواستى مزدى بر آن ديوار درست كردن مى گرفتى.
پس خضر گفت: اين است وقت جدائى ميان من و تو، اكنون خبر مى دهم تو را به سبب آنچه ديدى و تاب ديدن آن نياوردى: اما سوراخ نمودن كشتى پس براى آن بود كه آن كشتى از مسكينى چند بود كه در دريا كار مى كردند، و در عقب آن كشتى پادشاهى بود كه هر كشتى شايسته را غضب مى كرد، و اگر معيوب بود غضب نمى كرد، من خواستم آن كشتى را معيوب نمايم كه او غضب نكند و براى آن مساكين بماند.
در قرآن اهل بيت چنين است كه ياءخذ كل سفينة صالحة غصبا و اما الغلام فكان ابواه مؤ منين و طبع كافرا فرمود كه: چنين نازل شد آيه يعنى آن پسر پس ‍ پدر و مادرش مؤ من بودند و او مطبوع بر كفر بود پس حضرت خضر گفت: من چون نظر كردم ديدم كه در پيشانى او نوشته بود كه طبع كافرا يعنى در علم الهى چنين است كه اگر او بماند كافر خواهد بود، پس ترسيدم كه طغيان كفر او فراگيرد پدر و مادرش را پس خواستم كه پروردگار ايشان به عوض عطا فرمايد به ايشان فرزندى كه از او پاك تر و به مهربانى پدر و مادر نزديكتر باشد، پس خدا به عوض آن پسر دخترى به ايشان داد كه از او پيغمبرى بهم رسيد، (37)، و به روايات معتبره ديگر از او و نسل او هفتاد پيغمبر از پيغمبران بنى اسرائيل بهم رسيدند.(38)
و به سندهاى معتبر بسيار از حضرت اميرالمؤ منين و امام زين العابدين و امام محمد باقر و امام جعفر صادق و امام رضا صلوات الله عليهم اجمعين منقول است كه: گنج آن دو پسر كه در زير ديوار بود لوحى بود از طلا كه اين مواعظ را در آن نقش نموده بودند: لا اله الا الله محمد رسول الله؛ عجب دارم از كسى كه داند كه مرگ حق است چگونه شاد مى باشد؛ عجب دارم از كسى كه ايمان به قضا و قدر خدا دارد چگونه مى ترسد به روايت ديگر چگونه اندوهناك مى شود (39) از بلاها؛ عجب دارم از كسى كه جهنم را به ياد مى آورد چگونه مى خندد؛ عجب دارم از كسى كه ببيند دنيا را و گرديدن دنيا را از حالى به حالى چگونه دل به دنيا مى بندد به روايت ديگر عجب دارم از كسى كه يقين به حساب آخرت دارد چگونه گناه مى كند (40) سزاوار است كسى را كه عقل ربانى او را روزى شده باشد آنكه متهم نگرداند خدا را در آنچه براى او مقدر كرده است، يعنى تصديق كند كه البته خير او در آن است و اعتراض نكند بر خدا كه چرا روزى او دير به او رسيده است.(41)
و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه: آن گنج والله كه از طلا و نقره نبود و نبود مگر لوحى كه در آن اين چهار كلمه بود: منم خداوندى كه بجز من خداوندى نيست، محمد رسول من است، عجب دارم براى كسى كه يقين به مرگ داشته باشد چرا دلش شاد مى باشد؛ عجب دارم براى كسى كه يقين به حساب قيامت داشته باشد چرا دندانش به خنده گشوده مى شود؛ عجب دارم براى كسى كه يقين به حساب قيامت داشته باشد چرا دلگير مى باشد از دير رسيدن روزى او يا چرا گمان مى كند خدا روزى او را دير خواهد فرستاد؛ عجب دارم براى كسى كه نشاءه دنيا را مى بيند چرا انكار نشاءه آخرت مى كند.(42)
در حديث معتبر ديگر فرمود: فتاى موسى عليه السلام كه رفيق آن حضرت بود در سفر مجمع البحرين يوشع بن نون بود. و فرمود: انكارى كه حضرت موسى عليه السلام بر خضر مى كرد براى آن بود كه از ظلم انكار عظيم داشت آن كارها به حسب ظاهر ظلم مى نمود.(43)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه خضر عليه السلام پيغمبر مرسل بود، خدا او را مبعوث گردانيد بسوى قومى و ايشان را دعوت كرد به يگانه پرستى خدا و اقرار به پيغمبران و كتابهاى خدا، و معجزه اش آن بود كه بر روى هر زمين خشك كه مى نشست سبز و خرم مى شد، و بر هر چوب خشك كه مى نشست يا تكيه مى داد سبز مى شد و برگ بر آن مى روئيد و شكوفه مى كرد، و به اين سبب او را خضر گفتند، و نام آن حضرت تاليا بود پسر ملكان پسر غابر ارفخشد پسر سام پسر نوح عليه السلام بود، (44) و حضرت موسى عليه السلام چون خدا با او سخن گفت و از براى او در الواح از هر چيز موعظه و تفصيلى براى هر حكم نوشت و معجزه يد بيضا و عصا و طوفان و ملخ و قمل و ضفادع و خون و دريا شكافتن را به او عطا فرمود و فرعون و قوم او را براى او غرق نمود، در موسى عليه السلام عجبى كه لازم بشر نيست حادث شد و در خاطر خود گذرانيد كه: گمان ندارم كه خدا خلقى از من داناتر آفريده باشد، پس حق تعالى به جبرئيل عليه السلام وحى فرستاد كه: درياب بنده من موسى را پيش از آنكه به عجب هلاك شود و بگو به او كه: نزد ملاقات دو دريا مرد عابدى هست از پى او برو و از علم او بياموز.
چون جبرئيل نازل شد و رسالت الهى را به موسى عليه السلام رسانيد، حضرت موسى دانست كه اين وحى به سبب آن چيزى است كه در خاطر او گذشت، پس ‍ موسى عليه السلام با فتاى خود كه يوشع بن نون بود رفتند تا به ملتقاى دو دريا رسيدند و حضرت خضر را در آنجا يافتند كه عبادت خدا مى كرد چنانچه حق تعالى فرموده است كه: پس يافتند بنده اى از بندگان ما را كه عطا نموده بوديم او را رحمتى از جانب خود، و علمى از علمهاى خاص خود به او تعليم نموده بوديم.
پس حضرت موسى عليه السلام به خضر عليه السلام گفت: مى خواهم همراه تو بيايم براى آنكه از آن علمى كه خدا تعليم تو نموده است به من تعليم نمائى.
خضر عليه السلام گفت: تو با من نمى توانى بود و طاقت ديدن كارهاى من ندارى زيرا كه من موكل شده ام به علمى كه تو تاب آن ندارى، و تو موكل شده اى به علمى كه من تاب آن ندارم.
موسى عليه السلام گفت: بلكه من طاقت صبر با تو دارم.
خضر عليه السلام گفت:اى موسى! قياس را در علم خدا و امر خدا مجالى نيست، و چگونه صبر بتوانى كرد بر امرى كه علم تو به آن احاطه نكرده است؟!
موسى گفت: عنقريب مرا خواهى يافت انشاء الله صبر كننده، و معصيت تو در امرى از امور نخواهم نمود.
چون انشاء الله گفت و صبر خود را به مشيت الهى معلق گردانيد، خضر به او گفت: اگر از پى من بيايى پس از چيزى سؤ ال مكن از من تا خود بيان آن را براى تو بكنم.
موسى گفت: قبول نمودم اين شرط را. و با يكديگر رفتند تا داخل كشتى شدند و خضر كشتى را سوراخ نمود و موسى بر او اعتراض كرد و خضر به او گفت: نگفتم كه با من نمى توانى بود؟
پس موسى گفت: مرا مؤ اخذه مكن به آنچه نسيان كردم.
حضرت فرمود: مراد از نسيان در اينجا ترك است نه فراموشى، يعنى: مرا مؤ اخذه مكن به آنكه يك مرتبه عهد تو را ترك نمودم و كار را بر من سخت مگير.
پس رفتند تا پسرى را ديدند، خضر عليه السلام آن پسر را گرفت به قتل رسانيد، موسى عليه السلام در غضب شد گريبان خضر را گرفت و گفت: شخص بى گناهى را كشتى؟! كار بسيار بدى كردى.
خضر گفت: عقلها حكم كننده نيستند بر امرهاى خدا بلكه امر حق تعالى حكم كننده است بر عقلها، پس چيزى كه به امر خدا واقع شود بايد قبول كرد و تسليم و انقياد نمود هر چند عقل به سبب آن نتواند رسيد، و من مى دانستم تو بر ديدن كارهاى من صبر نتوانى نمود.
موسى عليه السلام گفت: اگر بعد از اين از چيزى سؤ ال نمايم، ديگر با من مصاحبت مكن كه عذر براى تو تمام است، پس رفتند تا رسيدند به قريه ناصره كه نصارى به آن منسوب شده اند، از اهل آن قريه طعام طلبيدند، آنها قبول نكردند كه ايشان را نزد خود فرود آورند و طعام بدهند، پس موسى عليه السلام و حضرت خضر ديوارى ديدند در آن قريه كه نزديك بود بيفتد، پس خضر عليه السلام دست خود را بر آن ديوار گذاشت، و به اعجاز خود ديوار را راست كرد، موسى عليه السلام اعتراض كرد چنانچه گذشت، پس خضر عليه السلام گفت: وقت جدائى من است از تو، اكنون خبر مى دهم تو را به سبب آنها كه صبر نكردى بر ديدن آنها:
اما كشتى، پس از مسكينى چند بود كه در دريا كار مى كردند، پس من خواستم آن را معيوب گردانم كه براى ايشان بماند، زيرا كه در عقب ايشان پادشاهى بود كه هر كشتى درستى را غضب مى كرد، پس اين كار را براى مصلحت ايشان كردم و گفت: من مى خواستم آن را معيوب گردانم، زيرا كه نخواست نسبت معيوب گردانيدن را به خدا بدهد بلكه خدا صلاح آنها را مى خواست نه معيوب گردانيدن كشتى ايشان را.
اما پسر، پس پدر و مادرش مؤ من بودند، او كافر برآمده بود، و حق تعالى مى دانست كه اگر او بزرگ شود پدر و مادر او به سبب او كافر خواهند شد، و به محبت او مفتون خواهند شد و ايشان را گمراه خواهند نمود، پس خدا امر كرد كه او را بكشم، خواست كه ايشان را به محل كرامت خود برساند و عاقبت ايشان را نيكو گرداند؛ پس در اينجا گفت كه: ترسيديم ما ايشان را كافر گرداند پس خواستيم كه خدا به عوض فرزندى به ايشان بدهد كه از او بهتر باشد.و اين قسم سخن از بشريت بود كه در او اثر نمود از اين جهت كه معلم مثل موسى عليه السلام پيغمبرى گرديده بود چنانچه در موسى عليه السلام پيشتر اثر كرده بود، زيرا مناسب ادب آن بود كه خشيت را به خود نسبت دهد و بگويد من ترسيدم و نگويد ما ترسيديم زيرا كه خدا را خشيت و ترس نمى باشد، بلكه او مى ترسيد كه مبادا سخنى در امر كشتن آن پسر بشنود از جانب خدا يا مانعى از جانب خلق طارى شود كه امر الهى را در باب آن پسر بعمل نياورد و به ثواب آن عمل و به اطاعت امر پروردگار خود فايز نگردد، و بايست اراده عوض دادن را به خدا نسبت دهد و خود را شريك نكند در آن و بگويد كه خدا مى خواست عوض دهد به ايشان نه چنانچه گفت كه: ما مى خواستيم، چنان نبود كه حضرت خضر عليه السلام را مرتبه تعليم موسى عليه السلام بوده باشد بلكه موسى عليه السلام افضل از خضر بود و ليكن حق تعالى مى خواست بر موسى عليه السلام ظاهر گرداند كه علم منحصر نيست در آنچه او مى داند، اگر افاضه علوم از جانب حق تعالى بر او نشود او جاهل خواهد بود.
پس خضر عليه السلام سبب درست نمودن ديوار را بيان نمود.
حضرت فرمود: آن گنج از طلا و نقره نبود كه مطلب از آن گنج طلا و نقره باشد، بلكه گنج علم بود زيرا كه لوحى بود از طلا كه در آن لوح اين كلمات نوشته بود: عجب است كسى را كه يقين به مرگ دارد چگونه شادى مى كند؛ عجب است كسى را كه يقين به تقدير خدا دارد چگونه اندوهناك مى باشد؛ عجب است كسى را كه يقين به قيامت داشته باشد چگونه ظلم مى كند؛ عجب است كسى را كه ببيند دنيا را و گرديدن اهل آن را از حالى به حالى چگونه ميل به دنيا مى كند و دل به او مى بندد.
پس فرمود كه: ميان آن دو پسر و آن پدر صالح هفتاد پدر فاصله بود و خدا حفظ حرمت آن دو پسر نمود براى صالح بودن آن پدر.
پس خضر گفت كه: پس خواست پروردگار تو كه چون آن دو پسر به حد كمال برسند، گنج خود را بدر آورند، پس در اينجا اراده خود را بيرون كرد و به اراده خدا نسبت داد، زيرا كه اين آخر قصه بود ديگر معلم بودن او نسبت به موسى تمام شد چيزى نماند كه بايد او بگويد و موسى گوش دهد، و خواست تدارك كند آنچه در اول قصه و ميان قصه از راه بشريت يا مصلحت تنبيه موسى به خود نسبت داده بود، پس مجرد شد از اراده خود مجرد شدن بنده مخلص و در مقام اعتذار برآمد از آنچه دعواى اراده خود را در آنها كرده بود و گفت: اين رحمتى بود از جانب پروردگار تو و نكردم آنچه كردم از امر خود بلكه همه را به امر پروردگار خود كردم.(45)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه: چون حضرت موسى خواست كه از حضرت خضر جدا شود گفت: مرا وصيتى بكن. پس از جمله وصيتهاى خضر اين كلمات بود: زنهار لجاجت مكن، و بى ضرورت و احتياج راه مرو، در غير موضع تعجب خنده مكن، گناهان خود را به ياد آور، زنهار به گناهان ديگران مپرداز.(46)
و در حديث معتبر از امام زين العابدين عليه السلام منقول است كه: آخر وصيتى كه خضر عليه السلام موسى عليه السلام را كرد اين بود: سرزنش مكن كسى را به گناهى، بدرستى كه سه چيز است كه خدا از همه چيز دوست تر مى دارد: ميانه روى كردن در وقت توانگرى؛ و عفو كردن در وقت قدرت بر انتقام؛ مدارا و نرمى با بندگان خدا كردن، و كسى با كسى مدارا و احسان نمى كند مگر آنكه حق تعالى در قيامت با او مدارا و احسان مى نمايد؛ و سر حكمتها ترس خداوند عالميان است.(47)
و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه: خضر عليه السلام به موسى گفت:اى موسى! شايسته ترين روزهاى تو روزى است كه در پيش ‍ دارى يعنى روز قيامت، پس ببين كه چگونه خواهد بود براى تو؟ جوابى براى آن روز مهيا كن كه تو را باز خواهند داشت و از تو سؤ ال خواهند كرد، پند خود را را از زمانه بگير و از تقلب احوال آن، و بدان كه عمر دنيا دراز است براى كسى كه اعمال شايسته كند و كوتاه است براى كسى كه به غفلت گذارند، پس چنان عمل كن كه گويا ثواب عمل خود را مى بينى تا موجب مزيد طمع تو گردد در ثواب آخرت، بدرستى كه آنچه از دنيا مى آيد مانند آنهاست كه گذشته است؛ چنانچه از گذشته ها چيزى با تو نمانده است مگر عمل صالحى كه كرده باشى، آينده نيز چنين خواهد بود.(48)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون خضر عليه السلام ديوار يتيمان را براى صلاح پدر ايشان درست كرد، حق تعالى وحى فرستاد به موسى كه: جزا مى دهم پسران را به سعى پدرهاى ايشان، اگر نيك است به نيكى، و اگر بد است به بدى؛ زنا مكنيد با زنان مردم تا زنان شما زنا نكنند، و هر كه به رختخواب زن مسلمانى پا گذارد به قصد بد بر رختخواب زن او نيز پا گذارند، هر چه مى كنى جزا مى يابى.(49)

فصل نهم: در بيان قصه ملاقات موسى و خضر عليهما السلام و ساير احوال و قصص خضر عليه السلام است
حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است و اذ قال موسى لفتاه لا ابرح حتى ابلغ مجمع البحرين او امضى حقبا (1) يعنى: ياد آور وقتى را كه موسى گفت به جوان خود يعنى يار و مصاحب دائمى خود كه: من ترك رفتن نخواهم كرد تا برسم به آنجا كه محل اجتماع دو دريا است يا راه رفته باشم زمانى بسيار؛ يعنى هشتاد سال، بعضى هفتاد سال گفته اند، (2) قول اول از حضرت محمد باقر عليه السلام منقول است.(3)
بدان كه مشهور اين است كه: موسى در اين آيه موسى بن عمران عليه السلام است، و يار او يوشع بن نون عليه السلام وصى آن حضرت است،و بر اين معنى متفق است احاديث خاصه و عامه. و قول ضعيفى از اهل كتاب نقل كرده اند كه: موسى در اين آيه مذكور است پسر ميشا پسر يوسف است و پيش از موسى بن عمران بوده است.(4)
و مشهور آن است كه: دو دريا، درياى فارس و درياى روم است.(5)
و بعضى گفته اند: مراد ملاقات دو درياى علم است يعنى موسى عليه السلام كه درياى علم ظاهر بود و خضر عليه السلام كه درياى علم باطن بود.(6)
على بن ابراهيم عليه الرحمه روايت كرده است كه: چون حق تعالى با موسى عليه السلام سخن گفت و الواح را بر او فرستاد و در الواح علوم بسيار بود، برگشت بسوى بنى اسرائيل و خبر داد ايشان را كه خدا بر او تورات را نازل گردانيد و با او سخن گفت، پس در خاطرش گذشت كه: خدا كسى را خلق نكرده است كه از من داناتر باشد!
پس حق تعالى وحى فرمود به جبرئيل كه: درياب موسى را نزديك است كه عجب او را هلاك كند، و بگو به او كه: نزد ملتقاى دو دريا نزد سنگى كه در آنجا هست مردى است كه از تو داناتر است. برو بسوى او و از علم او بياموز.
پس جبرئيل نازل شد و وحى الهى را به موسى رسانيد، آن حضرت در نفس خود ذليل شد، يافت كه خطا كرده است و ترسان شد و به وصى خود يوشع عليه السلام فرمود: خدا مرا امر كرده است كه بروم از پى مردى كه نزد محل ملاقات دو درياست و از او علم بياموزم.
پس يوشع ماهى نمك سودى براى توشه خود و موسى برداشت و روانه شدند، چون به آن مكان رسيدند خضر را ديدند بر پشت خوابيده است، او را نشناختند، پس يوشع ماهى را بيرون آورد در آب شست و به روى سنگى گذاشت، پس ماهى زنده شد و داخل آب شد و آن آب چشمه زندگانى بود!
چون روانه شدند و پاره اى راه رفتند، مانده شدند، موسى به يوشع گفت: بياور چاشت ما را بخوريم كه از اين سفر تعبناك شديم. در اين وقت يوشع قصه ماهى را براى آن حضرت نقل كرد كه زنده شد و داخل آب شد. موسى گفت: پس آن مردى كه او را مى طلبيم همان بود كه نزد سنگ بود.
پس برگشتند از همان راه كه آمده بودند، چون به آن موضع رسيدند ديدند خضر در نماز است، پس نشستند تا از نماز فارغ شد و بر ايشان سلام كرد.(7)
در بعضى روايات مذكور است كه حق تعالى وحى به موسى عليه السلام كرد كه: هر جا آن ماهى ناپيدا شود، خضر در آنجا است، موسى عليه السلام به يوشع گفت كه: هر وقت ماهى را نيابى مرا خبر كن.(8)
(فلما بلغا مجمع بينهما) پس چون رسيدند موسى و يوشع به مجمع دو دريا. (نسيا حوتهما) فراموش كردند يا ترك نمودند ماهى خود را موسى احوال ماهى را نپرسيد و يوشع به موسى نگفت، فاتخذ سبيله فى البحر سربا (9) پس گرفت ماهى راه خود را در دريا و به ميان آب رفت.
و بعضى گفته اند كه: موسى به خواب رفت و ماهى به اعجاز آن حضرت زنده شد و به آب رفت. (10)
و بعضى گفته اند: يوشع وضو ساخت و آب وضوى او به ماهى رسيد و زنده شد برجست و داخل آب شد.(11)
فلما جاوزا قال لفتاه آتنا غدائنا لقد لقينا من سفرنا هذا نصبا (12) پس ‍ چون گذشتند از مجمع البحرين، موسى گفت به رفيق خود: بياور به نزد ما چاشت ما را بتحقيق كه رسيد به ما از اين سفر مشقتى و واماندگى.
قال ارايت اذ اوينا الى الصخرة فانى نسيت الحوت و ما انسانيه الا الشيطان ان اذكره و اتخذ سبيله فى البحر عجبا (13) يوشع گفت: آيا ديدى كه چه شد در وقتى كه نزد آن سنگ قرار گرفتيم، پس من فراموش كردم امر ماهى را به تو بگويم يا ترك كردم و نگفتم و باعث نشد بر فراموشى يا ترك آن مگر شيطان، و آن ماهى زنده شد به دريا رفت رفتنى عجيب.
(قال ذلك ما كنا نبغ) موسى گفت: همان بود كه ما طلب مى كرديم، و آنچه مى گويى نشانه مطلوب ماست، (فارتدا على آثارهما قصصا) (14) پس ‍ برگشتند از همان راه كه رفته بودند و پى پاى خود را ملاحظه مى كردند فوجدا عبدا من عبادنا آتيناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما (15) پس يافتند بنده اى از بندگان ما را كه داده بوديم به او رحمتى از نزد خود يعنى وحى و پيغمبرى و آموخته بوديم به او از نزد خود علمى چند، قال له موسى هل اتبعك على ان تعلمن مما علمت رشدا (16) گفت به او موسى: آيا از پى تو بيايم به شرط آنكه تعليم نمائى به من از آنچه خدا به تو تعليم كرده است علمى را كه باعث رشد و صلاح من باشد؟، (قال انك لن تسطيع معى صبرا) (17) خضر گفت: بدرستى كه تو استطاعت و توانائى آن ندارى كه با من بيائى و صبر كنى بر آنچه از من مشاهده نمائى، و كيف تصبر على ما لم تحط به خبرا (18) و چگونه صبر نمائى بر امرى كه ظاهرش بد است و به باطنش علم تو احاطه نكرده است؟.
قال ستجدنى ان شاء الله صابرا و لا اعصى لك امرا (19) يعنى موسى گفت: بزودى مرا خواهى يافت اگر خدا خواهد صبر كننده، و نافرانى نخواهم كرد براى تو امرى را، قال فان اتبعتنى فلا تسالنى عن شى ء حتى احدث لك منه ذكرا (20) خضر گفت كه: پس اگر از پى من آئى سؤ ال مكن مرا از چيزى تا خود احداث كنم از براى تو ذكر آن را. فانطلقا حتى اذا ركبا فى السفينة خرقها پس موسى و خضر روانه شدند تا چون سوار شدند در كشتى، خضر كشتى را سوراخ كرد قال اخرقتها لتغرق اهلها لقد جئت شيئا امرا (21) موسى گفت: آيا سوراخ كردى كشتى را براى آنكه اهلش را غرق كنى؟ بتحقيق كه كارى كردى بسيار عظيم.
خضر گفت: آيا نگفتم كه تو طاقت ندارى كه با من صبر كنى؟، قال لا تؤ اخذنى بما نسيت و لا ترهقنى من امرى عسرا (23) موسى گفت: مؤ اخذه مكن مرا به آنچه فراموش كردم يا ترك كردم اول مرتبه و وارد مساز بر من از امر من دشوارى را و كار را بر من دشوار مكن.
فانطلقا حتى اذا لقيا غلاما فقتله (24) پس رفتند بعد از آنكه از كشتى بيرون آمدند تا آنكه ملاقات كردند پسرى را، پس خضر آن پسر را كشت، قال اقتلت نفسا زكية بغير نفس لقد جئت شيئا نكرا (25) موسى گفت: آيا كشتى نفسى را كه از گناه پاك بود بى آنكه كسى را كشته باشد؟ بتحقيق كه اتيان كردى به امر بدى، قال الم اقل لك انك لن تستطيع معى صبرا (26) خضر گفت: آيا نگفتم تو را كه توانائى آن ندارى كه با من صبر كنى؟.
قال ان سالتك عن شى ء بعدها فلا تصاحبنى قد بلغت من لدنى عذرا (27) موسى گفت: اگر سؤ ال كنم از تو بعد از اين از چيزى پس با من مصاحبت مكن بتحقيق كه رسيدى از جانب من به عذرى، يعنى اگر بعد از سه مرتبه مخالفت ترك ترك مصاحبت من كنى، معذور خواهى بود.
فانطلقا حتى اذا اتيا اهل قرية استطعما اهلها فابوا ان يضيفوهما فوجدا فيها جدارا يريد ان ينقض فاقامه (28) پس رفتند تا رسيدند به اهل قريه اى كه گفته اند كه: آن انطاكيه بود يا ايله بصره يا باجروان ارمينه (29) و طعام طلبيدند از اهل آن قريه، پس ابا كردند از آنكه ايشان را ضيافت كنند، پس يافتند در آن قريه ديوارى را كه مى خواست خراب شود يعنى مشرف بر خرابى بود، پس خضر ديوار را برپا داشت به ساختن آن يا به عمودى كه به آن متصل كرد يا آنكه دست به ديوار كشيد به اعجاز او درست ايستاد.
(قال لو شئت لتخذت عليه اجرا) (30) موسى گفت:اى كاش اگر مى خواستى مزدى براى ديوار ساختن از اهل اين قريه مى گرفتى كه ما به آن شام مى كرديم، يا آنكه كنايه گفت كه: كار عبثى كردى كه مزدى ندارد.
قال هذا فراق بينى و بينك ساءنبئك بتاءويل مالم تستطع عليه صبرا (31) خضر گفت: اين هنگام جدائى من و توست و بزودى تو را خبر دهم به تاءويل آنچه ديدى كه بر آن صبر نتوانستى كرد.
اما السفينة فكانت لمساكين يعملون فى البحر فاردت ان اعيبها و كان ورائهم ملك ياءخذ كل سفينة غصبا (32) اما كشتى پس بود از محتاج و مسكينى چند كه كار مى كردند در دريا، پس خواستم كه آن كشتى را معيوب كنم، و در پيش روى ايشان يا در عقب ايشان پادشاهى بود كه هر كشتى درست را به غضب مى گرفت، از براى آن معيوب كردم كه او به غضب نگيرد.
و اما الغلام فكان ابواه مؤ منين فخشينا ان يرهقهما طغيانا و كفرا (33) و اما آن پسر، پدر و مادر او مؤ من بودند، ترسيديم كه فرا گيرد ايشان را از طغيان و كفر و اذيت به ايشان برساند يا ايشان را طاغى و كافر گرداند فاردنا ان يبدلهما ربهما خيرا منه زكوة و اقرب رحما (34) پس خواستيم كه به عوض آن پسر عطا كند به ايشان پروردگار ايشان فرزندى كه نيكوتر باشد از آن پسر به جهت پاكيزگى از گناهان و صفات بد و نزديكتر باشد از جهت رحم و مهربانتر بر مادر و پدر.
و اما الجدار فكان لغلامين يتيمين فى المدينة و كان تحته كنز لهما اما ديوار پس از دو پسر يتيم بود كه در آن شهر بودند، و بود در زير آن ديوار گنجى براى آنها و كان ابوهما صالحا فاراد ربك ان يبلغا اشدهما و يستخرجا كنزهما رحمة من ربك و پدر ايشان صالح و شايسته بود پس خواست پروردگار تو كه آن دو پسر به حد بلوغ و كمال عقل برسند و بيرون آورند گنج خود را از زير ديوار، اين رحمتى بود از پروردگار تو نسبت به ايشان، (و ما فعلته عن امرى) و نكردم آنچه كردم از راءى خود بلكه به امر پروردگار خود كردم، ذلك تاءويل ما لم تستطع عليه صبرا (35) اين بود تاءويل آنچه بر ديدن آن صبر نتوانستى كردن.
مؤ لف گويد: اين بود ترجمه اين آيات موافق تفسير مفسران، و در ضمن احاديث تفاسير اهل بيت معلوم خواهد شد.
على بن ابراهيم به سند صحيح روايت كرده است كه: يونس و هشام بن ابراهيم نزاع كردند در آنكه آن عالمى كه موسى به نزد او رفت او داناتر بود يا موسى عليه السلام، آيا جايز است كه بر موسى عليه السلام كسى حجت و امام باشد و حال آنكه او حجت خدا بود بر خلق؟
پس در اين باب عريضه به خدمت حضرت امام رضا عليه السلام نوشتند و اين مساءله را از آن حضرت سؤ ال كردند، حضرت در جواب نوشتند كه: چون موسى به طلب آن عالم رفت او را در جزيره اى از جزاير دريا يافت كه گاهى نشسته بود و گاهى تكيه مى كرد.
پس موسى بر او سلام كرد، او سلام را غريب دانست زيرا كه در زمينى بود كه در آنجا سلام نبود، پس پرسيد كه: تو كيستى؟
گفت: من موسى بن عمرانم.
گفت: توئى موسى پسر عمران كه خدا با او سخن گفته است؟
گفت: بلى.
عالم گفت: چه حاجت دارى؟
موسى گفت: آمده ام كه به من تعليم نمائى از آن علمى كه خدا به تو تعليم نموده است. عالم گفت: خدا مرا به امرى موكل كرده است كه تو طاقت آن ندارى، و تو را به امرى موكل كرده است كه من طاقت آن ندارم.
پس عالم به او حديث كرد بلاهائى را كه به آل محمد صلوات الله عليهم خواهد رسيد تا آنكه هر دو بسيار گريستند، پس آنقدر از فضل و بزرگوارى آل محمد صلوات الله عليهم براى موسى ذكر كرد كه مكرر موسى عليه السلام مى گفت: كاش ‍ من از آل محمد صلوات الله عليهم بودم، تا آنكه قصه ظلمهاى ابوبكر و عمر را ذكر نمود و مبعوث شدن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر قومش و آنچه از تكذيب و ايذاى ايشان به آن حضرت رسيد همه را بيان كرد و تاءويل اين آيه را براى او بيان كرد و نقلب افئدتهم و ابصارهم كما لم يؤ منوا به اول مرة (36) يعنى: بر مى گردانيم دلها و ديده هاى ايشان را چنانچه ايمان نياوردند اول مرتبه، پس فرمود كه: مراد از اول مرتبه روز ميثاق است كه حق تعالى پيمان از ارواح گرفت پيش از آفريدن بدنها.
پس موسى استدعا نمود كه با او همراه باشد، و عالم ابا كرد كه: تو را تاب ديدن كارهاى من نيست.
بعد از مبالغه، حضرت خضر از او پيمان گرفت كه: آنچه از من مشاهده نمائى اعتراض و انكار بر من مكن تا من سببش را به تو بگويم. موسى عليه السلام قبول كرد. پس موسى و يوشع عليهما السلام و آن عالم هر سه همراه رفتند تا به ساحل دريا رسيدند، در آنجا كشتى بود كه پر از بار و آدم كرده بودند و مى خواستند روانه كنند، چون ايشان را ديدند صاحبان كشتى گفتند: اين سه نفر را داخل كشتى مى كنيم زيرا كه ايشان مردم صالحند، چون ايشان به كشتى داخل شدند و كشتى به ميان دريا رسيد، خضر برخاست به كنار كشتى رفت و كشتى را شكست، و به جامه هاى كهنه و گل، سوراخ كشتى را پر كرد.
موسى چون اين عمل از خضر مشاهده نمود در غضب شد و گفت: اين كشتى را سوراخ نمودى كه اهلش را غرق نمائى؟! كار عظيمى كردى!
خضر گفت: نگفتم با من صبر نمى توانى كرد و تاب ديدن كارهاى من ندارى.
موسى گفت: مرا مؤ اخذه مكن به آنچه اين مرتبه ترك نمودم از پيمان تو، و كار را بر من دشوار مگير.
چون از كشتى بيرون آمدند، نظر خضر بر پسرى افتاد كه در ميان اطفال بازى مى كرد در نهايت حسن و جمال بود گويا پاره ماهى بود، و در گوشهايش دو گوشواره از مرواريد بود، پس خضر پاره اى در او نگريست او را گرفت و كشت.
پس موسى برجست خضر را گرفت و بر زمين زد و گفت: آيا نفس پاكيزه اى را بى گناه و بى آنكه كسى را كشته باشد كشتى؟! بتحقيق كه كار بسيار بدى كردى.
خضر گفت: نگفتم بر كارهاى من صبر نمى توانى كرد.
موسى گفت: اگر از تو سؤ ال كنم بعد از اين از چيز ديگرى، با من مصاحبت مكن كه بعد از آن معذورى.
پس رفتند تا آنكه وقت پسين رسيدند به قريه اى كه آن را ناصره مى گفتند و نصارى به آن قريه منسوبند، و اهل آن قريه هرگز ضيافت كسى نكرده بودند و هرگز غريبى را طعام نداده بودند، پس از ايشان طعام طلبيدند، آنها طعام ندادند و ايشان را به خانه خود فرود نياوردند و ضيافت نكردند، پس حضرت خضر عليه السلام ديوارى را ديد نزديك است كه خراب شود، به نزد آن ديوار آمد دست بر آن گذاشت و گفت: درست بايست به اذن خدا، پس ديوار درست ايستاد.
حضرت موسى گفت: سزاوار نبود كه اين ديوار را درست كنى تا ايشان طعام به ما بدهند و ما را جا بدهند در منازل خود.
اين است معنى قول موسى كه: اگر مى خواستى مزدى بر آن ديوار درست كردن مى گرفتى.
پس خضر گفت: اين است وقت جدائى ميان من و تو، اكنون خبر مى دهم تو را به سبب آنچه ديدى و تاب ديدن آن نياوردى: اما سوراخ نمودن كشتى پس براى آن بود كه آن كشتى از مسكينى چند بود كه در دريا كار مى كردند، و در عقب آن كشتى پادشاهى بود كه هر كشتى شايسته را غضب مى كرد، و اگر معيوب بود غضب نمى كرد، من خواستم آن كشتى را معيوب نمايم كه او غضب نكند و براى آن مساكين بماند.
در قرآن اهل بيت چنين است كه ياءخذ كل سفينة صالحة غصبا و اما الغلام فكان ابواه مؤ منين و طبع كافرا فرمود كه: چنين نازل شد آيه يعنى آن پسر پس ‍ پدر و مادرش مؤ من بودند و او مطبوع بر كفر بود پس حضرت خضر گفت: من چون نظر كردم ديدم كه در پيشانى او نوشته بود كه طبع كافرا يعنى در علم الهى چنين است كه اگر او بماند كافر خواهد بود، پس ترسيدم كه طغيان كفر او فراگيرد پدر و مادرش را پس خواستم كه پروردگار ايشان به عوض عطا فرمايد به ايشان فرزندى كه از او پاك تر و به مهربانى پدر و مادر نزديكتر باشد، پس خدا به عوض آن پسر دخترى به ايشان داد كه از او پيغمبرى بهم رسيد، (37)، و به روايات معتبره ديگر از او و نسل او هفتاد پيغمبر از پيغمبران بنى اسرائيل بهم رسيدند.(38)
و به سندهاى معتبر بسيار از حضرت اميرالمؤ منين و امام زين العابدين و امام محمد باقر و امام جعفر صادق و امام رضا صلوات الله عليهم اجمعين منقول است كه: گنج آن دو پسر كه در زير ديوار بود لوحى بود از طلا كه اين مواعظ را در آن نقش نموده بودند: لا اله الا الله محمد رسول الله؛ عجب دارم از كسى كه داند كه مرگ حق است چگونه شاد مى باشد؛ عجب دارم از كسى كه ايمان به قضا و قدر خدا دارد چگونه مى ترسد به روايت ديگر چگونه اندوهناك مى شود (39) از بلاها؛ عجب دارم از كسى كه جهنم را به ياد مى آورد چگونه مى خندد؛ عجب دارم از كسى كه ببيند دنيا را و گرديدن دنيا را از حالى به حالى چگونه دل به دنيا مى بندد به روايت ديگر عجب دارم از كسى كه يقين به حساب آخرت دارد چگونه گناه مى كند (40) سزاوار است كسى را كه عقل ربانى او را روزى شده باشد آنكه متهم نگرداند خدا را در آنچه براى او مقدر كرده است، يعنى تصديق كند كه البته خير او در آن است و اعتراض نكند بر خدا كه چرا روزى او دير به او رسيده است.(41)
و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه: آن گنج والله كه از طلا و نقره نبود و نبود مگر لوحى كه در آن اين چهار كلمه بود: منم خداوندى كه بجز من خداوندى نيست، محمد رسول من است، عجب دارم براى كسى كه يقين به مرگ داشته باشد چرا دلش شاد مى باشد؛ عجب دارم براى كسى كه يقين به حساب قيامت داشته باشد چرا دندانش به خنده گشوده مى شود؛ عجب دارم براى كسى كه يقين به حساب قيامت داشته باشد چرا دلگير مى باشد از دير رسيدن روزى او يا چرا گمان مى كند خدا روزى او را دير خواهد فرستاد؛ عجب دارم براى كسى كه نشاءه دنيا را مى بيند چرا انكار نشاءه آخرت مى كند.(42)
در حديث معتبر ديگر فرمود: فتاى موسى عليه السلام كه رفيق آن حضرت بود در سفر مجمع البحرين يوشع بن نون بود. و فرمود: انكارى كه حضرت موسى عليه السلام بر خضر مى كرد براى آن بود كه از ظلم انكار عظيم داشت آن كارها به حسب ظاهر ظلم مى نمود.(43)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه خضر عليه السلام پيغمبر مرسل بود، خدا او را مبعوث گردانيد بسوى قومى و ايشان را دعوت كرد به يگانه پرستى خدا و اقرار به پيغمبران و كتابهاى خدا، و معجزه اش آن بود كه بر روى هر زمين خشك كه مى نشست سبز و خرم مى شد، و بر هر چوب خشك كه مى نشست يا تكيه مى داد سبز مى شد و برگ بر آن مى روئيد و شكوفه مى كرد، و به اين سبب او را خضر گفتند، و نام آن حضرت تاليا بود پسر ملكان پسر غابر ارفخشد پسر سام پسر نوح عليه السلام بود، (44) و حضرت موسى عليه السلام چون خدا با او سخن گفت و از براى او در الواح از هر چيز موعظه و تفصيلى براى هر حكم نوشت و معجزه يد بيضا و عصا و طوفان و ملخ و قمل و ضفادع و خون و دريا شكافتن را به او عطا فرمود و فرعون و قوم او را براى او غرق نمود، در موسى عليه السلام عجبى كه لازم بشر نيست حادث شد و در خاطر خود گذرانيد كه: گمان ندارم كه خدا خلقى از من داناتر آفريده باشد، پس حق تعالى به جبرئيل عليه السلام وحى فرستاد كه: درياب بنده من موسى را پيش از آنكه به عجب هلاك شود و بگو به او كه: نزد ملاقات دو دريا مرد عابدى هست از پى او برو و از علم او بياموز.
چون جبرئيل نازل شد و رسالت الهى را به موسى عليه السلام رسانيد، حضرت موسى دانست كه اين وحى به سبب آن چيزى است كه در خاطر او گذشت، پس ‍ موسى عليه السلام با فتاى خود كه يوشع بن نون بود رفتند تا به ملتقاى دو دريا رسيدند و حضرت خضر را در آنجا يافتند كه عبادت خدا مى كرد چنانچه حق تعالى فرموده است كه: پس يافتند بنده اى از بندگان ما را كه عطا نموده بوديم او را رحمتى از جانب خود، و علمى از علمهاى خاص خود به او تعليم نموده بوديم.
پس حضرت موسى عليه السلام به خضر عليه السلام گفت: مى خواهم همراه تو بيايم براى آنكه از آن علمى كه خدا تعليم تو نموده است به من تعليم نمائى.
خضر عليه السلام گفت: تو با من نمى توانى بود و طاقت ديدن كارهاى من ندارى زيرا كه من موكل شده ام به علمى كه تو تاب آن ندارى، و تو موكل شده اى به علمى كه من تاب آن ندارم.
موسى عليه السلام گفت: بلكه من طاقت صبر با تو دارم.
خضر عليه السلام گفت:اى موسى! قياس را در علم خدا و امر خدا مجالى نيست، و چگونه صبر بتوانى كرد بر امرى كه علم تو به آن احاطه نكرده است؟!
موسى گفت: عنقريب مرا خواهى يافت انشاء الله صبر كننده، و معصيت تو در امرى از امور نخواهم نمود.
چون انشاء الله گفت و صبر خود را به مشيت الهى معلق گردانيد، خضر به او گفت: اگر از پى من بيايى پس از چيزى سؤ ال مكن از من تا خود بيان آن را براى تو بكنم.
موسى گفت: قبول نمودم اين شرط را. و با يكديگر رفتند تا داخل كشتى شدند و خضر كشتى را سوراخ نمود و موسى بر او اعتراض كرد و خضر به او گفت: نگفتم كه با من نمى توانى بود؟
پس موسى گفت: مرا مؤ اخذه مكن به آنچه نسيان كردم.
حضرت فرمود: مراد از نسيان در اينجا ترك است نه فراموشى، يعنى: مرا مؤ اخذه مكن به آنكه يك مرتبه عهد تو را ترك نمودم و كار را بر من سخت مگير.
پس رفتند تا پسرى را ديدند، خضر عليه السلام آن پسر را گرفت به قتل رسانيد، موسى عليه السلام در غضب شد گريبان خضر را گرفت و گفت: شخص بى گناهى را كشتى؟! كار بسيار بدى كردى.
خضر گفت: عقلها حكم كننده نيستند بر امرهاى خدا بلكه امر حق تعالى حكم كننده است بر عقلها، پس چيزى كه به امر خدا واقع شود بايد قبول كرد و تسليم و انقياد نمود هر چند عقل به سبب آن نتواند رسيد، و من مى دانستم تو بر ديدن كارهاى من صبر نتوانى نمود.
موسى عليه السلام گفت: اگر بعد از اين از چيزى سؤ ال نمايم، ديگر با من مصاحبت مكن كه عذر براى تو تمام است، پس رفتند تا رسيدند به قريه ناصره كه نصارى به آن منسوب شده اند، از اهل آن قريه طعام طلبيدند، آنها قبول نكردند كه ايشان را نزد خود فرود آورند و طعام بدهند، پس موسى عليه السلام و حضرت خضر ديوارى ديدند در آن قريه كه نزديك بود بيفتد، پس خضر عليه السلام دست خود را بر آن ديوار گذاشت، و به اعجاز خود ديوار را راست كرد، موسى عليه السلام اعتراض كرد چنانچه گذشت، پس خضر عليه السلام گفت: وقت جدائى من است از تو، اكنون خبر مى دهم تو را به سبب آنها كه صبر نكردى بر ديدن آنها:
اما كشتى، پس از مسكينى چند بود كه در دريا كار مى كردند، پس من خواستم آن را معيوب گردانم كه براى ايشان بماند، زيرا كه در عقب ايشان پادشاهى بود كه هر كشتى درستى را غضب مى كرد، پس اين كار را براى مصلحت ايشان كردم و گفت: من مى خواستم آن را معيوب گردانم، زيرا كه نخواست نسبت معيوب گردانيدن را به خدا بدهد بلكه خدا صلاح آنها را مى خواست نه معيوب گردانيدن كشتى ايشان را.
اما پسر، پس پدر و مادرش مؤ من بودند، او كافر برآمده بود، و حق تعالى مى دانست كه اگر او بزرگ شود پدر و مادر او به سبب او كافر خواهند شد، و به محبت او مفتون خواهند شد و ايشان را گمراه خواهند نمود، پس خدا امر كرد كه او را بكشم، خواست كه ايشان را به محل كرامت خود برساند و عاقبت ايشان را نيكو گرداند؛ پس در اينجا گفت كه: ترسيديم ما ايشان را كافر گرداند پس خواستيم كه خدا به عوض فرزندى به ايشان بدهد كه از او بهتر باشد.و اين قسم سخن از بشريت بود كه در او اثر نمود از اين جهت كه معلم مثل موسى عليه السلام پيغمبرى گرديده بود چنانچه در موسى عليه السلام پيشتر اثر كرده بود، زيرا مناسب ادب آن بود كه خشيت را به خود نسبت دهد و بگويد من ترسيدم و نگويد ما ترسيديم زيرا كه خدا را خشيت و ترس نمى باشد، بلكه او مى ترسيد كه مبادا سخنى در امر كشتن آن پسر بشنود از جانب خدا يا مانعى از جانب خلق طارى شود كه امر الهى را در باب آن پسر بعمل نياورد و به ثواب آن عمل و به اطاعت امر پروردگار خود فايز نگردد، و بايست اراده عوض دادن را به خدا نسبت دهد و خود را شريك نكند در آن و بگويد كه خدا مى خواست عوض دهد به ايشان نه چنانچه گفت كه: ما مى خواستيم، چنان نبود كه حضرت خضر عليه السلام را مرتبه تعليم موسى عليه السلام بوده باشد بلكه موسى عليه السلام افضل از خضر بود و ليكن حق تعالى مى خواست بر موسى عليه السلام ظاهر گرداند كه علم منحصر نيست در آنچه او مى داند، اگر افاضه علوم از جانب حق تعالى بر او نشود او جاهل خواهد بود.
پس خضر عليه السلام سبب درست نمودن ديوار را بيان نمود.
حضرت فرمود: آن گنج از طلا و نقره نبود كه مطلب از آن گنج طلا و نقره باشد، بلكه گنج علم بود زيرا كه لوحى بود از طلا كه در آن لوح اين كلمات نوشته بود: عجب است كسى را كه يقين به مرگ دارد چگونه شادى مى كند؛ عجب است كسى را كه يقين به تقدير خدا دارد چگونه اندوهناك مى باشد؛ عجب است كسى را كه يقين به قيامت داشته باشد چگونه ظلم مى كند؛ عجب است كسى را كه ببيند دنيا را و گرديدن اهل آن را از حالى به حالى چگونه ميل به دنيا مى كند و دل به او مى بندد.
پس فرمود كه: ميان آن دو پسر و آن پدر صالح هفتاد پدر فاصله بود و خدا حفظ حرمت آن دو پسر نمود براى صالح بودن آن پدر.
پس خضر گفت كه: پس خواست پروردگار تو كه چون آن دو پسر به حد كمال برسند، گنج خود را بدر آورند، پس در اينجا اراده خود را بيرون كرد و به اراده خدا نسبت داد، زيرا كه اين آخر قصه بود ديگر معلم بودن او نسبت به موسى تمام شد چيزى نماند كه بايد او بگويد و موسى گوش دهد، و خواست تدارك كند آنچه در اول قصه و ميان قصه از راه بشريت يا مصلحت تنبيه موسى به خود نسبت داده بود، پس مجرد شد از اراده خود مجرد شدن بنده مخلص و در مقام اعتذار برآمد از آنچه دعواى اراده خود را در آنها كرده بود و گفت: اين رحمتى بود از جانب پروردگار تو و نكردم آنچه كردم از امر خود بلكه همه را به امر پروردگار خود كردم.(45)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه: چون حضرت موسى خواست كه از حضرت خضر جدا شود گفت: مرا وصيتى بكن. پس از جمله وصيتهاى خضر اين كلمات بود: زنهار لجاجت مكن، و بى ضرورت و احتياج راه مرو، در غير موضع تعجب خنده مكن، گناهان خود را به ياد آور، زنهار به گناهان ديگران مپرداز.(46)
و در حديث معتبر از امام زين العابدين عليه السلام منقول است كه: آخر وصيتى كه خضر عليه السلام موسى عليه السلام را كرد اين بود: سرزنش مكن كسى را به گناهى، بدرستى كه سه چيز است كه خدا از همه چيز دوست تر مى دارد: ميانه روى كردن در وقت توانگرى؛ و عفو كردن در وقت قدرت بر انتقام؛ مدارا و نرمى با بندگان خدا كردن، و كسى با كسى مدارا و احسان نمى كند مگر آنكه حق تعالى در قيامت با او مدارا و احسان مى نمايد؛ و سر حكمتها ترس خداوند عالميان است.(47)
و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه: خضر عليه السلام به موسى گفت:اى موسى! شايسته ترين روزهاى تو روزى است كه در پيش ‍ دارى يعنى روز قيامت، پس ببين كه چگونه خواهد بود براى تو؟ جوابى براى آن روز مهيا كن كه تو را باز خواهند داشت و از تو سؤ ال خواهند كرد، پند خود را را از زمانه بگير و از تقلب احوال آن، و بدان كه عمر دنيا دراز است براى كسى كه اعمال شايسته كند و كوتاه است براى كسى كه به غفلت گذارند، پس چنان عمل كن كه گويا ثواب عمل خود را مى بينى تا موجب مزيد طمع تو گردد در ثواب آخرت، بدرستى كه آنچه از دنيا مى آيد مانند آنهاست كه گذشته است؛ چنانچه از گذشته ها چيزى با تو نمانده است مگر عمل صالحى كه كرده باشى، آينده نيز چنين خواهد بود.(48)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون خضر عليه السلام ديوار يتيمان را براى صلاح پدر ايشان درست كرد، حق تعالى وحى فرستاد به موسى كه: جزا مى دهم پسران را به سعى پدرهاى ايشان، اگر نيك است به نيكى، و اگر بد است به بدى؛ زنا مكنيد با زنان مردم تا زنان شما زنا نكنند، و هر كه به رختخواب زن مسلمانى پا گذارد به قصد بد بر رختخواب زن او نيز پا گذارند، هر چه مى كنى جزا مى يابى.(49)

ادامه مطلب

و به سند صحيح از امام جعفر صادق عليه السلام منقول است: چون موسى عليه السلام ماءمور شد از پى خضر برود، براى او زنبيلى فرستاد حق تعالى كه در آن ماهى نمك سودى بود و وحى فرمود: اين ماهى تو را دلالت مى كند بر خضر نزد چشمه اى كه آب آن چشمه به هر مرده اى كه مى رسد زنده مى شود و آن را چشمه زندگانى مى گويند.
پس موسى و يوشع رفتند تا به آن چشمه و سنگ رسيدند، پس يوشع بر سر چشمه رفت و ماهى را به ميان آب فرو برد كه بشويد، ماهى زنده شد در دستش به حركت آمد و چندان حركت كرد كه دستش را ريش كرد و رها شد و داخل آب شد، و فراموش يا ترك كرد اين قصه را براى موسى عليه السلام نقل كند. چون روانه شدند اندك راهى رفتند و چون از وعده گاه گذشته بودند موسى عليه السلام مانده شد؛ تا آنجا كه راه مقصود بود، مانده نشده بودند، پس به يوشع گفت: چاشت ما را بياور كه در اين سفر تعب بسيار كشيديم.
پس در اين وقت يوشع قصه ماهى را نقل كرد. پس برگشتند، چون به نزديك سنگ رسيدند ديدند جاى رفتن ماهى در ميان آب مانده است. پس در جزيره اى از جزاير دريا خضر را ديدند نشسته است و عبائى در بر دارد، موسى عليه السلام بر او سلام كرد، او جواب گفت، تعجب كرد از سلام زيرا او در زمينى بود كه در آنجا سلام شايع بنود، پس خضر گفت: تو كيستى؟
فرمود: منم موسى.
گفت: ابن عمران كه خدا با او سخن مى گويد؟
فرمود: بلى.
گفت: به چه كار آمده اى؟
فرمود: آمده ام از تو علم بياموزم.
گفت: من موكل به امرى شده ام كه تو طاقت آن ندارى.
پس خضر براى موسى از حديث آل محمد صلوات الله عليهم و بلاهائى كه به ايشان خواهد رسيد آنقدر براى موسى عليه السلام نقل كرد كه هر دو بسيار گريستند، و براى موسى از فضيلت محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان از ذريه ايشان صلوات الله عليهم اجمعين آنقدر نقل كرد كه موسى عليه السلام مكرر مى گفت: چه بودى اگر من از امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم مى بودم؟
پس حضرت صادق عليه السلام قصه كشتى و پسر و ديوار را ذكر نمود و فرمود: اگر موسى عليه السلام صبر مى كرد، خضر عليه السلام هفتاد امر عجيب و غريب به او مى نمود.(50)
در روايت ديگر فرمود: خدا رحمت كند موسى را كه تعجيل كرد بر خضر، اگر صبر مى كرد هر آينه امر عجيبى چند مى ديد كه هرگز نديده بود.(51)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: بخداوند كعبه سوگند مى خورم اگر من در ميان موسى و خضر مى بودم ايشان را كه من از هر دو داناترم و هر آينه به چيزى چند ايشان را خبر مى دادم كه در دستشان نبود و نمى دانستند، زيرا كه خدا به موسى و خضر علم گذشته را داده بود، و علم آينده را به ايشان نداده بود، و نزد ماست علم آينده تا روز قيامت كه به ميراث از پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم به ما رسيده است.(52)
از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه: چون موسى از خضر سؤ الها كرد جواب شنيد، ديدند پرستكى صدا مى كند و پرواز مى كند در ميان دريا و بلند و پست مى شود! خضر فرمود: مى دانى اين پرستك چه مى گويد؟ گفت كه: مى گويد: بحق پروردگار آسمانها و زمين و پروردگار دريا كه نيست علم شما نزد خدا مگر به قدر آنچه من به منقار خود از اين دريا بردارم بلكه كمتر.(53)
و در حديث ديگر منقول است كه: چون موسى به نزد قوم خود برگشت بعد از آنكه از خضر جدا شد، هارون از او سؤ ال كرد از علومى كه از خضر شنيده بود و از عجائب دريا كه ديده بود؟
موسى فرمود: من و خضر در كنار دريا ايستاده بوديم ناگاه ديديم مرغى فرود آمد از هوا بسوى دريا و قطره اى برداشت به منقار خود و به جانب مشرق انداخت، و قطره اى ديگر برداشت و به جانب مغرب انداخت، و قطره اى ديگر برداشت و به جانب آسمان انداخت، و قطره اى ديگر برداشت و به زمين انداخت، و قطره اى ديگر برداشت باز به دريا انداخت. پس از خضر پرسيدم از سبب افعال آن مرغ، خضر هم ندانست.
ناگاه صيادى را ديديم كه در كنار دريا شكار ماهى مى كرد، پس نظر كرد بسوى ما و گفت: چرا شما را در تعجب مى بينم؟
گفتيم: از عمل اين مرغ تعجب داريم!
گفت: من مرد صيادم و مى دانم فعل اين مرغ را، شما دو پيغمبر نمى دانيد؟
ما گفتيم: ما نمى دانيم مگر آنچه خدا به ما تعليم كرده است.
پس صياد گفت: اين مرغى است در دريا آن را مسلم مى گويند زيرا كه در خوانندگى خود مسلم مى گويد، اين عمل آن اشاره بود به آنكه خدا بعد از شما پيغمبرى خواهد فرستاد كه امت او مالك مشرق و مغرب زمين خواهند شد و به آسمان بالا خواهد رفت و در زمين مدفون خواهد شد، علم علماى ديگر نزد او مانند اين قطره است نسبت به اين دريا، و علم او به ميراث خواهد رسيد به وصى و پسر عم او.
پس علم ما هر دو نزد ما كم نمود و آن صياد از نظر ما غائب شد، پس دانستيم آن ملكى بود كه خدا براى تاءديب ما فرستاده بود.(54)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه: حضرت موسى داناتر از حضرت خضر بود.(55)
و در حديث ديگر فرمود: خضر و ذوالقرنين عليهما السلام هر دو عالم بودند و پيغمبر نبودند.(56)
و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه فرمود: مثل على بن ابى طالب عليه السلام و مثل ما در ميان اين امت مانند مثل موسى و خضر است در هنگامى كه او را ملاقات كرد و او را به سخن درآورد و از او سؤ ال كرد كه رفيق او باشد و گذشت ميان ايشان آنچه گذشت چنانچه حق تعالى در قرآن ياد كرده است، زيرا حق تعالى به موسى وحى نمود: من تو را برگزيدم بر مردم به رسالتهاى خود و به كلام خود پس بگير آنچه را به تو عطا كردم و از شكركنندگان باش، و فرموده است: نوشتيم براى موسى در الواح از هر چيز موعظه و تفصيلى براى هر چيز، بتحقيق كه نزد خضر علمى بود كه براى موسى در الواح نوشته نشده بود و موسى گمان كرد كه جميع چيزها كه مردم به آن احتياج دارند در تابوت هست و جميع علوم براى او در الواح نوشته شده است چنانچه اين جماعت دعوى مى كنند كه فقيهان و علماى اين امتند، و دعوى مى كنند كه هر علم و دانائى كه در دين ضرور است و امت به آن محتاجند ايشان مى دانند، و از پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم به ايشان رسيده است! دانسته اند دروغ مى گويند آنچه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مى دانست به ايشان نرسيده و ندانسته اند زيرا كه بسيار مساءله از حلال و حرام احكام به ايشان مى رسد نمى دانند و كراهت دارند از آنكه از ما سؤ ال كنند كه مبادا مردم ايشان را به جهالت نسبت دهند به اين سبب علم را از معدنش طلب نمى كنند، و راءى باطل خود و قياس را در دين خدا به كار مى برند، دست از آثار پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم برداشته اند و خدا را به عبادتهاى بدعت مى پرستند و حال آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: هر بدعتى ضلالت و گمراهى است؛ عداوت و حسد ما ايشان را مانع شده است از آنكه طلب علم از ما بكنند، والله كه موسى عليه السلام به آن بزرگوارى حسد بر خضر عليه السلام نبرد، و آن مرتبه از علم و دانش كه او داشت مانع نشد او را كه از خضر سؤ ال كند از آنچه نمى دانست، و چون موسى از خضر سؤ ال كرد او را علم بياموزد و ارشاد نمايد خضر دانست كه او تاب رفاقت او و ديدن اعمال او ندارد و گفت: چگونه صبر مى نمائى بر ديدن امرى چند كه علم تو به آنها احاطه نكرده است؟ پس موسى از روى خضوع و شكستگى سعى كرد او را بر خود مهربان گرداند شايد رفاقتش را قبول كند، پس گفت: انشاء الله مرا صبر كننده خواهى يافت، در هيچ امرى معصيت تو نخواهم كرد.
خضر مى دانست كه موسى تاب عملش را نمى آورد، والله كه چنين است حال قاضيان و فقيهان و جماعت مخالفان ما در اين زمان، تاب علم ما را نمى آورند و قبول نمى كنند و طاقت فهم آن را ندارند و اخذ به آن نمى كنند چنانچه صبر نكرد موسى بر علم عالم در وقتى كه رفيق او شد و ديد آنچه ديد از كارهاى او و آن كارها مكروه موسى عليه السلام بود و پسنديده خدا بود، همچنين علم ما مكروه جاهلان است و حق است نزد خداوند عالميان.(57)
و در حديث ديگر فرمود: روزى موسى عليه السلام بر منبر بالا رفت، و منبر او سه پله داشت، پس در خاطرش گذشت كه خدا كسى را خلق نكرده است كه از او عالمتر باشد!
جبرئيل به نزد او آمد و گفت: به عجب مبتلا شدى يا در معرض امتحان خدا درآمده اى، از منبر فرود آى، در زمين كسى هست كه از تو داناتر است او را طلب كن.
پس موسى فرستاد به نزد يوشع كه: حق تعالى مرا مبتلا و ممتحن گردانيده است، از براى ما توشه اى مهيا كن تا برويم به طلب عالمى كه خدا ما را به طلب او امر فرموده است. پس يوشع ماهى خريد و آن را بريان كرد و در زنبيلى گذاشت با خود برداشت، به جانب آذربايجان روان شدند و از آنجا به ساحل دريا رسيدند و در آنجا پيرمردى را ديدند كه به پشت خوابيده است و عصاى خود را در پهلوى خود گذاشته است و عبائى بر روى خود انداخته است كه هرگاه بر سر مى كشيد پاهايش باز مى شد، و اگر پاهايش را مى پوشانيد سرش بيرون مى آمد!
پس موسى عليه السلام به نماز ايستاد و گفت به يوشع كه: تو محافظت توشه ما بكن، ناگاه قطره اى از آسمان به زنبيل چكيد، ماهى به حركت آمد و زنبيل را بسوى دريا كشيد، پس مرغى آمد و به ساحل دريا نشست منقارش را در آب فرو برد و گفت:اى موسى! از علم حق تعالى آنقدر نگرفته اى كه منقار من از تمام اين دريا گرفته است!
پس موسى عليه السلام برخاست با يوشع روانه شد، و اندك راهى كه رفت مانده شد، در آنقدر راه كه آمده بود مانده نشده بود زيرا پيغمبرى كه پى كارى مى رود تا از آن محل كه ماءمور شده است به آنجا برود نگذرد مانده نمى شود؛ چون قصه ماهى را از يوشع شنيد دانست كه از محل ملاقاتى كه حق تعالى فرموده است گذشته اند، پس برگشتند تا به همان موضع رسيدند، ديدند كه آن مرد پير به همان حال خوابيده است، پس موسى عليه السلام به او گفت: السلام عليك اى عالم، خضر گفت: و عليك السلام اى عالم بنى اسرائيل، برجست و عصاى خود را گرفت كه برود، موسى عليه السلام گفت: من ماءمور شده ام از جانب خدا كه از پى تو بيايم تا از آن علومى كه آموخته اى به من بياموزى.
پس بعد از طى آنچه حق تعالى از مكالمات ايشان بيان فرموده، موسى و خضر همراه رفتند تا به كشتى رسيدند، اهل كشتى گفتند: ما ايشان را داخل كشتى مى كنيم و مزد از ايشان نمى گيريم چون از مردم صالح مى نمايند؛ چون به ميان دريا رسيدند خضر كشتى را سوراخ كرد، ميان موسى و او گذشت آنچه مذكور شد، پس از كشتى بيرون آمدند، در ساحل دريا پسرى را ديدند كه با جمعى از اطفال بازى مى كند و پيراهن حرير سبزى پوشيده و در گوشهايش دو مرواريد آويخته است، پس خضر آن پسر را گرفت در زير پا گذاشت و سرش را جدا كرد! پس به كنار دريا به قريه ناصره رسيدند، ايشان را ضيافت نكردند گرسنه بودند چون در اين حال خضر متوجه ديوار ساختن شد موسى گفت: كاش به مزد اين كار نانى براى ما مى گرفتى كه مى خورديم زيرا كه گرسنه شده ايم.(58)
در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه: روزى موسى عليه السلام در ميان اشراف بنى اسرائيل نشسته بود، ناگاه شخصى عرض ‍ كرد: گمان ندارم كسى به خدا اعلم باشد از تو.
موسى گفت: من نيز گمان ندارم!
پس حق تعالى به او وحى فرستاد: بلكه خضر از تو اعلم است، برو او را پيدا كن، هر جا كه ماهى ناپيدا مى شود خضر را آنجا خواهى يافت.(59)
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه: چون موسى و خضر عليهما السلام به آن پسر رسيدند كه در ميان اطفال بازى مى كرد، پس خضر دستى برآورد و او را كشت، چون موسى اعتراض كرد،خضر دست در ميان بدن آن طفل داخل كرد و شانه او را جدا كرده و به موسى نمود، بر آن نوشته بود: كافر است و به كفر سرشته شده است؛ (60) پس در آخر گفت: براى اين او را كشتم كه والدين او مؤ من بودند مى ترسيدم اگر او بالغ شود والدينش را به كفر دعوت كند، از فرط محبتى كه آنها به او دارند قبول كنند دعوت او را و كافر شوند.(61)
و فرمود: حق تعالى به عوض آن پسر، دخترى به ايشان داد كه هشتاد پيغمبر از نسل آن دختر بهم رسيدند.(62)
فرمود: ميان آن دو طفل يتيم كه خضر ديوار را براى ايشان ساخت و ميان آن پدرى كه براى صلاح او خدا خضر را ماءمور ساخت كه ديوار را براى ايشان بسازد، هفتصد سال فاصله بود.(63)
در حديث ديگر فرمود: خدا به نيكى مؤ منى، رستگار مى گرداند فرزندان او را و فرزندان فرزندان او را و اهل خانه او را و اهل خانه هاى دور حوالى او را پس همگى در حفظ خدايند به سبب كرامت آن مؤ من نزد خدا. پس فرمود: نمى بينى كه خدا براى صلاح پدر و مادر صالح، خضر را فرستاد كه ديوار را براى فرزندان ايشان بسازد.(64)
مؤ لف گويد: شيطان را در اين قصه غريبه، بر عقول ناقصه راه شبهه بسيار هست، مؤ من متدين نبايد در علت خصوص هر يك از اينها فكر كند كه مبادا موجب لغزش ‍ او گردد، اولا شيطان را جواب بگويد: به براهين قاطعه معلوم است كه آنچه حق تعالى امر مى فرمايد عين عدالت و حكمت است، و آنچه رسولان خدا مى كنند موافق حق و صواب است هر چند عقل ما به خصوص امرى و حسن او راه نيابد. اما مفصل جواب بعضى از شبهات، در اين مقام چند شبهه ايراد كرده اند:
اول آنكه: پيغمبر مى بايد اعلم اهل زمان خود باشد، چون مى شود كه موسى عليه السلام محتاج به ديگرى شود در علم؟
جواب آن است كه: پيغمبر از رعيت خود مى بايد اعلم باشد، خضر خود پيغمبر بود، گاه باشد كه رعيت موسى نباشد و علمى كه پيغمبر مى بايد در آن محتاج بغير نباشد علم شرايع و احكام است، اگر بعضى علوم را كه تعلق به شرايع و احكام نداشته باشد حق تعالى به توسط بشرى تعليم پيغمبر نمايد چنانچه به توسط ملائكه تعليم او مى نمايد مفسده اى ندارد، و از اينكه موسى عليه السلام در بعضى از علوم محتاج به خضر عليه السلام باشد لازم نمى آيد خضر از آن حضرت اعلم و افضل باشد، زيرا ممكن است علمى كه مخصوص موسى عليه السلام باشد و خضر عليه السلام نداند بيشتر و شريفتر باشد از علمى كه مخصوص خضر بود، چنانچه در ضمن احاديث معتبره مذكور شد.
دوم آنكه: خضر عليه السلام چگونه آن طفل را كشت در صورتى كه هنوز گناهى از او صادر نشده بود؟
جواب آن است كه: ممكن است او بالغ شده باشد و اختيار كفر كرده باشد، به اعتبار آنكه در اوايل بلوغ بود او را غلام گفته باشند، و به اعتبار كفر مستحق كشتن شده باشد، و اگر بالغ نشده باشد خدا را هست كه براى مصلحت جانى كه خود بخشيده است بگيرد چنانچه ملك الموت را مى فرمايد قبض روح مردم بكند و ليكن پيغمبران ظاهر را اكثرا ماءمور ساخته است كه به ظواهر احوال مردم عمل بكنند، و جايز است عقلا كه بعضى از ايشان را ماءمور فرمايد به علم واقع با ايشان عمل بكنند به اعتبار كفرى كه مى دانند بعد از اين اگر بمانند اختيار خواهند كرد، و ايشان را بكشند كه هم براى خودشان مصلحت است كه كافر نشوند و مستحق جهنم نشوند و هم براى ديگران مصلحت است كه ديگران را گمراه نكنند.
سوم آنكه: موسى عليه السلام چگونه مبادرت به اعتراض فرمود در اين امور با آنكه بزرگى مرتبه خضر را مى دانست و به او گفت كه: امر منكر كردى، گناه كردى؟
جواب آن است كه: ممكن است موسى به حسب علم ظاهر مكلف باشد كه امرى كه به حسب ظاهر معصيت نمايد و سبب مشروعيتش بر او ظاهر نباشد انكار نمايد، و آنكه گفت: منكر كردى يعنى كارى كردى كه به حسب ظاهر منكر و قبيح مى نمايد.
بعضى گفته اند كه: كلام موسى معلق به شرط بود يعنى اگر اينها را بى امر خدا كرده اى بد كرده اى، يا بر سبيل استفهام بود كه آيا اينها را بر وجه منكر كردى يا بر وجه ديگر آن؟ يا آنكه مراد او از منكر غريب بود يعنى كار غريبى كردى كه عقل در آن حيران است. چهارم آنكه: چگونه موسى وعده كرد و شرط نمود كه: من اعتراض نخواهم كرد و سؤ ال نخواهم نمود تا خود علت كارهاى خود را بگوئى، باز مخالفت آن كرد؟
جواب آن است كه: وفا به وعده مطلقا معلوم نيست كه واجب باشد خصوصا وقتى كه معلق به مشيت الهى كرده باشند، چون در اول انشاء الله فرمود لازم نبود وفا به آن بكند، در ترك آن معصيتى لازم نمى آيد.
پنجم آنكه: چگونه موسى عليه السلام گفت (لا تؤ اخذنى بما نسيت) و نسيان به معنى فراموشى است و به اعتقاد اكثر علماى اماميه نسيان بر ايشان جايز نيست؟
جواب آن است كه: در ضمن احاديث مذكور شد كه نسيان در اينجا و در آنجا كه يوشع گفت (فانى نسيت الحوت) به معنى ترك است، و در لغت نسيان به معنى ترك آمده است.
و ساير جوابها از اين شبهه ها و شبه هاى ديگر كه ذكر نكرديم در كتاب بحارالانوار مذكور است، (65) و اين كتاب گنجايش ذكر زياده از اين نداشت.
و اكنون ساير احوال حضرت خضر عليه السلام را ايراد نمائيم. چون اكثر احوال آن حضرت به تقريب اين قصه مذكور شد، باب عليحده براى احوال آن حضرت وضع نكرديم.
ابن بابويه رحمة الله گفته است كه اسم آن حضرت: خضرويه بود پسر قابيل پسر آدم بود؛ بعضى گفته اند اسم او خضرون بود؛ بعضى گفته اند خلعيا.(66) براى اين او را خضر گفتند كه به هر زمين خشكى كه مى نشيند آن زمين سبز و پر گياه مى شود، او از همه فرزندان آدم عمرش درازتر است، و صحيح آن است كه نام او تاليا است پسر ملكان پسر عابر پسر ارفخشد پسر سام پسر نوح عليه السلام است.(67)
مؤ لف گويد: بعضى نام آن حضرت را بليا گفته اند؛ و بعضى يسع و بعضى الياس.(68) و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را به معراج بردند، در راه بوى خوشى شنيد مانند بوى مشك، از جبرئيل سؤ ال كرد كه: اين چه بو است؟
گفت: اين بو از خانه اى بيرون مى آيد كه قومى را به سبب بندگى خدا در آن خانه عذاب كردند تا هلاك شدند. پس جبرئيل گفت: خضر از اولاد پادشاهان بود، و ايمان به خدا آورده بود، در حجره اى از خانه پدرش خلوت گزيده بود و عبادت خدا مى كرد، پدرش را فرزندى بجز او نبود، پس مردم به پدر او گفتند، تو را فرزندى بغير او نيست، پس زنى را به او تزويج كن شايد خدا فرزندى به او روزى كند كه پادشاهى در او و فرزندان او بماند، پس دختر باكره اى را براى او تزويج كرد، چون نزد خضر آوردند متوجه او نشد و با او نزديكى نكرد، روز ديگر به او گفت: امر مرا پنهان دار اگر پدرم از تو بپرسد آنچه از مردان نسبت به زنان واقع مى شود نسبت به تو واقع شد؟ بگو: بلى.
پس چون پدر از آن زن پرسيد، او موافق فرموده حضرت خضر عليه السلام عمل كرد و گفت: بلى. مردم گفتند به پادشاه: بلكه آن زن دروغ گويد: زنان را بفرما كه ملاحظه آن زن بكنند كه بكارتش باقى است يا زايل شده است. چون زنان او را ملاحظه كردند ديدند بر حال خود باقى است، به پادشاه گفتند كه: تو دو بى وقوف را به يكديگر داده اى كه هيچيك چنين كارى نكرده اند، و نمى دانند كه چه بايد كرد، زنى را به عقد او درآور كه شوهر ديگر كرده باشد، باكره نباشد تا اين كار را تعليم او نمايد.
چون آن زن را به نزد خضر عليه السلام آوردند، حضرت خضر از او نيز التماس ‍ كرد كه امر او را از پدرش مخفى دارد، او قبول كرد، چون پادشاه از آن زن سؤ ال كرد گفت: پسر تو زن است، هرگز ديده اى كه زن از زن حامله شود؟
پس پادشاه بر حضرت خضر غضب كرد و فرمود كه او را در حجره كردند و درش ‍ را به گل و سنگ برآوردند. چون روز ديگر شد شفقت پدرى او به حركت آمد فرمود كه در را بگشايند، چون در را گشودند او را در حجره نيافتند.
حق تعالى به او قوتى كرامت كرد به هر صورت كه خواهد متصور تواند شد، و از نظر مردم پنهان تواند شد، پس با ذوالقرنين همراه شد و سپهسالار چرخچى لشكر او شد تا آنكه از آب زندگانى خورد، و هر كه از آن بخورد تا دميدن صور زنده است، پس از شهر پدرش دو مرد براى تجارت به كشتى سوار شدند، كشتى ايشان تباهى شد و به جزيره اى از جزاير دريا افتادند، حضرت خضر را در آنجا ديدند كه ايستاده نماز مى كند.
چون از نماز فارغ شدند ايشان را طلبيد و از ايشان سؤ ال كرد از احوال ايشان، چون احوال خود را نقل كردند گفت: آيا خبر مرا كتمان خواهيد كرد از اهل شهر خود اگر من امروز شما را به شهر خود برسانم كه داخل خانه هاى خود شويد؟
گفتند: بلى. پس يكى نيت كرد كه وفا به عهد خود كند و خبر خضر عليه السلام را نقل نكند، و ديگرى در خاطر گذرانيد كه چون به شهر خود برسد خبر او را به پدر او نقل كند.
پس خضر عليه السلام ابرى را طلبيد و گفت: بردار اين دو مرد را و به خانه هاى ايشان برسان، پس ابر ايشان را برداشت و به همان روز ايشان را به شهر خود رسانيد.
پس يكى به عهد خود وفا كرد و كتمان نمود و ديگرى به نزد پادشاه رفت و خبر خضر را نقل كرد، پادشاه گفت: كى گواهى مى دهد كه تو راست مى گوئى؟
گفت: فلان تاجر كه رفيق من بود.
چون پادشاه او را طلبيد انكار كرد و گفت: من از اين واقعه خبرى ندارم و اين مرد را نيز نمى شناسم.
پس آن مرد اول گفت:اى پادشاه! لشكرى همراه من كن تا بروم به آن جزيره و خضر را بياورم، و اين مرد را حبس كن تا دروغ او را ظاهر گردانم.
پس پادشاه لشكرى همراه او گردانيد و آن مرد را نگاه داشت، چون آن مرد لشكر را به آن جزيره برد، خضر عليه السلام را در آنجا نيافت و برگشت. پادشاه آن مرد را كه خبر را پنهان كرده بود رها كرد.
پس اهل آن شهر گناه بسيار كردند تا حق تعالى ايشان را هلاك نمود و شهر ايشان را سرنگون كرد، و همه هلاك شدند الا آن زن و مردى كه خبر حضرت خضر را پنهان كرده بودند از پدرش كه هر يك از يك جانب شهر بيرون رفتند.
پس چون آن مرد و زن به يكديگر رسيدند و هر يك قصه خود را به ديگرى نقل كرد گفتند: ما نجات نيافتيم مگر براى آنكه خبر خضر را پنهان كرديم؛ پس هر دو ايمان به پروردگار حضرت خضر آوردند، مرد زن را به عقد خود درآورد و هر دو به مملكت پادشاه ديگر افتادند، و آن زن به خانه آن پادشاه راه يافت و مشاطگى دختر پادشاه مى كرد، روزى در اثناى مشاطگى شانه از دستش افتاد پس گفت: لا حول و لا قوة الا بالله چون دختر اين كلمه را شنيد گفت: اين چه سخن بود؟
گفت: بدرستى كه مرا خدائى هست كه همه امور به حول و قوت او جارى مى شود.
دختر گفت: تو را خدائى بغير از پدر من هست؟!
گفت: بلى آن خداى تو و خداى پدر تو نيز هست.
چون دختر به نزد پدر خود رفت، سخن زن را نقل كرد، پادشاه زن را طلبيد از او سؤ ال كرد، زن ابا نكرد از گفته خود، پادشاه پرسيد: كى با تو در اين دين شريك است؟ گفت: شوهر من و فرزندان من.
پس پادشاه فرستاد همه را حاضر كردند و تكليف نمود كه از يگانه پرستى خداوند برگردند، ايشان ابا نمودند، پس امر كرد كه ديگى حاضر نمودند و پر از آب كردند و بسيار جوشاندند، ايشان را در آن ديگ انداخت و گفت كه خانه را بر سر ايشان خراب نمودند.
پس جبرئيل گفت: اين بوى خوش كه مى شنوى از آن خانه است كه اهل توحيد الهى را در آنجا هلاك كردند.(69)
و به سند موثق از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه: خضر عليه السلام از آب حيات خورد و او زنده خواهد ماند تادر صور بدمند و همه زندگان بميرند و مى آيد به نزد ما و بر ما سلام مى كند و ما صداى او را مى شنويم و او را نمى بينيم، و هر جا كه نام او مذكور شود او در آنجا حاضر مى شود، پس هر كه او را ياد كند بر او سلام كند، و در هر موسم حج در مكه حاضر مى شود و حج مى كند، و در عرفات وقوف مى كند و براى دعاى مؤ منين آمين مى گويد، زود باشد كه حق تعالى خضر را مونس قائم آل محمد صلوات الله عليهم گرداند در وقتى كه آن حضرت از مردم غايب گردد و در تنهائى رفيق آن حضرت باشد.(70)
و به سندهاى حسن و موثق و معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه: چون ذوالقرنين شنيد كه در دنيا چشمه اى هست كه هر كه از آن چشمه آب بخورد تا دميدن صور زنده مى ماند، در طلب آن چشمه روانه شد، خضر عليه السلام سپهسالار لشكر او بود و او را از جميع لشكر خود دوست تر مى داشت، پس ‍ رفتند تا به جائى رسيدند كه سيصد و شصت چشمه آب در آنجا بود، پس ذوالقرنين سيصد و شصت نفر از اصحاب خود را طلبيد كه خضر در ميان ايشان بود، و به هر يك از ايشان يك ماهى نمك سودى داد و گفت: هر يك ماهى خود را در يكى از چشمه ها بشوئيد و براى من بياوريد.
پس خضر عليه السلام چون ماهى خود را به چشمه فرو برد زنده شد و از دست او رها شد به ميان آب رفت، پس خضر جامه خود را كند و خود را در آب افكند و براى طلب آن ماهى مكرر سر فرو برد در آن آب و از آن آب خورد و ماهى به دستش نيامد، بيرون آمد.
چون به نزد ذوالقرنين برگشتند، ماهيها را جمع كرد گفت: يكى كم است، تفحص ‍ كنيد كه نزد كيست.
گفتند: خضر ماهى خود را نياورده است. چون خضر را طلبيدند و از او سؤ ال كرد، خضر قصه ماهى را نقل كرد.
ذوالقرنين پرسيد: تو چه كردى؟
گفت: من از پى آن ماهى به آب فرو رفتم و آن را نيافتم، بيرون آمدم.
پرسيد كه: از آن آب خوردى؟
گفت: بلى.
ديگر هر چند طلب كرد ذوالقرنين آن چشمه را نيافت، پس به خضر گفت: تو از براى آن چشمه خلق شده بودى و براى تو مقدر شده بود.(71)
در احاديث معتبره بسيار از ائمه اطهار عليهم السلام منقول است كه: چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم از دنيا مفارقت نمود، عساكر هموم و غموم بر اهل بيت رسالت عليهم السلام هجوم آوردند. در حجره اى كه حضرت رسول عليهم در آن حجره بودند صدائى بلند شد كه السلام عليك اى اهل بيت نبوت، هر نفسى مرگ را مى چشد، و اجر شما را در قيامت به شما تمام خواهند داد، بدرستى كه خدا خلف و عوض است از هر كه هلاك شود، ثواب او صبر فرماينده هر مصيبت است و تدارك كننده است از هر امرى كه فوت شود. پس بر خدا توكل نمائيد و بر او اعتماد كنيد كه محروم آن كس است كه از ثواب خدا محروم گردد.
پس حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: اين برادرم خضر عليه السلام است كه آمده است شما را تعزيه فرمايد بر فوت پيغمبر شما.(72)
در احاديث معتبره بسيار منقول است كه: مسجد سهله محل نزول حضرت خضر عليه السلام است؛ (73) و اخبار بسيار در كتب مزار و غير آن مذكور است كه: جمعى از صلحا آن حضرت را در مسجد سهله و مسجد صعصعه و غير آنها از اماكن مشرفه ملاقات كرده اند، و ايراد آنها موجب طول سخن است.
و ابن طاووس رحمة الله روايت كرده است كه: خضر و الياس عليهما السلام در هر موسم حج به يكديگر مى رسند، و چون از يكديگر جدا مى شوند اين دعا را مى خوانند: بسم الله ما شاء الله لا قوة الا بالله ما شاء الله، كل نعمة فمن الله، ما شاء الله الخير كله بيد الله عزوجل، ما شاء الله لا يصرف السوء الا الله (74) و بسيارى از قصه هاى حضرت خضر عليه السلام در باب احوال ذوالقرنين عليه السلام گذشت.
قال الم اقل لك انك لن تستيطع معى صبرا (75)

پی نوشته ها

-----------------------------------------------
1-سوره كهف: 60.
2-مجمع البيان 3 / 480.
3-تفسير قمى 2 / 40.
4-مجمع البيان 3 / 480؛ تفسير فخر رازى 21 / 143؛ تفسير بغوى 3 / 169؛ تفسير روح المعانى 8 / 292.
5-مجمع البيان 3 / 480؛ تفسير طبرى 8 / 245؛ تفسير بيضاوى 3 / 27.
6-تفسير بيضاوى 3 / 27.
7-تفسير قمى 2 / 37.
8-تفسير فخر رازى 21 / 145.
9-سوره كهف: 61.
10-تفسير بيضاوى 3 / 27.
11-مجمع البيان 3 / 481؛ تفسير فخر رازى 21 / 146.
12-سوره كهف: 62.
13-سوره كهف: 63.
14-سوره كهف: 64.
15-سوره كهف: 65.
16-سوره كهف: 66.
17-سوره كهف: 67.
18-سوره كهف: 68.
19-سوره كهف: 69.
20-سوره كهف: 70.
21-سوره كهف: 71.
22-سوره كهف: 72.
23-سوره كهف: 73.
24-سوره كهف: 73.
25-سوره كهف: 74.
26-سوره كهف: 75.
27-سوره كهف: 76.
28-سوره كهف: 77.
29-بحارالانوار 13 / 284، و در آن بجاى ايله، ابله آمده است.
30-سوره كهف: 77.
31-سوره كهف: 78.
32-سوره كهف: 79.
33-سوره كهف: 80.
34-سوره كهف: 81.
35-سوره كهف: 82.
36-سوره انعام: 110.
37-تفسير قمى 2 / 38.
38-مجمع البيان 3 / 487؛ تفسير عياشى 2 / 337.
39-تفسير عياشى 2 / 339؛ كنز الفوائد 178.
40-عيون اخبار الرضا 2 / 44.
41-تفسير قمى 2/ 40؛ قرب الاسناد 375؛ صحيفة الامام الرضا عليه السلام 254.
42-خصال 236.
43-تفسير قمى 2 / 40.
44-در مصدر: باليا بن ملكان بن عابر... است.
45-علل الشرايع 59.
46-امالى شيخ صدوق 265.
47-خصال 111.
48-كافى 2 / 459.
49-كافى 5 / 553.
50-قصص الانبياء راوندى 156.
51-قصص الانبياء راوندى 157.
52-كافى 1 / 260؛ بصائر الدرجات 129.
53-بصائر الدرجات 230؛ قصص الانبياء راوندى 157.
54-بحارالانوار 13 / 312.
55-تفسير عياشى 2 / 330.
56-تفسيرعياشى 2 / 330.
57-تفسير عياشى 2 / 330؛ اختصاص 258.
58-تفسير عياشى 2 / 332.
59-تفسير عياشى 2 / 334.
60-تفسير عياشى 2 / 335.
61-تفسير عياشى 2 / 336.
62-كافى 6 / 6؛ تفسير عياشى 2 / 336. و در هر دو مصدر هفتاد به جاى هشتاد است.
63-تفسير عياشى 2 / 336.
64-تفسير عياشى 2 / 337.
65-بحارالانوار 13 / 313.
66-در مصدر به جاى خلعيا، جعدا آمده است.
67-كمال الدين و تمام النعمة 391، و در آن آمده است كه صحيح آن است كه نام او بليا بن ملكان بن عامر بن ارفخشذ....
68-تفسير بيضاوى 3 / 29.
69-تفسير قمى 2 / 42.
70-كمال الدين و تمام النعمة 390.
71-تفسير عياشى 2 / 340؛ قصص الانبياء راوندى 121، و در آن تعداد چشمه هاى آب شصت و هشت آمده است.
72-كمال الدين و تمام النعمة 391؛ مسكن الفؤ اد 109.
73-كافى 3 / 494؛ تهذيب الاحكام 3 / 252؛ من لا يحضره الفقيه 1 / 232.
74-مهج الدعوات 310.
75-امالى شيخ صدوق 173.
----------------------------------------
علامه مجلسى رحمة الله عليه

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page