فصل نهم: در بيان قصه ملاقات موسى و خضر عليهما السلام و ساير احوال و قصص خضر عليه السلام است
حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است و اذ قال موسى لفتاه لا ابرح حتى ابلغ مجمع البحرين او امضى حقبا (1) يعنى: ياد آور وقتى را كه موسى گفت به جوان خود يعنى يار و مصاحب دائمى خود كه: من ترك رفتن نخواهم كرد تا برسم به آنجا كه محل اجتماع دو دريا است يا راه رفته باشم زمانى بسيار؛ يعنى هشتاد سال، بعضى هفتاد سال گفته اند، (2) قول اول از حضرت محمد باقر عليه السلام منقول است.(3)
بدان كه مشهور اين است كه: موسى در اين آيه موسى بن عمران عليه السلام است، و يار او يوشع بن نون عليه السلام وصى آن حضرت است،و بر اين معنى متفق است احاديث خاصه و عامه. و قول ضعيفى از اهل كتاب نقل كرده اند كه: موسى در اين آيه مذكور است پسر ميشا پسر يوسف است و پيش از موسى بن عمران بوده است.(4)
و مشهور آن است كه: دو دريا، درياى فارس و درياى روم است.(5)
و بعضى گفته اند: مراد ملاقات دو درياى علم است يعنى موسى عليه السلام كه درياى علم ظاهر بود و خضر عليه السلام كه درياى علم باطن بود.(6)
على بن ابراهيم عليه الرحمه روايت كرده است كه: چون حق تعالى با موسى عليه السلام سخن گفت و الواح را بر او فرستاد و در الواح علوم بسيار بود، برگشت بسوى بنى اسرائيل و خبر داد ايشان را كه خدا بر او تورات را نازل گردانيد و با او سخن گفت، پس در خاطرش گذشت كه: خدا كسى را خلق نكرده است كه از من داناتر باشد!
پس حق تعالى وحى فرمود به جبرئيل كه: درياب موسى را نزديك است كه عجب او را هلاك كند، و بگو به او كه: نزد ملتقاى دو دريا نزد سنگى كه در آنجا هست مردى است كه از تو داناتر است. برو بسوى او و از علم او بياموز.
پس جبرئيل نازل شد و وحى الهى را به موسى رسانيد، آن حضرت در نفس خود ذليل شد، يافت كه خطا كرده است و ترسان شد و به وصى خود يوشع عليه السلام فرمود: خدا مرا امر كرده است كه بروم از پى مردى كه نزد محل ملاقات دو درياست و از او علم بياموزم.
پس يوشع ماهى نمك سودى براى توشه خود و موسى برداشت و روانه شدند، چون به آن مكان رسيدند خضر را ديدند بر پشت خوابيده است، او را نشناختند، پس يوشع ماهى را بيرون آورد در آب شست و به روى سنگى گذاشت، پس ماهى زنده شد و داخل آب شد و آن آب چشمه زندگانى بود!
چون روانه شدند و پاره اى راه رفتند، مانده شدند، موسى به يوشع گفت: بياور چاشت ما را بخوريم كه از اين سفر تعبناك شديم. در اين وقت يوشع قصه ماهى را براى آن حضرت نقل كرد كه زنده شد و داخل آب شد. موسى گفت: پس آن مردى كه او را مى طلبيم همان بود كه نزد سنگ بود.
پس برگشتند از همان راه كه آمده بودند، چون به آن موضع رسيدند ديدند خضر در نماز است، پس نشستند تا از نماز فارغ شد و بر ايشان سلام كرد.(7)
در بعضى روايات مذكور است كه حق تعالى وحى به موسى عليه السلام كرد كه: هر جا آن ماهى ناپيدا شود، خضر در آنجا است، موسى عليه السلام به يوشع گفت كه: هر وقت ماهى را نيابى مرا خبر كن.(8)
(فلما بلغا مجمع بينهما) پس چون رسيدند موسى و يوشع به مجمع دو دريا. (نسيا حوتهما) فراموش كردند يا ترك نمودند ماهى خود را موسى احوال ماهى را نپرسيد و يوشع به موسى نگفت، فاتخذ سبيله فى البحر سربا (9) پس گرفت ماهى راه خود را در دريا و به ميان آب رفت.
و بعضى گفته اند كه: موسى به خواب رفت و ماهى به اعجاز آن حضرت زنده شد و به آب رفت. (10)
و بعضى گفته اند: يوشع وضو ساخت و آب وضوى او به ماهى رسيد و زنده شد برجست و داخل آب شد.(11)
فلما جاوزا قال لفتاه آتنا غدائنا لقد لقينا من سفرنا هذا نصبا (12) پس چون گذشتند از مجمع البحرين، موسى گفت به رفيق خود: بياور به نزد ما چاشت ما را بتحقيق كه رسيد به ما از اين سفر مشقتى و واماندگى.
قال ارايت اذ اوينا الى الصخرة فانى نسيت الحوت و ما انسانيه الا الشيطان ان اذكره و اتخذ سبيله فى البحر عجبا (13) يوشع گفت: آيا ديدى كه چه شد در وقتى كه نزد آن سنگ قرار گرفتيم، پس من فراموش كردم امر ماهى را به تو بگويم يا ترك كردم و نگفتم و باعث نشد بر فراموشى يا ترك آن مگر شيطان، و آن ماهى زنده شد به دريا رفت رفتنى عجيب.
(قال ذلك ما كنا نبغ) موسى گفت: همان بود كه ما طلب مى كرديم، و آنچه مى گويى نشانه مطلوب ماست، (فارتدا على آثارهما قصصا) (14) پس برگشتند از همان راه كه رفته بودند و پى پاى خود را ملاحظه مى كردند فوجدا عبدا من عبادنا آتيناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما (15) پس يافتند بنده اى از بندگان ما را كه داده بوديم به او رحمتى از نزد خود يعنى وحى و پيغمبرى و آموخته بوديم به او از نزد خود علمى چند، قال له موسى هل اتبعك على ان تعلمن مما علمت رشدا (16) گفت به او موسى: آيا از پى تو بيايم به شرط آنكه تعليم نمائى به من از آنچه خدا به تو تعليم كرده است علمى را كه باعث رشد و صلاح من باشد؟، (قال انك لن تسطيع معى صبرا) (17) خضر گفت: بدرستى كه تو استطاعت و توانائى آن ندارى كه با من بيائى و صبر كنى بر آنچه از من مشاهده نمائى، و كيف تصبر على ما لم تحط به خبرا (18) و چگونه صبر نمائى بر امرى كه ظاهرش بد است و به باطنش علم تو احاطه نكرده است؟.
قال ستجدنى ان شاء الله صابرا و لا اعصى لك امرا (19) يعنى موسى گفت: بزودى مرا خواهى يافت اگر خدا خواهد صبر كننده، و نافرانى نخواهم كرد براى تو امرى را، قال فان اتبعتنى فلا تسالنى عن شى ء حتى احدث لك منه ذكرا (20) خضر گفت كه: پس اگر از پى من آئى سؤ ال مكن مرا از چيزى تا خود احداث كنم از براى تو ذكر آن را. فانطلقا حتى اذا ركبا فى السفينة خرقها پس موسى و خضر روانه شدند تا چون سوار شدند در كشتى، خضر كشتى را سوراخ كرد قال اخرقتها لتغرق اهلها لقد جئت شيئا امرا (21) موسى گفت: آيا سوراخ كردى كشتى را براى آنكه اهلش را غرق كنى؟ بتحقيق كه كارى كردى بسيار عظيم.
خضر گفت: آيا نگفتم كه تو طاقت ندارى كه با من صبر كنى؟، قال لا تؤ اخذنى بما نسيت و لا ترهقنى من امرى عسرا (23) موسى گفت: مؤ اخذه مكن مرا به آنچه فراموش كردم يا ترك كردم اول مرتبه و وارد مساز بر من از امر من دشوارى را و كار را بر من دشوار مكن.
فانطلقا حتى اذا لقيا غلاما فقتله (24) پس رفتند بعد از آنكه از كشتى بيرون آمدند تا آنكه ملاقات كردند پسرى را، پس خضر آن پسر را كشت، قال اقتلت نفسا زكية بغير نفس لقد جئت شيئا نكرا (25) موسى گفت: آيا كشتى نفسى را كه از گناه پاك بود بى آنكه كسى را كشته باشد؟ بتحقيق كه اتيان كردى به امر بدى، قال الم اقل لك انك لن تستطيع معى صبرا (26) خضر گفت: آيا نگفتم تو را كه توانائى آن ندارى كه با من صبر كنى؟.
قال ان سالتك عن شى ء بعدها فلا تصاحبنى قد بلغت من لدنى عذرا (27) موسى گفت: اگر سؤ ال كنم از تو بعد از اين از چيزى پس با من مصاحبت مكن بتحقيق كه رسيدى از جانب من به عذرى، يعنى اگر بعد از سه مرتبه مخالفت ترك ترك مصاحبت من كنى، معذور خواهى بود.
فانطلقا حتى اذا اتيا اهل قرية استطعما اهلها فابوا ان يضيفوهما فوجدا فيها جدارا يريد ان ينقض فاقامه (28) پس رفتند تا رسيدند به اهل قريه اى كه گفته اند كه: آن انطاكيه بود يا ايله بصره يا باجروان ارمينه (29) و طعام طلبيدند از اهل آن قريه، پس ابا كردند از آنكه ايشان را ضيافت كنند، پس يافتند در آن قريه ديوارى را كه مى خواست خراب شود يعنى مشرف بر خرابى بود، پس خضر ديوار را برپا داشت به ساختن آن يا به عمودى كه به آن متصل كرد يا آنكه دست به ديوار كشيد به اعجاز او درست ايستاد.
(قال لو شئت لتخذت عليه اجرا) (30) موسى گفت:اى كاش اگر مى خواستى مزدى براى ديوار ساختن از اهل اين قريه مى گرفتى كه ما به آن شام مى كرديم، يا آنكه كنايه گفت كه: كار عبثى كردى كه مزدى ندارد.
قال هذا فراق بينى و بينك ساءنبئك بتاءويل مالم تستطع عليه صبرا (31) خضر گفت: اين هنگام جدائى من و توست و بزودى تو را خبر دهم به تاءويل آنچه ديدى كه بر آن صبر نتوانستى كرد.
اما السفينة فكانت لمساكين يعملون فى البحر فاردت ان اعيبها و كان ورائهم ملك ياءخذ كل سفينة غصبا (32) اما كشتى پس بود از محتاج و مسكينى چند كه كار مى كردند در دريا، پس خواستم كه آن كشتى را معيوب كنم، و در پيش روى ايشان يا در عقب ايشان پادشاهى بود كه هر كشتى درست را به غضب مى گرفت، از براى آن معيوب كردم كه او به غضب نگيرد.
و اما الغلام فكان ابواه مؤ منين فخشينا ان يرهقهما طغيانا و كفرا (33) و اما آن پسر، پدر و مادر او مؤ من بودند، ترسيديم كه فرا گيرد ايشان را از طغيان و كفر و اذيت به ايشان برساند يا ايشان را طاغى و كافر گرداند فاردنا ان يبدلهما ربهما خيرا منه زكوة و اقرب رحما (34) پس خواستيم كه به عوض آن پسر عطا كند به ايشان پروردگار ايشان فرزندى كه نيكوتر باشد از آن پسر به جهت پاكيزگى از گناهان و صفات بد و نزديكتر باشد از جهت رحم و مهربانتر بر مادر و پدر.
و اما الجدار فكان لغلامين يتيمين فى المدينة و كان تحته كنز لهما اما ديوار پس از دو پسر يتيم بود كه در آن شهر بودند، و بود در زير آن ديوار گنجى براى آنها و كان ابوهما صالحا فاراد ربك ان يبلغا اشدهما و يستخرجا كنزهما رحمة من ربك و پدر ايشان صالح و شايسته بود پس خواست پروردگار تو كه آن دو پسر به حد بلوغ و كمال عقل برسند و بيرون آورند گنج خود را از زير ديوار، اين رحمتى بود از پروردگار تو نسبت به ايشان، (و ما فعلته عن امرى) و نكردم آنچه كردم از راءى خود بلكه به امر پروردگار خود كردم، ذلك تاءويل ما لم تستطع عليه صبرا (35) اين بود تاءويل آنچه بر ديدن آن صبر نتوانستى كردن.
مؤ لف گويد: اين بود ترجمه اين آيات موافق تفسير مفسران، و در ضمن احاديث تفاسير اهل بيت معلوم خواهد شد.
على بن ابراهيم به سند صحيح روايت كرده است كه: يونس و هشام بن ابراهيم نزاع كردند در آنكه آن عالمى كه موسى به نزد او رفت او داناتر بود يا موسى عليه السلام، آيا جايز است كه بر موسى عليه السلام كسى حجت و امام باشد و حال آنكه او حجت خدا بود بر خلق؟
پس در اين باب عريضه به خدمت حضرت امام رضا عليه السلام نوشتند و اين مساءله را از آن حضرت سؤ ال كردند، حضرت در جواب نوشتند كه: چون موسى به طلب آن عالم رفت او را در جزيره اى از جزاير دريا يافت كه گاهى نشسته بود و گاهى تكيه مى كرد.
پس موسى بر او سلام كرد، او سلام را غريب دانست زيرا كه در زمينى بود كه در آنجا سلام نبود، پس پرسيد كه: تو كيستى؟
گفت: من موسى بن عمرانم.
گفت: توئى موسى پسر عمران كه خدا با او سخن گفته است؟
گفت: بلى.
عالم گفت: چه حاجت دارى؟
موسى گفت: آمده ام كه به من تعليم نمائى از آن علمى كه خدا به تو تعليم نموده است. عالم گفت: خدا مرا به امرى موكل كرده است كه تو طاقت آن ندارى، و تو را به امرى موكل كرده است كه من طاقت آن ندارم.
پس عالم به او حديث كرد بلاهائى را كه به آل محمد صلوات الله عليهم خواهد رسيد تا آنكه هر دو بسيار گريستند، پس آنقدر از فضل و بزرگوارى آل محمد صلوات الله عليهم براى موسى ذكر كرد كه مكرر موسى عليه السلام مى گفت: كاش من از آل محمد صلوات الله عليهم بودم، تا آنكه قصه ظلمهاى ابوبكر و عمر را ذكر نمود و مبعوث شدن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر قومش و آنچه از تكذيب و ايذاى ايشان به آن حضرت رسيد همه را بيان كرد و تاءويل اين آيه را براى او بيان كرد و نقلب افئدتهم و ابصارهم كما لم يؤ منوا به اول مرة (36) يعنى: بر مى گردانيم دلها و ديده هاى ايشان را چنانچه ايمان نياوردند اول مرتبه، پس فرمود كه: مراد از اول مرتبه روز ميثاق است كه حق تعالى پيمان از ارواح گرفت پيش از آفريدن بدنها.
پس موسى استدعا نمود كه با او همراه باشد، و عالم ابا كرد كه: تو را تاب ديدن كارهاى من نيست.
بعد از مبالغه، حضرت خضر از او پيمان گرفت كه: آنچه از من مشاهده نمائى اعتراض و انكار بر من مكن تا من سببش را به تو بگويم. موسى عليه السلام قبول كرد. پس موسى و يوشع عليهما السلام و آن عالم هر سه همراه رفتند تا به ساحل دريا رسيدند، در آنجا كشتى بود كه پر از بار و آدم كرده بودند و مى خواستند روانه كنند، چون ايشان را ديدند صاحبان كشتى گفتند: اين سه نفر را داخل كشتى مى كنيم زيرا كه ايشان مردم صالحند، چون ايشان به كشتى داخل شدند و كشتى به ميان دريا رسيد، خضر برخاست به كنار كشتى رفت و كشتى را شكست، و به جامه هاى كهنه و گل، سوراخ كشتى را پر كرد.
موسى چون اين عمل از خضر مشاهده نمود در غضب شد و گفت: اين كشتى را سوراخ نمودى كه اهلش را غرق نمائى؟! كار عظيمى كردى!
خضر گفت: نگفتم با من صبر نمى توانى كرد و تاب ديدن كارهاى من ندارى.
موسى گفت: مرا مؤ اخذه مكن به آنچه اين مرتبه ترك نمودم از پيمان تو، و كار را بر من دشوار مگير.
چون از كشتى بيرون آمدند، نظر خضر بر پسرى افتاد كه در ميان اطفال بازى مى كرد در نهايت حسن و جمال بود گويا پاره ماهى بود، و در گوشهايش دو گوشواره از مرواريد بود، پس خضر پاره اى در او نگريست او را گرفت و كشت.
پس موسى برجست خضر را گرفت و بر زمين زد و گفت: آيا نفس پاكيزه اى را بى گناه و بى آنكه كسى را كشته باشد كشتى؟! بتحقيق كه كار بسيار بدى كردى.
خضر گفت: نگفتم بر كارهاى من صبر نمى توانى كرد.
موسى گفت: اگر از تو سؤ ال كنم بعد از اين از چيز ديگرى، با من مصاحبت مكن كه بعد از آن معذورى.
پس رفتند تا آنكه وقت پسين رسيدند به قريه اى كه آن را ناصره مى گفتند و نصارى به آن قريه منسوبند، و اهل آن قريه هرگز ضيافت كسى نكرده بودند و هرگز غريبى را طعام نداده بودند، پس از ايشان طعام طلبيدند، آنها طعام ندادند و ايشان را به خانه خود فرود نياوردند و ضيافت نكردند، پس حضرت خضر عليه السلام ديوارى را ديد نزديك است كه خراب شود، به نزد آن ديوار آمد دست بر آن گذاشت و گفت: درست بايست به اذن خدا، پس ديوار درست ايستاد.
حضرت موسى گفت: سزاوار نبود كه اين ديوار را درست كنى تا ايشان طعام به ما بدهند و ما را جا بدهند در منازل خود.
اين است معنى قول موسى كه: اگر مى خواستى مزدى بر آن ديوار درست كردن مى گرفتى.
پس خضر گفت: اين است وقت جدائى ميان من و تو، اكنون خبر مى دهم تو را به سبب آنچه ديدى و تاب ديدن آن نياوردى: اما سوراخ نمودن كشتى پس براى آن بود كه آن كشتى از مسكينى چند بود كه در دريا كار مى كردند، و در عقب آن كشتى پادشاهى بود كه هر كشتى شايسته را غضب مى كرد، و اگر معيوب بود غضب نمى كرد، من خواستم آن كشتى را معيوب نمايم كه او غضب نكند و براى آن مساكين بماند.
در قرآن اهل بيت چنين است كه ياءخذ كل سفينة صالحة غصبا و اما الغلام فكان ابواه مؤ منين و طبع كافرا فرمود كه: چنين نازل شد آيه يعنى آن پسر پس پدر و مادرش مؤ من بودند و او مطبوع بر كفر بود پس حضرت خضر گفت: من چون نظر كردم ديدم كه در پيشانى او نوشته بود كه طبع كافرا يعنى در علم الهى چنين است كه اگر او بماند كافر خواهد بود، پس ترسيدم كه طغيان كفر او فراگيرد پدر و مادرش را پس خواستم كه پروردگار ايشان به عوض عطا فرمايد به ايشان فرزندى كه از او پاك تر و به مهربانى پدر و مادر نزديكتر باشد، پس خدا به عوض آن پسر دخترى به ايشان داد كه از او پيغمبرى بهم رسيد، (37)، و به روايات معتبره ديگر از او و نسل او هفتاد پيغمبر از پيغمبران بنى اسرائيل بهم رسيدند.(38)
و به سندهاى معتبر بسيار از حضرت اميرالمؤ منين و امام زين العابدين و امام محمد باقر و امام جعفر صادق و امام رضا صلوات الله عليهم اجمعين منقول است كه: گنج آن دو پسر كه در زير ديوار بود لوحى بود از طلا كه اين مواعظ را در آن نقش نموده بودند: لا اله الا الله محمد رسول الله؛ عجب دارم از كسى كه داند كه مرگ حق است چگونه شاد مى باشد؛ عجب دارم از كسى كه ايمان به قضا و قدر خدا دارد چگونه مى ترسد به روايت ديگر چگونه اندوهناك مى شود (39) از بلاها؛ عجب دارم از كسى كه جهنم را به ياد مى آورد چگونه مى خندد؛ عجب دارم از كسى كه ببيند دنيا را و گرديدن دنيا را از حالى به حالى چگونه دل به دنيا مى بندد به روايت ديگر عجب دارم از كسى كه يقين به حساب آخرت دارد چگونه گناه مى كند (40) سزاوار است كسى را كه عقل ربانى او را روزى شده باشد آنكه متهم نگرداند خدا را در آنچه براى او مقدر كرده است، يعنى تصديق كند كه البته خير او در آن است و اعتراض نكند بر خدا كه چرا روزى او دير به او رسيده است.(41)
و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه: آن گنج والله كه از طلا و نقره نبود و نبود مگر لوحى كه در آن اين چهار كلمه بود: منم خداوندى كه بجز من خداوندى نيست، محمد رسول من است، عجب دارم براى كسى كه يقين به مرگ داشته باشد چرا دلش شاد مى باشد؛ عجب دارم براى كسى كه يقين به حساب قيامت داشته باشد چرا دندانش به خنده گشوده مى شود؛ عجب دارم براى كسى كه يقين به حساب قيامت داشته باشد چرا دلگير مى باشد از دير رسيدن روزى او يا چرا گمان مى كند خدا روزى او را دير خواهد فرستاد؛ عجب دارم براى كسى كه نشاءه دنيا را مى بيند چرا انكار نشاءه آخرت مى كند.(42)
در حديث معتبر ديگر فرمود: فتاى موسى عليه السلام كه رفيق آن حضرت بود در سفر مجمع البحرين يوشع بن نون بود. و فرمود: انكارى كه حضرت موسى عليه السلام بر خضر مى كرد براى آن بود كه از ظلم انكار عظيم داشت آن كارها به حسب ظاهر ظلم مى نمود.(43)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه خضر عليه السلام پيغمبر مرسل بود، خدا او را مبعوث گردانيد بسوى قومى و ايشان را دعوت كرد به يگانه پرستى خدا و اقرار به پيغمبران و كتابهاى خدا، و معجزه اش آن بود كه بر روى هر زمين خشك كه مى نشست سبز و خرم مى شد، و بر هر چوب خشك كه مى نشست يا تكيه مى داد سبز مى شد و برگ بر آن مى روئيد و شكوفه مى كرد، و به اين سبب او را خضر گفتند، و نام آن حضرت تاليا بود پسر ملكان پسر غابر ارفخشد پسر سام پسر نوح عليه السلام بود، (44) و حضرت موسى عليه السلام چون خدا با او سخن گفت و از براى او در الواح از هر چيز موعظه و تفصيلى براى هر حكم نوشت و معجزه يد بيضا و عصا و طوفان و ملخ و قمل و ضفادع و خون و دريا شكافتن را به او عطا فرمود و فرعون و قوم او را براى او غرق نمود، در موسى عليه السلام عجبى كه لازم بشر نيست حادث شد و در خاطر خود گذرانيد كه: گمان ندارم كه خدا خلقى از من داناتر آفريده باشد، پس حق تعالى به جبرئيل عليه السلام وحى فرستاد كه: درياب بنده من موسى را پيش از آنكه به عجب هلاك شود و بگو به او كه: نزد ملاقات دو دريا مرد عابدى هست از پى او برو و از علم او بياموز.
چون جبرئيل نازل شد و رسالت الهى را به موسى عليه السلام رسانيد، حضرت موسى دانست كه اين وحى به سبب آن چيزى است كه در خاطر او گذشت، پس موسى عليه السلام با فتاى خود كه يوشع بن نون بود رفتند تا به ملتقاى دو دريا رسيدند و حضرت خضر را در آنجا يافتند كه عبادت خدا مى كرد چنانچه حق تعالى فرموده است كه: پس يافتند بنده اى از بندگان ما را كه عطا نموده بوديم او را رحمتى از جانب خود، و علمى از علمهاى خاص خود به او تعليم نموده بوديم.
پس حضرت موسى عليه السلام به خضر عليه السلام گفت: مى خواهم همراه تو بيايم براى آنكه از آن علمى كه خدا تعليم تو نموده است به من تعليم نمائى.
خضر عليه السلام گفت: تو با من نمى توانى بود و طاقت ديدن كارهاى من ندارى زيرا كه من موكل شده ام به علمى كه تو تاب آن ندارى، و تو موكل شده اى به علمى كه من تاب آن ندارم.
موسى عليه السلام گفت: بلكه من طاقت صبر با تو دارم.
خضر عليه السلام گفت:اى موسى! قياس را در علم خدا و امر خدا مجالى نيست، و چگونه صبر بتوانى كرد بر امرى كه علم تو به آن احاطه نكرده است؟!
موسى گفت: عنقريب مرا خواهى يافت انشاء الله صبر كننده، و معصيت تو در امرى از امور نخواهم نمود.
چون انشاء الله گفت و صبر خود را به مشيت الهى معلق گردانيد، خضر به او گفت: اگر از پى من بيايى پس از چيزى سؤ ال مكن از من تا خود بيان آن را براى تو بكنم.
موسى گفت: قبول نمودم اين شرط را. و با يكديگر رفتند تا داخل كشتى شدند و خضر كشتى را سوراخ نمود و موسى بر او اعتراض كرد و خضر به او گفت: نگفتم كه با من نمى توانى بود؟
پس موسى گفت: مرا مؤ اخذه مكن به آنچه نسيان كردم.
حضرت فرمود: مراد از نسيان در اينجا ترك است نه فراموشى، يعنى: مرا مؤ اخذه مكن به آنكه يك مرتبه عهد تو را ترك نمودم و كار را بر من سخت مگير.
پس رفتند تا پسرى را ديدند، خضر عليه السلام آن پسر را گرفت به قتل رسانيد، موسى عليه السلام در غضب شد گريبان خضر را گرفت و گفت: شخص بى گناهى را كشتى؟! كار بسيار بدى كردى.
خضر گفت: عقلها حكم كننده نيستند بر امرهاى خدا بلكه امر حق تعالى حكم كننده است بر عقلها، پس چيزى كه به امر خدا واقع شود بايد قبول كرد و تسليم و انقياد نمود هر چند عقل به سبب آن نتواند رسيد، و من مى دانستم تو بر ديدن كارهاى من صبر نتوانى نمود.
موسى عليه السلام گفت: اگر بعد از اين از چيزى سؤ ال نمايم، ديگر با من مصاحبت مكن كه عذر براى تو تمام است، پس رفتند تا رسيدند به قريه ناصره كه نصارى به آن منسوب شده اند، از اهل آن قريه طعام طلبيدند، آنها قبول نكردند كه ايشان را نزد خود فرود آورند و طعام بدهند، پس موسى عليه السلام و حضرت خضر ديوارى ديدند در آن قريه كه نزديك بود بيفتد، پس خضر عليه السلام دست خود را بر آن ديوار گذاشت، و به اعجاز خود ديوار را راست كرد، موسى عليه السلام اعتراض كرد چنانچه گذشت، پس خضر عليه السلام گفت: وقت جدائى من است از تو، اكنون خبر مى دهم تو را به سبب آنها كه صبر نكردى بر ديدن آنها:
اما كشتى، پس از مسكينى چند بود كه در دريا كار مى كردند، پس من خواستم آن را معيوب گردانم كه براى ايشان بماند، زيرا كه در عقب ايشان پادشاهى بود كه هر كشتى درستى را غضب مى كرد، پس اين كار را براى مصلحت ايشان كردم و گفت: من مى خواستم آن را معيوب گردانم، زيرا كه نخواست نسبت معيوب گردانيدن را به خدا بدهد بلكه خدا صلاح آنها را مى خواست نه معيوب گردانيدن كشتى ايشان را.
اما پسر، پس پدر و مادرش مؤ من بودند، او كافر برآمده بود، و حق تعالى مى دانست كه اگر او بزرگ شود پدر و مادر او به سبب او كافر خواهند شد، و به محبت او مفتون خواهند شد و ايشان را گمراه خواهند نمود، پس خدا امر كرد كه او را بكشم، خواست كه ايشان را به محل كرامت خود برساند و عاقبت ايشان را نيكو گرداند؛ پس در اينجا گفت كه: ترسيديم ما ايشان را كافر گرداند پس خواستيم كه خدا به عوض فرزندى به ايشان بدهد كه از او بهتر باشد.و اين قسم سخن از بشريت بود كه در او اثر نمود از اين جهت كه معلم مثل موسى عليه السلام پيغمبرى گرديده بود چنانچه در موسى عليه السلام پيشتر اثر كرده بود، زيرا مناسب ادب آن بود كه خشيت را به خود نسبت دهد و بگويد من ترسيدم و نگويد ما ترسيديم زيرا كه خدا را خشيت و ترس نمى باشد، بلكه او مى ترسيد كه مبادا سخنى در امر كشتن آن پسر بشنود از جانب خدا يا مانعى از جانب خلق طارى شود كه امر الهى را در باب آن پسر بعمل نياورد و به ثواب آن عمل و به اطاعت امر پروردگار خود فايز نگردد، و بايست اراده عوض دادن را به خدا نسبت دهد و خود را شريك نكند در آن و بگويد كه خدا مى خواست عوض دهد به ايشان نه چنانچه گفت كه: ما مى خواستيم، چنان نبود كه حضرت خضر عليه السلام را مرتبه تعليم موسى عليه السلام بوده باشد بلكه موسى عليه السلام افضل از خضر بود و ليكن حق تعالى مى خواست بر موسى عليه السلام ظاهر گرداند كه علم منحصر نيست در آنچه او مى داند، اگر افاضه علوم از جانب حق تعالى بر او نشود او جاهل خواهد بود.
پس خضر عليه السلام سبب درست نمودن ديوار را بيان نمود.
حضرت فرمود: آن گنج از طلا و نقره نبود كه مطلب از آن گنج طلا و نقره باشد، بلكه گنج علم بود زيرا كه لوحى بود از طلا كه در آن لوح اين كلمات نوشته بود: عجب است كسى را كه يقين به مرگ دارد چگونه شادى مى كند؛ عجب است كسى را كه يقين به تقدير خدا دارد چگونه اندوهناك مى باشد؛ عجب است كسى را كه يقين به قيامت داشته باشد چگونه ظلم مى كند؛ عجب است كسى را كه ببيند دنيا را و گرديدن اهل آن را از حالى به حالى چگونه ميل به دنيا مى كند و دل به او مى بندد.
پس فرمود كه: ميان آن دو پسر و آن پدر صالح هفتاد پدر فاصله بود و خدا حفظ حرمت آن دو پسر نمود براى صالح بودن آن پدر.
پس خضر گفت كه: پس خواست پروردگار تو كه چون آن دو پسر به حد كمال برسند، گنج خود را بدر آورند، پس در اينجا اراده خود را بيرون كرد و به اراده خدا نسبت داد، زيرا كه اين آخر قصه بود ديگر معلم بودن او نسبت به موسى تمام شد چيزى نماند كه بايد او بگويد و موسى گوش دهد، و خواست تدارك كند آنچه در اول قصه و ميان قصه از راه بشريت يا مصلحت تنبيه موسى به خود نسبت داده بود، پس مجرد شد از اراده خود مجرد شدن بنده مخلص و در مقام اعتذار برآمد از آنچه دعواى اراده خود را در آنها كرده بود و گفت: اين رحمتى بود از جانب پروردگار تو و نكردم آنچه كردم از امر خود بلكه همه را به امر پروردگار خود كردم.(45)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه: چون حضرت موسى خواست كه از حضرت خضر جدا شود گفت: مرا وصيتى بكن. پس از جمله وصيتهاى خضر اين كلمات بود: زنهار لجاجت مكن، و بى ضرورت و احتياج راه مرو، در غير موضع تعجب خنده مكن، گناهان خود را به ياد آور، زنهار به گناهان ديگران مپرداز.(46)
و در حديث معتبر از امام زين العابدين عليه السلام منقول است كه: آخر وصيتى كه خضر عليه السلام موسى عليه السلام را كرد اين بود: سرزنش مكن كسى را به گناهى، بدرستى كه سه چيز است كه خدا از همه چيز دوست تر مى دارد: ميانه روى كردن در وقت توانگرى؛ و عفو كردن در وقت قدرت بر انتقام؛ مدارا و نرمى با بندگان خدا كردن، و كسى با كسى مدارا و احسان نمى كند مگر آنكه حق تعالى در قيامت با او مدارا و احسان مى نمايد؛ و سر حكمتها ترس خداوند عالميان است.(47)
و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه: خضر عليه السلام به موسى گفت:اى موسى! شايسته ترين روزهاى تو روزى است كه در پيش دارى يعنى روز قيامت، پس ببين كه چگونه خواهد بود براى تو؟ جوابى براى آن روز مهيا كن كه تو را باز خواهند داشت و از تو سؤ ال خواهند كرد، پند خود را را از زمانه بگير و از تقلب احوال آن، و بدان كه عمر دنيا دراز است براى كسى كه اعمال شايسته كند و كوتاه است براى كسى كه به غفلت گذارند، پس چنان عمل كن كه گويا ثواب عمل خود را مى بينى تا موجب مزيد طمع تو گردد در ثواب آخرت، بدرستى كه آنچه از دنيا مى آيد مانند آنهاست كه گذشته است؛ چنانچه از گذشته ها چيزى با تو نمانده است مگر عمل صالحى كه كرده باشى، آينده نيز چنين خواهد بود.(48)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون خضر عليه السلام ديوار يتيمان را براى صلاح پدر ايشان درست كرد، حق تعالى وحى فرستاد به موسى كه: جزا مى دهم پسران را به سعى پدرهاى ايشان، اگر نيك است به نيكى، و اگر بد است به بدى؛ زنا مكنيد با زنان مردم تا زنان شما زنا نكنند، و هر كه به رختخواب زن مسلمانى پا گذارد به قصد بد بر رختخواب زن او نيز پا گذارند، هر چه مى كنى جزا مى يابى.(49)
فصل نهم: در بيان قصه ملاقات موسى و خضر عليهما السلام و ...
- بازدید: 3893