روايت است از آن هماى هواى سيادت و بيضاى سماى سعادت و دليل سبيل شهادت و رفيق طريق وصول به سر منزل حسنى و زيادت مقتداى زمره يجاهدون فى سبيل الله پيشواى فرقبه فاتبعونى يحببكم الله شهسوار معركه جاهد الكفار و المنافقين صف شكن ميدان و اعرض عن المشركين شاه ملك سپاه ماه فلك پناه:
اى حق تو را ستوده و احمد نهاده نام
جانها فداى نام تو يا سيد الانام
سلطان سرير اصطفى حضرت با نصرت اعنى محمد مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم المقربين لديه و المنتسبين اليه كه ان العبد اذا سبقت له بدرستى كه بندهاى از بندگان حق كه پيشى گرفته باشد براى او من الله از نزديك خدا منزلة له يبلغها بعمله منزلت و مرتبهاى كه بنده به عمل خود بدان نرسد يعنى هر بنده شايستهاى كه در ازل منشور وصول به منزلتى بزرگ و نزول به درجه رفيع به نام نامى او نوشته شده باشد و از فضل الهى و عنايت نامتناهى آن چنان عزى و كرامتى براى وى مقرر و مقدر گشته و رفعت آن درجه و عظمت آن مرتبه از آن زيادت بود كه بنده به اقدام بر اعمال ستوده بدان تواند رسيد پس به حكمت بالغه ابتلاه الله مبتلا گردانيد خداى تعالى آن بنده را براى يافتن آن منزلت و جهت رسيدن بدان مرتبت فى جسده در تن او يعنى تن او را به امراض و اسقام و آلام گرفتار گرداند او فى ماله يا ابتلا دهد او را در مال و منال كه آن را عرضه تلف گرداند و او را محتاج و بىبرگ و نوا سازد او فى ولده يا آن امتحان در فرزند او باشد يعنى ميوه باغ دلش را به خزان فنا از شاخسار زندگانى بريزاند و پرتو چراغ چشمش را به صرصر فوات و هلاك فرونشاند ثم صبروا على ذلك پس آن بنده را صابر گرداند برين بليات و توفيق شكيبايى كرامت فرمايد بر تحمل اين اذيات حتى يبلغه المنزلة التى سبقت له تا او را به واسطه صبر و بر كشيدن بار اين محنتها برساند بدان منزلت كه از حكم ازلى براى او سبقت گرفته و در ديوان ارادت لم يزلى مقرر و مقدر شده، اى عزيز منزلتهاى رفيع و منصبهاى منيع و درجههاى بلند و مرتبههاى ارجمند نامزد بلاكشان باديه محنت و نامرادان زاويه مشقت كردهاند
هر بلايى را عطايى در پى است
زير هر رنجست گنج معتبر
هر كدورت را صفايى در پى است
خار ديدى چشم بگشا گل نگر
و نه از عبث است كه شراره آتش محنت در جانهاى اوليا انداخته و به سوز شعله حسرت جگر صديقان را كباب ساخته گاهى خون مدعيان معركه محبت بر سر ميدان هيبت به تيغ غيرت مىريزد و گاهى سر سروران مملكت عشق و مودت را بر چهار سوى سياست به تار مويى مىآويزد پس مرد راه و عارف آگاه و جوينده قرب درگاه آنست كه هر جا متاع خوارى بيند به خريدارى برخيزد و هر جا طپانچه بلا پيدا شود رخساره تسليم پيش آرد و هر جا خنجر محنتى از نيام رياضت بركشند جان را به استقبال آن فرستد.
در دام هواى تو گرفتار منم
جانبازى عشاق گرت هست هوس
غمهاى تو را به جان خريدار منم
اول كه قدم نهد در اين كار منم
فاصبر لحكم ربك فانك باعيننا خوش بشارتيست، از حسين منصور مشهورست كه روزى در مناجات خود مىگفت: كه خدايا به حق و حقيقت تو سوگند كه در خزانه بلا بر من بگشايى و چهره محنتهاى گوناگون به من بنمايى و خلعت اندوه در من پوشانى و جرعه غم و ملال به من نوشانى بلاها را بر من مضاعف گردانى و تحفه رنج و كلال در هر دم و در هر قدم به من رسانى و دلم را كوى ميدان بليت سازى و به چوگان قهر به هر طرف كه خواهى اندازى و چون مرا هدف تير محن و نشانه سهام الم و حزن ساخته باشى به من نظرى فرمايى اگر دلم ذرهاى از دوستى تو عدول كرده باشد حكم كن كه حسين حلاج مرتد طريقت است و در دعوى خود دروغ گفته به خدايى تو كه اگر به مقراض رياضت ذره ذره اجزاى وجودم قطع كنند جز در ازدياد محبت تو نخواهد كوشيد و جز كوس محبت بر سر كوى تمنا فرو نخواهد كوفت.
آنجا كه منتهاى كمال ارادتست
هر چند جور بيش محبت زيادتست
ضرب الحبيب زبيب شربت جفاى دوست بىشيرين باشد و در روح الارواح آورده كه عزيزى به عيادت درويشى رفت او را ديد به انواع بلاها مبتلا و به اصناف محن ممتحن بر سبيل تسليه گفت: اى درويش در دعوى دوستى صادق نيست هر كه بر بلاى دوست صبر نكند درويش گفت: اى عزيز غلط كردهاى در محبت صادق نيست هر كه از بلاى دوست لذت نيابد آرى عاشق آنست كه اگر در هر نفسى هزار بلاى گوناگون بدو متوجه شود هر زمان شور عشق و ذوق و جد در دل او زيادت گردد.
هر بلا كز دوست آيد راحتست
اى بلاهاى تو آرام دلم
درد عشقت را خريدارم به جان
جانم از درد و غمت شادان شود
درد باشد چاره درمان ما
درد كان در عشق آن جانان بود
وان بلا را بر دلم صد منتست
حاصل از درد تو شد كام دلم
منت از درد تو مىدارم به جان
وز بلايت سينه آبادان شود
درد مىبخشد سر و سامان ما
درد نبود مايه درمان بود
غرض از اين تشبيب ايراد شمهاى از بلاكشى اهل بيت رسالتست و ذكر مظلومى و محرومى و رنجورى و مهجورى ايشان عبدالله مبارك رحمه الله نقل كرده است كه وقتى به عزيمت حرم توجه نموده بر توكل مىرفتم و تنها در باديه قدم مىزدم ناگاه كودكى را ديدم تخميناً در سن دوازده و سيزده سالگى با روى چون ماه و گيسوى سياه پياده و تنها مىرفت گفتم: سبحان الله اين چه كس باشد در اين باديه
اين كيست اين، اين كيست اين، اين يوسف ثانيست اين
اين لطف و رحمت را نگر در ساحت اين باديه
يا نور ربانيست اين يا فيض سبحانيست اين
خضر است و الياس اين مگر يا آب حيوانيست اين
فراپيش رفتم و سلام كردم جواب داد گفتم تو كيستى؟ گفت: انا عبدالله من بنده خدايم گفتم از كجا مىآيى؟ گفت: من الله از نزديك خدا مىآيم گفتم كجا مىروى؟ گفت: الى الله به نزديك خدا مىروم گفتم چه مىطلبى؟ گفت: رضاء الله خشنودى خدا مىطلبم گفتم: زاد و راحله تو كو؟ گفت: زادى تقوى توشه من تقواى منست و راحلتى رجلاى و راحله من هر دو پاى من گفتم: بيابانى بدين خونخوارى و تو نورسيدهاى بدين خردى چگونه مىكنى؟ گفت: كه هيچكس را ديدهاى كه به زيارت كسى توجه كند و آن كس او را بىبهره و محروم بگذارد؟ گفتم اگر به سال خردى به مقال بزرگى نام تو چيست؟ گفت: يابن المبارك از محنتزدگان روزگار چه مىپرسى و از نام ايشان چه نشان مىجويى؟
منم در غمش بى دلى ناتوانى
ضعيفى نحيفى غمش را حريفى
نه اسمى نه رسمى نه جسمى نه جانى
به صورت خفيفى به معنى گرانى
گفتم: اگر نام نمىگويى بارى بگو كه از كدام قوم و قبيلهاى؟ آهى سرد از دل پردرد كشيد و گفت: نحن قوم مظلومون ما قوم ستمرسيدگانيم نحن قوم مطردون ما گروهى از وطن و مسكن راندگانيم نحن قوم مقهورون ما طايفهاى به دست قهر درماندگانيم گفتم مرا هيچ معلوم نشد بيان زيادت كن.
بيتى چند خواند كه مضمونش اين بود كه ما آبدهندگانيم از حوض كوثر آيندگان را كه توجه به ما نمايند و به سعادت ورود به نزديك ما مستعد گردند و هر كه نجات يابد جز به وسيله ما بدان مراد نرسد و هر كه به دوستى ما زيد هرگز بى بهره نماند و هر كه حق ما را غصب كرده باشد روز قيامت در محكمه جزا وعدهگاه ما و اوست اين بگفت و از نظر من غايب شد من بسى تأسف خوردم كه ندانستم كه آن كيست چون به مكه رسيدم روزى در طواف جماعتى مردم ديدم حلقه زده و غلبهاى از خلايق بر پاى ايستاده فراپيش شدم همان كودك را ديدم كه مردمان بر وى جمع شده بودند از او مسائل حلال و حرام مىپرسيدند و دقايق قرآن و حديث استفسار مىنمودند و ايشان را جواب مىداد و به زبان فصيح و بيان مليح گره از مشكلات ايشان مىگشاد از يكى پرسيدم: كه اين كيست؟ گفت: ويحك اين را نمىشناسى او آن كس است كه سنگريزههاى بطحاى مكه او را مىشناسد او آدم آل عبا و قرة العين شهيد كربلا على بن الحسين زين العابدين است اما عبدالله مبارك كه اين سخن بشنيد برفت و دست و پاى امام را ببوسيد و گريه كنان گفت: يابن رسول الله آن چه از مظلومى و مقهورى اهل بيت خود گفتى راست گفتى درين امت با هيچ جماعت آن نرفته كه با اهل بيت حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم روى داده روز و شب با رنج و تعب قريب بودند و دمادم با غصه و الم همنشين اگر خرقه مىپوشيدند درو بخيه قهرى بودى و اگر لقمه مىنوشيدند در آن تعبيه زهرى بودى و بعضى خسته زهر قهر شدند و برخى كشته به تيغ بىدريغ گشتند در عراق و خراسان تا اقصاى بلاد تركستان آثار مشاهد و مقابر ايشانست در هر ديارى هزار شهريارى و بر سر هر راهى مرقد شاهى به بالاى هر پشتهاى از اولاد پيغمبر كشتهاى
و از جمله حكايت شهيدان اهل بيت قصه پر غصه مسلم بن عقيل بن ابىطالب است كه پسر عم امام حسين عليهالسلام بود و قبل از اين سمت گذارش يافت كه چون امام ديد كه رسل كوفيان و رسايل ايشان از حد اعتدال متجاوز شد امام حسين در جواب ايشان نوشت كه اين نامه ايست از من به گروه مؤمنان مسلمانان اما بعد نامههاى شما رسيد و هر چه نوشته بوديد بدانستم و گفته بوديد كه بدين جانب توجه كن كه ما را امامى و پيشوايى نيست حالا من پسر عم خود را كه به زيور علم و حلم آراسته است و من او را به جاى برادر مىدانم و مىدارم بدان جانب فرستادم اگر او به من نامه نويسد و از رغبت مهتران شما آگاهى دهد هرچه زودتر بيايم والسلام آنگاه مسلم را با گروهى از آنها كه از كوفه آمده بودند روان گردانيد هنوز يك منزل از مكه قطع نكرده بودند كه صيادى از دست راست ايشان در پى آهويى بيامد و او را بگرفت و ذبح كرد مسلم چون آن بديد باز گشت و نزد امام حسين آمده گفت: يابن رسول الله رفتن من به كوفه مصلحت نيست كه در راه چنين حالى ديدم و آن را به فال نپسنديدم.
امام حسين فرمود: يابن عم مگر ترسيدى و اگر تو را رغبت نيست من كسى ديگر بفرستم.
مسلم گفت: هزار جان من فداى تو باد من اين صورت كه در راه ديدم خواستم كه به عرض تو رسانم و از آن ترسيدم كه از حضرت تو دور مانم و اگر نه من چگونه پاى از دايره حكم تو بيرون نهم و به چه وجه از اشارت عالى و فرمان مطاع تو سرپيچم.
نتابم سر ز فرمانت به تيغم گر زنى هر دم
من اول روز دانستم به مهمانخانه عشقت
مرا عيد آن زمان باشد كه قربان رهت گردم
كه جز خون جگر خوردن غذايى نيست در خوردم
يابن رسول الله مىروم فاما مرا در گمانست و مظنه من چنان كه ديگر ديدار مبارك تو را نخواهم ديد بازگشتم تا يكبار ديگر
ديده روشن كنم از روى جهانافروزت * پس دست و پاى امام حسين ببوسيد و آغاز وداع كرده گريان گريان گفت: چنان مىدانم كه اين ديدار باز پسين است
وداعت مىكنم جانا وداع آخرين از دل
نيارم طاقت دورى ندارم تاب مهجورى
بود حاصل مراد من گرت بينم ولى ديدن
ز كويت مىروم وز غصه دارم قصه مشكل
عجب درديست بىدرمان عجب كاريست بىحاصل
چه سان آيد ز مهجورى به خون آغشته زير گل
امام حسين عليهالسلام نيز گريان شد و او را در بر گرفته بسيار بنواخت و دعا كرد مسلم روى به راه آورده مىگريست و مىرفت گفتند: اى مسلم! از مرگ مىترسى كه ميگريى؟ گفت: نى از مفارقت امام حسين مىگريم كه با او خو گرفته بودم و هرگز از خدمت او دور نرفته مىترسم كه ديگرش نبينم و از بوستان وصالش ميوه لقا نچينم لاجرم:
مىروم و ز سر حسرت به قفا مىنگرم
مىروم بى دل و بىيار و يقين مىدانم
پاى مىپيچم و چون پاى سرم مىپيچد
خبر از پاى ندارم كه زمين مىسپرم
كه من بى دل بى يار نه مرد سفرم
بار مىبندم و از بار فروبسته ترم
سوز فراق سوختهاى داند كه به داغ هجران يارى گرفتار شده باشد و درد افتراق كسى شناسد كه در بيمارستان جدايى سر بر بالين هلاكت نهاده بود.
نواى درد من مرغى شناسد
چگونه ز آتش حسرت نسوزد
كه او از آشيانى دور ماندست
دلى كز دلستانى دور ماندست
القصه مسلم به مدينه رسيده در شب به شهر در آمد به روضه حضرت پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم رفت و نماز زيارت گزارده شرايط طواف به جاى آورده روى به منزل خود نهاده و او را دو فرزند خرد بود كه ايشان را بسيار دوستداشتنى و بر مفارقت ايشان صبر نتوانستى كرد با خود همراه ساخت و ساير اهل و عيال را بدرود كرده دو دليل به مزد گرفت تا او را از راه باديه به كوفه رسانند قضا را دليلان راه را گم كردند و از تشنگى هلاك گشتند و مسلم با فرزندان به هزار محنت به آب رسيد اما از آتش هجران امام حسين مىسوخت.
مىزنم هر نفس از درد فراقت فرياد
چه كنم گر نكنم ناله و فرياد و فغان
آه اگر ناله زارم نرساند به تو باد
كز فراق تو چنانم كه بدانديش تو باد
اما چون مسلم به كوفه رسيد در سرايى كه به دار مختار مشهور بود فرود آمد و دوستان خبر يافته نزد وى مجتمع گشتند و وى نامه امام حسين را بر ايشان خواند و آن جماعت به آواز بلند گريسته فرياد واشوقاه بر كشيدند و روز به روز مردم كوفه به خدمت او مىرفتند و اظهار اطاعت و انقياد مىكردند تا جمعى كثير به دائره بيعت درآمدند و مسلم نامه نوشت به امام حسين كه يابن رسول الله مردم كوفه رغبت بسيار مىنمايند به بيعت و هيجده هزار مرد جنگى بيعت كردند و اين كار رونقى تمام دارد هرگاه خاطر مبارك خواهد بدين صوب توجه نمايند كه حضور ايشان را حالى ديگر است.
اى خوش آن روزى كه از الطاف رب العالمين
وصل او روزى شود و الله خير الرازقين
اما نعمان بشير كه از قبل يزيد حاكم كوفه بود از اين معنى آگاهى يافته به مسجد جامع رفت و باستحضار كوفيان فرمان داد و بعد از انقياد مجلس به منبر برآمده گفت: اى اهل كوفه تا كى فتنه انگيزيد و نفاق كنيد آخر نمىدانيد كه تهيج فتنه موجب بلا و سبب سفك دماء باشد از خدا بترسيد و بر خويشتن رحم كنيد و من ابتدا به محاربه نمىكنم و فتنه خفته را بيدار نمىگردانم و بيدار را نمىترسانم اگر شما از جرايم خويش توبه كنيد من شيمه عفو شما را شعار خود سازم و اگر نه بالله الذى لا اله الا هو كه شمشير بكشم يا كشته شوم يا همه را بكشم القصه نعمان به مجرد تهديد اكتفا نموده از منبر فرود آمده به دارالاماره رفت و جمعى از جواسيس يزيد كه در كوفه بود نامهاى به شام نوشتند و احوال مسلم و ميل مردم به وى و بيعت كردن با حسين و ضعف نعمان بشير در آن درج كردند و اين معنى را مذكور ساختند كه اگر تو به كوفه احتياج دارى مردى به هيبت و سياست را به امارت فرست كه تواند در دفع دشمنان كمر اجتهاد بستن و در تنفيذ اوامر و احكام تو بر مرصد تقويت نشستن اما چون يزيد پليد بر مضمون آن نامه اطلاع يافت با سرجون رومى كه مدير مملكت و وزير او بود مشاورت نمود سرجون گفت: از عهده اين كار به غير از عبيدالله زياد كسى بيرون نيايد و او حالا از قبل تو در بصره حاكمست صلاح در آن مىبينم كه منشور ايالت كوفه نيز به نام وى نويسى و فرمان دهى تا از كسان خود نايبى بر بصره گماشته به كوفه رود و اين فتنه را فرونشاند يزيد اين راى پسنديد و به پسر زياد نامه نوشت كه مرا اعلام كردهاند كه مسلم عقيل به كوفه آمده است و به جهت حسين على بيعت مىستاند بايد كه روى به كوفه نهى كه امارت آن ديار نيز به تو ارزانى داشتيم و مسلم عقيل را طلب كنى و در ساعت به قتل رسانى و سرش نزديك من فرستى و چون مطلقا عذر تو بيش مسموع نيست تعجيل نمايى و توقف جائز ندارى چون مكتوب يزيد به پسر زياد رسيد به غايت شادمان شد و به تهيه اسباب رفتن به كوفه مشغول گشت و در اين اثنا خبر به وى رسيد كه امام حسين عليهالسلام مكاتيب به اشراف بصره نوشته است و غلام خود سلمان نام را فرستاد و مضمون هر مكتوبى آنست كه من شما را به احياى دين حق و مراسم امانت و ديانت دعوت مىكنم اگر اجابت كنيد راه راست يابيد.
هر كه او راه راست مىطلبد
قدمى در حديقه دين نه
گو بيا رو به جانب ما كن
روضه قدس را تماشا كن
و اينك من به جانب كوفه مىروم كه هواداران من متوجه آن طرف شوند و السلام چون پسر زياد بدين امر مطلع شد كسان برگماشت تا سلمان را پيدا كردند و به وعده و وعيد از او اقرار كشيد كه مكتوب براى چه كسان آورده پس تمام آن مردمان طلبيد و گفت: رسول حسين با من گفت: كه مكتوب به فلان و فلان آوردهام و شما مىدانيد كه من پسر زيادم در سياست و خونريزى متابعت پدر مىنمايم و اكنون منشور ايالت كوفه به من رسيده است و مرا فرمودهاند كه بدان جانب روم و مسلم بن عقيل و ساير هواداران حسين را به قتل رسانم و من فردا عزيمت خواهم كرد و برادر خود را از قبل خود خواهم گذاشت بايد كه فرمان وى بريد و اطاعت او را به جاى آريد و اگر به سمع من رسد كه يكى از شما طريق معاونت سپرده است او را با همه كسان او به سياست رسانم و به آتش قهر و غضب دود از دودمان او برآرم.
به يكسو نهم مهر و آزرم را
كسى كه درآيد ز راه ستيز
به جوش آورم كينه گرم را
من و گردن او و شمشير تيز
اهل بصره چون اين سخن شنيدند از وعيد آن ستمكار و تهديد آن نابكار بترسيدند و او فى الحال سلمان را طلبيد و فرمود تا به قتل رسانيدند و روز ديگر از معاريف بصره هر كه امام حسين بدو مكتوب نوشته بود همراه خود ساخته روى به كوفه نهاد و در تاريخ اعثم كوفى مذكورست كه چون پسر زياد نزديك كوفه شد توقف نمود تا دو ساعت از شب بگذشت پس عمامه سياه بر سر بسته و طلسانى به سر و روى فروگذاشت و شمشير حمايل كرده كمان در بازو افكند و كيش و قربان بر بسته قضيبى در دست گرفته و بر استرى سوار شده با اصحاب و خدم و حشم روان گشت و از راه بيابان به كوفه در آمد و آن شب مهتاب روشن مىتافت و مردم كوفه شنيده بودند كه امام حسين بن على خواهد رسيد چون آن كوكبه ديدند گمان بردند كه امام حسين است فوج فوج مىآمدند و رسم تحيت به جاى مىآوردند و مىگفتند: مرحبا بك يابن رسول الله آمدى بهتر آمدنى.
خير مقدم اى به رويت ديده را صد مرحبا
چشم جان را نور بخشيدى و مردم را صفا
عبيدالله زياد جواب سلام ايشان باز مىداد و ديگر سخن نمىگفت و از غضب دندان بر دندان مىخاييد راوى گويد: كه چون پسر زياد به دارالاماره رسيد نعمان بشير در را فرابست و بر بام رفت و چون فرونگريست و آن كوكبه را مشاهده كرد پنداشت كه امام حسين است گفت: يابن رسول الله باز گرد و فتنه ميانگيز كه يزيد اين شهر را به تو نگذارد و امشب به منزل ديگر نزول كن تا فردا بنگريم كه مهم به كجا مىانجامد و مردم كوفه نعمان را دشنام مىدادند كه در باز كن كه اين فرزند پيغمبر است آخر مسلم بن عمرو عروه باهلى نعره زد كه اى اهل كوفه اين امير عبيدالله زياد است و پسر زياد نيز طيلسان از از سر برانداخته سخن گفت و مردم او را بشناختند و پراكنده از دارالاماره بازگشتند و نعمان بفرمود تا در بگشادند و پسر زياد به كوشك فرود آمد و روز ديگر به مسجد جامع رفت و اشراف و اعيان كوفه را طلبيده منشور ايالت خود بر ايشان خواند و مردم را وعدههاى خوب داده اميدوار گردانيد روز ديگر مجمعى ساخت و در اين روز قاعده تهديد را تمهيد نموده اهل كوفه را بترسانيد اما چون مسلم عقيل از آمدن پسر زياد خبر يافت خوفى عظيم بر دل او مستولى گشته به شب از سراى مختار برون آمد و به خانه هانى ابن عروه رفت و گفت: اى هانى من در اين شهر غريبم و تو مردم كوفه را مىدانى پناه به تو آوردهام تا مرا حمايت كرده و از شر دشمن نگاه دارى هانى قبول فرمود و حجرهاى در حرم خود براى وى مرتب داشت و گفت: به سعادت در آى و به سلامت قرار گير.
رواق منظر چشم من آشيانه توست
كرم نما و فرود آى كه خانه خانه توست
و چون شيعه را خبر شد كه مسلم كجاست گروه گروه نزد او مىآمدند و مسلم بيعت امام حسين از ايشان مىستاند و با ايشان عهد در ميان مىآورد كه به بيعت وفا كنند و از غدر بپرهيزند و آن جماعت سوگند خورده پيامن را بايمان غلاظ مؤكد مىگردانيدند تا زيادت از بيست هزار مرد به بيعت امام سرافراز گشتند و روايتى آنست كه نام هجده هزار كس در جريده به بيعت مرقوم بود.
دليران گردافكن شير گير
خروشنده با جوشن و تيغ و تير
اما پسر زياد در طلب مسلم بود چندان چه سعى مىنمود پى به منزل مسلم نمىبرد آخر به حيلهاى كه او را روى داد در عقب آن رفت و حيله آن بود كه غلامى داشت معقل نام و بعضى گفتهاند نام او روزبه بود آن تيرهروز را بخواند و سه هزار درهم بدو داد و گفت برو و با شيعه على اختلاط كن و خود را از ايشان بديشان نماى و بگو كه يكى از دوستداران حسين بن على منم و مبلغى زر براى مسلم آوردهام توقع آن كه مرا پيش او بريد تا ديدار مباركش ببينم و اين زر به دست خود تسليم وى نمايم تا اسب و سلاح بخرد و با دشمنان اهل بيت كارزار كند و چون اين عمل كنى و منزل مسلم را بيابى مرا خبر كن كه تو را از مال خود آزاد كنم و دل تو را به انواع رعايتها شاد گردانم معقل آن زر را در حوزه تصرف درآورده از پيش پسر زياد بيرون آمد و در مسجد اعظم رفت و در تفكر افتاد كه چگونه در آن امر شروع كند ناگاه نظرش بر شخصى افتاد كه جامههاى سفيد و پاكيزه پوشيده بود و بسيار در نماز رعايت مراسم خضوع و خشوع مىنمود با خود گفت: كه شيعه جامههاى سفيد پاك مىپوشند و در نماز اكثار مىكنند غالب آنست كه اين شخص از آن طايفه باشد.
آن را كه نشان عشق مولاست
بر چهره او چون نور پيداست
پس چندان توقف كرد كه آن مرد از نماز فارغ شد آن گاه نزديك رفته سلام كرد و به سخن درآمد گفت: جعلت فداك جان من فداى تو باد من مردىام از اهل شام و خداى تعالى بر من منت نهاده و محبت اهل بيت و مودت دوستان ايشان در دل من افكنده و سه هزار درم نذر كردهام كه بدان دولتمند دهم كه بدين شهر آمده به دعوت امام حسين كه فرزند پيغمبر است اشتغال مىنمايد اگر مرا بدو راه نمايى تا اين مال را تسليم وى نمايم غايت كرم باشد آن شخص گفت: كه از همه مردم كه در اين مسجدند چگونه مرا اختيار كردى و صاحب سر خود ساختى؟ معقل گفت: آثار خير و فلاح و انوار رشد و صلاح در بشره تو ديدم و به خاطرم رسيد كه تو از محبان اهل بيت رسولى آن مرد ساده دل پاك طينت فرمود كه ظن تو خطا نيست من دوستدار اهل بيتم و نام من مسلم بن عوسجه است بيا با خداى عهد و پيمان كن كه اين سر را پيش هيچكس فاش نكنى تا من تو را به مقصود تو نشان دهم معقل سوگند مغلظه خورد كه هر سرى به من سپارى در افشاى آن نكوشم مسلم بن عوسجه گفت: امروز برو و فردا به منزل من آى تا تو را نزد صاحب خود يعنى مسلم عقيل برم و خانه خود مر او را نشان داد روز ديگر معقل به خانه او رفت و ابن عوسجه او را نزد مسلم عقيل برده صورت حال تقرير كرد و معقل در دست و پاى مسلم افتاد و آن درمها نزد وى نهاد مسلم فرمود: كه مصحف بياريد تا وى را سوگند دهيم پس مصحف آوردند و معقل سوگند خورد كه سر شما را فاش نكنم و از مكر و حيله و دغا دور باشم پس بيعت كرد و آن روز تا شب در سراى هانى بود و بر كما هى احوال شيعه اطلاع پيدا كرده از آن جا بيرون آمد و نزد پسر زياد رفته بر جميع حالات او را صاحب وقوف گردانيد روز ديگر اسماء بن خارجه و محمد بن اشعث به مجلس ابن زياد آمدند از ايشان پرسيد كه هانى عروه كجاست كه چند روزست كه او را نمىبينم؟ گفتند: مدتى شد كه او بيمارست ابن زياد گفت: مىشنوم كه در اين روزها بهتر شده و بر در خانه خود مىنشيند آيا او را چه چيز مانعست كه به سلام ما نمىآيد و ما مشتاق ديدار و بيم ايشان گفتند ما برويم و اگر سوار تواند شد او را به خدمت شما آريم پس نزد هانى آمدند و به مبالغه و الحاح تمام او را سوار كرده روى به دارالاماره نهادند هانى چون نزديك كوش رسيد گفت: اى ياران خوفى از اين مرد در دل من پيدا شده محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه در تسكين وى كوشيده گفتند اين معنى از وساوس نفسانى و هواجس شيطانست و هانى به تقدير ربانى رضا داده مصحوب آن دو شخص به مجلس ابن زياد در آمد ابن زياد كلمهاى كنايتآميز گفت هانى فرمود: كه ايها الامير چه واقع شده؟ گفت: واقعه از اين عظيمتر چه تواند بود كه مسلم عقيل را به وثاق خود راه دادهاى و خلقى انبوه را به بيعت حسين درآورده و تصور تو چنانست كه من از كيد و غدر تو غافلم هانى انكار اين معنى كرد پسر زياد معقل را طلبيد و گفت: اين شخص را مىشناسى هانى نظر كرد عقل را ديد دانست كه وى جاسوس غدار بوده است نه مخلص دوستدار از اين جهت اثر انفعال و خجالت در ناصيه وى پيدا شد گفت: اى امير به خدا سوگند كه من مسلم را به خانه خود نطلبيدم و در احداث فتنه سعى ننمودم اما او در شبى از شبها ناخوانده به خانه من در آمد و زنهار خواست مرا حيا مانع آمد كه او را نوميد سازم اكنون سوگند مىخورم كه مراجعت نموده او را از منزل خود عذر خواهم پسر زياد گفت: هيهات هيهات تو از پيش من بيرون نروى تا مسلم را حاضر نكنى هانى گفت: هرگز اين كار نكنم و در آئين شريعت و طريق مروت چگونه جائز بود كه زنهارى را به دست خصم دهم و قاعده وفادارى و عهد و پيمان را برطرف نهم.
صفت عاشق صادق به حقيقت آنست
كه گرش سر برود از سر پيمان نرود
هر چند پسر زياد و نديمان او در اين باب با هانى سخن گفتند به جايى نرسيد و او را در كوشك محبوس گردانيدند اما اسماء خارجه روى به پسر زياد كرد كه اى غدار ناكس ما اين مرد را با بشارت تو آوردهايم و تو در اول سخنان نيكو ميگفتى و چون پيش تو آمد با وى خوارى كردى و محبوس ساخته وعيد قتل مىدهى اين چه كردار ناصوابست كه از تو صادر مىگردد پسر زياد در غضب شد و فرمود تا اسماء را چنان زدند كه از حيات مايوس شد و گفت: اى هانى خبر مرگ خود به تو مىرسانم انا لله و انا اليه راجعون پس ابن زياد ديگرباره هانى را طلبيد و گفت: اى هانى جان خود را دوستتر مىدارى يا جان مسلم عقيل را هانى گفت: هزار جان من فداى مسلم باد و ليك اى پسر زياد تو امير و صاحب اختيارى مسلم را طلب كن تا بيابى از من چه مىطلبى گفت: مسلم را جستم و در خانه تو يافتم اكنون به خداى كه او را از پهلوى تو بيرون كشم يا خود را فداى او كنى پس بفرمود تا تازيانه و عقابين بياوردند و جامه از تن وى بيرون كردند و هانى هشتاد و نه ساله بود به صحبت رسول خداى صلّى الله عليه و آله و سلم رسيده و مدتها با على مرتضى مصاحب بود و او را بر عقابين كشيدند و گفتند مسلم را بيار تا باز رهى هانى جواب داد كه به خداى اگر هر عقوبتى كه از آن بدتر نباشد با من بكنى و مسلم در زير قدم من باشد قدم از وى برندارم و او را به تو نشان ندهم تو ندانستهاى كه ما روز اول كه قدم در راه محبت اهل بيت رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلم نهادهايم محنتهاى هالم را با خود قرار دادهايم و جانهاى خود را به رسم نثار بر طبق اخلاص نهاده.
ما بر سوايى علم روزى كه مىافراشتيم
بر سر كوى تو اول ماتم خود داشتيم
پسر زياد گفت: تا و را پانصد تازيانه بزدند و هانى بيهوش شد ندما درخواست كردند كه اين پير بزرگوار از اصحاب سيد مختار صلّى الله عليه و آله و سلم است بفرماى تا او را از عقابين فرود آرند پسر زياد بفرمود تا او را فروگرفتند و فى الحال به رحمت خداى پيوست و روايتى آنست كه او را بر سر بازار برده گردن زدند و تنش را بر دار كرده سرش را پيش ابن زياد بردند اما چون اين خبر به مسلم رسيد عرق غضبش در حركت آمده هر دو پسر خود را به خانه شريح قاضى فرستاد و ملازمان را فرمود تا ندا كردند كه اى دوستداران اهل بيت همه جمع شويد قريب بيست هزار مرد مسلح و مكمل مجتمع شدند و مسلم سوار شده آن جماعت در ركاب دولت او روان گشتند و روى به قصر امارت نهادند پسر زياد با طايفهاى از اشراف كوفه كه در مجلس با او بودند و با جماعتى از ملازمان و لشگريان كه داشت در كوشك متحصن شدند و مسلم با لشگر خود گرادگرد قصر در آمده بين الفريقين جنگ و جدال دست داد و نزديك بدان رسيد كه قصر را بگيرند ابن زياد بترسيد و حكم كرد تا رؤساى كوفه مثل كثير بن شهاد و محمد بن اشعث و شمر ذى الجوشن و شيب بن ربعى به بام كوشك برآمده اهل كوفه را تخفيف كردند كثير گفت اى كوفيان واى بر شما اينك لشكر شام دم به دم مىرسند و امير سوگند ميخورد كه اگر همچنين بر محاربه خود ثابت باشيد روزى كه دست يابم بى گناه را به جاى گناهكار بگيرم و حاضر را به عوض غايب عقوبت كنم اى مردمان بر خود ببخشائيد و بر عيال و اطفال خود رحم كنيد كوفيان كه اين كلمات شنودند خوفى عظيم و هراسى بزرگ بر دلهاى ايشان مستولى شد و بنابر عادت قديم خود رسم بىوفايى پيش آوردند و از خدا و رسول او شرم ناداشته عهد و پيمان را ناكرده و انواع سوگندان را ناخورده انگاشتند و روى به منازل خود آورده مسلم را تنها گذاشتند هنوز آفتاب غروب نكرده بود كه همه برفتند و با مسلم سى كس و به روايتى ده كس مانده بود پس مسلم بازگشت و براى اداى نماز به مسجد در آمد و چون نماز گزارده شد از مسجد بيرون آمد آن جماعت نيز رفته بودند مسلم حيران بماند و گفت: اين چه حالست كه من مشاهده مىكنم و اين چه صورتست كه معاينه مىبينم دوستان را چه شد كه از راه برتافتند و به قدم بىوفايى در راه غدر و بىمروتى شتافتند اى دريغ كه كوفيان از روش راستى به هزار مرحله دورند و از سلوك منهج مهر و وفا به همه روى ملول و نفور.
اندر اول خودنمايى مىكنند
چون چنين جلدند در بيگانگى
واندر آخر بىوفايى مىكنند
پس چرا آن آشنايى مىكنند
پس مسلم سوار شد بدان نيت كه از كوفه بيرون رود ناگاه سعيد بن احنف بن قيس به وى رسيد خداوند گفت ايها السيد به كجا مىروى؟ گفت از كوفه بيرون مىروم تا در جايى استقامت كنم باشد كه جمعى از بيعتيان به من پيوندند سعيد بن احنف گفت زينهار زينهار كه همه دروازهها را فرو گرفتهاند خداوند راهداران بر سر راهها نشسته تو را مىطلبند مسلم گفت پس چگونه كنم گفت همراه من بيا تا تو را جايى برم كه در پناه گيرند پس مسلم را بياورد تا بر در سراى محمد كثير او را آواز داد كه اينك مسلم عقيل را آوردم محمد كثير پاى برهنه بيرون دويد دست و پاى مسلم را ببوسيد و گفت اين چه دولت بود كه مرا دست داد و اين چه سعادتست كه روى به منزل نهاد.
گذر فتاد بسر وقت كشتگان غمت
فكند سرو قدت بر من از كرم سايه
هزار جان گرامى فداى هر قدمت
مباد از سر من دور سايه كرمت
پس محمد كثير مسلم را به خانه درآورد و در منزل شايسته بنشاند و اصح آنست كه در زير زمين خانهاى داشت وى را آن جا پنهان كرد و به واسطه غمازان اين خبر به پسر زياد رسيد كه مسلم در خانه محمد محمد كثير است ابن زياد پسر خود خالد را با جمعى فرستاد تا محمد كثير و پسرش را گرفته بيارند و مسلم را در خانه او بجويند و اگر بيابند به دارالاماره حاضر سازند خالد بيامد و به يك ناگاه در سراى ابن كثير را فرو كوفت و او را و پسرش را به دست آورده نزد پدر فرستاد و هر چند در آن سراى جست و جو كردند از مسلم نشان نيافتند اما پسر زياد را چون چشم بر محمد بن كثير افتاد آغاز سفاهت كرد محمد كثير بانگ بر او زد كه اى پسر زياد تو را همى شناسم پدر تو را به ستم بر ابوسفيان بستند تو را چه زهره آن كه با من سفاهت كنى ايشان درين سخن بودند كه از هر گوشه شهر كوفه آواز كوس حربى و ناله ناى رزمى مى آمد و آن چنان بود كه قوم و قبيله محمد كثير بسيار بودند چون شنودند كه ابن زياد او را و پسرش را گرفته همه در سلاح شدند و قرب ده هزار كس روى به كوشك نهادند و غوغاى عام با ايشان يار شد و گذر بر پسر زياد تنگ آمد بفرمود تا محمد كثير و پسرش را بر بام كوشك بردند و بدان مردم نمودند و خيال مردم آن بود كه مگر ايشان را كشتهاند چون ايشان را زنده و سلامت ديدند دست از جنگ باز داشتند و محمد كثير را اجازت شد كه بيرون آيد و پسر را آن جا بگذارد و مردم را تسكين دهد محمد كثير بيرون آمد و قوم خود را باز گردانيد و به منزل خويش آمده از مسلم خبر گرفت پس به شب سليمان بن صرد خزاعى و مختار بن ابوعبيده و رقاء بن عازب و جمعى از مهتران كوفه پيش وى آمدند و گفتند اى بزرگ دين فردا پسرت را از كوشك بيرون آر تا مسلم را برداريم و از كوفه بيرون رفته در قبائل عرب بگرديم و لشگر عظيم جمع كرده و به ملازمت امام حسين رويم و به اتفاق وى كمر حرب دشمنان بر ميان جهد و جهد بنديم برين اتفاق كردند قضا را اول بامداد بود كه عامر بن طفيل با ده هزار مرد از شام آمده به ابن زياد پيوست و او بدان لشكر استظهار تمام يافته محمد كثير را طلبيد و ملازمان خود را فرمود تا همه سلاح پوشيدند و محمد كثير روى به دار الاماره نهاد و قوم را با غوغاى عام سى چهل هزار مرد گرداگرد قصر را فرو گرفتند و چون محمد كثير بيامد پسر زياد روى بدو كرد كه بگو تو جان خود را دوست مىدارى يا جان مسلم بن عقيل را جواب داد كه اى پسر زياد باز بر سر اين حديث رفتى جان مسلم را خدا نگهدارد و جان من اينك با سى چهل هزار شمشير است كه حوالى تو را فرا گرفتهاند ابن زياد سوگند ياد كرد كه به جان يزيد كه اگر مسلم را به دست من باز ندهى بگويم تا سرت از تن بردارند محمد كثير گفت يابن مرجانه تو را كجا زهره آن باشد كه مويى از سر من كم كنى ابن زياد منفعل شد و دواتى پيش او نهاده بود برداشت و بيفكند بر پيشانى محمد كثير آمد و بشكست ابن كثير تيغ بر كشيد و قصد پسر زياد كرد مهتان كوفه حاضر بودند در وى آويختند و تيغ از دست او بيرون كردند و خون از پيشانى وى مىچكيد نگاه كرد معقل جاسوس كه به حيله و مكر حال مسلم را معلوم كرد آن جا ايستاده بود و تيغى حمايل كرده دست بزد و آن تيغ را بر كشيد بر ميان آن ناكس غدار زد كه چون خيار ترش دو نيم كرد ابن زياد از سر تخت برخاست و در خانه گريخت و غلامان را گفت اين مرد را بكشيد غلامان و ملازمان قصد وى كردند و او تيغ مىزد تا ده كس را بينداخت آخر پايش به شادروان برآمد و بيفتاد و غلامان گرداگرد وى در آمدند و بر سر او ريخته او را شهيد كردند پسر محمد كثير كه آن چنان ديد با شمشير كشيده غران و غريوان روى به در كوشك نهاد هر كه پيش مىآمد او را فى الحال به عرصه عدم مىفرستاد القصه به پايمردى شجاعت دستبردى نمود كه هر كه از دوست و دشمن آن را مىديد آفرين مىكرد.
تا جهان رسم دستبرد نهاد
دستبرى چنين ندارد ياد
و تا به در كوشك رسيد بيست سردار را از پاى درآورده بود ناگاه غلامى از عقب وى درآمده نيزهاى بر پشت او زد كه سر سنان از سينهاش بيرون آمد و آن نوجوان از پاى در افتاده وديعت جان به قابض ارواح داد رحمة الله عليه خروش از درون قصر برآمد و لشگرى كه در درون بودند بيرون آمده بر قوم محمد كثير حمله كردند و ايشان پيش حمله آنها باز آمده در هم آويختند.
چو درياى هيجا در آمد به جوش
ز خون دليران و گرد سپاه
ز مردان جنگى برآمد خروش
زمين گشت سرخ و هوا شد سياه
قوم كوفه دليروار مىكوشيدند و لشگر شام در حرب ايشان خيره مىماندند ابن زياد فرمود كه جنگ ايشان براى محمد كثير و پسر اوست سر هر دو را از تن جدا كرده در ميان ايشان افكنيد تا دلشكسته شده ترك كارزار كنند پس آن هر دو سر را از تن جدا كرده در معركه افكندند و چون كوفيان آن سرما بديدند در رميدند و چون شب در آمد از ايشان ديارى نمانده بود پس مختار ديد كه كار از دست بيرون رفت بر اسب نشسته با قومى از بنىاعمام خود راه قبيله بنى سعد پيش گرفت و سليمان بن صرد خزاعى نيز به محله بنىزيد رفت و رقاء بن عازب پناه به محله شريح قاضى برد كه در آن محله شيعه اهل بيت بسيار بود اما چون خبر شهادت محمد كثير و پسرش شنود به غايت ملول و محزون گشته به غضب از خانه ايشان بيرون آمده سوار شد و راه دروازه مىطلبيد كه بيرون رود ناگاه در ميان طلايه پسر زياد افتاد و ايشان دو هزار سوار بودند و سپهسالار ايشان محكم بن طفيل بود ناگاه مسلم را بديدند يكى از وى پرسيد كه تو كيستى گفت مردىام از عرب از قبيله فزاره مىخواهم كه به ميان قوم خود باز روم آن كس گفت باز گرد كه اين نه راه توست مسلم باز گشت و چون به دارالربيع رسيد ديد كه خالد پسر ابن زياد با دو هزار مرد ايستاده است از آن طرف نيز برگشت چون به كناسه رسيد حازم شامى را با دو هزار مرد آن جا بديد دليروار بگذشت و روى به بازار درودگران نهاد در آن وقت صبح دميده بود و هوا روشن شده حارس كناسه مسلم را بديد بر مركبى نشسته و نيزه در دست گرفته و دراعه پوشيده و تيغ قيمتى حمايل كرده آثار شجاعت و سطوت از او ظاهر و امارت شوكت و صلابت از سوارى او لايح او باهر.
سوارى همچو برق و باد مىراند
چو ديگ از آتش بيداد جوشان
كه باد از رفتن او باز مىماند
ز باد كينه چون دريا خروشان
حارس را در دل آمد كه اين سوار نيست الا مسلم عقيل فى الحال به در سراى پسر زياد آمد و نعمان حاجب را گفت اى امير من مسلم را ديدم كه به بازار درود گران مىرفت و روى به دروازه بصره نهاده بود و نعمان با پنجاه سوار بدان جانب روان شد ناگاه مسلم باز پس نگريست جمعى سواران ديد كه از عقب او مىآيند فى الحال از اسب فرود آمد و بانگ بر اسب زد اسب بر شارع بازار روان شد ناگاه مسلم روى به محله نهاد و گمان مىبرد كه از آن جا راه بيرون مىرود آن كوچه خود پيش بسته بود مسلم بدان كوچه درون رفت مسجد ويرانى ديد بدان مسجد درآمد و در گوشهاى بنشست اما چون نعمان پى اسب برگرفت و مىرفت تا به محله حلاجان اسب را باز يافت و از سوار هيچ اثر پيدا نبود حاجب خيره فرود مانده اسب را گرفته باز گشت و پيش پسر زياد آمده صورت حال باز نمود ابن زياد بفرمود تا دروازهها را مضبوط كردند و در محلهها منادى زدند كه هر كه خبر مسلم يا سر مسلم را بياورد او را از مال دنيا توانگر گردانم مردم در تكاپوى وى افتادند و قدم در راه جست و جوى نهادند و مسلم در آن مسجد ويرانه گرسنه و تشنه بود تا شب درآمد قدم از مسجد بيرون نهاد و نمىدانست كه كجا مىرود و حسين با خود مىگفت اى دريغ كه در ميان دشمنان گرفتارم و از ميان ملازمان امام حسين بر كنار نه محرمى كه با او زمانى غم دل بگذارم و نه همدمى كه راز سينه و غم ديرينه با او در ميان آرم نه پيكى دارم كه نامه سوزناك دردآميز من به امام حسين رساند نه يارى كه پيغام غمزداى محنتانگيز من به بارگاه ولايت پناه آن حضرت معروض گرداند.
نه قاصدى كه پيامى به نزد يار برد
فتادهايم به شهر غريب و يارى نيست
نه محرمى كه سلامى بدان ديار برد
كه قصهاى ز غريبى به شهريار برد
مسلم سرگشته و حيران در آن محله مىرفت ناگاه به در سرايى رسيد پير زنى ديد آنجا نشسته تسبيحى در دست مىگرداند و كلمه ذكر الهى بر زبان مىگذراند و نام آن زن طوعه بود مسلم گفت يا امة الله هيچ توانى كه مرا شربت آبى دهى تا حق تعالى تو را از تشنگى قيامت نگاهدارد كه من به غايت سوخته دل و تشنهجگرم طوعه به طوع و رغبت جواب داد كه چرا نتوانم و فى الحال برفت و كوزهاى آب خنك ساخته بياورد و مسلم آب بياشاميد و همانجا بنشست كه كوفته و مانده بوده و ديگر انديشه كرد كه چندين هزار كس او را مىجويند مبادا كه در دست كسى گرفتار گردد اما چون مسلم بنشست پيرزن گفت شهريست پرآشوب برخيز و به وثاقى كه پيش ازين مىبودهاى باز رو كه نشستن تو اينجا درين وقت موجب تهمت من مىشود مسلم گفت: اى مادر من مردىام از خاندان عزت و شرف و غربتزده از يار و ديار خود دور افتاده نه منزلى دارم و نه جايى نه بقعهاى نه سرايى آرى.
در كوى بلا ساخته دارم وطنى
هر چند به كار خويش در مىنگرم
در منزل درد خسته جانى و تنى
محنتزدهاى نيست به عالم چو منى
اگر مرا در خانه خود جاى دهى اميد چنان است كه حق سبحانه و تعالى تو را در روضه بهشت جاى دهد طوعه گفت: تو چه نام دارى و از كدام قبيلهاى مسلم گفت: از محنتزدگان ستمديده و غريبان جفاكشيده چه مىپرسى طوعه مبالغه از حد گذرانيد و مسلم به ضرورت اظهار فرمود كه من مسلم بن عقيلم پسرعم امام حسين كوفيان با من بى وفايى كردند و مرا در ورطه بلا گذاشتند و خود جان به سلامت بيرون بردند و حالا در اين محله افتادهام و دل بر هلاك نهاده و با اين همه يك زمان از ياد امام حسين غافل نيستم و ندانم كه حال او با اين مردمان به كجا انجامد طوعه چون دانست كه او مسلم عقيل است بر دست و پاى وى افتاد و فى الحال او را به خانه خود درآورده منزلى پاكيزه جهت وى مهيا ساخت و از مطعومات و مشروبات آن چه داشت حاضر گردانيد و با بهجت نامتناهى وظايف شكر الهى بر مشاهده لقاى وى به تقديم مىرسانيد و به زبان نياز مضمون اين مقال ادا مىنمود:
مگر فرشته رحمت درآمد از در ما
مقرر است كه فراش قدسيان امشب
كه شد بهشت برين كلبه محقر ما
چراغ نور فروزد ز شمع منظر ما
مسلم طعامى بنوشيد و نمازهاى گذشته را قضا كرده سر بر بالين آسايش نهاد اما چون پاسى از شب بگذشت پسر آن پيرزن به خانه درآمد مادر را ديد كه در آن خانه درون مىرفت و بيرون مىآمد و مىگريست و مىخنديد گفت: اى مادر تو را امشب حالى عجيب است و تو در اين خانه تردد بسيار مىكنى خير است مادر گفت: آرى خير است تو به خود مشغول باش پسر ابرام نمود كه البته مرا بر اين قضيه اطلاع مىبايد داد مادر گفت: بگويم با تو به شرط آن كه سوگند خورى كه اين را با كس نگويى پسر سوگند خورد و قبول كرد كه اين سر را با كس نگويد مادر گفت: اى پسر مسلم بن عقيل است كه به ما پناه آورده و او را در اين خانه نشاندهام و مراسم خدمت و لوازم ملازمت او به جاى مىآورم و بدان از خداى تعالى ثواب جزيل طمع مىدارم پسر خاموش شد و در خواب رفت و مسلم خفته بود ناگاه خواب آشفته ديد بيدار شد و از هجران امام حسين عليهالسلام و فراق اهالى و اولاد خود ياد كرده به گريه در آمد و از ديده غمديده به آب گريه بر كار و بار خود و محنت روزگار مدد مىطلبيد.
بيا اى اشك تا بر روزگار خويشتن گريم
ندارم مهربانى تا كند بر حال من گريه
چو شمع از محنت شبهاى تار خويشتن گريم
همان بهتر كه خود بر حال زار خويشتن گريم
اما چون روز روشن شد پسر پير زن روى به در خانه ابن زياد نهاد و در وقتى رسيد كه ابن زياد حصين بن نمير را مىگفت كه گرد محلات كوفه برو و منادى كن كه امير مىگويد كه هر كه خبر مسلم به نزد من آرد هزار درهم بدو دهم و مرادات و حاجات آن كس به نزد من به اجابت اقتران يابد و اگر كسى پنهان سازد و در خانه او بيايند آن خانه را غارت كنند و صاحب خانه را به قتل رسانند چون پسر پيرزن وعده درم و وعيد قتل شنود پيش دويد و صورت واقعه با محمد اشعث تقرير كرد و ابن اشعث نزديك پسر زياد رفته تمامى حال باز نمود و ابن زياد خوشدل شده عمرو بن حارث مخزومى را گفت: كه سيصد تن از سرهنگان خاص من به محماد اشعث ده كه او آن سراى را مىداند تا بروند و مسلم را گرفته بياورند محمد اشعث سوار شده با آن سواران روى به سراى طوعه نهادند و به يكبار در و بام آن خانه را فرو گرفتند اما مسلم نماز بامداد گزارده بود و بر جاى نماز نشسته كه آواز سم اسبان به گوش وى رسيد دانست كه به طلب وى آمدهاند برخاست و سلاح بر خود راست كرد و شمشير كشيده از خانه بيرون آمد آن گروه به يكبار روى به وى نهادند و مسلم چون شير خشمناك بر آن قوم حمله كرد و در آن حمله چند كس را بيفكند و اين خبر را به پيش پسر زياد بردند وى به محمد اشعث پيغام داد كه تو را با سيصد كس فرستادهام تا يك شخص را گرفته پيش من آرى اين چه عجز و ضعف است كه تو دارى مسلم اگر چه مردى دلير است آخر يك كس بيش نيست ابن اشعث جواب فرستاد كه تو را تصور آنست كه مرا به گرفتن حلاجى يا جولاهئى فرستادهاى والله كه مرا به جنگ شير ژيان و ببر دمان روان كردهاى اين دلاوريست كه به حسان انتقام خون مبارزان بر خاك هلاك ميريزد و صفدريست كه به ضرب خنجر خاك معركه را با مغز دليران بر مىآميزد.
چو بر جوشد از خشم چون تند ميغ
ز آب آتش انگيزد از برق تيغ
عبيدالله خبر فرستاد كه او را امان ده و به نزديك من رسان كه جز به امان بر مسلم دست نتوان يافت و چون حديث امان مسلم به ابن اشعث رسيد با مسلم خطاب كرد كه اى مسلم خود را در مهلكه ميفكن و دست از شمشير باز دار و به نزد من آى كه امير تو را امان داده است مسلم گفت: مرا به امان شما احتياج نيست چون قول شما را اعتماد ننمايد و از كوفيان وفا نيايد.
نديدم من از هيچ كوفى وفا
ز كوفى نيايد به غير از جفا
اين بگفت و بار ديگر بر ايشان حمله كرد و چند كس را مجروح و مقتول ساخت لشگريان درماندند و بعضى پياده شده به بامها برآمدند و سنگ به جانب مسلم انداختن گرفتند و تن نازنين او را به سنگ كوفته و مجروح گردانيدند و او با خود مىگفت: اى نفس مرگ را آماده باش كه مردانه در دفع اعدا كوشيدن و شربت هلاك نوشيدن و خلعت شهادت پوشيدن دولتيست جاويدى و سعادتيست ابدى.
چون شهيد راه او در هر دو عالم سرخ روست
خوش دمى باشد كه ما را كشته زين ميدان برند
ناگاه حرامزادهاى سنگى بينداخت بر پيشانى مسلم آمد و خون بر روى مباركش دويد.
خون جگرم ز ديده بر رخ پالود
رخساره كجا برم چنين خونآلود
پس روى به جانب مكه كرد و گفت: يابن رسول الله خبر دارى كه با پسر عمت چه مىرود اما من در راه حق از اينها باك ندارم.
گر سنگ آيد به من چون باران اى دل
يا گوى به سر برم ز ميدان اى دل
دست من و آستين جانان اى دل
يا در سر و كار دل كنم جان اى دل
ناگاه سنگ ديگر بيفكندند و بر لب و دندان مباركش آمد و خون به محاسن شريفش فرو دويد دامن پاكش به خون آلوده گشت و اين معنى به زبان حالش جارى شد:
هر نشان كز خون دل بر دامن چاك منست
شد تنم فرسوده زير سنگ جور كوفيان
پيش اهل دل دليل دامن پاك منست
كشته عشقم من و اين سنگها خاك منست
پس مسلم از بسيارى زخم كه يافته بود پشت به ديوار بكير بن حمران باز نهاد و آن ناكس از سرا بيرون آمده شمشيرى حواله فرق مسلم كرد شمشير فرود آمد و لب بالاى او را ببريد مسلم در همان گرمى تيغى بر بكير راند و سرش را ده قدم دور انداخت و باز پشت بر آن ديوار آورد و مىگفت: بار خدايا مرا يك شربت آب آرزوست.
كوفيان به نظاره ايستاده بودند و آن سخن مىشنودند و هيچكس ياراى آن نداشت كه او را آب دهد آخر پيرزنى بيرون آمد و قدحى از آب گينه پر آب كرده به دست وى داد چون مسلم آن قدح را بر لب نهاد پرخون شد بريخت باز پر آب كرده بدو داد ديگر باره پرخون گشت آن را نيز بريخت بار سوم كه قدح بر لب نهاد دندانهاى مباركش در قدح بريخت مسلم قدح را از دست بنهاد و گفت: آب خوردن من به قيامت افتاد پس يكى از عقب مسلم در آمد و نيزهاى بر پشت وى زد كه مسلم بر وى در افتاد و مردمان از اطراف و جوانب در آمده او را گرفتند و پيش پسر زياد بردند او در آن محل در كوشك امارت نشسته بود چون مسلم را درآوردند سلام نكرد گفتند: چرا بر امير سلام نكردى؟ گفت: زيرا كه در اين سلام نه سلامت دنيا مىبينم نه سلامت عقبى مشاهده مىكنم.
اما چون مسلم را بياوردند پسر زياد مدتى سر در پيش انداخته بود آن گاه سر برآورد و گفت: چرا بر امام زمان بيرون آمدى و اين همه فتنه انگيختى؟ مسلم گفت: امام زمان امام حسين بن على است و من به فرمان او بدين شهر آمدم و آن چه كردم در آن رضاى حق جستم اما اهل شقاوت نگذاشتند كه حق به مستحق رسد يابن المرجانة يقين مىدانم كه به كشتن من امر خواهى كرد پيش از آن كسى را بفرماى كه از قبيله قريش باشد تا نزد من آيد و وصيتى دارم بشنود پس باز نگريست عمر سعد را ديد ايستاده گفت: اى پسر سعد بنا بر قربت و قرابت كه مرا با توست سه وصيت مىكنم ملتمس آن كه وصيتهاى مرا قبول كنى وصيت اول آنست كه در اين شهر هفتصد درهم وام دارم و اسب من نعمان حاجب دارد از او بستانى و سلاحى كه دارم آن را بردارى و با اسب من بفروشى و وام من ادا كنى عمر سعد قبول كرد و پسر زياد گفت: اسب و سلاح از آن توست و هيچكس مانع نخواهد شد كه از مال تو دين تو را باز دهند پس فرمود وصيت دوم آنست كه چون مرا شهيد كنند مىدانم كه سر مرا به شام خواهند فرستاد تن مرا از پسر زياد در خواهى و در محلى كه مناسب دانى دفن كن پسر زياد كه اين سخن بشنيد گفت: چون تو را كشته باشيم هر چه با جسد تو خواهند گو بكن پس گفت: وصيت سوم آنست كه به حسين بن على عليهالسلام نامهاى نويسى و در آن جا ذكر كنى كه كوفيان بى وفايى كردند و پسر عمت كشته شد زينهار تا به كوفه نيايى و به قول اين مردم فريب نيابى پسر زياد گفت: اگر حسين قصد ما نكند ما نيز قصد او نكنيم و اگر متعرض امر خلافت گردد خاموش ننشينيم.
و روايتى آنست كه گفت: اگر حسين ما را نطلبد ما وى را نطلبيم و سخنان ديگر ميان پسر زياد و مسلم گذشته كه گفتن و شنودن آن موجب ملالست القصه ابن زياد آواز داد كه از اهل مجلس من كيست كه مسلم را بر بام كوشك برد و سرش از تن جدا كند پسر بكير بن حمران گفت: يا امير اين كار منست كه امروز پدر مرا كشته پس دست مسلم گرفت و او را به بالاى بام كوشك برآورد و مسلم چندان كه مىرفت بر حضرت مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم درود مىفرفستاد اللهم احكم بيننا و بين قومنا بالحق بار خدايا حكم كن ميان ما و ميان قوم ما به راستى كه مرا بخواندند و چون بيامدم فرو گذاشتند و ما به راستى سخن گفتيم ما را دروغ گو پنداشتند پس چون به بالاى بام رسيد روى به جانب مكه كرد و گفت: السلام عليك يابن رسول الله آيا از حال مسلم عقيل هيچ خبر دارى و بيتى چند فرمود كه ترجمهاش به فارسى اينست:
اى باد صبا ز روى يارى
شهزاده حسين را چو بينى
هر بد كه ز كوفيان بديدى
بر گوى كه مسلم ستمكش
مغرور مشو به قول كوفى
سوى حرم خدا گذر كن
بنشين و حديث مختصر كن
فرزند رسول را خبر كن
شد كشته تو چاره دگر كن
وز فتنه شاميان حذر كن
پس گفت: يابن رسول الله آرزوى من آن بود كه به يكبار ديگر ديده محنت ديده خود را به ديدار مباركت روشن سازم و عمر خود امان نداد و وعده ديدار به قيامت افتاد.
جان دادم و هواى لقاى تو در دلم
رفتم به خاك و تخم وفاى تو در گلم
خوارزمى در مقتل نورالائمه خود آورده كه مسلم از بام قصر فرو نگريست مردم بسيار ديد از اهل كوفه ايستاده بودند و نظاره وى مىكردند روى بديشان كرد و بيتى چند ادا فرمود كه ترجمه آن اينست:
اى كوفيان چو سر ز تن من جدا كنيد
چون كاروان به جانب مكه روان شود
گوئيد كز براى خدا بهر يادگار
زخمى بر آب چشم يتيمان من كنيد
چون طفلكان من خبر من طلب كنند
بارى تن مرا به سوى خاكدان بريد
پيراهن مرا سوى آن كاروان بريد
نزد حسين جامه پر خون نشان بريد
آن دم كه ياد كشتن من بر زبان بريد
از من تحيتى سوى آن طفلكان بريد
و چون مسلم سخن تمام كرد دست به دعا بر آورد و گفت: خدايا نصرت ده دوستان را و فرو گذار دشمنان را آنگاه كلمه بگفت و مترصد قتل بايستاده پسر بكير بن حمران خواست كه تيغ بر مسلم براند دستش خشك شد و حيران فرو ماند خبر به پسر زياد بردند او را طلبيد و سؤال كرد كه تو را چه شد جواب داد كه يا امير مردى را ديدم مهيب كه در برابر من برآمد و انگشت خود به دندان مىگزيد و روايتى آنست كه لب خود را به دندان گرفته بود و من از آن شخص چنان ترسيدم كه به همه عمر خود از هيچكس چنان نترسيده بودم ابن زياد تبسمى كرد و گفت: چون به خلاف عادت خود خواستى كارى كرد دهشت بر تو استيلا يافته خيالى به نظرت در آمده يكى ديگر را فرستاد چون به بالاى بام رسيد صورت حضرت مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم به نظر وى درآمد كه آن جا ايستاده است زهرهاش بترقيد و مردى شامى را فرستاد بيامد و مسلم را شهيد كرد و قول اصح آنست كه پسر بكير او را به قتل رسانيد و سرش نزديك پسر زياد برد و تنش از بام كوشك به زير انداخت.
فغان ز عالم بالا برآمد
غبار ساحت آفاق برخاست
بسا دمهاى آتشبار كز غم
از آن زارى كه جان مرتضى كرد
ز بهر ماتم آل محمد صلّى الله عليه و آله
خروش از عرصه غبرا برآمد
به بام قبه خضرا برآمد
به جاى موج از دنيا برآمد
غريو از مرقد زهرا برآمد
ز روح انبيا غوغا برآمد
آنگه پسر زياد بفرمود تا تن مسلم و جسد هانى را در بازار قصابان از دار در آويختند و سرهاى ايشان را به دمشق فرستاده از كما هى احوال كه روى نموده بود اعلام كرد يزيد نامه او را مطالعه كرده و فرمود تا آن سرها را از دروازههاى دمشق بياويختند و در جواب مكتوب ابن زياد نوشت كه تو به نزديك من پسنديدهاى و عوض بدل ندارى و هر چه از تو صدور يافته مرضى و مستحسن است و چنان مىشنودم كه حسين بن على عزيمت عراق دارد بايد كه نيك احتياط كنى و راهها را مضبوط گردانى و هر كه را كه از وى صدور فاسدى متصور است به قتل رسانى و السلام چون اين نامه به پسر زياد رسيد خوشدل و خرم گرديد اما راوى گويد: كه بعضى از غمازان پسر زياد را گفتند: كه مسلم را دو پسر درين شهر پنهانند چون صد هزار نگار نه ماه شعاع روى ايشان دارد نه سنبل تاب گيسوى ايشان مىآرد.
رويى چگونه رويى رويى چون آفتابى
مويى چگونه مويى هر حلقه پيچ و تابى
ابن زياد بفرمود تا منادى كردند كه پسران مسلم عقيل در خانه هر كس پنهان باشد و نيارد به من نسپارد و مرا معلوم گردد بفرمايم تا آن خانه را غارت كنند و آن كس را به خوارى تمام بكشند و آن جوانان در خانه شريح قاضى بودند كه مسلم در روز جنگ ايشان را بدانجا فرستاده بود و در محافظت و مراقبت ايشان داد مبالغه داد بعد از قتل مسلم چون اين منادى برآمد شريح ايشان را پيش خود طلبيد و چون چشمش بر ايشان افتاد بى اختيار نعره زد و آغاز گريه كرد و آن دو شاهزداده از قتل پدر خبر نداشتند چون گريه شريح قاضى ديدند شكى در دل ايشان آمد و گفتند: ايها القاضى تو را چه شد كه ما را ديدى فرياد بركشيدى و بدين سوز گريه مىكنى و آتش حسرت در دل ما غريبان مىزنى قاضى چندان كه خواست راز را مخفى دارد طاقت آن نداشت.
ناله را چندان كه مىخواهم كه پنهان بر كشم
سينه مىگويد كه من تنگ آمدم فرياد كن
قاضى خروش برگرفت و گفت: اى مخدوم زادگان!
بنياد دين ز سنگ حوادث خراب شد
مهر شرف در ابر ستم گشت مختفى
دلها به درد و داغ جدايى كباب شد
بحر كرم ز صدمت دوران سراب شد
بدانيد كه خلعت شادى دنيا مطرز به طراز غمست و شربت سور بىاعتبارش آلوده به زهر ماتم مشرب هر تهنيتى مكدر به شوب تعزيتى و گلستان هر عشرتى پيوسته به خار زار عسرتى.
هيچ روشن دلى در اين عالم
روز شادى نديد بى شب غم
اكنون بدانيد كه پدر بزرگوار شما كه اختر سپهر معالى بود از اوج اقبال به حضيض ارتحال انتقال نمود و شهباز روح مقدسش به بال شهادت به جانب رياض سعادت پرواز نمود.
دنيا بهشت و رحمت پروردگار يافت
در روضه بهشت به خوبى قرار يافت
حق سبحانه و تعالى شما را صبر جميل و اجر جزيل كرامت كناد پسران مسلم كه اين سخنان استماع نمودند هر دو بيهوش شده بيفتادند و بعد از مدتى كه با خود آمدند جامهها پاره كرده و عمامهها از سر برداشته و گيسوان مشكين پريشان ساخته آغاز فرياد كردند كه اى قاضى اين چه خبر دلسوز و اين چه سخن غماندوز است.
چه حالتست همانا به خواب مىبينم
به درد دل ز لب شرع ناله مىشنوم
كه قصر دولت و دين را خراب مىبينم
ز سوز جان جگر دين كباب مىبينم
ناله وا ابتاه و واغربتاه برآوردند قاضى فرمود كه حالا محل اين فرياد و فغان نيست كه كسان عبيدالله زياد شما را مىطلبند و منادى مىكنند كه ايشان در هر منزلى كه باشند اگر ما را خبر ندهند آن منزل را غارت كنيم و صاحب منزل را به قتل رسانيم و من در اين شهر به محبت اهل بيت تهمت زدهام و دشمن در تفحص و تجسس حال منند و من به جان شما و جان خود مىترسم اكنون فكر كردهام كه شما را به كسى سپارم تا به مدينه رساند ايشان از ترس ابن زياد از حال پدر فراموش كرده خاموش شدند و قاضى هر يكى را پنجاه دينار زر بر ميان بست و پسر خود اسد نام را گفت: كه امروز شنودم كه بيرون دروازه عراقين كاروانى بوده و عزيمت مدينه داشتهاند ايشان را ببر و به يكى از مردم كاروان كه سيماى صلاح در جبين او ظاهر باشد بسپار تا به مدينه برد اسد در شب تار ايشان را پيش گرفت و از دروازه عراقين بيرون برد قضا را كاروانيان همان زمان كوچ كرده بودند و سياهى لشكر ايشان مىنمود اسد گفت: اى جوانان اينك قافله مىنمايد زود برويد تا بديشان برسيد ايشان از پى كاروان روان شدند و اسد باز گرديد.
اما چون قدرى راه برفتند سياهى كاروان از نظر ايشان غايب شد و سراسيمه گشته راه گم كرده ناگاه عسى چند گرد شهر مىگشتند بديشان باز خوردند چون دانستند كه فرزندان مسلم بن عقيلند فى الحال ايشان را گرفته و بر بستند و امير عسان دشمن خاندان بود ايشان را هم در پيش پسر زياد آورد و ابن زياد بفرمود تا ايشان را به زندان بردند و هم در زمان نامهاى به يزيد نوشت كه پسران مسلم بن عقيل را كه دو طفلند در سن هفت و هشت سالگى بعد از قتل پدر ايشان را گرفتم و در زندان محبوس ساختم و مترصد فرمان تا چه حكم صادر گردد يا بكشم يا آزاد كنم يا زنده به خدمت فرستم والسلام و نامه را به يكى داده به جانب دمشق فرستاد.
اما راوى گويد كه زندانبان مردى بود نيك اعتقاد و دوستدار اهل بيت نام او مشكور چون آن دو شاهزاده را به زندان آورده و به وى سپردند و دانست كه ايشان چه كسانند در دست و پاى ايشان افتاد و به منزل نيكو نشاند و طعامى حاضر كرد تا تناول فرمودند و همه روز كمر خدمت بر ميان بسته بود و در مقام ملازمت ايستاده تا شب در آمد و غوغاى مردم فرو نشست ايشان را از زندان بيرون آورد و به سر راه قادسيه رسانيد و انگشترى خود بديشان داد و گفت: اين راه امن است برويد تا به قادسيه برسيد آنجا برادر مرا طلب كنيد و اين خاتم را نشانى به وى دهيد تا شما را به مدينه رساند ايشان مشكور را دعا گفتند و روى به راه نهادند و چون به حكم لا راد لقضائه گره تقدير را به سر انگشت تدبير نمىتوان گشاد و به فحواى و لا معقب لحكمه مقتضاى قضا را به چارهگرى تغيير و تبديل نمىتوان داد.
قضا به تلخى و شيرينى اى پسر رفتنست
اگر ترش بنشينى قضا چه غم دارد
حق سبحانه چنان مقدر و مقرر كرده بود كه آن دو يتيم غريب هر چند زودتر به پدر مظلوم و شهيد خود رسند لاجرم بار ديگر راه گم كردند و آن شب تا روز ميگرديدند چون روز روشن شد نگاه كردند هنوز بر در شهر بودند برادر بزرگ با خردتر گفت: اى برادر هنوز ما بر در شهريم مبادا كه جمعى به ما رسند و بار ديگر به قيد ايشان گرفتار گرديم پس نگريستند و بر دست چپ ايشان خرماستانى بود روى بدان جا نهادند و بر لب چشمه درختى ديدند سالخورده و ميان تهى شده به ميان آن درآمده قرار گرفتند و چون وقت نماز پيشين در آمد كنيزك حبشى آمد و آفتابه در دست چون به لب چشمه رسيد نگاه كرد عكس آن دو جوان در چشمه مشاهده نمود حيران بماند.
دل صورت زيباى تو در آب روان ديد
بى خود شد و فرياد برآورد كه ماهى
كنيزك بالا نگريست چه ديد؟
دو گل از گلشن دولت دميده
دو ماه از برج خوبى رخ نموده
يكى مانند مهر از دلربايى
گل رخسارشان زير كلاله
لب آن گشته خشك از آتش غم
دو سرو از باغ خوبى سركشيده
ز ديده چشمه باران گشوده
يكى چون آب خضر از جانفزايى
شده از گريه خونين همچو لاله
رخ اين مانده تر از اشك ماتم
چون كنيزك را نظر بر جمال با كمال آن دو اختر فرخنده فال اوج عزت و اقبال افتاد به تماشاى آن دو آفتاب برج هدايت و رشاد آفتابه از دست بنهاد و پرسيد: كه شما چه كسانيد و چرا در ميان اين درخت پنهانيد ايشان فرياد بر كشيدند كه ما دو كودك يتيميم و درد يتيمى كشيده و دو محزوم غريبيم رنج محنت غريبى چشيده از پدر دورافتاده راه گم كردهايم و پناه بدين منزل آورده كنيزك گفت: پدر شما كه بود ايشان چون نام پدر شنودند چشمههاى آب حسرت از ديده گشودند.
خدا را اى رفين از منزل مده جانان يادم
كه من در وادى هجران ز حال خود به فريادم
كنيزك گفت: گمان مىبرم كه پسران مسلم بن عقيليد ايشان فرياد بر كشيدند كه اى جاريه آيا تو بيگانهاى يا آشنا دوست با وفا يا دشمن پر جفا كنيزك جواب داد كه من دوستدار خاندان شمايم و بىبى دارم كه او نيز لاف محبت شما مىزند جان خود را نثار اهل بيت مىكند شما بياييد با من تا نزديك وى رويم و مترسيد و غم مخوريد كه هيچ دغدغه نيست پس ايشان را برداشت و روى به منزل نهاد و چون نزديك رسيد به خانه درون دويد و بى بى را بشارت داد كه اينك پسران مسلم بن عقيل را آوردم.
باغ را باد صبا بس خبر رنگين داد
مژده آمدن ياسمن و نسرين داد
بىبى مقنعه از سر كشيد و به مژدگانى پيش كنيزك انداخت و گفت: تو را از مال خود آزاد كردم پس سر و پاى برهنه پيش پسران مسلم باز دويد و بر دست و پاى ايشان افتاد و بر خوارى مسلم و گرفتارى فرزندانش بگريست پس يك يك از ايشان را در بر گرفت و بوسه بر سر و روى ايشان مىنهاد و چون مادر مهربان نوحه مىكرد كه اى غريبان مادر و اى بى كسان مظلوم و اى بيچارگان محروم و اى بر كسانى كه شما را به درد فراق پدر مبتلا ساختهاند و در ميدان كينه اهل بيت رسالت علم عناد و فساد افراختند آنگاه ايشان را به خانه در آورد و طعامى كه داشت حاضر كرد و كنيز را گفت: كه اين راز را پنهان دار و شوهرم را از اين قضيه آگاه مساز*
كو در حرم اهل وفا محرم نيست.
اما راوى گويد كه چون مشكور زندانبان به جهت رضاى خداوند آن دو مظلوم دردمند را از زندان رها كرد على الصباح آن خبر به پسر زياد رسانيدند مشكور را طلبيد و گفت: با پسران مسلم چه كردى؟ گفت: ايشان را براى رضاى خدا آزاد كردم و خانه دين خود را با اين عمل ستوده و كردار پسنديده آباد گردانيدم.
ابن زياد گفت: از من نترسيدى؟ گفت: هر كه از خداى ترسد از غير او نترسد.
گفت: چه تو را بر اين داشت؟ مشكور گفت: اى ستمكار نابكار پدر بزرگوار ايشان را به ستم كشتى چه تقريب داشت كه آن دو كودك نارسيده بىگناه را كه داغ يتيمى بر جگر داشتند به محنت بند و زندان مبتلا ساختى من براى حرمت روح سيد كونين و صدر ثقلين محمد رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلم ايشان را از بند رهايى دادم و بدانچه كردم اميد شفاعت از آن سرور دارم و تو از آن دولت محرومى پسر زياد در غضب شد و گفت: همين لحظه سزاى تو بدهم گفت: هزار جان من فداى ايشان باد.
من در ره او كجا به جان وا مانم
يك جان چه بود هزار جان بايستى
جان چيست كه بهر او فدا نتوانم
تا جمله به يكباره بر او افشانم
پسر زياد جلاد را فرمود تا او را بر عقابين كشيد و گفت: اول پانصد تازيانهاش بزن آن گه سرش از تن جدا كن جلاد فرمان به جاى آورده تازيانه اول كه زد مشكور گفت: بسم الله الرحمن الرحيم و چون دوم بزد گفت: خدايا مرا صبر ده چون سوم بزد گفت: خدايا مرا بيامرز چون چهارم بزد گفت: خدايا مرا براى محبت فرزندان رسول تو مىكشند چون تازيانه پنجم بزد گفت: الهى مرا به رسول و اهل بيتش در رسان آن گه خاموش شد و آه نكرد تا پانصد تازيانهاش بزدند آن گه چشم باز كرد و گفت: يك شربت آبم دهيد ابن زياد گفت: آبش مدهيد و گردنش بزنيد عمرو بن الحارث برخاست و او را شفاعت كرده به خانه برد و خواست كه به علاج او مشغول شود كه مشكور ديده از هم بگشاد و گفت: مرا از حوض كوثر آب دادند اين بگفت و جان به حق تسليم كرد.
جانش مقيم روضه دارالسرور باد
گلشن سراى مرقد او پر ز نور باد
اما راوى گويد كه چون آن مؤمنه صادقه هر دو كودك را به سراى درآورد خانه پاكيزه براى ايشان ترتيب كرد و فرشهاى پاك بگسترد و چون شب در آمد ايشان را بخوابانيد و دلنوازى مىنمود تا به خواب رفتند پس از آن از خانه بيرون آمد و بر جاى خود قرار گرفت زمانى نگذشت شوهرش از در درآمد كوفته و نالان زن گفت: اى مرد كجا بودى در اين روز كه به خانه دير آمدى گفت: صباح به در خانه امير كوفه رفته بودم منادى برآمد كه مشكور زندانبان پسران مسلم عقيل را از زندان آزاد كرده است هر كس ايشان را يا خبر ايشان را بياورد امير او را اسب و جامه دهد و از مال دنيا توانگر گرداند مردمان روى به جست و جوى ايشان نهادند و من هم در طلب ايشان ايستادم و در حوالى و نواحى شهر مىگرديدم و جد و جهد مىنمودم آخر اسبم هلاك شد و مقدارى راه پياده برفتم و از مقصود اثرى نيافتم زن گفت: اى مرد از خداى بترس تو را با خويشان رسول خدا چه كار است گفت: اى زن خاموش باش كه پسر زياد مركب و خلعت و درم و دينار بسيار وعده كرده آن كس را كه پسران مسلم را نزد وى برد زن گفت: چه ناجوانمردى باشد كه آن دو يتيم را بگيرد و به دست دشمن سپارد و از براى دنيا دين خود را از دست بگذارد مرد گفت: اى زن تو را با اين سخنان چه كار طعامى اگر دارى بيار تا بخورم زن بيچاره خوان بياورد و آن بىسعادت طعامى بخورد و بر روى جامه خواب چون بىهوشان بيفتاد و در خواب شد چه تردد بسيار كرده بود و مانده و كوفته شده اما چون از شب پارهاى بگذشت برادر بزرگ كه نامش محمد بود از خواب بيدار شد و برادر كهتر را كه نامش ابراهيم بود گفت: اى برادر برخيز كه ما را نيز خواهند كشت در اين ساعت پدر خود را در خواب ديدم كه با مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم و مرتضى و فاطمه زهرا و حسن مجتبى در بهشت مىخراميدند ناگاه نظر حضرت رسالت بر من و تو افتاد و ما از دور ايستاده بوديم حضرت رسول روى به پدر ما كرد كه اى مسلم چگونه دلت داد كه اين دو طفل مظلوم را در ميان ظالمان بگذاشتى پدرم باز نگريست و ما را بديد گفت: يا نبى الله اينك در قفاى من مىآيند و فردا نزديك من خواهند بود برادر خردتر كه اين سخن بشنيد گفت: اى برادر به خدا كه من هم همين خواب ديدم پس هر دو برادر دست در گردن يكديگر كرده مىگريستند روى بر روى هم مىنهادند و مىگفتند: وا ويلاه وا مسلماه وا مصيبتاه از آواز گريستن و خروش و افغان ايشان حارث بن عروه كه شوهر آن زن بود بيدار شد و زن را آواز داد كه اين افغان و خروش چيست و درين خانه ما كيست زن عاجزه فرو ماند حارث گفت: برخيز و چراغ روشن كن زن چنان بيخود شده بود كه بدان كار قيام نمىتوانست نمود آخر حارث خود برخاست و چراغ روشن كرد و در آن خانه در آمد دو كودك را ديد دست به گردن هم درآورده وا ابتاه مىگفتند حارث پرسيد كه شما چه كسانيد ايشان تصور كردند كه او از دوستانست گفتند: ما فرزندان مسلم بن عقيليم حارث گفت: وا عجباه - يار در خانه و ما گرد جهان مىگرديم - من امروز در طلب شما يم تاختم تا حدى كه اسب خود را از تاختن هلاك ساختم و شما خود در منزل من ساكن و مطمئن بودهايد ايشان كه اين سخن بشنودند خاموش شده سر در پيش افكندند و آن بىرحم سنگيندل هر يك را طپانچهاى بر رخسار نازنين زد و گيسوهاى مشگين ايشان كه حبل المتين متمسكان عروة الوثقى دين بود به هم باز بست و بيرون آمده در خانه را مقفل ساخت و آن زن در دست و پاى وى مىافتاد و سر خود بر قدم وى مىنهاد و بوسه بر دست و پاى وى مىداد و گريه و زارى و ناله و بى قرارى مىكرد و مىگفت:
بيداد مكن برين يتيمان
اينها به فراق مبتلايند
بگذر ز سر جفاى ايشان
نفرين يتيم محنت آلود
لطفى بنماى چون كريمان
در شهر غريب و بى نوايند
پرهيز كن از دعاى ايشان
آتش به جهان در افكند زود
حارث بانگ بر زن زد كه از اين سخن بگذر و زبان در كش و الا هر جفايى كه بينى همه از خود بينى زن بيچاره خاموش شد اما چون صبح بدميد و جهان روشن گشت آن تيره روى سياه دل برخاست و تيغ و سپر برداشته و آن دو كودك را پيش انداخته روى به لب آب فرات نهاد و زنش پاى برهنه از پى مىدويد و زارى و در خواست مىنمود و چون به نزديك رسيدى آن مرد تيغ كشيده روى به وى نهادى و آن زن از بيم تيغ باز گشتى و چون ايشان مقدارى راه برفتندى باز از پى بدويدى برين منوال مىرفتند تا به كنار آب فرات رسيدند حارث غلامى داشت خانهزاد كه با پسر وى شير خورده بود غلام از عقب خواجه آمد چون بدان جا رسيد حارث شمشير برهنه به وى داد كه برو و اين دو كودك را سر از تن جدا كن غلام شمشير بستد و گفت: اى خواجه كسى را دل دهد كه اين دو كودك بيگناه را بكشد حارث غلام را دشنام داد و گفت: برو و هر چه تو را مىگويم چنان كن.
بنده را با اين و با آن كار نيست
پيش خواجه قوت گفتار نيست
غلام گفت: مرا ياراى قتل ايشان نيست و از روح مقدس حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم شرم مىدارم كه كسانى را كه منسوب به خاندان وى باشند هلاك كنم حارث گفت: اگر تو سر ايشان بر ندارى من سر تو بردارم غلام گفت: پيش از آن كه تو مرا بكشى من تو را به همين شمشير هلاك كنم حارث مرد نبردديده بود دست بزد و موى سر غلام بگرفت غلام نيز دست فراز كرد و ريش او را گرفته پيش خود كشيد چنان چه حارث بر وى افتاد و غلام خواست كه زخمى بر وى زند كه حارث قوت كرد و تيغ از دست غلام به در آورد و غلام تيغ خود را از نيام كشيده بر خواجه حمله كرد خواجه سپر پيش آورد و حمله او را رد كرده شمشير بزد و دست راست غلام را بيفكند غلام به دست چپ گريبان او را بگرفت و خود را بدو باز چسبانيده نگذاشت كه ديگر زخم بر وى زند و هر دو به هم در آويختند كه ناگاه زن و پسر در رسيدند پسر پيش دويد و ميان غلام گرفته باز پس كشيد و گفت: اى پدر شرم ندارى اين غلام كه مرا به جاى برادر است و با هم شير خوردهايم و مادر مرا به جاى فرزند است از وى چه مىخواهى حارث جواب نداد و تيغ كشيده روى به غلام نهاد و ضربتى بر وى زد كه هلاك شد پسرش گفت: سبحان الله من هرگز از تو سخت دلترى نديدهام و جفاكارترى نشنيده.
جفاكاران بسى هستند اما
ندارى پيشه جز آزار دلها
بدين تندى جفاكارى كه ديدست
چنين شوخ دل آزارى كه ديدست
حارث گفت: اى پسر سخن كوتاه كن و بگير اين تيغ و برو هر دو را سر ببر گفت: لا والله هرگز اين كار نكنم و تو را هم نگذارم كه مرتكب اين امر شوى و زنش نيز زارى مىكرد كه مكن و خون اين بىگناهان در گردن مگير و ايشان را زنده پيش پسر زياد بر تا مقصودى كه دارى محصل گردد او گفت: اكثر اهل كوفه هوادار اين مردمند اگر من ايشان را به شهر برم امكان دارد كه عوام غوغا كنند و ايشان را از من بستانند و رنج من ضايع گردد پس خود تيغ بر كشيد و آهنگ شاهزادگان كرد و ايشان مىگريستند و مىگفتند اى پير بر كودكى و يتيمى و غريبى ما رحم كن و بر بى كسى و درماندگى ما ببخشا.
سنگ را دل خود شود از نالههاى زار ما
اين دل فولاد تو يك ذره سوهانگير نيست
حارث گوش به سخن ايشان نكرده پيش دويد تا يكى از ايشان را بگيرد و هلاك كند زن در آويخت كه اى ناخداى ترس، مكن و از جزاى روز قيامت برانديش حراث در غضب شد و شمشير بزد و زن را مجروح ساخت اما چون پسر ديد كه مادرش زخم خورده خداوند حارث مىخواهد كه زخم ديگر بر وى زند فى الحال برجست و دست پدر را گرفت و گفت: اى پدر با خود آى و آتش غضب را به آب فرو نشان حارث تيغ حواله پسر كرد و به يك ضربت او را نيز بكشت اما چون زن و پسر خود را كشته ديد غريو از نهادش برآمد و به واسطه زخمى كه خورده بود قوت برخاستن نداشت همين فرياد مىكشيد و به جايى نمىرسيد.
جايى رسيد ناله كه از آسمان گذشت
با او به هيچ جا نرسيد اين فغان من
پس آن سنگدل به نزديك كودكان آمد گفتند: اى مرد ما را زنده نزد پسر زياد بر تا او هر چه خواهد درباره ما به جاى آرد گفت: شما را داعيه آنست كه من شما را به شهر در آرم و غوغاى عام شما را از من بستانند و مالى كه ابن زياد وعده كرده به من نرسد گفتند: اگر مراد تو مالست گيسوان ما را بتراش و ما را بفروش و زر بستان آن ناكس بى حميت در جاهليت افتاده گفت: البته شما را مىكشم گفتند: بر كودكى و نحيفى ما رحم كن گفت: در دل من رحم نيست گفتند: بگذار تا وضو سازيم و دو ركعت نماز بگزاريم گفت: والله نگذارم گفتند: بدان خدايى كه اسمش بردى بگذار تا او را سجده كنيم گفت نگذارم گفتند: هلا اين چه عداوتست كه مىورزى و اين چه بغض است كه با ما ظاهر مىكنى دريغ كه در اين گرفتارى نه كسى به فرياد ما رسد و نه مددكارى نفسى برآرد.
يك هم نفسى نيست به عالم ما را
فريادرسى نيست در اين غم ما را
پس حارث قصد هر كدام مىكرد آن ديگرى مىگفت كه اول مرا بكش كه من برادر خود را كشته نتوانم ديد القصه سر برادر بزرگ كه محمد بود جدا كرد و تن او را در آب فرات انداخت برادر خردتر كه ابراهيم بود برجست و سر برادر برگرفت و رو بر روى او مىنهاد و لب بر لب او مىماليد و مىگفت: اى جان برادر تعجيل مكن كه من نيز مىآيم حارث آن سر را به عنف ازو بستاند و سر او را نيز جدا كرده تنهاش را در آب افكند در آن محل خروش از زمين و زمان برآمد و فغان در مناظر آسمان افتاد و افسوس از آن دو نهال گلشن اقبال و كامرانى كه در اول نوبهار جوانى به خزان اجل پژمرده شده و حيف از رخسار آن دو گل بوستان ناز كه به خارستان حادثه جانگداز خراشيده گشت
دريغا كه خورشيد روز جوانى
دريغا كه ناگه گل نوشكفته
چو صبح دوم بود كم زندگانى
فرو ريخت از تندباد خزانى
اما چون حارث جفاكار لعنة الله عليه سرهاى آن دو شاهزاده نامدار را از تن جدا كرد و در توبره نهاد و از قربوس زين در آويخته روى به جانب عبيدالله زياد آورد و نيم چاشتى بود كه رسيد هنوز ديوان مظالم قايم بود كه به قصر امارت در آمد و آن توبره پيش پسر زياد بر زمين نهاد و ابن زياد پرسيد كه درين توبره چيست گفت: سر دشمنان توست كه به تيغ تيز از تن ايشان جدا كردهام و به طمع رعايت و عنايت تحفه پيش تو آوردم پسر زياد حكم كرد كه آن سرها را شسته و در طشتى نهاده پيش وى آوردند تا ببيند كه سرهاى چه كسانست اما چون بشستند و پيش آوردند نگاه كرد روىها ديد چون قرص ماه و گيسوها مشاهده كرد چون مشگ سياه گفت: اين سرهاى چه كسانست؟ گفت: از آن پسران مسلم بن عقيل. ابن زياد را بى اختيار آب از ديده روان شد و حضار مجلس نيز بگريستند پسر زياد پرسيد كه ايشان را كجا يافتى گفت: اى امير دى همه روز در طلب ايشان بودم و اسب خود را هلاك كردم و ايشان خود در خانه من بودند من خبر يافته ايشان را بربستم و صباح به لب آب فرات بردم و هر چند زارى كردند بر ايشان رحم نكردم القصه ايشان را بكشتم و تن ايشان را در فرات افكنده سر ايشان را اينجا آوردم پسر زياد گفت: اى لعين از خداى نترسيدى و از عقوبت حق سبحانه نينديشيدى و تو را بر رخسارهاى دلاويز و گيسوهاى عنبربيز ايشان رحم نيامد و من به يزيد نامه نوشتهام كه ايشان را گرفتهام اگر بفرمايى زنده بفرستم اگر حكم يزيد در رسد كه ايشان را بفرست چگونه كنم آخر چرا ايشان را زنده پيش من نياوردى گفت: ترسيدم كه عوام شهر غوغا كرده ايشان را از من بستانند و طمعى كه به امير داشتم حاصل نشود گفت: چرا ايشان را جايى مضبوط نساختى و خبر به من نياوردى تا كس فرستادمى و ايشان را پنهان نزد خود آوردمى آن شقى خاموش گشت پسر زياد روى به نديمان كرد و در ميان ايشان شخصى بود مقاتل نام و از دل و جان دوستدار خاندان بود پسر زياد عقيده او را مىدانست اما تغافل مىكرد زيرا كه مقاتل نديمى قابل بود او را پيش طلبيد و گفت: اين شخص را بگير و به لب آب فرات بر همان جا كه اين دو طفل را شهيد كرده است به هر خوارى و زارى كه خواهى او را به قتل رسان و اين سرها را نيز ببر و همانجا كه تنهاى ايشان در آب افكنده است اينها نيز بيفكن.
مقاتل به غايت شادمان شده دست او را گرفته بيرون آورد و با محرمان خود گفت: به خدا كه اگر عبيدالله زياد تمام پادشاهى خود به من ارزانى داشتى مرا چنين خوش نيامدى كه كشتن اين مردود را به من فرمود پس مقاتل حكم كرد كه دستهاى حارث را از باز پس بستند و سرش را برهنه كرده به ميان بازار كوفه در آوردند و آن سرها را به مردم مىنمودند غريو از مردم بر مىآمد و بر آن شخص لعنت مىكردند و خار و خاشاك بر سر و روى وى مىريختند و برين منوال مقاتل او را مىبرد تا به موضعى كه مقتل ايشان بود نگاه كرد زنى را ديد مجروح افتاده و جوانى چون سرو آزاد كشته شده و غلامى همه اعضاى او پاره پاره گشته و آن زن نوحه مىكرد بر فرزندان و بر پسر نوجوان نازنين خود مىگفت.
اى دريغ آن سرو باغ نازنين من كه شد
در جوانى همچو گل پيراهن عمرش قبا
مقاتل پرسيد: كه چه كسى؟ گفت: زوجه اين بدبخت بودم و از اين كار او را منع مىنمودم و پسر و غلام من در اين كار با من متفق بودند آخر الامر پسر و غلام را بكشت و مرا زخم زد و به حمدالله كه نفرين آن دو طفل بيگناه در وى رسيد پس روى به شوهر كرد كه اى لعين براى طمع دنيا پسران مسلم را بكشتى و دين را بدين قتل ناحق كه عمدا از تو صادر شد از دست دادى.
پس حارث مقاتل را گفت: كه دست از من بدار تا در خانه خويش پنهان شوم و ده هزار دينار نقد به تو دهم مقاتل گفت: اگر مال همه عالم از آن تو باشد و به من دهى دست از تو باز ندارم و ناچار چون تو بر ايشان رحم نكردى من نيز بر تو رحم نكنم و تو را هلاك سازم و از حق سبحانه ثواب عظيم طمع دارم پس مقاتل از مركب فرود آمد و چون چشمش بر خون فرزندان مسلم افتاد فرياد برآورد و بسيار بگريست و خود را در خون ايشان غلطانيد و دست به دعا برداشته از حق سبحانه آمرزش طلبيد و آن سرها را نيز در آب انداخت.
راوى گويد: كه به كرامتى كه اهل بيت صلّى الله عليه و آله و سلم را مىباشد آن تنها از آب برآمدند و هر سرى بر تنه خود چسبيد دست در گردن يكديگر آورده به آب فرو رفتند و روايتى است كه هر دو را از آب بيرون كرده در آن ساحل قبرى كنده به خاك كردند و تا امروز زايران زيارت مىكنند آن گاه مقاتل غلامان را فرمود تا اول دستهاى او را بريدند آن گاه پاهايش را پس هر دو گوشش را قطع كردند و هر دو چشمش را بر كندند و شكمش شكافته اعضاى بريده وى را در آن نهادند و سنگى بر او بسته به آب انداختند زمانى برآمد آب به موج در آمد و او را بر كنار انداخت تا سه بار اين صورت واقع شد گفتند: آب او را قبول نمىكند چاهى بكندند و او را در آن چاه افكندند و پر خاك و سنگ كردند اندك فرصتى را زمين بلرزيد و او را بر روى افكند و تا سه نوبت اين معنى مشاهده افتاد گفتند خاك نيز اين مردود را قبول ندارد. پس بدان خراستانها رفتند و هيزم خشك شده آوردند و آتشى برافروختند وى را در آن انداختند تا بسوخت و خاكسترش به باد بر دادند پس دو جنازه حاضر كردند و پسر پيرزن و غلامش را بر آن خوابانيده به در شهر بردند و آنجا كه باب بنى خزيمه است با جامه خونين دفن كردند و هواداران اهل بيت پنهانى ماتم شاهزادگان داشتند.
در شهادت مسلم بن عقيل بن ابىطالب و قتل بعضى از فرزندان او رضوان الله عليهم اجمعين
- بازدید: 550