همراه با كاروان
به همراه پدر و ديگر بستگانش، در شبِ يكشنبه 28 رجب سال 60 ه . ق، از مدينه به سوي مكه مكرمه روانه مي شود. اين دوره زماني، نقطه آغاز نخستين و آخرين و بزرگترين رويداد در زندگي حضرت رقيه عليها السلام به شمار مي آيد. كاروان، شبانه راه مدينه را در پيش گرفت و در سحرگاه شب جمعه، سوم شعبان به مكه رسيد و سپس رهسپار كربلا شد.
با رقيه عليها السلام در عصر عاشورا
ياران امام حسين عليه السلام و تنها ماندن آن بزرگوار، حضرت سكينه عليها السلام به دليل ترس از كشته شدن پدر، به خواهر سه ساله اش (كه به احتمال زياد همان حضرت رقيه عليها السلام است) رو مي كند و مي گويد: بيا دامن پدر را بگيريم و نگذاريم به ميدان برود و كشته شود. در اين لحظه، امام عليه السلام متوجه سخن آنان مي شود و بسيار اشك مي ريزد. آن گاه رقيه عليها السلام به پدر مي گويد: پدر جان! مانع رفتن تو به ميدانِ نبرد نمي شوم، ولي كمي صبر كن تا تو را ببنيم. امام حسين عليه السلام، حضرت رقيه را در آغوش گرفت و او را مورد نوازش قرار داد. رقيه عليها السلام با ديدن نوازش پدر، غريبانه او را مي نگرد و مي گويد:
اَلْعَطَشْ!اَلْعَطَشْ! فَإنَّ الظَّمَأَ قَدْ اَحْرَقَني.
اي پدر! تشنه ام! تشنه ام! تشنگي جگرم را آتش زده است.
امام با ناراحتي و اندوه گفت: عزيزم! كنار خيمه بنشين تا برايت آب آورم. پس برخاست تا به ميدان جنگ برود كه باز هم رقيه عليها السلام جلو آمد. دامن پدر را گرفت و گفت:
يا اَبَةَ! اَيْنَ تَمْضي عَنّا.
پدر! چگونه ما را تنها مي گذاري؟
حضرت بار ديگر برگشت، او را در آغوش كشيد و آرام كرد. سپس با دلي پراندوه از آنان جدا شد و روانه ميدان گشت.(13)
ديدار واپسين
از دلخراش ترين رويدادهاي تاريخ كربلا به شمار مي رود، ولي غم انگيزترين صحنه اين خداحافظي، وداع حضرت با دختر سه ساله اش است.
هلال بن نافع يكي از سربازان دشمن و از شاهدان عيني ماجرا مي گويد: «من پيشاپيش صف جنگجويان لشكر عمر سعد ايستاده بودم. ديدم امام حسين براي وداع به طرف خيمه هاي خود رفت. پس از آخرين ديدار با خانواده اش، به سمت ميدان جنگ بازگشت. در اين هنگام ناگاه چشمم به دختركي افتاد كه از خيمه ها بيرون آمده بود و با گام هايي لرزان به سوي حسين مي دويد. دخترك خود را به او رسانيد و دامن او را گرفت و گفت:
يا اَبَةَ! اُنْظُرْ اِلَيَّ فَإِنّي عَطْشَانٌ.
پدر جان! مرا ببين كه چقدر تشنه ام!
شنيدن اين جمله از دختركي خسته و تشنه و نا اميد به قدري جگرسوز بود كه گويي نمك بر دل زخم ديده حسين پاشيدند. بي اختيار اشك از چشمانش سرازير شد و او با چشماني اشكبار، دختر كوچكش را در آغوش گرفت و گفت: اَللَّهُ يَسْقيكِ فَإِنَّهُ وَكيلي.
دخترم! خدا تو را سيراب مي كند كه من بر او توكل كرده ام.
من از همرزمانم پرسيدم اين دخترك چه نسبتي با حسين داشت؟ گفتند: او رقيه، دختر سه ساله حسين است».(14)
فصل دوم: سفر به وادي مصيبت ها
(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)
- بازدید: 4738