باد می آید و تمامی پیکرم را در تلاطم خود گم میکند.
هوا ملتهب و سوزان... گویی که زمان، مشت میکوبد این غم سنگین را بر تمامی وسعت هستی! زمین، چون صدفی پربها، لب فرو بسته تا مبادا که مرواریدهای به خون غلطانش، چشم کائنات را تا ابد گریان کند! کاروانی از راه میرسد که شکوه قدمهایش، غرور صحرا و نخوت بیابان را به لرزه می آورد؛ کاروانی که از رنج و داغ جامه پوشیده است و بر مرکب حوادث میراند، کاروانی که همسفر صاعقه بود و همنوای توفان، کاروانی که زخم دید و داغ بر داغ.
کاروانی تا لاله های پرپرشان را باز جوید. می آید؛ اما با دلهره که مبادا با شنیدن صدایشان، خشم پنهان مانده در صحرا، با چشمانی سرخ بر سرشان فرو بریزد.
پابرجا و باشکوه
کاروانی میآید که شولای بزرگی و فخر بر دوشش نمایان است؛ کاروانی که آفتاب، در ظل پرتو وجودشان ریزهخواری میکند؛ نخلی بلند که اگرچه زخمها دیده، ولی برجاست؛ کاروانی که داغها به سینه دارد و زمزمه «ما رایتُ الا جمیلاً» بر لب. شکوه و عزت بر زمین خشک کربلا ساکن میشود تا خاک، بار دیگر عظمت را بر دوش خود احساس کند. اینان که خاک تفتیده را چون پاره جان دربرمیگیرند، روزگاری بر عرش شانه های امام علی علیهالسلام جا داشتند و ملائک بر گام هایشان بال می گستراند.
فریاد بزن!
صدایت را آزاد کن بر تمام پهنه ظلم و بیداد! فریاد بزن؛ که جز صدای حقیقت، نخواهد ماند. فریاد بزن زینب علیهاالسلام ! کوفه سالهاست صدای بیدارگر امام علی علیه السلام را از یاد برده و سر بر بستر فراموشی و غفلت گذاشته است فریاد بزن که تمام غافلان کوفه و گمراهان شام، صدایت را بشنوند! خطبه بخوان که سالهاست نام خدا را از دهانی حقیقت گو نشنیده اند! قدم بگذار؛ با صدایی از جنس نور که جام بلورین بیدار را با صلابتی امام علی علیه السلام گونه، بر سر نفاق و گمراهی سرریز میکنی! کوفه و شام، چونان بیگانه ای در میان تاریکی خویش گم شده اند و به اشتیاق روشنایی کلامت خویش را پرسه میزنند.
وای بر شما ذلیلان!
کدام صفحه تقدیر، بر تارک خود فتح و ظفر ستمکاران را حک کرده است؟! چه بیهوده هلهله شادی سر دادند، آنان که افتخار خویش را در ذلت خویش یافتند و شمشیر علیه خداوند کشیدند!
آی شولای آتش بر دوشان! نفرینتان باد، که از غنیمت این نبرد، جز دوزخ و سیاهی نصیبتان نخواهد شد و آنچه از دنیا امید آسایشتان بود، مایه قهر و بلای جانتان خواهد شد.
رنجی حصین در اعماق دیوارها رخنه کرده که آغوش گشوده تا گُرده بیتابتان را سخت دربرگیرد.
آوازتان را سنگریزه های صحرا به یاد دارند که جز برای خدا میخواندید و دست در دست شیطان، نابودی خویش را میرقصیدید. چه نصیبتان شد جز نفرین ابدی دخترکانی که گوشواره هایشان، دستان شما را خونین کرد پس وای بر شما!
زمانه از یاد نخواهد برد...
گلوی آینده ها، سرشار نام عشق شد که عشق، هویتش را از خون پاک پاکان یافت و زمین، آرامشش را از آوای حقگوی گلوهای بریده پیدا کرد.
وقتی خاطره ها در قالب لحظه ها آرام میگیرند و تکاپوی گذشته زنده میشود، گویی زمان، تلخی ها و شیرینی ها را دوباره میآفریند!
زمانه از یاد نخواهد برد باران رحمتی که وجدانهای خسته را طراوت میبخشد و در بازدم صبح، به روشنایی معنایی وسیع تر میداد؛ فراختر از احساس سخن میگفت و آینده را در لابه لای دستانش، همسفر هیجان جلوه میداد و مردی را که به بودن معنا بخشید و به زن ارزش، تا نگاه معصومانه هیچ دختری، شاهد بی رحمی دستان شرمنده از جهالت پدرش نباشد.