زن همه جا را گشته بود. این اتاق، ایوان، توی حیاط، همه جا، چند بار صدا زده بود و کسی جواب نداده بود. سرش گیج میرفت. دستش را روی سرش گذاشت. چشمانش سیاهی میرفت. حالش به هم میخورد و گرما اذیتش میکرد. کلافه شده بود. دانههای عرق از پیشانیاش روی دامن میافتاد. رنگ صورتش مثل گچ دیوار سفید شده بود.
ـ مهدی، مهدی، مادر! پس شماها کجائید؟
از جا بلند شد و به طرف حیاط راه افتاد. از نیمه راه برگشت. چادرش را به سر انداخت. درد، امانش را بریده بود. دوباره به سمت حیاط راه افتاد. این طرف و آن طرف، همه جا را نگاه کرد. چند منزل آن طرفتر بچه ها بازی و سر و صدا میکردند. پلک هایش را روی هم گذاشت. صدا، آهنگ خاصّی داشت. کبوتر خیالش به آیندهای نه چندان دور، پرکشید. بچه خودش را در میان بچه های دیگری دید که بازی میکرد. مینشست و پا میشد و گاه برمیگشت و میخندید و برای مادر دست تکان میداد. از شدت درد خم شد، خودش را داخل حیاط کشید و در را بست...
چشمانش را که گشود، خودش را روی تخت بیمارستان دید. مهدی بالای سرش نشسته بود. نگرانی در چهرهاش موج میزد.
ـ بالاخره به هوش آمدی؟ خب، حالت چطوره؟ الآن چطوری، خوبی؟
زن با نگاه به او فهماند که حالش خوب است. مرد تکانی به خودش داد و از جا بلند شد.
ـ خب الحمدللّه، خیالم راحت شد. الآن سه ساعته که بیهوشی، من برم اتاق دکتر و برگردم. تو هیچ چیز احتیاج نداری؟
زن سرش رابالا انداخت. لبانش بیحس بود.
* * *
صدای دکتر توی گوشش پیچید. نگاهش را به کف زمین دوخت. سرش داغ شده بود. دکتر ورقه را جلوی مرد گذاشت.
ـ حالا دیگه گفتنی ها را من گفتم. میخواهید بچه سالم به دنیا بیاد، مرگ مادرش حتمیه؛ اگر هم بخواهید مادر سالم باشه، بچه از بین میره. دیگه خودتون تصمیم بگیرین.
مرد نگاه از زمین برداشت و به چشمان دکتر خیره شد.
ـ یعنی میفرمایید هیچ کاری دیگر نمیشه کرد؟ آقای دکتر! به خدا قسمتون میدم اگه جای دیگه میتونند کاری بکنند، بفرمائید ببرمش.
باز دکتر سرش را پایین انداخت.
ـ واللّه منم خیلی دلم میخواست یک کاری بکنم؛ با دکترهای دیگه هم صحبت کردم تا شاید درصد زنده موندنشو بالا ببریم. اما چکار کنیم ما هر کاری از دستمون برمیاومد، کردیم؛ توکّلتون به خدا باشه. برید در خونه اون، کمکتون میکنه. بالاخره تصمیم خودتون رو بگیرید و زود جواب بدید. بیشتر معطل بمونه، بیشتر زجر میکشه.
از اتاق دکتر که بیرون آمد هنوز گیج بود. مادرش با دیدن او از جا بلند شد:
ـ خب چی شد، دکتر چی گفت؟
مرد روی نیمکت نشست. مادرش چادرش را روی سرش محکم کرد و کنار پسرش نشست:
ـ زنگ زدم شهرستان، مامانش بیاد. اون بنده خدا خیلی خوشحال شد بعدِ مدّتها نوهدار میشه. الآن دیگه پیداش میشه.
مرد سکوت کرده بود و به زمین خیره شده بود.
ـ چرا حرف نمیزنی، ده حرف بزن، ببینم دکتر چی گفت؟ نوهام داره به دنیا میاد، تو ماتم گرفتی؟!
در حالی که چیزی یادش آمده باشد، از جا بلند و رو به روی پسرش ایستاد.
ـ چرا حرف نمیزنی، بگو ببینم چه بلائی سر عروسم اومده!
بغض سنگین راه گلوی مرد را بسته بود و اجازه حرف زدن به او را نمیداد. از جا بلند شد و به دیوار تکیه داد. چشمان زن از حدقه بیرون زده بود. صدایش به لرزه افتاد:
ـ هان، بگو ببینم چی شده؟
مرد نگاهش را به چهره پیر و فرسوده مادر دوخت. لبهایش را حرکت داد:
ـ دکتر گفت: یا بچه زنده میمونه یا مادرش. گفتن باید تا شب تصمیم بگیرین.
جلو چشمان زن را اشک پوشاند:
ـ یا امام زمان، یا فاطمه زهرا! چی داری میگی، یعنی بین این دو، یکی زنده میمونه؟
مرد سری تکان داد. زن به خود لرزیده روی صندلی نشست. دانه های اشک روی گونه اش چکید:
ـ یا فاطمه زهرا! جواب اون مادر پیرشو چی بدم؟ بیچاره این همه راه رو بیاید که جنازه دختر شو ببینه؟
مرد سرش را پایین انداخت و از بیمارستان بیرون آمد. باد داغ تابستانی صورتش را نوازش میداد. نگاهی به ساعتش انداخت. چقدر وقت داشت تا تصمیم نهایی را بگیرد. از کدام یک می توانست دست بکشد، چند سال بود که آرزوی فرزند می کشید و حالا باید یکی را انتخاب میکرد؛ فرزند بدون مادر، جالی خالی همسرش درخانه؟
نمی توانست حتی تصوّرش را بکند. روی یکی از نیمکتهای پارک خودش را جا داد و چشمانش رو بست و در آسمان خیال پرواز کرد:
ـ مهدی! تو میگی اسمشو چی بذاریم؟
مرد نگاهش را از خواندن روزنامه برداشت و به زن خیره شد:
ـ نمیدونم، تو میگی چه اسمی قشنگه؟
زن خندهای کرد:
ـ من میگم اگر دختر باشه، «زهرا» اگر پسر باشه...
باورت میشه، بعد از مدتها، سر و صدای بچه تو این اتاقهای سوت و کور بلند بشه. تو اتاقا قدم بزنه، این ور بره، اون ور بره؟!
مرد روزنامه را تا کرد و گوشهای انداخت و استکان چای را بالا کشید:
ـ کی حوصله سر و صدا داره؟
ابروهای زن درهم گره خورد:
ـ یعنی چه؟ بعد از سالها این حرفها را از تو دیگه توقع نداشتم. بچه سر و صدا نکنه که بچه نیست!
مرد خندهای کرد:
ـ بابا شوخی کردم. انگاری با تو نمیشه شوخی کرد.
سرو صدای بازی بچهها، مرد را به خود آورد، چشمانش را باز کرد. غروب شده بود و چراغ خیابانها یک به یک روشن میشد. دلش گرفته بود و حوصله قدم زدن نداشت. کنار بیمارستان که رسید نگاهی به ساعت انداخت. دیگر وقتی نمانده بود، قدمهایش را به عقب برداشت. نمیتوانست درست تصمیم بگیرد. دوری هردو برایش سخت و مشکل بود. صدای خوش اذان مغرب از بلند گو، حال و هوای روحانی و معنوی به کوچه و خیابانها بخشیده بود. عدهای به طرف مسجد به راه افتاده بودند. نگاهی به اطرافش انداخت. روح تشنهاش دنبال چشمهای میگشت تا سیراب شود؛ تنها آرامش روح و علاج دلش «توسّل» بود. به طرف مسجد به راه افتاد. نماز با حال و هوای خاصّی که داشت، دردش را تسکین داده بود. نماز تمام شد. شخصی با سوز دل عجیبی شروع به خواندن دعا کرد و مردم دست به سوی آسمان دراز کرده و آمین میگفتند. مرد دلش نمیخواست مسجد را ترک کند. از وقتی که وارد شده بود، آرامش عجیبی سراپای وجودش را در برگرفته بود. میخواست سر به سجده بگذارد و فریاد بکشد و بدون خجالت اشک بریزد:
ـ ای خدا! کمکم کن، خودت به داد این بنده ناسپاس و بیچاره برس. میدونم گنه کارم، میدونم روسیاهم. امشب اومدم به بهترین بندههات قسمت بدم. اومدم به فاطمه زهرات، قسمت بدم، عزیزترین کسانم دارن از دستم میرن؛ همه قطع امید کردن، ناامید بَرَم نگردون. یا فاطمه زهرا! خانم جون، این روزها «ایّام فاطمیه» است. تو رو به جون اون محسنت، اون گلت که نشگفته پرپر شد. نذار محسن من از دستم بره، نذار کمرم بشکنه!
شانههای مرد شروع به لرزیدن کرد و با صدای بلند به گریه پرداخت.
* * *
چشمانش را که باز کرد، صبح شده بود. خواب دم صبح چشمانش را گرم کرده بود، به طرف بیمارستان به راه افتاد.
دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟ کدامیک از آنها از دست رفته بودند. جلوی در بیمارستان که رسید، قدمهایش بیحس شد. خواست از پلهها بالا رود، ترسید؛ اگر تا حالا... چشمانش را به آن سوی آسمان خیره کرد. خورشید تازه داشت طلوع میکرد:
ـ الهی به امید تو، خدایا! خودت کمکم کن، به دادم برس.
هرچند جلوتر میرفت راه طولانیتر میشد. به دم اتاق که رسید، لحظهای در جایش ایستاد. صدای پرستار توجّهش را جلب کرد. برگشت، نوزاد با قنداقه سفید در آغوش پرستار بود. مرد چشمانش را بست:
ـ یا امام زمان! یا فاطمه زهرا! یعنی... نه، باورم نمیشه، یعنی دیگه نیست؟ خدایا! بچه بدون مادر بزرگ کردن؛ نه، نه، نمیتونم.
با صدای پرستار از زمین بلند شد:
ـ آقا! مژدگانی بدید.
مرد سرش را پایین انداخت. پرستار نزدیکتر آمد:
ـ آقا! باور نمیکنید دیشب نزدیکیهای صبح معجزه شد، باورتون نمیشه که همه ازش قطع امید کرده بودند، نمیدونم واقعاً همه متعجب موندن، هم بچه سالم به دنیا آمد و هم مادرش سالم ماند؛ بدون هیچ مشکلی!
موج شادی در چشمان مرد درخشید. باورش نمیشد. همه چیز تمام شده بود. قدمهایش را تند تند به طرف اتاق همسرش برداشت. زن آرام روی تخت خوابیده بود با ورود شوهرش چشمانش را باز کرد. خنده روی لبانش نقش بست. لبهایش را از هم گشود:
ـ باورت میشه مهدی! دم صبح، خانم فاطمه زهرا اومده بود تو خوابم، درست نزدیک اذان بود، به من فرمودند که پسرت سالمه!
سرش را به طرف پنجره برگرداند. بغضی سنگین گلویش را میفشرد، چشمانش را بست. قطره اشکی از گوشه چشمش بیرون جهید. خانم بهم فرمودند:
ـ پسرت سالمه، اما ازت...
در این هنگام صدایش به لرزه افتاد و ادامه داد:
ـ خانم فرمودند: ازت میخوام اسمش را «محسن» نگذاری.
مرد سرش را برگرداند تا اشکش را زن نبیند.
حالا هردو اشک، میریختند اما این بار هیچ کدام به خاطر ریختن اشک، خجالت نمیکشیدند.*
* ر.ک: کرامات فاطمیه، علی میرخلفزاده.
پدیدآورنده:لیلا اسلامی گویا