فدك چيست؟

(زمان خواندن: 17 - 33 دقیقه)

براى حق، نه براى ارث گويند:
سخن درباره ى فدك به فرجامى كه همه در آن هم داستان باشند نرسيد...
سخن درست اين است كه زهرا بالاتر از آن بود كه چيزى را درخواست كند كه حق او نبود...
ابوبكر نيز بالاتر از آن بود كه حق زهرا را- كه براى آن بينه در دست داشت- از وى بگيرد...
زيرا خليفه ى نخست هنگامى كه فدك را به اموال مسلمانان ضميمه كرد- برخلاف گفته ى مدعيان- چيزى از آن نگرفت... و فاطمه نيز با بيرون رفتن فدك از دست وى زيانى نديد، چون فدك در پايان دور خود در همان راهى به كار رفت كه در روزگار پيامبر به كار مى رفت...
بلكه حق، پيشواى هر دو گروه مخالف بود و راستى، راه و روش آنان...
گناه تنها بر گردن داوريى بود كه در ميان اين دو گروه مخالف و را ستگوى و راست باور انجام گرفت و قضيه ى فدك را به دورترين مرز خود رسانيد...
ليكن مسأله ى فدك همچنان كه مى بينيم ممكن نيست با جمع و تفريق و ديگر قواعد دانش حساب سنجيده شود يا با ديد مادى و سنجه هاى سود و زيان ارزيابى شود...
زيرا سنجيدن اين مساله در پايان خود، سنجيدن چيزى است كه در مرزهاى سنجش نمى گنجد!...
پس نبايد به فدك به مجرد زمينى و آبى و كشتزارى چند نگاه كرد... و نبايد به فاطمه مانند كسى نگريست كه براى رسيدن به مال و كالا مى كوشد...
بلكه در اينجا مساله ى فدك مساله ى حق است براى خود حق...
زيرا حق ارزشى است والا كه دين، مردم، مصلحت جامعه و پيوندهاى بشرى همسان در ميان مردم، آن ارزش را تعيين مى كند...
از همين روى رعايت اين ارزش واجب است. تعهدى است براى سنجش اخلاق و رفتار... و از همين روى پيروى كردن از اين ارزش در هر وقت و در هر حال حتمى است، خواه سودى مادى از پستانش بيرون تراود و خواه پستانش خشك شود و از تراوش و ريزش بازايستد!...
پس حق- اين ارزش والا- چيست؟...
حق در مفهوم اسمى خود همان خداست؟...
در معنى عام خود راه روشن و آشكار خداست!...
آنگاه كه از دريچه ى چشم فاطمه به حق- هر حقى- بنگريم، آن را فرمانى الهى، استوار و پابرجاى مى يابيم كه سهل انگارى در آن راه نمى يابد و تاويل و تفسيرپذير نيست...
آيا در كار شرع و آيين خداوند مى توان سهل انگارى كرد؟...
در پرتو اين نور حق است كه داستان فدك را مساله اى بنيانى مى يابيم نه مساله ى يك پاره زمين... و گرنه زمين فدك چيست؟...
اندازه ى آن در جهان دارايى ها چيست؟...
سود آن چيست براى كسى كه زرناب و خاك پاك نزد وى يكسان است؟...
ارزش آن چيست براى كسى كه اين جهان با همه ى روزيهايش در باور وى سراب است و گرد و غبارى پراكنده در هوا؟...
اگر زمين فدك چندان حاصلخيز باشد كه از مرز خيال بگذرد، هر روز درختى بروياند، از هر شاخه ى آن هزار شكوفه دمد، هر شكوفه اى هزار ميوه بيرون دهد...
اگر خاك زمين فدك زرناب باشد، سنگريزه هايش مرواريد و ريگهايش زمرد و ياقوت و مرجان...
اگر آب فدك چشمه اى باشد از رود كوثر...
اگر همه ى اينها و چندين برابر اينها نيز در زمين فدك- آن پاره زمين اين جهانى كه در نزديكى مدينه افتاده است- يافت شود باز هيچ گرايشى در فاطمه پديد نمى آورد، نگاهى از او به سوى خود نمى كشاند، براى او با يك موى برابر است...
چگونه زهراى محمد به دارايى چشم مى افكند يا به اين زندگى دلبستگى پيدا مى كند در حالى كه وى در دامن نبوت همدم زهد و همنشين پارسايى پرورش يافته و برتر از آن است كه به خواهشهاى نفس و كالاى فريبنده ى اين جهان گرايش بيابد!...
آيا اين جهان نزد فاطمه جز زندگانيى است كوتاه كه- هر چند به درازا كشد- انسان از روى آن همانند پلى مى گذرد و از اين سو به آن سوى ديگرش مى رسد؟...
از اين جهان به جهانى ديگر؟...
از بيابان ماده و فنا به دشت جان و جاودانگى؟...
پس چه چيزى از كار فدك فاطمه را نگران مى كند. چه چيزى از فدك فاطمه را به بى نيازى مى رساند. چه سودى از دارايى فدك يا از هزاران برابر آن، به فاطمه در جهان تازه اى كه به زودى در آن را خواهد كوبيد، مى رسد؟...
نه نگرانيى هست و نه سودى!...
همه ى چيزى كه فاطمه را براى فدك نگران مى كند اين است كه فاطمه مى خواهد فدك همچون قربانيى باشد تا آن را با دست خود به خدا پيشكش كند...
درست به مانند قربانى هابيل... كه چون خدا آن را بپذيرد، فاطمه به خواسته ى خود رسيده باشد... و چون خشم قابيل از حسدورزى به پذيرفته شدن قربانى هابيل به جنبش درآيد هرگز آن بانگ طنين انداز در ميان مردم با گذر سالها خاموش نشود، بانگى كه فرياد برمى آورد:
«قابيل!... با برادرت چه كردى!...» هرگز!... بانويى مانند زهرا دارايى نمى خواهد براى از دست دادن دارايى اندوهگين نمى شود...
براى فاطمه در اين جهان زودگذر چند لقمه بس تا تاب و توانش را نگاه دارد، بتواند بار بردار و راست اندام برپاى بماند، پاهاى او بر زمين از ناتوانى به لرزه درنيايد...
زندگى از اين پس براى فاطمه با داشتن پاره اى نان و جرعه اى آب آسان خواهد بود...
روزى پيامبر به ديدن فاطمه رفت. فاطمه با دستاس گندم آرد مى كرد. جامه اى زبر و درشت از كرك شتر بر تن داشت. تكيدگى اندام، رنجورى جان، پژمردگى چهره و نزارى تن فاطمه پيامبر را ترسانيد...
پيامبر از روى نگرانى و دلسوزى گريست و گفت:
«اى فاطمه! تلخى اين جهان را جرعه جرعه سركش تا به روزى آن جهان دست يابى...» و فاطمه تلخى جهان را تا پايان زندگى جرعه جرعه نوشيد...
يا اين همه نديديم فاطمه براى رفع دشوارى و تنگى روزگار خود از داراييى كه در دست دارد يارى بگيرد يا اميد داشته باشد براى رفع سختى زندگى خود مالى به دست آورد...
بلكه فاطمه را مى بينيم- بارها و بارها- از خوراك خود و خانواده اش براى گدا يا مستمند يا رهگذر تهيدست مى زند و خود و خانواده اش يك يا دو يا سه شب با شكم گرسنه مى خوابند...
پس اگر فاطمه با ابوبكر درباره ى فدك گفتگو و پافشارى مى كند و فدك را به حكم بخشش يا به حكم ميراث- از آن خود مى داند، براى اين است كه گرفتن فدك را حقى بر گردن خود مى داند و دنبال كردن و به انجام رسانيدن حق را واجب، و فاطمه از چنان نيروى ايمانى برخوردار است كه او را وادار مى كند تا به سوى حق بتازد و بدان دست يازد و آن را بى هيج دودلى كردن و كوتاهى ورزيدن بر پهنه ى انجام و اجرا نمايان سازد...
آنگاه كه فاطمه براى آخرين بار نزد خليفه رفت و فدك را از وى درخواست كرد، مى دانست كه خليفه از راى خود برنگشته و از ستيزه گرى خود دست برنداشته است و - به كم يا زياد- از سرسختى خود نكاسته است. آن سرسختيى كه هم فاطمه و هم رمردم در وى شناخته بودند...
با اين همه فاطمه نزد خليفه رفت...
براى فاطمه چه زيان داشت اگر خليفه از دادن فدك به وى سرباز زد و به بهانه جويى پرداخت؟...
همچنين فاطمه را چه زيان رسيد اگر براى خليفه بارها و بارها حجت آورد و خليفه نپذيرفت و فاطمه را در اين معامله زيان ديده و بى بهره از نزد خود برگردانيد...
فاطمه در اين هنگام چيزى را انجام داد كه براى خدا بر گردن وى بود...
نهال پايدارى را در جان نسلهاى آينده آنچنان كه بايد و شايد كاشت...
داستان خود را در سرتاسر روزگار داستانى ماندگار براى دفاع از حق برجا گذاشت...
فاطمه باور داشت فدك به دو دليل حق وى است:
دليل نخست اين كه فدك بخشش پيامبر بود به وى...
دليل ديگر اين كه بنابر آيين ارث در قرآن گرامى فدك ميراثى بود از پيامبر براى وى... و آنگاه كه قرآن سخن گويد، خدا سخن گفته است... و آنگاه كه خدا سخن گويد، مجالى براى هيچ سخن ديگرى نمى ماند...
زيرا سخن خداى پاك والاترين سخنان است... و داورى او برترين داورى ها...
داوريى كه كسى را در آن توان بازپرسى و پى گيرى نيست...
فاطمه در ميان گروهى از ياران و خدمتكاران خود به راه افتاد. روسريش را دستاروار بر سر بسته بود. پيكر تكيده ى خود را در ميان جامه فراخش پيچيده بود...
با اندامى لاغر پياده راه مى پيمود...
رنگ پريده و پژمرده بود...
كسانى كه در آن هنگام فاطمه را ديدند، پيامبر را در روزهاى پايانى زندگيش در سيما و اندام وى ديدند. پيامبر را در ساعتى پيش چشم نمايان ساختند كه به على و عباس تكيه داده در مسجد نزد مردم آمده بود. اما فاطمه راه مى رفت بى آنكه به كسى تكيه داده باشد...
با گام هايى آرام و آهسته بى هيچ سستى و لرزشى...
قامتى ميانه...
سر و گردنى برافراشته...
چهره اى گندمگون كه گويى پرتوهاى پسين روز آن را رنگ آميزى كرده است...
پيشانيى درخشان...
بينى بلند و به سامان...
در چشم خانه هايش دو ستاره ى تابان...
مسجد از هياهو و بانگ و فرياد پر بود...
جاى نفس كشيدن نبود...
مردم گروه گروه، دسته دسته ايستاده بودند...
ليكن چون فاطمه پديدار شد آن داد و فريادها در خاموشى ذوب شد...
آواى دم و بازدم بريده شد!...
آرامش نيز آرام گرفت!...
چشم ها به او دوخته شد به سان قطره هايى سياه از عصاره ى شب گذشته كه بامداد آنها را بر دامن روز افشانده باشد!...
دل ها به كرنش افتاد...
فاطمه با آوازى بلند، طنينى استوار، گفتارى آشكار، بيانى روشن با آن مردم به سخن درآمد و با خليفه به گفتگو پرداخت...
خدا را سپاس گفت...
صفات خدا را در خور ذات خدا شرح داد...
آنگاه درباره پيامبر سخن گفت...
نشانه هاى پيامبرى او را فشرده يادآورى كرد...
به سخن گفتن از كوشش هاى جانفرساى پيامبر پرداخت...
از آن پس به بازگو كردن نقش يار برگزيده پيامبر- على- در نابود كردن كفر و بر كشيدن كار دين خدا روى آورد... تا آنگاه كه به روز درگذشت سرور پيامبران رسيد. حاضران را از اين كه پيمان شكنى كردند، حق خاندان و فرزندان پيامبر را ناديده گرفتند، به باد سرزنش گرفت:
«... اين چنين كرديد با اين كه هنوز روزگارى از مرگ پيامبر نگذشته است...
«و زخم فراخ است...
«و هنوز جوش نخورده است...
«و ديرى نگذشته كه پيامبر به خاك سپرده شده است...» سپس فاطمه درباره ى حق غصب شده ى خود سخن گفت:
«... اكنون شما گمان مى كنيد مرا از پدرم ارثى نيست؟ آيا شما مى خواهيد همچون دوره ى جاهليت حكم كنيد؟ «بلكه اى مسلمانان براى شما همچون خورشيد درخشان آشكار است كه من دختر پيامبرم...» فاطمه روى سخن را به خليفه برگردانيد و گفت:
«اى پسر ابوقحافه! آيا ارث من به زور غصب مى شود؟...
«آيا در كتاب خدا آمده است كه تو از پدرت ارث ببرى و من از پدرم ارث نبرم؟...
«آيا به عمد كتاب خدا را رها مى سازيد و بدان پشت مى كنيد. ناديده مى گيريد آنجا را كه فرمايد:
(و سليمان از داود ارث برد...) (نمل، 16) «ناديده مى گيريد داستان يحيى و زكريا را، آنجا كه زكريا گفت:
(پروردگارا به من از نزد خودت وليى ببخش كه از من و از فرزندان يعقوب ميراث برد...) (مريم، 5- 6).
فاطمه نمونه هاى بسيارى آورد و به آيات قرآنى درباره ى احكام ارث استناد كرد... و ى گفت:
«... شما گمان كرديد مرا از پدرم بهره ى ارثى نيست؟...
«آيا خدا آيه اى ويژه ى شما فرستاد و پدرم را از حكم آن آيه جدا كرد؟...
«يا مى گوييد پيروان دو دين جداگانه از يكديگر ارث نمى برند؟...
«آيا من و پدرم پيرو يك دين نيستيم؟...
«آيا شما به معانى خاص و عام قرآن از پدر و پسر عمم آگاهتريد؟...» پيش بينى فاطمه درباره ى خليفه ى نخست درست بود...
با همه ى سرزنشهايى كه فاطمه كرد و با همه ى دليلهايى كه آورد، خليفه به حديث ارث ندادن پيامبران برمى گشت و بدان دست مى آويخت...
اين نخستين بار نبود كه خليفه با اين انديشه فاطمه را از خود سركوفته مى زراند و حقش را- كه هم مى توانست بخشش پيامبر به او باشد و هم ميراث وى- از او باز مى گرفت...
پيش از اين بارها با همين حجت به درخواست فاطمه پاسخ منفى داده بود...
خليفه سرسخت بود...
يا بايد گفت سخت باور داشت آنچه مى انديشد درست است...
خليفه با آوايى نرم و آهسته و جمله هايى دلنشين و واژه هايى خوش آيند گفت:
«اى دختر پيامبر خدا!...
«پدرت با مومنان مهربان بود و بخشنده، دلسوز و خوش رفتار...
«و با كافران، سخت گير و تند كردار...
«اگر وابستگى پيامبر را با تو بررسى خواهيم يافت كه تو تنها زنى هستى كه دختر پيامبرى و همسرت تنها مردى است كه برادر اوست..
«هر نيكبختى شما را دوست دارد و هر بدبختى با شما دشمنى مى ورزد...
«شما خانواده ى پيامبر خدا هستيد...
«ما را بر خير راهنمايى مى كنيد و راه هاى ما را به سوى بهشت هموار مى سازيد...» آنگاه خليفه با خردمندى، هوشيارى، تيزبينى، زيركى، موقعيت شناسى، شكسته نفسى، مهرورزى و نرم خويى روى به فاطمه كرد و گفت:
«تو اى مهتر بانوان، اى دختر برگزيده ى پيامبران، در سخن خود راستگو هستى و از حقت برنمى گردى و از آهنگت باز نمى ايستى...
«به خدا سوگند من از فرمان پيامبر خدا پا فراتر ننهاده ام و كارى بى دستورى او نكرده ام...
«خدا را گواه مى گيرم- گواهى بسنده- كه از پيامبر شنيدم مى گفت:
«ما گروه پيامبران ارث نمى دهيم...» به گمان ما فاطمه نيازى نداشت كه به بقيه ى سخن خليفه خاطر بسپرد...
زيرا پيش از اين آن سخن يا همانند آن را جمله به جمله و عبارت به عبارت شنيده بود...
مى دانست خليفه هرگز از تصميم خود برنمى گردد...
هنگامى كه خليفه سخن خود را به پايان رسانيد، فاطمه اعتراض آميز پاسخ داد:
«پدرم- پيامبر خدا- از كتاب خدا رويگردان نبود و كارى مخالف با احكام آن انجام نمى داد...» فاطمه براى خليفه برهان آورد. با دلايل روشن خود رو در روى خليفه ايستاد...
آيه هاى قرآن را كه خدا درباره ى ارث نازل فرموده است براى او خواند...
خشم بر فاطمه چيره آمد خشمگينانه فرياد برآورد:
«هرگز! (بلكه نفسهاى شما شما را وادار كرد تا كارى را كه مى خواستيد كرديد. اكنون كار من شكيبايى نيكوست و خدا در آنچه مى گوييد يار من است....) (يوسف، 18).
فاطمه روى به مردم كرد و با واژه هايى كه گويى از آنها تلخى مى تراويد گفت:
«اى مردمانى كه به ياوه گوى مى شتابيد و در برابر كار بد و زيانبار چشمان خود را فرومى بنديد!...
«آيا در قرآن انديشه نمى كنيد يا بر دلهايتان قفل زده ايد؟...
«چه بد قرآن را تفسير كرديد!...» به سان واپسين پرتوى كه فتيله ى چراغ پيش از خاموش شدن، از خود مى تاباند، دو قطره اشك در گوشه ى چشمان فاطمه برق زد كه بر روى گونه هايش غلتان نشد بلكه به مژه هاى بلند و سياهش درآويخت...
فاطمه چهره ى خود را به سوى آرامگاه پيامبر برگردانيد...
لبانش به جنبش درآمد اما سخنى از آنها بيرون نيامد...
پيدا نبود كه لبهاى وى مى لرزد يا آهسته سخن مى گويد...
سخن فاطمه اندوهى بود رسا...
آواى وى خاموشيى بود سنگين...
گويى كه با پدرش رازى را آهسته مى گويد كه نمى خواهد به گوش كسى ديگر برسد...
با اين همه دل آن مردم در سينه لرزيد...
اشك از چشمانشان روان شد...
بانگ شيون و ناله و زارى بالا گرفت..
چندان مردان و زنان در آن روز گريستند كه كس بيش از آن نديد...
فاطمه جامه ى خود را بر پيكر لاغرش پيچيد...
در آرامشى اندوهبار آن جايگاه را پشت سر گذاشت. انبوه مردم پيرامون وى درياى خروشانى را مى مانستند از آه و ناله. مردم پيشاپيش گامهاى شكوهمندش به دو پاره شكافته مى شدند تا راه را براى او بگشايند همچنان كه دريا براى عصاى موساى كليم شكافته شد...
چون فاطمه به خانه برگشت و بر جاى خود نشست، همسرش به او روى آورد تا از چگونگى برخورد وى با خليفه آگاهى يابد...
فاطمه لختى درنگ كرد تا نفس تازه كند. پاره اى از تنگى و فشارى را كه در سينه احساس مى كرد سبك سازد. از رنج ستمى كه ديده بود بكاهد...
با آوايى نارسا كه طنين آن ناله و زنگ آن نوايى سست بود و با رنگى پريده و چشمانى بى فروغ گفت:
«خشمگين رفتم، نوميد برگشتم...» امام على به شنيدن سخنى ديگر از فاطمه نياز نداشت، زيرا خشم در چهره ى فاطمه از هر سخنى رساتر بود...
امام على به سرشت ابوبكر از همه آگاهتر بود. از همه بهتر مى دانست كه او از آهنگ و اراده ى خود برنمى گردد، زيرا راهى براى برگشت نمانده بود!...
ليكن امام دوست داشت در آن دم فاطمه را به سخن درآورد تا پاره يى از اندوه او را دور كند. سر سخن را با او باز كند شايد فاطمه در اثناى سخن غم درونى و پنهان خود را بيرون ريزد...
فاطمه براى سخن گفتن با وى تمايل نشان داد و على به او گوش سپرد...
فاطمه با دلى شكسته، لبريز از اندوه و سرشار از درد، با سخنانى آتشين و واژه هايى شعله ور به سرزنش كردن على پرداخت...
ليكن سرزنشى كه از زبان وى بر على مى باريد سرزنش يارى بود دلسوز، نه سرزنش ملامتگرى سخت گير و نكوهش خشمگينى ستيزه جوى...
فاطمه با سخنانى گريه آسا به على گفت:
«آن روز كه بخت خود را تباه كردى چهره ى خود را خوار ساختى...
«گوينده اى را از سخن پراكنى باز نداشتى، بهره اى به دست نياوردى...
«اى كاش پيش از اين همه خوارى و فرومايگى مرده بودم!...
«خدا فريادرس من باشد از دست چنو دشمنى و چون تو يار و ياورى!...
«واى بر من هر بامدادى...
«واى بر من هر شامگاهى...
«آن جوانمرد سرشار از نيرو مُرد، آن ياريگر برنا ناتوان شد...
«من از اين ستم نزد پدر و پروردگارم شكوه خواهم برد... و اژه هاى سرزنش بار فاطمه به سان قطره هاى اشك از لبانش فرو ريخت...
با اين همه مى دانست همسرش برتر از اين سرزنش و هر سرزنشى است...
اگرچه على در روز درگذشت پيامبر آن لحظه كه عباس و ابوسفيان دست فراپيش آوردند تا با وى بيعت كنند، دست خود را فراپس كشيد و خلافت را از دست داد، اما آن دست فراپس كشيدن براى او در آن جايگاه شايسته تر بود...
آيا على بايد پيكر پايك پيامبر را رها مى كرد و او را براى سفر پايانى خود آماده نمى ساخت، و با مردم بر سر ارث و فرمانروايى خود به كشمكش مى ايستاد؟...
آيا على بايد مى پذيرفت به دور از چشم مسلمانان با او بيعت كنند و كار بيعت در پشت درهاى بسته انجام پذيرد؟...
بلكه على باور داشت او براى خلافت- بى هيچ رقيب و هيچ چون و چرايى- شايسته ترين است...
ناگزير خلافت از آن اوست، خواه بشتابد و از آن دو پير قريش دست بيعت گيرد و خواه براى اين كار تا وقتى ديگر درنگ ورزد...
حق على براى خلافت قطعى و يقينى بود، نه تنها به حكم خويشاوندى او با پيامبر بلكه برتر از اين و پيش از اين به حكم خويهاى برجسته، سرشتهاى والا و آن توانمنديهاى اسطوره اى كه به او داده شده بود و او را از ميان همالانش نه در اين روزگار بلكه تا پايان روزگار بركشيده بود!...
فرمانروايى على بر مردم حق مسلم اوست كه همه ى شاهدها و بينه ها گوياى آن است و آن را تاييد مى كند. پس حق على براى فرمانروايى آنگاه به اوج خود مى رسد كه مردم آن را دو دستى به وى پيش كش كنند نه اين كه على خود پيش از تاييد و اقدام مردم براى فرمانروايى پيشى گيرد...
اين است انديشه ى على... و اين يك نمونه از نمونه هاى رفتار والايى است كه تنها و تنها در او يافت مى شود و على آن را به دارايى همه ى جهان و پادشاهى همه ى زمين نمى فروشد...
پس اگر لغزشى از ديگران- كه خدا گزند لغزشها را بازداراد- حق على را در خلافت شكار كرد و اوضاع درهم ريخته شد و آنچه را كه در ژرفاى دره افتاده بود بر نوك كوه برآورد، آيا على را در اين پيشامد بايد ملامت كرد و حال اين كه براى لغزشها و خطاها در زمينه هاى ارزيابى و محاسبه جايگاهى نيست و آنها قابل پيش بينى نمى باشند؟...
اگر ترازوى سنجش نفسها از تعادل خود بيفتد، روزى كه دو گروه مخالف با هم برخورد مى كنند، ناشناخته ترين ناشناخته ها اين است كه آن دو گروه پس از شعله ور شدن آتش اختلاف، بر چيزى سازش كنند كه در انديشه ى هيچ انسانى- از دوست گرفته تا دشمن- راه نيابد...
اگرچه فاطمه اينك براى از دست رفتن حق مسلم و يقينى امام على اندوه مى خورد، اما با همه ى احساس درد و نوميديى كه در دل وى افتاده است ايمان دارد كار همسرش درست بوده است اگرچه قوم وى هزار و يك در بر روى همسر او و حقش ببندند...
زهرا چهره ى خود را به سوى آسمان بالا گرفت...
با خدا به نجوا پرداخت:
«بار خدايا تو در توان و نيرو توانمندترى، و در شكنجه و عذاب سختگيرتر...» ديرى نمانده بود كه على با اشكهاى خود گلوگير شود...
ليكن چشمان خود را از فاطمه پنهان نگاه مى داشت. وى مى كوشيد اندوه فروخورده ى فاطمه را سبك سازد، اندوهى كه نزديك بود سينه ى او را منفجر كند، مانند ديگى كه با فشار بخار درون خود منفجر مى شود...
على مانند كسى كه گويى از اين پيشامد هيچ پروايى ندارد گفت:
«چرا واى بر تو؟! واى بر دشمنان تو!...
«اى دختر برگزيده ترين پيامبران و اى تنها يادگار بازمانده ى پيامبر! اندوه را از خود دور ساز...
«زيرا از چيزى كه در اين پيشامد به دست آوردى برتر و ارزنده تر از چيزى است كه از تو گرفته شد...
«پس خدا را براى خود بسنده دان...» شبحى از لبخند بر چهره ى فاطمه پرتو زد. لبخند پژمرده، به رنگ پريدگى پرتو خورشيد كه مى خواهد سوار بر زورق شامگاهى در درياى تاريك شب فرونشيند.
فاطمه با آوايى خواب آلود كه از طنين آن خستگى مى باريد گفت:
«خدا مرا بس است!...» اين آغاز فرونشستن آفتاب زندگى فاطمه بود...
زيرا دلش شكسته بود... و سينه اش تنگ...
انديشه اش ناآرام...
زخم درونيش ژرف، بسيار ژرف...
به راستى كه ستم بلاست...
ليكن خاموشى ستمديده بر احساس كه از ستم دارد كمرشكن ترين بلاهاست...
رنج آورترين دردهاست...
به سان شكاف دادن زخمى است كه دهان آن با چرك خود بند آمده باشد...
به سان بيداد درد است آنگاه كه زخم چركين شده باشد...
به سان آتشى است زبانه كشيده و شعله ور كه همه ى كرانه ها را در كام خود فرو مى كشد...
آيا احساسى دشوارتر از احساس ستمديده اى يافت مى شود كه در دل احساس ستم مى كند و مى بيند حقش پايمال شده است و با اين كه دليل روشن و حجت رسا در دست دارد گوش شنوا نمى يابد؟...
ستمگر آسوده مى خوابد اما ستمديده نمى خوابد...
زيرا ستمديده اندوهمند است و اندوهمند نمى خوابد چون اندوه ها هرگز نمى خوابند ...
ستمديده شب و روز نمى خوابد...
هر روز او به درازى دو شب انسانى است شب زنده دار...
يا به درازى دو روز تيره و تاريك...
آرى ستمديده نه خواب دارد...
نه آسايش، نه آرامش...
بكله اندوه او هميشگى است و تنگى سينه اش ناگشودنى و دورناشدنى...
اگر رنج زهرا از ناتوانى جسمانى او بود كه آن تكيدگى و نزارى را براى او برجاى نهاده بود، اينك ده ها و صدها رنج ديگر بر آن رنج وى افزون شده بود. رنج از هر مسلمانى كه زبانش بند آمده و سخنش به لرزه افتاده بود تا او را براى حق غصب شده اش يارى نرساند...
چه بسيار عاملها كه براى سست گردانيدن بنيان هستى فاطمه با جان و تن وى درآويخت و همه ى آنها از همين زبان دركشيدن و خاموش ماندن مسلمانان سرچشمه مى گرفت؟...
چه بى شمار و بى اندازه!... و فاطمه از كجا توان كشيدن اين همه بار سنگين را داشت...
بلكه ناگزير او زير بار اين همه رنج و اندوه درونى خم مى شد، چه كشيدن اين چنين بارى بر گروهى از مردان نيرومند و آهنين اراده نيز سنگين مى آمد...
فروريختن آغاز شد...
روغن چراغ رو به خشك شدن نهاد...
پرتو فتيله به لرزه درآمد...
با هر بامدادى نشان تازه اى از پژمردگى بر چهره ى آرام فاطمه پهن مى شد...
رنگش دگرگون مى شد...
نگاه چشمانش بى فروغ شده بود...
نفسها درون سينه اش درهم شده بود...
سينه اش برآمده و گلويش تنگ شده بود. دم و بازدم در بينيش با هم درآميخته بود...
گاه به گاه با نگاه هايى اشك آلود از ژرفاى قلبى اندوهناك به كودكانش مى نگريست و در دل مى گفت:
اينان خدا را دارند!...
آيا براى آنان هنگام آن رسيده كه درد بى مادرى را بچشند همچنانكه مادرشان آن روز كه مادرش خديجه را تشييع كرد تا در خاك حجون مأوى گزيند، اين درد را چشيد؟...
اما اندوه فاطمه براى فرزندانش مانع از اين نمى شد كه احساس آرامش دل و آسودگى خاطر نكند...
گويى كه دستى پاك و ناديدنى هستى فاطمه را با آرامش و آسودگى شستشو داده است...
اندوه از او رخت بربست...
درد پايان پذيرفت...
اخم در خطوط چهره ى وى جاى خود را به لبخند داد...
ابر اشك در چشمانش پاره پاره شد. دو ستاره ى درخشان در ميان آنها پرتو زد. نورى از آنها درخشيد كه تاريكى هاى آينده ى ناشناخته را شكافت...
به گمان ما آن چيزى كه فاطمه مى ديد خيال نبود...
آرزوهاى ناپخته نبود...
روياهاى شيرين نبود...
آيا پيامبر- آنگاه كه براى سفر آن جهانى خود آماده مى شد- با او وعده نكرد كه به زودى يكديگر را ديدار خواهند كرد؟...
به راستى كه وعده ى پيامبر وعده اى است راست... و به راستى كه آن زمان زود، اينك فرا رسيده است...
پيامبر براى فاطمه- از بسيارى آرزويى كه فاطمه به او دارد- نمايان مى شود درست بدان گونه كه پيش از اين او را به چشم مى ديد...
ديرى نمانده پيامبر برخيزد تا فاطمه را استقبال كند و او را در آغوش كشد...
ديرى نمانده پيامبر جامه اش را بگسترد و فاطمه را به عادت پيشين در كنار خود بر روى جامه اش جاى دهد... و گرامى داشت همان گرامى داشت...
تماس نفسهاى پيامبر كه به روش هميشگى بر دست و روى فاطمه بوسه مى زد همان تماس بود با اين تفاوت كه اين بار بويى از عبير بهشت در نفسهايش آميخته بود !...
فاطمه با همه ى ايمان، آرزومندى و عشق در گوش هستى نجوا كرد:
«پيامبر خدا راست گفت...» فاطمه براى آن ديدار موعود شادمان و زنده دل شد...
آن تكيده اندام لاغر پيكرى كه چند ساعت پيش به پايان زندگى خود نزديك شده بود اكنون چنان مى نمايد كه گويى شربت تندرستى از جامى ناديدنى نوشيده است...
يا گويى بهبود را از وزش نسيمى خجسته بامداد و فرخنده شامگاه بوييده است...
فاطمه به امام على كه بر كناره ى زيرانداز اطاق دراز كشيده بود روى كرد و گفت
«آنچه خواستم انجام دادى؟...» على گفت:
«آرى...» «آيا آنچه از تو بخواهم انجام مى دهى؟...» «آرى...» فاطمه على را سوگند داد و گفت:
«خدا را كه ابوبكر و عمر بر پيكر من نماز نگزارند و بر آرامگاه من نايستند....» گلوى على با آب دهانش گرفته شد...
چشمانش را از فاطمه برگردانيد تا اشكى را كه در آنها گرد آمده بود از و ى پنهان سازد. اشكى كه در آن اندوهى اخم آميز با مهرى دلسوزانه فراهم آمده بود...
اندوه على براى جوانى فاطمه بود كه شاخه ى سرسبز زندگيش شكست و به اندازه ى عمر يك شكوفه در اين جهان بيشتر نزيست...
دلسوزى على سوگى بود بر دو يارش- ابوبكر و عمر- كه فاطمه را به خشم آوردند...
ابوبكر و عمر اكنون چه بسيار سزاوار دلسوزى و ترحم هستند چون بانويى را به خشم آوردند كه خدا از خشم او در خشم مى شود، و هرچه آن دو تن نزد فاطمه از كار خود پشيمانى نشان دادند و بهانه ها آوردند برايشان سودى نداشت...
خدا به فريادشان برسد!...
فاطمه نخستين گام را در راه كوچ كردن از اين جهان برداشت...
با آرامش و ايمان به سرنوشت خداوندى، چشم به راه و آرزومند فرمان پروردگارى، به بانويى كه سايه وار به او وابسته بود با آوايى نرم و آهسته آواز داد:
«اى زن!...» آن بانو كه يار همراه فاطمه بود، براى فاطمه به خدمت ايستاده بود و براى آسايش فاطمه شب زنده داريها كرده بود، از كنار بستر به سوى فاطمه شتافت تا در كنار دست او باشد، و اشاره ى خاموش و نگاه آرام و آواى خواب آلود او را كه به سان وزش نسيمى نرم به گوش مى رسيد، دريابد...
آن يار همراه و دلسوز سلمى همسر ابورافع خدمتكار پيامبر بود. او با آرامش و نرمى و گامهايى خاموش به سوى فاطمه روان شد...
چنان مى نمود كه گويى در فضاى آن اطاق كوچك سوار بر پر گنجشكى به سوى فاطمه شناور است!... را ه مى رفت مانند راه رفتن مسيح بر روى آب..
ترس داشت آواز گامهايش آن نزار تكيده اندام را آزار دهد...
بلكه ترس داشت خش خش جامه اش او را رنجور كند!... و بلكه آواى آمد و شد دم و بازدمش!...
فاطمه بيماريى جسمانى- از آنگونه كه مردمان روزگارش مى شناختند- نداشت...
هيچ نشانى از بيمارى در وى نبود...
خطهاى چهره و اندام فاطمه گوياى ردپايى از ناخوشى در وى نبود...
دردى در وى نبود. آزردگى فاطمه پژواكى بود از رنجهايى روانى كه از فشار غمها و اندوه ها براى او پيش آمده بود...
بيمارى فاطمه از افتادن وى در بوته ى احساس اندوهى گدازنده و گزيرناپذير بود ...
از ترشرويى و نمك نشناسى دوست و دشمن بود...
از ستمى بود كه هر روزه او را دنبال مى كرد...
از پاداشى همچون پاداش سنمار بود كه به او رسيد...
فاطمه با چنين حالى چاره اى جز رها كردن مردم و جهان مردمى نداشت...
زندگى براى او تنگ مى نمود...
از هستى خود بيزار بود...
جان اندوهمندش براى كوچ كردن اوج گرفته بود...
فاطمه خود فشرده ى آن همه احساسات جان كاهش را در كلماتى چند فراهم آورده است...
گويند:
هنگامى كه درد فاطمه سخت شد و بيمارى بر او سنگينى كرد، گروهى از زنان مهاجر و انصار نزد وى گرد آمدند و به او گفتند:
«اى دختر پيامبر خدا! چگونه شب را با بيمارى خود به روز آوردى؟...» فاطمه با واژه هايى كه به تلخى حنظل بر روى لبانش روان شد پاسخ داد:
«به خدا سوگند شب را به روز آوردم در حالى كه از جهان شما بيزارم و با مردان شما دشمن...
«آنان را پس از آن كه آزمودم دور ريختم و پس از آن كه سنجيدم دشمن گرفتم...
«واى از خيانت ورزيدن در حدود خدا... و تباهى انديشه ها، و لغزش آرزوها!...
«چه چيز بدى نفسهايشان برايشان پيش آورد!...» سخن زهرا سخن تلخى كشيده اى بود كه اگر دهانش را با همه ى آبهاى روى زمين شستشو مى داد تلخى آن از قلبش شسته نمى شد...
آرى زهرا اين چنين شد...
از همه ى انسانها بيزار شد...
از همه چيز رمندگى يافت...
دوست نداشتن زندگيش پس از امروز يك روز ديگر ادامه يابد...
همه ى نيروهاى روانى و معنويش را- به خودى خود- به كار مى گرفت تا اين برهه ى پايانى عمر خود را چنان در چند ساعت كوتاه در نوردد كه ديگران طى ساليان سال درمى نوردند...
اينك براى فاطمه چه زيان اگر به پيرى و پايان زندگى خود برسد هنگام كه اين راه تنها راه رهايى او باشد؟...
فاطمه در ظرف چند روز پير شد...
زيرا هر روز او برابر با يك سال يا بيش از يك سال بود...
شاخه ى درخت زندگيش خشك شد...
سبزه زار هستيش پژمرده شد...
شادابى از او رفت...
آب خرم آباد پيكرش فرو نشست...
از بسيار لاغرى تنش هلالى شد...
سلمى با سينه اى لبريز از مهر و عشق و چشمانى سرشار از نگاه هاى اندوهناك و آغشته به اشك به آواى فاطمه پاسخ داد:
«بله اى دختر محبوب پيامبر خدا!...» زهرا نگاهى مهربانانه به او افكند و آهسته گفت:
«اى زن! آبى بياور تا غسل كنم...» براى زهرا آب آماده شد...
هنگامى كه خود را بهتر از روزهاى تندرستيش شستشو داد بار ديگر دوست همدم خود را پيش خواند:
«جامه ى نوى مرا بياور...»
آن بانو جامه را آورد... زهرا جامه را پوشيد و بر تن باريك خود هموار ساخت به گونه اى كه چيزى از پيكرش پيدا نبود، آنگاه گفت:
«بسترم را در وسط خانه بيفكن...» در اين هنگام سلمى سخت به هراس افتاد...
درد در قلبش همچون سنگ، سخت شد...
نگاه ها در چشمانش جان باخت...
هر آنچه پيرامونش بود در هاله اى از سراسيمگى گداخته شد...
سلمى خود را براى چنين پايان دردناكى آماده نكرده بود. او بر جاى خود پايين پاى سرور بانوان نشست...
براى آن بانوى محبوب كه پژمردگى و نزارى بر او فشار مى آورد، آرزوى بهبود مى كرد...
براى فاطمه روياى تندرستى در انديشه مى پرورانيد چه در بيدارى هاى روز و چه در چرتهاى گذرايى كه شب هنگام- آنگه كه تاريكى، كرانه هاى آسمان را قيرگون مى كرد- بر او چيره مى آمد...
اگر ترس دست و پاى او را از هر گفتار و رفتارى نبسته بود آن جايگاه را از شيون و فغان پر مى كرد...
ليكن لبخندى بى فروغ بر لبهاى پژمرده ى فاطمه نقش بست، فاطمه آن لبخند را با لبخند اندوهبار ديگرى تكرار كرد...
در اين هنگام سلمى با چشمانى اشك آلود و با آوايى نرم و بريده بريده و طنينى پريشان زمزمه كرد:
«اى دختر محبوب پيامبر خدا جان پدر و مادرم فداى تو باد!...» آنگاه به كارهايى كه فاطمه دستور داده بود پرداخت...
فاطمه ى ارجمند از جاى برخاست. بر روى بستر رو به قبله دراز كشيد و آماده ى ديدار با خدا شد...
شادمانى بر چهره وى هويدا بود و خوشحالى از ديدگانش مى باريد. به سلمى گفت:
«اى زن!... من هم اكنون جان به جان آفرين تسليم خواهم كرد. خود غسل كرده ام. كسى كه جامه از پيكرم برنگيرد...» فاطمه شهادت بر زبان راند...
پلكهايش را بر هم نهاد...
آنگاه خرسند و آسوده دل خود را تسليم سرنوشت حتمى خود ساخت...
چرا فاطمه شادمان نباشد در حالى كه به او وعده داده شده است با محبوبترين مردم در زير سايه ى خدا و بر گستره ى خشنودى و دلشادى زندگى جاودانه خواهد يافت؟...
هنگام كوچ كردن فرا رسيد...
شكوفه ى درخت نبوت به اين جهان پشت كرد تا در بهشت برين جاى گيرد...
مرگ فاطمه شب هنگام فرا رسيد...
ماه رمضان...
روز سوم...
شب سه شنبه...
بيست و اندى سال جهان گواه فاطمه بود كه در بوستان هستى بشريت به گونه ى شكوفه اى قدسى از عبيرى پاك و پرتوى تابناك، شكوفا شد. شكوفه اى كه در خوشبويى و شادابى در ميان شكوفه ها و ريحانها همتا نداشت...
اكنون جهان گواه فاطمه است كه آب بوستان هستيش خشك و شاخه ى درخت زندگيش شكسته شده است اما پرتو شادابش همچنان مى درخشد، بوى خوش دل نشينش در همه ى كرانه ها پراكنده مى شود و آسمانها را پر مى كند...
آه كه گستره ى روزگار براى فاطمه چه تنگ بود!...
عمرى كه براى فاطمه مقدر شده بود چه كوتاه بود!...
فاطمه در اوج جوانى درگذشت...
گل جوانيش تازه به سوى زندگى چهره گشوده بود...
اگر خورشيد و ماه و ستارگان- كه در آغوش آسمانهاى جهان جاى گرفته اند- در سپهرهاى خود به شمار معين در گردش نبودند...
اگر همه ى آنها از نشانه هاى خدا نبودند و حركتها و مدارهاى آنها از زندگى يا مرگ انسانى تاثير و تغيير مى پذيرفتند...
در آن هنگام مى گفتيم ماه و خورشيد بر مرگ فاطمه شيون سردادند و خاورها و باخترها گريستند...
ليكن مرگ سرنوشتى است مقدّر...
حكمى است حتمى كه همه ى آفريدگان در آن يكسانند، چه بزرگوار و چه خوار...
هان اين زهراست كه اكنون جام مرگ را سر مى كشد...
به جايى مى رود كه برگشتى ندارد...
از جهان مردم برتر مى آيد...
از كينه ى كينه توزان و دشمنى دشمنان به سوى آسمانهاى دوردست پروبال مى گشايد...
بالاتر از عشق عاشقان و وفاى دوستداران اوج مى گيرد...
اينك فاطمه را با احساسات اين جهانى كه با جان مردم در آويخته چه كار است؟...
اينك فاطمه از فرزندان خاك و گل بويناك به شمار نمى آيد...
بدان سان كه كالبدش از خاك بيرون آمد، با همان سرشت نخست خود به خاك برگشت...
از هستى پر از روشنايى خود به جهان جاودان رخت بربست...
خرسند و شادمان، به سوى زندگى جاويد و به آن جهان درخشان و تازه ى خود روانه شد...
آنگاه كه چشم هستى به خواب فرو رفت... و شب خيمه ى تاريكى را برپا كرد... و چندين ستاره ى شب زنده دار و كم سو در كرانه ى آسمان پراكنده شد... و جهان جامه ى سوگ بر تن پوشيد...
آنجا، در گوشه اى از گورستان بقيع گروه كوچكى از ياران و خاندان پيامبر زهرا را تشييع كردند...
آنگاه كه پيكر فاطمه به خاك سپرده و آرامگاهش هموار شد... و پلكها و مژه ها از اشك سوزان برافروخته شد... و نفسها آتشين شد... و دلها از سوز و گداز خاك سپارى فاطمه فشرده شد...
على پيش آمد. چهره بر خاك پاك آرامگاه نهاد، آن را بوييد، خبر درگذشت پاره ى تن پيامبر را به پيامبر رسانيد، بازمانده ى نبوت را به پيامبر برگردانيد، يار زندگى خود را با تمام هستيش كه زير بار اندوه ها درهم شكسته بود، بدرود گفت:
على با آوايى آهسته كه واژه هايش ناله بود و طنينش افسوس گفت:
«اى پيامبر خدا! درود من بر تو و درود دخترت كه هم اكنون در كنار تو فرود آمده است و بسيار زود به تو پيوسته است...
«اى پيامبر خدا! شكيب من بر مرگ برگزيده دخترت كم است و تاب و توانم ناچيز...
«اما براى من پس از آن كه در سوگ بزرگ جدايى تو و درگذشت جانكاهت نشسته ام جاى شكيبايى است...
«من سرت را بر خشت آرامگاه نهادم و سر بر سينه ى من جان از پيكرت به در شد...
«ما همه از خداييم و به خدا برمى گرديم...
«آن سپرده برگردانيده و آن گروگان گرفته شد...
«اما اندوه من جاودانه است و شبم تهى از خواب تا آنگاه كه خدا براى من همان خانه اى را برگزيند كه تو در آن جاى دارى...
«زود باشد كه دخترت تو را از همدست شدن مردمانت براى ستم كردن بر وى، آگاهى دهد...
«آن رويداد را بارها از او بپرس و جويا شو...
«اين ستم هنگامى بود كه از درگذشت تو روزگارى سپرى نشده و ياد تو فراموش نشده بود...
«بدرود بر هر دوى شما. بدرود از سوى بدرود گوينده اى كه نه خشمگين است و نه بيزار...
«اگر از نزد شما برمى گردم نه از بيزارى است...
«و اگر بمانم نه از بدگمانى به وعده اى است كه خدا به شكيبايان داده است...» آرى اين چنين قدّيسه ى قدّيسه ها از اين كره ى خاكى رخت بربست...
كوچ كردن فاطمه كوچ كردن بهترين نعمتى بود كه بشر را رهبر و رهنمون بود... و پنهان شدن خورشيد زندگى او پايان روزگار آخرين فرزند پيامبر خدا در جهان هستى...
مرگ فاطمه در شبى پردرد و اندوهبار فرارسيد و اندوه آن شب به اندوه هاى همه ى شبهاى دراز و تاريكى كه تا پايان روزگار در پى هم مى آيند، پيوسته شد...
آن شب در ماه رمضان بود...
روز سوم...
شب سه شنبه...
آن گروه از سر خاك فاطمه پراكنده شدند...
لحظه ى وداع به سر رسيد...
ليكن اشكها برجاى ماند... و اين طومار درنورديده شد!...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page