مسعودی در ادامه سخن می گوید: سپس بعد از چند روز، حضرت علی (ع) یکی از آن افراد (ابوبکر) را دید و او را به یاد خدا آورد، و ایام خدا را به یاد او انداخت، و به او فرمود: آیا می خواهی بین تو و پیامبر(ص) جمع کنم، تا تو را امر و نهی کند!.
او گفت: آری، با هم به سوی مسجد قبا رفتند، رسول خدا(ص) را به او نشان داد که در مسجد نشسته بود، رسول خدا(ص) به او فرمود: ای فلانی! این گونه با من پیمان بسته ای که امر رهبری را به علی (ع) واگذار کنی، امیرالمؤمنان، علی (ع) است!.
او همراه علی (ع) بازگشت، و تصمیم گرفت که امر خلافت را به علی (ع) تسلیم نماید، ولی رفیقش نگذاشت! و گفت: این سحر آشکار است و جادوی معروف بنی هاشم است، مگر فراموش کرده ای که من و تو در نزد ابن ابی کبشه (پیامبر) بودیم به دو درخت امر کرد، آنها به هم چسبیدند، و در پشت آن درخت ها قضای حاجت کرد، سپس به آن درخت ها امر کرد و آنها از همدیگر جدا شدند و به حال اول بازگشتند؟
ابوبکر پاسخ داد: اکنون که تو این جریان را به یاد من آوردی، من نیز به یاد جریان دیگری افتادم و آن این که: من و او (پیامبر(ص)) در غار (ثور) پنهان شده بودم، او دستش را به صورتم کشید، سپس با پای خود اشاره کرد، دریایی را به من نشان داد، سپس جعفر (طیار) و اصحابش را به من نشان داد که سوار بر کشتی هستند و در دریا سیر می کنند!
ابوبکر از گفتار رفیقش، تحت تأثیر قرار گرفت و از تصمیم خود مبنی بر تسلیم امر خلافت علی (ع) منصرف شد، سپس تصمیم بر قتل علی (ع) گرفتند و همدیگر را به این کار توصیه نمودند و وعده به همدیگر دادند، و خالدین ولید را مأمور قتل کردند.(56)
56) بیت الاحزان، ص 166 وت 167.