تو ای سرچشمه پاکی و رادی
که فطرت را، ز جانت آب دادی
تو نوری، دیگران شام سیاهند
تو فریادی و دیگرها چو آهند
تو صبح روشنی ما کلبه غم
تو شادی، ما سیاهی های ماتم
تو از نور خدایی، ما ز خاکیم
تو دریایی و ما تیره مغاکیم
تو جان مطمئنی، ما پریشیم
تو از خود رسته ما در بند خویشیم
مگر تو دیگری ما نیز دیگر؟!
شگفتا از تو و اللّه اکبر!
چه می گویم تو و ما؟ این روا نیست
همانا جز قیاس نابجا نیست
خرد خندد بر این ناپخته سنجش
دل افتد زین تو و مایی به رنجش
[184]
تو مرد هرچه یی، ما هیچِ هیچیم
همان بهتر که با مردان نپیچیم
تو «هرچندی» تو «هرگاهی» تو بیشی
به جز حقّ و نبی، از جمله پیشی
فلَق، خون تو را آب وضو کرد
رُخَت را جلوه گاه آرزو کرد
سحر کز شام، صبح روشن آرد
اشارتها به چشمان تو دارد
اگر کوهی، بلندْ اِستاده کوهی
سرافرازی، شُکوهی، بی سُتوهی
گر اقیانوس، اقیانوسِ آرام
نه آغاز تو پیدا و نه انجام
شب تاریخ را مرغ شبی، شب
به جز حقْ حقْ، نداری هیچ مطلب
سحر، آیینه ای پیش نگاهت
سپیده، تیرهْ فرشی پیش راهت
تو چون موسیقی نور و وجودی
جهان را بر لب از نامت، سرودی
تو آهنگ بلند کهکشانی
فرا خود گوش کن باری، زمانی
اگر گوشی فرا داریم بر چنگ
چه جز نام تو می گوید به آهنگ؟
توانایی، ز نامت تاب گیرد
سخن، از آبرویت آب گیرد
شرف، بازویت گیرد تا بخیزد
محبّت آب بر دست تو ریزد
چه گویم؟ مهربانی، مادر توست
بزرگی، چون غلام قنبر توست
بِهی، همسایه دیوار کویت
نگاه راستی در جستجویت
شجاعت بیم دارد از تو آری
که در دست تو بیند ذوالفقاری
چو شمشیر تو، با جسمی ستیزد
«چنان افتد که هرگز برنخیزد»
فلک رقصان ز آهنگِ علی شد
علی در هرچه آمد منجلی شد
جهان موسیقی شیدایی اوست
زمان لبریز، از مولایی اوست
بگو مهرِ علی، مهری ست خاتم
نگردد نامهات بی آن فراهم
علی گُل وین جهان یک شبنم اوست
خدا داند که دریا یک نم اوست
چراغ آفتاب عالمافروز
بُوَد چون شعلهای زان آتش و سوز
دل هر ذرّه از مهر علی، پُر
جهان چون یک صدف، مهرِ علی دُر
به مهرش مهربانی وام دارد
ز نامش، گفته، شیرین کام دارد
کجا داند کسی روح علی چیست؟
که می داند علی چون و علی کیست؟
جهانی پیش رویش ذرّهای نیست
خدا، تنها خدا داند علی کیست؟
تو می دانی در این سینه چه غوغاست
علی جویی ما، حقْ جویی ماست
علی گو! تا خروش از جان برآید
فغان از طارم امکان برآید
بگو نامش، گلستان کن جهان را
جهنّم را، قیامت را، زمان را
علی گو! دانه شو تا خود برویی
علی گو! گام شو تا خود بپویی
علی گو! رود شو، بخروش در خویش
که تاگیری ره دریاش در پیش
علی گوی و شکوفا شو سخنوار
سری از خاک ره چون لاله بردار
علی، آیین من، آیینه من
علی شد مَحرم این سینه من
دلم از انفجار عشق، خون است
علی جان! مهرت از ظرفم فزون است
دلم را گر سر جنگ است، از توست
اگر این بیشه، دلتنگ است از توست
گل لبخند مهرت، کوکب من
چراغْاف روزِ جانِ هر شب من
به یادت قایقی را مانم اکنون
روان بر موجهای عشقِ گلگون
به مهر آرامشم دِه، ای تو رهبر!
سُکانْداری کن و تا ساحلم بر
دلم از چاهْ کمتر نیست، گاهی
نواز این قعرِ ژرفا را، به آهی
تو خود یاریکن و خود را نشان ده
چراغی در کف ما عاشقان نه
تو خود یاری کن و جان را برافروز
مرا از شب برآور، ای رخَت روز!
تو خود بذر سخن را می دهی آب
سخن با معنیت کی آورد تاب؟!
همه در لکنتم، بند از زبان گیر
تو خود وصف خودت را در میان گیر
تویی والاتر از اندیشه من
برآور شاخ وصف از ریشه من
ندارم پیش تو، غیر زبونی
چه گویم از تو؟ چون گویم که چونی؟!
حباب از موجِ نامیرا چه گوید؟!
کفی، از لُجّه دریا چه گوید؟!
[186]
منم موری، به جام افتاده موری
تو آن جامیکه از نور و بلوری
مرا پای سخن لغزنده در خویش
تواَم راهی گشا ای نور! در پیش
چه گویم از تو با غوغای این جان؟
نه من آرام گیرم، نی تو پایان
سیدعلی موسوی گرمارودی
شادنامه چهارده معصوم / 107
موسیقی نور و وجود
- بازدید: 175