صبح پیری را شفقاندود کردی از حنا
قامت خم را که می آرد برون از انحنا
از وقار شیبداری گوش سنگینی و بس
از درایکاروان عمر نشنیدی صدا
از خمیر زندگی چون مو برونت می کشند
تو همین موی سفید از ریش می سازی جدا
از خضابت چون ته مو باز می روید سفید
رنگ بر ریش تو دارد خنده دنداننما
از گرانیهای پیری برنخیزی بی دو کس
وز سبکباری دَوی چون بو به دنبال هوا
نیستت گاه نماز از ضعف قدرت بر قیام
لیک پیش پادشاه استاده تا شب بی عصا
در پناه رعشه پیری همی لرزی ز حرص
بر سر یک مشت گندم همچو سنگ آسیا
بردهای چون شمع در پیری رگ و ریشه فرو
در مقامیکز زوالش می شوی خود هم فنا
گرچه می مانی به شمع از آتش پیری ولی
نیستی یک لحظه با اشک ندامت آشنا
یک شبانروز است ای دل مدّت شیب و شباب
شب به مستی رفت و روزش در خمار، ای وای ما
اقتضای ضعف پیری تا چها فتوی دهد
در جوانی چون نمازت بود عاشق بر قضا
از تو فعلی سر نزد تا خیر و شر کس خواندش
قول محضی چون درآ، ای دل تو در راه خدا
[494]
این نماز بی وضویت هم ز ترس مردم است
در جماعت حاضری تا بیشر باشد گوا
حوض می بایست ده در ده به هنگام وضو
می کنی از پنج فرض امّا به یک وقت اکتفا
روزه می گیری ولی آن نیز از بهر شکم
شام چیزی می خوری تا صاف گردد اشتها
می دهی یک حبّه تا ده از خدا گیری عوض
وین تصدّق نیز ناشی گشته از اخذ ربا
ساکن بیت اللّهی امّا گر از دست آیدت
خانه را نزدیک تر سازی به بازار منا
محضِ شید است این که دامن از جهان درچیدهای
می دمد در خلوتت بوی ریا از بوریا
در بن هر مو یزید خفتهای داری و باز
آه حسرت می کشی در آرزویکربلا
هیچ از پیری نشد تغییر در حالت چو شمع
بی رگ گردن نهای از ابتدا تا انتها
در جوانیکاش می رفتیکه در پایان عمر
جنگجو همچون کمانی، فتنه چون زلف دو تا
نیست دندان در دهانت وز خورش چون چاره نیست
خون مردم خوردن آسان بود خوش آمد تو را
هرچه در هنگام پیریکاستهست از شهوتت
بر بدی باطنت افزوده چون خواجهسرا
حرص تو حدّی برای جمع زر تعیین نکرد
خانه ها پر شد ولی باشد تهی چشمی به جا
ای به سان نرگست گردیده زر چشم و چراغ
زین چراغ حرص می ترسم نبینی پیش پا
[495]
راست همچون سکه از هر سو به زر چسبیدهای
نقد گیرایی اگرچه رفته است از دستها
نیست گردی باقی از اکسیر عمر امّا هنوز
می نهی عینک که بنویسی رموز کیمیا
از شمار زر به خود چون کیسه می بالی، ولی
می کنی گاهی حساب عمر باقیمانده را...
زاهد از دنیا نظر بست و به خودبینی گشود
کند اگر بتخانهای، کردهست از آن بهتر بنا
کردهای از علم تحصیل غرور ای بی خبر
گشته ای بالانشین، فهمیدهای تا مبتدا
کسب اخلاق الهی می کنی این عُجب چیست
منحصر خود نیست اخلاق خدا در کبریا
مجتهد گوید که ایمان مقلّد ناقص است
راست گفت ایمان ندارد پیرو این مقتدا
غیر ساغر چون نمی گیرد کفم خواهم گرفت
با چنین دستی به روز حشر دامان که را؟
با همه آلودگی دارم امید مغفرت
از ولای سرور پاکان علی المرتضی
آن که او را جز خدا و مصطفی نشناخته
مدح ما او را نباشد هیچ کم از ناسزا
مصطفی را جز به ارشاد علی نتوان شناخت
گر به سوی خانه می آیی ز راه در درآ
عالم غیب و شهادت را ز رأی او فروغ
نازم آن شمعیکز او روشن بُوَد هر دو سرا
شاهباز همّتش چشم از دو عالم دوخته
خاک راهش اطلس افلاک و فرشش بوریا
[496]
از «سلونی» تا «اقیلونی» بسی فرق است فرق
باز کن چشم بصیرت، او کجا، یاران کجا
از عبادتهای جنّ و انس بِهْ، یک ضربتش
رتبه دیگر فضائل بین که باشد تا کجا
کلیم کاشانی
کلیات طالب کلیم کاشانی / 605
سرور پاکان
- بازدید: 176