هنگامی که امیرمؤمنان علیه السلام نامه حاطب را از ساره (زن جاسوس) گرفت و به حضور پیامبر آورد، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم دستور داد، اعلام کنند تا مسلمانان در مسجد النبی (در مدینه) اجتماع نمایند تا این موضوع اعلام گردد؛ مسجد پر از جمعیت گردید، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نامه را به دست گرفت و بالای منبر رفت و پس از حمد و ثنا فرمود:
ای مردم! من از خداوند متعال تقاضا کردم که اوضاع و اخبار ما را از قریشیان مخفی بدارد، ولی مردی از شما، نامه ای برای اهل مکه نوشته او آن ها را در آن نامه از جریانات ما خبر داده است، صاحب این نامه برخیزد! وگرنه وحی الهی او را رسوا خواهد نمود، کسی برنخاست، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم برای بار دوم گفتار پیشین خود را اعلام اعلام کرد، در این هنگام، حاطب از میان جمعیت برخاست و در حالی که مانند برگ درخت خرما در برابر باد تند، می لرزید، عرض کرد: صاحب نامه من هستم، ولی پس از قبول اسلام راه نفاق را نپیموده ام، و پس از یقین، شکی در من به وجود نیامده است.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به او فرمود: پس چرا این نامه را نوشتی؟
او عرض کرد: من در مکه بستگانی بی دفاع دارم، ترسیدم به آن ها آسیب برسد؛ برای حفظ آن ها از آسیب مشرکان، این نامه را نوشتم، نامه را به جهت این که شرک در دین پیدا کرده باشم ننوشتم.
عمر بن خطاب برخاست و به رسول خدا عرض کرد: به من دستور بده حاطب را بکشم، چرا که او منافق است. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: او از سربازان جنگ بدر است، گویی خداوند به آن ها لطف کرد و آنان را بخشید، ولی او را از مسجد بیرون کنید، مسلمانان او را هُل می دادند تا این که از مسجد بیرونش کردند، اما او چشمش به سوی پیامبر بود، تا آن حضرت به حال رقّت کند، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: رهایش کنید، سپس به حاطب فرمود: تو را بخشیدم، از پیشگاه خداوند، طلب آمرزش کن که دیگر از اینگونه جنایات مرتکب نشوی.(892)
892) ارشاد مفید، ص 25 و 26، کشف الغمه، ج 1، ص 289.