دو شب است که ماه، بغض هایش را فرو میخورد.
سنگ فرش های کوچه های تنگ کوفه، احساس نفستنگی میکنند.
شب از ستاره های دردناکش آویزان است، بوی خون، کوفه را دچار خفقان کرده، فریاد سکوت، خواب را بر شهر حرام کرده است؛ شهری که سال هاست به بوی غربت دچار است، شهر نفرین شده ای که سال هاست دلتنگی هایش را گریه نکرده، شهری که آرزوهایش بوی نفرین میدهد؛ بوی خون میدهد و بوی دلتنگی و غربت. دو شب است که نخلستان های کوفه، دلتنگی هایشان را بغض کرده اند تا شاید دوباره عطش ناگفته هایشان را در تشنگی چاه فریاد کنند؛ چاهی که هر شب، مظلومیت مردی خداگونه را با پرنده هایی که بر دهانه اش حلقه میزدند، گریه میکرد؛ بزرگمردی که نفس هایش بوی خدا میداد.
همیشه تنهایی که پیراهن تنگ غربتش در دنیایی که وسعت بودنش را تحمل نمیکرد، می آزردش. مهربانی که هوای دورنگی و شرجی شهر، گلوگیر میشدش. آفتابی بود از جنس دریاها. دلتنگی هایش بوی اشک های خدا را میداد و بغض هایش بوی رفتن. عدالتی که بر شانه های پیامبر صلی الله علیه وآله به عمر چند هزار ساله خدایان سنگی پایان داد. مسیحا دمی که آسمان، آرزوی قدم هایش را داشت. بغض تلنباری که شانه هیچ دیواری تحمل گریه هایش را نداشت.
دو شب است که تمام دیوارها زار میزنندش.
دو شب است که مسجد سر بر زانو زده، غصه ندیدن مردی را که هنوز دل خون غدیر، تشنه دست های اوست که تا آخرین لحظه، دنبال دست هایی بود که برای سکه های بیت المال به سویش دراز نشده باشد. دو شب است که محراب خون گریه میکند تنهایی اش را در آفتاب پیشانی مردی که دیگر پیشانی اش را هیچ سجده ای بوسه نخواهد داد.
عباس محمدی